ای که ز من میکنی سال حقیقت
|
|
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
|
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
|
|
نطق زبان آور است لال حقیقت
|
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
|
|
رو ننماید بجان جمال حقیقت
|
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
|
|
از افق جان تو هلال حقیقت
|
طایر میمون عشق جو که در آرد
|
|
بیضهی جان را به زیر بال حقیقت
|
جمله سخن حرفی از کتابهی عشق است
|
|
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
|
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
|
|
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
|
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
|
|
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
|
ساقی آن میکده به جام شرابی
|
|
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
|
حی علی العشق گوید از قبل حق
|
|
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
|
گر نفسی از امام شرع مطهر
|
|
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
|
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
|
|
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
|
خط معما شوی و نقطه زند عشق
|
|
صورت حال تو را به خال حقیقت
|
هست درخشان برون ز روزن کونین
|
|
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
|
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
|
|
اختر مسعود بیوبال حقیقت
|
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
|
|
کوکب جانت به اتصال حقیقت
|
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
|
|
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
|
نیست شو از خویشتن که عرصهی هستی
|
|
مینکند هرگز احتمال حقیقت
|
شمسهی حقالیقین چو چشمهی خورشید
|
|
شعله زنان است در ظلال حقیقت
|
سفته گر در علم گفت روا نیست
|
|
از صدف شرع انفصال حقیقت
|
تیره مکن آب او به خاک خلافی
|
|
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
|
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
|
|
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
|
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
|
|
سنبل جان تو را غزال حقیقت
|
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
|
|
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
|
حصن تن او خراب شد چو سپردید
|
|
قلعهی جانش به کوتوال حقیقت
|
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
|
|
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
|
گر دل تو از فراق جان بهراسد
|
|
تو نشوی لایق وصال حقیقت
|
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
|
|
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
|
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
|
|
معدن جود است در جبال حقیقت
|
بر در آن معدن از جواهر عرفان
|
|
سود کند جان به راس مال حقیقت
|
والی ملک است شرع تند سیاست
|
|
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
|
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
|
|
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
|
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
|
|
مسند او هست پای مال حقیقت
|
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
|
|
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
|
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
|
|
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
|
رستم آن معرکه نبود، از آنش
|
|
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
|
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
|
|
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
|
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
|
|
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
|
مسلهای مشکل است یک سخن از من
|
|
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
|
محرم این سر، روان پاک رسول است
|
|
جان وی است آگه از کمال حقیقت
|