گنج پیمای این خزینهی پر
|
|
از خزینه چنین گشاید در
|
کافتاب جمال بهرامی
|
|
چو شد از نور در جهان نامی
|
پدرش رخت زندگانی بست
|
|
او به جای پدر به تخت نشست
|
هر کرا دید در خود پیشی
|
|
داد با شغل دولتش خویشی
|
کاردارش نشد به روی زمین
|
|
جز خردمند و راستکار و امین
|
عهدهی ملک چو بر ایشان بست
|
|
خود بفارغدلی به باده نشست
|
عیش می کرد و کام دل می راند
|
|
باده می خورد و گنج می افشاند
|
جستی از مطربان چابک دست
|
|
آنچه بی می توان شد از وی مست
|
حاضر خدمتش غلامی چند
|
|
گشته همتاش در کمان و کمند
|
خاصتر ز آن همه کنیزی بود
|
|
افتی در ته سپهر کبود
|
بس که کردی بهر دلی آرام
|
|
به دلارا میش برآمده نام
|
قامتی در خوشی چو عمر دراز
|
|
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
|
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
|
|
سخت رسته ز صحبت دل سخت
|
چو به دنبال چشم کرده نگاه
|
|
برده صد ره رونده را از راه
|
نیم دزدیده خنده زیر لبش
|
|
کرده تعلیم دزدی عجبش
|
سختی تلخ در لبی چو نبات
|
|
مرگ را داده چاشنی ز حیات
|
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
|
|
داده بر دست فتنه رشته دراز
|
تنی از نازکی درونه فریب
|
|
پای تا سر همه لطافت و زیب
|
در تماشاش روز و شب بهرام
|
|
همچو جمشید در نظارهی جام
|
ره سوی صیدگاه بی گاهش
|
|
آهوی شیر گیر همراهش
|
داشت میلی تمام در نخچیر
|
|
گور صد شیر کنده بود به تیر
|
رغبتش جز به صید گور نبود
|
|
با دگر وحشیانش زور نبود
|
گور چندان فکندی از سر شور
|
|
که شدی پشتهها چون گنبد گور
|
با مدادان که این غزالهی نور
|
|
مشک شب را نهفت در کافور
|
شاه بهرام هم به عادت خویش
|
|
توسنان شکار جست به پیش
|
اشقر خاص زیر ران آورد
|
|
لرزه در باد مهرگان آورد
|
نازنین را به همرکیبی خویش
|
|
کرد همراه ناشکیبی خویش
|
شاه بهرام و ترک بهرامی
|
|
کرده صیدش بصد دلارامی
|
هر دو پویه زنان به راه شدند
|
|
صید جویان به صیدگاه شدند
|
زین میان ناگه از کرانهی دشت
|
|
آهوئی چند پیش شاه گذشت
|
گفت با شه غزال شیر انداز
|
|
کاهو آمد به سوی شیر فراز
|
هر یکی را ز تو چنان جویم
|
|
کانچنان افگنی که من گویم
|
ناوکی زن بر آهوی ساده
|
|
که شود ماده نر نرش ماده
|
شاه دریافت خورده دانی او
|
|
تاخت مرکب به هم عنانی او
|
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
|
|
برد زانگونه کو نداشت خبر
|
ضربه فرق او از انسان راند
|
|
که ازو تا به ماده فرق نماند
|
کار نر چو به مادگی پرداخت
|
|
سوی ماده که نر کند در تاخت
|
دو یک انداز را بهم پیوست
|
|
بس بر آهو روانه کرد ز شست
|
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
|
|
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
|
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
|
|
کرد نر ماده ماده را نر کرد
|
کرد چون خواهش صنم همه راست
|
|
از وی انصاف آن هنر درخواست
|
پاسخش داد ماه نوش لبان
|
|
کی کمال تو عقده بند زبان
|
این هنر قدت خداوندی
|
|
جادویی بود نی هنرمندی
|
لیک از انجا که راست اندیش است
|
|
دستها را ز دستها پیشی است
