عشقست مرا بهینهتر کیش بتا | نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا | |
من میباشم ز عشق تو ریش بتا | نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا |
□
در دست منت همیشه دامن بادا | و آنجا که ترا پای سر من بادا | |
برگم نبود که کس ترا دارد دوست | ای دوست همه جهانت دشمن بادا |
□
عشقا تو در آتش نهادی ما را | درهای بلا همه گشادی ما را | |
صبرا به تو در گریختم تا چکنی | تو نیز به دست هجر دادی ما را |
□
آنی که قرار با تو باشد ما را | مجلس چو بهار با تو باشد ما را | |
هر چند بسی به گرد سر برگردم | آخر سر و کار با تو باشد ما را |
□
ای کبک شکار نیست جز باز ترا | بر اوج فلک باشد پرواز ترا | |
زان مینتوان شناختن راز ترا | در پرده کسی نیست هم آواز ترا |
□
هر چند بسوختی به هر باب مرا | چون میندهد آب تو پایاب مرا | |
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا | دریافت مرا غم تو، دریاب مرا |
□
چون دوست نمود راه طامات مرا | از ره نبرد رنگ عبادات مرا | |
چون سجده همی نماید آفات مرا | محراب ترا باد و خرابات مرا |
□
در منزل وصل توشهای نیست مرا | وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا | |
گر بگریزم ز صحبت نااهلان | کمتر باشد که گوشهای نیست مرا |
□
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا | بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا | |
خالی ز خیالها دماغیست مرا | از هستی و نیستی فراغیست مرا |
□
اندوه تو دلشاد کند مرجان را | کفر تو دهد بار کمی ایمان را | |
دل راحت وصل تو مبیناد دمی | با درد تو گر طلب کند درمان را |
□
کی باشد که ز طلعت دون شما | ما رسته و رسته ریشملعون شما | |
ما نیز بگردیم و نباید گشتن | چون ... خری گرد در ... شما |
□
گردی نبرد ز بوسه از افسر ما | گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما | |
تازان خودی مگرد گرد در ما | یا چاکر خویش باش یا چاکر ما |
□
در دل کردی قصد بداندیشی ما | ظاهر کردی عیب کمابیشی ما | |
ای جسته به اختیار خود خویشی ما | بگرفت ملالتت ز درویشی ما |
□
زان سوزد چشم تو زان ریزد آب | کاندر ابروت خفته بد مست و خراب | |
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب | هر مست که او بخسبد اندر محراب |
□
تا در چشمم نشسته بودی در تاب | پیوسته همی بریختی در خوشاب | |
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب | چون دیده ز خس برست کم ریزد آب |
□
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب | من بر سر آتش و تو سر بر سر آب | |
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب | افتاده چنین که بینیم مست و خراب |
□
گفتی که کیت بینم ای در خوشاب | دریاب مرا و خویشتن را دریاب | |
کایام چنان بود که شبها گذرد | کز دور خیال هم نبینیم به خواب |
□
آنکس که ز عابدی در ایام شراب | نشنید کس از زبان او نام شراب | |
از عشق چنان بماند در دام شراب | کز محبره فرمود کنون جام شراب |
□
روزاز دورخت بروشنی ماند عجب | آن مقنعهی چو شب نگویی چه سبب | |
گویی که به ما همی نمایی ز طرب | کاینک سر روز ما همی گردد شب |
□
ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب | وین در سخنهات چو روز اندر شب | |
خورشید سما را چو ز چرخست نسب | خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب |
□
لبهات می ست و می بود اصل طرب | چندان ترشی درو نگویی چه سبب | |
تو از نمک آنچنان ترش داری لب | گر می ز نمک ترش شود نیست عجب |
□
نیلوفر و لاله هر دو بیهیچ سبب | این پوشد نیل و آن به خون شوید لب | |
میشویم و میپوشم ای نوشین لب | در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب |
□
تا بشنیدم که گرمی از آتش تب | گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب | |
مرگست ندیمم از فراقت همه شب | تب با تو و مرگ با من این هست عجب |
□
از روی تو و زلف تو روز آمد و شب | ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب | |
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب | چون روز و شبت کنم شب و روز طلب |
□
تا دیدهام آن سیب خوش دوست فریب | کو بر لب نوشین تو میزد آسیب | |
اندیشهی آن خود از دلم برد شکیب | تا از چه گرفت جای شفتالو سیب |
