بیا ساقی آن آب یاقوتوار
|
|
در افکن بدان جام یاقوت بار
|
سفالینه جامی که می جان اوست
|
|
سفالین زمین خاک ریحان اوست
|
علم برکش ای آفتاب بلند
|
|
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
|
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
|
|
بخند ای لب برق چون صبحگاه
|
به بار ای هوا قطره ناب را
|
|
بگیر ای صدف در کن این آب را
|
برا ای در از قعر دریای خویش
|
|
ز تاج سر شاه کن جای خویش
|
شهی که آرزومند معراج توست
|
|
زمین بوس او درةالتاج توست
|
سکندر شکوهی که در جمله ساز
|
|
شکوه سکندر بدو گشت باز
|
زمین زندهدار آسمان زنده کن
|
|
جهان گیر دشمن پراکنده کن
|
طرفدار مغرب به مردانگی
|
|
قدر خان مشرق به فرزانگی
|
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
|
|
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
|
مخالف پس اندیش و او پیش بین
|
|
بداندیش کم مهر و او بیشکین
|
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
|
|
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
|
به رستم رکابی روان کرده رخش
|
|
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
|
شهان را ز رسمی که آیین بود
|
|
کلید آهنین گنج زرین بود
|
جز او کاهن تیغ روشن کند
|
|
کلید از زر و گنج از آهن کند
|
چو آب فرات آشکارانواز
|
|
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
|
اگر سایه بر آفتاب افکند
|
|
در آن چشمهی آتش آب افکند
|
وگر ماه نو را براتی دهد
|
|
ز نقص کمالش نجاتی دهد
|
گر انعام او بر شمارد کسی
|
|
بدان تا کند شکر نعمت بسی
|
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
|
|
ولی نعمتی بیش از این چون بود
|
فلک وار با هر که بندد کمر
|
|
بر آب افکند چون زمینش سیر
|
بریزد در آشوب چون میغ او
|
|
سر تیغ کوه از سر تیغ او
|
هر آنچ او نموده گه کارزار
|
|
نه رستم نموده نه اسفندیار
|
صلاح جهان آن شب آمد پدید
|
|
که از مولد این صبح صادق دمید
|
کجا گام زد خنگ پدرام او
|
|
زمین یافت سرسبزی از گام او
|
به هر دایره کو زده ترکتاز
|
|
ز پرگار خطش گره کرده باز
|
بران بقعه کاو بارگی تاخته
|
|
زمین گنج قارون برانداخته
|
بر آن دژ که او رایت انگیخته
|
|
سر کوتوال از دژ آویخته
|
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
|
|
همه مردمند او همه مردمیست
|
ندانم کس از مردم روشناس
|
|
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
|
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
|
|
ولینعمت عالمش خواندهاند
|
اگر مردهای سر آرد ز گور
|
|
بگیرد همه شهر و بازار شور
|
هزاران دل مرده از عدل شاه
|
|
شود زنده و خصم ناید به راه
|
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
|
|
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
|
جهان بود چون کان گوهر خراب
|
|
به آبادی افتاد ازین آفتاب
|
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
|
|
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
|
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
|
|
دهد بخش خواهندگان جو به جو
|
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
|
|
جهان یاد نیک از جهان کی بود
|
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
|
|
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
|
رسد شرق تا غرب احسان او
|
|
به هر خانهای نعمت خوان او
|
زهی بارگاهی که چون آفتاب
|
|
ز مشرق به مغرب رساند طناب
|
به کیخسروی نامش افتاده چست
|
|
نسب کرده بر کیقبادی درست
|
به هر وادیی کو عنان تافته
|
|
در منه به دامن درم یافته
|
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
|
|
سمن سیم و خیری زر اندوخته
|
کجا گنج دانی پشیزی در او
|
|
که از گنج او نیست چیزی در او
|
چو از تاج او شد فلک سر بلند
|
|
سرش باد از آن تاج فیروزمند
|
زهی خضر و اسکندر کاینات
|
|
که هم ملک داری هم آب حیات
|
چو اسکندری شاه کشورگشای
|
|
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
|
همه چیز داری که آن درخورست
|
|
نداری یکی چیز و آن همسرست
|