|
بین که تا نفگی ز بینش پیش
|
|
بینش خویش را به بینش خویش
|
کانج ازین گردههات نغز نمود
|
|
نیز ازین نغز تر تواند بود
|
شاه را طیره کرد گفتارش
|
|
زعفران گشت رنگ گلنارش
|
گفت کای در خور جفا بدی
|
|
این چه گستاخیست و بی خردی
|
من که کارم همه نمونه بود
|
|
دیگری به ز من چگونه بود
|
این سخن گفت و پی به کین افشرد
|
|
او فگندش زین و مرکب برد
|
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
|
|
تشنه و غرق آب و از جان سیر
|
بس به صد خستگی ز جا برخاست
|
|
راه صحرا گرفت و می شد راست
|
از کف پای خارهای چو تیر
|
|
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
|
پا که از برگ گل فکار شود
|
|
چون شود چون به زیر خار شود
|
کس نه همراه و رهنماش مگر
|
|
سایه در زیر و آفتاب ز بر
|
مینمود اندران پریشانی
|
|
گفته و کرده را پشیمانی
|
قدری چو برین نمط بشتافت
|
|
گذر اندر سواد دیهی یافت
|
آن دهی بود بر کرانهی دشت
|
|
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
|
آمد آن مه دران خرابه شتاب
|
|
همچو مهتاب کوفتد به خراب
|
در شد اندر تریچ دهقانی
|
|
در سفال شکسته ریحانی
|
بود دهقان جوانی آزاده
|
|
هم هنرمند و هم ملک زاده
|
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
|
|
دست چون ابر و برق بر سر رود
|
باز دانسته پردهها را راز
|
|
مضحک و مبکی و منوم ساز
|
چون نگه کرد سرو سیمین را
|
|
روی گل رنگ و زلف مشکین را
|
ماند حیران که این چه جانور است
|
|
وندرین دشتش از کجا گذر است
|
این پری از کجا پرید اینجا
|
|
ور پری نیست چون رسید اینجا
|
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
|
|
کیستی تو بدین لطافت و نور
|
ملکی با پری و یا مردم
|
|
خبری ده که با خبر گردم
|
صنم تن گدل ز تنگ دلی
|
|
داد بیرون دمی به صد خجلی
|
گفت یک یک ز جان بی آرام
|
|
قصهی خویش و غصهی بهرام
|
گفت ز آنجا که کارنامهی تست
|
|
شرف ما به بارنامهی تست
|
چون تو شایسته خداوندی
|
|
من پذیرفتمت به فرزندی
|
گر قناعت کین به خشک و تری
|
|
حاضر خدمتم به ماحضری
|
خواجه زان اختر فلک مایه
|
|
بر زمین بوسه داد چون سایه
|
از هنرها که بود حاصل او
|
|
از دل خویش ریخت در دل او
|
کرد استاد در همه جای
|
|
خاصه در پرده بریشم ونای
|
چند گه جادوئی شد اندر ساز
|
|
که بکشتی و زنده کردی باز
|
این خبر شهره گشت در آفاق
|
|
کز جهان جادوئی برامد طاق
|
کاهو از دشت سوی خود خواند
|
|
کشد و باز زنده گرداند
|
گفت و گویی بهر کران افتاد
|
|
غلغلی در همه جهان افتاد
|
از پژوهندگان در گاهی
|
|
یافت دارای دولت آگاهی
|
زان هوسها که بود در بهرام
|
|
زین خبر در دلش نماند آرام
|
بامدادان عنان به صحرا داد
|
|
سرو را باد و باد را پا داد
|
چون تمنای آن تماشا داشت
|
|
رفت جائی که آن تمنا داشت
|
گفت بهرام کارزو داریم
|
|
که هنرهات پیش چشم آریم
|
نازنین را که آن همه رم و رام
|
|
بود بهر شکنجهی بهرام
|
زان تمنای شه که در خور یافت
|
|
جای جولان خویشتن دریافت
|
گشت همراه شیر گیری شاه
|
|
نازند راه آوان زان راه
|
چو زد آهو بسی و گور انداخت
|
|
لحن آهو نواز را بنواخت
|
آهوان رمیده با دل ریش