□
بیخوابی شب جان مرا گر چه بکاست | جر بیداری ز روی انصاف خطاست | |
باشد که خیال او شبی رنجه شود | عذر قدمش به سالها نتوان خواست |
□
ای جان عزیز تن بباید پرداخت | گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت | |
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت | با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت |
□
آن موی که سوز عاشقان میانگیخت | کز یک شکنش هزار دلداده گریخت | |
آخر اثر زمانه رنگی آمیخت | تا در کفش از موی سیه پاک بریخت |
□
در دوستی ای صنم چو دادم دادت | بر من ز چه روی دشمنی افتادت | |
دشمن خوانی مرا و خوانم بادت | ای دوست چو من هزار دشمن بادت |
□
ای مانده زمان بنده اندر یادت | دادست ملک ز آفرینش دادت | |
تو عید منی به عید بینم شادت | ای عید رهی عید مبارک بادت |
□
ای کرده فلک به خون من نامزدت | دیدار نکو داده و برده خردت | |
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت | من خود رستم وای تو و خوی بدت |
□
صدبار به بوسه آزمودم پارت | بس بوسه دریغ یافتم هر بارت | |
گفتم که کنون کشید خواهم بارت | با این همه هم به کار ناید کارت |
□
ای خواجه محمد ای محامد سیرت | ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت | |
پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت | ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت |
□
زین پس هر چون که داردم دوست رواست | گفتار بیفتاد و خصومت برخاست | |
آزادی و عشق چون همی باید راست | بنده شدم و نهادم از یک سو خواست |
□
خورشید به زیر دام معشوقهی ماست | مه با همه حسن نام معشوقهی ماست | |
امروز جهان به کام معشوقهی ماست | عالم همه بانگ و نام معشوقهی ماست |
□
بیرون جهان همه درون دل ماست | این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست | |
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست | پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست |
□
روز از طلبت پردهی بیکاری ماست | شبها ز غمت حجرهی بیداری ماست | |
هجران تو پیرایهی غمخواری ماست | سودای تو سرمایهی هشیاری ماست |
□
هر باطل را که رهگذر بر گل ماست | تو پنداری که منزلش در دل ماست | |
آنجا که نهاد قبلهی مقبل ماست | درد ازل و عشق ابد حاصل ماست |
□
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست | آب چشمم قوت او را بشکست | |
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست | بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست |
□
دستی که حمایل تو بودی پیوست | پایی که مرا نزد تو آوردی مست | |
زان دست بجز بند ندارم بر پای | زان پای بجز باد ندارم در دست |
□
تا زلف بتم به بند زنجیر منست | سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست | |
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست | نه طاقت دل یابم و نه قوت دست |
□
خواهم که به اندیشه و یارای درست | خود را به در اندازم ازین واقعه چست | |
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت | هر یک زده دست عجز در شاخی سست |
□
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست | پاداش همان یکشبه وصل آمد چست | |
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست | زان یکشبه را هنوز باقی بر تست |
□
مستست بتا چشم تو و تیر به دست | بس کس که به تیر چشم مست تو بخست | |
گر پوشد عارضت زره عذرش هست | از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست |
□
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست | زینست که در چهار جایی پیوست | |
در چشم آبی و آتشی اندر دل | بر سر خاکی و بادی اندر کف دست |
□
چون من به خودی نیامدم روز نخست | گر غم خورم از بهر شدن ناید چست | |
هر چند رهی اسیر در قبضهی توست | زین آمد و شد رضای تو باید جست |
□
ای چون گل و مل در به در و دست به دست | هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست | |
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست | جز خار و خمار از تو چه برداند بست |
□
ای نیست شده ذات تو در پردهی هست | ای صومعه ویران کن و زنار پرست | |
مردانه کنون چو عاشقان می در دست | گرد در کفر گرد و گرد سر مست |