چو دریا نگویم گران سایهای
|
|
همانا که چون کان گرانمایهای
|
چو در صید شیران شعار افکنی
|
|
به تیری دو پیکر شکار افکنی
|
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
|
|
دهی شاه قنوج را پیل بند
|
اگر شیر گور افکند وقت زور
|
|
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
|
چه دولت که در بند کار تو نیست
|
|
چه مقصود کان در کنار تو نیست
|
بسا گردن سخت کیمخت چرم
|
|
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
|
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
|
|
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
|
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
|
|
بدین عهد رایت جهان میبرد
|
چو برگشت گرد جهان روزگار
|
|
ز شش پادشه ماند شش یادگار
|
کلاه از کیومرث تختگیر
|
|
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
|
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
|
|
که احکام انجم درو یافت جای
|
فروزنده آیینهی گوهری
|
|
نمودار تاریخ اسکندری
|
همان خاتم لعل بر دوخته
|
|
به مهر سلیمانی افروخته
|
بدین گونه شش چیز در حرف تست
|
|
گواه سخن نام شش حرف تست
|
جز این نیز بینم تو را شش خصال
|
|
که بادی برومند ازو ماه و سال
|
یکی آنکه از گنج آراسته
|
|
دهی آرزوهای ناخواسته
|
دویم مردمی کردن بی قیاس
|
|
عوض باز ناجستن از حقشناس
|
سوم دل به شفقت برآراستن
|
|
ستمدیده را داد دل خواستن
|
چهارم علم بر ثریا زدن
|
|
چو خورشید لشگر به تنها زدن
|
همان پنجم از مجرم عذر خواه
|
|
ز روی کرم عفو کردن گناه
|
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
|
|
وفا داری از یاد نگذاشتن
|
ز تو شش جهت بی روائی مباد
|
|
وز این شش خصالت جدائی مباد
|
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
|
|
یکی در خزینه یکی در شکار
|
دو مار از برای تو توفیر سنج
|
|
یکی مار مهره یکی مار گنج
|
جهان خسروا زیر هفت آسمان
|
|
طرفدار پنجم توئی بی گمان
|
جهان را به فرمان چندین بلاد
|
|
ستون در تست ذات العماد
|
همه شب که مه طوف گردون کند
|
|
چراغ ترا روغن افزون کند
|
همه روز خورشید با تاج زر
|
|
به پائین تخت تو بندد کمر
|
سپارنده پادشاهی به تو
|
|
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
|
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
|
|
چو داور شوی داد خواهی کنی
|
که بازی کند بر پریشه زور
|
|
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
|
سپاس از خداوند گیتی پناه
|
|
که بیشست از این قصه انصاف شاه
|
به انصاف شه چشم دارم یکی
|
|
که بیند در این داستان اندکی
|
گر افسانهای بیند از کار دور
|
|
نه سایه بر او گستراند نه نور
|
وگر بیند از در در او موج موج
|
|
سراینده را سر برآرد به اوج
|
در این گنجنامه زر از جهان
|
|
کلید بسی گنج کردم نهان
|
کسی کان کلید زر آرد به دست
|
|
طلسم بسی گنج داند شکست
|
وگر گنج پنهان نیارد پدید
|
|
شود خرم آخر به زرین کلید
|
تو دانی که این گوهر نیم سفت
|
|
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
|
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
|
|
سزاوار توست آفرین گفتنم
|
خرد کاسمان را زمین میکند
|
|
برین آفرین آفرین میکند
|
چو فرمان چنین آمد از شهریار
|
|
که بر نام ما نقش بند این نگار
|
به گفتار شه مغز را تر کنم
|
|
بگفت کان مغز در سر کنم
|
فرستم عروسی بدان بزمگاه
|
|
کزو چشم روشن شود بزم شاه
|
عروسی چنین شاه را بنده باد
|
|
بران فحل آفاق فرخنده باد
|
به اندازه آنکه نزدیک و دور
|
|
چراغ جهان تاب را هست نور
|
گل باغ شه عالم افروز باد
|
|
چراغ شبش مشعل روز باد
|
دریده دهن بد سگالش چو داغ
|
|
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
|
نظامی چو دولت در ایوان او
|
|
شب و روز باد آفرین خوان او
|
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
|
|
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
|
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
|
|
که دارد سفالینهای پر سداب
|
سداب و سپند رقیبان شاه
|
|
دعای نظامی است در صبحگاه
|