|
|
پای کوبان درامدند ز پیش
|
چو سوی خویش خواندشان به سرود
|
|
پرده خواب راست کرد به رود
|
در زمان کان نفس فرو بردند
|
|
همه خفتند گوئیا مردند
|
چون دمی دیدهها بهم بستند
|
|
ساخت آن جسته را که برجستند
|
زان نمونه که شرح نتوان داد
|
|
زنده را کشت و کشته را جان داد
|
دید شه نیز سحرمندی او
|
|
بست چشمش ز چشم بندی او
|
لیکن آورد همچو طراران
|
|
بر گهر طعنهی خریداران
|
کاین چنینها بسی است اندر دهر
|
|
هر کسی دارد از طلسمی بهر
|
کاردانی به کشوری نبود
|
|
که ازو کار دانتری نبود
|
در شکر خنده شد بت شیرین
|
|
گفت آری از ان ما همه این
|
زیرکان در هنر بوند تمام
|
|
لیک بهتر زمانه از بهرام
|
شاه آواز آشنا بشناخت
|
|
ناوکش را نشانهی جان ساخت
|
داد منزل به جان مشتاقش
|
|
در برآورد چون به غلطاقش
|
زد ز عذر گناه خود نفسی
|
|
عذرهای گذشته خواست بسی
|
بس به صد شادی و دلارامی
|
|
باز بردش به تخت بهرامی
|
دل کزان پیش مهربان بودش
|
|
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
|
شاه فرمود کان دو صورت حال
|
|
آید اندر نمونهی تمثال
|
نقش بندان بخانهی تصویر
|
|
در خور نق نگاشته و سریر
|
پور منذر که بود نعمان نام
|
|
در سبق هم جریدهی بهرام
|
شه ز بس دانش و معانی اور
|
|
وز بزرگی و کاردانی او
|
در همه ملک اشارتش داده
|
|
دستگاه و زارتش داده
|
چون ز صحرا نوردی بهرام
|
|
مصلحت را گسسته دید عنان
|
جست دانای کار مردی چند
|
|
تجربت یافته ز چرخ بلند
|
دادشان یادگارهای گران
|
|
در خور پیشگاه تاجوران
|
کاورند از برای خلوت بخت
|
|
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
|
رهروان بعد هفت ماه خرام
|
|
آوریدند هفت ماه تمام
|
چون قوی شد بنای پردهی راز
|
|
کرد نعمان بنای دیگر ساز
|
بر لب جوی مرغزاری جست
|
|
کز بهشتش نمونه بود درست
|
خواند معمار کاردان را پیش
|
|
باز گفتش خیال خاطر خویش
|
از زمین تا فراز گنبد مهر
|
|
هفت گنبد برآوری چو سپهر
|
بود بنای کاردان مردی
|
|
کز زمین آسمان بنا کردی
|
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
|
|
خلق را زان نمونه شیدا کرد
|
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
|
|
جا در و هفت ماه روی گرفت
|
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
|
|
جامه را رنگ داده بر تن خویش
|
چون شد اسباب هفت خانه تمام
|
|
باز گفتند قصه با بهرام
|
کانچه نعمان کاردان آراست
|
|
زاد می زادگان نیاید راست
|
شاه کاین مژدهی نشاط شنود
|
|
میل طبعش عنان ز دست ربود
|
چون رسید اندران خجسته سواد
|
|
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
|
بوی گلهاش مغز پرور گشت
|
|
مغزش از بوی گل معطر گشت
|
بیشتر شد به بوستان فراخ
|
|
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
|
چون درامد به کار خانه نو
|
|
دید هر سو نگار خانه نو
|
جنتی بر ز جور زیبا دید
|
|
جان ز نظاره ناشکیبا دید
|
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
|
|
با حریفان نو نوشت به جام
|
آن چنان شد به روی خوبان شاد
|
|
کش ز عیش گذشته نامد یاد
|
خواند نعمان کاردان را پیش
|
|
