قسمت هفدهم

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد

ای که می‌گویی نداری شاهدی بر درد عشق

که دانه را بشکافد ندا کند به درخت

باز آید جان هر یک در بدن

آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌ای

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن

انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز

از هوس عشق او چرخ زند نه فلک

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند

یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن

چون بلای خویشتن دیدم وجود

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

روشن بسان آتش حسنت می که شد

ما را بحال خود بگذارید و بگذرید

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

در روده و سرگینی باد هوس و کینی

رشحه‌ی وصل کو کزو گرد امید نم کشد

دهان پر است جهان خموش را از راز

چون قناعت را پیمبر گنج گفت

به سان عقل اول سر عالم

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است

سرم بر کف ز دستان تو تا کی

یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب

غلط کردم نبریدم من از خود

این چرخ به کام من نمی‌گردد

انگشتری حاجت مهریست سلیمانی

باد وقتی آب را همچون زره داند نمود

گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید

یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست

در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او

آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت

ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات

کای فرشته‌ی صور و ای بحر حیات

نقش‌های صنعت دست توییم

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم

هر روز می‌کند ز ره دعوی آفتاب

مثل نای جمادیم و خمش بی‌لب تو

ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان

بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق

در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز

از بهر من بخر دهلی از دهلزنان

دل مینای می‌باید که باشد صاف با رندان

بوی گیسوی یار می‌شنوم

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین

میر شرابخانه چو شد با دلم حریف

خاک لرزید و درآمد در گریز

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت

هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم

نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام

دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم

مجلسی داری و ساغر می‌کشی تا نیمشب

نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل

چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله

چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی

همه رنگ حیله بینم پس پرده‌ی فریبت

ما چنین سوخته‌ی باده و افسرده دلان

روا مدار خدایا که در حریم وصال

من از شمار بشر نیستم وداع وداع

شهری که در او همچو تو بیدادگری هست

چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست

کار بی‌علت مبرا از علل

داغ پروانه ستم از شمع الست

گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز

بجان دوست که گنج روان دلی یابد

به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی

به من نگر که بدیدم هزار آزادی

ما نکو دانیم طور حسن دور افتاده دوست

در آتشی بدمی شعله‌ها برافزود

از شوق تو می‌کند همه روز

به خرابات بدستیم از آن رو مستیم

بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او

ساکن دیری و از کعبه نشان می‌پرسی

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

تا از تو سجود شکر آرد

توان شناختن از چشم مست کافر تو

چون همی‌رفتی به سکته حیرتی حیران بدم

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود

پری زاده مرا دیوانه کرده‌ست

به راهی می‌رود هر تاری از زلف حواس من

تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف

چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن

تویی کز مکر و از افسوس و وعده

تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود

بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را

مردان این سفر را گم‌بودگی است حاصل

از آن روزی که نام تو شنیدم

شهنشاه جهان شهزاده محمود آن جوانبختی

هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی

کس نستاند به هیچ نافه‌ی چین را

اگر زمین به سراسر بروید از توبه

زانک هستی سخت مستی آورد

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان

خاطر آزاده‌ی من فارغ است از انقلاب

شب دیجور جدائی دل سودائی من

در عین بسملم در انکار اگر زند

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی

از پی جولان چو بر سمند نشیند

هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم

آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی

یا اولیا لا تحزنوا اربحتکم لا تغبنوا

دادند به معشوق حقیقی دل و جان را

تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا

هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی

تو جان سلیمانی آرامگه جانی

ما جنون واحد لی فی الشجون

ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز

خطا گفتم مگر سلطان حسنش

اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

شادمانی به شدمن ارزانی

به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین

عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را

با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان

جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت

می‌رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم

غنیمت دان و می خور در گلستان

در غلط افکنده‌ست نام و نشان خلق را

بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف

چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

پس طبیب آمد بدار و کردنش

لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم

صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه

تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب

زهی سر ده که سر ببریده جلاد

در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن

کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او

به بکری زادم از مادر از آن عیسیم می‌خوانند

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

فیضی که خضر یافت ز سرچشمه‌ی حیات

برطرف آفتاب چه در خور فتاده است

احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

در زیان عمر یکسانند خلق

ز دور آدم تا دور اعور دجال

ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار

مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید

یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود

آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد

کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد

نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب

مزن تشنیع بر سلطان عشقش

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

برخیز تا بعزم تفرج برون رویم

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر

راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست

هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون

اهل دنیا عقل ناقص داشتند

اشتر مست او منم خارپرست او منم

در کاروان بیخودی ما شتاب نیست

ز برگ لاله‌ی سیراب و شاخ شمشادش

زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار

در گلستان رویم و گل چینیم

بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت

به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را

از همه معنی چو تویی هرچه هست

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این

خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن

اگر چه واضع خطست این مقله‌ی چشمم

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم

مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن

بشنو از آیت قرآن مجید

نان ز خوکان و سگان نبود دریغ

چون بحر اگر ترش کنم رو

چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر

سری بکلبه‌ی احزان ما فرود آور

دل می‌کنداز غب‌غب و روی تو تصور

ز ننگ من نگوید نام من کس

صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول

شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد

بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود

اندکی دانستیی از حال من

بر فرق یاسمین، کله خاقان

چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم

من از رندی نخواهم کرد توبه

ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده

هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عدم

هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد

از برای امتحان آن مرد رفت

افسوس که ساکن زمینم

بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را

داشتم در صید گاه صد زخم از بتان

لااله اندر پی الالله است

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد

شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب

هر دو عالم شود چو انگشتی

بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را

همه با فیض محض متصلیم

در ره جان جهان جان و جهان باخته‌اند

رقصیدن سرو و حالت گل

گرد آن مه چو چرخ می گردم

ز معشوق نیکو و ممدوح نیک

برای یار لطیفی که شب نمی‌خسبد

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست

چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم

پیوسته است سلسله‌ی خاکیان به هم

دیده‌ی نرگس بچمن عرعری

ای در درون صد شکر ستان برون فرست

همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد

وجدنا فیض ذات الرجع فینا

هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد

دوش آمد برم سحرگاهی

به گرد لقمه معدود خلق گردانند

کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو

گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

قصد بام آسمان می داشتم

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم

ای گشته چنان و آن چنانتر

ای طالب بو بردن شرط است به مردن

مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی

هر چند شمع راهروانم چو آفتاب

دور از آن روی بوستان افروز

صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک

هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود

از بهر آنکه نامه‌ی درگاه او برد

یک بار دگر بیا درآموز

جایی که من اوفتاده‌ام آنجا

ندای ارجعی آخر شنیدی

راز ما از پرده‌ی دل عاقبت بیرون فتاد

اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار

یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند

یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان

ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم

چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش

تا تو رفتی قوت و صبرم برفت

بندار چون ز ری سوی تبریز می‌رسد

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

در نکویی پسنده‌ی جایی

کجا روم به سر خویش کی دلی دارم

از فرد روان خجلت صد قافله دارم

دل شیرافکنان افتاده در دام

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم

خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است

شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا

ای فضولی سو به سو چندین مجه

آخر دیدم به عقل موضع

بدآموز هوس عاشق نگردد

هنوز نازده منصور تخت بر سر دار

گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت

ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم

گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران

روان شود ز ره سینه صد هزار پری

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن

مرا گویی در آن لب او چه دارد

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

لاف از هنر میار که بر مرکب هنر

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم

بجز آنچ تو خواهی من چه باشم

ابر چون پنبه‌ی افشرده شد از گریه و ما

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

سرم چون گوی می‌باید فکند از تن به جرم آن

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود

فرشته بندگیش را به اختیار کند

عمر ابدی تابان اندر ورق بستان

ای صد هزار تشنه، لب‌خشک و جان پرآتش

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ

کر گشت فلک ز های هایم

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

در نثار عشق جان افزای او

روز قیامت آمد و وصلت نداد دست

این جاست که پا به گل فرورفت

به وقت خواندن آن نامه‌های خون آلود

نار خندان تو ما را صنما گریان کرد

گشته است در میانه روی عمر ما تمام

چه نیکبخت سیاهست خال هندویت

اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر

ای من چو زمین و تو بهاری

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

بلا درست بلایش بنوش و در می‌بار

از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت

هیچ غم جان مخور ار جان برفت

سروها از طوق قمری سر بسر گردیده چشم

خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان

چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد

در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او

بر افسر شاهان سرافراز نشیند

مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم

من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم

پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران

شقایق چمن بوستانسرای امل

هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه

بجز دیدار او بختی نجویم

ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر

همرهان آب حیوان خضریان آسمان

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای

سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب

عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری

من ز دیده می‌ریزم قطره‌های گوناگون

من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی

زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید

شبش مه منزل و ماهش قصب پوش

آشنائی‌های او کز الفت جان خوشتر است

باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام

کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما

از صومعه با میکده افتاد مرا کار

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

ببین که آهوی روباه باز صیادت

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد

تقتل العشاق عدلا کاملا

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک

چند بارم وعده کردی و نشد

اصبحت من وصلهم فی‌الروح و الفرح

بسا رساله که در باب اشک ما دریا

باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت

قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست

نهلد کسی سر زلف او

باز چون گلبرگ روی تو بدید

تا تو زین پرده روی بنمایی

رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار

جان قول تو بی سخن شنیده

در آستین مرقع پیاله پنهان کن

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی‌غم

تا چشم خود به دوره‌ی ساقی گشاده‌ایم

اشکوفه‌ها شکفته وز چشم بد نهفته

زیر فلک ناری در حلقه بیداری

سیه پوشم چو شب من از غم عشق

گر چه بی‌قدرم، ولی از دیده چون غایب شوم

دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح

من خود خراب از می حرمان شدم رقیب

ز مطرب ناله سرنای خواهم

گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را

جز ز خداوندی تو کی رسد

چو همسایه است با جان تو جانان

زان ز عالم ربوده‌ام حلقه

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست

فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

در خانه جهد مهلت ندهد

فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی

رباب و چنگ عالم گر بسوزد

گلشن همی‌گوید مرا کاین نافه چون دزدیده‌ای

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

چرا بهیچ شمارند می پرستان را

حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر

گر سایه من در این جهان است

ز سیل حادثه غم نیست میگساران را

شما را بی‌شما می‌خواند آن یار

تشنه‌ی وصل تو دل چون به درت کرد روی

کی شکیبد خود کهی از کهربا

بار بستی تو ز سرمنزل من

هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است

صبر در چنگ شوق مغلوب است

چو در ره ببینی بریده سری

تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی

اگر چه بام بلندست آسمان مگریز

رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست

هیچش بدست نیست که تا در میان نهد

کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود

همه شب دوش می گفتم خدایا

و تعارف اکبرته بتذکر

مرغان هوایی را بازان خدایی را

در فروغ آفتاب روی تو

در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ‌ها لیکن

دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران

اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل

حکایت شب هجران فروگذاشته به

خورشید جام نور چو برریخت بر زمین

گرم دست رفتی به شمشیر صبح

خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی

اگر ططسن اگر رومین وگر ترک

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد

سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد

در دل آتش روم تازه و خندان شوم

شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند

نه بر پشت گاویست جمله زمین

از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم

عجایب آنک نقلش عقل من برد

ریشه‌ی ما نیست در مغز زمین چون گردباد

منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه

بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد

برآوردن ز مغرب آفتابی

دیده دیو و پری دید ز ما سروری

گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت

آن که به پندست مرا سود خواه

همچون شکن دو زلف خوبان

حدیث نافه‌ی چین می‌کنند مردم شهر

در خاک فنا ای دل بمران

چون کون و مکان حجاب راه است

به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان

به ناگه چون بخاری تیره و تار

کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی

سرا چه بود فلک را برشکافم

به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی

شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست

از قدح جام وی مست شده کو و کی

من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من

بی‌آسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد

نیست رویت در مقابل لیک می‌گوید به من

نافه آهو چو بزد بر دماغ

گر مرد رهی با خبر از ناله‌ی دل باش

سقا پنهان وان مشک عیان

هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت

هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است

باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ای یوسف یوسفان کجایی

دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست

انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا

تو را اگر سر کارست روزگار مبر

ماننده ماهی ار خموشم

آن‌جاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم

گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر

پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد

زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

الحب و الغرام اصول حیاتکم

سرگشته شدم که گرد آن کعبه

پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم

شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن

مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند

زعفران سای گشته هاون‌ها

ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی

صبر نمانده‌ست که من گوش سوی نسیه برم

در خواب نمودی تو شبی قامت خود را

سوختم تا گرم شد هنگامه‌ی دلها ز من

ز غرقاب غمش کی جان توان برد

در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان

ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند

سرمایه‌ی جان باختم تن را ز جان پرداختم

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست

مست خراب شراب شوق خدا شو

نمی‌آیی سر از طاقی برون کن

شد دلم از خانه‌ی بی روزن گردون سیاه

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت

شب قدری چنین عزیز و شریف

می گریزی ز من که نادانم

شاهی خدای راست که حکم این چنین کند

چون نداری خلاص بی‌چون شو

هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد

خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی

در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال

گردون لاجورد بدور عقیق تو

جرعه‌ای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف

از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من

کبود شد فلک از رشک سربلندی من

یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی

از لب ندهد میی و می‌داند

در دل صفت کوثر جویی ز می احمر

بسیار نازک است سخنهای عاشقان

در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی

ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی

کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز

با منی وز من نمی‌دانی خبر

آن بت به خیال درنگنجد

از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن

نو کیسه‌ی مصیبت ایام نیستیم

صبحدم حرز هفت هیکل چرخ

باز در نرد محبت غلطی باخته‌ای

پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد

در وداع شب همانا خون گریست

آتش عشق زن در این پنبه

گر زاهدی ببیند میگونی لب او

یاران بشوریده با جان بسوزیده

در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم

همچو زلف سیه و روی جهان افروزت

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

گر مرا او به عدم انگارد

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان

ای ز شیرینی و دلاویزی

دی باده مرا برد ز مستی به در یار

بر لب دریای عشق تازه بروییم باز

بیا و بنشین به کنج چشمم

هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد

در ره آن سهی قدم پای به گل شده فرو

طوق بر گردن کپی بستم

کشته‌ی عشق را لبش داده حیات تازه‌ای

بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس

از دم ما می بسوزد عالمی

ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث

مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟

تا کی کند آن غمزه‌ی عاشق کش معلول

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم

شاهنشهی که حاجب دولت‌سرای او

زهره دارد حوادث طبعی

من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر

اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

چون شمع درین انجمن از راستی خویش

چو در خیال من آید لب چو دانه نارت

راحله از درت روان کردم و این دل طپان

الصلا ای عاشقان‌هان الصلا این کاریان

خانه‌پرداز سلامت عشق جان‌فرسای ماست

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر

فارغند از خانقاه و صومعه

ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کأسنا

ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند

پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده

یک دل بنما که در ره او

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود

کو سواری بر سر میدان درد

فالق اصباحی و رب الفلق

آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم

منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا

به شکار آمده بودیم ز معموره‌ی قدس

باسیران بلا ملک امان فرمودند

نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم

می کند دلداری وان همه طراری

قبله‌ی خود ساختم بتی که جمالش

نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید

لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت

از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام

آزادگان به مشورت دل کنند کار

کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

یار من و حریف من خوب من و لطیف من

جانش یکی عطسه داد و جسم بپرداخت

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

این دو حریف دلستان باد قرین دوستان

که شیرین راز عشق سست بنیاد

کار زنگار کند با دل چون آینه‌ام

هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل

خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما

زنی کان حسن را نظاره کرده

تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی

اگر دل را برون آریم پیشت

ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن

جنیبت را برون راندی ز اندوه

تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری

چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت

مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

رود یک سر چو باد آن جا که یک سر

بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر

مهی خورشید وام از نور جاوید

خواری و بی‌قدری گوهر گناه جوهری است

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی

هدف تیر بی‌محابا من

چو هر گل کرد خوش با بلبلی جای

کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین

این همای دل که خو کردست در سایه شما

گر زبانی دهی به یک شکرم

صنم فرمود کز گنج چو دریا

ز شرم موی سفیدست هوشیاری من

تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

امید که چون شوی خردمند

دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد

کبر و تکبر بگذار و بگیر

کسی شود به تو غره که روی دوست ندید

مثال هستی ما هم ز اول

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان

گفتم که نکته‌ئی ز دهانت کنم بیان

پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش

تا به نود سال درین داوری

از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد

هست دماغ تو چو زیت چراغ

یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

یافته از درگه تو فتح باب

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد

ناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم من

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

جوابم داد کاز فیروزمندی

خون آهوی حرم را در حرم خواهند ریخت

صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده

به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد

زنده به جز آدمیان نیست کس

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق

عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد

بزرگ امید را در حال فرمود

لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند

خنده بیاموز گل سرخ را

ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم

دو همدم را کز آن مهری که دارند

از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن

چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی

تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم

در رخ شه دیدی و بگریستی

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

دیده‌ات را چون نظر از دیده باقی رسید

دل من جامه‌ها را می‌دراند

چه خونها خورده باشد دل به صد جوش

مردم به یادگار اثرها گذاشتند

بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند

چون موی توام در دو جهان جهان روی سیه باد

وگر نزد تو قدری دارد این خاک

آفتابی چو غنچه سر بسته

گفتنت الله اکبر رسمی است

بر روی من چو بر جگر من نماند آب

اشارت کرد تا در گردش دهر

مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

شهش خواند و عطای بی کران کرد

شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر

بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند

هوای نفس مهارست و خلق چون شتران

آن خلقی تو که ز روز نخست

جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت

اساس عهد مودت که در ازل رفتست

قدر به این‌ده جان چشم فریبنده‌ی دل

چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه

شاخی از سرو خرامنده‌ی او شمشادست

دست تو می‌مالد بیچاره وار

گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ

پس از چندی به خویشی مژده دادش

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

طور سینا با تجلی جمالت ذره‌ئی

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

سبزه برآرد خط عاشق فریب

خسرو عشق چون به قهر آید

دور بگردان و مرا ده نخست

جز گوش رباب دل از خشم نمالم من

هر چه که گفت او سخن ناصواب

یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد، یکی

جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری

نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را

چو صاحب خلافه شد از عدل رافه

گر خال تواست دانه‌ی مرغان نیک‌بخت

روز دو سه‌ای زحیر گرد جهان گشته گیر

برو مجمر بسوز ار عود خواهی

تا به چنان کش مکش از دستبرد

چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد

سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست

سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی

به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم

کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح

نه چو خراسان که تن از برف فزون

از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند

سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است

گل می‌دمد ز دامن و چشمم که روز و شب

دلی بخش از ثنای خویش معمور

دم گرگ است یا دم آهو

ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را

یا برو گر ممنی اسلام آر

زان پیشه کز اصل کار بودش

صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل

دوش هندوی تو در روی تو روشن می‌گفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

ور همه بین آوری اندر شمار

کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد

امشب استیزه کن و سر منه

شکستم از سر دیوار باغ او خاری

دو کون از صنع او یک گل به باغی

چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست

آن رفت که شمع دل من در شب حیرت

عمری دمید بر تو دل گرم بافسون

جهان را خسرو از سر کار نو کرد

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

کور است کسی که هر زمانی

مذن قامت خود بر کشیده

صبر در مهد خاک چون طفلان

در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

توئی چون پاره‌ای از جان پاره

خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده

در راه جان سپاری جان‌ها تو را شکاری

فرو مرده چراغ صبح گاهی

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

راستی را چو ز بالای توام یاد آمد

ز ناز داده کمانی به دست غمزه که از وی

ملک بر وعده‌ی دوشینه برخاست

بر سر کوی خرابات کسی آباد است

من رام مغنما و تصدی جواهرا

آمد بر من شراب در دست

ندیم خاص شاپور خردمند

مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال

خیالت این که برگردم ز خوبان

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

نیم از یاد تو یک لحظه خاموش

منعم ز سیر صورت زیبای او مکن

با منی وز من نمی‌داری خبر

آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود

نی آن رقم خیال کردی

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان

زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض

سلطان نوظهوری رعنای پرغروری

اولش این است که آدم به جنان

عزم را چند روزه ره به کمین

بر مثل گوی به میدانش گرد

تا تو نکنی ز خود کرانه

از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه

فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم

نو عروس باغ را مشاطه‌ی باغ صبا

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

خبر بردند بر شیرین خون ریز

جام چو دور آسمان درده و زمین فشان

از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

گر به حکمت سخن از روم شده

یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ

ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان

دل خارا به نیروئی همی کند

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر

کو رستم دستان تا دستان بنماییمش

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت

ز ظلمت گشته پنهان خانه‌ی خاک

صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

تا شوی محرم حریم حرم

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان

زان نور خجسته‌ی شب افروز

ترمی برشق اللحاظ و اعجبا

فهز غصن سعود و کل جنا شجر

بی‌لطف وصال او گشتم چو هلال او

چو شد شرط زناشوئی همه راست

چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای

مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی

دامان سعی بر زده‌ای در هلاک من

دل شاه از جدائی ریش مانده

از منظر خورشید تو گر پرده برافتد

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

اگر اندیشه‌ی یک روزه‌ی او

قطب ز من و پناه ایمان

خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را

گر چنان دانی که از راه خطا بگذشته‌ئی

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

هوا کرد از گل آشوب خزان دور

به سر تازیانه‌ی زرین

ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا

زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود

در مکتب عشق شد غلامش

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار

گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز

با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور

در گوشه‌ی صحن و کنج دیوار

می‌توان یافتن از حالت چشم سیهت

ایشان را دار حلقه بر در

عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم

ندانیم کس را به طبع و سرشت

از عالم پرشور مجو گوهر راحت

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

ز رخسار تو چشمم باد پر نور

رشته جان مبر ز مهره‌ی پشت

مغز هر ذره چو از روزن او مست شود

هین هله چونی تو ز راه دراز

شبی تنگ آمده زین حجره‌ی تنگ

به مستی می‌توان بر خود گوارا کرد هستی را

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست

از غیرتم برین که به من نیز این چنین

درامد کاردان و راز پرسید

بر قواره‌ی ماه سحری کرد چرخ

یقر عینک بدر و فی جبینته

بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه

شمشیر سیاستش سرانداز

هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است

لعل تو شراب مجلس روح

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز

چون سعد فلک سعادت اندود

ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

کل شیء منکم عندی لذیذ طیب

آنرا که تو افگنی بهر زیست

گردنکشان شیشه و افتادگان جام

ما برون افتاده‌ایم از پرده‌ی تقوی ولیک

زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید

برداشت ازین خرابه محمل

مسله‌ی زاهدش هیچ نیاید به کار

ادرکت ثاری قبلت جاری

چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست

بردی از آن آب ملمع به شیر

به باغ این چنین گفت باد صبا

چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دید دو برنای چو سرو بلند

مگر از کوچه‌ی انصاف درآید یوسف

ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو

چونک خلیلی بده‌ام عاشق آتشکده‌ام

سپهر افسون غم در وی دمیدی

راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب

اگر صوفی می صافی ننوشد

صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست

که باد تند این خاک خطرناک

چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان

شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی

زین همت در ره سودای عشق

فراوان داد رایت را بلندی

عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

ای توبه همین صفت سزاوار

هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست

من کان له عشق فالمجلس مثواه

آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد

چراغ جمله عالم عقل و دینست

بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال

بنفشه ببرگ سمن برشکست

آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین

دو بی دل باز در زاری درامد

گر تواش وعده‌ی دیدار ندادی امشب

یا ساکنین محال العشق فی قلق

عشاق ز بوی جام وصلت

حریر ابگون بر ماه بر بست

چیست فردوس که در دیده‌ی ما جلوه کند؟

شور تو در سر من شوریده تا بچند

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

چو بود این بی سبب در پرده ماندن

هستت ز رنگ و بوی همه چیزها ولیک

فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم

به جان با آسمان عشق رفتم

مراد و خوش دلی و کامرانی

ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم

سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد

بنیاد عمر شد متلاشی و از وفا

گهی با سرو سنبل دست مالند

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است

پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست

روی تو را تاب قوت نظری نیست

هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد

تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس

گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

سوی ار من شتابان شد سبک خیز

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت

تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی

عشق بود گلستان پرورش از وی ستان

چنان دیدم به خواب اندر که گوئی

جام را لبریزتر از دیده‌ی عشاق کن

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم

شبی به صفحه‌ی دل می‌نگارم از وسواس

بر تل تفسیده قضا می‌زدند

به آرزوی تو یک قوم کو به کو می‌رفت

سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار

تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا

دل نه همان قطره‌ی خون است و بس

بیداری دولت به سبکروحی ما نیست

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی

وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل

ملک بر رسم اول چند گاهی

مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد

دگربار این چه دامست و چه دانه‌ست

عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است

ازو بر هر سری مهری نهانی است

که : « میراث خود را بدارید دوست

چو در محاوره آید لب گهربارت

چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق

نگویم دهر پر آوازه کردی

قالت من نیم‌روز، حالت من نیم‌شب

رحیقا رقیقا صافیا متلالا

این کار شگرف در طریقت

مکن تکیه به صد رو مسند و تخت

چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد

به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

اگر چه رهبر خلقند انجم

از آن آلوده دامانیم در عشق

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد

کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم

شه آن دم بود حاضر پیش استاد

شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل

جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است

خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ

دو دل را کو به پیوند آشنا کرد

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم

بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی

از تخته‌ی سیمینش یعنی که بناگوشش

نماند چون بنفشه کز سر انجام

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی

کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم

بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم

چو یار ما در این عالم کی باشد

در مرحله‌ی شوق نه ننگ است و نه ناموس

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد

هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

چه باشد گر غریبی را بپرسی

سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری

ولیکن جان این کمتر دعاگو

بازیچه‌ی روزگار بیند

نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر

زآرزوی رخ تو هر روزی

آفتاب جمال سینه گشاد

من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید

مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت

خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون

از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر

وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال

زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد

خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم

منم سوزان در آتش‌های نو نو

ای گوش! دگر حدیث کس مشنو

سماع انس می‌خواهی بیا در حلقه‌ی جمعی

ز بس که خورده‌ام از قاصدان فریب اکنون

از این سیلاب درد او پاک ماند

از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا

زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است

خاک بر فرقم اگر جز خون دل

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

حدیث خوش به قمری می‌سرایم

جان من دلسوخته را هیچ مرادی

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست

چو ما در نیستی سر درکشیدیم

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

تو آنی که قتلم توانی و دانم

آن بلبلم که جلوه‌ی آتش گل من است

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال

برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه

اعدا که در کمینند در غصه همینند

خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی

چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم

تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی

یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید

چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم

عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت

زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان

مقیم طور محبت ز شوق باز نداند

من بی‌نام و نشان را به سر کوی وفا

از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو

خضب الصباح الجو صبغ حنائها

چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد

مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

در بهاران که رساند خبر کبک دری

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او

روز روشن ندیده‌ام ماناک

با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان

هر آنک دشمن جان خودست بسم الله

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد

آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند

زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس

ز تاب می گل رویش چنان برافروزد

پس لا تبصرونت تبصرونی‌ست

بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت

بشب روشن شدی راهم ز رویش

شب زلف تو خوش باد از پی آنک

منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق

چو تاب زلف عروسان حجله خانه‌ی طبع

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

در گذر ای باغبان که بلبل سرمست

بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

آفتابا روی خود جلوه مکن

گفتم امشب یک زمان تشریف ده

بلبلان را شکسته بال نشاط

اگر آئینه چینست رویش

شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین

گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن

گر شبی حلقه‌ی آن طره مشکین گیرم

نکند ترک شکر خنده‌ی شیرین خسرو

چون دریغ آیدم رخت به نظر

روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود

در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم

بسی بکوی خرابات بیخود افتادند

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست

من از نگه شمع رخت دیده نورزم

خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل

چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی

چون ننالم که چو از پرده برون آید گل

خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه

دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن

هر گل که به باغ آید می‌بویم و می‌گویم

عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ

کور است کسی که ذره‌ای را

تنم موئی از سنبل لاله پوشش

فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار

هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

مه جبین تو برآفتاب طعنه زده

گر از رخ آن بت زیبا گشاید پرده‌ی دیبا

بسی شکایتم از فرقت تو در جانست

گر تنگ آیی ز زندگانی

جام لعل و جامه‌ی نیلی سیه روئی بود

شیشه‌ی ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام

برابری به مه او روی نکرد مهی

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

چگونه در غم او دعوی وفا نکنم

برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست

ای جان تو در اشتیاق می‌سوز

بنده چون زان تو و بنده سراخانه‌ی تست

از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست

چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

تو و آن پیکری که مطبوع است

چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریده‌ام

اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس

چون توئی نور دل دیده‌ی صاحب‌نظران

شد چنان سخت زندگی که مدام

چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب

شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد

دریا کشان غم را از موج خون مترسان

پیداست ز بالیدن بالای بلندش

قد تو هوش جهانی بچابکی بربود

تا خورد دلم شراب عشقت

گر بگذرد بچین سر زلف او صبا

سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید

ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم

گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان

مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ

آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری

گاه در سوراخ غاری خفتمی

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار

ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی

از سر کوی توام روی برون رفتن نیست

گر نبودی هوس نقطه‌ی خالت بر سر

نکهت نفحه‌ی شمامه‌ی صبح

ملامت آن زمان بر خود گرفتم

طوطی جانم از پی شکرت

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین

هرگز از جام می لعلش نمی‌باشد خمار

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

چو فانیست گلدسته‌ی باغ گیتی

اثامنة الجنات للنفس موعد

چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم

گه به بحر طویل و گاه خفیف

آنرا که در جان عشقی نباشد

به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود

بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند

به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان

من بتلخی جان شیرین می‌دهم فرهادوار

گرچه دارد آفتابی در درون

هر آنکسی که کند عزم کعبه‌ی مقصود

به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

چو گنج عشق تو دارند در خرابه‌ی دل

دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست

گفتم از دست تو سرگشته‌ی عالم گشتم

حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را

ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

پر می‌زند ز شوق لبش مرغ جان من

گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم

همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ

نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست

تو همان طایر فرخنده‌ی اوج شرقی

ز روبه بازی چشم چو آهوش

ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو

زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست

همچون بلال برلب کوثر نشسته است

کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل

صبح رویش بدید و سوره‌ی والشمس

گیرم به خون دیده نویسم رساله را

ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد

کار من با خلق آمد پشت و روی

ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من

ساحل ز جوش سینه‌ی دریاست بی خبر

باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم

آسمان بار امانت نتوانست کشید

با نفحات نسیم باد بهاران

عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست

نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن

غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل

گر نفس راه می‌زندت کاین طریق نیست

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر

باز خواهم در خروش آمد که وقت حرف صوت

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر

ببرد باری خاک و بحدت آتش

لاجرم هست نیستم، هیچم

شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب

ز من بریده یار آشنای من

چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

آنکه در رسته‌ی بازار وفا زر می‌زد

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

اگر آگه نید از صورت خویش

بخلی نبود ولی نشاید

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود

گمان برند کسانی که خام طبعانند

میان به کشتن من بسته‌ای و خرسندم

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان

می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار

روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند

سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان

خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

دو عالم را به یک نظاره دادیم

زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم

چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست

از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب

دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد

اول از اهمال دوران در توقف بود کار

اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست

صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب

چرا این قامت همچون کمانم

از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام

ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت

حقا کز این غمان برسد مژده امان

تا شد ابروی کژت فتنه‌ی هر گوشه نشین

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد

تا لب میگون او در داد جان را جام می

نهان شد ظلم و ظلمت‌ها ز خورشید

باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی

لب پیاله و رخسار مردم دیده

بازی دهندگان وصال محال تو

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش

عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک

ذره چون لاف هواداری خورشید زند

صد گونه قرار از دل من

چونظر در خم ابروی تو کردم

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

ببازار او نقد دل چون فرستم

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

ای بس که چو من خاک شوم قصه‌ی دردم

چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن

دی که بگذشت روی واپس کرد

صبا از طره‌اش عنبر نسیمست

لشکر دی شد به کوهسار شمالی

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد

گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت

هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت

هر که داند لذت شمشیر دوست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

وقت آمد که بر میان بندم

هر کرا نقش نگارنده مصور گردد

از ما متاب روی، که از آه نیم شب

زان بدورت همه محراب نشینان مستند

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست

فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست

چشمی که تویی شاهد او محو تماشا

چین زلف ترا اگر بمثل

چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم

شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان

این ما و من نتیجه‌ی بیگانگی بود

هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع

گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست

قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق

گو به هم آمیزش قدر دهانش را ببین

مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش

ای دل ار مرد رهی مردانه باش

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

دمنده کشتی کلگای زیبا

مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

پیر شرابخانه از باده‌ی مغانه

عین المهاة بکت و لیس من الهوی

گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا

بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند

گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید

شد خاکسار دست حوادث

از ختن می‌رسد این نفحه‌ی مشکین که ازو

با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست

نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت

سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط

باده از دست حریفان ترشروی منوش

کی دهد آن را که بویی داده‌ای

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست

بگشا کمر که جامه‌ی جانرا قبا کنم

ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی

آنکه کام دل او ریختن خون منست

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن

کنون نشانه‌ی تیر ملامتم مکنید

به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره

مردم چشمم ارت سرو سهی می‌خواند

از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت

در موی میانت سخنی نیست که خود نیست

به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی

رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد

یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی

برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن

هر که عکس لب تو می‌بیند

در سراپرده‌ی ما پرده‌سرا حاجت نیست

همه شب هلاه صفت گرد دلم می‌گردد

روا باشد که دور از حضرت شاه

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد

می‌توان یافتن ز زخم دلم

خیالت بسکه می‌آید بچشمم

ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر

میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست

فلک گردد از نوک رمحت مشبک

دوش ترکی تیغ زن را مست می‌دیدیم بخواب

بی‌قد تو نارواست کردن

کجا در خلوت وصلش بود بار

چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است

صبر تلخست و طبیبان ز شکر خنده‌ی شیرین

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

در تاب رفته‌اند و برآشفته کز چه روی

شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست

نگویم از من بی‌دل به سهو کردی یاد

بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده

مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد

گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار

نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست

بی‌آبرو، حیات ابد زهر قاتل است

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود

عشق به جایی مرا رساند که آنجا

از من مپرس حال شب دیر پای هجر

هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولی است

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

آن چنان در هوای خاک درش

حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین

برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار

اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

زمین زخنده‌ی لبریز مه نمکدانی است

جان بجانان می‌فرستادم دلم می‌رفت و می‌گفت

به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت

آنکه کارم چو طره برهم زد

پیداست ز نالیدن مرغان گلستان

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

دور از روی تو کار خویش را

یا نی مگر برات نویسان ملک شام

سپهر گوهر بارد همی به مینا درع

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

کی اش مجنون لیلی می‌توان گفت

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست

تویی باغ و گلشن تویی روز روشن

هر که چون افعیش کمر گیرد

هموار می‌شود به نظر بازکردنی

دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند

شد فتنه‌ی زمانه مهش بدر ناشده

مست می عشق را نماز مفرمای

جانم آمد به لب از حسرت شیرین دهنی

بتشنگان بیابان برد بشارت آب

هیچ کس زهره ندارد که دمی

وز سر مستی به نزد باده گساران

پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک

لل ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست

زلف سیه گشوده که این قلب عقربست

سر پنجه‌ی عشقت از سر کینه

شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک

اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد

از آن دردانه تا من بر کنارم

ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی

هر دم از کعبه‌ی قربت خبری باید جست

منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم

گر برویت کرده‌ام تشبیه ماه

دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم

هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد

در خرابات خراب عاشقی

دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد

اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل

رو گوش کن از زمزمه‌ی ناله ناقوس

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر

کارم از هیچ طرف تنگ نمی‌شد در عشق

چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد

عقل چو این دید برون جست و رفت

چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر

زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است

بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد

بر روی تو خط نیست که از جنبش آن زلف

پیش جمالش ز رشک ماه فروشد

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود

جامه در پیش پیر باده فروش

کشته عشق گرد و سوخته شو

هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین

منه انگشت به حرف من مجنون زنهار

دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ

قلبی لجسمی نقطة موهومة

بقصد خون دل من کمان ابرو را

بشکست مرا دامت بشکستم من جامت

باز مرغ دل من در گره زلف کژت

یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا

چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم

فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من

در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح

گوهر درج سعادت اختر برج شرف

هر لحظه دل به حلقه‌ی زلفت کشد مرا

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند

درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار

میانش یک سر مویست و گوئی

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

دل را که بود بی خبر از جام سرمدی

چنان جادوی بخل را بسته جودت

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی

خرد راستی را نهالی خوشست

تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش

مهر ورزان به آه آتش بار

تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو

چون مرغ دل خسته‌ی من صید نگردد

چون برکنم ز سینه‌ی سیمین دوست دل

اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد

شوق رویش چو روی پر از اشک

گفتم مرو از دیده‌ی موج افکن ما گفت

چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است

صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

پرتو مهر درخشان بسها می‌بخشد

و قل لمصر بذکر مصراتت

نخرد هیچکس دلی بجوی

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه

بی روی تو زندگی حرامست

نکرده‌ایم چو شبنم بساطی از گل پهن

اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق

به رخصت تو مفید نمی‌شود چشمت

آن خال سیاه هندو آسا

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه

وگر کباب نیابم تفاوتی نکند

چون کنم در روی چون ماهت نظر

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست

امروز ز شرق اسم اعظم

عشقبازی نه ببازیست که داننده‌ی غیب

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

چون نواهای دلکش عشاق

آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی

خسرو آسمان حلقه نمای

شاه منصوری و ملکت آن توست

کام دل شوریده ز لعل تو برآرم

از خشکسال ساحل، اندیشه‌ای ندارم

چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید

یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی

در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی

به دشنامی توان آلوده کردن

حلاوت سخنش کام جان کند شیرین

ور هیچ نقاب برگشایی

ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری

دل چاک نمی‌گشت ز فریاد جرس را

آنچنان در دل و چشمم متصور شده است

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

شکار دانه‌ی هستی ز دام سر نکشد

می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید

در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم

سرو گل اندام سمن عارض ما را

چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب

مرا بحلقه‌ی رندان درآورید مگر

چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه

ساربان آهسته رو کاصحاب را

خوش نفسی نیست بی‌گرانی کامروز

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم

دلم ندهد که ندهم دل بدستش

چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی

برون از عارض و زلف سیاهت

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از نم دیده و خون جگر فرهادست

رنگ خم عیسی است باده‌ی گلرنگ جام

بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی

تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را

طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست

یا طوطیان روضه‌ی خلدند گوئیا

صد اختراع می‌کند از جلوه‌های خاص

با طلعت آن نادره‌ی دور زمانم

هر که در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن

از دیده‌ی رود آور اگر سیل برانم

او نیاید در طلب اما ز شوق

عقل را صید کمند افکن جعدش بینید

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا

تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری

در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز

چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین

عقرب او چو حلقه می‌گردد

به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است

مریض عشق را درد تو درمان

من که زدم از ازل لاف شکیب ابد

مرغ را گل باشارت چه سخن می‌گوید

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق

گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت

هر چند که از گروه سلطانیم

هرطبیبی که علاج دل بیمار کند

ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد

نشود فرقت صوری سبب منع وصال

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

هندوی زلفش سیه کاری قویست

آن که کرد از غم تو ملامت ما را

با چنان نادره‌ی دور زمان می خوردن

زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو

شکر ز لب لعل شکر بار ببارید

نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار

صورتگر چین نقش نبندم که نگاری

حال دهشت زده‌ای خوش که دم عرض سخن

کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت

هلال اگر چه به ابروی یار می‌ماند

زیر بار امانت غم تو

با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون

سرو را در چمن آواز قیامت بنشست

من همان به که از او نیک نگه دارم دل

با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست

پا بنهد بر کمر کوه قاف

روح مجسمند نه جسم مروحند

ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه

مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد

میدری غنچه صفت پرده‌ی ناموس ولی

دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی

قول روشن چو هست و نص جلی

ز نقشت صورت جان می‌توان بست

دست‌آویزی شگرف می‌بینم

آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم

فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت

دین و دنیا گر نباشد گو مباش

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

خود مگو تا چگونه گوید و چند

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها

بمان تا در این ژرف یخزار تیره

کام جان با خط سبز و لب جان‌بخش تو بود

علت آن دو چیست؟ حضرت هو

مرده‌دل آن کسی که او را

آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

نردبانی چنان بساز، ای گرد

زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان

دیدم گلهای نغز و دلخواه

زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس

نفس محنت گریز راحت‌جوی

بس حیله که کردم و نیامد

مدتی آدم گل از نظاره‌ی فردوس چید

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

دود دل خانه سوز ظالم بس

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من

عنان سیر تو چون موج در کف دریاست

کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله

احدیت نشان ذاتش دان

شهسوار سپهر از پی او

مانند شمع، جامه‌ی فانوس شرم را

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

پیش از این فاضلان شعر شعار

گردیست جهان و اندر این گرد

پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار

از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی

پارسا مرد را سر افرازد

از آن روزی که دل دیوانه‌ی توست

در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

او نماند چراغ تیره شود

بهر دانه نمی‌روم سوی دام

مرا از خرمن افلاک، چون چشم

کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش

از پی علم دین بباید رفت

نیست این کار جنبش و آرام

جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

چون دو کس رفع حال خویش کنند

هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم

ز گاهواره‌ی تسلیم کن سفینه‌ی خویش

ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول

پدرت را برادران هستند

صبح پیدا گشت و شب اندر شکست

در اینجا جگرخستگان‌اند افزون

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می بتونت کشد سر از بستان

تا بنگریست طفل گهواره

ز اشک روان و خاک به سر کردن

نجات از درد جستن عین بی دردیست می‌دانم

به هوا و هوس در او نرسی

بی سر و پای است این راه عظیم

فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد

ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

هر که او عزلت اختیار نکرد

بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد

هیچ‌کس از بی‌سرانجامی نمی‌خواند مرا

برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت

خاطری مطمن و چشمی سیر

پیر خرابات چو بانگم شنید

داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت

بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز

از کدورت دلت چو گردد دور

اقسم بالعادیات احلف بالموریات

ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم

عجب که تا به قیامت محیط هستی را

تا میان دو دوست فرقی هست

هر دم ز جهان عشق سنگی

ازان چون شبنم گل خواب در چشمم نمی‌گردد

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

بال دل چیست؟ عشق دیوانه

خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما

نغمه‌ی او رهبر آوارگان

مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا

برد یکشب ز رحمت آن بیخواب

ماهی در درجت هر یک چو روز روشن

گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

عشق، مفتاح معدن جودست

غلام ساقی خویشم شکار عشوه او

چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل

شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم

در پی شاه هر کسی بشتافت

قبله‌ام چون جمال روی تو بس

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت

سخنی کان به دل فرو ناید

بگستر بر سر ما سایه خود

یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت

در تب عشق به جان کندن هجران شده‌ام

کور با کس سخن نمیگوید

صد هزارن قصه دارم دردناک

خراب از اوست شهر جهان و دل بین

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای

پایش از جای شد، در آب افتاد

آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ

بر سر منبر و مقاوم رسول

اختران را که ره دو اسبه روند

نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص

ایزد اندر دلش به فضل و رشاد

بحر اگر تلخ بود همچو زهر

منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم

در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا

تا زر و سیم و نقل داری و می

نی که بی تو دم نیارم زد از آنک

وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها

ای جوان سروقد گویی ببر

علم جویی، به ترک سیری کن

یا فرجی مونسی یا قمر المجلس

چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟

در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شود

ز آسمان گر بیفتی اندر خاک

پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

با روانش ملک چو خویشی داشت

هزار فاخته جویان ما که کو کوکو

برآییم از کوچه بند رسوم

بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش

گر به سالوس دام باز کشم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی

دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

غل و غولی چنین گذاشته به

والله که مفری بجز از فر رخش نیست

اشک من و توقع گلگونه‌ی اثر؟

هست دیگ طربم ز آتش بی‌دود به‌جوش

که از آنجا تو را گماشته‌اند

چو این آن است و آن این است جاوید

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را

سیاهی نیکبخت است آن که دایم

در زنا گر بگیردت عسسی

برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را

دریغ و اسف از نشیب و فراز

یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار

گه سرت را بکار برگیرد

در یتیم توام تا که درآمد به چشم

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

لقمه مستان ز دست لقمه شمار

تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت

مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟

صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا

دلت اینجا ز دل جدا گردد

هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

گر چه جای غمست، غم نخوریم

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

از جبهه‌ی گشاده گرانی رود ز دل

زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست

تو هم اینها در آب می‌بینی

راه خون آلوده می‌بینم همه

گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

در دل خود مکن حسد را جای

گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت

پیش آن چشمهای خواب آلود

مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب

توشه‌ی راه هوشمندان کن

در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا، در کسوت قطره

اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

یوسف از راستی رسید به تخت

گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو

در دامن خود پای فشردیم چو مرکز

نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان

ذکر در دل چو جای کردو نشست

هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان

بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است

جفا نه پیشه درویشیست و راهروی

آن نماز دراز کردن تو

روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا

از قاصدان شنیدن پیغام دوستان

می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را

در لنگر نهاده باز فراخ

ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد

دامن کشان ز هر در باغی که بگذری

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات

نه صدف نیز از آن دهن بستن

گر غمی آید گلوی او بگیر

اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی

یکی از عاشقان چشم مردم پرورش می‌شد

عاشقان افتاده‌ی آن سایه‌اند

گر ز جان خویش سیری الصلا

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

گفت کاین دست و پا خراشیدن

گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب

ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد

شیر حربی کزو لباس حیات

هر کجا خاینیست دام انداز

توبه بشکن تا درست آیی ز کار

از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

شب سه ساعت به امر حق کن صرف

من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم

چون سایه‌ی مرغان هوا در سفر خاک

کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح

در عزش به رخ فراز کند

سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت

باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی

کرده بر عجز خویشتن اقرار

با دل و جان یاغیم بی‌دل و جان می‌زیم

راستی و مهر و محبت فسانه شد

اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان

گشته تسلیم ره نماینده

طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر

در سینه‌ی خم هر چند، بی جوش نمی‌باشد

بیار باده که در بارگاه استغنا

عدل باید خلیفه را، پس حکم

همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند

آن که وی جرعه‌کش بزم تو بود امشب داشت

تا اگر بگذرد ازین چندی

آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم

ره هفت دوزخ به پی بسپریم

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

در میان سخن چو یارانش

چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم

روی تو تابنده ماه بر زبر سرو

مکش به طعنه بی‌دردیم که بر دل غمگین

تو بدارش به گفتها آزرم

در کنار جویباران قامت و رخسار او

درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من

دفتر دانش ما جمله بشویید به می

برهی از سه بعد و از شش حد

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

خاک مراد خلق شود آستانه‌اش

سر به زانوی خیال تو هلالی شده‌ام

شکر ما گر رسد به هفت اورنگ

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت

اگرچه سست بود عهد نیکوان اما

به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع

هر کرا میکشد به خنجر خشم

پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار

بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس

نمی‌دیدم تنش را از لطافت لیک روی خود

نفس اگر پاک و گر پلید بود

چگونه کشد نفس کافر غم تو

از توبه‌ی شکسته، زمین گیر خجلتم

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

وین سه علم ار کنی به عقل نظر

از تو آیم بر تو هم به نفیر

وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار

سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی

هر بن موی، صد دهانم باد!