□
لشکرگه عشق عارض خرم تست | زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست | |
آسایش صدهزار جان یک دم تست | ای شادی آن دل که در آن دل غم تست |
□
گیرم که چو گل همه نکویی با تست | چون بلبل راه خوبگویی با تست | |
چون آینه خوی عیب جویی با تست | چه سود که شیمت دورویی با تست |
□
محراب جهان جمال رخسارهی تست | سلطان فلک اسیر و بیچارهی تست | |
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین | در گوشهی چشمهای خونخوارهی تست |
□
امروز ببر زانچه ترا پیوندست | کانها همه بر جان تو فردا بندست | |
سودی طلب از عمر که سرمایهی عمر | روزی چندست و کس نداند چندست |
□
بر من فلک ار دست جفا گستردست | شاید که بسی وفا و خوبی کردست | |
امروز به محنتم از آن از سر و دست | تا درد همان خورد که صافی خوردست |
□
تا جان مرا بادهی مهرت سودست | جان و دلم از رنج غمت ناسودست | |
گر باده به گوهر اصل شادی بودست | پس چونکه ز بادهی تو رنج افزودست |
□
در دام تو هر کس که گرفتارترست | در چشم تو ای جان جهان خوارترست | |
وان دل که ترا به جان خریدار ترست | ای دوست به اتفاق غمخوار ترست |
□
مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست | وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست | |
بیشک داند آنکه خردمند بود | کان آفت آب آفتاب دگرست |
□
هر خوش پسری را حرکات دگرست | واندر لب هر یکی حیات دگرست | |
گویند مزاج مرگ دارد هجران | هجر پسران خوش ممات دگرست |
□
هر روز مرا با تو نیازی دگرست | با دو لب نوشین تو رازی دگرست | |
هر روز ترا طریق و سازی دگرست | جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست |
□
در شهر هر آنکسی که او مشهورست | دانم که ز درد پای تو رنجورست | |
هستی به معانی تو جهانی دیگر | پایی که جهانی نکشد معذورست |
□
غم خوردن این جهان فانی هوسست | از هستی ما به نیستی یک نفسست | |
نیکویی کن اگر ترا دست رسست | کین عالم یادگار بسیار کسست |
□
در دیدهی کبر کبریای تو بسست | در کیسهی فقر کیمیای تو بسست | |
کوران هزار ساله را در ره عشق | یک ذره ز گرد توتیای تو بسست |
□
گر گویم جان فدا کنم جان نفسست | گر گویم دل فدا کنم دل هوسست | |
گر ملک فدا کنم همان ملک خسست | کی برتر ازین سه بنده را دست رسست |
□
تا این دل من همیشه عشق اندیشست | هر روز مرا تازه بلایی پیش ست | |
عیبم مکنید اگر دل من ریشست | کز عشق مراد خانه ویران بیشست |
□
زین روی که راه عشق راهی تنگست | نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست | |
میباید می چه جای نام و ننگست | کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست |
□
ار نیست دهان فزونت ار هست کمست | گویی به مثل وجودش اندر عدمست | |
درد است و دواست هم شفا و المست | گویی ملک الموت و مسیحا بهمست |
□
تنگی دهن یار ز اندیشه کمست | اندیشهی ما برون هستی ستمست | |
گر هست به نیستی چرا متهمست | ار نیست فزونشدست ور هست کمست |
□
هر روز مرا ز عشق جان انجامت | جانیست وظیفه از دو تا بدامت | |
یک جان دو شود چو یابم از انعامت | از دو لب تو چهار حرف از نامت |
□
آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست | جان را سوی او به عشق بشتافتن ست | |
زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست | یک جان دادن هزار جان یافتنست |
□
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست | بر من ز من از صفات هستی بدنست | |
تا ظن نبری که هستی من ز منست | آن سایه ز من نیست که از پیرهنست |
□
برهان محبت نفس سرد منست | عنوان نیاز چهرهی زرد منست | |
میدان وفا دل جوانمرد منست | درمان دل سوختگان درد منست |
□
شبها ز فراق تو دلم پر خونست | وز بیخوابی دو دیده بر گردونست | |
چون روز آید زبان حالم گوید | کای بر در بامداد حالست چونست |
□
آن روز که بیش با من او را کینست | بیشش بر من کرامت تمکینست | |
گویم به زبان نخواهمش گر دینست | شوخیست که می کنم چه جای اینست |
□
در مرگ حیات اهل داد و دینست | وز مرگ روان پاک را تمکینست | |
نز مرگ دل سنایی اندهگینست | بی مرگ همی میرد و مرگش زینست |
□
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست | وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست | |
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست | وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست |
□
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست | با دشمن من همی زید در یک پوست | |
گر دشمن بنده را همی دارد دوست | بدبختی بندهست نه بدعهدی اوست |
□
ایام درشت رام بهرام شهست | جام ابدی به نام بهرامشهست | |
آرام جهان قوام بهرامشهست | اجرام فلک غلام بهرامشهست |
□
هر چند بلای عشق دشمن کامیست | از عشق به هر بلا رسیدن خامیست | |
مندیش به عالم و به کام خود زی | معشوقه و عشق را هنر بدنامیست |
□
در دام تو هر کس که گرفتارترست | در چشم تو ای جهان جان خوارترست | |
آن دل که ترا به جان خریدارترست | ای دوست به اتفاق غمخوارترست |
□
چندان چشمم که در غم هجر گریست | هرگز گفتی گریستنت از پی چیست | |
من خود ز ستم هیچ نمیدانم گفت | کو با تو و خوی تو چو من خواهد زیست |
□
گویند که راستی چو زر کانیست | سرمایهی عز و دولت و آسانیست | |
گر راست به هر چه راستست ارزانیست | من راستم آخر این چه سرگردانیست |
□
کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست | بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست | |
تو بیمنی از منت همی آید باک | من با توام ار تو بیمنی باکی نیست |
□
اندر عقب دکان قصاب گویست | و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست | |
از خون شدن دل که میاندیشد | آنجا که هزار خون ناحق به جویست |
□
زلفین تو تا بوی گل نوروزیست | کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست | |
همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست | ما را همه زو غم و جدایی روزیست |
□
عقلی که ز لطف دیدهی جان پنداشت | بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت | |
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت | عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت |
□
روزی که رطب داد همی از پیشت | آن روز به جان خریدمی تشویشت | |
اکنون که دمید ریش چون حشیشت | تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت |
□
نوری که همی جمع نیابی در مشت | ناری که به تو در نتوان زد انگشت | |
دهری که شوی بر من بیچاره درشت | بختی که چو بینمت بگردانی پشت |
□
بس عابد را که سرو بالای تو کشت | بس زاهد را که قدر والای تو کشت | |
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا | دست ستم زمانه در پای تو کشت |
□
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت | بویی ز گلستان وصال تو نیافت | |
دل نیست کز آتش فراق تو نتافت | دست تو قویترست بر نتوان تافت |
□
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت | و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت | |
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز | چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت |
□
ای عالم علم پیشگاه تو برفت | ای دین محمدی پناه تو برفت | |
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت | در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت |
□
رازی که سر زلف تو با باد بگفت | خود باد کجا تواند آن راز نهفت | |
یک ره که سر زلف ترا باد بسفت | بس گل که ز دست باد میباید رفت |
□
چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت | آن دیدهی نیمخوابش از شرم بخفت | |
گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت | قربان چنان لب که چنان داند گفت |
□
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت | و آفاق به باد هجر بتوانم رفت | |
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت | کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت |
□
تا کی باشم با غم هجران تو جفت | زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت | |
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت | دست از تو بشستم و به ترک تو گفت |
□
در خاک بجستمت چو خور یافتمت | بسیار عزیزتر ز زر یافتمت | |
جایی اگر امروز خبر یافتمت | جان تو که نیک عشوه گر یافتمت |
□
ای دیدهی روشن سنایی ز غمت | تاریک شد این دو روشنایی ز غمت | |