بخششی کردش از نهایت بیش
|
آفرین گفت بر چنان رائی
|
|
که بر آراست آن چنان جائی
|
روز شنبه که باد مشک انگیز
|
|
شد به دامان صبح غالیه بیز
|
شه به گنبد سرای مشکین شد
|
|
خانه زو همچو نافه چین شد
|
ماه هند و نژاد رومی چهر
|
|
خاست از خوابگاه ناز به مهر
|
کرد چون ساقیان برعنائی
|
|
نقل ریزی و مجلس آرائی
|
ز اول بامداد تا گه شام
|
|
عشرت و عیش بود و باده و جام
|
شه ز مستی نمود رغبت خواب
|
|
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
|
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
|
|
مستی نقلش از می افزون بود
|
زان پری پیکر بهشتی وش
|
|
خواست کافسانهی سراید خوش
|
گفت وقتی به روزگار نخست
|
|
بود شاهی به شهر یاری چست
|
در سر اندیب پایه تختش
|
|
قدم آدم افسر بختش
|
هوسی بودش از دل افروزی
|
|
در چه کار دانش آموزی
|
داشت پیوسته چون نکو رایان
|
|
میل با زیرکان دانایان
|
سه پسر داشت هوشمند و جوان
|
|
هم توانگر به علم و هم بتوان
|
خواند روزی نهانی از اغیار
|
|
هر یکی را جدا به پرسش کار
|
گفت اول به اولین فرزند
|
|
که مرا شد بنفشه سرو بلند
|
قرعه بر تست پادشاهی را
|
|
رونق ماه تا به ماهی را
|
آن بنا نو کنی به داد و به جود
|
|
که جهان خوش بود خدا خشنود
|
ناتوان را برفق پیش آئی
|
|
با توانا کنی توانائی
|
به شبانی رمه نگهداری
|
|
گوسپند ان به گرگ نگذاری
|
پور دانا به خاک سود کلاه
|
|
گفت جاوید باد دولت شاه
|
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
|
|
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
|
مور با آنکه در سریر شود
|
|
کی سلیمان تخت گیر شود
|
شه دران آزمایش کارش
|
|
چون پسنیده دید گفتارش
|
در دلش صد هزار تحسین خواند
|
|
واشکارش به خشم بیرون راند
|
خواند فرزند دومین را پیش
|
|
خاص کردش به آزمایش خویش
|
با فسونگر زبان به افسون داد
|
|
ماجرای گذشته بیرون داد
|
پسر زیرک از خردمندی
|
|
کرد پرسنده را زبان بندی
|
گفت ما را به جان و بینائی
|
|
کردنی شد هر آنچه فرمائی
|
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
|
|
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
|
دیرمان تو که تا توئی بر جای
|
|
دیگری کی نهد به مسند پای
|
وان زمان کاین زمانه گذران
|
|
با تو نیز آن کند که با دگران
|
مهتری هست آخر از من خرد
|
|
بار سر جز به دوش نتوان برد
|
شاه زو هم گره در ابرو کرد
|
|
وز حضور خودش به یک سو کرد
|
روی در خرد کاردان آورد
|
|
خردهیی باز در میان آورد
|
داد پاسخ جوان کارشناس
|
|
که ز طفلان نکو نیاید پاس
|
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
|
|
میشناسند گوهر از خاشاک
|
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
|
|
سود بر خاک بندگی رخ خویش
|
لیکن از پیش بینی و پی غور
|
|
با جگر گوشگان شد اندر شور
|
داد فرمان که هر سه بدر منیر
|
|
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
|
تا حد ملک شهریار بود
|
|
هر که ماند گناهکار بود
|
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
|
|
توشه بستند و ره گرای شدند
|
ره نوشتند بی شکیب و سکون