یا ز دست هجر تو جاودان به پای افتم

تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

زشت باشد که عیب خودپوشی

شربت او چون ربود گشت فنا از وجود

تا چشم بشر نبیندت روی

ذره‌ای قدرت ندارد خصم و می آزاردم

به امانت ز حق پیام رسان

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما

یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

هم به علم خودش بده پندی

از بس که نی عشقت نالید در این پرده

ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان

به لاله زار دل داغدار من بگذر

خانه در کوی بختیاران کن

با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته

آن نور غیب را که جهان روشن است ازو

در چین طره تو دل بی حفاظ من

معنی جود جیست؟ بخشیدن!

روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

من حزین تن و سر گوش گشته و رفته

هستی خویش را در او گم ساخت

شگرفی باید از گنج دو عالم

از هوش می‌رویم به گلبانگ خویشتن

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

زنکی پیر از آن میان برخاست

دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد

یک گره به طره‌ی مشکین بند

فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر

بنده توفیق را چو اهل شود

روی در دیوار کردم اشک‌ریز

اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی

گرت هواست که با خضر همنشین باشی

تا چهل سال روح روینده

شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما

کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست

دید بر خاک آن دو انده‌مند

لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت

سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

هر کرا آشنای خود سازد

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود

قضا ز لطف تو بر سائلان عطیه‌فشان

خواب را گفته‌ای برادر مرگ

باز خورشید را که سلطانی است

حال دل شکسته را باز پدید میکند

گر چه یاران فارغند از یاد من

حبذا از چنان دل افروزی !

تو چو آبی ز آتش ما دور شو

برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو

ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده

خفته ممدوح مست با خاتون

هر که ازین واقعه بویی نبرد

افسوس! که موری نشکستیم درین خاک

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو

دیگری خواه باش و خواه مباش

چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر

نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد

دلت روشن‌تر از آیینه‌ی صبح است می‌خواهم

زشت باشد که همچو بوالهوسان

زان با من دلسوخته اندک به نسازی

ضمیرم را ز معنی بهره ور کن

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

دف چه باید؟ که زخم پنجه خورد

جهان عشق بس بی‌حد جهانست

آبم از دیده روانست و خیال قد او

بر بی‌دلان ز سخت دلیها مکش عنان

سر رشته کشیده بود به عشق

چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم

اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو

کسی کو بسته زلفت نباشد

گر چه بعضی ز مال کاست شود

همو گشاید کار و همو بگوید شکر

هر کس که او نه از سر دردی زند نفس

نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان

تو به صابون جامه‌ی جانست

چون شدم با عشق رویش همنفس

رفیقی گر ز پیوندت گریزد

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق

تا خرد جمع کرد و دانا شد

بر باب بریدیم که از یار بریدیم

غرور حسن بود اندر سر او

یاری به غیر کن که سزای وفای من

تنگ ماند برو جهان فراخ

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت

حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد

یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

چه نویسد کسی بدان پاکی ؟

گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز

چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی

نوجوان هم چو سرو بستانی

زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر

نگویم به کس حال بیداد تو

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

به که سر در جیب خاموشی کشم

هر که او را سماع مست نکرد

زان خط سبز و چهره‌ی رنگین و قد راست

به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا

به عبث، شغل مو شکافی چند؟

دلم از بس که خورن بخورد از او

خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

تا نگردی تو نیز مردم و مرد

عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت

چون سلامت می‌فرستادم به دست باد صبح

درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود

گر ازین نور اثر ندیدی عام

گر ز من جان می‌بری از یک سخن

دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

کای پسر خسروان که می‌بینی

گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت

نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت

منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی

گفته‌ای: از جهان چو میگذریم

چون سبک‌روحی او دیدند مخموران عشق

رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

قدم اندر زمین منه جز رست

دولت نو شد پدید دام جهان را درید

ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمی‌دانم

رخی که بال ملک را خطر ز شعله‌ی اوست

چند باشد ز نقش‌های تباه

هر دو عالم گرچه عالی اوفتاد

بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان

تو سمیع ضمیر و فکری و ما

در مخالف میزنی چون دف مرا

مژده‌ی تخفیف وحشت ده سگان خویش را

پیشش آمد اسیر، بهر گشاد

همچو پروانه به نظاره‌ی او شمع سپهر

همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

شست از آلودگی به کلی دست

به چارم آسمان پهلوی خورشید

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود

گنج توحید را بهینه طلسم

چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن

هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

از مریدان او مریدی خر

همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی

دل صافی ترا از لشکری به

سر و کارم به غزالیست کزاغیار مدام

زن چو دعوی گزار شد با شوی

در کار شدند و می چون زنگ کشیدند

تو ازو وقت حاجت او را خواه

خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان

به رسول و کلام و وحی و ملک

کان زمردی مها دیده مار برکنی

خار این کوه و بیابان همه سوزن باید

تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایه‌ایست

روی دل در بقای سرمد باش!

صد منی می‌زاید از تو هر نفس

به جای می‌لعل پر کرده گلها

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

ناگه آواز سپاهی پرخروش

آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم

نیست در اندرون من جای خیال دیگری

من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود

بانگ می‌زد که:«کم بود در ده

چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید

از گل و شکر نواله ایست لب او

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

زان مریدان یکی که داناتر

دل ز همه برکنم از بهر تو

چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی

سرفرازی که گرد نعلینش

تا نیابد دل تو راه به غیب

سر گرانم من ز چین زلف تو

چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

از تظلم زبان چو خنجر کرد

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

همی جویم ترا، لیکن چو می‌یابم نه در دستی

ز دیاری که ز یاد از همه می‌باید باخت

به دلی زنده و تنی مرده

شکستگیت مباد ای نهال باغ مراد

بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید

تا به پیشین، قدم بیفشردند

ز آغاز همه به آخر آیند

چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست

فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور

رخ به راه آر و رخت بر خر نه

دیری است که با توام قراری است

شبم به وعده‌ی فردای خودنشانی و چون من

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

پر ز نارنج و نار باغی خوش

یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد

میکنم یادت بهر جایی که هستم

صلح و حیات و مرگ بهم داده‌ای که هست

چرخ اگر باز بگذرد ز ستیز

تنگ شکر از چه ریزد از دهانت

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

هر سرو که در چمن درآید

بر فرازی ز فقر صرف درفش

حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند

این جهانی که اندوریی تو

در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست

خون خود بهر دین فدا کرده

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مرا زلفی چو زنجیرست و از تو

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

گر دلت را ز مرگ یاد شود

چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی

دوش این دل من خانه‌ی عشق تو همی کند

ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون

وقت خود را به خیره صرف مکن

در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند

سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟

می‌وزد از چمن نسیم بهشت

ناگه آمد به گوشش آوازی

دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد

بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد

روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا

عاشق دوست یاد نان نکند

چو فردا گم نخواهی بود جاوید

از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

اهل حکمت یک به یک شاگرد او

جان بخش هزار عیسی آمد

چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم

خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب

شه شبی در حال خویش اندیشه کرد

همه نازیدن آن ماه به دیدار منست

در جدایی تبم گرفت و تو خود

ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش

نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد

تعال انک عیسی فاحی موتانا

خوبان عرب بر سر اسب تو دویده

یارب چو من هر بی‌خبر کز فرقتت دارد خطر

شب تاریک و دیو و بیغوله

نه من و نه ما شناسم ذره‌ای

هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!

در هر آن زندان که درتابد رخش

این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل

رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی

با تو میگوید آن حکیم ولی

با بتانی که می ندانم گفت

خاکت از مشک و سنگت از مرمر

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست

یاد ارواح پاک ورزش کن

اکثروا ذکر هادم اللذات

پیش آمدی از زمین چه چیزی؟

بشتاب ز دنبال که با زخم غریبی

پس بگفتند پند و هیچ نگفت

هر که در خود ماند چون گردون بسی

ز شر زمستان شرابت رهاند

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید

خورش خرس یا شغال شود

مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان

آن قدر که بود خیمه‌ی عشق تو را ستون

به وصل تو تعجیل کرد نیست

ز رنگ لاله‌ی او وز دم بنفشه‌ی او

زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته

نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم

گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ

زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی

لب فرو بستم تو می‌دان کین شراب

به صد زاری سلامت می‌رساند

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

هر گه که پیش دوست مجال سخن بود

تو صحرای دل بین در آن قطره خون

من چنانم ز شرم بار گناه

تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من

نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم

عنبر شب چو سوخت زآتش صبح

خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود

در زوایای طربخانه جمشید فلک

گر قیامت کنیم، شاید، از آنک

بدرید خرد هزار خرقه

پیرهنی چاک نکردی به عشق

خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ

دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او

زان روی که ماه سایه‌ی اوست

تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی

دلی همدرد و یاری مصلحت بین

گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان

هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند

شغل این نفس را به طبعی راست

گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف

یک بوسه در ده زان دهن وانگه بریز این خون من

گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری

چون عاشقان جانی،در حال زندگانی

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن

بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم

گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن

رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار

هر چند که میران را از مورچه عار اید

بر اومید وصال دوست هر دم

روشنایی ببخش از آن نورم

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

نامه‌ی دوست همی خوانم و در تشویشم

بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش

اوست معنی و این دگر ها

عکست که ای کرده در آب ای محیط حسن

دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند

بر گیاه نفس بند آب حیات

زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست

حجاب عزت ار بستی ز بیرون

درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد

صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان

پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت

در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه

از باده‌ی وصل تو روا نیست که دارد

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست

فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن

چون بربط شد ممن در ناله و در زاری

از دور چشم بد به رخت نامه‌ای نبشت

رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد

دلم آن نیست که من بعد به کاری آید

غرق شدی ساکن بیت الحزن

مرا گفتی که: از عشق تو مستم

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند

ای دوست میان ما ای دوست نمی‌گنجد

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی

پای او بودی جهان را سجده‌گاه

موج این دریا چرا فوق‌الثریا نگذرد

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

تا غم او را به کار آید مگر

همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش

بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من

با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم

نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست

باده‌ی صاف به یاران کهن باید کرد

کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب

هرگز از یاد من خسته فراموش نشد

همچون انار خندان عالم نمود دندان

بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید

چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در

آنها که به مویی بفروشند بهشتی

شیشه‌ای اندر دمید استاد کار

به شوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندر آن خانه

از بازگشت شاه در این طرفه منزل است

گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر

در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش

از تو دین را نظام خواهد بود

دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب

چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر

هم گره بر کمر سرو خرامان زده‌ای

تو بدین دولت شش روزه‌ی خود غره مباش

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی

آمده‌ای در قمار کیسه پرزر بیار

نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی

گشته به قصد بی‌دلان مایل خانه کمان

ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی

ز اندیشه‌ی آنکه فارغی تو

گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

بی‌زیوری چو فتنه‌ی شهرست روی تو

ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق

شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی

نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود

گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی سهلست

گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد

اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی

شب شراب خرابم کند به بیداری

اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟

طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم

دل را لب تو از می تاراج روح کرده

چند گویم به هوس با دل خویش

تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست

گفتی که فراق نیز بشمر

گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

گر ز دل من به گرد غصه برآری

کوه کن از کله‌ها بحر کن از خون ما

صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل

قدت که هست نیشکر بوستان حسن

بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه

ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون

ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون

سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست

چه شربت بود عشق او؟

از کرم خواجه روا نیست این

نشان دانش اندر قیل و قالست

در سر هوای جولان بر لب نشان باده

ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد

صد عمر اگر به سر باستیم

از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد

آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من

طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت

گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان

ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز

هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری

جسم چون زین دو روح یاری یافت

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند

معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن

نشسته‌اند در اومید او قطار قطار

ازین صورت چه می‌خواهی؟ دوای سیرت بد کن

پای در ملک محبت چو نهادم اول

گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور

سخن گر نیک دانی گفت، مردی

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

دشمن من بر دهنت سود لب

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی

از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو

ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند

حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب

گه از سلاسل لیلی کمند مجنونی

فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور

قرین شاه باشد آن سگی کو

در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی

در آغوش خیالت جذبه‌ای می‌خواهد این مخمور

هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن

هیچ کسم نیز نبیند دگر

نوع انسان از آن میان برخاست

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

کدامین مور باشم من؟ که روزی

مرگ اگر مرد است آید پیش من

نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی

کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک‌بارگی

چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی

راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر

گو: روی من نگار شو از خون دل که من

راه زنان عشق را مرگ لقب کرده‌اند

از باد صبح‌گاه درین تنگنای هجر

میانه‌ی هوس و حسن بسته‌اند به موئی

دل تنگم، که ازین پیش به هر کس رفتی

چون مشک در حجاب شدی در میان جان

دل عاشق سکونت پیشه باید

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب

ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر

پروردگار نفس بباید شناختن

بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان

روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر

شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم

نیامد در خم چوگان خوبی

شکرشکن شوند همه طوطیان هند

می‌دوانی و می‌کشی زارم

عشق بود دلستان پرورش دوستان

ور ز بزرگان دهر باشد و گرگان شهر

رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا

از برون جهان نشاید مرد

من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده

چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون

جان سپردن به عشق آسانست

آسمان ترا زمین سایه

گر شوی مهمان جان از عقل و دین و صبر و هوش

خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست

جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو

کوه پیش درت کمر بسته

تو و طوبی و ما و قامت یار

ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم

به بنان قمر شکن که تراست

شکرستان جمال تو چنان می‌خواهم

اگر خوبان گیتی را کنی جمع

با پنجه‌ی شیر پنجه می‌زن

گر او نه با من بیچاره رستمی کردی

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی

او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد

دلم از شربت حلال گرفت

من و رساندن صیت ثنا ز غرفه‌ی ماه

مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت

که داند تا تو اندر پرده‌ی غیب

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت

باده خلوت نشین در دل خم مست شد

به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی

آهوی دشت از تو به کام و من اسیر

نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی

تا به کی بر در نهم درانتظار

گفتم: آشفته‌ی آن چشم خوشم، مرحمتی کن

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

همچو خاکم بدر افگندی و من

بدانک عشق جهانی است بی‌قرار در او

دل بی‌علم چشم بی‌نورست

کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخل‌تر

حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن

با گله خوش نیست روی خوب تو دیدن

به دام من در افتادی و حالی

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

وقتی که ز کشتگان خود پرسی

گوهر اشکم نگر از رشک عشق

فروغ نور چشم شهریاران

خدنگ ناز تو تیریست کز کمان غرور

نه محرمی که لبم نامه‌ی بلا خواند

خاکی شده‌ام تا چو قدم رنجه کنی تو

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

کام همگان محنت و ناکامی من بود

دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد

اگر در خانه خود را قید سازی

دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن

از لذت حیات ندارد تمتعی

آفتابی که خواجه‌تاش مه است

اگر به تیغ ترا می‌توان برید از دوست

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

بوسه دهم آستین آنکه سر من

گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو

مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد

یا پر به میل تیر نگه در کمان منه

خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت

حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم

در خم زلف همچو چوگانش

ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل

آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد

مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل

اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی

چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم

زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده

طاعت آن ملک به جا آورد

ز خاری هر که او پیوند بیند

آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

چون نتواند کسی چاره‌ی بهبود من

هزار خنجر زهر آب داده نرگس او

در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی

چون بدانستی و دیدی خویش را

ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست

از من نسزد شکایت تو

چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم

مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر

خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن

پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری

دوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردم

ماه را قدر من سها گفتی

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه

حال من چون خال مشکین تیره شد

یاد تو شراب و یاد ما آب

بی‌دهان همچو چشم سوزنت

بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق

چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر

دیگر که داندم چو من از خود برآمدم

غره‌ی روی معانی تا ابد

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم

بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم

گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟

مرا گوید اگر دانی وگرنه

جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

فارغ از حال دل آشفته‌ی‌زار منی

چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم

هر آن مفلس که باشد طالب گنج

اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر

به دیدار کسان شدم ناگاه

تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر

نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی

آن طره پرچین را چون باد بشوراند

زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی

ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن

گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش

کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن

مرا سر گشته و حیران و ناکس گفته‌ای، آری

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گه بر آمد به صورت لیلی

خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود

زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید

خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین

ز رنگ سبزه و شکل ریاحین

تا یک سر موی مانده‌ای باقی

چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو

مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب

چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو

بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا

تا بود بر دیگری وصلت حلال

پنجه‌ی عشق قوی پنجه نبرد است گهی

چنین زانم پسندیدی که حال من نمی‌دانی

میان جعفرآباد و مصلا

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

مگر من صورت عشق حقیقی

تشنه‌ی چاه زنخدان تو شد

آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت

بسی قرن باید که از باغ خوبی

زیر بار عشق او کارم فتاد

چو با خوبان نباشی مرد کشتی

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس

اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس

میلم به باغ بود، دلم گفت: دیده گیر

شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف

دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من

از برای بی قراران محبت

با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

منم هر ساعت از هجرت به دردی

حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز

هم نکند صید چنان آهویی

چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره

صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی

مالسلمی و من بذی سلم

غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن

عجب نبود اگر عاشق شود بی‌جان در این هجران

چراغ دیده‌ی گریان خویشت گفته بودم من

ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام

تو ز دستش بداده‌ای، ورنه

سرخوش به کنار بلهوس خفتی

بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ

چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور

همه چیز از تو بود و در همه چیز

فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می‌بخشد

بدان آشفته‌ی مسکین فرستاد

دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان

دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟

از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم

نوشت این نامه و فرمود تا زود

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد

از دری کندر شود ماهی چنین

بس بی‌سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم

دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن

کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد

هیچ ندارد الف عاشقان

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ

به نرمی طبع تندان رام گردد

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

آن شکرینی، که وقت بوسه

گر چه باران نعمتست از برق ترس

ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق

چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا

آسمان و زمین تو داری، تو

مرغ توام به دست خودم دانه‌ای فرست

اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

کشته‌ی چشم توام، غافل مباش از حال من

بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست

میدهم در بهای وصلش جان

ز نخل تفرقه خیزت که داد بر به رقیبان

گر به بزم عشق بنشاند مرا

از برای مژده‌ی این عید حیدر

به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست

چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم

ای که در عین جان خود داری

دردی که هست ما را در دوری تو صد پی

با تو گستاخانه آمد در سخن این بی‌شعور

وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم

گر نیز شادی است درین آشیان غم

مراد چرخ ازرق جامه آنست

سررشته جان به جام بگذار

کسی را رسد لاف گردن کشیدن

طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد

باده ترا چیست؟ شربتیست موافق

شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ

سر از پوست چون گل برون آوریم

از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت

گرت ز گوشه‌ی دل خواهش محبت اوست

حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست

من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن

آنچه در دل بردن از لطف دمادم می‌کنند

از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن

گر هزاران سال بر سر می‌روی

آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد

موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل

بگستر فرش و خلوت ساز جارا

تا بنده‌ی مه خود شدم ایام

پنداشتم آن یار بجز مهر نورزد

چون به جز تو دوست نتوان داشتن

به یاد او قدح زهر ناب می‌باید

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد

فروبندید دستم را چو دریابید هستم را

مردم به دستگاه توانگر نمی‌شود

بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد

قصه‌ی آتش، که در جان منست

خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین

سخن در دوستداری آزمودست

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت

درون چاه ز خورشید روح روشن شد

هر گه که بر در تو من آب روی جویم

لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در

هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک

برکس نمی‌کنی نظر ای ترک شوخ چشم

تو عام خری و عامیان خر

چندان گریستم که هر کس که برگذشت

به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی

سینه عاشق یکی آبیست خوش

دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد

دل داشت یقین نیستی آن دهن اما

ترا در سر دلازاریست بی‌من

هست خورشید رخت زیر نقاب

مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

زخم تیر غمزه‌ی آهن شکافت را هدف

شیرم ز تو جوش کرد و خون شد

گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر

سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو

پرده از روی برگرفت آن ماه

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

مرا چند پرسی که: لاغر چرایی؟

سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص

دلم ز پسته‌ی تنگ تو چون براندیشد

کشور جان شد ز دست و قلعه‌ی تن پست گشت

بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد

رسن از زلف جانان ساز جان را

کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم

ما را سر صنعت و دکان نیست

طرب پیوند خواهد کرد با دل

آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن

در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا

خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد

بودنیها ز تست و آیینها

دل در جهان مبند و به مستی سال کن

چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

که جزو نیست هر چه می‌دانم

نقش هلاک من زده دست اجل بر آب

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟

چنین رنگی که بر من سایه افکند

ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود

به شب قرار نهی روز آن بگرداند

به کوی خود دگر بیرون نیایی

به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو

بر چرخ کشیدی سر ناگاه، ندانستی

ز چشمی است چشم امیدم که هرگز

با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای

سخن سربسته گفتی با حریفان

کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب

عطاردوار دفترباره بودم

ز نو آغاز کرد افغان و زاری

وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد

در دام حسنت جز دم ندیدم

درد خرابات مپیمای کم

گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

مرا ز طعنه‌ی بیگانه آن جفا نرسید

تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی

و گر خونت همی ریزد جمالش

گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه

شب چو خفته می‌باشی تا به روز در خلوت

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر

روز آن نیست ورنه هست مرا

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم

هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته‌ای

نگارم را خبر ده، گر توانی

باز صلا زد به دو کون و کشید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

چه زیان دارد؟ اگر بی‌سر و پایی روزی

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

نه زان گونه تلخست کام دلم

چو تخته تخته بشکستند کشتی‌ها در این طوفان

از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب

شکار تا شده دلهای بی محبت را

گر سفرت هست هوس، جان و خرد یار تو بس

آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است

سخن مبدا و معاش و معاد

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر

به شکلت دیده‌ام شوخی و خواهد کشتنم گویا

هیچ سودت نکند ناله به آواز، ای دل

دو جهان ترک کرده‌ام که توی

چرا بایستمی ده نامه گفتن؟

چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود

چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟

لطف گل بین و جرم خار مبین

چو زر بود از جفا روی تو اول

وصلت به خدا که رایگان است

تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم

روز محشر هم نمی‌آیی به دیوان حساب

من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن

تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب

صبر از آن دلدار و دوری زان نگار

مقیم شد به خرابات و جمله رندان را

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا

هزار چشم چو نرگس نهاده‌اند بتان

آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی

در ره عشقش که سر گوی ره است

با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم

اما ازین چه غم که کهن دوستدار او

تا هیچ کسم راز دل ریش نداند

مثال تخته بی‌خویشم خلاف تیشه نندیشم

که قوی حال یا زبون طرفست؟

چندم به بزم خود نگذاری چه میشود

هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من

برآشفت و پریشان کرد نامش

با تو نزدیکان نمی‌گویند درد دوریم

بجز آن کایم و در پای غلامان افتم

ملک مستی و بیخودی داری

ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی

سروی است در برم که براندام نازنین

بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت

چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم

چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

چون میانت خون ما ریزد، کمر

زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت

ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته

چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او

با چنان دانه‌ی خالی که تو بر لب زده‌ای

گرد لشکر فرو فشاند همی

از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو

آن پری چهره مگر دست بدارد از جور

بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم

هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش

ز دست کوته خود در هوای زلف توام

خاک شوم، تا مگر آرد مرا

در مصطبه عور پاکبازیم

درستانی، که عشق راست ورزند

برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار

سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ

چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر

هر کرا خون خواستی کردن حلال

مرا هم نیست آن بی‌غیرتی شاید تو هم دانی

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

گه در کنار ماه چو جراره عقربی

چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت

دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست

ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم

ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق

ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری

هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین

سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را

چون نتوانم که به گردت رسم

سرچشمه‌ی تویی تو، آن نور راستیست

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

دل از من خواستی،دل نیست، حالی

ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور

تو نیز، ار طالب آن یار نغزی

از شیشهای چرخ به دور تو بی‌وفا

رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده

به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی

دکان حریصان به دغل رخت همه برد

چون ز گهواره در کنار آید

ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک

آن دل، که دلبران جهانش نیافتند

تا زبون‌گیری آن‌که را خواهی

اگر خواهم که جان به خشم توان زود

خون پیاله خور که حلال است خون او

نرگس جادو فریبش سحر پاش

جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست

آخر چه سود کشتن تن را به زور؟ چون تو

از تیر عشق اهل زمین پر برآورند

دگر عهد با نیستی تازه کردم

سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر

خیالم فاسد و حالم تباهست

هنوزت بوی شیر از غنچه‌ی سیراب می‌آید

زود این درست قلبت رسوا کند به عالم

آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن

چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان

بسی نماند که از کرده‌های من باشی

چشم معنی برگشای و چشمه‌ی آب حیات

با جمله‌ی مفسدان به تصدیقیم

به شوخی شیر گیرد چشم مستم

گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر

در پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر

مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم

وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت

به گوشت هیچ می‌گوید که اینک می‌رسد از پی

هر کسی از غم پناه خود به جایی می‌برد

سر زلف پر بند تو تا بدیدم

حریف چستی، اندر عشق چست آی

چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید

آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی

نقش ملایک ساختی بر آب و گل افراختی

امشبم چون دوش بودن آرزوست

تب گرم تو عالم را سیه کرد

بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا

یا پیش هوا به سجده درشو

ندیدم سود و فرسودم، چه بودی

مستی عشق نیست در سر تو

حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم

بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست

مانند گل ز جامه پدیدار میشود

دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را

درو بام خلوت من پرست ز نقش او

دلهای برده را همه آورده‌ای به دست

نه هر گوهر که بینی شب چراغست

هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را

در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم

بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود

و آن سینه‌ی آتشکده را غمزه‌ی چشمش

عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض

حلقهای دو زلف چون رسنش

محرم آن شو که گر آن نبودت

گر گمان داری ز معنی‌دان بپرس

گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری

چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت

منم چو عقل و خرد در درون پرده تو

خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین

آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید

سالها در کمین نشستم تا

کاش کی می‌ریخت از بهر سرشک دیده‌ام

بگفت این نامه را تا: نقش بستند

مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی

شود چو روی فلک پرستاره روی زمین

همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم

مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود

دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف

هر حاصلی که داد به عمر دراز دست

ور سر کم کاستی دارای در آی

چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی

آنچه در آینه‌ی روی تو من می‌بینم

گر مهر و ماه را به در او برم شفیع

ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست

امشب تو به زیبایی خود خانه بیارایی

دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من

بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس

مرا نهایت شادی است با تو ای غم دوست

در حسرت خویش گونهای ما

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست

آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند

چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته‌ای

به وقت حمیت درین رزمگاه

عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان

در میان بندم ازان زلف سیه زناری

در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان

جفت خورشید شد در ایامش

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری

عوض آنکه به خون جگرت پروردم

دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات

به زور بازوی مردی برون نشاید برد

چون کسی را نیست حسن روی تو

بنشستیم چون به دشت آمد

نگار می فروشم عشوه‌ای داد

ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی

چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی

مددی نیست که دیگر به منش باز آرد

ربوده است خوابم مهی کز خیالش

عالم ز ماجرای دل ریش من پرست

اگر در جمع قرایان نشینیم

شب شنبه، که بود آغاز هفته

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه

قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر

همی دانست کان خواری به دل نیست

سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان

جای حدیث او دل آشفته‌ی منست

کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی

گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز

ای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماند

مخور خوبان آتش خوی را غم

تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کرده‌ای زان در

کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود

هوست هست که صافی دل و صوفی گردی

گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست

اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم

شرم دارم ز سگان درو سکان محلت

آن دولت عالم را وان جنت خرم را

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست

دلم شکفت که از میل طبع خلوت دوست

جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد

بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما

جز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ی اوست

در دل بی‌دانشان مهر تو دانی که چیست؟

جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا

دهانش خموشی، لبش باده نوشی

بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان

زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری

چون سر و کار مرا سامان نماند

تا سر جمله‌ها شود نامت

سرت که گرم می لطف بود دوش امروز

از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر

فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ

چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی

نمی‌دانم چه می‌گوید ز بدگویان که می‌گوید

گل و شکر بهم فرو کرده

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح

زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو

دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر

آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین

هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت

بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو

در جمالش هر که را آن چشم هست

دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست

ز پر و بال خود گل را فشاند

نمی‌دانم از زورمندان درست

شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا

دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم

جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی

ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری

قد اگر این است که آن سرور است

در باغ عارضش ز برای شکار دل

بگو به عشق بیا گر فتاده می‌خواهی

ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد

چه جای خط که نسیمی از آن خجسته بهار

باز ز سر عربده داری و جنگ

گوهری را که کس نداند قدر

چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی

عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست

عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود

چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی

من به دلم یار تو، باز تو گر یار من

زلف تو تاری به من اول نمود

گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی

آه منی یا جهنده شعله‌ی آتش

آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم

چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او

غلغله‌ای می شنوم روز و شب از قبه دل

خار خار گل رویت، چو به باغی بروم

گشت سررشته بعد من از آن در کوتاه

به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند

خورشید نهاده چشم بر در

نه بر اندازه‌ی خود کام جستی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد

تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست

رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید

خوش‌تر از عشرت صد ساله‌ی هشیارانست

اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم

ز هر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید

شب اول چو روز دانستم

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند

آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول

مگر آغاز کار دریابیم

بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او

چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن

گاه ز جان سود بسی کرده‌ام

آن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رویی

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز

ما را به دیار او نباشد ره

غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم

گر این جان در بت سنگین بدیدی

خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش

پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون

جادوان را به سخن خشک کنی

سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من

غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان

آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب

سختی راه محبت را دلیل این بس که تو

خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش

آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست

پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم

لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود

روزی اگر ترا به میان در کشد غمی

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

گر صبح صادق رخسار تو

زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل

حلقه‌ی زلف تو دامیست گره گیر، که هست

شبی گفتم که مشکین شد دماغ جان من گفتا

عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم

ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح

که شد به می سبب آلایش وجود تو را

وصل آن رخ به جان همی طلبم

بلبل عاشق به صبوحی درست

از سر زلف پریشان هر نفس

در این ولایت پرشور و فتد خانه‌ی کنعان

ز مهر تو بگریست چشمم به خون

آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه

یاور ما نیست چرخ، همدم ما نیست بخت

چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو

تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست

تا کی از شعبده‌ی دور فلک خواهد بود

گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان

روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد

آن خانه مردی است و در او شیردلانند

عروس جهان را وفایی نباشد

جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

در بندگیش نه هندوم بدخوی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف

ز من چه سرزده‌ای سرو نوش لب که دگر

شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن

از باد آب بی‌گره گر ساعتی پوشد زره

دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت

ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو

هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست

آمد آن بلبل چمیده به باغ

گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را

مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن

آنکه هست اسم اعظمش مطلق

شادم از بی‌کسی خود که اگر کشته شوم

نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران

چو آدم را فرستادیم بیرون

سرم از دایره‌ی صبر برون خواهد شد

وگر سرای جهان را سر خرابی نیست

تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند

اول ججکی کم یازده بلدک

شبی بیدار بود، از عشق نالان

در سلسله‌ی تو همچون مجنون

به گردن دلم از نو درافگند بندی

نام تو محمود بحق کرده‌اند

به دل گفتا که: ناچارست یاری

سوخته فراق را وعده‌ی خام تر مده

چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد

من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم

بس این انتظارم به فردا و دی

کرده چشم نیم‌بازت رخنه در بنیاد جان

خانه‌ی ما چو بهشتست به رخسار تو حور

صد مرد چو رستم را چون بچه‌ی یک روزه

با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی

چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض

از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام

نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا

دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر

از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای

مکن خواب و چشم مرا غم بخور

تا نرگس مست تو بدیدم

هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند

زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف

دل چون بدید موی میان تو در کمر

عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم

ای خاکیان رنجور، آمد طبیب دلها

دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی

ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب

زن صفت هرگز نبیند آستانش

رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر

ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما

نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی

گل در میان باغ به دست نسیم صد پی

بلا بر گرد من میگرد اما دست می‌یابد

پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر می‌کن، که پیر

بر طره‌ی او بگذر تا مشک ختن یابی

آن چو ماهست بر سپهر جلال

فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست

دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم

ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه

تو با هزار شمع نبردی به راه پی

منشین ز آتش من آهنین دل ایمن

باز دل ما بزیر پای غم تو

خود تو در دل بودی و ما از غرور

چو بد کردی، کنندت بد مکافات

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو

روا مدار که: با دشمنان من شب و روز

چیان کاهل بدم کان را نگویم

تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟

من که تنگ آوردنش در بر تصور کرده‌ام

گردن نکند نرم به فریاد و به زاری

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود

یار من از پرده همی کرد زور

بهر دردم که خواهی مبتلا کن

علم خسرو چمن بزدند

کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل

بی‌منت موسی سخنی چند ز دیدار

تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب

به زبان کسش مده پیغام

در پرتو آفتاب رویت

پری‌زاده‌ای چون تو پیش نظر

نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد

دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای

به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

خورشید در مقدمه‌ی شب کند طلوع

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان

گهی لعل چون باده‌ی ارغوانی

نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار

آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمه‌ی رویت

گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح

لذ لحبی من حرکاتی

ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا

امر عالی را به امر عالی او عنقریب

بسیار سالهاست که دل راه می‌رود

نیست آری کار هر تر دامنی

چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود

جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان

سیر افلاک را مدان به عبث

مژده‌ی اقبال او شد متحرک جناح

از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم

بر باد می‌توان داد خاک وجود ما را

صف پیشینه صافها خوردند

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

به دو پول سیاه بتوان یافت

تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را

گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم

این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین

گردن محکم نداری پس که گفت

باز چندان هزار داروی و زهر

خاک که ز جولان سمندت شده برباد

خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز

بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست

دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی

از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم

گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست

نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن

چو غنچه تنگ دلی را به خنده‌ی چو شکر

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها

جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی

سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من

چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین

درون خویش بپرداختم ز هر نقشی

یا برو از حلقه‌ی مردان دین

ز کار من مشو غافل، که عمریست

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن

بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک

بر دو دیده نهم غمت کاین درد

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟

شمع حسنت فروغ هر مجلس

من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو

همچو غواصان دم اندر سینه کش

بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم

از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او

در زمین از آسمان گویی سخن

از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن

نه تو گفتی: خدای را نشناسم بجز یکی؟

به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه

ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی

مرد باش و هر دو عالم ده طلاق

من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه

خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت

ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن

ایها العشق ایها المعشوق

چو با زورآزمایان پنجه کردی

دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام

بهل، تا بر سرما پاره گردد

مار زلفین بتان حلقه به رخسار زند

بدانست از سواد نامه‌ی دوست

همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص

زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو

زهی سرده که گردن زد اجل را

نظر می‌کن بنقش دوستان ژرف

خواند بر بالای نه منبر خطیب روزگار

طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر

کان دم که صواب کار خود جویم

رخ خوب از نظر زینت پذیرد

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید

چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای

می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته

در ایام جوانی پیر گشته

حامی شرع معلی ملجاء دین نبی

در خون کنند چون بنماییم حال دل

نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی

ملجا ملت و ملاذ عباد

خدا زان خرقه بیزار است صد بار

خلق از هوس حور طلب گار بهشتند

بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم

سر هر نامه‌ای از نام او خوش

امشب از پای فتادم که پیاپی می‌کرد

رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من

عاشقی باید که بر هم سوزد او

برنجش را ز باد غم مکن پست

چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا

گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی

یاد او کن، ولی به نام دگر

صد پاره شد دل اما همان هست

خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم

ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر

متصاعد شد از میان دو بخار

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی

از یار ناگزیر نشاید گریختن

خرقه پر ز بند روزی چند

کند آنکس که داد دانش داد

متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت

ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن

چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق

قوت سمع و لمس و بوییدن

بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌ای

آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل

عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی

کز برای چه کارت آوردند؟

از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل

تا گنج غمت را سر ویرانی دلهاست

همدمی نیست، تا بگویم راز

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

به منعمان بهل آواز چنگ رندان را

در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس

با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم

ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او

منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین

خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی

ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته

من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه

گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج

ناکسی، از بخت دوری جسته‌ای

تیغش رقم حیات بزدود

کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را

زلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبی

وقتی که نیم جرعه‌ی شادی به من دهی

غمزه که غارتگر ملک دل است

به حقیقت همه پروانه‌ی‌شمع رخ اوست

صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست

منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر

می‌سوزدم از آرزوی رنگی و بوئی

به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن

می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن

گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه

گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم

دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته

غمزه‌ی غماز تو سحر آفرین

چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک

با میانی کزو اثر نه پدید

مشو در بند او کز مهر دورست

یا رب امان ده تا بازبیند

بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند

جان خراباتی و عمر عزیز

شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار

دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب

گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش

تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود

صاحب نظر ار نمیشوی سهل

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا

چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش

بگفتند با شاه کاووس کی

عشوه‌ات سوخته جان من و جانسوز همان

من و ما و دل و جان و سر و مال

تا نگویی که مر مرا مفرست

به بالا بلند و به گیسو کمند

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش

چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز

شب تیره چون روی زنگی سیاه

کای نوربخش چشم جهان بین مردمان

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟

دل رفت ز دست و جان برآن است

به شاه آگهی شد که کاووس کی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی

پرستندگان تیز برخاستند

تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ

وقتی علاج مردم بیمار کردمی

آغاز هر طربی انجام هر طلبی

که من شاه را بر تو بی‌جان کنم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر

خار در پای چو از دست غمت رفت مرا

گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر

به نزدیکی غار بی‌بن رسید

وصلت ار خاصه‌ی عاشق نبود روز جزا

یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن

جز چشمه‌ی کوثر لب تو

بیامد جهانجوی را خفته دید

گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم

چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز

قلندر گر چه فارغ می‌نماید

همی رفت پویان به راه دراز

هرچه می‌خواهی از جفا میکن

فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش

چون شود یک ره ز پرده آشکار

به طوس و به گودرز کشوادگان

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی

ز دست خویش از آن ساغری که می‌دانی

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

بره و داد چندان که من قدیم پیمان

آن قامت و بالا، که بجز ناز ندانست

در عشق تو بس سبکدل افتادم

نخست آفرین کرد بر دادگر

دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را

نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن

چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق

وگر باره زیر اندرش آهنست

بود بی‌زلفت اگر یوسف حسنی در چاه

رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی

زان می که یاقوت سرخ گردد

کسی را که اندیشه ناخوش بود

من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم

رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب

من در تک خونستم وز خوردن خون مستم

ز بدها نبایدت پرهیز کرد

نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع

یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او

سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل

یکی بانگ بر زد به گیو از نخست

گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن

حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه

عجب چیزی است عشق و من عجبتر

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ

چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر

دگر آفرین کرد بر پهلوان

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

در دست ما چو نیست عنان ارادتی

گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی

کجا نام او بود گردآفرید

چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد

ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم

بیا تا ترک خود گیرم که خود را

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

این لحظه آتشست به جایی که بود آب

چرخ فلک را به خدایی مگیر

به هر سو که بنهند بر جنگ روی

زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او

هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری

نفس را چون جعفر طیار برکن بال و پر

فرستاد هر سو یکی پهلوان

حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم

گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود

چه دست باشد کز رو مگس نداند راند

بدین سان همی رخش ببرید راه

خوش آن که بر سر صیدی ز پیش دستیها

خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان

گر می‌خواهی که کل شود دل

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

گر خون گرفته‌ای نگرفته عنان تو

با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو

مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش

که گر شاه بیند که مهمان خویش

با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست

زمین را به خنجر بشوید همی

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان

به نام عیش بریدند ناف هستی ما

به رستم چنین گفت گودرز پیر

بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری

مرا که روز و شب اندیشه‌ی تو باید کرد

جمله‌ی شب همچو شمعی سوختم

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

هوشیار حضور و مست غرور

روی او را گر ببینی آشکار

غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

از زمین ارم به آب حیات

قاضی ترا به دیده ملامت همی کند

دستگیرت نشود حلقه‌ی مشکین رسنش

جهان دیده باید عنان‌دار کس

یرات من بین که رد جولان گهش بوسیده‌ام

هزیمت همان روز شد شاه عقل

بصر العقل من جلالتکم

یکی نامه بنوشت با گیر و دار

زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود

زین پیش جمع بودم و اکنون نمی‌گذارد

هست در آیینه نشان صد هزار

از آوای گردان بتوفید کوه

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

هر کس که زما و من سخن گفت

ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم

بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟

پیش هر حلقه‌ی آن زلف شمردم غم دل

به نخچیر گوران به دشت دغوی

همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن

هرگز جفا نبرده و دوری ندیده‌ام

بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس

یکی نعره زد در میان گروه

والدین و ملک را بگذاشتند

پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری

بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم

شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن

ز آبی من جهانی برتنیدم

یکی تیغ هندی به چنگ اندرش

زن بر قاضی در آمد با زنان

عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری

پرده‌ی صبر می‌درد عارضش از نظاره‌ای

همه شهر ایران بیاراستند

درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل

گر چه پر آفتاب گشت این شهر

بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی

چو آمد به ترمذ درون بام و کوی

او نداند قدر هم کاسان بیافت

او در میان دایره‌ی خانه نقطه‌وار

مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد

یکی بنده شمعی معنبر به دست

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما

از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو

در منزل اول به دو فرسنگی هستی

اگر مرگ دادست بیداد چیست

زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس

آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق

گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد

چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران

دی که بهر قتل می‌کردی شمار عاشقان

ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد

بیار جام که جانم ز آرزومندی

گو پیلتن سر سوی راه کرد

یار را چندین بجویم جد و چست

آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای

آب حیوان را برای قوت جان

یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ

سرو جوان با همه آزادگی

من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل

کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره

کمندی به فتراک بر بست شست

پس ملایک با خدا نالند زار

این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه

همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست

ز مکران شد آراسته تا زره

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت

بارها از بند او آزاد کردم خویش را

بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت

سپاهی که خورشید شد ناپدید

قوس ابرو تیر غمزه دام کید

ازین بیشه شیری نیامد برون

گفتی که اگر راست روی راه بدانی

یکی دیو باید کنون نغزدست

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی

سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده

بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم

بدان تا رساند به شاه آگهی

دل بیارامد به گفتار صواب

آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش

دلهای مرده زندگی از سر گرفته‌اند

نخست آفرین کرد بر کردگار

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح

غوغای روز بینی چون شمع مرده باش

که دستور باشد مرا تاجور

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای

زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین

ازان پس خرد را ستایش گرفت

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی

ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی

پذیره شدندش بزرگان و شاه

کفر که کبریت دوزخ اوست و بس

با دم صاحبدلان خواری مکن

مجلس خوب خسروانیوار

کنون چشم شد تیره و تیره بخت

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او

یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من

سوی شهر ایران نهادست روی

وای اگر بر عکس بودی درد و ریش

دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی

یک لحظه بر من آی آخر

سر پل بگیرم بدان بدگمان

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟

هر دم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد

سپردار و جوشنوران صد هزار

آمده در خاطرش کین بس خفیست

سر بسته سر سینه‌ی عشق بی‌نوا

ور به دست تو آمده است اجلم

به دشنه جگرگاه پور دلیر

من آدم بهشتیم اما در این سفر

کشتند در کنار چمن سروها بسی

بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست

چو آمد زواره سپیده دمان

کر کجا اومیدوارم کرده بود

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

رقص‌کنان بر سر میدان شدیم

همه دختران را بر خویش خواند

با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام

جان به تن باز رود کشته‌ی شمشیر غمت را

تن دنبلیست بر کتف جان برآمده

پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت

چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای

چون کست یک ذره هرگز پی نبرد

گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟

اغیار را به عشوه‌ی شیرین هلاک کرد

قاتلت چون سایه بر راه افگند

دل آب و قالب کوزه‌ست و خوف بر کوزه

کنون که در پی آزار من کمر بستی

اندر آن دم جوحی آمد در بزد

هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی

جام درده پیاپی ای ساقی

گر دهی دشنام ازان لبها دعاست

طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او

کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد

مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود

ای که بیازرده‌ای بی‌سببم بارها

گفت شرمی دار ای کوته‌نمد

آنکه از کوی آشنایی نیست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»

سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی

خنک طفلی که دندان خرد یافت

لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان

بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم

گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم

گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند

به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا

راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را

ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش

گهی ز چشمه‌ی جنت مرا شرابی داد

بر مثال دایره‌ی تعویذ هود

از فراق روی او یعقوب را

نیست از دست غمت جمعی به عالم گوییا

نه به اقرار دوستان شادیم

ای که طبیب خسته‌ای روی زبان من ببین

به گردان رخصت خونم به عالم

گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان

زان دهان تنگ شیرینم بده

تا بگویم کاشکی یزدان مرا

تا تو به خود می‌روی، گر چه نه بد می‌روی

شش جهت از روی من شد همچو زر

ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی

ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی

ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد

در دیده‌ی‌خود خیال رخسارت

پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد

به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر

آسمان با قمری این همه نازش دارد

مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا

واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک

به شمشیر عشقم سبک‌تر بکش

من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم

زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه

پس معرف گفت پور آن پدر

غم تو قوت دل خویش ساختند چنان

رازهایی که در دل پر خون است

خفته در خواب خوش کجا داند؟

لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست

درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد

ای رحمت و پادشاهی تو

هم به معنی زهره را نایب مناب

گفت هرچه در کفم کاله و زرست

ملامت من بیدل مکن درین غرقاب

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز شاخ وصل تو دستم نداد میوه‌ی‌شیرین

عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی

آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش

شاخ تر از باد کناری چو یافت

چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت

امرء القیس آمدست این‌جا به کد

هست از اندیشه در کنارم خون

صد گره هست از تو بر کارم

مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی

رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت

در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی

پیر ما را چگونه توبه دهد؟

ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله

کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر

وگر در عشق از عشقت خبر نیست

به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل

بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند

باده رندآسا خوریم اندر صبوح

گلزار رخ دوست چو بی‌پرده ببینیم

گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز

دل قوی دار و بکن حمله برو

دلم را خون تو میریزی و ترسم

پرده‌ی عشاق زلف رهزنت

هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم به دل

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن

دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم

گفتی: بنشین که من بیایم

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟

مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی

ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

چو گل عهد تو بس ناپایدارست

باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی

ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون

گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی

از میان آب و گل برخاسته

از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود

حاضر کنید توسن او کز سرشک من

آخرت زندان تن خواهد شدن

هزار خمره سرکه عسل شدست از او

بر لب بدخواه زدن آب وصل

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام

هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید

پس بی‌نشان افتاده‌ای، ورنه پس از چندین طلب

ای کعبه‌ی مشتاقان دریاب که بر ناید

بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو

پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو

دواسبه راه رندان برگرفتم

سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم

فکار گشت ز بس آفرین لب گردون

هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته

صورت دل آمد و پیشم نشست

پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده

مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟

من این روز را داشتم چشم وزین غم

ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن

میدهی پهلوی خاصان به اشارت جایم

بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصه‌ی من

عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون

گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی

مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو

در عالم عشق عاشقان را

مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر

گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را

تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

اثری نیست درین پیرهن از هستی من

جان مازان است جان کو جان جان است

گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

پیش رخت ز شرم بریزند رنگها

در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب

من به صدق آمده‌ام پیش تو، بی‌رغبت از آنی

زانک افیونشان درین کاسه رسید

چو چین زلف او آشفته شد حالم

ندید از خود سر یک موی بر جای

تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم

طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس

در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو

منم مومی که دعوی من این است

شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی

از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری

بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی

چند باشم آخر اندر راه عشق

ابرو چون کمان سازی، تا تیر غم اندازی

خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب

گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه

به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن

غرقه زانم در بن دریای خون

بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا

آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن

گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی

فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی

مشتری قوسی نهادست از برای بزم من

بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد

به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن

در کارگاه دیده نگارا ز روی تو

معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو

از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت

من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه

دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد

ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما

چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود

حکایت شب هجران و روز تنهایی

عشق از تنزل حسن گردد به خاک یکسان

گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو

لب تو است که شکر ز عین او روید

چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند

ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد

سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر

ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز

عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

چون در میان نتوان کرد دست با شیرین

عشق دریایی است من در قعر او

گر نبودی میل و اومید ثمر

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

چو افراسیاب آگهی یافت زوی

داخله خارجه شارقه بارقه

آفتابی نام تو مشهور و فاش

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی

هین مشو پنهان ز ننگ مدعی

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست

خروشی برآمد ز پرده سرای

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

ور بکلی بی‌مرادت داشتی

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

سپهبد فرستاد خواننده را

می‌نتوان یافت سوی او راهی

گوید آری لیک من پابسته‌ام

حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع

سپه یکسره نعره برداشتند

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

نیست در تقدیر ما آنک تو این

راتبه‌ی جانی ز شاه بی‌ندید

که آن را میان و کرانه نبود

دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند

علم و مال و منصب و جاه و قران

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند

که ایرج برو مهر بسیار داشت

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست

اندرین کون و فساد ای اوستاد

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

سپهدار دستان مر او را بخواند

از کف ساقیان روحانی

عدل قسامست و قسمت کردنیست

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را

خروشی برآمد ز پیش سپاه

نظر می‌افکنم هر سو و هر جا

این قلاوزی مکن از حرص جمع

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

برفتند هر پنج تا رودبار

امروز مرا رای چنانست که تا شب

خواب مرغ و ماهیان باشد همی

تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار

برین برنیامد بسی روزگار

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم

عشق از اول چرا خونی بود

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

برآمد ز زاولستان رستخیز

چشم مشتاقان روی دوست را

در بنا هر سنگ کز که می‌سکست

بس که از یاران هم دردان جدا افتاده‌ایم

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند

گفت بهر مصلحت فرموده است

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

باده هم چو گل احمر یا لاله‌ی سرخ

که کجا غایب کنم این کشته را

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای

نبود ایچ فرزند مرسام را

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد

که خلیفه داد ده خلعت مرا

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

بدو گفت کاکنون جزین رای نیست

بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی

خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی

در خموشی هر سه را خطرت یکی

بکندند موی و شخودند روی

گر نبودم به مراد دل او دی و پریر

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد

چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان

یکی ترک بد نام او بارمان

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من

گفت احمد را رضیعم معتمد

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

نخست از ده و دو درخت بلند

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو

بی‌نوا گردی ز یاران وابری

طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا

چنان بی‌گزندش برون آورید

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید

ظاهرش چوبی ولیکن پیش او

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

سخن رفت هر گونه با موبدان

بر سر اهل وفا سایه نینداختی

عاقلی گفتش که بگذار ای فتی

شهر دل زود بپرداز که از چار طرف

دو خورشید بود اندر ایوان او

گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست

چونک با شیخی تو دور از زشتیی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

چو مهراب را پای بر جای دید

از سر زلفش به دل عاشقان

در رکاب او امیران قریش

من بودم و دلی و هزاران شکستگی

همه پهلوانان روی زمین

چو از صبرم همه فریاد کردند

سوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر

گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود

بجنبید مرسام را دل ز جای

خار در پای گل شکست هزار

ای دهلهای تهی بی قلوب

که دران نشه تو را دست هوس سوده به گل

چو آمد به نزدیکی بارگاه

در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم

که چه خسپی آخر اندر رز نگر

بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا

بپرسید و گفتا چه بودت بگوی

ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو

پس چرا پنهان شود که‌جو بود

خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست

ابا لشکر نوذر افراسیاب

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها

زو چو استعداد شد کان رهبرست

غیر دنیا پس چه باشد آخرت

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

تا تو کردی به سوی ما نظری

اولین خلعت که خواهی دادنم

وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان

خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار

نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی‌ها کنم

گفت آری او حفیظست و غنی

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو

سوی کشور هندوان کرد رای

نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته

بر سوم پایه عمر در دور خویش

دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا

همی گفت اگر اژدهای دژم

باغ و جنانش آب روانش

قاهری دزد مقهوریش بود

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

ابر کیقباد آفرین کن یکی

گر بقا خواهی فنا شو کز فنا

میوه‌ی مکروه بر من خوش شدست

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز

یکی داستان زد جهاندیده کی

که تا ز بحر تحیر برآورد دستش

درگهی را که آزمودم در کرم

طاقت من زین صبوری طاق شد

که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید

اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را

هر چه در دل داری از مکر و رموز

خرد در زنده رود انداز و می نوش

بیامد گرازان به درگاه سام

اگر خواهی که روزافزون بود کار

بانگ زد بر روزن قصر او که کیست

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر

همی شاه را تخت پیروزه ساخت

ما خسته نشینیم و تو در چشمه‌ی نوشی

فرج استر لایق حلقه‌ی زرست

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بفرمودمت کای برادر به کش

ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا

قرب نه بالا نه پستی رفتنست

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت

بفرمود تا نوذر نامدار

مشکی که بر خط تو گردی است

گفت گل سنگ ترازوی منست

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی

اغنیا ماننده‌ی سرگین‌کشان

کیست مولا آنک آزادت کند

نبیند چو تو نیز گردان سپهر

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

گفت ازین خشم خدا چه بود امان

مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل

ندیدند روزش کشیدن دراز

نظر اندر زمین می‌کرد یارم

گرچه عفریت اوستاد سحر بود

بود شب‌های مخوف و منتحس

که افراسیاب آن بد اندیش مرد

در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه

یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی

بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

چو بشنید سالار ترکان پشنگ

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

چون بهامان که وزیرش بود او

گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان

دلیران و گردان توران سپاه

روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده‌ست

مر مرا سوی کهستان راندند

سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت

همه پیش رستم همی راندند

در عشق دلداری مانند گلزاری

تا بداند که به زر طامع نه‌ایم

در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا

که چون شب شود ما شبیخون کنیم

عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی

تانیاید هر دو خصم اندر حضور

به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی

چو افراسیاب آن سپه را بدید

مکن ناموس و با قلاش بنشین

چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین

شکم گشت فربه و تن شد گران

چون توان بود برین درد صبور

بنگر آخر چونک واگردید تفت

از لطف عام کردی در بزم خاص باهم

چو شد سلم تا پیش دریا کنار

دل از بریشم او چون کلابه گردانست

قصد شه از حارسان آن هم نبود

ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما

همی گفت هرچند کز پهلوان

حاجت نبود به تیغ کشتن

جمله ذرات زمین و آسمان

به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان

چو کشواد و خراد و برزین گو

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

سایه‌ی او را نبود امکان دید

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

سپاس از جهاندار فریادرس

هزار بتکده کنده قوی‌تر از هرمان

که چرا آتش به من در می‌زنی

خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال

ز بس گونه گون پرنیانی درفش

خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

پس کشیدندش به شه بی‌اختیار

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای

این دعا بسیار کردیم و صلات

بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت

نشستند هر دو به اندیشگان

اندک اندک روی سرخش زرد شد

گفت خاتونیست از اعیان شهر

ما همی‌گفتیم کم نال از حرج

چنین گفت کاین نامه‌ی پندمند

تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند

گفت آخر خلوتست و خلق نی

تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا

یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من

ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته

قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت،

یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار

گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد

بر سر زر تا چهل منزل براند

بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل

برفتند هر دو گرازان ز جای

همه اجزای او مستی گرفته

خواهرانت را ز بخششهای راد

منصب دنیا نمی‌دانی که چیست؟

جهانی سوی او نهادند روی

جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت

تا قیامت می‌زند قرآن ندی

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من

برفتند و بردند رنج دراز

اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو

دیو گر خود را سلیمان نام کرد

در علم رسوم گرو مانده

شما یک به یک رازدار منید

گر بنماید زبانه‌ای روی

گردن این مثنوی را بسته‌ای

در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو

دلیران توران برآویختند

ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی

آن شخولیدن به کره می‌رسید

هان، مشو مغرور بر افعال خود

چو دیدند روی برادر به مهر

چون بلور شکسته، بسته شود

تا همی خایید هر یک از غضب

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش

چو از جایگه بگسلد پای خویش

سوی آن دریای مردی و بقا

بر همه تسخرکنان اهل خیر

تا کی ای عندلیب عالم قدس!

این چه می‌گویی دعا چه بود مخند

شهرگردی خودنمایی رهزنی

صوفیان گفتند صدق قال او

بر در میکده رندان قلندر باشند

گفت اینجا ای عجب مصحف چراست

ای بده جانتر ز جان دیدار عشق

گفت پیغامبر که چون کوبی دری

من عدوم مر تو را، با من مپیچ

پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ

شاخش ملون همچو قوس قزح

یا جبال اوبی امر آمده

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم

دست نه و جزو برهم می‌نهد

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد

هین مرا بگذار ای بگزیده دار

این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر

چون نمی‌آید ورا رنجوریی

چون مرا از خواب خوش بیدار کرد

میل معشوقان نهانست و ستیر

آمرزش نقد است کسی را که در این جا

هر درختی شاخ بر سدره زده

ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من

مدتی جوشیده‌ام اندر زمن

تا کی ز علایق جسمانی

زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست

سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری

ممنان معدود لیک ایمان یکی

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

آن تو افکندی چو بر دست تو بود

چونک خورشید سوی عقرب رفت

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر

یارب، به نبی و وصی و بتول

چونک دود و شور او بسیار شد

از شکنج زلف رستم افکنت

بت‌شکن بودست اصل اصل ما

آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر

گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد

درون پرده شب‌ها لطیف دزدانند

مرغ و ماهی در پناه عدل تست

پا مکش از دامن عزلت به در!

این چراکردی شتاب اندر سباق

بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را

میل جان اندر حیات و در حی است

ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش

چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای

تو بگشا چشم تا مهتاب بینی

از پی آن گفت حق خود را علیم

نه شبش را فروغی از مصباح

لیک از نور محمد من کنون

گر ز مژگانت جراحت رسدم

آن شیاطین بر عنان آسمان

دوش چون پنهان ز مردم می‌شدی مهمان دل

سفره‌ی او پیش این از نان تهیست

دل سجده کنان به پیش آن چشم

گفت شاهنشه جرااش کم کنید

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

دیگران گردند زرد از بیم آن

کسی داند فراز و شیب این راه

پس وزیرش گفت کین اندک بود

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

صنعت زراد او کم دیده بود

زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش

گرچه چون دریا برآوردند کف

چالاک شدند، پس به یک گام

هست زندان صومعه‌ی دزد و لیم

باده خوریم و ز جهان بگذریم

امة العشق الخفی فی الامم

گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این

درد سر افزاید استا را ز بانگ

تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی

کور گفتش آخر آن یاران تو

وانگاه بگو به بهائی زار

پیش ازین گفتیم بعضی حال او

رز چرا ترسد ای شگفت ز باد

کو به کف سرگین سگ ساییده بود

جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا

چون به نزدیکی رسیدم من ز راه

باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم

تو چه دارویی چیی نامت چیست

از دشت غصه خاست غباری کزین مکان

هم کرامتشان هم ایشان در حرم

از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی

گفته با خود در سحرگه کای احد

عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای

روز خفاشک نیارد بر پرید

ببزم فرومایگان ایستادن

می‌گریزانیدش از هر نیک و بد

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد

می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها

ای میوه‌ی دل من، لابل دل

جان تو کاندر فراقم می‌طپید

گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را

خاک بر سر کرد و جامه بر درید

ستمها میکشید از باد و از خاک

زود عبدالمطلب دانست چیست

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت

از صوف صفای دل نمی‌یابم

کالبد نامه‌ست اندر وی نگر

گردد از قحط طراوت چون گلت بی‌آب و رنگ

گر هزاران طالب‌اند و یک ملول

تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی

قصد ما سترست و پاکی و صلاح

می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من

نقش ما این کرد آن تصویرگر

آن شد از ابر همچو سینه‌ی غرم

بطن چارم از نبی خود کس ندید

سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت

گفت رو بفروش خود را و بره

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر

تو درین جوشش چو معمار منی

صمت عادت کن که از یک گفتنک

مادرانشان خشمگین گشتند و گفت

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم

نی غلط گفتم که کر گر سر نهد

تو را آن یار می‌سازد که باشد قبله‌اش غیری

ای امام چشم‌روشن در صلا

من ز خون، رنگین شدم در مشت تو

ز لشگرگه روس بانگ جرس

قم توجه شطر اقلیم النعیم

گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

به غلغل درآمد جرس با درای

در این صوفی وشان دردی ندیدم

قصرها خود مر شهان را مانسست

چو کار آگهان کار بایست کردن

یکی گرز هفتاد مردی بدست

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست

گاو گستاخ اندر آن خانه بجست

عشق او دل خواهد و زین چاره نیست

دگر باره در کارزار آمدند

آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب

بازگونه کرده‌ای معنیش را

گفت، بدکردار را بد کیفر است

فلک ناقه را زان سبک رو کند

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

خوش سلامتشان به ساحل با زبر

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم

سوی میمنه رومی و بربری

غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند

لیک جان در عقل تاثیری کند

دزدند خود پرستی و خودکامی

بگو ای سخن کیمیای تو چیست

روز از دود دلم تاریک و تار

مغز خر خوردیم تا ما چون شما

این قدر آگهم کز آتش عشق

خداوند فرمان و فرمانبران

تا به غایت من گمراه نمیدانستنم

او همی‌پنداشت کایشان در همان

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

درآمد ز دریا به غریدن ابر

طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است

منبلی نی کو بود خود برگ‌جو

تا به پیرانه‌سرت جام دمادم بخشند

چون شد آن روز غم عنان گیرش

ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه

از پس ده سال او از اشتیاق

روان پاک را آلوده مپسند

تهی گشته بازار خاک از خروش

رود محنت دهر از یاد من

آه آهی می‌کند آهسته او

از بس که نشان از بجستم

راه می‌جست بر مصالح کار

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

اتصالاتی میان شمعها

سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

عقل در گنبد دماغ سرش

ای خوش ایام شام و مصر و حجاز

دست و پا شاهد شوندت ای رهی

من و تو هر دو تمامیم بهم

همه آفریدست بالا و پست

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

چونک با تکبیرها مقرون شدند

گریه‌ام بهر پدر نیست که او

شاه رومی قبای چینی تاج

فکر کم ان کان فی غیر الحبیب

مهربانی مر ترا آگاه کرد

بس روز که در هوای رویت

چو کردی چراغ مرا نور دار

چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را

این کی بخشیدت خریدی وارثی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

محمد کازل تا ابد هر چه هست

آن قیامت قامت پیمان شکن

این بگفت و گریه در شد های های

گه کند این پرتو آن سایه نهان

سرسبزپوشان باغ بهشت

ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت

کشت گاوم را بپرسش که چرا

بس است این انزوا و خاکساری

فروزنده‌ی کوکب تابناک

چند باشم مورع‌الخاطر

چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی

زین دریاها که پیش دارم

وانچه بود از معاش و مرکب و چیز

جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها

تجربه و تعلیم بیش و کم کند

هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد

جهان در بدو نیک پروردنست

هر کسی، نوعی از آن را رو کند

ای بسا کارا که اول صعب گشت

ای کاش ببینند جراحات درونم

جهان آفرین وز جهان بی نیاز

بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی

بامدادان از برای امتحان

وقت گذشته را نتوانی خرید باز

علم برکش ای آفتاب بلند

اعطنی کأسا من الخمر الطهور

عیب خود یک ذره چشم کور او

عجایب نامه‌ی عشقت به پایان چون برم آخر

ناف هر چشمه رود نیلی شد

امید در شب زلفت به روز عمر نبستم

خان و مان رفته شده بدنام و خوار

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم

هر یکی با آن دگر گفتند سر

مرده‌ی صد ساله یابد از تو جان

جمله محروم و ز خوف از چشمه دور

تیر چشمش که عالمی خون داشت

در فلان صحرا درختی هست زفت

می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم

که بگوید دشمنی از دشمنی

چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت

تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم

آن یکی گوید درین ره هفت روز

بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن

خویشتن آویخت بس مرد و سکست

کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

آن طرف که عشق می‌افزود درد

در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن

در مقامی مسکنی کم ساختی

گوی دولت آن سعادتمند برد

گر بیاماسد مرا دست و شکم

دل دهان دل به دوستی دادند

دید شیطان از ملایک اسپهی

یاد باد آن کو به قصد خون ما

گربه می‌بیند بگرد خود قطار

ز روز نیکبختی یادها کرد

بس که اندر وی غریب عور رفت

حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم

زانک منبع او بدست این رای را

ادریس دین حدیقه‌ی فردوس تازه یافت

خلق پرسیدند کای عم رسول

توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد

تا کنون اندر حرب بودم ز زیست

بجز خوبی و پاکی و راستی

طفل ماهیت نداند طمث را

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی

تا برون نایی بنگشاید دلت

حشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس

این یکی بدریست می‌آید ز دور

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

آنک در فتوی امام خلق بود

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین

پاره‌های نان و لالنگ و طعام

السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک

سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو

چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری

سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست

منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر

ذوق جمعیت که بود و اتفاق

هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی

گر دوا را این مرض قابل بدی

تو نپنداری کزین لاف و دروغ

گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای

شب گر به جای شمع نشینی میان جمع

آن بیابان پیش او چون گلستان

گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر

چونک تابستان بیاید من بچنگ

بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن

گفت کودک سلم الله علیک

و اخلع النعلین، یا هذا الندیم

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت

صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب

تو چه دانی سر چیزی تا تو کل

ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست

چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده

کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم

چون زبانهای بنی آدم همه

ای بهائی، شاهراه عشق را

هرکجا باشد شه ما را بساط

هر کجا کز لعل جانان دم زنند

که به دعوی الهی شد دلیر

از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر

باد آمد شاخ را سر زیر کرد

از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی

افت خیزان می‌رود مرغ گمان

شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست!

گفتمش این علم نه درخورد تست

نعل سمند و افسر شروان شهان به قدر

آن کشنده‌ی گاو عقل تست رو

چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران

همچنانک سهل شد ما را حضر

گفت فردا به گلستان باز آی

چرکن و آلوده گفت ای خادمه

امسال اشگها همه در دیده‌هاست جمع

این زمان این احمق یک لخت را

فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق

گفت در بیعی که ترسی از غرار

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

نه مهم بارست و سه ماهم فرح

خشک شد زمزم پاکیزه‌ی جان ناگه

قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا

الهی الهی، به سبطین احمد

گفت موسی این جهان مردنست

پس بگوئید ز من با پدر و مادر من

گردش او را نه اجر و نه عقاب

نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او

جنبش خلق از قضا و وعده است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم

رو بگرداند به سوی دست چپ

جور کم، بوی لطف آید از او

که ز مصحف کور می‌خواندی درست

سرو بالای تو پیرایه‌ی هر بستانی

سایه‌ی آن را نمی‌دیدند هیچ

گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد

ناگهانی آن مغیث هر دو کون

رخسار خویش را نکنی روشن

خود مرا آگه نکرد از رنگ من

بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت

هر دو پا شست و به موزه کرد رای

جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش

دست و پا در خواب بینی و ایتلاف

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز

زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

این همی گفت و ذباله‌ی نور پاک

مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی

اتفاقی نیست این ما بارها

جان در بهای بوسه‌ی شیرین توان گرفت

گفت جاروبی ندارم در دکان

بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری

بس که می‌افتاد از پری ثمار

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

هم بدان‌جا پای چپ و دست راست

تیشه‌ی بیداد و ظلمت ریشه‌ی مخلوق کند

چون شما در دام این آب و گلید

رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند

هرکه دیدش در بخارا گفت خیز

دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود

سیل و جوها بر مراد او روند

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای

تازه گردید از تو جان مبتلا

این نظر با آن نظر چالیش کرد

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

بعد از آن دیدم درختان در نماز

دل بردن چنین ز اسیران ساده دل

ناگهان چشمش سوی دریا فتاد

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

من همی‌افتم برو در هر دمی

رندیست ره سلامت ای دل!

پیش او بر رست از روی زمین

ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم

ساخت سرگین‌دانکی محرابشان

طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

چون زبانه‌ی شمع پیش آفتاب

حله‌ی دل نشود اطلس و دیبایش

خاصه در هنگام خشم و گفت و گو

ور نبود بر سر خوان، آن و این

جز از آن میوه که باد انداختش

آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست

شکر منعم واجب آید در خرد

حبیبا در غم سودای عشقت

گفت ای سگ جد او را کشته‌ای

ز هر گردی، برون افتادی از راه

بوک روزی نبودت چون می‌روی

فرخ آنکو رخش همت را بتاخت

هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه

سینه‌ی ما کوره‌ی آهنگر است

رفت بر بام و فرو آویخت سر

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کودکان افسانه‌ها می‌آورند

این یکی، وصله‌ی زانوش نمود

روز دیگر جمله خصمان آمدند

ورنه ما شوریدگان در یک سجود

خون نخسپد درفتد در هر دلی

گفت وقت گلست باده بخواه

فال بد رنجور گرداند همی

تیره گشت آینه‌ی پاکی آن مه به خلاف

مر سگان را عید باشد مرگ اسپ

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

چه رئیسی جست خواهیم از شما

ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا

بر سگانم رحمت و بخشایش است

بر قد همت قبای عزله بریدم

ما خروسان چون مذن راست‌گوی

پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط

این بخارا منبع دانش بود

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

چندین چه غمزه می‌زنی از بهر کشتنم

چون بوقلمون، به صد طریقت

گفتی که غلام من نشد خسرو

مجلس به لب جوی بر ای شمسه‌ی خوبان

دلم ببردی و ترسم که دردان رسدت

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

گر غمزه‌ی تو جوید شاگرد به خون‌ریزی

ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

رخسار تو در جهان فروزی

یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها

ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان

بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ

گر گهر صلح پذیرد نظام

بی‌خدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر

زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

عالمی را بکش از غمزه که ترکان به خدنگ

بر یکی عابد، در آن صحرا گذشت

سود بگردون سر شنگرف سای

گر بود تو بود بود ما نی

رو تو چو خورشید زمشرق برای

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

مگر بیدار شد بختم که آن روی که درخوابم

ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی

بگوش ره ندهی ناله‌ی مرا چه کنم

چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم

به عشق از گریه هم ماندم چه جویم

دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست

آهسته رو ای صبا بدان بام

کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان

خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد

بود اما بودنی علمی و بس

ناله‌ی هر عاشق از دل افگار خویش

هر جا بت سر مستی با جام شراب آید

ساقی برخیز و یار بنشان

به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم

مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

تاتو ندانی که درین جستجوی

چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر

پرتو رویش چو می‌تابد ز دور

لرزان ستارگان ز حسام حسام دین

همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم

مصوران قلم از مو کنند تا نکشند

گلگشت باغ می کند امروز سرو من

جان زبون گشته است و در بند تنیم

بلی کز مدد سرشک خونین

تا چند زنی ز ریاضی لاف؟

عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است

رخ رخشان بنما، دیده‌ی جان را بفروز

پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم

جان فدای گوشه‌ی آن چشم مخمورانه باد

کشتن من بر رقیب انداز وخود رنجه مشو

نیاسودم از کوشش و کار کردن

شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل

نان و حلوا چیست؟ گوید با تو فاش

آفاق را گردیده‌ام مهر بتان ورزیده‌ام

آن را که تن به اب و هوای ری آورند

خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند

ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار

اگر قضاست که میرم به عشق تو آری

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

تندی سیلاب ز بالای کوه

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد

غرق خونم که میخلد هر دم

گفتم: چه چیز باشد زلفت در آن رخت؟

گفتی به وصلت روزی نوازم

آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز

گر نه کباب کردن دلها شدش حلال

نه تن این، بر دل تو بار بلاست

شد نقاب عارضش زلف سیاه

در روضه‌ی تو خیل ملایک، ز مهابت

من ز غم گل‌رخی ژاله فشانم چو اشک

آن کعبه‌ی محرم نشان، وان زمزم آتش فشان

نگه کرد بیژن درفشش بدید

پروانه او گر رسدم در طلب جان

دل در جهان مبند که کس را ازین عروس

ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان

ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد

سهل باشد در ره فقر و فنا

غلغل تسبیح بگنبد درون

با تو ای می غم ایام فراموشم شد

خطابش راست دو نقطه فرو خوان

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

اهل سفر را همه بروی گذر

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

بیشتراز علم و ادب بهره مند

گفت: بیرون است از حد شمار

گر جهانی غم است در دل من

من خری دیدم کو مسخ نبود

منم و هزار پیچش زخیال زلف در دل

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

جز این یک هنر نیست مکتوب را

گر چه زائین سپهر آگاه بود

سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی

بنت کرم تجعلن الشیخ شاب

بانگ روا رو که ز اختر گذشت

تازان چون کبک دری بر کمر

ای به خشم از برمن رفته و تنها خفته

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

گر من دعاکنم به سحرگاه وای تو

رفت از چمنی به بوستانی

خال بناگوش او ز گوشه نشینان

نیران الفرقه تحرقهم

چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی

وز آرزوی سکه‌ی او هم به فر او

جان که زارم می‌کشد از یاد چون تو دوستی

تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار

در چمنی هر کس و من بردرش

به خون کشتگان، شمشیر شستیم

ریخته ساقی منی رنگین به جام

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک

گذشت در دل من صد هزار تیر جفا

یکی خانه کرده‌ست فر خاردیس

گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من

جان منی ! بی تو نفس چون زنم ؟

اندرین آب گل آلود، ای عجب

سوی برادر شود آراسته

تا چند روی به ره عاطل

چهره‌ی زرین و سیمین سینه‌ی ترکان بستم

تا تو اشتر سواری اندر فید

آخر ای باغبان یکی بنمای

تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن

مبر ز باد غرور ار بلندیی داری

ترا گردید جای آتش، مرا آب

باری از دیده مریزید گلابی که به عمر

و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد

دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت

پاره دل زانم که در دل دوختن

قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی

جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل

موزه‌ی سرخ مرا دور فکند

وگر گفت دینی همه بسته گفت

گر چنینی، هر کتابی را بخوان

دلم به صحبت رندان همی کشد دایم

سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌ای سازم

دلا ز کرده‌ی خود سوختی نمی‌گفتم

کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر

ای درد تو مهمان من مهمان دردت جان من

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم

هزار نامه نوشتم به خون دیده ولی

روزها، می‌بود مشغول صیام

آزاد بنده‌یی که به پایت فتاد و مرد

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

ز وا پس ماندگان یادی کن آخر

من از دست غمت مشکل برم جان

ز جانت نیک گویم تا توانم

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

تو بت توبه‌ست ، گرانی مکن

رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر

نزد من ، باد خزان، دوش ، غبار آلوده

الوداع ای کعبه کاینک هفته‌ای در خدمتت

مرد که شبلی نشود گاه کار

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای

بامدادان به چمن ناز کنان می گشتی

اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار

پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است

کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند

شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست

کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت

بصورت خوش مشو از روی معنی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

تام گدائی کنم اسکندری

چند گردی به گرد هر سر کوی

غم نیستی و هستی نخورد کس که داند

یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم

طیب حیات خواستن از آسمان خطاست

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

اسبی که تو را میبرد بیک عمر

خواب اجلم در سر و من مست خیالت

ز استماع آن دو تا بارز شده است

منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی

نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر

شه چو در چیده‌ی من دیده تر

عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری

تیز چو گوش فرس تیزخیز

تنها نه خفتن است و تن آسانی

با خیال تو مردم چشمم

گر میسر خیر شد، توفیق دان

صبر طلب می‌کنند از دل شیدا

دروغی مران بر زبان و مدان

داشت به آغوش خودش تا به دیر

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی

واگذار این لاشه‌ی ناچیز را

نگویی این چنین بهر دل من

عقل، چون از علم کامل می‌شود

گر ترا بود زحمتی از من

تو هر وقتی که جانی برفشانی

هر چند که جان من دید از تو جفایی چند

خسته‌ای را کز جفا می‌کردی آخر قصد جان

دردم گذشت از حد معلوم نست تا خود

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان

ای عماری کش به زور میل او بازم گذار

بزرگان و با دانش آزادگان

ای صبر توئی دانم پروانه‌ی کار دل

چنان دارم که تا پاینده باشم

بود در تسخیر بیداری من دی با محال

باد ز جوزا شده آتش ز مهر

دوک همت را بکار انداخته

من مسکین نه مرد درد توأم

زین ردا و جبه‌ات، ای کج نهاد!

گاه‌گاهم قبله بودی روی

با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی

بی روی خوب دل نبود خوش به هیچ جا

نمی‌گفتم نگردان قبله‌ی بد نیتان خود را

هر سوکه می افتد گذر هر غم کزان نبود بتر

نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

منال ای بلبل از بد عهدی گل

الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی

ازطاق دو ابروی تو ای کعبه‌ی مقصود

آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا

دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم

به عشقم مست بگذارید زیراک

شد پریشانی چو باد و من چو کاه

سر مرا چون همه داننده‌ای

بشکاف خاک را و ببین آنگه

در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت

ناف آهو شود دهان کسی

کیقباد ، آن گوهر تاج کیان کز زخم تیغ

از هواداران نگهبان سپاه او که گشت

گوشه گرفتم ورق دل به دست

رام تو نمی‌شود زمانه

این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست

که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت

زنجیر دلها موی او دلال سرها خوی او

ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم

کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده

خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک

قد قامت الصلوه موذن زند به صبح

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا

پخته‌ئی آخر ! دم خامان مزن

چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست

سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را

هم باده‌گساران را بشکسته قدح خواهی

دو سه بار ای خیال یار با من

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست

به که رخ از خلق بپوشد از انک

بنه این کیسه و این مهره افسون را

ای سلسبیل راحت و ای چشمه‌ی حیات

گذشتنگه است این سرای سپنجی

من که نهادم ز سخن گنج پاک

فخر آل طغان یزک که فلک

ماندیم از آن حریف دل دزد

این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست

خود نامه‌ی خویش آورد از بهر قصاص آمد

بس بی بصری، اگر چه بینائی

به همت آسمان را قلعه کن باز

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان

مجروح لبت بسی است کس دید

با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط

بیازارد گرت زان شانه مویی

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

خونابه میچکاندم از گریه سوز دل

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

از سه حصارش دو جهان یک مقام

مرحبا؛ ای بلبل دستان حی!

ای صبا گوی زمن غنچه‌ی تر دامن را

لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک

چاه زنخ روشن و صافی چو ماه

از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت

دوست گفت آشفته گرد و زار باش

بار بردم، کار کردم هر نفس

ملک دل کردی خراب از تیغ و باز

و آن دگر گفتش که من کردم نماز

اقرار به می کنیم و شاهد

چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز

گیرم ترا زین چشم تر ، دشوار می‌آید نظر

اندام تو زیر پیرهن نیز

رسم تو آزردن خسرو شده

موجها کرده مکان در لب این دریا

هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن ؟

تا که عامی چند سازی دام خویش

مردم در انتظار کناری وی و بخت بد

عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی

بوی آن گمشده خویش نمی‌یابم هیچ

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است

شیفته‌ی رخ بتان باز کی آید از سخن

نقص علم است، ای جناب مولوی

گر چه هست او یار من من یار او

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید

برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت

تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم

دل خطش را زوال جان می‌خواند

رهزن نفس را شناخته بود

نور نخستش چو علم بر کشید

آنکه او را بر سر او باختی

مستم زخیال او من با وی و وی بی من

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای

روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک

کس را نماند از تک این خنگ بادپای

خسرو بستان متاعی در دکان روزگار

با وضوی صبح، خفتن می‌گزارد

داغ دگر این است که از گریه بشستم

کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی

تماشا می‌کنم این قد قیامت می‌کند یا رب

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

هر جاکه گریزد دل سودا زده‌ی من

آسمان، روزی بیاموزد ترا

رو سوی سر و تا فرو بنشیند

چون جمال عقل، عین ذات اوست

نتوانمش ببینم که رقیب ناموافق

همچون گوزن هوی برآورده در سماع

آن نرگس نیم مست جادوش

عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد

چشمت به خواب ناز و مرا قصه‌ی دراز

آنچنان سخت ببستند این در

نظم«نظامی » به لطافت چو در

به کف دارند خلقی نقد جانها

کوچ سپه کرد، شه از «شهر نو»

تنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنی

زمن تا صبر صد فرسنگ راهست

آن نکته سربسته که مستی است بیانش

مپوشان روی را بگذار که شرم

این با که توان گفت که در عین بلندی

گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو

ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری

گفتنی اندر دل تو پنهان کیست

روی چون آب کرده‌ام پر چین

گفتی ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی

صیت سبک عیاری من در جهان فکند

دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن

نام نکویش علم افراخته

هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق

قطعه‌ای از ارض بود او را مکان

ای گلستان عمر زسربرگ تازه کن

باری دلکی یابمی نهانی

همی خواهم که بفرستم سلامی

تو خود آئینه‌ای بودی ولی ماه جمالت را

چونی امید پاینده است و نی بیم

منزلش آرزوئی و شوقی است

آب فرو ریخت به کار زمین

کرسی «لا» مثلثی است صغیر

لب تو دردل من بنشسته است

گهری خرد بود و نیک شناخت

منش ببینم از دور رخ نهم برخاک

دعاگوی غریبان جهانم

بذمه گر نبودی رخصت شرع

کودکان را راند با سیلی و مشت

در مقصود برعشاق مسکین بازکی گردد ؟

باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد

با خودم کش درون پیراهن

هم لبان لعل تو نامم نبرد از بینوایی

چه زنار کفر است هر موی او

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

که چون شاه جهان شد عار باشد

به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران

آب که خود خورد ازان زمزمه

چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه

روز و شب از دوری من بی‌قرار

کعبه برکرده عرب‌وار آتشی کز نور آن

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

برفتند با مویه برنا و پیر

گهی، رونده سحابی گرفت چهره‌ی مهر

میدوانی و می‌کشی ما را

زمانه دست من اول به حیله بست آن گه

سرور مشرق به وداع پسر

جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست

ناخوش آن وقتی که بر زنده‌دلان بی عشق رفت

سیه ابریست چشمم در هوای هاله‌ی خطش

ای طالبان عشق یکی دیدنش روید

کشته است هماره خنجر گیتی

مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز

زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش

به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم

گر نبات از دست راد او نما یابد همی

لذت و صل نداند مگر آن سوخته‌ای

برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب

چو جنبد لشکرش بر سطح هامون

گر چه دریای وجودش جای بود

نوبت سعدی که مبادا کهن ،

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل

اینک سواره می‌رود و تا ببینمش

گر بوی زلف او را از باد می‌شنیدی

دل من کشته شد بقای تو باد

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

ز تیر تست ما را دعوی خون

دویدند جمعی پی دادخواهی

نبینم به سویش ز بیم دو چشمش

گربدی از من نمی‌گفتند خاصان پیش تو

زلفش که در جانم گزد، چون مار پنهانم گزد

گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش

با خودم جرعه ببخش از لب

به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است

سواد خط یاقوت اگر دهند دستش

پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین

دلم بر بت‌پرستی خو گرفتست

در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را

افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس

عقده‌هایی که بدان طره‌ی پرچین زده‌ای

قبله اسلامیان کعبه بود در جهان

مرا محل ستادن نماند در کویت

آواز ارغنون ندهد ذوقم آن‌چنان

کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین

گل چو شمع خوبرویی برفروخت

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

فلک مه را بسی دندانه کرده

خانه‌ی بام آسمان که سینه‌ی من بود

غازیی از پی دین برهمنی را می‌کشت

طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت

مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

بسیار شدم عاشق و دیوانه ازین پیش

چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان

چشمت بخواب ناز و مرا قصه‌ی دراز

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند

آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود

صبوری را دلم در خاک من جوید نمی‌یاید

برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان

از پدرم کی رسد این فتن به تو

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر

چند صفت گویم و آبش دهم

خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک

چو نور پاکش اول مشعل افروخت

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

کشتی شه تیز تر از تیر گشت

گفت من با تو عبث ننشستم

سخت به سرو گویم خبرت ز باد پرسم

به بندگی قدش سرو معترف گشتی

چشم بخود باز مکن چون خسان

گه بهشتی شود پر از حورا

مپرس ای دل که چون می‌باشد آخر جان غمناکت

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

شهر گر از وی نبود آب کش

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

بریز جرعه که هنگامه‌ی غمت گرم است

نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش

با چو منی ، دور کن از سر منی

گویند که سلطان مهین بر در گنجه است

صف سیاه از علم سرخ وز رد

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

شمع مراد من نشدی یک شبی تمام

از بدسری روزگار بی باک

کنون سوی جیحون نهادست روی

تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت

ای مهر آرزوی زخسرو بتافتی

عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان

به سایه خفته بدم دی که یار آمد و گفت

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

کنون حرفی که من خواندم درین لوح

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

برو باد و گدایی کن به کویش

دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد

راندازان جا به «اوده» بادپای

بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم

ریخت پس آن گاه به مهر تمام

عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده

نور فزای بصر دوربین

راهروانی که درین معبرند

قربان شوم و چون نشوم وای که آن چشم

از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل

منافقند و ریایی جمیع اهل بشر

چونانکه ازو عالمی از بد به امانند

پسر بادشاه و پدر نیرسلطان

طایر غمزه‌ی او را طلبیدم به نیاز

جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه

افسونگر چرخ کبود هر شب

بلند آفتابیست هر یک که بینی

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود

جهان از مردمی ها مردمان را

یکی بکر چون دختر نعش بودم

از کف جود و کرم حق شناس

چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا

هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

سنجر سنگین که ستون سپهر

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

و صف نه زان گو نه شد از دل برون

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من

گریه ترازوی چرخ دست بدی مرمرا

رتبه‌ی عشق رقیب از نگهش یافته‌ای

ای جفا آموخته از غمزه‌ی بدخوی خویش

بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی

گردهیم به جان امان نزل ره تو عمر من

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

هر که روزی ناوکی خوردست او داند که چیست

بحری است نهنگ سار کلکش

هر سحر گاهی فرستم جان به استقبال او

مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب

آواز ارغنون ندهد ذوقم آنچنان

بار تقدیر بسانی برد

نافه همه بوی خوش ازبوی تو می دزدد

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

مردمان در من و بیهوشی من حیرانند

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم

ای باد بجنبان سر آن زلف و ببخشای

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت

در تضرع به در حق که گنهکاران را

ابر آمد و گرفت سر کلبه‌ی مرا

شب همه شب ز دود سینه‌ی خویش

ما را به رندی افسانه کردند

نزد من باد خزان دوش غبار آلوده

زیر صلف کسی نرفته

مدعی سررشته‌ی وصلت به چنگ آورده است

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او

نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست

قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر

جای تو شبانگه و سحرگاه

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب

دل به خاکش خورد سوگندان که ننشینم ز پای

بیا به شام غریبان و آب دیده من بین

بیخود از این سوی بدانسو پرید

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار

فرخم زان سبب که سایه‌ی من

مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار

چو صبح است اول و چون گل به آخر

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

هزار بار بلغزاندت بهر قدمی

به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی

منم آن بید سوخته که به من

دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

کاشکی دل نبودیم که مرا

شکست شیشه‌ی دل در کفش که می‌خواهد

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو

نای است بی‌زبان به لبش جان فرو دمند

به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

به داغ بندگی مردن بر این در

گر ببینی به خم زلف درازش دل من

از جبینم کوکبی می‌تابد و می‌خوانمش

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی

در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت

سبزه‌ای کان بود دام آهوان

انگیختم غباری و آزردمش به جان

گرفتار عقاب آرزوئی

ور از خاک آتش علم برنیاید

من که مستم دایم از یاد لب میگون تو

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

به بیداری و هوشیاری گرای

گر تصرف نکند عشوه‌ی خوبان در دل

تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی

رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال

همی به تیرگی خود فزودی از پستی

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین

حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت

میان نداری و دارم عجب که هر ساعت

ای صد زبیده پیش صف خادمان تو

خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر

روان شد خار کن با پشته‌ی خار

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید

نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد

بسی گلبن، کفن پوشید از تو

ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی

روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید

کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا

کشیدی بر در هر دل سپاهی

جامی بده که باز به شادی روی شاه

همچنان کان پسته می‌ریزد شکر

گفت و گو آیین درویشی نبود

هر چه را میپزند، خواهد پخت

بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست

همه نقب دل بر خراب آید آوخ

تاره به جام خانه چشمم فکند عکس

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را

من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام

جز از این هرچه کیمیا گویند

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی

بد من گر به گوشت خوش نمی‌آید چه سراست این

عمر دوباره‌ست بوسه‌ی من و هرگز

کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم

بیضه‌ی مهر احمدی، جبهتش از گشادگی

دل به اراده می‌دهد جان به کمند زلف او

دریغا تو کز پیش رویم جدایی

من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد

بخت آمد و خون گریست پیشم

بر مسند خسروی بماناد

جامه‌ی عباسیان بر روی روز افکند شب

خوش برانداخته‌ای پرده که در خواهش می

چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل

رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز

پنداشتم همی که دل از دوستی دهی

نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر

غالیه‌سای آسمان سود بر آتشین صدف

پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس

با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

اسدالله عجم خواند علیش

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای

چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید

ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست

اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی

در آن خانه تو را یکسان نماید

تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی

از چمن دولتی که باغ کیان راست

دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد

تر می‌گردان به خون دیده

بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی

در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح

غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید

گر رسد یک شب خیال وصل او

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار

پیش خوان پایه‌ی سلیمانی

اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد

ذره‌ای عشق آفتاب رخش

به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار

چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن

گاه بخایید همی پشت دست

ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون

باطل سحر مگر ورد زبانم گردد

در ازل پیش از آفرینش جسم

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده

آخرش هم مصاف بشکستم

ولیکن کی نمایی رخ به رندان

چون نهد گام آنکه هر روزیش

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست

صبح حشر است مزن نقب چنین

آن که این حسن در اجزای وجود تو نهاد

همان آتش که در حلاج افتاد

به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من

رستم ز چار آخور سنگین روزگار

خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم

حلقه‌های زلف سرگردانت را

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

به دهان و به میانت ماند

دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است

شکر دارم که فیض انعامش

بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین

عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر

در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری

رسول بازپسین را هزار گونه قسم

سپهرم مایه‌ی بازیچه‌ی خود کرده پنداری

صد قرن چو باد اگر بپویم

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک

شاه بازم هوا گرفته بلی

چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت

دل زاهد همیشه در خیال است

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم

جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب

قمر ماند از خط او پای در قیر

اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی

کان زر و جواهر بحر در و گهر

پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت

چون همه چیز نیست جز یک چیز

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

فضایلش ملک دست راست چندان دید

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

روی چون روز در نقاب مپوش

جمعه‌ی بیست و دوم ماه جمادی الاول

وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست

تا کس امید جود ندارد دگر ز کس

گرچه رویت کس سر مویی ندید

چنان برخاستم از جا مشوش

مدوانش که دوانیدن تو

می‌ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم

درآمد در میان خرقه‌پوشان

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان

غم‌گساری در ابر می‌جویم

سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل

همچو لوح زمردین گشته ست

هر به ایامی چراغی بر فروخت

بلبلی زین بیضه‌ی خاکی گذشت

غیر را میکشی امروز و حسد می‌کشدم

پیش شاه جهان شما گویید

چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آید

هم فراغ است کز آئینه‌ی جان

دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت

از می عشقت چنان مستم که نیست

رفتی و می‌آورد جذبه‌ی شوقت ز پی

زر طلب کردن از در ملکان

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

زلف رام دام دل‌آویز نسازی، سازی

طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید

منم در سخن مالک الملک معنی

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس

آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم

دست کمال بر کمر آسمان نشاند

دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز

هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست

حسن افسون است و دل افسون‌پذیر اما اگر

در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد

من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

آتشی سر زد و شدشمع طرب خانه‌ی دل

بر تن دین مدار خال سپید

به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم

زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل

شعله‌ی شمع جمالت شده برهم زده آه

گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث

خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا

اگر خزان نه رسول فراق بود چرا

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن

برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد

ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان

ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم

برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک

پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است

زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف

«امروز سوار اسب رهوار شدم

نغمه‌ی سنج تیرت منم از یک سر تیر

تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی

ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای

بیش ز تاراج باز عمر سیه سر

کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان

من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام

پروانه‌ی غمش را هر دم به خون خلقی

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار

میان مجلس ما صورتی همی تابد

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

من به کنجی و حق به هفت اقلیم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی

در مجلسی که باده باغیار می‌دهی

تماشاکنان گرد خیمه بگشت

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا

چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد

خراباتی مرا گفتا که ای شیخ

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

خود خاتم بزرگ سلیمان به دست توست

نگهش با من و رویش با غیر

جام می آورد مرا پیش و گفت

دی وقت راندن من از آن بزم بود مست

غربال بیختیم به عمری که یافتیم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن

از دیدن او چشم جهان گردد روشن

خلیل عادلش پیوسته بر خوان

دلهای خون‌آلود بین، بر خاک راهت بوسه چین

از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک

تو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به تو

دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری

نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد

این منم کز عین قدرت دیده‌ی اغیار را

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه

چرخ است خوشه‌ای به زکاتش مدار چشم

کم مباش از درخت سایه فکن

به قوت جوانی بکن عیش زیرا

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

خسرو خرسندی من در ربود

رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس

اول به من سپردی گنج نهان خود را

اگر ز شعبده‌ی عشق گم شود دل خلقی

رواست کو ید بیضای موسوی است دوات

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

چون من از باده‌ی غفلت مستم

کنف رحمت حق منزل او دان و آنگه

بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من

گوشه‌ی چشم به من دارد و مخصوصان را

که این زنگاری آئینه‌وش را

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند

با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان

نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌ای

یگانه‌ی دو سرا و سه وقت و چار ارکان

به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد

در پیت یارب پنهان من است

غم گیتی گر از پایم درآرد

ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید

یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز

تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست

نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت

من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم

به زلف گوی که آیین دلبری بگذار

نکته‌ی او دانه و ارواح است مرغ

صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا

دهر از سر محمد یحیی ردا فکند

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

خضر پنهان گذرد بر ره و من

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

فلک چو طفل عرب طوق‌دار شد ز هلال

عشق تو چه عام است که هرکس به تصور

هست چون قمری طناز و وقح

به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات

این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی

بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان

به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف

بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم

چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت

خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی

کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا

به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم

بلی در زناشوئی سنگ و آهن

ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی

قباد قلعه ستان قهرمان افسر بخش

که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون

اندر قمارخانه‌ی چرخ و رباط دهر

چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش

پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست

اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر

قرار جهان بر جفا داده‌اند

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران

هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر

گوئی از باغ جان رسد خبرت

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی

آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان

سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق

راحت آن روز رفت کو رفته است

به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو

آفتابی است تیغ تو که غروب

ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه

عالم است از صف عباد الله

الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا

تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل

ز شیوه‌های خدا آفرین او پیداست

حاصل عمر تو بود یک ورق کام

هر چند کزمودم از وی نبود سودم

چه خوش گفت سالار موران که با جم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

یک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند

اثیر است و اخضر به بزم تو امشب

بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم

این گنبد فرشته سلب کدمی خور است

دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر

چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر

در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او

خواه با دشمن است سر در جیب

شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست

وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

چون ... نهی کلاه اطلس

با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود

ز آفرینش درخت انسی راست

زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش

سلطان ائمه عمدة الدین

دوستداران دوستکامند و حریفان باادب

دهان جهان ناله‌ی آز داشت

چون ز جام بیخودی رطلی کشی

خوانی است جهان و زهر، لقمه

نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش

ماتم عمر داشتم چو رسید

به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی

قصر بلقیس دهر بین که پری

بیمار دل به ترک تو صحبت‌پذیر نیست

مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید

ز غمزه‌ی تیز نگه دیر در کمان نهد آن مه

کعبه است درت، نوشته خورشید

تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان

پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش

هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی

جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق

از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال

آدمی نفس و ملایک نفس‌اند

چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی

یار، مویت سپید دید گریخت

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

که دین و دولت ازوی شد مظفر

تا ز گل چون برد درشتی خار

که پیش از آب و گلست از الست خماری

تفسیده زمین و آسمان هم

ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین

چونک نابیناست این درویش راست

چون گنج ز کنجها برآمد

وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم

نیارم رغبتی کردن به دو بیش

به سرسبزی آراسته کار و کشت

گردم اندر هوا که باد تویی

چو اندر گیا آتش و تیز باد

روز و شب در گل و در گلزارم

جمله را ببرید و غوغایی بخاست

عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده‌اند

نظر لطف به عشاق غمین باید کرد

ز دریا نیز موئی تر نگردم

توئی آفریننده‌ی هر چه هست

آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

چه سازم تا که رنگی برنیارد

از توبه‌های کرده این بار توبه کردم

سهل شد هم قوم دیگر را سفر

عقل در شرح رخش لایعقلی

گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

امید وعده دیدار می‌داشت

به آرایش نام او نقش بست

مهناة من‌الملک الودود

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

پنهان نکنیم آنچ کردیم

مشک او روپوش فیض آن شده

چون بدیدیم بجز صورت دیوار نبود

خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند

که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت

ز بانگ جرسها بر آسوده گوش

کنون رفت کارم گذشت از نشانی

زانکه از حالم او خبر دارد

خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان

بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

خاک را در غایت پستی بداشت

خراب کرد و نشد از شراب باری سیر

جوان بود و عجب خوشدل جوان بود

هر سبیلی به سلسبیلی شد

قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد

گرچه از دیده و جان جای تو نیست

مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

نیست باشد هست باشد در حساب

بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

که خوانندش خداوندان خداوند

خرامان شو ای ابر مشگین پرند

برتری از نام ولقب، برتری

خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد

و انکم ما ذقتم فمللتم

روزی وافر بود بی جهد و کسپ

کای بی سر و بن خبر نداری

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

و زان غم ساعتی از پای ننشست

بسی نیک و بدهاش در گردنست

فرقت علی الله عتیقی و جدیدی

با زاغ و زغن هم آشیانیم

طفل جان اندر چمن می آیدم

گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی‌ارزد

زر درست شد درم ماهیان اب

گلابی بر گل بادام می‌ریخت

داد از ین گنبد روان خبرش

تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری

بر خیر چرا کنم سر از داد

چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم

منکری را چند دست و پا نهی

کو تواند از جمالش بهره یافت

به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

گشاد ابرویها در دلنوازی

جزیتش داده چین و روم خراج

هذا خلاصی، عند البء

نشسته بر آن خوب رنگ سیاه

جز آتش عشق را نشاییم

پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد

که دریا نیست کان پایان ندارد

دوستی دیگران بر بوی توست

نه برک آنکه سازد با صبوری

ز من باد مشعل کشان دور دار

ای عشق نمی‌دهی امانم

پس آن سپهدار فرخ نژاد

وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن

کیشها زین روی جز یک کیش نیست

بر بوی وصال او چه پویی

مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم

بدلو اندر فکنده بر زحل نور

به مردم کن مردم از تیره خاک

بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

قبای نبردی برون آختند

بگشاده دل و دیده در شاهد بی‌کابین

که بگیرد چند روز او دوریی

تا من دلشده را از سفر او چه رسد

چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی

دهان مریم از غم تلخ گشتی

به هنگام بیچارگی چاره‌ساز

چه غمست کخر همه را بجویی

ترسم که بهانه‌ی دگر یابد

صد مصر پر از شکر گرفتیم

شب برون آمد چو دزدان و چرید

این خصومت از چه در سر کرده‌اید

زنده منگر در من زیرا نه چنانم

سپه سالار و سر خیل انبیا را

رغبت آمد به سوی نخجیرش

زمانا یسیرا هدمت بالزلازل

بزد کوس و لشکر بنه بر نهاد

پرگوهر و در بود کنارم

گشت بی‌طاقت ز ایام فراق

گوش بر زمزمه‌ی نغمه و آوای منست

نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب

سخن‌های مضاحک ساز کرده

همه بستد حیات و حشمت نیز

فربه شده ز جام خوش جانفزای او

عرضه کردم به چشم دانایان

ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم

کاندرو ذاکر شود حق را مقیم

ریخت در صدر شریف مصطفی

زبان بی‌زبانان را بیاموز

میان چون موی زنگی خم گرفته

دل شدی نومید امل کی کاشتی

چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی

چه جای کم که هر ساعت فزونست

سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من

طبع را بر خوردن آن چیر کرد

سری که داشت با تو کمر در میان نهاد

سیراب بحر عذب صدف‌دار می‌روم

سخن را دست بافی تازه در پوش

مسجد اقصی بر آری ای گزین

وز تف او گشته افق احمری

تا از شب تیره رفت پاسی

زمانی چون جهان خلقی بزایم

پیش یعقوبست پر کو مشتهیست

دایما در سرنگونی بوده‌ای

نهان گردد الف چون گشت مهموز

به داد خود جهان آباد می‌کرد

لشکر حق‌اند گاه امتحان

تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی

هنوزت آب خوبی زیر کاهست

برآر دست که ما دست‌ها برآوردیم

که اختیار آمد هنر وقت حساب

که کمر در میان نمی‌افتد

بوی عنبر ز گلستان برخاست

کزان سودا ره صحرا گرفته است

این عجب که جبر نی و ظلم نیست

سری کرد ماهی ز افلاک جانی

که مر مکه را تا زیان این زمان

تا به پیش تخت آن سلطان بی‌چون تاختیم

لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای

نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی

از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل

بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد

خوار گردی و پشیمانی خوری

چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی

شد ساخته‌ی گزند جاوید

در بیداری من آن چنان گویم

اندر افکن در تنورش یک‌دمه

ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست

بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی

خود وصف تو و زبان سعدی؟

نشنوند آن سر لوح غیب‌دان

به جای آب همه زهر ناب خوردندی

لرزنده شد از نسیم نوروز

که زهره طالعم و شکر سکرتأثیرم

از رسالت باز می‌ماند رسول

داد تو دادن یقین بدان که توانی

هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش

که پیشت مرد خواهد مادر پیر

کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی

ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی

کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست

بر تشنگان خاکی آب حیات بارم

عشق آب از من نخواهد گشت کم

وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد

همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست

که آب زندگی دروی نهان بود

بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت

که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »

لختی ز فراق در مرض ماند

همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم

از پی من شرع نو خواهی نهاد

می‌ببندد دست چرخ از جادوی

ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

موسیا تو غالب آیی لا تخف

خوش بخسپی و خوش بیاسایی

بگسست ز درد بندش از بند

باور نمی‌کنم عجب ای دوست کاین منم

برگرفت و رفت با او دو بدو

شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

عمر ثانی شناختم چو برفت

خفت و رنجوریش دراز کشید

تا که زر را در نظر آبی نماند

درون چشم تو بیند خیال اغیاری

توئی و جز ترا نشاید گفت

بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن

آدمی را که نبودستش غمی

محرم دردی‌کش خمارمی

نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم

که شاه از بند و شاپور از بلا رست

پس‌روی کن تا رود در پیش شمع

اگر دل نداند ترا که کجایی

وز تو توان غم به غنیمت شمرد

ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن

مرغش آیس گشته بودست از مطار

ساقیان اول قدح دردی بخماران دهند

چو سروی چمان بر کنار چمن

چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق

آن دغل کون و نصیحت آن فساد

هان کینه را، زنگین نکنی

از جسم پیاده گشته جانها

در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین

کردم ایشان را سلام از انتباه

در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی

جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

فلک را آفتاب و دیده را نور

ده هزارش هدیه وا ده تا رود

نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی

از برای نثار رهگذرت

چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن

درعجب می‌ماند وسواسش فزود

مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند

تا که جهان افعی ضحاک شد

ملک را یک به یک کردندی آگاه

بو برند از تو بهر گونه سقم

ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر می‌کشی

بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت

ز عکس خشم تو اندر نبردیم

ارزد این کو درد یابد بهر دانگ

باد سحری به هر بهاری

باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

همه آیین جور از دور برداشت

زانک جان لامکان اصل وی است

بده ای برادر قدح فقیری

آن کیست که باز بخشدش نور

ز سوز ناله برآید ز سینه‌ات هر دم

یا به زلفی یا به رخ آری مثل

هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست

نقره‌ی خام از چه خیزد از سرینت

خداوند جهان سلطان عادل

کو ز صد دریا و که زان سو بود

فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی

دل ز مادر مهربانتر دایه‌ایست

ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم

لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو

می‌نیاسود از ریاضت روز و شب

بت‌ها به خیال خانه متراش

به ترک مملکت گفتن خطا بود

نه برای بخل و نه تنگی دست

دوستی غمگسار بایستی

تا پای غم تو در میانست

عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم

ریع را چون می‌ستانی حارثی

کز آشیان عالم علوی پریده‌اند

هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائی

که بگزاریم خدمت تا توانیم

تو زیان کی و نفعت بر کیست

ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

هجر تو چنین کار به بیگار ندارد

زان سبب همچو چرخ گردانیم

هست صحرا گر بود سم الخیاط

شکر لعل لبت را شیر داده

کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم

جوابش داد کی گیتی خداوند

هر غذایی کو خورد مغز خرست

گردد هر گنگ خرف منطقی

یار تو که همچو تو یگانه‌ست

در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون

موج حیرت عقل را از سر گذشت

وز لعل تو قیمت شکر بشکست

گه از شمایل شیرین بلای فرهادی

به صد دل کرده با جان آشنائی

که قرینش باد صد مدح و ثنا

ز آن که تو بامداد عیدستی

کاکنون پی جان و قصد دین دارد

بر سر سودای تو بازآمدیم

که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید

زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما

سخت دل و سست قدم کاهل و بی‌کار و ترش

غلط گفتم که حشواست این معانی

نور مطلق زنده از عشق خدا

دیدی آخر که هم درافتادی

به دست اندرون گرزه‌ی گاوسار

گر چه که در یگانگی جان تو است جان من

در پی آبست و نان و دمدمه

سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد

کان پیشگاه باز پسان دارند

بنفشه پر طاوسی بر آرد

این درختان بین و آثار و خضر

بنار لا تسلنی ای نار

دست صبرم زیر سنگ باطلیست

گر ما سر فتنه را بخاریم

می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

گفت تو بگذار و فارغ در گذر

دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش

که بی کلک از خیالش نقش می‌رست

زانک جدش بود ز اعیان قریش

نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری

بسترم خاک سر کوی تو نیست

بر آتش‌های بی‌زنهار گردیم

ای رسیده دست تو در بحر و بر

خود آینه روی یار من بود

چشم سوزن که به دو رشته در است

که جز سوسن نرست از وی گیاهی

جوزها خود تشنگی آرد ترا

تمنعها غیرة عن بصر الاعمش

راز دلها را به درها می‌برد

دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من

بر سر و و ریش من و خویش ای لوند

اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم

و گر خونش بریزم بی گناهست

گر ترا میل شکر بخریدنست

به مکر راه زن صد هزار طراری

بر خیالت ظفر نمی‌یابد

این چنین جسم نزاری می کشم

ایستاد او منتظر بر آستان

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست

کاین جهان بد گهر کس است برفت

وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر

روز و شب سیاری و در کشتیی

والخمر منی، والسکر حالی

در همه خانه‌ام یکی تا نیست

ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم

این نخواهد شد بگفت و گو دگر

تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار

جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم

همه صاحب دلان را پیشه این است

قسمتان از عید جان شد زخم چوب

سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی

کین یک شادی هزار غم دارد

به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم

صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ

ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند

گهی زرد چون بیرم زعفرانی

گل و شمشاد را قیمت که داند

جوش موجش هر زمانی صد گهر

زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری

حلقه‌ی گوش بر بناگوشت

از لذت آن بوسه ای روت مه روشن

نیستم این شهر فانی را زبون

بفروش به جرعه‌ای جهان را

شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار

روان شد روی هامون کوه در کوه

که تو داری شمع وحی شعشعی

خلد فی الزلزله من یک لم یخفق

به درگاه پیغمبرش ریختم

وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن

روز کتاب و شما با لهو جفت

گفت کان نکته‌ی باریک عیان نتوان کرد

خار و حنظل به فید گلشکرند

به شمشیری یکی تا ده توان کشت

در سواد ری ز سوی خارقان

ابصرالدنیا جمیعا فی قمیصی تختبی

انصاف بده که رایگان یابد

خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم

کفر گفتی مستعد شو نیش را

در همه نوعی گناه افتاده بود

ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم

گهی دل دادی و گه بستدی هوش

این نباشد آدمی مانا پریست

که خشم حق نبود همچو کینه بشری

که دل اندر میان نمی‌گنجد

بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم

چون مه وخورشید آن روح الامین

عمر ار چه به افسوس برون می‌رود از دست

هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی

بسان سرو بر پای ایستادند

عاقبت زان در برون آید سری

که ازان بازی و ازان دستی

تا به دست بلات نسپارد

مست می اش می شویم باده از او می چشیم

زان اثر آن عقل تدبیری کند

از دو کار اکنون یکی کن اختیار

امروز چه چاره که در از دار ندانم

چه می‌جویند ازین منزل بریدن

پس بیاوردم که بسپارم به جد

زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی

هرجا که هست دردی با من حسیب دارد

زهی خاقان زهی اقبال خندان

صف کشیده چون جماعت کرده ساز

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

بر درت هر هفته‌ای هفتاد دیوان تازه کرد

که الحق چتر بی‌سلطان نشایست

می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای

کنون رفت کارم گذشت از نشانی

که بی‌جرمی مرا رنجور دارد

از کف زهره به صد لابه قدح نستده‌ایم

پشه را داریم همراز هما

تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی

کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز

همی برید سنگی بی‌ترازو

تا نیندیشی فسادی تو ز بیم

گه از بی‌کسی و گه از ناکسی

پس به دست فراق بسپارد

غیر سر زلف او نگیرم

سوی صف ممنان اندر رهی

قامت خویشتنم در نظر آمد

دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری

غم دیدار شیرین بردش از دست

فتنه آمد در کف بدگوهران

کجا گذارد این فتنه صبر صباری

عذری به هزار لطف درخواست

چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین

تا یکی را از یکی اعلم کند

روی از آستین نهان کردی

به غیر آن شتر مست را مهار مگیر

که برنامد هنوز از کوه خورشید

گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام

که آتشست دم او و ناله سقایی

که هجرت کار من مشکل ندارد

او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن

جملگان گشتند هم لا حول‌گو

چون دجله‌ی بغداد شود دامن الوند

که این کم عمر آن اندک قرار است

غذاش از مادیان و میش بودی

مدتی دیگر درون دیگ تن

چنان کنی که مرا در میان جان داری

مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد

وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

که نیاید بر زبان و گفت ما

چون عشق به موسم جوانی

که روز وصل دلدارست امروز

به پیش آهنگ آن بکران چون حور

قرب حق از حبس هستی رستنست

یا راحة مهجتی وزینی

شاهین زندش چه حال باشد

چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم

جان ما مشغول کار و پیشه‌ها

آخر که زر از خراب خواهد!

به غلامیش مدح خوان برخاست

شده باده روان در سایه بید

لیک آن از نفخ آصف رو نمود

ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست

که درو دین و کفر یکسانست

این چنین ساکن روان که منم

کشت از مرغان بد بی خوف گشت

دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما

ور جهی باری برون جه راستک

ریاحین زیر پای و باده بر دست

گفت ترک خشم خویش اندر زمان

بشمس‌الدین سلطان المعانی

که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد

پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

تو نه افکندی که قوت حق نمود

بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست

بر بط زبان و رست عذاب از جهان کشد

چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش

چه زیانست ار بکردم ابتلاش

شراب لعل خدایی خاص رواقی

کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد

ما روی در آن دیار داریم

وهم و تخویفند و وسواس و گمان

دیده از پسته‌ی خندان تو گریان دارد

من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم

به عزم صید بیرون آمد آن روز

مشورت کردی که کینش بود خو

تو عقل عقل منی تو جان جان منی

با ناله و آه سرد می‌بود

صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم

همچو قربان از جهان بیرون شدند

از چه در معرض ارباب کرامات آیند

تو مرا دل به دشمنی دادی

رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد

فاش سیروا بی‌همی گفت از نخست

ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری

دلم را زان کله واری بیفتاد

من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن

ناگهانی از خرد خالیش کرد

کای من ز میان جانت هندوی

ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز

بدار از ناپسندم دست کوتاه

که کند زان دفع دزدان و رنود

چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه‌ی

عافیت از جهان بخواهد برد

وام فقیران ز کرم توختم

خواه در خشکی و خواه اندر نمی

چو آن گلچهر شاهی برنیاید

از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته

بسی بگریست چون ابر بهاری

از برای حرمت اسلام و کیش

چو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری

در هجر تو آفتاب من زرد

بی کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین

گاو من کشت او بیان کن ماجرا

روا نبود که بی ما شب گذاری

چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش

بر آن سبزه بساط افکنده خسرو

میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند

یزداد لها صبغ فی احمر القانی

زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب

و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل و جان

نیست آب و هست ریگ پای‌سوز

هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست

دیدن رویت خوش است بی گله باشد

نیایش کرد یزدان را و بنشست

ما زر از زرآفرین آورده‌ایم

تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

یکی گامزن باره‌ی بی‌گزند

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

کام دشمن می‌رود ادبیروار

اگر جانم بود هر دم جهانی

عشق بزد آتش در صلح و جنگ

ز حال خسرو و شیرین خبر داشت

ناقه گردیدی و واپس آمدی

فحالة الصحو یأتی الف وسواس

خود عادت دل نه زین شمارست

به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم

از پس پشت دقوقی مستتر

ترک سرمست محالست که یغما نکند

آب خضر برآورد ز آینه‌ی سکندری

چونک چشمت را به خود بینا کند

حق نیاید پیش حاکم در ظهور

تا دررسد اندر هوس خویش جریده

کین به پا آرد آن ز سر گیرد

بل پاره دوز خرقه دل‌های پاره‌ایم

شد ز فال زشتتان صد افتراق

چون چنگ ز هر رگم فغانی

منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم

تا همه رفتند و یکی شخص ماند

حاجت نو را بدان جانب برم

بلبل هر گلشن و گلزارمی

آنرا که به غمگسار می‌گیرد

به باطن گر نمی‌دانی دویدن

تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای

چنبری دلبند و قلابی خوشست

چرا که خواسته‌ی دیده‌ی پر آب منی

زلزله الساعه شی عظیم

ای گروهی جهل را گشته فدی

حرارتیست درون دل از شکرخایی

معذور بود اگر نمی‌گیرد

عذر ار نمی‌پذیری من عشوه می پذیرم

مس را گویی که زر شو راه هست

روی چون اکنون بگردانی چه سود

نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

عاریتانند ز غایت برون

تا رسن‌بازی کنم منصوروار

جمال روی پدر درنگر اگر پسری

وان چیست ترا که روزگار ارزد

زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان

درج در افسانه‌شان بس سر و پند

که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست

کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای

زر عاشق روی زرد اصفرست

چون مسلم شدت به آسانی

آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد

وان خم ابروی مانند هلالت بردیم

گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست

در خوف هوای لا و الا

هر قدمی غصه و دامی دگر

مو کنان جامه‌دران در شور او

هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده

والظاعن طالب المقیم

دل و عقل و تن و روان ارزد

عاقل از ما می رمد دیوانه هم

آتشی در ما زند فردا دنی

گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست

یازان چون سرو سهی در چمن

بل مثال ماهی و آب زلال

آب حاضر تشنه‌ی هم‌چون منی

آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا

هر فردایی ز دی بتر خیزد

هزار سال دود درنیابد او گردم

کم دو روز اندر دهی انداختی

لعل سیراب از لبش لب خشک داشت

چون بوی توام آمد از گور برون جستم

جز طبیب و جز همان بیمار نه

کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست

نه که در سایه و در دولت این مولایی؟!

دیده در عشق رازدار تو نیست

لا یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم

بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد

فلک الدولتش خطاب کند

برزگری پیر در آن ساده دشت

بهر آتش کردن گرمابه‌بان

به زیر پای بنفشه به جای محفوری

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

نی هفته نه مه نه سال خواهیم

آن نماید که زمان بدبخت را

می‌خرامی از تکبر هر زمان

چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش

خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

هر دو درماندند نه حیلت نه راه

چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی

آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست

کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم

جز که گویی هست چون حلوا ترا

خضر جز چشمه‌ی حیوان نخواهد

از ناله‌ی شبانه و از های های ما

تنگ‌تر از حادثه حال او

پیش لات و پیش عزی و منات

فشانده دامن خود از غبار جانوری

در حله‌ی لعبت حصاری

به سر گردنده چون پرگار بودیم

تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست

در پرده ره نیابی تا پرده‌در نگردی

آوخ کز این شکاران تا جان کیست لایق

عشرتی آسوده‌تر از روزگار

هست لایق شاه را آنگه ببر

و من حلو ریاکم نعتدی

دل را محل چه باشد گر درد او ندارد

وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن

می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان

برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت

بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری

بر صفت کرکس مردار خوار

کون یک لقمه چو بگشاید گلو

بگردان چو مردان، می راوقی

مالنده چنار، دست در دست

از اشک خودش فرونشانم

رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای

مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است

جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم

گفت گنجی یافتم آخر بصبر

ظاهرا دستار از آن آراسته

به چه رو کرد زهره بی‌رویی

کان طرف بهر میان دریغست

ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن

چشم روشن باید ایدر پیشوا

اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی

هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود

هم‌چنانک در ره طاعت عباد

اسفا لیت وجودی عدمی

کجا برنشستند گردان به زین

در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن

نامشان را نشنوند ابدال هم

وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری

به صورت گر در این پستم من امروز

از فراق حال و قال و ذوق او

کی نشاندی باغبان بیخ شجر

ردوه بفول لن ترانی

در عالم آب و گل دلی نیست

با کسان خسان نیامیزیم

شاخهااش انبه و بسیار و چفت

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود

گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند

دستخوش بازی سیارگان

هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید

وز جهت خرمن او بادمی

دو جهان را به یک نظر گیرد

من بر آنک مست و حیرانت کنم

که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

خار او افتاده و خرمانده

چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال

لعبتی از پرده به در نامده

رزق خاصی جسم را آمد به دست

چون طوطی آن شکرستانی

طاقت چندین جگرخواری نداشت

ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان

می‌زند بر نور روز از روش نور

روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند

تا صبا مهر کند خانه‌ی هر عطاری

ای خدا فریاد رس نعم المعین

هستی ما را ز طفلی و منی

که هیچ بوی نبردی کسی به استادی

زرفعت به گردون روان کرد رخش

مثال‌های خیال مرا به وقت پیام

بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ

فرو می‌ریخت کفری و گناهی

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

تیغ کشیدند به قصد سرش

میل عاشق با دو صد طبل و نفیر

که عمریست ای جان که اندر حجابی

گشتی همه شب چو ماه بر بام

دانی که نکونهاد باشیم

که چرا از سنگهاشان مالش است

وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد

ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید

با زر و خلعت بده او را غرور

حال آن آواره‌ی ما چون بود

تا سایها ز چشمه‌ی خورشید برخورند

حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد

در زمان سوی مرگ بشتابم

سر امام آید همیشه پای را

آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی

به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش

قبله صلیبست نمازش مبر

شب همی‌رفتیم در دنبال او

که: « ز وطن خویش چرا می‌روی؟ »

آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

حیله‌ای کردند چون کم بود زور

سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند

هر که او دل بر این امیر نهاد

پیشترین بشری زادگان

جسمشان معدود لیکن جان یکی

یا من قده صعف‌الشجر

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آخر از وی ذره‌ای زایل شدی

خادمی را خواند شاه حق شنای

با بنده به خشم است که دانای نهانم

دانه تسبیح مرا دام کرد

مر ورا از مال و اقبالست بهر

لا تخش ملامةالوشاة

هم مادر و هم برادرم رفت

انصاف که صارم زمانم

خوف حرمان هست تو چونی قوی

در ناسفته که در جوف صدف مکنونست

روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال

گنج دو عالم به سخن درکشند

سر همی بر داشت و از خور می‌رمید

چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

مخور جز بر آیین کاووس کی

ما ابر نه‌ایم بلک ماهیم

در میان کوی یابد خاص و عام

ماه را در زره مشک‌فشان آوردی

آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

یک سخن نغز نگفتی به کس

زانک قهر او سر او را ربود

به روز روشن بدهد صفات ستاری

جز غم بی‌شمار می‌نرسد

فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم

میل جست و جوی و کشف مشکلی

گویند که در حلقه‌ی گیسوی تو باشد

چه چیزی و چه اصلی مایه‌ی توست

نقل بنه پیشتر از خود کنند

برهمه کافردلان و اهل دیر

اللیل قد تولی و البدر فی‌التواری

پذیره شدش پهلوان سپاه

که با عشق نهانی یار بودیم

دفع پندارید گفتم را و سست

زلف را بر یکدگر زان می زنی

این شهره گلاب و خانه موش

چشم و سرینی به شفاعت گری

نیم روز اندر میان ره‌گذر

هیچ دلی زار بنگریستی

زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد

گر من آن را قدح خاص ندانم عامم

گوی تقوی از فرشته می‌ربود

مرغی که سوی دام رود باز نیاید

ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد

با خواص خویش از بهر شکار

بهر محجوبان مثال معنوی

به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری

از بر ما جدا نمی‌گردد

شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من

صبحدم چون اختران در گور رفت

وز برگ بنفشه سایبان کن

در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم

ور نیم این زحمت و آزار چیست

عاشقان را زیر غرقاب غمی

مثال ده که نگردد جهان به شب تاری

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان

یا رسول الله قد جنا الیک

با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد

وان جهان را آسمانی دیگر است

کوس نه‌ای اینهمه آوازه چیست

چون خلیل حق و جمله انبیا

که سرخیل امروز و فردا تویی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

از سود و از زیان و ز بازار فارغیم

هر که صوفی بود با او یار شد

جان رها کن آفرینش خاک او

غنی گشتی رهیدی از کم و بیش

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بر کهند این دم شکاری صیدجو

ماه رخ و دلبر و زیبا قدی

خوب آید ناز نازنین را

گر ما رخ خود به مه نماییم

چون خریدی چون نگونم می‌کنی

دلم پر نار و اشکم دانه‌ی نار

شیران کز آتش شب شبهت رمیده‌اند

در نوای طوطیان حاذق بدی

جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید

به آب گرم مرا کرد یار اکرامی

برهم زده زلف عنبری را

پس گوش چه می خاری‌هاده چه به درویشان

آن حقیقت دان مدانش از گزاف

کشیدی از علی قوسی بر افلاک

چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

مثل جود حوله لوم السقم

چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی

ای بخت بد این چه خاکساریست

او بس نکند پس من چه کنم

در تبار و خویش گویندش که خپ

قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد

همان در روزگارم اوفتادست

دید دهی چون دل دشمن خراب

پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز

از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم

آنجا به پای عقل بجز جان نمی‌رسد

هر سودا را نه ما پزانیم

اختران زان سان که خواهد آن شوند

شبروی را چونکه بیرون آمدی

چو حیوان هر گیاهی می چریدم

شاه خزینه به درونش سپرد

گوش خواهم که نهی بر روزنم

جرم تو دانش است و خرسندی

هزاران فتنه و غوغا برآورد

وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی‌جان

نعمتم زوتر رو از قوس قزح

که برعزم شبیخون می‌دواند

جاندار عقل و عاقله‌ی جان شناسمش

جز من و تو هیچکس آگاه نیست

ملک برد و مملکت را رام کرد

فاقرعوا باب‌التقاضی واسألوا لا تقنطونی

گویا کن بلبلان به دستان

جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

که دهانشان بسته باشد از دعا

بنشستم به امید دگری

فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر

در لحد آن خشت سپر ساختند

تا سپارد آن شهنشه را به جد

یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی

هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دوزخ من بهشت من تازه من قدید من

ای هزبر صف‌شکن شاه فحول

مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست

عمر دوباره نداده‌اند کسی را

راز گشاینده‌تر از صبح و ماه

بر رسول صدق دندانها و لب

که مرا نماند عقلی ز مهی، گران‌بهایی

ز دریا صفد وز صدف در برم

زیرا ز فراق توست دردم

تیزی دندان ز سوز معده است

از تفاخر تا جور زان آمدی

خدمت برسان از ما آن جا و موصی هم

گور ز دندان گوزن افکنش

در دو عالم خود بدان باشد فلاح

مرده‌ی جرعه‌ی آن چشمه‌ی حیوان توم

عشوهات از خان و از مانم ببرد

جز سوی تنگ شکر می نروم

سدره چه بود از خلا بیرون شده

چون تواند دل سودا زده در تقوی بست

کز تو رویم به آب می‌نرسد

نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ

او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

نومید شونده را رجا ده

کشته‌ی هر غم‌زده‌ی خوی تست

چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم

چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه

نه یقین نه گمان همی‌یابم

منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال

بی‌خبرانرا چه غم از روزگار

تا گریزد آنک بیرونی بود

بیابند جملگان از خود رهایی

کز عقل نشان نماند با من

به غیر حضرت آن بحر بی‌نیاز روم

تا دل داود بیرون شد ز جای

چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند

چنین در عشق بسیاری فتادست

کاستن از عالم کوتاه گرد

داروی مغز پلید آن دیده بود

قبول حق نشود گر دلی بیازاری

ندانم چه‌شان بود آغاز کار

تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم

مرده را خانه و مکان گوری بسست

همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

صلای دادن جان و صلای کشتن زار

فاش اندر شهرها از تو صفت

دست بر سینه همی‌زد می‌گریست

که عالم از آن جاست یک ارمغانی

فارغم از عشق تو یک موی نیست

رقص کنانیم چو شقه علم

دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

یکی تف منقل، یکی موج ساغر

تا نگردد این کر آن باطن کرست

چونک زنهارش رسیدم چون رمید

العقل فی‌الملام والعشق فی‌المدام

خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا

زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

جان برافشان ره به پایان آمدست

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

سر دو نباید که یکی بدروند

این به خون و خاک در آغشته را

زان پیش رو افتاد و سپهدار و مید

کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

از آن سپس پر عنقای روح بگشایم

موزه را بربود یک موزه‌ربای

خاموش که عشاق نوا را نشناسند

وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم

در نگریدم به همه کاینات

هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد

خدعة ان ضمن المفلس للایفاء

می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

کاین است بر تو واجب کیی به نار تیزم

ورنه بگشاید در خشم ابد

تا تو پر بر چه هوایی می زنی

زانک به پستی‌اند و ما بر سر کوه بر شرف

قافله از قافله واپس تریم

ور بجنگد نامش از خط بر زنید

کهنم را به یک نظر کن نو

کز سحر قدیم نو کنم ساز

تا من او را به می و رطل گران بفریبم

وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست

مو بر اعضای من سنان گردد

اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی

گشته بند آن وزیر بد نشان

پیش وحی کبریا سمعش دهد

نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی

که ره عشق پر بلا باشد

سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم

قصد دارد تا رهد از ننگ من

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

چند روزی ماه تابان را مکش

وز پست از سایه منافق‌ترند

از ایران برآمد یکی های‌وهوی

ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

فریاد و نالهای دل زار زار ما

چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم

گفت بس بس این مضاحک رابمان

به سراپرده‌ی گلچهر خور آئین که برد

تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت

لیک در باطن صفیر و دام بود

که ای نامداران و مردان شاه

که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی

ناز از سر گرفت و جنگ آورد

آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم

بر کشنده گاو تن منکر مشو

ره سپردن را باستادند چست

خون هزاران شفق طلعت او را حلال

آنچه نه آن تو به آن در مپیچ

سخن هر چه بشنید با او براند

که همه نقش و رنگ ازو داری

بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب

زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم

مصطفی پیدا شد از ره بهر عون

عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته

وز وجود خویش هم خلوت گزین

که با شاه گیتی مرا پای نیست

دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!

ممکن است از بخت دل‌باری کجاست

تا ظن نبری که ما همینیم

از لبش می‌شد پیاپی بر سماک

بنواز مرا به دلنوازی

هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم

رکن توبه کرده و شرط رجوع

که بیدادگر شد سر شهریار

عارت آید از این لت انبانی

برداشت به نوحه وای ویلی

چه و زندان آدم را رها کن

کی شما صیاد سیمرغ دلید

پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد

بر تو گمان که برد که تو دشمن منی

لاله کم عمر ز خود بی‌خبر

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

و تعسا لصحواء من مغرم

میل خوبان همه به زر باشد

زانک من بلبل آن بستانم

از زمین باشد نه از افلاک و مه

چشمت به کرشمه‌ای جهانی

گر نپری بر فلک منگر بالا ترش

بار دین موج گشادن که چه

قضا را کنیزک ازو بار داشت

تا همچو خسان زر می‌شمری

من و سودای عشق این ترهاتست

دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

تنگ می‌شد معبر ره بر گذار

که هندوستان جایگاهی خوشست

تا سر خاکش نیندایم هم از خوناب چشم

حکم جوانی مکن این پیریست

که کس در جهان این شگفتی ندید

قبول می کنیش با کژی و با خامی

همه آفاق به غربال تو بیخت

تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته کارم

شرط کن سه روز خود را اختیار

که راهی نیست بس آسان دریغا

بخوان ز جانب این آشنا سلام علیک

جان تن آزاده به گل در نداد

فشاندند گوهر بران تاج نو

فغرقت فیه لکن نظرالحبیب جاری

که فرزین بند نعلت را پیادست

مرمری را لعل و گوهر می کنم

آن جهان انگیز کانجا روشنست

ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد

جمله‌ی آفاق نابینا خوش است

گزلکی از بهر ملک ساختم

سنانها به ابر اندر افراشتند

که رهی را ولی انعامی

فتنه از خانه به بازار آمدست

روبند ز روی مه گشادم

پس چه سود آمد فراخی منزلت

من بمیرم ز آرزومندی

در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم

وز اثر می‌گفت جان را سست شو

که هر یک همی شاخ سی برکشند

از این سپس متراش این چنین بت ای مانی

چاکر و دربان درت حور باد

چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من

گفت از افراط مهر و اشتیاق

چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد

به روشن‌دلی چون سماکش سپردم

ناله و اشکی به ره آورد بر

که خواند بزرگان داننده را

ماه ببین و بره از مشتری

ز پیش پدر سرفگنده نگون

ستمش را به کرم انگارم

در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

گاه شیبی و گاه بالایی

در شکم طور بین سینه سینای عشق

موی به مویش به غمی میسپرد

برآمیخته باشد از بن ستم

رمنی هو و شید ارکانی

کت زبونی نیک در چنگ آمدست

گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن

چون نبی باشد میان قوم خویش

یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست

که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی

کان گره از رشته بخواهد برید

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

که باغ وبیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند

صد بار مرا زیان رسیدست

همه در حله اخضر بگیریم

پیش از پیدا شدن منشین گریز

حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه

ز من مجنونی نادر بیاموز

خویش را بی‌گوش و بی بینی کند

به سرش اندرون دانش و رای دید

بجستمی من از او گر بهانه‌ای هستی

کاثرش ز اندرون پدیدارست

عاشق و عشق و حاکم و محکوم

تو چو گل خندان گه سود و زیان

اگرت شربتی از چشمه‌ی حیوان باید

قفل غمش هجر یار غار برافکند

دین ندارد بوی مشک و عود نیست

همان بخت نوذر جوانه نبود

قفص حاضر آمد تو جانا کجایی

پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند

من مگر خود صفت ذات توام

چون شنید از سوی دریا داد داد

خواجه‌ی معصوم، داماد رسول

با دل دیوانه که کردست جنگ

وقت آمد زود فارغ کن دلم

ز گیتی همی گشت بایست باز

که در چه‌اید بگفتند نیستمان خبری

کمترین پایمرد جان باشد

بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من

می‌کند ظاهر سرت را مو بمو

ورنی شب فراق بپایان که می‌برد

بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی

محتشمی بنده درویشیست

نگیرد به سختی جز او دست کس

یارب، فرست خفته‌ی ما را دهل زنی

بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

ترسم که بدو رسد نخواهم

کز شتاب خود جواب او نگفت

نسوزاند سپند روزگارت

وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی‌طایل

شد صدف گوهر شمشیر تو

چو دریای جوشان بد و رود آب

صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند

خویشتن را بدان نمی‌آرد

ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین

نام آن محراب میر و پهلوان

از این مقید دام ندم دریغ مدار

کجا به دست چپ آن را شمار می‌سازد

هست بیداریش از خوابش بتر

چو سیندخت و رودابه‌ی ماه روی

شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی

که عهدت همچو عشقم پایدارست

مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این

گفت او را در چه کاری ای پدر

چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی

مکن دل چو آهن مران از لقایش

آنک دین اوست ظاهر آن کنم

به پیش سرافراز شاه ردان

خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را

من هیچ ندانم این چکارست

گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم

اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر

دلم بدیده‌ی حسرت درو نظر می‌کرد

جهان نگارنمایست و باد مشک افشان

زد لگدی چند فرا روی من

سبک نزد شاهش گشادند راه

نظرة قلبی لک یا منظری

تا دل از راه سینه برنگرفت

از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

من نچینم از درخت منتعش

در مجلس عاشقان جانباز

مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش

کین نیابت بعد ازو آن منست

به دیدار آن کودک آمدش رای

ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری

در هر دو جهان گویی فرازست

به جانی ما جهانی را بگیریم

پیش داود پیمبر صف زدند

تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید

ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد

چاره نبود بر مقامش از چراغ

دلش بود جوینده‌ی کام را

که نامه همه را نانبشته می‌خوانی

یاد نام دوست صحرایی خوشست

یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم

منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو

کرد مرغان را زفان بند از سخن

بنده چون منصور گو بر دار باش

کرد عیسی جمله را اشیاع تو

برو یکسره خواندند آفرین

شاهی و مولا کامشب نخسپی

در غم او عشوه سود و عمر زیانست

سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان

هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی

بدیده برلب جام شراب بنویسند

تو به یک یک ذره بوقلمون میا

چون رسیدندی بدان نام و خطاب

همی خفته را گفت بیدار مان

که تا عبرت بگیرد هر فصولی

پای ملامت به میان خوشترست

که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم

که ریاستمان فزونست از سما

نیست چشم کور را از وی بهی

چنان می‌های صدساله چنین عقلی که من دارم

این شه دیگر قدم بر وی نهاد

مکن پیش او بر درنگ اندکی

فصل بهارست بزن الصلا

ز بخت من عجب کاری نباشد

او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من

پس بخاراییست هر کنش بود

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک

سر آن را در نیابد عام خلق

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی

با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی

که بیرون از این خیمه جایی ندارد

الی کم اانس طیفکم و خیالکم

که هر روز و شب بازیی نو کند

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم

بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

زمین خفته را بانگ برزد که خیز

چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری

که او را گزین کردی ای شهریار

از شیر بری گردد وز مادر وز پستان

بجوشید خون از دم کرنای

بجای پادشاهی پاسبانیست

بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی

آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی

ببهرام پور سیاوش سپرد

رخ همچو زریم ما چه دانیم

که البرز را مغز درهم شکست

حب و بغض کس نماند در رهت

مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر

خرمن مه را چو قصب سوخته

بزد کوس رویین و صف برکشید

حاکم و سلطان و شه مطلقی

همی‌بود پیشش زمانی دراز

از این بزم پر از شکر برون کن

عیار ترا کیمیا ساز کیست

همدم بلبل نوایان گلستان تو باد

که صدقی بود بر زبان خلق را

پر خطر او زان خطر نیم خیز

که سوی بیابان نهادست روی

ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی

که بهرام را او بدی نیک خواه

وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم

به عیوق بر می‌شد از پیش و پس

چه سود ارجان پر از گفتار دارم

و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر

طعمه‌ی هر مرغ انجیری کیست

همی تاج را گوهر اندر شاخت

رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی

خرد باید و مردی و دستگاه

هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم

به شیر افکنی در شکار آمدند

آشفته‌ی آن سنبل گلبوی تو نبود

به کس ننگرد از ره سرگرانی

سرمه بر از چشم غزالان نظر

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بگیرم دامن او را به زاری

دلش خسته ازدرد و تیره روان

کز میان باغ و بستان می روم

ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر

تا مطهر شد ز طاها و درست

مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم

خویشتن از دوستیش واگذار

که مرد جوان چون بود نیک‌پی

نکند هیچ یار با یاری

بدو در چلیپا و بیمارستان

در دو چشم عاشقانش نم شدم

فرستنده‌ی وحی پیغمبران

جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست

تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک

با فلکم دست به فتراک در

که آمد ز ره زال فرخنده‌رای

پیش‌آر و در میان نه، پنهان مدار جانا

گذشته شبی تیره از ماه نو

نی خشک شویم و نی تر آییم

چو یاجوج در سد اسکندری

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس

تا بگویم شرح درد اشتیاق

نه آواز داد و نه برگفت نام

رفتم به خانه تا تو بیایی

چوشاهان پیروز بنشست شاد

چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

توانا کن ناتوانان کن

از خروش و ناله‌ی مرغ سحرخوان چاره نیست

زان سمنبوی زلف لاله سپر

آن دو دمساز خدایی را جدا

جهان را همی داشت با زیب و فر

ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی

که کس بازنشناسد او را به جسم

که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام

کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

نافه‌ی مشک مدد از گل تر می‌آرد

فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل

وطن گاه پیشینه را داد نور

که جای خرد نیست و هنگام هش

گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »

بپا اندر آمد سر وبخت اوی

تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین

بود بخت بیدار و روشن روان

از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

آن سخن مشنو و مکن تصویر

گذر بر ره رستگاریش باد

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

ما افرع من رضاک کیلی

ببند اندر از چاره نشکیفتی

ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان

بسی نیز با او فگنده به راه

از امیرالممنین عثمن گرفت

بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار

به گوهر فروشی ترازو به چنگ

کجا جای گیرد به روز نبرد

عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

کز انجا شگفتی شود هوشیار

چه غم داریم با آدم بسازیم

شود تازیان پیش سام سوار

بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما

برو انجمن ساختند آنچنان

نهفته سخنهای دیرینه نیز

در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی

بران رای پیشینه باز آمدیم

رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم

به نزد دو خورشید گشته بلند

کین سگ نفسم همی هفتاد سال

بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم

خاصه‌ترین گوهر دریای راز

ندید آنچه کشتی برآن رهگذار

فی مجلس السکاری کن هکذا حبیبی

چو گردوی پیش اندرون رهنمای

گفت برو ندیده‌ای تیزی ذوالفقار من

چنان چون بود مردم جفت جوی

دلم شکایت آنهم بروزگار کند

کالا گهر از دهن نبارد

ز غوغای خود رستگاریم ده

شده تیره روز جفاپیشگان

لیک همه جز که یکی کار نیست

همی یاد یار آمد از چنگ اوی

حرف‌های علم را بر گردن ابجد نهم

که تا با ستاره چه دارند راز

یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی

وین هر دو در تو غرقه شد ای تو ولی انعام دل

دل دولتی با سخن گشت بار

همه دشت و هامون پر از خون کنیم

نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی

ازان روز تا روزگار کهن

و عشره اهل الحق فیه مدام

بیاید که گیتی بسوزد به دم

چرا که سایه‌ی زلف تو ظل ممدودست

به یک دم شدم عاشق بند بندت

تو بکس و کس بتو مانند نی

سرانجام از رزم بگریختند

بدرد خسته‌ی خارم، تو نیز می‌دانی

هم از کوهه‌ی پیل رویینه خم

آن شه مهربان من دلبر بردبار من

برو داغ شاهان همی خواندند

داغ گه بر جان و گه بر تن نهی

که چندین سال من کشتی در این خشکی همی‌رانم

ز پرده برون آورد پیکری

که دارد زمانه نشیب و فراز

وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی

جهاندیده و کار کرده سران

که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن

بزرگان پیشین ندیدند راه

یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

که سلاحی بجز مجاز نداشت

هفت خط و چار حد و شش جهات

چنان خواست کاید به ایران به جنگ

آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار

سخن گفتنش سر به سر سودمند

رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

انبیا این صد هزار و بیست و اند

که من خون‌ها کنم تاوان ندارم

دایره دولت و خط کمال

که او بود سالار دیهیم جوی

گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی

بماندند ایرانیان درشگفت

درآ امروز از در همچنین کن

به شاخ نو آیین دهد جای خویش

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

هیچ کس پا ننهاده‌ست به سر منزل تو

چون در تو حلقه به گوش توایم

پرستنده و غمگسار منید

خزان چون بیاید، سعادت بکاری

زمان و زمین دیگری را سپرد

زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون

شد آن ارغوانی رخش زعفران

عقل براندازی و بصر بربایی

مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

که دارد به گنجینه در صد کلاه

یکی تازه‌تر برگشادند چهر

هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی

که باشند یکدل به گفتار وکیش

درمان نبود چو همچنینیم

نهادند سر سوی پرده‌سرای

نقش روی تو در آئینه پندار آید

از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته

یاوگیان عجمی را تو راه

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

آن که جان خسته از پی اویی

شود شاد اگر پیچد از روزگار

کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم

زبانش چو خنجر لبانش چو قند

من نیم مرغی چو مرغان دگر

شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم

ز بندی که نگشاید آزاد زی

سپرده‌ایم به باد شمال ما امروز

پس تو ز چه روی چنین روشنی

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

که او مضایقه با دوستان بجان نکند

بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

سرش صاحب تاج لولاک بود

وز خوان عشقت جز خون نخوردم

من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم

کسی را که از مردمی بود بهر

سگی بگذار ما هم مردمانیم

به خون سنگ را رنگ مرجان کنم

زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی

ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال

ز نور خودش دیده بیدار کرد

با قیامت فتادمان دیدار

رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی

سوی روم با لشکر خویش تفت

جز که آن عشق هیچ نپرستیم

به گرد اندرون لشکر دیو دید

نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار

دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته

که خوانندگان را بود کارساز

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی

سرآمد برو روزگار درنگ

زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان

ابا باز و یوزان نخچیر جوی

گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی

کای ز هجرت فغان سلام علیک

دل و رای شه باد فیروزمند

تو این بنده می‌پروری، من چه دانم؟

فلرب کیف یرضی فی ملکه بثانی

که بودند غرنده برسان گرگ

من ز اثیرم به اثر می نروم

پذیره شدش تازیان با سپاه

فروغ آتش رویت در آب نتوان دید

گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!