با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد | این جان و دل مرا جدایی ز غمت |
□
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت | چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت | |
از بس که شب و روز بکاهم ز غمت | از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت |
□
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت | خونابه ز دیده میبرانم ز غمت | |
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت | غمگین مانم چو باز مانم ز غمت |
□
هر چند دلم بیش کشد بار غمت | گویی که بود شیفتهتر بر ستمت | |
گفتی کم من گیر نگیرد هرگز | آن دل که کم خویش گرفتست کمت |
□
سرو چمنی یاد نیاید ز منت | شد پست چو من سرو بسی در چمنت | |
خورشید همه ز کوه آید بر اوج | وان من مسکین ز ره پیرهنت |
□
زین رفتن جان ربای درد افزایت | چون سازم و چون کنم پشیمان رایت | |
برخیزم و در وداع هجر آرایت | بندی سازم ز دست خود بر پایت |
□
آتش در زن ز کبریا در کویت | تا ره نبرد هیچ فضولی سویت | |
آن روی نکو ز ما بپوش از مویت | زیرا که به ما دریغ باشد رویت |
□
هستی تو سزای این و صد چندین رنج | تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج | |
از جستن و خواستن برآسای و مباش | آرام گزین که خفتهای بر سر گنج |
□
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح | آمد بر من خیال آن راحت روح | |
پرسید ز من که چون شدی تو مجروح | گفتم ز وصال تو همین بود فتوح |
□
هر جاه ترا بلندی جوزا باد | درگاه ترا سیاست دریا باد | |
رای تو ز روشنی فلک سیما باد | خورشید سعادت تو بر بالا باد |
□
ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد | در عالم عقل و روح بازارت باد | |
نام پدرت عاقبت کارت باد | کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد |
□
گوشت سوی عاقلان غافلوش باد | چشمت سوی صوفیان دردی کش باد | |
بی روی تو آب دیدهها آتش باد | بی وصل تو روز نیک را شب خوش باد |
□
زلفینانت همیشه خم در خم باد | واندوهانت همیشه دم در دم باد | |
شادان به غم منی غمم بر غم باد | عشقی که به صد بلا کم آید کم باد |
□
نور بصرم خاک قدمهای تو باد | آرام دلم زلف به خمهای تو باد | |
در عشق داد من ستمهای تو باد | جانی دارم فدای غمهای تو باد |
□
اصل همه شادی از دل شاد تو باد | تا بنده بود همیشه بر یاد تو باد | |
بیداد همی کنی و دادم ندهی | داد همه کس فدای بیداد تو باد |
□
از کبر چو من طبع تو بگریخته باد | با خلق چو تو خلق من آمیخته باد | |
دشمنت چو من به گردن آویخته باد | یا همچو من آب روی او ریخته باد |
□
گردی که ز دیوار تو برباید باد | جز در چشمم از آن نشان نتوان داد | |
ای در غم تو طبع خردمندان شاد | هر کو به تو شاد نیست شادیش مباد |
□
کاری که نه کار تست ناساخته باد | در کوی تو مال و ملک درباخته باد | |
گر چهرهی من جز از غم تست چو زر | در بوتهی فرقت تو بگداخته باد |
□
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد | بر من سپه هجر تو پیروز مباد | |
روزی اگر از تو باز خواهم ماندن | شب باد همه عمر من آن روز مباد |
□
آن را شایی که باشم از عشق تو شاد | و آن را شایم که از منت ناید یاد | |
با این همه چشم زخم ای حورنژاد | در راه تو بنده با خود و بی خود باد |
□
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد | و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد | |
گر چه به خیال تست بیهوده و باد | بیهوده ترا به باد نتوانم داد |
□
ما را بجز از تو عالم افروز مباد | بر ما سپه هجر تو پیروز مباد | |
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد | چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد |
□
در دیدهی خصم نیک روی تو مباد | بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد | |
چون قامت من دل دو توی تو مباد | جز من پس ازین عاشق روی تو مباد |
□
آب از اثر عارض تو می گردد | آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد | |
گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد | چون باد به گرد زلف تو کی گردد |
□
تن در غم تو در آب منزل دارد | دل آتش سودای تو در دل دارد | |
جان در طلب تو باد حاصل دارد | پس کیست که او نیل ترا گل دارد |