|
|
تا شدند از دیارشان بیرون
|
در رسیدند تا به اقلیمی
|
|
که از آن بود ملکشان نیمی
|
روزی از گردش ستاره و ماه
|
|
می نوشتند سوی شهری راه
|
تا که از پیش زنگی چون قیر
|
|
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
|
گفت کای رهروان زیبا روی
|
|
شتری دید کس روان زین سوی
|
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
|
|
نقش نادیده را روان بگشاد
|
گفت کان گمشده که رفت از دست
|
|
یک طرف کور هست گفتا هست
|
دومین باز کرد لب خندان
|
|
گفت او را کمست یک دندان
|
سومین هوشمند با تمیز
|
|
گفت یک پای لنگ دارد نیز
|
گفت چون راست شد نشانی او
|
|
بایدم ره به هم عنانی او
|
باز گفتند هر یکیش جواب
|
|
که همین راه گیر و رو بشتاب
|
مرد پوینده راه پیش گرفت
|
|
رفت و دنبال کار خویش گرفت
|
آن جوانان براه گام به گام
|
|
می نمودند نرم نرم خرام
|
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
|
|
موج آتش فشاند چشمه مهر
|
زیر عالی درخت انبه شاخ
|
|
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
|
در رسیدند رنجدیده ز راه
|
|
میل کردن سوی آب و گیاه
|
چشمه دیدند دست و پا شستند
|
|
بر گل و سبزه خوابگه جستند
|
چون ز یاد خوش درونه نواز
|
|
نرگس مستشان شد اندر ناز
|
ساربان باز در رسید چو باد
|
|
با زبانی چو خنجر پولاد
|
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
|
|
پایم از تاختن نداشت درنگ
|
دیده گردی از آن رمیده ندید
|
|
گرد چه بود که آفریده ندید
|
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
|
|
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
|
هست بارش دو سوی رویاروی
|
|
روغن این سوی و انگبین آن سوی
|
دومین کرد روی کار بر او
|
|
هست گفتا زنی سوار بر او
|
سومین گفت زن گرانبار است
|
|
وز گرانیش کار دشوارست
|
ساربان زانهمه نشان درست
|
|
گرد شک را ز پیش خاطر شست
|
آگهی چون نداشت از فن شان
|
|
چنگ در زد سبک بدامنشان
|
زان نفیر و فغان کزو برخاست
|
|
گرد گشتند خلق از چپ و راست
|
تا نهایت بران قرار افتاد
|
|
که بباید شدن چو کار افتاد
|
ملک عهد را خبر کردن
|
|
راه انصاف را نظر کردن
|
ساربان ماجرای حال که بود
|
|
وانهمه پاسخ و سوال که بود
|
گفت اول دعای دولت شاه
|
|
که بمان تا بود سپید و سیاه
|
ماسه بر نامسافریم و غریب
|
|
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
|
میبریدیم ره ز گرش دهر
|
|
نارسیدیم بر در این شهر
|
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
|
|
تازه کردیم نقش او را داغ
|
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
|
|
کانچه پیداست چون توانش نهفت
|
برده را بازده بهانه مکن
|
|
خویشتن را به بد نشانه مکن
|
این سخن گفت و چون ستمکاران
|
|
بندشان کرد چون گنهکاران
|
آن جوانان نغز با فرهنگ
|
|
سوی زندان شدند با دل تنگ
|
شتر یاوه گشته با همه ساز
|
|
بر در ساربان رسید فراز
|
مردی آمد که در فلان کهسار
|
|
بر درختیش مانده بود مهار
|
من بران سو شدم بخار کشی
|
|
دیدم و کردمش مهار کشی
|
زن که بالاش بود گفت نشان
|
|
تا من آوردمش بر تو کشان
|