کهن سرو را باز دادم نوی

هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم

ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی

تو را با تن خویش داریم راست

چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

پر از گرز و شمشیر و پرکارزار

می‌دهی هیچی به هیچی، گفت دور

گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

ز دانا توان بازجستن کلید

که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟

برفت آن های و هویم، ماند آهی

بیام سوی آذرابادگان

میان راه ترک دوست کردن

فرستادن نامه افگند پی

که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد

چون دیو پیش جم گور خدمت من است

که هر کس دهد زانچه دارد نشان

بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید

کاوخ و سنگ او اشعار خوانی

نیابد مگر مردم نیک بخت

جان همی‌گوید که بی‌تن می روم

به گیو و به گرگین آزادگان

کین وحدتی است لیک به تکرار آمده

ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم

ز هر نوع دانش ز هر گونه پند

تا در دمی حاصل شود هم کام من، هم کام تو

کذا بکون خقا ولیمة الکرام

برفتند پویان ببی راه و راه

نام اعلا بر اسفلین گفتم

چو خورشید تابان بگشت از فراز

بخار و خاشه‌ی این خاکدان نمی‌ارزد

هم دلبری به عشوه‌گری هم دلاوری

نهفت جهان آشکار تو باد

گر چنین سروی برستی از چمن

نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی

دوات و قلم پیش دانا نهاد

کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین

همی رفت تا جایگاه نشست

نو برده‌ی فهم شد سخندان

جاروب نهان شدست و فراش

که هر بامدادی نوائی زنم

بر تنم باری چنان از دست دل

بنگر آخر، جز او کرا داری؟

زمین کوه گشت آهنین یکسره

ای دشمن ننگ و دشمن نام

ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

بخون دیده‌ی او پای دار می‌شویند

که چه دل‌سوخته و رنج هبائید همه

بیش بقای همه پایندگان

به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش

دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

دل شاه شد تنگ زان رزمخواه

من چو فکرت چرا نهان گردم

که برخوردی از ماه فرخنده‌پی

جان‌های تنگ بسته برهم نهم جهانی

تا بزند بر پر عنقا نظر

ای ز تو فریاد به فریادرس

این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم

از طوافت کیوان یافته بالایی

وزان کهتر بد بی‌آهوشود

ز بی‌نشانی اوصاف او نشان داریم

خروشیدن و غلغل آراستند

بساز چاره‌ی کارم کنون که کار افتاد

هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی

نام تو چون قافیه آخر نشست

کار غم فرسوده‌ای باید چو من

که تا آنجا روی، اینجا نمانی

به تندی یکی بانگ برزد به خشم

که نقش بند سراپرده رضات منم

شگفتی روانست و رویین تنست

عاشقی را که اهل راز کنی

که خورشیدانه سیما داری امروز

که داد تو بیداد را کرد قهر

آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند

هیچ گنجی نبود بی‌ماری

همی زرد خواهد شدن سبز برگ

صد بار و هزار بار رستم

کزو دید پیدا به گیتی هنر

گرت ز ناله‌ی ما دردسر نمی‌باشد

گرچه به کاسه‌ی سرم بر سرم آب می‌خوری

که با نور به دیده با دیده نور

کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن

اطربنی بسکرة، قلت له فهکذی

ز کردار ما تا ببخشد گناه

آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن

بدان ناخوشی رای اوگش بود

تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی

نشانی‌ها نگر کز عشق دارم

چو خوشه سر مکش کز پا درایی

اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم

بارکش غول بیابان شوی

بران کو روان را به شادی بشست

از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

پس آنگاه شرم از دو دیده بشست

سهی سروش بلند و سنبلش پست

در خانه، از عکس او در و بام

ولایت داشتی بر بام افلاک

که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود

چه‌ها بخش کردی چه درها که سفتی

ز بحرین و از کرد وز پارسی

ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن

بسان بهاران پر از رنگ و بوی

برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی

وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

ز کرسی خواست افتادن سوی خاک

خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند

به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی

میان پیش او بندگی را ببست

میان شب هزاران صبح روشن

یکی خود چینی به کردار باد

بدیده بر گهر آبدار بنویسد

دستار دار خوان و پرستار خوان شده

خدا آن نکته را با خلق گفته است

سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید

همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی

وگر نامدار اردشیر سوار

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چو گرد سیاه از میان بردمید

هر دو می‌رفتند با هم در سفر

زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف

به تو آراسته هم تاج و هم تخت

چو خاک می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز

و فی لقیاک طاعء کل ناتی

درفش و سر نامداران بدید

تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم

بتابنده روز و شبان سیاه

از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود

که دوستدار قدیم و ندیم دیرینی

که نکته تا بدین دوری مینداز

بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند

خذوا من خمره کاس‌الامانی

سپه را سراسر همه بار داد

بگریزم از عمارت سخن خراب گویم

ورا نام تهمینه سهراب کرد

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق

گر محتشمم ز گنج خویشم

مویی به جهانی بخرند از بدن تو

می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا

ز جم و فریدون سخن راندند

ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

زمانه ز مادر چنین ناورید

لاله را دل ز بوستان بگرفت

آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود

ز دیگر سو شبان تا وارهاند

روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار

ز هر جا برنجی از این جا نرنجی

سخن‌گوی و بادانش و یادگیر

ما ترک موج دل پی هر خس نمی‌کنیم

نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

هر یکی کار دگر را خاسته

هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم

نهاده بر دو سیمین ساق شیرین

تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو

و یا بی‌الطباع علی‌الناقل

فرستاد بر هر سوی رهنمون

حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم

همی رفت پویان به کردار مست

همچو سهی سرو روانش ندید

در میان خاک و خون در تاب و تب

چراغ دیده و شمع روانم

محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند

اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری

سرت برتر از بر بارنده باد

چو عشق عاشقان گر بی‌نشانیم

جهاندار و بیدار و روشن‌روان

پشه‌ای با باد صفرا چون کنی

کی دهد شیر مادر غمخوار

چراغ صبحی ای نور علی نور

بجز رنگ شبهای تاری نداند

نی مرد فکری مرد صفایی

خردمند شاپور با او به راه

در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم

کنون رزم کاووس جوید همی

که نیک پی بلب آب زندگانی برد

گرچه به بالای روزگار دراز است

به کم مدت شود بر تاجها خاص

در جهان باید از جهان مردن

نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو

ازان کش ز ایرانیان بد نژاد

ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام

که بیدار دل باش و روشن روان

کای بهشتت کرده از صد گونه بند

مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش

بگو تا جان چندین کس کجا شد

طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود

نیست زدم، هست ز سر آشتی

تو ناپایداری و او پایدار

بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم

بیاید خرامان به ایوان خویش

بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

برونست از سپیدی و سیاهی

چند شاید ساخت؟ ز آهن نیستم، یا خاره، من

تا بری وقت ما به طراری

به پالیز رفتند با مهتران

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

که تا کرد مادر مرا سیر شیر

هم مخالف هم مشوش یافتم

کز درد به خون دل رخساره همی‌شویم

نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد

مدام زلف تو با فتنه هم عنان رفته

به صبح جمالت سحر را ببندی

به شادی نبودیش جای درنگ

که به دست توست زنجیرم

به چپ باز بردند هر دو عنان

بریخت آب گل و باد نارون بنشست

کز رنگ سیاه شرمسارم

براتی مشک و در پرده‌داری

ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟

تو ملک نژادی تو ملک لقایی

نگیرد ازین پس بر ما فروغ

من بجز جانب آن گنج گهر می نروم

بر او یکی اسپ آشفته دید

چشم بربستم ز خلق روزگار

عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال

هراسی باشد اندر خواب دیده

سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم

تهی نیست در من بجز بانگ و زاری

سوی چشمه‌ی سو گرایی به مهد

رحمت ممنی بود میل و محبت وطن

یکی مغفر خسروی بر سرش

شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود

پر سلسله ز حلقه‌ی زلفش کنار او

به زیرافکن فرو گفت این غزل را

ره توشه ازان منظر منظور گرفتم

بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی

توانا و دانا و پروردگار

در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

که پیش آیدت روز ننگ و نبرد

شهوت چو عوام و خشم جلاد

همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس

خیال گنج می‌بیند چراغم

سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز

که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی

کجا باشد اندر میان سپاه

شب عسس رفتیم و از وی بستدیم

زمین آمد از نعل اسپان ستوه

در سوز و گداز از هوس روی شما بود

جز آن خدای و آن مادر

به شیرین آن چنان تلخی فرستاد

بریز سوسن و گل بر در سرا بستان

چه از ملاحت او گشته بود صحرایی

ز نخچیر دشتی بپرداختند

در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بی‌گاه من

که داند ز هرگونه رای و نشست

عدم آبستن اسرار گردد

با نقش خیال او همراهم و هم جفتم

که در بازو کمانی داشتم سخت

سخن پیش سلیمانم برآید

که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی

هم از گوهر و جامه‌ی بر نشست

کز رفتن مهره من به دردم

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

هر لحظه دم ز نافه‌ی مشگ ختن زند

بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار

که خندیدیم ماهم روزکی چند

که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

زهی عشق حرون تند عاتی

بجوی آبها چون می و شیر گشت

فتاده عاجز اندر پای خور بین

می و رود و رامشگران خواستند

زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت

کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم

فلک پای بز افکند است گوئی

گر زخم خورم، باری، از تیر و کمان تو

و ذقت العشق فالدنیا زبونی

هم از رنج وز روزگار بهی

که ما مرغان در آن دریا چه سانیم

سنان و سپر بایدش یار بس

راه آمد شد بستان بصبا باز گذار

چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت

عتاب یار آهو چشم دیده

بعد ازینش به چنان تنگ دهانی بدهم

لا تعد عنه نحو حیات مزور

برین لشکر و بوم مهتر تو باش

نزدیک رسیده‌ست تو را پرده دریدن

نهادند سر سوی مازندران

میل کی آید ز بوبکر و عمر

هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار

وز گوهر کان شه سخن راند

او چه شناسد؟ به زبانش مبر

فانکرنا التیمم بالصعید

به هر پادشاهی و هر کشوری

این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

بمیرد بنده و سلطان نداند

جبرییل از آسمان اندر زمین شد

وز افتادن مضرت بیش گردد

بی‌او قناعتیست که با خار میکنم

هذا ادیبی هذا دوایی

بمالد گشاید به اندازه شست

نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

خرامان بیامد به بالین مست

خلعت دین در سرش افکندمی

تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش

دویم صف بود حاجتگار و درویش

چون بدیدی که در کمند توام

هم آب منی هم نان منی

خرد بادمان بهره و داد و رای

گه کاهیدم گهی فزودم

تو گفتی بدرید دریا و کوه

ای من غلام دولت آنکو غلام اوست

بوئی ای مه نمی‌رسد چه رسد

چو گل بر باد شد روز جوانی

از تو نخواهد دلم غبار گرفتن

تا نزنی کم، نرهی از کمی

بدو گفت کای سبز شاخ درخت

هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بی‌مرد و زن

میانها ندید ایچ رنج از گره

گاهم از کعبه به خمار کشی

داد از او بستان امیرداد باش

نه از دیوانگی با وی توان ساخت

داعیه‌ی بوسه در نواله نهفته

نکته ابتر بود به ربانی

همه نیزه‌داران خنجرگزار

جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

کند سنگ خارا به کردار موم

ببوستان روانم درخت نار برآید

وین شد از برگ همچو پشت پلنگ

غبار چشم زخم از دولتت دور

که او شمار خود و من شمار خویش کنم

راه در جویبار بایستی

بدی را به گیتی نشیمن نماند

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

گر بر دل من بار غم یار نبودی

خام منم ای نگار که نتوان پختنش

شب و روز و زمین و آسمانست

چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم

روح من‌های های پنهانی

مر آن را سزاتر که شاهی بجست

بر همه همچو بحر و کان گردیم

که گرسیوز آمد بدان فرهی

طاق فیروزه‌ی ابروی تو پیوسته خمیدست

روضه‌ی قدس عیسوی، نکهتش از معنبری

چنو صد را به حکمت گوش پیچم

چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم

کفت عقل و ادب و پرده‌ای

کزان تیره شد رای تاریک من

بی‌جهان ملک صد جهان دارم

از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر

ازین جهت جهد آتش ز صخره صما

که کی دامان آن خوش نام گیرم

مرا از خود بزرگ امید گردان

ور بمانم مدتی دیگر چنان می‌دان که؟ من

السلام علیک خوش هستی

ز قیدافه برداشتند باژ روم

چونک در پای تو من دست فشانان میرم

کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

میل آن سرو خرامان نکند چون نکند

برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان

ندیده راه منزل چون نمائیم

گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید

هر طرف پیکست و هر جانب رسول

به هر سو نگه کرد و کس را ندید

که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم

نمود آنگهی گردش روزگار

دار معذورم که می‌گردد دراز

یا درآ در دیگ ما با ما بجوش

و آزدی مردم از غلامیت

بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند

شیر در مرغزار بایستی

خداوند افزونی و کمتری

این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم

ابر شاه ترکان نیایش گرفت

از سر مهر بر رخ تو دمید

که علی بود ز اقران رسد

شهنشه سوی صحرا رفت بیرون

من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان

هست مردن خلاص زندانی

چو ایمن شوم در برانگیزدم

ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام

زبان تیز و رخساره چون بادرنگ

بکر می‌زایند از ایشان شعر همچون شکرم

دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم

سرش بکر از لکام و رانش از داغ

بروم چاره‌ی این عقل ریایی بکنم

پرده‌ی غفلت ز نظر برکنی

یکی برمنش مرد مانی به نام

پای کوبان جانب ناز آمدیم

یکی تیغ هندی گرفته بدست

زنگی خالش سیاهی مقبلست

هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر

ز چین تا روم و از ری تا سپاهان

باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند

ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! »

گذر کرد تا پر و پیکان به خاک

ز دل یابی حلاوت‌های والتین

به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب

ز آخر برویم ما به آغاز

مسلسل کرده گیسو چون کمندی

که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل

دیوانه کنی، و های هایی

همه موبدان دست بر سر شدند

بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن

بدارمش ازان سوی پل یک زمان

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست

زمین خاکیست کو خاکی نیرزد

که هیچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش

سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی

بدو گفت کای چون گل اندر فرزد

در شهر عشق پنهان در کوی عشق فاشیم

بیراست و بر تخت زرین نشاند

با ما تو هنوز چون کمانی

و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم

اقبال به شانه کرده مویم

اول منم آنکه در شمار آیم

که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل

که ما را شکیبا مکن بر زیان

باید به میان رفتن و در لوت فتادن

سپه راند رستم هم اندر زمان

از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست

باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی

شنیدم آنچه می‌باید شنیدن

روی بر خاک درت می‌دارم

زاغ را خالی ندارد گر چه بی‌آرایش است

سخنها ز هرگونه کردند یاد

باده کاری است این جا زانک ما این کاره‌ایم

دریدم که رستم مماناد دیر

در بهشت و روی همچون آفتاب

لب ببسته همی‌زنیم خروش

به پای شه در افتاد آن پری چهر

شاهان عجم پیش رخت گشته پیاده

کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد

هرانکس که بود اندران مرز و بوم

بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم

شمرده به لشکر گه آمد سوار

عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد

چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست

سر کویت مرا خوشتر ز گلشن

به نام من ستمگاری برآید

جان بگرفته است در میانت

به نیک اختر و فال گیتی فروز

جانب بحر می روم پاک کنید راه من

رختت از ظلمت آورند به نور

بتوان کرد هرچه بتوانی

مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش

دلم را چشم روشن کن به خورشید

تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم

کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می‌شود

به مردی و دانش برآورده سر

کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

اگرت تا به چین بباید رفت

جهان نافه‌ی مشک اذفر گرفت

کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آید

به مستی بر در باغی گذشتم

تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود

که مثل موج قراریم نیست

ازان برز درگاه با فرهی

در دل و جان خود دفین دارم

بند جان کیست؟ عقل فرزانه

پس سجاده باز افکنده بر آب

به غایت آشکاری اندر این دل

سر جز من ز طوق غبغبت دور

نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش

چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد

میاویز چنگ اندرین رهگذر

خون بسته و دانه دانه دیدم

خاطرت کند و چشم خیره شود

بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

سخن مور گرم تاز فرست

دارای سپیدی و سیاهی

بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر

بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد

ز ترک و ز رومی و از پارسی

بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

خیال مردم را با تست عادت

رمزی سبک در افکن و می‌شو خموش باز

و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست

نشستنگه مردم نیک‌بخت

تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم

که تواند بر آسمانت برد

تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود

مگر اندیشه‌ی گیسوی مشک افشان من کردی

نخستین را نداند جز نخستین

دل بسته‌ام در آن رسن مشک‌سای من

ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

به تندی به شست سه‌پر زد گره

بی‌محابا و مردوار خوریم

بهلد، کو گرفت چون تو بسی

کانک او خود را ستود آگاه نیست

بهر وفای تو ببندم نطاق

نگوید کس چنین رفتم چنین آی

با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن

تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

همچو آتش بر صف رستم زنیم

شد به در و به گوهر آبستن؟

آل زر بر رقعه‌ی خارا زدند

از تاج قیصر و سر چیپال درگذشت

درستی را بدان قایم ندیدیم

در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم

دل نیز به دشمنی چه برخاست

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان

که: همی پرسمت حدیثی راست

ظلماتی و آب حیوانی

چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار

چو مه در قلعه شد زنگی بخندید

دوست در عین دلنوازی بود

هر کی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد

ز هر کشوری موبدان کرد گرد

که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم

بد کنش را همان مظالم بس

در چین هزار کافر زنگی بت پرست

آمد آن آهوی چریده بهار

شتاب عمر بین آهستگی چند

گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟

در نقد دگر دغا چه دارد

بدانید کان گنج نپراگند

وز همدگر آن جام وفا را بربودن

در طلب روز را به سربردند

آن بگو کز شوق جان من شدست

بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش

خندیدن بی‌نقاب چون گل

گر چه هم در دیار خود بودم

بسی دشوارها آسان نماید

بر دخمه یزدگرد آمدند

هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

درک خیریت وجود نهاد

بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

سرشک چشم من از چشمه‌ی ارس بگذشت

فشاند از نرگسان لولوی لالا

نه همدمی که دلم قصه‌ی وصال کند

ولیکن عقل استادست او مشروحتر گوید

ز نخچیر و بازی جهانجوی شد

ز تو خواهم که تعبیرش بجویم

زن ناپارسا بر اندازد

تو از من خسته دل وفا دیدی

نوبت ملک می زند ای قمر مصورم

لشکرکش عهد آخرین تلب

هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده

الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت

که هستی تو داناتر از بخردان

هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم

سبب این دو دل، ولی دل کو؟

ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد

خه زهی چرب‌زبانی که توراست

در آن طفلی که بودش قرب نه سال

فتنه‌ی خال رخ خوب طربناک توام

مسلمات ممنات قانتات تائبات

ز یزدان پیروزگر کرد یاد

رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من

صمدیت در صفاتش دان

تو یار کسان بی کسانی

تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم

بسی دیگر به کام دل برانی

چون عکس قمر در آب می‌بینم

سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست

کسی را ز گیتی ندارد به کس

اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم

بنگ رویت کند به گورستان

شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند

خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته

مسلسل گشته با هم جان هر چار

کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم

گر بس قرین بود کنون نعم قرین شد

ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی

پیشت اثبات مال خویش کنند

رونق برگ نسترن شکنی

منکرش دان اگر چه کرد اقرار

تا باز گشاید این دل تنگ

امروز، هر که وعده‌ی فرداش می‌دهند

خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد

سرش را به گردون برافراختند

بی‌خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم

به از آن کت بیفگند دل پاک

تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود

یاد سر پنجه‌ی شاهین کبوتر نکنی

مباد از بند بیدادش رهائی

یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز

برو بر خاذل و مخذول می‌خند

فرستاد موبد بر پهلوان

که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن

نی ز دست و ز دم شکنجه خورد

دید آن دل‌خسته را در دست نان

تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال

که خور از شرم آن آرایش انداخت

گه در آمد به دیده‌ی مجنون

چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت

انوشه بدی تا بود روزگار

کی داند تو چه جویی من چه جویم

دست با دوست در کنار نکرد

بخاک پای خماری نیرزد

جاهل از زمره‌ی هم الکفره است

خرد گر دم زند حالی بسوزد

بر من آسایش حرامست، ای پسر

خراب باد وجودم اگر برای تو نیست

که رنگ رخانش به می داده بود

زمین و چرخ و دریا را بگردان

هم‌چنان در میانه زرقی هست

در حلقه‌ی عاشقان زند چاک

زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم

به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت

ای باد صبحدم، برسان خدمت منش

آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست

که ای مهربانان باداد و دین

از میان رخت او من نقدها دزدیده‌ام

دان که از حکمتی نکو ناید

عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد

باده‌ی عیش به جام من و کام دگری

برافکن سایه چون سرو بر خاک

که گردمی‌نبود خون خویشتن بخوردند

آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت

که هرکس که از داد یابند بهر

بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران

به سه شب مغز خویشتن برکند

کفر است حدیث زندگانی

از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل

نام تو کلید هر چه بستند

بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای صنم

لطیف و خرم و عیار باشد

اگر زیردستست و گر شهریار

تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان

پیش دیدش که رخ به پیشی داشت

بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید

رضوان ملک بر در بستان نو نشست

چون سرو بر اوج سرکشیدی

دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

زنی خواست با چیز و نام و گهر

تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین

سر قرآن کسی نمی‌جوید

بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی

من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم

همای گلشن و طاوس باغم

پیش رخ چو آینه‌ی او؟ که: آه دل!

یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

هر ذره در این سودا گشته‌ست چو دل گردان

تا ز لا نگذری به هو نرسی

بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم

شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو

زانک کار تو یقین کارگه ایجادست

بزرگان پردانش و رای‌زن

هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن

پر بگشتند و کس نشانه نیافت

تا لباس سرکشی بیرون کشی

آه المستغاث منک الیک

هم آه برنیارم از آه خشم کردم

نهالی چنین شوخ شنگی برآید

صد وصلت و صد عناق خیزد

نخواهم که باشد کسی را گزند

چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

لوح تو تیره، تخته‌ی تو سیاه؟

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند

خام دیدم خویش را در پخته‌ای آویختم

هیچ ندارم، که نترسیده‌ام

بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست

وزان جنگیان رنج دیده سری

چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام

نتوان رفتن از طریق فضول

دایما در پیش چشم خویش داشت

بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش

وز می او جان و دل نوش کند جام جام

که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران

ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم

سر خورشید در نماز کشم

بی ضرب قبول از درم ما چه برآید

اینهمه درد و سختی از دل خاست

هزاران در هزاران در هزاران

داغ غلامی بر جبین چون بی‌کمر دانم شدن

هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات

جهودی فریبنده و بدگهر

رفت بر این سقف مصفا دلم

داردش در ره اباحت روی

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس

که هر جزوت شده‌ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین

مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده

از لشکر بی‌عدد نترسد

ز روم و ز هند و سواران دشت

دست و پایم بسته‌ای تا دست و پا بشناختم

منه از جای خویش بیرون پی

بس خون لعل کز جگر کان بر آورد

مرکب عزم وی از پای فکند

ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان

آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود

مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می‌آید

که تا جای باشد تو مانی به جای

زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

جان طلب میکنی، دلیری کن

گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی

ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر دستم

دهان بربسته تا پایان بگوییم

مهر گو: هرگز متاب از روزنش

فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست

ز پیکار ترکان و کار سپاه

چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم

کاول الفکر آخرالعمل

تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست

نام چنین باید با فعل راست

شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

باز بر آن آستان در برساند

پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست

نیابم همی لشکر و شاه را

پروریده نعمت و نان توییم

شعرگویی و شعربافی چند؟

کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند

چو بر دمگاه نفخ صور باشم

رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان

او خود بجز آنست که پنداشته بودم

زان باده‌ها که عاشقان در مجلس دل می‌خورند

که خاقان به مروست و چندان سپاه

کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم

گاه پروانه بر سرت میرد

پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست

کز تف گریه گذار در لگن آورد

خدمت شمع همان سلطان کنم

پاسبان خویش بر بامم کند

دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید

ابر پهلوانان پرخاشخر

به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم

پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی

گفتی اسکندر چنین فرموده است

تو ما را چون مسیحا داری امروز

وگر نیکو نگفتم ماجرا کن

چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم

کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

به شاهی همی خسروش خواندند

به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم

خر خود را دویست بار به آب

زانکه جای خواب مستان گوشه‌ی محراب نیست

چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن

که این بی‌چونتر است اندر میان عالم بی‌چون

چشم من تا به لب گور نظر باز آید

از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد

که از داد پیچیده دارد روان

چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام

کز چنان لقمه داشت لقمان عار

برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور

کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم

شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن

قند بریزد ز پسته‌ی تو

دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت

چنانچون بود مردم چاره‌جوی

به میان شهر گردان که خمار شهریارم

از درون زنگ بغض و کین بزادی

باز از سرمستی ره گلزار نداند

شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود

ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من

از زمین وز آسمان بیرون

گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است

همان ده درم حاجت پیر بود

چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

قسمت مردم سخندان کن

سر ز من بر آسمان چندی کشی

از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف

خوش رخت به سوی لامکان بردم

گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر

چونک سر زلف تو افتاده شست

مجلسی ساخت با خردمندان

عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم

راستی کن، که راست گردد بخت

با بحر لامکانی عمان چه کار دارد

خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی

پستان کریم او آغاز کند جستن

که سر بر چنان آستانی ببیند

جهان معانی به فرسنگ نیست

که زورآزمای است بازوی جاه

گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم

داشت چون بد بود، نداشته به

خود نگویی تا کرابرگویمی گر گویمی

ای یار اگر گویم ای یار نمی‌یارم

چون موج و چو بحر بی‌قرارم

که چون غنچه در پوستینیم باز

شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد

سر به آب سیه فرو بردند

شدم عاجز من از شب‌ها شمردن

یا خود این‌ها به خواب میبینی

که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند

جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه

که تا دنیا نبیند هیچ ماتم

سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر

با دل گویم که دل امین باشد

ز یاری به تندی نپرداختی

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

دل و جان آرمیده بود به عشق

گر نباشد او و دم، حق هم بس است

ای مرده به مرگ یار برخیز

ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

بر زبان آب چشمم گفته دل

که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست

روز کوتاه بود و قصه دراز

دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

وز حرام احتراز کردن تو

ز مویش گر چه بیم گمرهی بود

زلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانی

عمر شکربسته را مرگ نهادند نام

برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم

عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست

که خوش بود چندی سرم با طبیب

بهانه کرد کز این آب جامه می شویم

بانگ خواهی بلند و خواهی پست

همچو اشکم باز بر روی افکنی

کز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم

چو من مردی چه جای ننگ و نامم

گر سگ ما شیر شکاری بود

کز خرمن خود دهد زکاتت

شاه با هردو کرده هم نامی

من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم

کرده ریش دراز را به دو شاخ

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

داد نان پاره و آبروی مرا

اشجعتکم لا تجبنوا لا تحقروا القابکم

مصلحت من نبود در پی درمان شدن

چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد

دگر را برآور ز هستی دمار

همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم

هر که اینجا رسد خدا گردد

یک باده به دست ما رسانی

زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش

که او کس را نرنجاند خمش کن

مرا با خود دلازاریست بی‌تو

اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد

کو همی ز اژدها برآرد گرد

گر خبر بودی شبت را از شبم

بر سر این گروه داشته‌اند

روی چو مه نمود و ثریا پدید شد

گر چو دریا همدمی می‌بایدت

امشاج منافق را درهم زن و برهم زن

تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم

براق عشق را جل می‌توان کرد

لگد خوردی از گوسفندان حی

شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم

هیچ گاوی بسان من فربه

ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار

اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال

که هر بی‌سر از او افراشت گردن

بیچاره عاشقی که به دست شما بود

ریش خندی زند به هست و فوات

تاج زر برنهاد چون خورشید

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چشم او را به نور باز کند

بگیرد زنگ اگر آهی برآید

کز کمین بلا گریخته‌ام

همچو لا ما هم به الا می رویم

شکستی بال او، آنگه نمی‌گویی: وبالست این

تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند

ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست

بر سر عاشقان نثار کنیم

بر قصور گذشته استغفار

گرده‌ی نان مرا کن سر به راه

تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم

که داد من از آن خون خواره بستان

جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

دشمنان زیر پای و می در دست

هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن

مانده در سودا از آن سرمایه‌اند

چون چشمه‌ی خورشید درخشان بدر آید

از نرگس مست تو شدم مست

به گرد خالق و بر نقد بی‌عدد گردم

مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش

آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست

که شهر از نکویی پرآوازه داشت

اندر لحد این تن صبورم

سه حساب و کتاب و رقعه و حرف

کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

بشنوید از خزان بی‌زنهار

نادیده مصاف ما شکستیم

خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

باکه؟ با آنکه عهد اوست درست

و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین الزحام

چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟

یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید

پس ذره‌ی ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته

گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن

با شاه بگویید که: کشتند سواران

نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت

گرفتند یک روز زن را به نیش

من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم

بند مکری بگستراند باز

چنین پیدا چنین پنهان کجایی

چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم

مقام گنج شده‌ست این نهاد ویرانم

ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم

که با عشقت روان‌ها برنتابد

صندلی کرد شاه جامه و جام

از میان نردبان نگریختم

اوحدی‌وش رخ آوری به احد

وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست

توده‌ی مشک دمد طبله‌ی عطار بود

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم

یا کرمی کان ز عطای تو نیست

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم

پیش انعام او نیارد سنگ

چو سر بر خط نهاده انس و وحشی

کس نماند در همه زندان ترش

باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

که شیرین توان کردن او را بنوش

الصلا هر کسی که عاشق ماست

وز سپهر بلند و کوه گران

بس بودم کمال تو آن تو است آن من

خسته دیدند و اشک بارانش

کان یار نباشد که ز اغیار بنالد

بر سر سرو جوان بدرود باد

ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم

دم بدم از درد خود می‌کش و درمان مکن

برآرد از خود و خاید که عاق چون شتر باشد

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

گیرم جام عدم می کشمش جام جام

تا چه گردد ز وقت زاینده؟

گهی بر تخت فرعونم نشانی

مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل

که نامم را بگردانی نهی نامم فلان الدین

کانگشت‌نما خواهی گشتن، ز قمر بودن

ای دوست دغا سه بار باشد

طالعی پایدار و ثابت و سخت

برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم

پوستین ز آن خطا در آب نهاد

از نفحه‌ی معاطر ارقام ما بود

چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست

پس دگر چیست در زمین کارم

کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید

اه که فلک چه لطف‌ها از تو بر این زمین کند

که هر جور کو می‌کند جور تست

من و تن و دل من سایه شهنشاهم

هم بماند ز هر دو فرزندی

هرک دید آن نقش کاری درگرفت

نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس

ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

نصرة ازین هر دو طلب، هجرت انصار ببین

عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند

صف کشیدند چون ستاره و ماه

از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

منزل هر یکی پدید بود

همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند

خوابی است حیات و مرگ، تعبیر

کز او شیرین زبانی من چه دانم

خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم

ماه بر کیست که مشهور نیست

درخیمه گویند در غرب داشت

من چاک کردم خرقه‌ات بخیه مزن بر چاک من

اول او را زبان ببندد و چشم

این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی

بربط ز کجا نالد بی‌زخمه زخم آور

سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند

گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

داشت آن منظر بلند آهنگ

بگلر لشکرگه جانت کنم

تا بدارد ز کرده‌های تو شرم

بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار

یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

ای صنم این بار چونت یافتم

بر حدیث دگران سایه بینداز، ای دل

پردها را بردرد وین کار را یک سو کند

بپرخاش در هم کشد روی را

چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم

از کلام و حدیث نیست به در

چینیان را شد قلم انگشت دست

سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم

زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم

نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام

وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست

سوی شیران کارزار شدند

پیدا شده از تو جمله رازم

در مضای سخن جسور و دلیر

حدت آتش سودای تو از حد بیشست

به در سخاوت بینباشتش

ای دل من به دست تو بشنو داستان من

دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم

اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست

کمندی به کتفش بر از خام گور

قند روید بن هر دندانم

گر چه سختست کار، سهل شود

زنهار گمان مبر که ماییم

چو در جلوه‌ست حسن او چه بند بوالحسن باشم

تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم

نام بزرگین خود نقش نگینم کند

جان گلزارست اما زار ماست

پنج نوبت زنان به تسلیمش

تا تو رفتی من دگر خوش نیستم

تو به مدحش ز دیده ریزان خون

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری

هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم

گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟

مستانه و یارانه که آن یار درآمد

ز هر جانبی مرد با چوب خاست

قالب از جان هر زمان پرداختیم

به بلای خودش در اندازد

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

عقل نمانده‌ست که من راه به هنجار روم

شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

که از تعنت همسایگان و همکاران

وی بداده به دست ما مفتاح

بعد از اندیشه باز داد جواب

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

استخوان را چگونه بردی نام؟

این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد

برق او دید هم نمی‌شاید

من دیوانه بی‌دل به یکی بار برآرم

رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم

آخر نه کم از کمان و تیرید

چو آسایش خویش جویی و بس

منتظر بر در سرای توییم

چون نخسبی نمیزنی در مرگ

از کمال حسن لشکر می کشی

بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم

کاهم و از کهربا نشکیفتم

حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم

بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند

قوس او گشت مشتری پیمای

غم نیست که من در آن جهانم

چاره‌ی خویشتن ندانی کرد

ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد

بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه

که در این میان همیشه غم توست غمگسارم

من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز

کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن

عادت برق چیست؟ رخشیدن!

تا کی ز نفاق و زرق و خناقی

وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش

ز زهره زاری طنبور خواهم

پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود

مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت

پیش بانوی هند شد به سلام

و استثقلت اوزارنا لا تهدموا دارینکم

اتفاق چنین شب و روزی

خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود

تا خط عمر تو سیه نکنند

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

مگرش من به تمنای تو در کار کشم

ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد

امام الهدی، صدر دیوان حشر

بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن

د رمحلی جز رحم آرام داد

ندهد عشق دست رعنایی

با همه خوش با من تنها ترش

بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم

دوای این دل دیوانه بند خواهد بود

که دیگر غم در این عالم نگردد

خاصگان و خزینه‌داران هم

چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم

شیوه‌ی نعمت‌شناسی پیشه کرد

یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند

هزار عاشق چون من جدا فکند از یار

نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

گو: فضولی در میان ما مکن

تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست

یکی روی در روی دیوار داشت

ما ذره وار مست بر این اوج برپریم

سر کشیده یکی درخت بلند

گرچه تو از جهان بلای منی

تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف

شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین

عین دروغ و مجاز یافته بودم

ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات

دل به شادی و خرمی بسپرد

به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم

رخ فرا میکند به هر سوراخ

لیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرد

صیقل زنگ زدای است مرا

دام گرفتیم و شکار آمدیم

ز مثل این خرابی‌ها چه غم دارند معموران؟

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

بنی آدم و دام ودد کیستند؟

که قد همچو سروت چنبری کرد

هم سخن گوی و هم توانا شد

تابماند جان تو تا دیرگاه

من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم

تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم

رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر

مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد

وقت و بی‌وقت از کرم یادم کنی

آن کان نمک زان بانمکم

کسب کردی فضایل بسیار

روان خسته‌ام از دست دل پریشانست

که کسی دل به دوست نفرستاد

همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم

ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم

جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد

مگس قند پنداشتش قید بود

می گردم و می نالم چون چنبره گردون

نان شوهر خوری و کیر کسان

شده چوبک زنت عیسی مریم

بر او افشان کرامت‌ها دمادم

توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم

من به جز از خویشتن هیچ ندانم، بده

ز مالش‌های غم غافل به مالنده عبر دارد

دوست کی باشد به معنی غیر دوست

کان نرگس پرخمار دیدم

کار بسیار خلق راست شود

هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد

در هشت باغ عشق چریدم به صبح‌گاه

پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟

آنک در شش سو نگنجد کار او یک سو کند

سر از غم برآورد و گفت ای شگفت

هم جان و جهان حیران در جان و جهان من

خصم چون دید گو: گواه مباش

ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی

کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر

چونک درمان سر خود گیرد ما درمانیم

سنبل هاروت بندش لاله پوش

من غلام آن که دوراندیش نیست

تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز

سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان

توبه زیت چراغ ایمانست

بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفت

چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی

همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم

باد محبت به سر کوی تو

در هر راهی از او غباریست

تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

ز سیب لعل کن فرش و نهالین

همه را جفت و مادران هستند

در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی

در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش

مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم

بر چار سکن متفق‌الفرع چیره‌ایم

با خلق نپیوندد با خویش نپردازد

در کمان نه گفت او نه پر کنش

به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین

پا به دامان فراموشی کشم

قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند

ختم وجود بر سر کتم عدم زند

که پیدا نیست گرد او به میدان

زان زلفهای تافته آونگ دیده‌ایم

لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد

نمی‌بایدم دیگرم سگ مخوان

در این بخشش چه نزدیکان چه دوران

هر دهان، جای صد زبانم باد!

گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی

بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم

ببین این غلغل و غوغای مستان

هم به صورت ماه را قایم مقام

جان داند و جان داند کز دوست چه می‌بوید

آردم زانجا خبر بدهم کنوز

گاه کشد مهار من گاه شود سوار من

میکند کار در تن بنده

بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست

چون توانی کشید بار گران

اما چون برق زو نمیریم

بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند

که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد

بپیچید از اندیشه بر خود بسی

تا زنده‌ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن

رفت یکروز در نیستانی

چون عین فنا بود بقایی

بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم

که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم

دگر بار هستی به خر بر نهادم

رقصان ز عدم به سوی هست آمد

اوفتاده از وی اندر صد عتو

از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم

که نداری جزین پس افگندی

یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست

کافت نقب زن از صبح‌دم است

گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم

او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم

تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت

نبود اختیاری ولی درفتادم

مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران

همچو بر روی هم دو بادنجان

زین بیش مرا چه خسته داری

از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش

یک دمی شاه درستان کندم

مضمر اندر گوشه‌ی لعل شکرخندش ببین

چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست

کلب لیسد خویش ریش خویش را

حق آن طره او که همه طراریم

خود بیا تا غم جهان نخوریم

خط تو توبه‌ی خلقی بدلبری بشکست

هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

چست من و ظریف من باغ من و بهار من

جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود

کالشمس عزل للنجوم و ماح

به زشتی نمودار ابلیس بود

های که چون گلستان تا به ابد ما نویم

کاسمان را نظر به جانب تست

زمانی در تمنای جنوبی

ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش

وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام

زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود

وان گاه که داند که کجاهاش کشاند

نشنوی در آب ناله‌ی عاشقان

دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این

واندر افشای دیگران کوشی

زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

جان‌های ما نتیجه‌ی گوگرد کرده‌اند

یا بیامیزی یا بیاموزم

از ذات تو جز روح مصور بنماند

کو منتظر اشارت ماست

که باشد که در پایت افتد چو گوی

سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

گوشه‌ی چادرش برفت از روی

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

بگریخت ادب هزار فرسنگ

رخان عاشقان را زار می بین

چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل

آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

تا سر رشته به من رویی نمود

لب ببستم، دیده بگشادم، تو دان

به غضب گفت: ازین سخن بگذر

روح را تشنه‌ی سرچشمه‌ی نوشش نگرید

گر به بالا پر و بال مرغ جان می‌بایدت

تا ابد جمله می پرستانند

چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند

گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست

نیاید دگر خبث از او در وجود

همه دشوارم آسان می‌نماید

خواست زو فدیه تا شود آزاد

کم نام ولی دو کون ازو کم

گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

رخ سوی خانقاه شبلی کرد

خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن

زانک یاری در زمین جستیم نیست

جز که تسلیم و رضا چاره ندید

ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد

به شب قربت و عروج فلک

همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد

ملک سر این نکته نیکو شناسد

از وجود خودم ملال گرفت

آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم

که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد

دری بود در روشنایی چو روز

جان را بدهد، غمت ستاند

نقد جان زیر پای احمد پاش!

هر یک از نوعی پریشان مانده

دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی

من چو غم بینم روم شادی‌کنان در کوی تو

برق ز رخسار تو جستن گرفت

اهل کشتی را چه زهره با نهنگ

از سرای عقل بیرون است باز

نشناسم جزین دو نامی اسم

ز حد گذشت و بپایان نمی‌رسد طومار

از سخن چین تهی و از غماز

که دگر نماند ما را سر توبه‌ی ریایی

در کمانم کشد چو تیر امروز

اقبال نگر که ناگه آمد

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

کز جرعه‌اش هر که هست شیداست

هر چه بینی، به عشق موجودست

همچنان خواجه در اندیشه‌ی بوک و مگر است

چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال

زان که نبود کسی تو را مانند

چنبر گردن سر افرازان

وز غصه حسود ممتحن گردد

سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست

چون نیابم مرهمی، از باد می‌جویم شفا

اندرین خاکشان به مسکینی

میان ما و شما پایدار خواهد ماند

این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری

شهریاری لطف و انعام خدا را مظهری

ترسم که در سر هوس خام ما رود

سنگ از او گهر شده بر در ما چه می‌کند

سگ ناتوان را دمی آب داد

شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش

سخن او به خاص و عام رسان

تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم

آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خویش

سنگ آزادی برین نه کاسه‌ی مینا زنند

بر من به جهد اگر دل او مهربان کند

بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست

پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

بر لبت لب رایگان نتوان نهاد

دوستی با لطیف کاران کن

صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

به آزار از او روی در هم کشید

به دست هجر جانم را چرا افگار می‌داری؟

کی به این ساز و برگ شاد شود

آمده بد پیش ازین ابلیس نیز

پیش بت من سجود گرد نگارم طواف

بی تو به دست خویشتن سینه‌ی خود شکافتم

جان من، آبی از آن چاهم بده

یک صفتی خریف را فصل بهار می‌کند

یا فتاد اندر چهی یا مکمنی

که دلم بی‌شراب خرم نیست

که همی گفت غصه‌پردازی،

از نوای نغمه‌ی مرغ چمن یاد آورید

طوطی نو زین کهن منظر بزاد

شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله

ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش

هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست

که ناچار فریاد خیزد ز درد

نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم

از قفا آمد در آن راهم به گوش

تو چه نکویی است هر زمان که نداری

تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش

دل من زنده کن به زمزمه‌ای

با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز

ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند

زیر چادر رفت خورشید از خجل

بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای

پس به دانستها ندا کرده

به نوباوه‌ی بوستانی نیرزد

تا کی از پندار باشم خودپرست

اولین خلق و آخرین مرسل

بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید

عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست

صدف در کنارش به جان پرورید

ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم

سازدم گزلک عزیمت تیز،

بس رخ که به خون خضاب بینی

که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک

هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا

به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین

بجز دنیا سمن زاری ندارد

تا به رجعت چشم شه با اسپ بود

هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز

رخت در کوچه‌ی ابد برده

از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته

یا عزیمت بدین طرف دارد؟

گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر

از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد

تو را از جمله بگزیدم بجز تو یار نپسندم

بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو

راه تاریک و دوله بر دوله

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش

هست چون سبزه ز باران تازه

پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم

گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

وانگهان از قوس تیری بر گذار

کنون باغ را هست در خور شکوفه

اسم یابی، نظر به حرف مکن

با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد

گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز

تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

صافی ز حسرت و هوس قد و روی تو

ای همه چون دوش ما شب‌های چرخ

شنیدم که می‌گفت با ساروان

از چنین خاک درین راه چه گرد انگیزیم؟

کز چنین دوست کس زیان نکند

زیر حکمش شد همه روی زمین

زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش

چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار

اگر از دایره دین بدرم باید بود

زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد

کف سیه کردم دهان را سوختم

در پیش رخش سر بنهادیم دگربار

زان توجه کلاه سازی و کفش

باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد

گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم

بر سر کوی تو تماشایی

یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم

وان کش که دل آفرید با ماست

به از نقل ماکول ناسازگار

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

جای پرداز و پای بر در نه

ندارم حاصلی جز انتظاری

گر چه گواهی می دهد رخساره همچون زرم

از دلم عشق و گاه نازل شد

زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند

به بهانه ز حال ما حاکیست

او قبا بخشید و تو بالا و قد

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

حلقه بسته جمله گرداگرد او

باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست

تو یقین دان کان قیامت خاسته است

ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس

از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟

بر سر و بر دیده دویدن گرفت

کند دفع چشم بد از کشتزار

کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟

خردسال و تازه‌روی و نوجوان

قطره‌ی آبست با چندین نگار

که پیش عاشقان چه خاص و چه عام

ناله‌ی عشق لحن داود است

بر می‌زنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم

چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

آن یکی آدم دگر ابلیس راه

ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش

تا بن گوش‌اش کشیدی از نخست

هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود

آفرین خواندنش نمی‌ارزد

خود ببین حاجب دلایل نیست

بسست این قطره‌های خون که بر طومار میید

اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد

که آن ناخدا ناخدا ترس بود

مردم ز غمت یک دم، آخر نظری فرمای

نسبتش با معن و حاتم خواستم

که تو پیوسته در فراق توی

مکن شوخی مگو کاندر میانم

دردمندم، چرا ننالم زار؟

کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم

آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود

تا که ضیفم را نگردد سینه ریش

تا کی به امید بوی یا رنگ؟

چون رسیدن شد بر آن میوه درست،

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند

هیچکس را مده آواز امشب

بر افاضل به فضایل فائق

هر بت که بدین نقش بود من بپرستم

آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد

تو را و مرا بربط و سر شکست

نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دست حاجت برون می‌آر از جیب

تو در بی جایی از جا بر گذشته

وز صفا و موج آن دریا مپرس

دیده در حیرت است و دل در غش

وز دگر چیزها که در خور بود

مسکین عاشق چنان جوان ماند

در هوای شیخ سوی بیشه رفت

زیر پای هجر پست، اکنون تو دان

هیچ چیزی به غیر آن نشناخت

ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد

که چون غلام حبش داغ برکشیده‌ی اوست

موی فرق تو را، ز موی میان

چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟

زان می که خلاف مذهب آمد

غلامان ترکش کش تیرزن

صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل

به فنون هنر تواناتر

گاه می‌گنجید پیش تیغ در

صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ دنگ

هس ماوای عاشقان الست

بی‌کار منشین، ای پسر، آن باده‌ی کاری بده

بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست

این علف اوراست اولی گو بخور

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

خویشتن را بلند ارزش کن

آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

خون عقیق می‌خورد لعل وی از مکیدنی

سر او برکنار خویش گرفت

بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل

که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

جهان ماند و او با مظالم برفت

دل مستم هنوز مخمور است

روی در رهگذار سنجر کرد

آفتاب گرم دادم درنشین

جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم

خون دل دم بدم از دیده‌ی خون پالا شد

زلف چو دام بنگر و خال چو دانه بین

که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست

غیر صد دینار آن کدیه‌پرست

نگریزند از جفا عشاق

نه به شب خفت و، نی به روز نشست

مژده‌ی گل ببوستان آورد

آن ورق از دفتر شمار تو گم شد

هر کجا ماجرای ایشان است

مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان

جز آتش عشق دود و سوداست

به مردی ز رستم گذشتند و سام

بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری

یا در آن بیشه پایمال شود

دیر است که در دامن اندوه کشیده است

ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

بسترش خاک گشت و بالین خشت

در حلقه‌های سنبل پستش چه میکشم؟

عجب آن شمع جان باشد که نورش بی‌کران باشد

از وساوس سینه می‌پرداختند

در خم چوگان ز زلف و گوی تو

میکشیدند و او دگر میخفت

می پرستی کو ببادامش تنقل می‌کند

تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی

خون ایشان چراست بر تو حلال؟

راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

که بینی جهان با وجودش عدم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

بگذر از خلق و، جمله حق را باش!