ساربان دادش آنچه واجب بود
|
|
بس به سوی ملک روان شد زود
|
گفت باشد که من ز دولت شاه
|
|
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
|
شتر و هر چه بود بار بر او
|
|
وان عروسی که بد سوار براو
|
شه نظر سوی عدل فرماید
|
|
بندیان را ز بند بگشاید
|
شه ز آزار به گناهی چند
|
|
از جگر بر کشید آهی چند
|
خواندشان با هزار خجلت و شرم
|
|
نرم دل کردشان به پرسش نرم
|
وانگهی دادشان ز بند خلاص
|
|
خلعتی داد هر یکی را خاص
|
پس بپرسیدشان که قصه خویش
|
|
باز پاید نمودن از کم و بیش
|
کانچه مردم ندید پیکر او
|
|
چون نشانی دهد ز جوهر او
|
ماجرا گرد رست باشد و راست
|
|
خواسته بی کران دهم بی خواست
|
ور کم و بیش در میان آید
|
|
سر شمشیر در زبان آید
|
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
|
|
گفت بادی همیشه خرم و شاد
|
من که کوریش را نشان گفتم
|
|
بینشم ره نمود زان گفتم
|
همه یک سوی دیدم اندر راه
|
|
خوردنش از درخت و خاره گیاه
|
دومین گفت کز ره فرهنگ
|
|
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
|
کانچنان دیدمش براه نشان
|
|
که به یک پای رفته بود کشان
|
برگ و شاخی که خورد کرده او
|
|
دیدم افتاده نمی خورد او
|
هر چه ناخورده می نمود در او
|
|
برگ یک یک درست بود در او
|
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
|
|
هر چه گفتید راست بود و درست
|
سه دیگر بدانش و تمیز
|
|
روشن وراست گفت باید نیز
|
بازیکتن زبان راز گشاد
|
|
وانچه درپرده بود باز گشاد
|
گفت کاول دمی که از من رفت
|
|
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
|
وان چنان بد که در خس و خاشاک
|
|
دیدم آلایشی چکیده به خاک
|
مگس افکنده بود یک سو شور
|
|
سوی دیگر قطار لشکر مور
|
هر چه در وی دوید مور به جهد
|
|
حکم کردم که روغن است نه شهد
|
وانچه سویش مگس نمود هجوم
|
|
به فراست شد انگبین معلوم
|
آن چنان دیدمش که گشت یقین
|
|
اثر زانو شتر به زمین
|
گشت پیدا ز پهلوی زانو
|
|
نقش نعلینهای کدبانو
|
گفت سوم که رای من بنهفت
|
|
زان سبب حامل و گرانش گفت
|
کاندران جای کان جمازه نشین
|
|
بر جمازه سوار شد ز زمین
|
گفتم این حامل گرانبار است
|
|
کزمین خاستنش دشوار است
|
شاه کز هر سه تن شنید جواب
|
|
بنده شد زان فراستی به صواب
|
هر یکی را به صد نوا و نواخت
|
|
ساخت برگی چنان که باید ساخت
|
زان نمو دارد ور بینیشان
|
|
کرد رغبت به همنشینیشان
|
منزلی دادشان درون سرای
|
|
تا بود نزدشان به خلوت جای
|
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
|
|
تازه کردی نشاط را بازار
|
با حریفان تو و به تنهائی
|
|
باده خوردی به مجلس آرائی
|
گوش کردی دم نهانی شان
|
|
بهره جستی ز کاردانیشان
|
آنگهی گفت جمله را خندان
|
|
کافرین بر شما خردمندان
|
با شما دوستان با تمیز
|
|
یافتم بهرهمندی از همه چیز
|
با شما عیش موجب هنر است
|
|
هر چه پیش است سود بیشتر است
|
لیک گردندهی جهان پیمای
|
|
نتوان بند کرد در یک جای
|
ازین نمط خواست عذرها بسیار
|
|
بس بهر یک سپرد صد دینار
|
هر سه از بخت شادمانهی خویش
|
|
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
|