وز ضعیفی قوت موریم نیست

برای شاه جوید کبک و کفتار

کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا

حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو

در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد

برد بر اوج چهارم آسمان

در میکده ز بهر چه هشیار مانده‌ام؟

آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست

ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

گر شما نیز نه مستید کجائید همه

خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش

گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود

قصد این ویرانه کردی عاقبت

دلش بیش سوزد به داغ نیاز

شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد

ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

شه سلامش کرد و درپیشش نشست

هست صدف عصمت جان گهر

چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا

او خود به دیار ما نمی‌آید

علم عشاق را نهایت نیست

تا به حرص خویش بر صفها زند

لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی؟

خواه درویش است، خواهی پادشاه

رود بطرف لب جوی و در نماز آید

چند دارم نفس را همچون گیا

غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است

که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند

ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست

چنان دان که در پوستین خودست

چو مهر از خویش ببریدم، بیا، تا با تو پیوندم

تا سر زلف تو سر به سر همه چین است

موشی اندر گرد آن می‌گشت زود

خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش

شد آباد هم مسجد و هم کنشت

میل در میل ز خون دل من مالامال

آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد

زانک امروز این و فردا صد درم

یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

از شور پسته‌ات سخنم در دهان بماند

تاج کیانی ز سر کیقباد

خضر بقای سرمدی یافته از لقای او

گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم

پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید

برفته‌ست و ما همچنان در شکم

ابرو چون کمانشان، غمزه‌ی چون خدنگشان

نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست

سرگشته شده سری و نه پایی

هزار عاشق بی‌جان و بی‌قرار نگر

مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا

دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند

زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد

سوی آن قلعه بر آوردند سر

این کار کجا به جان برآید؟

آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را

در پای یار سرکش خورشید چهره افت

در چهره‌ی او بنگر تا نور خدا بینی

هر نقطه ازو میان نماید

برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن

بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست

در از دیگران بسته بر روی او

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر

کسی کافسانه در هر محفلی نیست

اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی

ما چون سرخر تو همچو پالیز

که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت

هیچ نگویم که: تو مستی، برو

وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند

گرچه در خوردست کوته می‌کنم

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست

نه مفلسند ولی منعمان بی درمند

تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد

محروم چراست بی‌نوایی؟

هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم

ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست

که روی از تکبر بر او سر که کرد

سلسله بر پای جان نتوان نهاد

تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است

ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار

چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

بود با باز بازی عصفور

که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم

وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد

ز استراق چشمه‌ها گردی غنی

چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟

می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی

قابله‌ی عشق یافت چون می‌زاد

گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود

در نظر یوسف زیبا خوشست

دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار

و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟

که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را

دم مزن چه جای سلطانست خیز

همی‌دزدیدم آن گل‌ها از آن گلزار پنهانک

درس عشاق را ز بر کرده

غمزه‌ی شوخ تو در نیم اشارت برده

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود

زان یکی نان به کزین پنجاه نان

آرایش دختران معقول

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست

بر درت سر بر آستان نیاز

لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین

چو از ابر کرم باران درآمد

مگر حال بروی بگردد نخست

کز خامی خویشتن بجوشیم

مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

با ما غم و شادی جهان گفت

صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش

دو دلبند مانند شیر و شکر

سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند

چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود

بر امیدش روشنی بر روشنی

هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است

وز لب شیرین جانان آب شکر می‌رود

پرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار

ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند

نفس بداندیش را در سقر انداخیتم

کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد

دهان جز به لل نکردند باز

کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟

بگذار تاج کی را، بردار جام جم را

زانک او خواهد بدن هم ره مرا

بیایید بیایید که تا دست برآریم

پرتوی بر ظلمت‌آباد جهان انداخته

به رخم در نگر که جانت خوش!

من زر نخوهم که بازخواهند

قرة العینان شه هم‌چون سه شمع

ره بر در دوستان نیابم

غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری

گر از طریق ارادت رود رسد بمراد

چون ... پوشی قبای اکسون

وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا

گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر

هر چند که آن شهان نگینند

نه از دست داور برآور خروش

از خامی خویش چند جوشیم؟

مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست

یک نفس پروای مردم دارمی

کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل

به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

مار را بگرفته چون خرزن به کف

عفو کن، من خود گرفتار توام

که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

هیچ دستان بدلنوازی نیست

دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی

در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

ز عشقت به نالم به فریاد نیز

چون چرخ بی‌قرار کسی را قرار نیست

ندیدم که رحمت بر این خاک باد

تا بر سر کوت جان فشاند

گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را

پیش خدمت با طبقهای نثار

جان‌ها بر آب او خاشاک و خس

پرتو آن طرب‌افزا غم‌گاه

پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز

که جهان طالب زر و خود تو کان زرست

تو بدین اولیتری کت کار نیست

خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد

کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست

چرا گنجی اندر خرابی نبیند

رضا به رخنه‌ی دیوار و باغبان نگذاشت

بر سر کوچه‌ی او روز و شب از بس که بگردم

زین باده نشانه وانمایید

به لیلی حال مجنون می‌نویسم

که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد

گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما

منزهی که برون است از زمان و مکان

اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش

خون دل در قدح خون دل آشامی چند

دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن

غیر نشانه‌ای ز امیر شکار نیست

تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی

عنقا کمر ببست برای کبوتری

عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست

هر کجا جمعی است زلف تو پریشان می‌کند»

توان گفت آنچه آن نامهربان کرد

از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم

صد دیده حق بین ز دل کور برآمد

چو داروی تلخ است، دفع مرض

حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟

جای عنان منم محل پاردم تویی

کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

سرور جمله واصلان بود او

بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان

کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد

که غذااش نرگس و نیلوفرست

چو آخر دست، از من می‌گسستی

خون کسی که ریخته بر خاک راه تست

هم دل خسته مگر محرم این راز آید

چو شانه باز نشناسم سر از پا

چه تاب کوه دارد رشته تایی؟

زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو

وز قند لبش دهان چه می‌شد

کف دست شکرانه مالان به روی

خرقه بنه و پلاس درپوش

الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست

کس نیازارد ز من در عالمی

حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل

خوشتر آید ز جان شیرینم

ممن و سجاده‌ی خود، کافر و زنار خویش

زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود

کز امید اندر دلش صد گل شکفت

جز لب او کس رحیق آشام نیست

که در احیای دل مرده دم عیسی داشت

ازین طرف که منم اتصال خواهد بود

گفتم نگارها به نگارم نیامدی

جام طرب زای او کرده نهادم خراب

آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟

چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد

که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

به کام دشمنان شد روزگارم

فرو بندند نقاشان، در بت خانه‌ی چین را

از سینه‌ی من غم تو یکدم

شاد ایامی تو از ایام ترس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

همچنان روی کار در پرده

جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود

هر سر مویش یکی حاتم‌کده

اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند

ای بسا نور دهد دیده‌ی نابینا را

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

جز به مغز عدو نمی‌دارد

برگ گل شرمسار و لاله خجل

درین دیار کسی را مهل که خانه کند

مردمک دیده را چاه ذقن واجبست

بخوردندی از دست او چون عسل

ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟

لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

گر ببینی آن گناه بی‌شمار

هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم

او ستاند ز من به دشواری

قوت دست جوانان بر نتابد بیش ازین

نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود

بی‌گناهی که برو از راه برد

بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟

در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان

در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد

کمترین چیزی که می‌زاید بقاست

رواج و رونق از شرع مبین رفت

گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند

جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست

بدو گفت سالار عادل عمر

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

کز بهر هلاک من دلباخته برخاست

از مسلمانی بجز قولیت نیست

بدیدم خواب کو را می پرستم

گر تو برقع ز روی بگشایی

اگر صواب رود ور خطا همی آید

درکش شراب لعل که غم در کشاکش است

چون خرد با نفس و با آهرمنی

از دست مگر بداد ما را؟

که خون ناحق مردم به گردن است تو را

ترک من بیچاره بیکبار بگیرد

حارس بام بالکانه‌ی اوست

چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟

تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید

چه کند کژدم هجران تو چندین نیشم

نیامد خوب رخساری دریغا

زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی

ارسل کنزا للصدقات

چون یک نفس نمی‌شود از وی جدا رقیب

او را ز چپ و راست با کراه بگیرید

آتشی کو دراز و کوته نیست

هم غل من و هم افسر من

ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!

گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است

دل بر کن از وی کوجان ندارد

جان ما بی فخر عشقش عار ماست

هر لحظه به تازه جست و جویی

تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر

بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان

زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را

سپید شد شکرت همچو شیر در روزه

که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

هشتمین بوستان صف نعال

مستورگو: مباش، مستور می‌نگر

منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت

چون دفتر گل ورق دریده

بامدادان طلعت نیکوی تو

من و این خاطری که محزون است

از سرصدق در دمید و دعا کرد

یارب آن یارب پنهانت رساد

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بام لگدکوب شد که خانه‌ی پستیم

گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود

که پوشیده زیر زبان است مرد

که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد

پرده نشین ساخت صد هزار صنم را

وز خاک بپرسید نشان و خبر من

صد هزاران بهشت و حور و قصور

زان رو که نمی‌رسم به نقاش

خود سخن گوی و روبرو برسان

بس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد

رنج دل سرو بوستانی

یک دم از آن ما نه‌ای، آخر از آن کیستی؟

اجل را به دست زمن کشتمی

پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند

نبوده‌ست با روز من روشنایی

جان مستم هنوز مخمور است

تو جام بر لب و من بی‌لب تو جامه درم

رحمت تو گفت بیا هست هست

وگر تلخ بینند دم در کشند

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار

نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو

مرتضی در چاه گفت اسرار خویش

ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم

آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز

سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم

وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد

وآنچه بد جز همان به کار نبود

قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان

زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست

تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید

آیینه‌ی برگستوان، گرد شمرها ریخته

زاد چون با حب نبی و علی

پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو

به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد

چو ضعف آمد از بیدقی کمترست

با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟

که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

کز فراق دوست دارم اضطراب

زبردست ادیبان می نشستم

که بد و نیک جهان گذران می‌گذرد

نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

بنمای که آن کمان کی دارد

شد قله بوقبیس ریزان

ز مهر تست صدف‌وار در میان گوهر

تو زشیشه می نوشی باده‌های رنگین را

در دم صبح احتیاج طیب نباشد

چون نترسد همی رز از رزبان

جانم از ذوق عشق عاطل شد

دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او

ای خدایا ای خدایا جان کیست

بگفتا چنین نیست یا باالحسن

خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم

صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا

چون صوفی ابن‌وقت حالی

ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور

گرگ را با سخطش چون سگ چوپان بنگر

بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم

کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد

بگشاد در او زبان چو شمشیر

نیست از آنکه تا ابد عشق تو را نهایتی

با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست

گر گل نو رفت نوبهار بماناد

خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز»

ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش

مانند فلک مرکب شبدیز برافکند

طلبکار جولان و ناورد یافت

تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟

او را بدو نمود که شاهی چنین کنی

آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد

گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل

جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی

ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل

می‌دوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست

صدهزار آدمی به دیدن او

رمزکی چند آشکار کنیم

چون تخته‌ی محاسب از آن خاک بر سرید

خاک در خمخانه به از خانه‌ی خانست

پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

خوشتر بود بهار خراباتیان خراب

این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن

عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد

به بیچارگی تن بینداخت خاک

کز صفا آب روانی ساقیا

کس گوپیازه‌ی تو نیارد به خوان شاه

شد همی عذر زنانش آشکار

که بنماید در او عکس بنانم

یکی دلکش مقام دلنشین باغ

ای زمین، از آسمان اندیشه کن

دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد

احمد مرسل آن رسول خدای

گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت

مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا

کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست

که صاحب افسر ایران غلام او زیبد

تو ملولی و ما چنین مشتاق

ورنه اشک دیده‌ام پنهان نبود

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

برفت انگبین یار شیرین من

نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟

مگر که جز شکن طره‌ی تو چینی هست

چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی

من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

به تفرج به سوی صحرا شد

به نام نیک یک دستار دیگر

خود کار تو داری و دگر کار کی دارد

تا زمینیت گردد افلاکی

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

تنگ چون تنگ زعفران بینی

سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست

تو را این عشق عشقی سودمند است

پیش پا بگذاشتش روشن رهی

درمان درد عاشق صبرست و من زبونم

چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست

سماعش پریشان و مدهوش کرد

کان یار لطیف مهربان کو؟

تا به فتراکش عنان دربستمی

شد سوی درز آب حالی برکشید

ای ساقی جان کجاست ساغر

صورت دختر اتابک دید

آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

چه غم دارند اگر اصحاب رفتند

پرنده چو مرغ در سواری

جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم

بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند

با خوی آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده

آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته

بپذیر تحفه‌ی من، که عظیم تنگ دستم

دیدند تو را سری نهادند

ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

تو مرا خود مرده‌ای انگاشتی

ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست

چشم‌تر بنشسته بود و خشک لب

هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال

از چراغ تو خانه روشن شد

غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را میپرس

رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست

خز پاره کن و پلاس پوشیم

هم تو آیینه‌دار خویشتنی

اشک تر مریم است ژاله‌ی درفام صبح

بیاد چشمه‌ی نوش تو نوشند

پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند

تا در من که شفاخانه هر ممتحن است

به تندی برآشفت و گفت ای عجب!

خشنود شود از من غمخوار که داند؟

فتنه‌انگیز قیامت قامت دل‌جوی تست

چون دایره‌ای گردان بی پای و سرم بینی

ای شیر به خون من درآمیز

راه‌داران جاده‌ی سفلا

چون ببندم به حیل دیده‌ی باز دل خویش؟

اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود

پروانه صفت چراغ جویان

روز و شب زینهار داشتمی

آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر

که قلبست و کس رایگان برنگیرد

زین رصدان سپید کار چه خیزد

یار اینی و دشمن آنی؟

بلبل شوریده دل شد به شبستان گل

بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد

که وصالش ندهد دست تهیدستان را

از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟

اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت

چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی

به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

تا شود نیستی من هستی

مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟

سوی برج آتشین عاشقان خود رسید

می‌گشت میان آب دیده

در دلم نیست، بجز پیش تو مردن هوسی

که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست

زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

چه جای دردفروشان دیر آفات است

وگرم قصد جان کنی شاید

گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

از این تنگ چشمی شکم خوار بود

یا نگاری زیر لب خندید رفت

بر خسروان گشوده در بارگاه را

مشو غافل همی زن دست و پایی

سرخی سیبش سبزی بیدش

ماند ازو داغ و درد در دل و جان حزین

قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید

چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید

بیاع معاملان فریاد

ممن ز دل و گبر و ز زنار برآمد

که همه مشک بار بندد صبح

شادمانم که وطن در دل غمگین دارد

سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است

فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر

مبادا کزین پس گران شود

به جای میوه و گل خار و سنگ و هامونست

من شکسته دل اندر میان پریشانم

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست

تابماند جان آن صدر کبار

بستان قدحی شیره دریاب که عصارم

بهار از وصال و خزان از جدایی

وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم

وان گاه که داند که کجاهاش کشاند

زاندیشه او به دست و پا مرد

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند

چون ننازی تو که دارنده‌ی چندین قمری

نکهتی از بخور مجمر عشق

بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او

هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند

به سرمه که بینا کند چشم کور؟

سوختن اختیار باید کرد

راه گیر قضا فرستادی

بزمی و بساط دیگر آراست

معذور همی‌دار اگر جام شکستیم

التفاتی کنی به مثل منی

به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن

میان باغ و گلزارم چه خوش بود

ز آرامش او امید ببرید

شیفته شد ، شور و شغب می کند

رام به خود نموده‌ام باز رمیده‌ی تو را

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست

زر عیاردار به میزان صبح‌گاه

جست و جوی تو حاصل کارم

دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند

دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد

به دیگر، شکم را کشیدم سماط

در جام جهان نمای پیداست

روی خون آلود از آن بنمود صبح

تا سرای او ببینند ای عجب

نظر بر کار ما افزونتر انداز

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

ترانه‌ی سبک از جار تای میکده بس

وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند

بر فرق عمامه کج نهاده

آن صیقل غمزدای جان کو؟

آرامیات ظباء بغداد

که کار ما ز می پخته خام خواهد بود

به مراد دل او باشم از امروز فراز

به سوی عالم جان رفت میرزامهدی

زان کس توان گریخت که باشد گزیر ازو

زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست

مرادش کم اندر کمند اوفتد

تا کی آهسته و نهان گفتن؟

تا سر از خواب گران برکرد صبح

شد جهان بر من سیاه از ماتمش

چه باشد زورق من خود که من بی‌پا و بی‌دستم

ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد

نروم جز به جهانی که جهان تو بود

درهای فلک فرازآمد

که هلالی برآورد از شب عید

ستارگان معانیش بر سمای حروف

سر این بیع مرا هست اگر کس را نی

برون آئید و از بیگانه پرسید

شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده

جان فشاندن به پای تو آسان

مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم

چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات

به تمکین و عزت نشاند و نشست

نصیب بخت من جامی دریغا

کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست

می‌خریدش باز افزون از هزار

جعد بگشا و مشک و عنبر گیر

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

کز میان غنچه‌ی مسکین به قبایی برسید

پس جست مراد خود حرامست

قرابه شکست و می برون ریخت

این خسته جگر، غریب و غم‌خوار

عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

او شب کند از خانه به جای دگر آید

نیست آیینه را بهر آینه‌دار

روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود

همچو دزد آویخته بر دار ماست

که عمرم بسر رفت بی حاصلی

چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت

فخر را در گردنش انداخته

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

سقف مرفوع او سپهر جلال

گر خار نهی و گر حریرم

عجب این جان نالان تا چه زاید

کردی ز زنخ ترنج سازی

از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست

هر دم دلم از باده‌ی چون زنگ بگیرد

کان صاع کو دهد دو کری یک قفیز نیست

رخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختن

که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم

کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت

که ناپاک بودند و ناپاکدین

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

که مدام از می دیرینه خراب است، خراب

تا مگر در دامش افتد یک مگس

که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش

روان مصفای سیدعلی

ز من مگیر، که آن لحظه من نمی‌باشم

زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید

بازار گلاب و گل شکسته

طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم

شاه گردون گرفت عالم صبح

چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست

باده هم چو دل عاشق یا روی نگار

به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی

تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش

کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست

که ممکن بود زهر در انگبین

جانم اندر تن چون خون افسرده گیر

عکسی از عارض رخشنده‌ی او خورشیدست

تنگ تنگ است این جهانم در زمان

از روش قبه دل گنبد دوار شدم

معدن عز و شرف منبع جود و کرم

تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم

مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست

زنجیر بر صداع مرد است

به دست این عوانان اوفتاده

جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم

بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست

شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور

آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد

دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم

چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید

نبینم که چون من پریشان دلند

همچو چشم خوش جانان چه خوش است

هر گرد که از گوشه‌ی دامان تو برخاست

گفت صد باره جهان انگار دید

گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش

از وی به چه عذر باز مانی؟

یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول

اشکال نو نماید گویی که دیگریست

سر به آب سخن فرو بردند

چه شود گر بگذاری تو دمی ما بینیم؟

چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گلت خود روی و رویت گلستانست

کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود

اگر از کار فرو بسته‌ی من عقده گشایی

بر روضه‌ای، که عاشق رضوان او شدیم

مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد

که در حالت سختی آید به کار

امید زیستن چندان ندارم

کس را در آن حریم چه حد رسالت است

نفس او مرده است او دل زنده ایست

ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز

شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید

همه کفرست، ایمانم تویی بس

عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشیء کنید

رخساره باغ زرد گردد

از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟

هم بر امید دامش صید رمیده برخاست

ز چشم افکنده‌ئی گوئی خدنگست

دلم درید و بخائید گوشه‌ی جگرم

درة التاج سیادت قرة العین کمال

مردم اندر زحمتند از ناله‌ی بسیار من

زخم‌ها خورد وز اضطراب گریخت

چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

چون برآرم ز دست می‌برود

که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست

درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری

حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش

شرمی از جلوه‌ی آن سرو قبا پوشش باد

دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان

او نادره‌ای باشد او بوالعجبی باشد

می‌راند چو باد در بیابان

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید

علت آن است که از شادی ما بی‌خبر است

همچو بخت من دلسوخته در خواب شود

برگش درخشان همچو نجم پرن

که در باغ جهانش قامت از باد اجل شد خم

مگر وفای تو کندر میان جانم بود

شاگرد همان شدست کاستاد

سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته

که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است

چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی

هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس

تو که بر خسروان خداوندی

گل به دستم ده و از پای درآور خارم

که رخم از عیب و کلف عاریست

بر نطع افق به پای کوبی

گر چه زنده است نیست جان در وی

آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست

ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد

شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

قند بر دوش و کاه و جو در دل

جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

بکرد از بلندی به پستی نگاه

جز به درد و غصه فرمانم مکن

واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را

بر زفان تو کند یوسف گذر

مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش

در سر خشک مغز ما گردید

امروز که با درد سرم هیچ مپرسید

به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

به زین نبود تمام کاری

محنت آمد، دامن جانم گرفت

از حالت گرسنه خبر نیست سیر را

ای بسا فتنه که در گوشه‌ی هر محرابیست

ای آرزوی جانم، لابل جان

که روح پرورد از بوی روح پرور می

که در میان سیاهی سپید کارانند

که ماده گرگ با یوسف نغنجد

که بردار سرهای اینان به تیغ

غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟

سیم سیما مبر ز سکه‌ی روی

آخر بدین شگرفی چه فتنه‌ی جهانی

آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم

لب ببسته، اسیر دربندی؟

اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش

ساقی به سحور می‌خرامد

در پیرهنی کجا کشد رخت

چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد

ور نه سرمایه‌ی سودا زدگان این همه نیست

گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد

دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت

الذی لا اله الا هو

میان خویش و اشک ما چرا بگشوده‌ای دیگر؟

آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود

که مردانگی باید آنگه نبرد

چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولی‌تر

فلم یجز الرجوع الی الرجیع

در شکر خوردن پگه خیزآمده

ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش

همه ز آشفتگی در هوی و هایی

یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند

که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت

دارنده نعش و دخترانش

که رستخیز به یکباره از جهان برخاست

هر ذره کند دعوی صاحب‌نظری را

پیداست که عمر من دلخسته چه پاید

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید

روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود

نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست

تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت

لاجرم سر سوی پستی می‌کند

آوخ که نیست بوی دل و رنگ مردمی

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

مثل الترک عینه اخفش

روی بنمای، تا برون آییم

کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

آن روز به دست راست برخاست

آخر تو به من کجا فتادی؟

که در میانه نخستین حجاب ما جان است

نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد

در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده

به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن

بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود

که گر دریا بیارامد بگندد

جوان را یکی پند پیرانه داد

تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر

کاین جراحت نه کار پیکان است

چون خلاصم نیست از کیک و مگس

ما طبل خانه عشق را از نعره‌ها ویران کنیم

وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ

پایم نمی‌رود که ز پیش تو بگذرم

مجلس یارکده بی‌دم او بارکدست

در بسته‌تر از حساب کارش

خوشا جانی! که جانانش تو باشی

بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت

وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

چون توان برد چنین روز به سر

ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما

چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو

می مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید

بیاید مگر گریه‌ی آسمان

به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟

که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم

چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل

بنمود همه جهان مفصل

حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس

پنهان چو نمی‌ماند اضمار مدارید

چون خرد شکست باز بردش

شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟

بس خنده که بر جهان زند صبح

شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست

خضر دوران شوم انشاء الله

برنگاری، به جان، چنان عاشق

بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟

امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد

جمع می‌بینم عیان در روی او من بی حجیب

زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه

که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است

نه خودپرستم که می پرستم

برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم

کرد دلشاد محمد کاظم

ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم

هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد

آواره به کوه و دشت می‌تاخت

گذشت از حد نفیرم، با که گویم؟

و رابعة الافلاک للشمس موضع

به نقش بندی آب و بعطر سائی باد

پدید آید ازین پل هزار جای شکست

خود به کنار مدعی خنده زنان نشسته‌ای

کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیده‌اند

خفت و تصاعدت و طارت

به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو

گر به مه روزی نظر خواهیم کرد

اشک روان و آه دل دردناک ما

مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم

سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

چون که بیچاره خود درین کار است

بی‌عشوه خرامان شد و بی‌ناز بدیدیم

یوسف مصری همیشه شورش بازار باد

ریحانی مغز عطر سایان

جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد

عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا

که چو ابروی تو پیوسته‌ی خمارانند

بجز نار بنت الزنائی نیابی

از فتنه‌ی او سلسله‌ی عالم و آدم

اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش

چو صید از شیر در صحرا گریزد

فروتر نشین، یا برو، یا بایست

من ندارم طاقت هجران، مکن

به جستجوی تو یک شهر در به در می‌گشت

روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه

دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم

گرفته دست تمنا و بر سر آورده

در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟

نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود

بانک برزن به کوس محمودی

رو باده‌پرست شو چو اوباش

و تذکر و شخصة بثناء

هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند

که در گرد خطش هم جوی قیر است

زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم

و امروز ماتمست به جایی که بود سور

در طلعت خوب خود مقیمست

ز پولاد پیکانش آتش نجست

باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تیغ کشد هندوی تیر زند ناوکی

بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص

دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم

چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی

هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق

حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست

بر نجد شدی سرود گویان

در همه عالم مرا جایی خوش است

گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

نه کمانیست که شایسته‌ی هر بازوئیست

سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته

چون بال فشاند بسمل ما

من گرد خط کوچه چو پرگار می‌روم

گلزار به روی او شود شاد

ز دورش بدوزم به تیر خدنگ

در زبان خاص و عام افتاد باز

که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست

چمن را گشت تن شمشاد و جان گل

زیرا که بی‌حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم

که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

او را به دو می خموش کردم

هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد

دهقان ده خراب گشته

کاشوب و غریو از در خمار برآمد

او وشم انملها بعینی مبصر

مهرش از سایه‌ی دیوار بباید پوشید

دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد

کز خلق نترسی از خدا هم

کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب

در خان منشین چون در گلزار گشادند

دور زمانه چشم ببست از گزند ما

خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر

تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم

به کف او پیامکی دادم

کان نفس کار سپاهی می‌کند

آن گله پشه‌ست که بادیش ره زده‌ست

خاقان کبیر ابوالمظفر

یک حاجت ما روا نکردی

پشت پایی زدمی دایره‌ی امکان را

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

از پی مغز خاکیان لخلخه‌های عنبری

وز تو خالی نبوده‌ام یک دم

که در شهر تن خیمه زد میر عشق

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

کس از صبر کردن نگردد خجل

که از گلزار و گل امروز بوی یار می‌آید

قامت رعنای تو از همه رعناتر است

حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی

بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش

تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

انجم افروز و انجمن پیوند

هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم

همت ما فارع از هم آن و هم این است

در گوش او ملامت دشمن حکایتیست

دل عاشق همیشه در حضور است

هر ذره‌ی خاکم تو را جوید پس از فرسودگی

مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان

جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

کز تپش تشنگی شد جگر من سراب

فما لمصر سناء بغداد

رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان

ترک سودای ملک سنجر گیر

چون شدی در شاهوار افشان

دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان

مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست

هم سیلی عاشقی چشیده

در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟

گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است

نسیم از سنبلش عنبر فشانست

کرم آن روز مرده کو مرده است

به زدودن ز روح زنک ظلوم

بر محتسب، ز دست محبان مست تو

وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی

گردش گردون نبود و تابش کوکب

در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور

نه از دشمنی بر تو خنجر زدم

لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند

کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد

هم خاسته و هم اوفتاده

خوشتر آید ز جان شیرینم

کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت

ملک هر دو جهان مسخر ماست

خیمه از عقل و علم برتر زد

مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم

عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد

سقط گفت و نفرین و دشنام داد

عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار

دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست

می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز

هین که با خورشید دارد ذره‌ها کار دراز

کنار چشمه‌ی روشن برآمد لاله‌ی حمرا

آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل

افسوس که آن دگر ندارد

گه گهر بر سر آورد گه سنگ

در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟

بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است

که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی

در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

باز خواهد شد نهان، ایمن مشو

زانک ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد

به گردن بر از خلد پیرایه‌ای

از پی دوستی تو به بلا افتادم

لب شیرین درد آشام خود را

مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال

کار او کن فیکون‌ست نه موقوف علل

گمارد در نفس بر من بلایی

بر من جفا و جور تو نامهربان رسید

بدان شاهی که حوری زاد باشد

کاماجگه از دو سوی دارد

چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر

به دستم ار بسپارند آن سر و پا را

نه ممکنست که یک شمه در بیان آید

دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی

اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم

اکنون عتاب و عربده ده مرده می‌کند

دست بر جان نهادن آسان نیست

پس از من بود سرور انجمن

رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود

آن که گفتا با الف الفت نباشد میم را

هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

رخت بر بند ازین سراچه‌ی نقل

کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش

بنگرم گام نخستین منست

این به شفقت برادر آن پدرش

که ملولم ز ماه و خور دیدن

که بسی دیده‌ی حسرت نگر از جا برخاست

وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست

نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد

در دامگه بلات جویم

زان میان نیست جز یکی مشهور

تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست

که تدبیر ملک است و توفیر گنج

کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟

بختیان را جرس از آه سحر بربندیم

طفل بود در هوای صورت مانی

من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم

غمت هر لحظه شادمان دارد

در سایه‌ی تو هم نگذارد که بنگریم

گنج که در زمین بود ماه که در سما بود

چار فصل است به ز فصل بهار

خستگی و عجز من می‌بین، مکن

همه عمرم به چشم درد گذشت

عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت

مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

که گردونش نپیچد گردن از حکم و سر از فرمان

من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من

بر خشک چرا درنگ دارد

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

منم که داغ تو آرایش جبین من است

چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو

چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل

چشم دولت بدو کند روشن

باز دل در بند زلف تابدارش میشود

هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست

از پی گور کند گوری چند

بر بخت بد خویش، که از سور بماندیم

گر این کمال نیابی، کمال نقصان است

آتشی باید که تا دودی بروزن برشود

هست چون طوطی غماز و ندیم

کرسی تخت لایزال آمد

آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو

موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند

چو شب غمگسارت بود در کنار

اگر بدم و اگر نیک، چون کنم؟ اینم

که خون دل به دامان است ما را

روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش

زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ

باد این را زیمن بخت مدام

بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟

گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

معمورترین ولایت او را

با دیده‌ی اشکبار رفتم

تا غم دوست دوستدار من است

صاحب‌نظران بر در و دیوار نویسند

که واقف از من و روز سیاه من باشی

شکرفشان لبش از خنده‌های زیر لبی است

تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!

دراعه تقوا را بر پیر همی‌درد

جوابی که بر دیده باید نبشت

وز فراق نگار می‌گریم

بر خاک نشانده تاج داران را

ببام دیده برآید روان بنظاره

چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش

هر تیر که از کمان ما جست

نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟

بسته آن طره چون شست نیست

کاین پیشه من نه پیشه تست

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!

دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست

گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد

عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان

در آرزوی شکنج دامت

بر منظره‌ی لیل و نهارست ببینید

در خلق پدید و ناپدیدند

نگارنده‌ی دست تقدیر، اوست

کالبد را کی بود از جان گزیر؟

خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش

کز نسیم خوش او در تن من جان آید

که او را نکشتی به زوبین عشق

بسیار هم مکوش که بسیار نازکست

که کوته باز می‌باشد دمادم

بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم

چشمه‌ی خورشید بر فراز سمند است

آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد

کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم

بگو با گل ناز پرورد من

چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم

تا جان نشود حیران او روی ننماید

گرو برده از زشت رویان شهر

چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار اولی‌تر

باده خور باده که در خواب گران باید رفت

حریصست بر تیر باران او

کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی‌شستم

سخنی دلفریب و جان پرور

یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور

چونک فرد فرد فردی عاقبت

که آخر بنی آدمی، خر نه‌ای

لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان

منزلش اول قدم رو به قفا کردن است

خویشتن را در میان می پرستان افکند

گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد

عالمی تاریک چون در زیر غبرا شد نهان

پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر

که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد

در ایام بوبکر بن سعد بود

تا قیامت در آن خمار بود

خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

عارف کمال بیند و اهل نظر جمال

روزی که جدا مانی از زرک و از مالک

تبرزینی به دستش داد دوران

نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟

وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر

صبر ازین بیش مگر نتوان کرد

خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است

مشک خوانم خطا نخواهد بود

گه کند این سایه آن پرتو طلب

ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟

بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو

دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

بر اطراف وادی نگه کرد و دید

خود بدین حاجت دلایل نیست

کز پرت شهپر جبریل امین خوش‌تر نیست

خلوتیان صبوح غرقه‌ی دریای راز

خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر

لیک نزدیک بین هر دور است

از نی شنو، که راست بیانی همی کند

آن یوسف حسن را خریده‌ست

که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود

کارزوی من از جهان این است

که سر نهم به کف پای پادشاهی را

تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

خوک شد چون ز خری کردن جست

داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان

بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم

اگر بر در بود بر در نباشد

به صاحب نظر بازگفتند و گفت

که اندوه توام از در در آید

فی نصف دائرة الحرف الیاء

بجز از باد بهاری به در خرگه‌ی گل

به کوه قاف خود طیار گشتم

با جماعت، فقیر صاحب درد

چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود

هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست

پدر ناگهانم بمالید گوش

نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی

بر هلاک خویشتن مستعجل است

زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند

گر براندازی آب را به هوا

دشمن من کنون ز کین شده‌ای

مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم

کفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست

به خواری برو یا بزاری بایست

چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد

از صحن بوستان شکن دام خوش‌تر است

کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم

در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز

آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟

در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان

این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد

خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود

در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟

در مساله‌ی عشق نه مشک است و نه زیب است

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست

العبد بر آستان کعبه

در چمن دهر به باد خزان

وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود

یا دام بشد از کف و از صید جدایید

بپرسیدش از موجب کین و خشم

گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش

پری رخی که ز کف برده اختیار مرا

شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی

که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول

به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل

که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد

کز ثریا تا ثری فرقست و بین

کو دیده‌ی پر خون و دل ریش ندارد

عقل در کار عشق مفتون است

وگرنه جام می خوشگوار بسیارست

پای عاشق تا به زانو در گل است

خیمه‌ی همت ورای نیلگون طارم زنیم

لیکن نمی‌رسند به قد بلند تو

زانک جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شدست

حذر کن ز پیران بسیار فن

فلا اضحوا الی یوم التلاقی

که سودای نظربازان چنین است

دادیم عنان دل بدستش

هزار زهره تو داری بر آسمان سماع

نگریزند از جفا عشاق

ور نه چرا بگذرد صید به دام آمده؟

حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

چرا از دیده‌ی من ناپدیدی؟

آن که اقبالش بلندی می‌دهد کوتاه را

همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند

در گنجه کنون بین که ز بغداد فزون شد

زیر پای تو پایمال شده

حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم

چون زند داند که این ره آن کیست

وجودی است بی منفعت چون عدم

با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات

هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست

چه غم باشد ز درد ناتوانان

نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

نالم و از ناله‌ی خود در فغان آرم تو را

هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک

بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست

برآمد، چه سود انگبین در دهن؟

تا دهد از کرشمه‌ام باز شراب، می‌روم

زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را

آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

ساعتی لوح دوست می‌خواندم

کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم

که دلبر نیم شب تنها کجا شد

وز او خوب تر خرقه‌ی خویشتن

لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم

هم راحت هر جانی از حقه‌ی مرجانت

مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم

وز پی عشق توست آسانتر

سخن آغاز کن هنگام عرض مطلب است امشب

آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه

در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست

از بهر عبرت نظر هوشیار کرد

کز جام می عشق تو مستیم دگربار

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید

دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری

نه مجالی که بشنوم سخنت

که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو

کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست

وگر ناخدا جامه بر تن درد

ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟

سودای تو شد علت بیگانگی ما

ماه الغرام تجری من مد معی کواد

الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش

تا کی آهسته و نهان گفتن؟

تا توچه میخواستی از من و آزار من؟

چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد

مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار

ما شیفته‌ی یکی نگاریم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد

که سرگردانی این راه بردست

دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد

راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم

ز مخزن زر سلطان همی‌کشند زکات

چشمست که چو چشم آهوانست

از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند

رخ رخشان تو را از مه تابان عار است

وز بادیه و وادی خونخوار میندیش

من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش

پنج از زنگبارشان همراه

کی سخن‌های آشنا گوید؟

تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست

گرش دست بودی دریدی کفن

عمر شد و نمی‌شود نقش تو از خیال من

کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است

که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد

تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

آرزوها به آرزوی تو داد

کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم

عشوه ده ای شاه که این روی ماست

دوم نیت آور، سوم کف بشوی

تویی از جمله خوبان اختیارم

ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است

افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

از خانه مردی بگریزیم چه مردیم

در بزم او نشسته که و ایستاده کیست

چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش

در خرابات حقایق عیش ما معمور بود

بغلطید بیچاره بر خاک دیر

چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار

دمع المهاة یفیض کالا بداء

سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست

گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی

آن جهان علوم را والی

تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم

از چهره خورشید و مه آثار نماند

تو چه دانی که چیست غمخواری؟

کسی به قامت و بالای تو مگر سایه

کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها

که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول

کی داند وسعت خرجم کجا گشته‌ست هر خرجم

علیکم کیبا فی دمی اللیل باکیا

هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

هیچ بی‌دل را گلی بشکفت؟ نی

شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت

بر زر از رشته‌ی للی ترم یاد آمد

دیده راوق فروش می بشود

ز طوق غلامیش زیب رقاب

هر چه حلوایی دهد شیرین بود

هر جای که شور یا شری هست

تحمل دریغ است از این بی تمیز

صاعقه افتاد در جانم، دریغ

هر که در حلقه‌ی رندان به خطا خواهد رفت

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی

کمیه ورما خصمنا ور کل

نپرسی حال این درهم، کجایی؟

سالها در آه آه انداختند

تا شدم از تیغ تو من گرم پشت

که محرومی آید ز مستکبری

این لحظه شدم بتر شکسته

وز دیر مغان نمی‌توان رفت

باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد

روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه

برتر از فکر سامع و قایل

گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود

از این درد آسمان من زمین شد

که را زهره باشد که غارت کند؟

که با خیال رخت دم به دم به راز آمد

تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت

با سر کویت چه کنم گلشن و بستان

هین که بشد عمر چنین هوشیار

مانند به آن قامت موزون نه و هرگز

نه به انکار دشمنان دلتنگ

پهلوی شکر و حلوا خوشکست

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

چون سوی دریا شود دریا شود

که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت

لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست

مرا بیقراری از آن می‌دهد

آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم

تو نداری خبر از حال من، آشفته ازینم

هرگز سر آسمان ندارد

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

با هجر همیشه هم وثاقی

تا سینه نکردم هدف تیر ملامت

مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم

عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم

در زمین ناگاه پنهان شد ز دور آسمان

غم عشق تو ما را، پرده‌داری نیست غیر از تو

ای جان جهانیان نثارت

وألزمهن کالحبل الورید

مطاء المجد اوحی کالتراق

واعظ کوته‌نظر در طلب کوثر است

زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند

وز دو بسد فرو فشاند شکر

به جنت کرد ماوا میر ممن

که جوانی نکرده‌ایم تمام

پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد

پسر را خردمندی آموز و رای

نه مرد زرق و سالوس و ریایم

تا حلق من به حلقه‌ی مشکین کمند تست

که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش

بنگر به سینه من اثر سنان آتش

بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش

دگر وعده‌ی دیر و دورم مده

با این همه به پیش وصالش مکدرست

و سائر لیل المقبلین صباح

در پیش صد روان، روان برخاست

که ایزد نداده است دل آهنین مرا

گر زانکه دست من بمیانت کمر شود

دانه زی مرغان صحرائی فرست

هفت هفت ار تو بشمری آنگاه

تو بر کناری و من و در میان همی گردم

هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند

به یک هفته رویش ندیده‌ست کس

با دیده غبار در نگنجد

بی سر و سامان عشق بی‌دل و بی‌دین تست

خیال زلف او شبهای تاره

تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش

ببرد آبروی نسیم سحر

بنشینم و نیستی تو آن یار

که در غم پر و پا محکم نگردد

گو همچو ملک سر به سماوات برآرید

بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست

که جز این شیوه‌ی شیرین نبود مشرب ما

در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد

اشتری را به یک کباب انداخت

روان شو سوی دریا، زانکه جویی

بی‌تلفی نیست مال، بی‌کلفی نیست ماه

خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست

چو مردی نمودی مخنث مباش

شراب عاشقانش نام کردند

محرمان بینند اگر آهوی مشکین مرا

همچو یوسف فتاده در بن چاه

که این تدبیر بی‌من کرد جانم

تیر فکر تو می‌شکافد موی

نفسی نیز به احوال غریبان پرداز

زان سوی خرد هزار فرسنگ

روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار

اگر کمتر کند ناز تو بیداد

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند

که اهل صومعه زنار بر میان بستند

لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من

همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد

که مقطوع روزی بود شرمناک

خرابیی که کند باز چشم فتانش

هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری

من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم

بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع

از تو پروای خویش چون داریم؟

بحر اندیشه را کنار این بود

دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

من قال اوه من الجفاء فقد جفا

که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک

بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

فکر دلهای گرفتار نداری، داری

ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه

اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر

که کوران سرو در بستان چه دانند

ولی حرف ابجد نگفتی درست

چند روی خوب را پنهان کنی؟

پس چرا دیده‌ی من از همه بیدارتر است

ازین پس باده‌ی صافی بصوفی ده که من مستم

چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش

ز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کرد

خطا کردم که: با زلفش برآشفتم

که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست

بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ

آن خسته جگر، چو مرغ بسمل

آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست

جدا نمی‌شودم یکدم از نظر دیوار

نکردم بدی زو چرا می‌گریزم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

مگر که دانه‌ی این میوه تلخ بود، که کشتم

هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند

بدو گفتم ای لعبت خوب من

کان یار نشد هنوز دمساز

جایی که تویی قبله‌ی او گرم نماز است

صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم

ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم

یا این صنم‌پرست مسلمان شود نشد

بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم

در من از جنگ اثرها ز کجاست

ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

نافه‌ی بی ثرب در تتار نیابی

نکهت نافه‌ی آهوی ختا می‌آید

آه اگر زلف تو نگذارد قراری

یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی

تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم

بینی ز ورای این سماوات

که لعل از میانش نباشد به در

که از باغ و گل و گلزار بوی یار می‌آید

کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

رایت عشرت به چمن برفراز

زین چنین خربطان دو سه خروار

گفت: بیچاره این عراقی کیست؟

بهل، باشد که: از جایی ببینم

وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود

حل بالواردین روح و بشری

از من بیچاره، تا افتاده‌ام

من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند

مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران

طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی

در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش

یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد

نهادش توانگر بود همچنان

گهی از زخم بی‌مرهم بگرییم

شد رازم آشکارا از غفره‌ی نهانت

دل مرا هدف ناوک بلا کردی

داروی خاص خسرویست به بار

بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس

در چین مشکین سنبلش، حسن ارغوانها ساخته

بنده و بازیچه دستان ماست

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

در بارگاه صورت تختش عیان نهاده

هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

کسی کو بار هجران برنتابد

پس بسی سال و ماه یک روز است

به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

خنک آن که با دانش و داد رفت

بدین صفت که در ابرو گره درافکند است

صبر مغلوب و عقل مقهور است

جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن

چو دیدم روی تو مردانه گشتم

چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار

کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟

در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری

باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم

در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم

بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند

خواه با دوست پای در دامن

در جهان تصور و تصدیق

که خواهی خون بهای دل هم از من

که آسمان و زمین مست آن مراعاتست

نکوهیدن آغاز کردش به کوی

تو خوش خوش دامن از من در کشیدی

غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

ز عشق آنک درآید به چنگل بازش

بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله

به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

کدامین سروقد نازنینست

پس ازین دگر چه بازم به سر خدنگ او من؟

دلهای شب ز دیده‌ی تر می‌بریم ما

چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود

ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم

که آفت دل و صبر و قرار مجنون است

پیل رند باده خوار اندر کشیم

هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید

که چون رستی از حشر و نشر و سال؟

ارواح حال گشته و اجسام حل شده

بی‌تامل می‌توان خواند از خط پیشانیم

شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم

جان و عشق است تا ابد بر کار

آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک

لشکر حسنش به اول تاختن

سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود

که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد

مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم

مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی

از صوامع ره به خلوتخانه‌ی ترسا برند

بیخ پیغمبری و شاخ کرم

کند در بیشه شیر شرزه چنگال خود از دندان

هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟

چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست

همه وقت پهلوی اسبش چو پیل

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

آتشت ماند ولی در دل من

که بگرید ز سر سوز برین حال تباه

به سلطنت تو نشسته ملوک بر اطراف

آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

بهل، که عاشق مسکین زار او باشم

بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است

بقدر لذیذ العیش قبل المصائب

افتاده خوار و غمگین در گوشه‌ی خرابات

نمی‌آید ز گلچین باغبانی

که دل خلق جهان در خم موئی دارد

پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری

دری از عاشقی برو بگشود

از آنم پیر کردی، ای جوان عهد

زهره مطرب طرب از سر گرفت

به موییش جان در تن آویخته

یا مدام است و نیست گویی جام

خالص از بوته‌ی محراب نیاید بیرون

چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین

نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل

چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر

او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد

به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم

آخر به چه روی زنده مانم؟

بر دوش نارون، سلب قیصر

که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد

نان جوین خورد از آن و اکمه زین

ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی

این که بر خود می‌تنی چون کرم قز

آن جامه به در کرد و دگربار برآمد

به شب دست پاکان از او بر دعا

نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟

زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است

غافل نگردد از شب هجران چنانکه من

چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار

به دم مار خفته پا مگذار

که رخصت نیست برگردیدن از تو

لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست

شهنشاه عادل اتابک محمد

جوی المشتاق یشفی باشتیاق

دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

وجهی برآفتاب منور نوشته‌اند

جان چه باشد، تحفه‌ی ناقابلی

چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی

به می دیگرم از نیست به هست آوردند

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند

ملک سیرتی، آدمی پوست بود

وگرنه خانه‌ی دل را نکردی نور جان روشن

آن‌جاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم

تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال

یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس

سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم

تار ما را پود باد و پود ما را تار باد

طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد

کز صفا آب روانی ای پسر

دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم

نور مصورند نه شمع منورند

که نماید چو غنچه لعل و زر او

آگاهی از احوال دل سوخته خامان

در آن ولایت باقی گدای سلطانند

کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چه بود

تماشا کنان بر در و کوی و بام

کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟

خون خورده‌ایم تا گره دل گشاده‌ایم

که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی

کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم

چو دید آن جان و دل در چاکری شد

بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد

از کف انده تو جان ببرم

ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست

اگر خوابم بچشم آید خیالست

جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو

جهان آیینه‌ی توست و تو اویی

وز تن من گرد بر انگیختن؟

نوای چنگ بس اسرار دارد

همی گفت و از هول جان می‌دوید

یک مجمل و این همه مفصل!

هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست

چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه

آه ز یار ملول چند نماید ملال

نسیمی همه نشاه‌ی خمر احمر

منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم

بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست

سر چو بی‌مغز بود نغری دستار چه سود؟

نیست جز خارخار، چتوان کرد؟

که عقل پیر باشد پیش رای پخته‌اش خامی

رمزی از آن چشم پرخمار بگوید

هم ملک الموت گفت یرحمک الله

هیچ عیبم مکن، که معذورم

زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته

خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست

به هر در که شد هیچ عزت نیافت

که تو این فرستی و من آن فرستم

شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان

مسلمانان که می داند فسونم

وردنها من سحوم الدمع مبلول

روزی من دل‌خسته را آخر خبر می‌شد ز تو

شعشعه اختران خط و گواه سماست

هر کسی در سر اسرار مفهم نشود

ز دره‌ی دهنت در هوای اندیشه

دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

نار سیمین نشنیدم که ز بر می‌روید

هم باد بود که یار دور است

به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم

دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!

جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود

مسافر به مهمان سرای اندرش

فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون

پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

جمالت قبله‌ی خلوت نشینان

که تا دنیا نبیند هیچ ماتم

بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

سایه‌ی خود نیز را مشغله پنداشتم

زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

وی بخت، بیا، که خوش بموییم

از احتیاط دست به دیوار می‌کشم

از دل ریش من خسته جگر نندیشد

کز خدمتش احترام دارم

به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی

ای بت عاشق‌نواز، غم چه خوری؟ باده خور

این باد هوایی نی بادی که خدا داند

همه روز چون سایه دنبال من

وز کرده‌ی خویش شرمساری

مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار

بینم شبی که کوکب فرقت کند افول

چون آشکار جویی محجوبی از نهانش

که گل از یار یادگار آمد

وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم

چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست

گناه آبرویش نبردی به روز

دور افتد و باز در نگنجد

خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

همچو زلفم چرا مشوش کرد

پروانه‌ی وجود مرا شعله‌ور کنی

به شوق گلشن فردوس خیمه بیرون زد

بی‌روی آن، نگار بخواهم گریستن

بحری است که زیر که به جوش است

که در طب ندیدند داروی موت

کیت سودای او در شان ماست

امید من به بوسه و پیغام تازه شد

بشهر عشق سلطان می‌نهندش

وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم

کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست

ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم

بیارید بیارید در این گوش بخوانید

به فکرت چنین گفت با خویشتن

هزار نغمه‌ی ایشان و یک ترانه‌ی تو

چنان به خاک برابر نشد که من بی‌تو

که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد

که به کوچه‌ی تو گاهی بودم ره گدایی

کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش

قدم اندر قدم اندر قدم‌ست

فشاندند بادام و زر بر سرش

ناچشیده شراب، مست افتاد

بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا

تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم

بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

آوازه‌ی « دزد آمد» در قافله اندازم

وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد

و بقیت الیوم اخشی الثعلبان

دمی برای دل ما درون توان آمد

فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ

باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست

تن زیبای تو آرایش هر دیبایی

در قضایای ناگزیرش بود

چو پای درد کند شرط نیست سر بستن

پس دل به چه دل فغان ندارد

گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت

که مشتاقان خود را زار بینی

موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

حل عن الصد و العناد تعال

در حکم او بود مهر فرمان او برد ماه

نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم

چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد

وانتهض القوم و شدوا الرحال

دل خسته و جان فگار باشد

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود

به جان پاک عزیز رسول شروانی است

تا دهد بلبل خوش‌الحان را

آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم

کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد

نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه

ز اسپید رود تا لب رود محمره

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی

چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال

چند آشفته کنی طره‌ی هر خوش پسری؟

دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم

ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می‌ماند

همچون کبوترش بدراند به چنگلی

کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست؟

بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع

از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود

گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان

کرمش عقده‌های بسته گشاد

از یاد چهره‌ی تو به خود جامه بر دریده

که از برای فضیحت فسانه شان یادست

برایشان ببخشای و راحت رسان

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

همچو آه از رخنه‌ی دل عاقبت بر در زدم

داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی

هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت

هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته

جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است

صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت

دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

که جادو زبان را به نیرنگ بسته

کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد

برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟

هر درخت تلخ و شیرین آنچ می‌ارزد شود

چو دیدش پسر روز دیگر سوار

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام

مسخر کرده طفلی کشوری چند

که گرد زنده مانم، گرانی کنم

هر که را هست زهی بخت ندانم که که را است

و اوان کشف الورد من الوجه اللثما

ما از صفت جلال اوییم

ما آبرو به چشمه‌ی حیوان نمی‌دهیم

زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش

اگر این کار به صاحب نظران بگذارند

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

تو هرگز غزا کرده‌ای در فرنگ؟

لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد

خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟

گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز

پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو

زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن

والله که اشارتی تمامست

در او تا زیم ره نیابد زوال

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش

خود به فردوس سور کلبعلی

گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم

در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره‌پویی بود

که تریاک اکبر بود زهر دوست

یا مرا دوستی غیور افتاد

ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟

ما ز می مست و می ز ما مستور

آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز

امسیت من هجرهم فی‌الضر و السقم

که شب ما چه تیره بود و دراز!

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

کی از دست دشمن جفا بردمی؟

ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

گرم او دل دهد ور جان ستاند

باریک میان تو چو از کتان تاریست

پیش خورشید جمالت چهره‌ی خورشید تار

که این جا در کمند او اسیرانند پابسته

جهانی را مزعفر می‌توان کرد

دریده ندیدی چو گل پیرهن

غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد

روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است

دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم

اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار

زمین گردد از نعل رخشت مجدر

همچو سرویست در آن آب روان پیوسته

دلخسته به خار ما ندارد

سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین

فریادرس بی‌کس تنها همه او دان

چون لاله دلسیاه ز پیمانه‌ی خودیم

مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می‌فرستد

کنون بقای ابد هدیه داد جانش را

کز آسمان در رحمت به روی ما بستند

گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته

وام شب دوش می‌گزارد

از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد

چون لطف تو چاره ساز داریم

در رکاب باد چون برگ خزان افتاده‌ایم

کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

ز سست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ

آفتاب معانی اسرار

ساغری باده‌ی حرام بده

کز بوی می بقا چه دارد

نیستی و حق‌پرستی خوشترست

میان میکده مولای عزی و لات است

از آن چاه سیه سر زد به بالا

دلم در خون ز هجران تو تا چند

که آفتاب شد از شرم او نهان امشب

به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم

در فراق یار مشکین خال من

تا شینم و می‌میرم کاین چرخ چه می‌زاید

سفر کرده و صحبت آموخته

کو گرده‌ی گندمی ندارد

که کس در این گوشه ره ندارد

بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن

گویی که نیم در خون در شیره انگورم

در آن مقام که می‌زیستم به جان کسان

نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده

عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت

در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد

ره بر در دوستان نمی‌یابم

در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما

کانکه نمیرد برو نماز نباشد

زین روی نازها کند اندر سر آینه

که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج

ور کمان داری به تیر انداز ده

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

که چیزی دهندت، بشوخی مایست

اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد

همچو ماه عید مردم جستجویم می‌کنند

بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل

ولیکن نیست در اسرار فارغ

جرعه‌ای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر

آن ز پیش من دل خسته به آزار شده

باز از تو خرابه‌ها سرا شد

بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم

پیوسته از ما مگزین جدایی

هر نفس چون شمع می‌خواهم سری پیدا کنم

هرگاه که بینم که درمیکده بازست

که از ایشان هوای من به کدام

شد دریغا در زمین پنهان ز جور آسمان

گر دیده ما را مشتری، آن زهره‌ی کیوان شده

بر روی بزن آبی میقات صلا آمد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟

دانه‌ی خال تو دیدیم، گرفتار شدیم

زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم

زهی دشت بی‌حد در آن کنج تنگ

عاقبت از لطف حق، کام دل او روا

چین زلفت پرده‌ی شام آمده

برخیز که روز کار آمد

الا علی بملاء الطاس و الکاس

چون نیست جز اوت هیچ یاری

اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

که یادت از من خسته جگر نمی‌آید

عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت

برنیاید از لب او یک سخن

کز جانتان بشوید ترکیب آب گنده

صد جان جهان مصور آمد

به سالی سرایی ز بهرش بساخت

عکس روی نگار چتوان کرد؟

گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی

وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک

گفتمش بادا شفیع وی امیرالممنین

طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده

هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت

بدان حیات بکن زین حیات خرسندش

به حیله نیم جانی چند پاید؟

این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند

خویش را از کمر در اندازد

موقوف تو بد چرا نبودست

می‌کشیدش خوش از کف توسن مستی لگام

میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن

چون مشک تتار ما نیامد

که اینک قبا پوستینم بپوش

گرچه بر افلاک دامان می‌کشم

که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند

انگشت نما گشته‌ی انگشت نمایان

پس آنگه آب را پرباد کردم

با علو فطرت و طی لسان عمر دراز

وانگه ز بیست خواجه فزون‌تر معاش تو

تا بر سر شاکران فشاند

چرا تیغ پیکار برداشتی؟

نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

نمی‌رسد چو به کس فیضی از رسیدن من

ببلبلان چمن مژده‌ی بهار آرد

طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد

گلی از چهره نیفکند نقاب

چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم

وان آب حیات زندگانی

جهانبان بقدر جهانی خورد

خانه پرورد لایجوز و یجوز

نیست جرم من اگر در رهگذار افتاده‌ام

دیان بی نظیر و خداوند لا یزال

که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون

صورتگران چین چو ببینند رنگ تو

جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد

که باد اجل بیخش از بن نکند

ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست

وز دست تو جام می حلالست

لب میگون بگشا آتش دل را بنشان

وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا

گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال

بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

وز این بگذری زیب و آرایش است

که دردت مرهم جان می‌نماید

کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر

ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم

چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار

کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند

سودای تو در نماز گوید

ملکش بانگ زد که لاتفعل

تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟

غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم

از لعل گهر پوشش للی تر انگیزد

امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر

کرد پا بست و داد ابدی حی ودود

زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم

در آتش توست عید هر عود

که بر لاجوردین طبق بیضه‌ای

تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه

چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم

وی بجان پرده ساز مجلس راز

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

یک سال اگر کم است دلا عذر او بگو

تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم

سر دل تو لطیف باید

فاسق هزار عذر بگوید گناه را

هستی همه در بازد، آخر چه جلال است این؟

که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

روی چو مه نموده که این مهر انورست

گفتا:یکی پرند سیاه و یکی پرن

کامل عالی سریر کامران

جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید

آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت

که در بند ماند چو زندان شکست؟

گر تو برقع ز روی بگشایی

سر زلف ربوده بوی ز لادن

لاجرم در حرم عشق نباشد بارش

پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا بخواستم

نور عندالله اتقیکم نمود

سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده

از زمین تا آسمان‌ها منزل بس مشکلست

دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند

کرده هر لحظه نوحه‌ای آغاز

وگرنه نشاه‌ی مستی کم از جوانی نیست

کنارم روز و شب دریا کناریست

من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته

مسمی به آن اسم به هجت فزا

صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود

تیر تو از چرخ برون جست جست

که کوه کلان دیدم از سنگ خرد

من بی‌رفیق در ره دشوار مانده‌ام

شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور

ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم

ارتفاع از شان او کرد اقتباس

خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش!

کز باخبران خبر ندارد

به که خجالت بریم، چون بگشایند بار

غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!

زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود

که بفروزد از دیدن او روان

کتب آرار ز فروع و ز اصول

بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون

چونک دستار و دلت را غمزه‌های او ربود

به بازو دلیر و به دل هوشمند

دل درویش را مهمان که دارد؟

سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد

نرگس افسونگر جادوی تو

ای دل در این کشاکش بنشین و باده می‌کش

لباس تعزیت پوشیده گردون

به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من

باری شب زلف او شمارید

ببین تا زبان را که گفتار داد

به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب

اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار

بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا

که می‌چکد به مثل آب از طراوت آن

تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند

شاه عشقش بعد از آن با خویش همزانو کند

هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست

بهشت جاودان زان آفریدند

هر سوخته‌جانی که عقیق تو مکیده است

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی

تو گویی عشق را خود من نهادم

برقد کبریاش لباس محقر است

ز مرگ باک نباشد که می‌خوریم دم تو

کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد

چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

ذاکری، گرچه بجنبانی زبان

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند

مرغ دل هشیاران البته کباب اولی

از سپهر وجود نازل شد

کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم

تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود

پسند آمدش در نظر کار خویش

بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟

دست بر روی هم نهاده مرا

خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان

درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس

یافت سید نعمت الله آگهی

که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم

او جانب خلوت خدا شد

بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم

بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی

مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود

که به دزدی دل نوآموز است

ز پرتو حرکات سپهر گردان داد

مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم

آن جا هش و عقل از کجا بود

شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد

گر بگرید دیده، جای آن بود

تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت

کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه

جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش

کانچه دارد به رهت بهر نثار اندازد

به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم

این خرد پیر کیست این همه روپوش‌هاست

اگر رحمت کنی مشتی گدا را

گرفته زلف یار و رفته از دست

چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم

آن نکته که ارباب خرد واله از آنند

زان سمن عارضین سیمین تن

پادشه ملک به حارس رسان

دل یکی داریم و در یکدل نمی‌گنجد دو یار

طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست

که شیری برآمد شغالی به چنگ

بنمای عاشقان را از طره‌ی تو تاری

مهر ازلی بتافت بر خاک

آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز

ولی مشکل بود آن جا ثباتش

گماری دشمنی از مرگ بدتر بر من ابتر

ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن

اگر چه خود که خاموشند دانااند و می‌دانند

مهلت بیابد از اجل و کامران شود

آرزویی در دل شیدا نهاد

گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

به شب صبحی ز شامی برنیاید

در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی

بدیع زمانه بدیع الزمان

نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند

گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

که باشد که افتد به فرماندهی

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته

به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش

کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر

این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟

ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد

و فراق الانیس داء الیم

زانکه نبود کسی تو را مانند

از روز ازل آنچه مقدر شده باشد

بفقیران گدا گنج سلاطین دادند

دریغا تو کز پیش چشمم نهانی

می‌فرستد ز دخان تحفه‌ی سمندر به ملک

وین قصه به نزدیک سلیمان نرسیده

این ظلم دگر روا مدارید

تو دیگر چو پروانه گردش مگرد

ای صدر بزرگوار کردی

وای بر آن کس که خاری بی‌محابا بشکند

بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم

انجم و مه را مشناس اختیار

عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان

لازم شود بهر نفس او را خجالتی

جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست

چنانکه خون سیه می‌رود ز منقارش

از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر

در زیر دست ساقی میخانه‌ی تواند

چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد

پادشا سار و پیمبر سیرند

جان نیز اگر برآید از جسم فانی من

ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی

پناه سایه عنقاش نبود

که خسبند از او مردم آسوده دل

شکر کز شر خود شدم آگاه

عمر خود در سر یک عقده‌ی مشکل کردیم

برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

در قافله امت مرحوم رسیدیم

شوینده‌ی رخ ظفر از گرد انقلاب

به زاری گفت با باد بهاری

دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند

گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

که این درد مرا درمان که دارد؟

درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می‌لرزم

باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد

گیرم درین معامله قدری ضرر کنی

وزان خاک وجودش مشگ بو شد

که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی

سخن گفتن خوب و طبع روان

گویی آن وعده‌ها سرابی بود

چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟

ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم

فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر

راست چو مهر از فلک نیل‌فام

مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟

چنین گفت بر تخت شاهنشهی

منازل به اعمال نیکو دهند

که بی‌تو زندگانی آن ندارد

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد

زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست

کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم

در سزای ناسزایان امتحان خود به هجو

که ترسم بگویند و افزون کنی

کزو روشنایی گرفتست روز

سر انگشتها کرده عناب رنگ

جز غم دل آدمی ندارد

یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش

مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر

درون سینه به زنجیر صبر افغانم

یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی

سه فرزند تو برتو بر ارجمند

چو دردمند بنالد نداریش معذور

که دشمن کام گردد دوستداری

ما گمانها به غرور نظر خود داریم!

رهن جام شراب خواهم کرد

بر نخیزم گر بیندازی مرا

آسایشی به دیده‌ی بی‌خواب از آن رسید

ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد

بگوید ترا یک به یک در به در

به تعویذ احسان زبانش ببند

آن نه بیدادی است کاکنون کرده‌ای

آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟

نه سرو روان از لطافت روانی

بسته سر و خسته و بیماروار

به آه سرد گدازنده دل فولاد

از غالیه بر صفحه‌ی کافور کشیده

مران اژدها را خورش ساختی

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم

زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان

خانه‌ی تن را چراغی از دل بیدار ده

کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید

مدد سحر ناب من رانده است

درم چو برگ خزان می‌دهد کفش بر باد

راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا می‌کرده‌ای؟

نیا پروریده مراو را به بر

یوسف مصری ز قعر چاه برآید

از درد فراق تو خرابم

از می خزان چهره‌ی ما رنگ برنداشت

باز رسید این نفس از راه شام

رو که بجز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم

که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود

بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی

فراز آمدست از ره بخردی

حشر تو با رسول علیه‌السلام باد

نفسی عاشقانه بنشستیم

غم امروز چون اندیشه‌ی فردا فراموشم

وز شکن زلفش آفتاب برآمد

نرگس تو پاره‌یی کار آمدست

اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان

همین سرگشته‌ی بیچاره، باری

برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار

همینم بس از بهر بگذاشتن

لب بر لب دلگشای ساقی

که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من

تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی

ور سقط می‌شنود از بن دندان کشدش

کافاق را ز تیرگیش روز شد سیه

به دشواری کشید این کار و آسانش نمی‌سازی

به داد و دهش برترین پایه بود

درآید از در امیدوار چشم به راه

نیکوان را چاکری فرموده‌ای

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد

مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود

تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید

به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد

ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی

به کندی زدی پیش بیداد گام

به ذکر حبیب از جهان مشتغل

در پرده چنان جمال تا کی؟

کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد

ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم

چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش

سلیمان آصفی می‌کرد او را بلکه دربانی

خوبان وی از مستی در عربده کوشیده

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی

تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی

پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود

حلقه در گوش حلقه در گوشت

یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست

به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند

خیال فاسد از طبعم بدر کن

مر او را دد و دام فرمان برد

مگر خلق باشند از او بر حذر

مرگ کو تا جان سپارم؟ مرگ به زین زندگی

هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

رهد زین دایه و شیر و زحیرش

کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی

راستی نیکم به چنگ آورده‌ای

کیم من ز تخم کدامین گهر

یکی در خوشه‌ی پروین نباشد

و یشتاق الفاد الی الوصال

با صد هزار تیر چه سازد نشانه‌ای؟

با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست

ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد

به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری

حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

گرفتم به بازوی دولت عراق

از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی؟

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند

ما را بحوالی سرای تو حواله

سبزه‌ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ

همیشه زنده بود آن چه در وجود آرند

کو نماید به هر مرادت راه

همه نامور نره دیوان بدند

که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها

حالی، آخر قرار داشتمی

ما دست رد به سینه‌ی عالم گذاشتیم

شرمسارم کاین گناهی روشنست

هزاران جان نو بر تو نثار است

به عون هم نفسان سکه‌دار گشت این زر

ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟

سخن گفتن خوب و آوای نرم

یکی حرف در وی نیاموختی

کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟

برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد

در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن

که تاز گردششان سایه شد سوار سفر

که با نقدیک گنجشان بود کار

در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش

ز تیر غمزه‌ی تو لحظه لحظه پیکانی

وی دیده! دگر به روی کس منگر

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

صبر کردن کار هشیاری بود

دهدم صحت جاوید به اعجاز علاج

سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی

بران باد پایان باریک بین

که بر سنگ گردان نروید نبات

وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی

از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی

بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم

که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب

تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی

همه روم و خاور مراو را سزید

ز دور فلک لیل مویش نهار

بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی

به سینه‌های جراحت رسیده می‌ماند

بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست

می زاهدان ره را درد و خمار ما را

گران کرد از منادی گوش ایام

آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟

ابا خویشتن موبدان خواستند

که دستش چو باران فشاندی درم

حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر

می‌کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن

مباش منکر دردیکشان شاهد باز

فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ

که شدی مرده از دمش زنده

با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی

پراگنده شد کام دیوانگان

اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی

بنگر اکنون جای مار و مور شد

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار

با سر شاخ روزگار افتاد

مرتبانی چون زنان حامله

چیست؟ با خود یکی نگویی تو

بترسیدم از گردش روزگار

چنین جوهر و سنگ خارا یکی است

کان فتنه‌ی روزگار بنشست

از پافتادنی که به منزل برابرست

بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی

بجز آنچ نمایی من چه بینم

امارت را بلند آوازگی برآورد

گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟

همی تافت زو فر شاهنشهی

باری بسوزدش سبحات جلال دوست

کس نخواند جان شیرین را شکر

گلبنان را دریده پیراهن

بلبل دلشده را بوی گلستان آرد

که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی

شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار

تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

جهان گشت سرتاسر او را رهی

گل وصل مرا نه خاری بود

ناله‌های زار من نشنوده‌ای؟

آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما

مگر دریغ ندارند آبی از درویش

رقص درآمد چو من بی‌قرار

می‌تواند داد در یک بزم باهم انتظام

ز سیماب رخشنده زرین پیاله

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

مدتی چون موریانه روی در آهن کشم

چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟

گر چه از سجاده‌ی تقوی بر و دوشم تهی است

هندوچه‌ی گلشن جمالست

گر کرده تو را به راه روی است

ورد زبان ثنای خدیو زمان کند

و امروز دگر باره بنا کرد سرایی

به ابر اندر آمد سرگاه او

برون کرد دشنه چو تشنه زبان

زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم

آن آبدار گوهر کانی

بگردان باده چون با دست ایام

که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

خاک آن آستانه می‌خواهم

تا بنوشیم یک دو جام دگر

ز دود دهانش جهان تیره‌گون

که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان

روی نهاده بر درت منتظر نوال تو

که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد

هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

دست مرگ اول لباس او برید

بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که میکنی

کزو در جهان روشنایی فزود

ز رخت و اوانیش در سر شکست

نیکی کن و بردباریی کن

در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می‌کشم

بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم

صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم

گفت حشرش باد با آل علی

کی ز بر او به قبایی رسی؟

از اینها کسی را بدین سو ممان

ز رحمت نگردد تهیدست باز؟

صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار

می‌سرودند شعرهای لطیف

ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید

زان دو یاقوت درافشان می‌دهد

ز باغ دهر توجه به آشیان عدم

رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای

چو پشت کسی کو غم عشق خورد

دگر ذوق در کنج خلوت ندید

از مرگ بتر هزار بار است

غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا

روی تو چراغ منظر چشم

من قرص به دو نیمم چون شکل قمر گیرم

صدای کوس تسلط به گوش عالمیان

بگذشتی از آسمان کجایی؟

دل از تیرگیها بدین آب شوی

سرآمد بر او روزگاران عیش

کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟

پر کاهی است حاصل از پریدن

که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

از بهر شکار سوی کهسار شدم

که یک شهر را پرتوش کرده ویران

عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی

به فرخندگی رنج کوتاه کرد

بجز عارف آن جا دگر کس ندید

نه بندی گشتن آزادگان را

شده‌ام از خدای مرگ طلب

وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته

در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک

ز صرصر سبک‌تر گریزد گرانی

گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟

به کژی گرایید و نابخردی

به دیدار آن صورت بی روان

با گوشت پاره‌ی دل در دیگ سینه‌جوشان

سرود خوش به بلبل می‌فرستم

جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود

ز نقره خط چون جان می برآرد

صد جوی خون ز هجر گل روی خود گشاد

که نظر بر نمی‌کنم باری

فروزنده ماه و ناهید و مهر

که تا جان شیرینش در سر کنم؟

چرا برای رهائی، پری نیفشانند

گاه بر بالای سنگی بودمی

حدیث خویش با بیگانه گفتن

چون نشود شه چون نشود شه آنک تو باشی پشت و پناهش

اثری داد که نگذشت ز دردم آثار

هزار بار دل خود به دیگران دادست

به خوبی چه مایه سخنها براند

خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم

میان دایره‌ی روی تو ز نقطه‌ی خال

با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من

لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

از تو دین و دل و دانش دگر اسباب ز من

چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟

شود سست نیرو چو گردد کهن

که ره می‌زند سیستانی به روز

هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم

تا همچو گوی بی سر و پا می‌توان شدن

برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی

مانند تو موسی دلی مانند من هارون خوش

بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب

بادت از خلد و آبت از کوثر

به هر چیز ماننده‌ی شهریار

که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

ندارد یک سر مو در میان هیچ

حلقه‌ی زلف بر بناگوشت

ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام

وین پردها چه سود؟ که بر ما همی‌درند

ز خاور سوی ما نهادند روی

دگر روز پیرش به تعلیم گفت

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل

روی چو ماهت شمع شبستان

تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم

در نظرش ملک حیات و ممات

بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی

همان سایه زو بازدارد گزند

ف و ما اعتدی الا علی من یعتدی

میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

این سیل را به رطل گران پایدار کن

دود در دیده‌ی سحاب زنند

هر روز هزار منزل از ما

به خفت کشیدن ز خضم لعیم

بدو بردند، نظرم نامه این بود

ستایش خرد را به از راه داد

ز دشمن همانا که دشمن ترند

در حسرت حال مردگان است

بعد ازان پیمانه‌ی سرشار می‌باید کشید

در دام تو افتادم و از جمله برستم

که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش

فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید

به ره فکر و فهم پوییدن

مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای

بخندید او و گریان کرد ما را

در بر گلخانه‌ی طبع تو خار است، ای حکیم!

گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت

روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت

ابوالفتح بیک از جهان پا کشید

همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله

بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟

شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی

مملکت رفته ز دست

نهاده بر سر نون خط تو نقطه‌ی خال

ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل

زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو

راست پنداری درو رمزی نهان پیچیده‌ای

که ساکنان درت از بهشت بیزارند

فیا حبذا تلک اللیالی و طیبها

مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک

دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو

خیمه برطرف حریم حرمی باید زد

برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن

خواب را کرده‌ام از دیده‌ی خود آواره

و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی

هر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کرد

نماند آب، جز آب چشم یتیم

چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست

از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده

عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین

چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز

کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان

از در خویشتن مکن دورم

ساغری چند بزن با لب خندانی چند

ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب

نمی‌دانم میانت نیست یا هست

شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها

شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح

گرچه نیست آگاه آنکس سوی اوست

زیب قد چو منارت سازم

هشت قوت به خادمی برخاست

کز خانه تو را برون فرستاد

که پنداری از رحمتست آیتی

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم

می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان

به دستان کردن آوردی به دستم

دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم

هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم

که تو شیرین زبان دهن داری

قصری که چون حباب شود از هوا بلند

که از کمند محبت کجا توانی جست

دست رنگین و کف پای نگارین داری

رساند ساقی دوران به او شراب صبی

من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی

گفتا به دست آن که گرفت آستین من

ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت

نه مردم ار بگذارم در سرای تو را

در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را

ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین

برجه به کنار گیر تنگش

عزت و شان خود به جود نگاه

در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی

به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن

وآوای درای شتران باز شنیدیم

سگش چو گربه به دیوار بر نمی‌آید

دست می‌مالم به هم تا وقت کارم بگذرد

چون بود کشته‌ی عشق از پس و پیشش چه خبر

هر لحظه ز صد هزار بیرون است

بود پیدا در رخش آثار علم

وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای

هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم

که موجود کرد از عدم بنده را

با رخ تو شکل اشتباه ندارد

از باده برفروز به بزم آفتابها

گر نسیم نافه‌ی تاتار نبود گو مباش

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش

پخته او بود و این دگرها خام

هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد

وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی

وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست

خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند

سخن سرو خرامان بگیا می‌گوید

تا قیامت روی هشیاری مرا

ز التفات تو رو به آبادی

وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی

کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

که با خوب و زشت کسش کار نیست

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست

زمانه بر سر شورست در شب مهتاب

گر رهن شد بخانه‌ی خمار غم مخور

صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

تحمل بایدش کردن بسی رنج

با آینه روشن یا آینه گردان باش

نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

مقیم خانه‌ی رندی ز خان نیندیشد

صفت آن لب دمساز کند

زیاده از دگران یافت دیده‌ی نگران

برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم

که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد

بر او گر بمیرد مگو ای دریغ

کارگر از کار شد و کار ماند

من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد

چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی

نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر

سر رئوس امم تاج تارک اسلام

ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی

چه دام ها که نگسترد خط مشکینش

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست

پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار

ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی

پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد

هم شاه‌سواران را بگسسته عنان داری

صد سکه زد تمام مزین به نام تو

در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی

زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم

به دامن در آویزدت بد گمان

یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی

بس است آمدن و رفتن نفس ما را

و آب حیات قطره‌ئی از حوض کوثرش

نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم

پامال عالمی شده چون خاک رهگذار

برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی

چشمی است که بر جلوه‌ی تمثال تو افتد

خلیفه‌ی پدر و عم به اتفاق اعم

ز ابروی، گره نمیگشائی

به دریا چون موتور بر روی هامون

ولیکن بجز صبر باریش نیست

به غمزه‌شان بکشد خون برآستان فکند

مژه‌اش در محل فصادی

هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی

زان که رهرو به صدای جرسی می‌آید

نهد بر دل تنگ درویش، بار

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

چهره‌ی امروز در آیینه‌ی فردا خوش است

که آردم دل شوریده زان میان بیرون

به غیر کار او کاری نخواهم

چنین منزلی راحت‌افزا نصیب

کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله

هم زلف کج مغبچگان حلقه‌ی گوشم

آمد به تیغ حادثه درباره‌ی امان

این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای

هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد

بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست

گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت

که داد داوری اندر بساط دوران داد

تو کز کلوخ حذر می‌کنی، چه مرد نبردی؟

یک جا نمی‌نشیند شاه حشم نشینم

بپرسید کاین را چه افتاد کار؟

با مرهمی چنینم چون خسته می‌گذاری

دست چون موج به دامان کناری نزدم

در گرد سراپرده‌ی سلطان نرسیدیم

زان شکرهایی که روید هر دم از نی‌های عشق

آن دور مردمان دل آزار را بکش

ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟

من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

فقیری کز گدایی نان ندارد

بست به هر مرز برف راه مضایق

وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست

خرقه‌ی پیروزه را زنار کرد

به دوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی

در تو مهدی امام خواهد بود

فلک به غلغله از برق آه شعله ورم

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن

که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم

برلاله زن گلاله و برگل فکن کله

تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش

این دولت قرب به ز صد جان

به جای رطل و پیمانه، سرش زیر قدم کردی

سحری است که در نرگس شهلای تو باشد

گر از چنبر آز بازش پرانی

دلم بوی آن زلف مشکین خوهد

شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست

که خون خسته دلانش غذای بیماریست

با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا

از پی آئین و عدل داور دوران نرسید

پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟

چون صبا شرحی از آن زلف پریشان می‌کرد

مگس راندن از خود مجالت نبود؟

چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش

مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی

زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم

که من پولاد را پولاد کردم

ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر

کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد

بر پرده‌ی مطرب است گوشم

شیخ بودی و همچنان شابی

من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران

ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم

زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت

گوینده‌ی اسرار تو بس گنگ زبان است

ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر

شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای

نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم

که چند استخوان پی زد و وصل کرد

این جان جفا کشیده از یار

با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم

او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

در مکر و زرق و شید به شیطان برابر است

مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی

بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام

تا مجمل وجود ببینی مفصلی

مستی است که می‌زند به تیرم

که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم

زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد

برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

در این دارالعیار آن زر که پر معیار می‌آید

بر حیات و روش سواری یافت

کارکنان خدا در همه جا محرمند

مگر فیلسوفی ز یونان زمین

نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند

گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم

گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم

صورتها کالبشر خلقتها من شرر

کز گریبان فلک می‌کندش دامانی

گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار

انتها در خواهش بی منتهای من نبود

ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست

چون برفت از میان ما دو تنی

رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید

گر چین سر زلف تو در دست من افتد

این چنین گرم که گلگون صبا می‌آید

سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل

هر کس قدحی در کف و ما کشته‌ی بویی

سرمایه‌ی ندامت از بام او پریدن

که تخم تو در خاک می‌پرورند

دستی فراخ باید در بذل زر گشاده

برهنه تن و مفلس و بینوا

سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش

باطن من صید شاه ظاهر من در گریز

نور بخش جهان ظلمانی

جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای

آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

چه میپرسی از دوره‌ی ناتوانی

در خواب نوبهار ز افسانه‌ی خودیم

کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود

جان و تن او از همه بدها به امان باد

صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی

زر برده و متاع تو اندر دکان همه

با قامت خمیده کشیدم کمان او

خداوند را شکر صحت نگفت

شکر او می‌کن که نعمت آن اوست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »

پایه‌ی من ز زلف تو نیست بجز مشوشی

درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم

در مرتبه‌ی باد شه نشان باد

زان گونه که بیرون نتوان رفت به کشتی

عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من

هزار دل ببری زینهار ازین دستان

گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش

سحاب لل پاشد همی به سیمین خود

موقوف لب چشمه‌ی حیوان نتوان بود

وز دگر روی آخرت پنهان نمود

پایه‌ی دین و دول سرمایه‌ی امن و امان

هر گلی کت بشکفد بی‌خار باشد صبحدم

حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او

زر و سیم در بند مرد لیم

آب سخن آن لبان چون شکرت را

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی

چونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوش

جان مسیحا زند خیمه برون از بدن

بر لب از « ان یکاد» جوابش نبشته‌ای

آن که در صورت زیبای تو حیران ماند

بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم

ملکت مصر و همه خطه‌ی کنعان ارزد

گه سپهری شود پر از کوکب

تارک ارای قبایل یافت صراف نظر

برون جستی و پنداری همین بود

یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش

یکی گفتش از چاه زندان، خموش

ندارد پر طاوسان پرستو

چو بازگشت به این منزل خراب ندارم

شکرت بخط مشکین تب آفتاب بسته

نمی‌بینم اثر از گلستانش

گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است

که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی

بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بما فی فادی من بدور اکلة

عاشق آنست که بی پا و سر است

که قلم، بسته لب از نامه‌ی دیوانه گذشت

شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد

آنچه مقصود است آسان بازیافت

جام لبریز به کف از می رخشان دارد

به دوستی که ز جنت ملال داشتمی

نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم

زبانی دلاویز و قلبی سلیم

ناردان لب و رخساره‌ی چون گلنارش

چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما

تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال

حلقه زلفین خوبان جای دل

که از گرفتن آن کوتهست دست گمان

خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه

چشم افسون گر تو سحر طرازیها کرد

بیابان گرفتم چو مرغ از قفس

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم ترا

چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید

با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی

می‌کشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید

با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟

صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند

بدین ره که رفتی مرا ره نمای

شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل

که این غبار به دامان یار نزدیک است

باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام

للسری منه جمال للعدی منه ملال

کام جهان را چو کند پرشکر

به از سیب زنخدان تو گویی

وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم

وآنگاه صف صفه‌ی مردانت آرزوست

روز وصلت چون توان دیدن به خواب

پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش

کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر

هر که یک ذره تو را فرمان کرد

سی و یک سوراخ در یک دانه خشخاش کرد

زیر بارت زمین جگر خسته

دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش

که بستر بود خوابگاه زنان

کار ایام، جز شکستن نیست

میان بحر حضور کنار را دریاب

خضر و ظلمت و سرچشمه‌ی حیوان بودی

زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

چو عندلیب مرا صد هزار افغانست

به زبان شکر سخن که تراست

تا خاک آستان تو کردند مسکنم

لیله‌ی اسری شب وصال محمد

شکسته چون بنفشه گردن گل

می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود

چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود

پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی

دارای کامران سروسر خلیل ترکمان

به زورش از کف اسفندیار بستدمی

نه بخت آن که شبی جلوه‌ی جمال تو بینم

مده بوسه بر روی فرزند خویش

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم

در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم

دادی ار عوج را خدا پسری

زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی

تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

وزین دو درگذری کل من علیها فان

نه فکندن توان ز پشت، این بار

ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن

از نفی برون رفت و باثبات درآمد

در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد

مدح من گفتم و خلعت دگران پوشیدند

گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفته‌ی اویی

سرمایه‌ی سودای من آن حلقه‌ی گیسو

که اهل خرد دین به دنیا دهد؟

من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم

مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟

برخاک درگه تو بماند نشان چشم

وزین شب چون مه روشن برآیم

عین فراخ دامن عون خدا سپر

شد به قامت ز استقامت راست

آب لب لعل شکرخای به من

که گویی به گل در فرو رفته‌ام

نزد همه همچو مال دلخواه

دم در بیابان چو مجنون زنیم

بیک دو جام دگر کار من تمام کنند

پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست

پایه‌ی اول نهاد بر فلک هفتمین

به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟

آلت خون سیاووشش ببین

به سرپنجه آهنینش بزن

او نوش لب و غمزه‌ی چون نیش ندارد

خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی

یاد لب تو بدرقه‌ی کاروان جان

چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ

پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر

مرد نادان ز مردمی دورست

زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم

همه نصیبه‌ی میراث خوار خواهد بود

تا به رویت کند منور چشم

به نیروی خورشید راهی برآید

جانرا شکری از لب جانان که رساند

هر که او همچون زنان رعنا بود

لباس سکون بر تن روزگار

وین چو مهرست در جهان کمال

جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم

ببخشای بر من، چه جای عطاست؟

کشتی اندیشه در دریای دل

گمان مبر که ترا با تو واگذاشته‌اند

ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال

بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم

هرچه ما بی درمان را ز فواید رو داد

که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی

کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید

ستیز دور فلک ساعد توانایی

جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد

دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

چشم حسرت در پی محمل بماند

کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی

بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست

به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

که سلطان به شب نیت روزه کرد

بسبزه، طائران در نغمه‌سازی

رخت هستی از بساط خاک آسان می‌بریم

مرغول گره کرده و کاکل زده شانه

گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

قدر ظلت چو آفتاب بلند

حدیث عشق رها کن، که سست پیوندی

خون ز بیداد تو می‌خوردم و می‌خندیدم

که بی ایشان بمانی یا بمانند

پسند آمد مرا آن خلقت و خوی

در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای

سوی رندان در میکده پیغام دهید

دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود

برسد عرضه‌ای به سمع شریف

گر باشدش ز دانه‌ی خال تو چینه‌ای

بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم

سلامی از من مسکین غمگسار بیار

تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی

بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

و آه جگر تاب من صرصرآتش فشان

تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

نسخه‌ی قانون تدبیر تو دارد در نظر

زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی

وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش

علی کساء نغطی فی دیاجیه

نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت

در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند

تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده‌اند

گر سر موییم بنمایی بس است

که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران

تو صاحب دولتی، در حال مسکینان چنین بینی

خود را نگرانی و جهانی نگرانت

فی الجمله تو را خبر نباشد

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

خالی است از گلاب مروت سبوی گل

در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور

وی فزون از جان و جا اقبال عشق

لاجرم چون گشت در جنت به ایشان متصل

منم هر لحظه از عشقت به حالی

اثری بود که در دامن سجاده نبود

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری

همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد

مشنو که غم از حادثه‌ی دور زمان بود

برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت

طمع نموده ره اینجا و برده از راهم

گر بوی او به من نرسیدی به مردمی

هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند

جهان درهم افتاده چون موی زنگی

که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است

بنهفته به ابر، چهر دلبند

خون روان گردد ز چشمم جوی جوی

مرا گفته‌ست لاتسکن تو را همدم نمی‌دارم

لب تقریر خواهد کرد اظهار

بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی

ز رویت هندوی آتش پرستم

ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

نامه‌ی در رخنه‌ی دیوار نسیان مانده‌ام

عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

بر رای او مدار نیابد جهان قرار

وگر سوار شوی، شمع خانه‌ی زینی

مستان جوان دامن کهسار گرفتند

کیت به روز میسر شدی جهانداری؟

بشام اندر، نهفت آن روز روشن

بگذار گوش را و سرانجام هوش کن

خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن

مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش

هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل

زهره را خود ببین چها گفتی؟

که زنده کشته‌ی خود را به زخم دیگر کرد

در بیابان غفلت افتاده

گهی از گله کشتی، گاه بردی

در پیش دیده کند مزارم را

پای دل شکسته بزنجیر درمبند

در حد وجود پا و سر بود

بهم خالداران دم از اقتران

زبده‌ی چهار عنصر متضاد

به هر که میگذارم قصه‌ی تو می‌گویم

ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین

به رفتن آسمانها را زمین کرد

جدا به سایه‌ی اشجار، فرد و مسکین بود

عیش را جز می و معشوق حرامست امروز

که یعنی چون زمین شو پست و بی‌هوش

کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار

شد جهان بر من چو چشم سوزنی

از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد

زمانه را نرسد دست جور و بیدادی

جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است

آخر به کام خویش، نظر باز می رسد

عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید

ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر

هرگز مرا نیامده دیگ طمع به جوش

روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود

آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

که یک روز جوز خرمن نماندش به دست

نکردندم بجز صبح و صبا، بوی

خرده‌ی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم

چنان باشد که من فریاد کردم

نصیب شد که رسد زان جهانستان به نصاب

مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی

زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند

نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

ز هر یک درود دگر می‌فرستم

اگر باشد بدین خواری بگوئید

همه باشی تو هیچ شک نبود

چو سیل حادثه در بر و بحر شورافکن

از سواد شعر غرای منست

ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود

گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم

خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

تابرآید می خورشید لقا ای ساقی

پری روی دگر بودی چه بودی

بلک از عشق محنت دامش

چون سپند از فلک جهند اجرام

نباید کرد با ایشان درشتی

وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم

به معجر غبار از پدر می‌زدود

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است

مخمور جگر سوخته را آب روان آر

نرخش چه گران باشد و چه ارزان

ز سیر عالم باقی به نعمت وافر

مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی

هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را

تا به امسال خوش از بوسه‌ی پارین لبت

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با این همه آتش نتوانم که نجوشم

ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار

میر باقر کشیده پا ز جهان

نمی‌شد رام طبع کافر او

نمایان شد عطای او ز طومار خطای من

که تغییر نکند ملکت جاویدانش

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

دریا به ته رسید و سحابی ندید کس

که بجز قصد ما ندارد کار

یک لحظه بدر نخواهم آمد

بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر

ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی

کز صومعه در خانه‌ی خمار نبودم

صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود

رهروان، کفش و کلاهت میبرند

که از چشم تماشایی برین گلزار می‌ترسم

بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی

هزار جان و روان‌های غرقه مغمور

گفت هر فردی که بود از اشعث طماع رست

مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه

وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

چون شرر در نقطه‌ی آغاز بود انجام ما

بردارد از نوای خوشت نغمه‌ی هزار

که درو وصف کبریای تو است

سوز بیمار راست شعله نشان

نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی

به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد

تا تو را مکنتی و دسترسیست

هست مرا از تو ای نگار همان سوز

بیرون در گذار و به این انجمن درآ

فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی

تو داری دیدگان نیک خردک

شوید ز رخت غبار عصیان

سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی

با دشمنان موافق و با دوست دشمنند

که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود

که تصور کند رهایی را

دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن

پیروز کرد بر شه پیروز گون حصار

ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد

برسد عرضه‌ای به سمع شریف

زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی

که مدعا طلبیدند از دعا جز تو

شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی

تو که این حال نبوده‌ست تو را معذوری

همیشه خانه خراب هوای خویشتنم

عام را بار نباشد به سراپرده خاص

کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش

که خورشید را رو بینداید از گل

ننهادی به پرسشم گامی

سپاه بلا از یسار و یمینم

که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز

که هرگز کار جان از تن نیاید

مویه‌ی او چاره‌ی بیچارگان

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار

نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار

غم خواری اتقیا شعارت

جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟

باور مکن که حسرت اورنگ می‌خورند

که یار با سر لطف آمدست و دلداری

ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب

نغمه‌ی آزادی نوع بشر سرا

کز میان قلزم محنت کناری داشتم

در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

برتر و خشک جهان شد بی‌دریغ آتش فشان

سروی نشسته بر لب جویی و سوسنی

هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم

پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده

تا بکندی ز غصه دیده‌ی خار

یک سر موی توام در شانه‌ای است

گوی را مانده در ته آب باران

به چه زحمت به بارت آوردند؟

این چنین خواب کجا خواهم دید

منشی الوری جیلا من بعدهم جیلا

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد

از ریشه سرو رشته‌ی پیوند بگسلد

اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش

مبدل گشته از اولاد آدم

نخستش داد زیب خسروانه

در دین خوبرویان کشتن رواست گویی

در دامگه عشقش بشکست پر و بالم

سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش

کسی آدمی سان نخواهیم یافت

همه با نور پاک منتسبیم

همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

در باغ گل همی‌شکفد صد هزار

که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان

میبری، یا مبر، چه میگویی؟

تو خواجه‌ی مستغنی، من بنده مسکینم

نخست خانه‌ی دل وقف این دوگانه کند

که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش

که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

چشم تو جادوانرا بر دیده خواب بسته

مرا گویی کجایی من چه دانم

بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام

آفتاب سپهر نه پایه

ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم

اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست

که صد جان بخشد و یک جان ندارد

شد دور درین ولا نهالی ز جلال

با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی

یا به یاران همه سر خط امان باید داد

صحبت یوسف به از دراهم معدود

همه شبهای او بود معراج

کز او بریده باد آشنای او

که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی

اگر رنگین اگر ننگین ندانم

چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد

درویش را چو دست بگیری توانگری

گر نهی پای طلب در حلقه‌ی مستان عشق

بر او بربشورید و گفت ای جوان

چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

در کاسه‌ی سرها می غوغای دگر دارد

اسیر شوق را قصد تو مقصود

زلف شبرنگ تو نقاب بس است

سینه پیش خدنگ مرگ هدف

گوش کن: تا درنبازی مایه‌ی بازارگانی

که این معامله هم سود و هم زیان دارد

درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را

از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما

گو برو با دگری گوی که من بیهوشم

مثال دل میان خون نبودم

شمشیر فتح داد به دست خدایگان

لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی

بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

بدانستم اکنون که در باختم

خرمی مزرعه، ز آب و هواست

ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من

یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

آفتاب روی تو پنهان بماند

خاتم حکم داد ایزد پاک

ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم

آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند

دمی پیش دانا به از عالمی است

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

ناله‌ی عاشق و فسانه یکی است

با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم

کجا آن گوش کان‌ها می شنیدم

به بخت همایون در بختیاری

چه دانستم که داغ سینه‌ی بریان من باشی؟

نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد

هرگز نبوده‌اند به عدل و سخای تو

ز مشغولی به مه پروین ندیدم

گل را به دست دیگری از باغ چیدن است

چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر

گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری

در گران لنگری فرید و وحید

مگر که بار دهندت درون پرده‌ی راز

صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع

ز بی‌صبری قیامت را نپایم

ایام شهادت حسین است

که باشد آستانت را مریدی

با خیال صورت او در نگارستان چینم

هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟

گفت من سایه‌ی او بودم و خورشید این است

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند

نعره‌ی عاشقان تو کون و مکان نمی‌کشد

سلسله ربط شهور و سنین

رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی

خانه بر دوش ملک پادشهیم

ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت

سینه بر سینه روی بر رو بود

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

چه دریابد گرش نبود تحمل

بربوده دل و قرار عاشق

شمع قبایل مه گردون مقام

که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی

مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن

هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل

درآمد نور و ظلمت را به در کرد

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید

یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد

حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی

رایض دولت تو را رام است

جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه

گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی

عارفان را منتهای کام نیست

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش

چون شام در آمد بشبستان که بودی

زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم

که کنندش سران به طول سجود

یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست

در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

لقد افتریت علی قولا زورا

سخت بی‌معنی بود صورت‌گری

از بال و پر خویش، پریخانه‌ی خویشم

ولی نمونه‌ئی از این تن نزار منست

بیم است که آسمان بسوزد

وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر

به لطف و عذرخواهی وعدها داد

پی سواری او زیر زین زرین باد

عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر

میان چار مخالف به اختیار مخسب

کاید شبی که شمع شبستان من شوی

جان را نتوان دیدن من جان خراباتم

شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال

اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی

هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش

الیس لهم فی القلب ضربة لازب

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار

زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست

تا چه مستی کردمی گر در شراب دیدمی

وزین صورت نشان صدق پیدا

خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی

یک سو اسیر حلقه‌ی آن زلف پر خمم

چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین

شبنم بنشست بر ریاحین

یوسف به زر قلب خریدند عزیزان

آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش

اندک اندک خشک شد چشم ترش

تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان

که عزم آن شبستانت ما را

کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام

که از خواجه مخفی شود چند گاه

زین عوانان که در زمان تواند

طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟

تاب در جان مار می‌افتد

کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست

هم خوشه‌چین خرمن او بود شیخ و شاب

کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟

تشویش من از قامت عاشق فکن تو

بر او معتکف بامدادان و شام

از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود

دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا

اینچنین صعب باشد و دلسوز

غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل

من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو

تیز شد لهجه‌ی گفتارم از آن تندی خوی

چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج

هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش

تو مپندار که او را خبر از بیماریست

درخت از جمال برگ، سر که ز لاله‌زار

نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین

اگر بینی که من خاکم در آن کوی

بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم

قول و شرافت همگی از میانه شد

معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن

بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم

مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین

که ازو خاست هر چه می‌دانی

که غمزه‌ی تو درآید به عذرخواهی من

احب لهم من عیش منقبض الصدر

بردن اینجا، همه را باختن است

در سفرها طالع ریگ روان داریم ما

از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند

هر دم که زنم به آه برگیرد

زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو

به چهر زرد و دم اشکهای عنابی

آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم

که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟

که دادت آب و رنگ و روشنائی

گرهگشایی دلهاست کار خنده‌ی تو

روز روشن در شب تاریش بین

روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم

اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان

به تو گویی حوالتست این ها

مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

کسی به قوت بازوی خویش نگشادست

روز او را به آفتاب نیاز

صف هشت جنت به هم برزنیم

سبزه بگرد رخ گلفام برآمد

دشت همچون صحیفه‌ای ز رخام

افتاده میان ریگ سوزان

به دست قاصدی گفتا پیامش

که باده این همه کیفیت از کجا دارد

به خرمایی از دستم انگشتری

کب چشمم بکشد آتش بینایی را

موی تو تابیده مشک از بر گلنار

ز ریحان تو در خط رفته کافور

هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم

تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن

پیرامنش ز آب روان بسته خندقی

که کاری با دل دیوانه دارد

اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

این شیشه‌ی شکسته به راه کسی مباد

چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد

کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است

تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من

ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟

بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم

به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه

بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن

ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟

زلفت بدستگیری اومید مستمندان

تو مه را نور بخشیدن میاموز

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

همان بهتر که: گل دیگر نچیند

و گر نه چاره‌ی چشم بد استاره می‌کردم

نصرا و بالغ فی تمکین اعلائه

بدر دارد هلال در خم خویش

خندان ز طراوت جوانی

هر گل و لاله که از سنگ برون می‌آید

کز گل چو بنا گوش تو گشته‌ست لب جوی

شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من

با لبت رازهای پنهانی

اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند

کانچه عقلت می‌برد شرست و آب

دلسوزتر از هزار می‌نالم

چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم

شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم

که ره برند به حیلت به بام خانه راز

دریا شد و محو گشت جیحون

خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟

غیر از تو ملول و آشنا هم

شهری تمام غلغله و ماجرای تست

دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

پیش از پیاله دست و دهن آب می‌کشیم!

بجز ارباب نظر کز تو ترا می‌خواهند

به ترک زندگانی کس بگوید

ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این

ما در برش زاری‌کنان مانند کوس نوبتی

که مرا در پی او قوت رفتار نماند

زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد

وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

می‌شود عالم پریشان، گر پریشانم کنند

یاری کن و در بندگی یار فرود آی

شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ

صیاد جان فداست چه زیباست آرزو

گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه

در دور چشمش یک شهر مفتون

صاحب هنر که مال ندارد تغابنست

گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته

بیداری اگر در همه‌ی قافله بودی

با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود

همچنان آن دشنه خونبار آمدست

من بخسبم کنار بالین کن

با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا

میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند

نمی‌آید که رایت سرنگونست

حاجت من جز او روا که کند؟

دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد

وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته

هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم

در عین نیست هستی یک حمله دگر کن

اندرین چند بیت کردم یاد

در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

گل را چه قدر باشد در دست باغبانان

صد گره بر این دل مسکین زن

که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح

در مهر دل عبادت عیسی همی شنود

شب و روز ای قمر از شیوه تو

چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی

حلقه‌های عجبی بود و شمار عجبی

تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست

خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده‌ام

کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم

جان حلقه شده به پیش آن گوش

قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن

خرقه‌ی او بر حرام انداختی

فریاد از یقین من و اشتباه تو

نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو

دهان خویش به ابر بهار نگشاید

بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند

گاه برآورد همی آه سرد

گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان تو

گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی

درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن

اموت، و احیی ان مررت علی قبری

هر لحظه به دیگریت رایی

آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا

لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ

پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم

صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو

گر چه تو یاری دگر بر سر ما کرده‌ای

آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد

نه آخر منم زشت و زیبا نگار

کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد

دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم

چون تو هستی هر چه مقصودست هست

بس دل و جان که چو پروانه‌ی نا پروا شد

این درد ما را جانا دوا کن

یا منزل معالی و معموره‌ی علاست؟

آهی که انتقام من از آسمان کشید

جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی

تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را

از غایت شهود فراموش کرده‌اند

خلوت بجز از خانه خمار نداریم

مردوار ای مردمان هان الرحیل

لب چون قند برگشا که سلام علیکم

کوکبش در هبوط یا شرفست؟

یعنی بلا نتیجه‌ی بالای او بود

به من رسید که کردی ولی به من نرسید

به ز دندان تو ای کان گهر مروارید

این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند

ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت

قد رضیت بما جری قلما

باده‌ای کو چو اویس قرنی دارد بو

که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی

تو در مشاهده آن دهان نوشین باش

ازین قیاس که آینده دیر می‌آید

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

فلک و هر چه در فلک گوییست

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو عقل نیست چونش می ستایم

در شهر مرا جان و سر من

کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی

دل خسته و بی حساب دیدم

کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

نسبتی کرده به چیزی و تو چیز دگری

بزد آهی و در خانه‌ی خمار بسوخت

که نه زین نام و نه زان یک لقب بود

فظل دلیل العاشقین و ساروا

جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه

که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام

یارب به حق سیرت پاک پیمبران

جوابی داد کاین صنعت فن تست

نه یکدم، صبح و شامت می‌رساند

چو می ز جام فرح نوشد از خمار چه غم

جز مزید حلم و استظهار نیست

شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر دلال تو

من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟

فردای حشر معترفم بر گناه خویش

که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند

از خال هندو آسا وز چشم ترک‌سانت

و گر خواهم که دل دزدم توانم

گفت طوبی لهم و حسن مب

ز آرزوی رخ چو گلنارت

بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین

وان کش توظن بری که تویی لمعه‌ی سراب

آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند

خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت

گر نکند وصل تو درمان من

به آهو نافه بخشد زلف پستم

زلف هندوت بلالیست بغایت میمون

تاکشان فرصت نیفتد در خلا

گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن

کجا مرغ حرم را صید سازی؟

یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

چون پس پرده می‌رود اینهمه دلرباییت

تیر و اسفند و بهمن و مراد

که: ای جان را به جای زندگانی

تا تو رفتی من ز حیرت سوختم

زانکه این دولت به فرق تاجداران می‌رسد

گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو

پریشان گشته چون آشفته حالان

طوطی به میان لشکر افتاد

پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای

ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

در دگر گونه گیر و دار آید

زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز

کی چنین تخم ملامت کشتمی

وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان

چو یار آید ز در می‌کن حلالش

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

شادی مکن که با تو همین ماجرا رود

پشتم از بار حوادث، خم نیست

در دامن دل من نگرفته بود خاری

آتشی در جان پر جوشم فتاد

برق در زیرش براق افتاده است

ز آنک از این جانی نیاید جان مکن

که روزی خان ومانت را بسوزد

ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش

روان تکله و بوبکر سعد می‌نازند

آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن

سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی

تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته

پر معاصی متن نامه و حاشیه

سجده کنم در نماز روی تو را همچنین

کسی در عاشقی دیوانه تر نه

ای دریغا که شب تیره‌ی هجران سر زد

که شوق می‌بستاند عنان عقل از دست

شکر بریزد از آن پسته‌ی دهان که توراست

خود لایق این معنی در شهر دبیری نه

با دو دم آورده بودش کار و بار

نفس او گبر یا جهود بود

کورد به سوی کافری رو

ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه

زان فتنه که خفته‌ست به زیر کله تو

کاین جماعت را نشانی دیگرست

آفتاب ار نبود مه نشود نورانی

که من سرگشته و بی‌کارم از تو

آستین بر من دلسوخته چند افشانی

هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو

از چه می‌داری شب دوشم؟ بگوی

آن را به چشم مست تو تعبیر می‌کند

بینی و بینک موعد لن یخلفا

کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش

زینگونه به خون نگاشتن تا کی؟

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است

جهانی گر پر آتش گر پر آب است

تو ندانی فعل آتش‌ها مکن

که ارزیدی بدین سودا زیانی؟

گلبنی در همه بستان مودت ندمید

شیبا، فحتی متی یسود کراسی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

اندام روشن تو ز خوبی و نازکی

معنبرست مشام صبوحیان ز بخور

در دغا و حیله بس چالاک بود

همره این کاروان خالق غفار بین

جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان

ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش

فارق‌الخل عشرة الخلان

ز نامت نقش گیرد چون نگین گل

تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری

کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب

آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود

هر که باشد خوب و زشت و مرد و زن

گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی

که تار زلف خم اندر تو را چین داد

جز انعامت دری دیگر نداریم

ناگه این دیوار خواهد اوفتاد

چو دیر از کار می‌آیی، درست آی

ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ

تا گزارد امر رب‌العالمین

ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو

از ناف روضه نافه‌ی اذفر به من رسید

رحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرد

ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش

ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری

نام سلطان محمد از نامش

ما را شبی مبارک و روزی خجسته است

ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید

سالش کن که راه آسمان کو

جام پر کرد و می به گشت آمد

که نماید به نظر خاک دری بهتر از این

دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند

خون عزیزان بسان آب روان بود

دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای

و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق

پس دعای خویش را چون رد کند

ذره‌ها و قطره‌ها را مست و دست انداز بین

رجب را بیست روز از ماه رفته

شوریده سری کز پی سودای تو افتاد

افکنده در مزاد لب نوشخند تو

بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی

فردا که برون آیی رفتی و دگر تا کی؟

بانگ می‌دارند کای عاشق درآی

عالمی خون جگر بایست نیست

بر لب چشمه دهان می‌نه و خوش می‌کش از او

ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی

مهری به لب از پسته‌ی خندان تو دارد

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

زین سخن جان در خطر دارد دلم

به خواری دشمنانش را ببر دست

جامه‌ی صوفی بجام باده‌ی صافی بشوی

در عقب زخمی و سیخی آهنی

چونک بی‌جان صبر نبود چون بود بی‌جان جان

نمی‌خواهد ترا، آخر نه زورست

نرگس به یاد چشمت رنجور و ناتوان شد

فتنه مشتی خاک زد بر خانه‌ی زنبور باز

که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند

بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش

هیچ چیزی نیز الا بند و غل

سیر مهر و مه به حسن رای توست

آن رطل‌های می که به ما داد وقت تو

بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت

که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد

یا رب مباد تا به قیامت زوال تو

جاه مفروش و اشتباه مکن

آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟

چشم تو در چشم چشم بندان

مانده گشتند از سال و از جواب

کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو

به سختی پخته دیگر خام گردد

کاندیشه از آن غمزه‌ی بی‌باک نکردند

چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین

کشتی من نه همانا که به ساحل برود

روا گشت آنچه میجست از خدا دل

کارگشای مرسلین راهنمای انبیا

قطره ماند گرچه دریا شد پدید

میان بحرم و این بحر را کی دید میان

شاید ار بگسلم این بند که در پاست مرا

غیر متاع جفا مایه نیندوختی

چشم محبان روی حبیبان

ماند گرد آلود، مهر و دفترش

جهان جان ز عکس جام او هوش

هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین

مژدگانی ده که گوهر یافتیم

افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته

خویشتن را به جمله بر بستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ

قصب السبق کمال تو شکرها دارد

کسی دیگر گرفتی، یاد می‌دار

نیست خود این ریش، تشویش منست

وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است

جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن

باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن

که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را

گر که همسایه‌ی عقاب نبود

سرش پر خروشی، میان پود و تاری

چرا که شرط کریمان بود اجابت سائل

سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا

چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان

که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

که آه سوختگان در دل تو جا بکند

خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم

گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش

نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست

میغ پیدا آمد و آن حال شد

ز شوق تو یکی محکم نماند

چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو

در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی

تا تو نباشی به حضور ای صنم

هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست

نشود باعث نکوروئی

رو، که به عمری قضای آن نگزاری

چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

که بمالد یا بشوید با گلش

در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من

بدین گونه سرشک من گواهست

که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد

با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته

هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

به کس در ننگرست از پای ننشست

دلبر بی‌کفو مکافات من

جلادت نمودن بر اشکسته‌ای

شعله‌ی نار خلیل انگاره‌ای از برق آهم

من نیز میدرم خط بیزاری رقیب

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟

ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای

کز کف عقلست جمله رزق حلق

او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این

که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی!

نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند

به جنبش است زمین از هجوم لشگر دل

روح سبک ز بار محبت گران بود

از من آشفته‌ی بیدل چرا دوری؟ بگوی

دفن کن هر جا که خواهی والسلام

خط تو چون مویش از خمیر بر آورد

لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین

ولی صورت ز معنی نور گیرد

بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

هزار جان گرامی فدای جانانه

دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

دلم شد تیره، تا کی بردباری؟

عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو

گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

بر دست مگیر مکر و دستان

هم به دلی کو نشان؟ ور به زبانی بگوی

من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند

باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد

رو ننماید بجان جمال حقیقت

از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی

مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا

نوش کن این جام و مشو هیچ مست

دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو

قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای

آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد

سینه آماج کن ناوک پران تو کیست

به سوی قبله پا دراز مکن

عجب دارم خلیل ار بت شکستی

بپای خویش چو در دام عشقت افتادم

نه پی کسپ‌اند نه حمال رزق

ز آنک اکسیر است جان را کان تو

دست و پای مستمندی بسته‌ای

تا جان نازنین ننمودم فدای تو

موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن

با من آنجا بخت بد، هم مسکن است

وز وجود جهان خبر یابیم

همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست

کو به رخ همچو ماه و پروین است

جزای گریه ابر است خنده‌های چمن

حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاری

ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی

رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را

بر طرف مهت ز مشک زنجیره

زر در کمر کشیده و بر کوه بسته‌ای

سوز عشقش همچنان از دار می‌یابم هنوز

یاری یاران دیگر می‌کند

دارالملام ما را دارالسلام گردان

ز معشوقان دل آزاری به دل نیست

که به کارگاه هستی تو همان و من همینم

جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده

در عشق تو چون دو چشم یک تن

که کشد کار ما به ویرانی

نعره‌ای زد، جامه بر هم می‌درید

گنج بود او در خرابی زان نشست

ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن

برون از پایه‌ی خود نام جستی

شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین

مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است

غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی

چون نبات ار بگذارد ز شکر هیچ مگوی

هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش

مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود

چند که از آب و گل بود پریشان تو

تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری

که فارغ باشی از پند ادیبان

ای ستمت به از وفا آن چه نکرده‌ای بکن

هر که نزدیک تو آید، رسواست

هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست

و او ساختی از بهر من سوخته جلاب

تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد

کتش تو شعله زد نی خبر دی است آن

چراغ خلوت شب زنده‌داران

زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد

در کار یار باش که کاریست کردنی

که ساخت خانه‌ی بی پای بست و بی بنیان

اشک باریدن در آن شبهای تاری

که از قمر بدرخشید رشته‌ی پروین

سوی کره‌ی خاک بهر اقتضا

بهر چه بودی خانه ویران

تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری

ور خموشم نکنی شعله‌ی عالم‌گیرم

نه به آن نوش لب سخن مشکل

نیست تو را خانه در حدود مکانی

به آخر بدانی که: دل در که بستی؟

پشه را بین کز غم شاهین بسوخت

بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است

پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین

به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل

پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه

ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی

بی جام مصفا نتواند که شود صاف

در عقیده طعم دوشابش بود

ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی

آهوی تو مست خواب خرگوش

به او عشق نهان خود چنین اظهار می‌کردم

زشتی رویت، فضا را تیره کرد

قصه‌ی شوق رها کردم و خاطر نگرانی

خلق می‌مردند و نامد نان پدید

شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن

حی و قیوم نزد زمره‌ی حق

ره به نامحرم و محرم ندهم

رو که تو مست آب انگوری

پای ملخ به نزد سلیمان همی برند

دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

ایا نفحة الریح روحی فداک

بد بیندیشد بدرم اشکمش

یک سر مویی ز کفر ایمان مکن

ولی کارت چو زر خواهد شد آخر

هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن

چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی

سائل فاتحه و یاسین است

چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟

کس خرد درویشی آنگه شرم‌دار

طاق ابروی تو کمان بشکست

بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من

خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی

زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند

جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد

چشمه‌ی آب حیوة رشحه‌ی لعل ترش

نخستین زهر در شکر شکستند

بود هنوز مرا میل صحبت یاران

آمدندی مستمندان سوی او

که گندم را دهد آب از غمام او

چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی

چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش

تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم

بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز

بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟

مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

وقف در شرع ما بهایی نیست

درآ در آب جو و آب می‌جو

بنویس در آن لوح که از طور فرستی

من یک جهان بلا را خود اختیار کردم

که بود از شیره‌ی جانم غذای چشم خون‌خوارت

خیالم است که در جامه این منم یا تو

کزیشان نیز ما را رنج بودست

ما فتنه‌ی نوک قلم نقش نگاریم

تا که صبح صادقش پنداشتند

که نیابند مر مرا عسسان

قدم را راست می‌نه، تا نلغزی

هم زهر ز دست تو دهد نشه‌ی تریاک

به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد

به تو از خویشتن یابم رهایی

نباشد ز من طرفه دیوانگی

شب بخفتی با سگان در کوی او

ناوک سر تیز او جانم بخست

ما پاکتریم یا دل و جان

نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد

وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

شمع مثال ار سرم برند نمیرم

او با یکی چراغ بیاید زره به در

بیار باده که چون باد می‌رود ایام

هر کسی را کی رسد گنج نهفت

بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

چو در گفتن بمانی زخم خوردی

که به کام دل ما خنده‌ی مستانه زدند

کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز

در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری

سرخ کی ماند درین حالت کسی

که درد عشق درمان برنتابد

چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز خوان تو

با چنان خرمهرها بس رایگان پیوسته‌ای!

خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد

آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی

اگر می‌روی کاروانی خوش است

درد دردی به من رها کردند

نخواند بلبلی بر شاخساری

آلتی کو سازدم من آن شوم

من عاشق فلانم تو فتنه را مشوران

نفس را بر شعور این کن حث

هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد

گر نشود زبانه کش تیغ بکش مرا بکش

آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم

درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی

که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را

هر پختگیی که هست خام است

که تا رهانم جان را ز علت و بحران

هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی

که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

عروسان چمن را بست زیور

ز پسته‌ی دهن خویشتن نشان چه دهی؟

مانند شکفته گلستانی

سر او با حق بپیوست آن زمان

گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو

دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی

که به سودای رخت جامه درانند هنوز

چون ز درون علم کشد آه شراره بار من

مرغ از دام و ماهی از شستش

طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری

مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را

هلالی عنبرآسا می‌درآرد

دور بگردان که من بنده دوران تو

زان کیمیای مقبلی درده، که جان می‌پروری

تا خلق بدانند که کان نمکستی

جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین

کعبه خانه به کوی او دارد

ایشان زتو خرخری خریده

انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم

تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر

گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو

که جهان دارد از یکایک بهر

الا سری که سجده‌ی آن آستان کند

در بغل لاله سنگ ژاله نهفته

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

نباشد گل به هر وادی که راغست

افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا

کور را زانچه اگر صد عالم است

برفزوده‌ست از مکان و لامکان ای عاشقان

یقین می‌دان که خود را رنجه کردی

کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام

میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من

خداوندم عزیز و نامور داشت

فراغ خاطر خود کامه‌ی دوست

کایندم نماند طاقت قطع منازلم

که پدید آمد ز بالا آن کرب

چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام کو

چو بید نو بهر بادی نلرزد

هر که را سلسله‌ی موی تو دیوانه نکرد

تو محو خویشی و من محو تاب و حوصله‌ی تو

هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب

چو خامان درد دل با خامه گفتن؟

هر دو عالم باخته بی یک سخن

هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد

ملولی گوشه نه بسیار برگو

هران کس را که نطقی نیست لالست

کز یک کرشمه می‌شکنی صدهزار من

که داد مرتبه خسروی سیاهی را

بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم

ولیکن دور دار انگشت از حرف

که کس برون نبرد ره مگر بنور درون

چون نظرشان مست باشد در دول

زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن

درون بی‌نفاق از کشوری به

بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان

نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم

وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست

لقب آن هوای جنبان باد

بنده‌ی رویش خداوندان همه

سخن بندگان شاه جهان

ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو

عدل نبود کجا کند کس حکم؟

که جانش بر لب از شیرین لبی بود

مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت

که سحر دزد و شبانگه عسس است

زیر هر برگ آن چراغی خوش

خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه

گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان

دست بر هم زنیم و در گذریم

که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش

از سگان سر آن کوی حسابم مکنید

ترک دو عالم شناس اول تکبیر او

محرمی نیست، تا بنالم زار

روضه‌ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

زان لب همچو انگبین افتاد

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی

وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق

بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی

اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام

هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن

پیش او مرگ و نقل یا بودن

گردنت زند گر سر ز آستانه برگیری

این چه معنی است که آن صورت نیکو دارد

دمت را با دم عیسی برابر می‌توان گفتن

همه آشوب روزگار من است

عزم داری که دلم را سپر خویش کنی

با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست

هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال

از سجود درگهش ای وای او

کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی

حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند

که ایمن گشتم از مکر زمانه

بنده خود را از آن میان به تو داد

دل ز پی پرده همی گشت زار

کشتگانرا در میان خون بجوی

گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ترا، آن توبه بشکستم دگر بار

هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم

شود به جانب من شعله‌کش ز صد قدم آتش

گهی ز سفره‌ی درماندگان، ربائی نان

صد محنتش به عشوه گری در میان کنی

نه عوض یابی و نه همتا مرا

ابر را زار زار گریان یافت

در مسند عدل و داد خندان

بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد

هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

مفلسی، از خان و مان افتاده‌ای

ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل

مهمل و ناکوفته بگذاشته

تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

رسی از آفت انگیزی بفات

پیمان همه با گردش پیمانه ببندند

چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز

نه نصیحت گوش کردی، نه پیام

چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!

تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را

پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی

چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او

که دو روحند و در هوا طیار

هنوز چهره معشوق در حجابستی

گر ببیند همه‌کس وای من و وای همه

به هر چیزی که روی آرم درو روی تو می‌بینم

عزیمت را نخست اندیشه باید

نسبت پسته تنگت بشکر می‌کردم

که ز دمهای تو جان یابد موات

در دیده اندرآید صورت شود یقین

نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی

گهی ز گردش پیمانه‌ی تو سرمستم

هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش

این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته

ژنده‌ی برچیده‌ام بهر کفن

دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد

خلق را مسکین و سرگردان مکن

هش دار! که از نظر نیفتی

خواب خوشم حرام شد، باده‌ی خوش‌گوار هم

گرانی حرکات خمار از آن پیداست

کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت

بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار

نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم

امتحانها از تو جمله شرمسار

در عالم غیب شد پریشان

وقت بخشش چرخ دریا دستگاه

که نکردند تیربارانش

موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو

برو بگوی بدرزی که رهنمای من است

که قران در مثلث خاکیست

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

تا بدیدم چون قمر در کژدم است

زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن

معیار عیار آسمانست

ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

کو بود در زمانه درین علم بی نظیر

آزاد شدن ز بند تقدیر

که پرم از تتو ز ساران تا قدم

خارش چه افتد از وی در چشم‌های کوران

این بده تا مگر آن بستانی

درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن

افسانه‌ی روزگارم از وی

از محنت ما خبر ندارد

رو که تو محمود عصری ما بتان سومنات

جایگاهی سازدت در زلف یار

او در طلب و هوس نمی‌آید

نای منی هین مکن از دم هر کس فغان

که در آن عرصه گم شود کونین

پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم

سرو سهی را قد دلجوی نیست

به زیر پای تو مردن مراست پایه‌ی اعلی

به یاد باده‌ی دوشینه هرسه مست و خراب

توئی تعبیر و این خوابیست روشن

از میان قفلها بگزیده بود

بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن

پیروز شاه عالم عادل خطاب تو

تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند

تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود

درزمان بانگ مرگ برخیزد

بسته زناری و بگشاده کفی

دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه

وز باده باقوام برگو

چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید

بالای دانه حلقه‌ی دام بلا ببین

که پیر صومعه راه در مغان گیرد

عشق مجنون سلب بر آن برود

گر میان هر دو بنشانند عادل داوری

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

روز و شب بد خر در آن کور و کبود

چون صوفیان جان را این است سر ستردن

رای عالی بر امتحان آشفت

گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد

به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم

چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید

ذره‌ای نور آفتاب منست

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

گویند مگو که بیش از آن است

آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو

کانجا همه چیز نیک ارزانست

که تا نظر به من افکنده دردمند شدم

لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید

از بهر خدای را بگریید

گند مستی خراب می‌باید

باری از همنفس خویش چه می‌نالد نای

چارمیخ معده آهنجت کند

تو دلالی سوی بازار می‌رو

بگو در وصف تو دری همی سفت

آتشی بود که در خانه‌ی میخواران زد

عشق یوسف بر زلیخا چون کشید انگشت نیل

کمتر کنم این فغان بسیار

نه سزاوار آن چنان جاهست

خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام

کاو را هلاک خنجر مژگان نمی‌کنی

پاکم از خویشتن پسندیدن

که از انعام عامش ممتلی نیست

سپر انداخته‌ی تیغ دو ابروی توام

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

هر که را پیش رو هدایت اوست

باز نشناختست روز از شب

چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری

اندر آنجا زر و سیم و خمره‌ایست

ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان

اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه

روی تو ای خوش لقا، قبله‌ی اهل نظر

سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من

بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم

وی ابر زفت در بر بذل بنان تو

زانک اینجا قلب گردد کارها

این است چاره‌ی تو چو جانان پدید نیست

تا آتشی در می‌زده در خنب‌ها پا کوفته

به لب و چشم گلعذاران باد

یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه

تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد

بود گدا، دولت شاهانه داشت

کهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون کنند

چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران

در بیابان نزد کوهی خفت تفت

به بینیشان درآورده مهار او

خداوند ما را ز ایزد تعالی

من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم

مژه‌ها تیغ در آن قافله خوابانیده

به هر مجلسی روشنایی مکن

جز طلعت تو که می‌بباید

تا که شربت باز گیرد زودتر

تو آن گنجی که در ویرانه‌ی دلها وطن داری

صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین

آدمی و بهیمه هر دو یکیست

آن که در حلقه‌ی زلف تو پریشان نشود

که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را

به سرت گرچه ترکتاز رسد

نسبت روی تو زانرو بقمر می‌کردم

کسپ مردم نیست این باران و میغ

کو کند از خاکساری درهم این هنجار من

ذکر اقبال تو بر اوراق گردون می‌نبشت

جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند

مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان

که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

رز را یکی ز سینه و نی را یکی ز پوست

بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است

کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد

یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

جز که در زلف شب پریشانی

بهل که برق بسوزد تمام خرمن من

چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند

وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه

مایه‌ی کافور خشک و عنبر تر یافته

ما برین در بتمنای شما آمده‌ایم

عقل از سر شرم از دل می‌برد

سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان

مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید

که شام اهل محبت ز پی سحر دارد

این نرگس خون خوار که دارد که تو داری

زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد

خداوندیش را تا مرغ و ماهی

هفت اخگر یک شرر اینجا بود

هر پود او به جهد جدا کرده از روان

می‌کند شرح بی‌زبان یا ظریفون فافهموا

در منی ده شراب تو بستست

که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد

مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب

سلامت من مسکین بدان سلام ببرد

به مراد دل خود مکرمتی فرماید

بگیر داد صبوحی ز باده‌ی طرب انگیز

مستمر و مستقرست از ازل

ساقی باهشانی و آرام بی‌هشان

چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا

آفاق پر ز نافه‌ی تاتار می‌شود

در آیینه‌ی چهره پیداست گوئی

ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا

کمر در خدمتت بربسته جوزا

کین دم آهش بشنوم از دور جای

در جلوه‌ی خودنمایی آمد

حیرتگه صد هزار حیران

هر پشت که پیش تو خم گرفته

دیده گشادم به تماشای تو

سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم

خدنگی که هیچش کمان برنگیرد

کز قرابات نفور و ز وطن مهجورست

رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم

بل جنون فی جنون فی جنون

مرکب بی‌مرکبی را رام کن

کان فشانی چو با کرم سازی

خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن

که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته

من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟

هر روز بی‌نواتر و بی‌برگ‌تر چراست

هر سرمویش رگی با روح داشت

سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است

من افسانه خزان گویم زهی رو

بی‌لفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست

در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

ولی اندر نبی پیدا نماید

می‌ببرند تا بپیوندند

مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق

برگ سیماهم وجوهم اخضرست

تا تر و تازه بمانی جاودان

بر کله گوشه‌ی زمانه سپرد

جلوه‌ی طوبی نگر، سرچشمه‌ی کوثر ببین

کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب

می‌روم این راه، کو هم به دری می‌کشد

ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه

یاری او کردم و یارش شدم

زلف تو کمندوار می‌پیچد

گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او

آرزوهاش در جگر نشکست

کز گدایی در میکده سلطان شده‌ایم

لطفی به من نمای که مخصوص من بود

تو او را گشته چون جان او تو را تن

ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست

سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی

بر کنی اندازیش اندر وحل

نی مرد شدی پدید نی زن

آیین کدام دوستانست

فرش است فلک بر آستانم

ماه رویت چراغ هر محفل

بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت

جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته

سبزه‌ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب

جان به عشق تو مایل افتادست

چند از این چند از این بار تو

که ترا جای لاف و مشغله نیست

ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش

منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی

آه! ار عنایت او غم خوار دل نباشد

خرج جودش ز قاف تا قافست

همچو من نرگس سرمست خراب افتاده

هین بیفشان بر سر ما فضل و نور

وگر ویران شد این تن جمله جان شو

که سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را

که میان من و او کار به پیغام افتاد

سال دگر که ماه تو در هاله میرود

آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد

یتیم‌وار برو جان به ماتمت بنشست

گرم رو سوزنده و سرکش بود

وان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد

نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن

زانکه نانت را نه زن بیند نه مرد

پیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزد

یکی که مایه‌ی رشگ هزار دشمن بود

هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری

که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای

هست عقلی چون ستاره‌ی آتشی

آن زهره بابهره سیاره ما کو

که آنچه گفتی ار خشک نیست تر بفرست

ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان

میان آتش و آبیم تا خدا چکند

زیرت که احتیاط نکردیم راه را

در جهان اوفتاد شور سپاه

زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را

سیصد و شصت منزل افتادست

برد این کو کو مرا در کوی تو

ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه

تا شرف بخت جوانت دهند

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

سالها رفت و همچنان خجلست

سیمرغ گزید پارسایی

چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل

سر مبند آن مشک را ای رب دین

ما را به وفا چه می‌فریبی تو

غم مخور تابحانه معمورست

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

ز ممکنات سبک باری گران باران

کو در پی گوشمال ما نیست

عقلها نیز هم برین بگماشت

از سر تربت ما مهر گیاست

در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

او بزند چنگ طرب ساز نو

زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت

تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من

بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا

کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت

جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی

ورق الطیور شوقا توجت کاقماری

هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان

ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری

پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز

من ز جمال آن پری کسب کمال می‌کنم

نگردد ذات او روشن ز آیات

ناید از آسمان به هیچ زمین

زنده دل شو زانک مرگت در قفاست

گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی

در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن

در جهان سرو و سوسن آزادست

هم لب جان بخش تو چشمه‌ی حیوان دل

بیدار شو که خواب عدم در پی است هی

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را

که این حدیث هم از احمقی و کم‌دانیست

زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر

دایما باشد به دنیا عمرخواه

فها الیها جانب و جانب الی الجنان

که ترا این چنین همی باید

نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد

درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش

رویی، که خروش از جگر لات بر آورد

جان چو کامل شد طراز جامه‌گو هرگز مباش

از دو بیرون نیست جان ما همه

هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد

آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو

چند از این رنگ فتنه آمیزد

یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد

دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین

سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است

هرکجا گرد خلافی خاسته

بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن

دام زفتی خواهم این اشکار را

ای بوی خوشت پیغامبر من

به رویم چه رنج دراز آمدست

دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

در گردن صد خسرو زرین کمر انداز

از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد

باز بر پشت روزگار نبشت

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

همه دلها به جان پذیرفته است

چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین

دست گهر گستر طغرل تکین

زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

دانم که نانوشته بخواند مشیر ما

بامنش باز می حلاله کنند

افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی

تا نبیند درگشا را پشت و رو

ای یار نکوعذار خندان

در دل و چشم صبر و خواب نماند

که در دل شب تاریک روشنایی داد

صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی

آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟

کیسه‌ی بحر و کان کند پردخت

گه نوای پرده‌ی عشاق زن

صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد

تا نگرد سوی سماوات من

با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده

هر سر مو شدم آماده‌ی آزاری چند

اساس او به از این استوار بایستی

آن خواجه، که سر جمله‌ی این رنگ رزانست

پوشیده لباسهای سیمابی

ای شمع شبستان من غمزده برخیز

زین تسلسها فراغت یافتست

ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران

جان به عرض سرشک پالودست

لبت را آب حیوان آفریدند

از آب و خاک مهر و محبت بنای دل

منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد

وجه روزی از کجا چون بوالحسن محبوس شد

مشک در دامن یکتائی والا می‌ریخت

خونم آن قدر ندارد که تو دست الایی

آتش کن آب او را در در و گوهرش زن

دل شب همچو رخ روز شود نورانی

رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش

سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است

هم سبک انداخته شد بار گران گشته‌ی ما

نیست در ملک آسمان و زمین

ولا اصبوالی قول اللواح

سایه را نبود بگرد او گذر

کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین

کاب و رونق درین زمان دارند

که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش

به تماشای جمالت در و دیوار حریص

بی‌دلیلی پر دل دانا نباید رفتنت

بنشاند عزای پایدارش

دست بیرون کرد شاه و خورد زود

آوازه‌ی این همه گمان چیست

تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

قدر دولت این چنین باید شناخت

یک باره می‌توانم کردن ز جان کناره

کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان

آه می‌کردم و آن آینه زنگار گرفت

تا خرج کند چو نقد معهود

ریحان تو خادم گلستان

بسمل ایشان دهد جان را سبیل

من از شکل و نشان گویم زهی رو

که آن صافی سخن محبوس دردست

تا علاج سردی سودای خام من کند

صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم

کین لاله در آن چمن نباشد

تا کفش با جود و بخشش آشناست

همچو آن یک دم که اسمعیل داشت

بگو تا خود چه کار است از مهمات

آن توست آن هله بستان بستان

و امروز بدیده نقش فردا

باید از جان هدف تیر ملامت باشد

به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد

گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد

کجا درگذارد به گوش این سخن را

کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان

در میان راه بی‌گل بی‌مطر

همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان

آن کسان کز نیاز ناله کنند

فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن

علاقه دل و پیوند جان بردم و رفتم

در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را

چرخ و خورشید را به قدر و به رای

غصه‌ی پیوسته ماند، چون کنم

تحفه از نقد سحرگاهت دهند

پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی مکن

خویشتن خوار می‌نپندارد

سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

چه‌ها که مادر ایام کرد در دو ولایت

تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات

چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین

هندوی آن نرگس ترکانه می‌گرداندم

چونک لاغ املی کند یاری بیار

بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو

آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست

تا دامن پاک او به چنگ آمد

خیز کاین راهگذر خانه نگردد هنوز

که او در وحدت جزو است سائر

خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست

خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است

آری ز پی شکر به کار آید گفتار

از نان و شوربا بشری را فطام کن

دولت از نامت دهان سکه خندان یافته

کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد

کشید در خم چوگان خویش چون گویم

دم نیارد که زند پیش لب خاموشت

صبر ایوب و زندگانی نوح

طوطی آتشین زبان دیدی

او به پیش آن خران شب کاه ریخت

چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او

که ره جور جابران بسپرد

مردان فتاده از نگه مردم افکنش

من اضطراب به بزم از برای این دارم

روز نخستین که تو گویی:«الست»

گیتی که تو پیروزترین شاهی

هم چو خورشید او یکی زیبا پسر

که حریف چو شکر می‌آید

نان پرستی رو که این جا نیست نان

مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار

که دانا تا به نادان فرق دارد

کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است

لب لعل و دهان تنگ ترا

نومیدیم که جانم از آن درد خسته شد

پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران

هی کجا بودی به دریای خوشان

لا تبرح عندنا فتامن

روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه

عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند

هر نگه را گنهی می‌دانم

یکی گردد سلوک و سیر و سالک

روزی دم خوش از دم او برنیامدست

بر سردیوانه آمد در نثار

که هنگام پیری بود ناتوانی

گر یکی گویی در آن چوگان بدو

شرع منکوب و ملک منکوسست

اقلیم آن و این را یک جا مسخرش بین

که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم

رحمتی بر دیده‌ی بیدار ما

در جهان گفتیی که تازه و نوست

بر سر کوی تو از بهرنشست آمده‌ایم

ورنه گاوان را نبودندی خوران

عاشقان را ننگ باشد بند راحت‌ها شدن

قطره‌ای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشد

رشته‌ی الفت ز هر چه بود گسستیم

چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ی

اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت

مشتکی جو به نزد او بنهد

عاقبت با خاک رفتم والسلام

نگه کردم چو جام جم نباشد

لعل لب او به بوسه خستن

کس ازو در حسن نیکوتر نداشت

دامن مطرب به احترام گرفتم

که ایوب تو را صبر اندکی نیست

در ادراک تو حالی می‌فزاید

یک درم سنگ نان خویش نخورد

معبرم همه زلف تو می‌کند تعبیر

که امشبان هم باش تو مهمان ما

به سبو ده می خوش دم که قدح را بشکست او

نام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را

یک نفسم هوشیار اگر بگذار

تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم

نامش به زبان نمی‌توان برد

روز بارش از عداد پرده‌داران درست

این چه سودای محالست خریدارانرا

زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست

مستم کن و دزد را فنا کن

که درحال موش اجل برنمیزد

چشم امید مدار از مژه‌ی خون خوارش

به جولان آن سوار گرم جولان دیر می‌آید

ز یک استاد و از یک کارخانه است

امید رستگاری یوم‌الحساب را

از سنبل تر نقاب کرده

زین دو آموزند نیکان و شرار

عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن

گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه

که بر تیغ محبت سپر انداخته‌ای

بس فریبنده است بازارت چه بازارست این

حدیث رقت این دیده‌ی بیدار بنویسد

خاک روبند اختران به جباه

پیش ایشان هر دو، کردم رهبری

آنچه میان عاشقان بند قبات می‌کند

امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو

نام آن نه علویان را آب نهاد

خضرش لقب به چشمه‌ی آب بقا نهاد

به استقبال یک میدان کمند صید بندش را

رود ز انجام ره دیگر به آغاز

در چه اندازی و کس به که نگیرد او را

جان پرور جان و دلبر دل

دور کن آلت بینداز اختیار

کای ز تو جان یافته اشخاص من

کیست کو آتش در این آتش زند

یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش

کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند

عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت

شعله‌ی او فعل آب دجله و جیحون کند

پادشا را آرزو می‌کرد آن

آن بت دلبر هشیار کجاست

پیش و پسش اختر چون ماکیان

خود که آوردست و کی باری به من ناورده‌اند

هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت

اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد

چند بخت مرانژند کنند

جانرا فدای جان تو کردم بجان تو

خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور نو

رونق وحی ایزدی بردست

بندگی اهل صفا کرده‌ام

به آن امیر سرافراز کامران برسان

سر زلفش مرا گفتا فروپوش

تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه

نیستی با من شما را هیچ کار

هزاران ساله درمان برفشاند

پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او

حقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد

ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم

هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید

دیگر حضور قلب نباشد خطیب را

که پیش مردمک دیده می‌نشانندت

بر طرف خورشید مشکین هلالی

نشتکی شکوی الی الله العمی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد

شیشه هنگام شکستن به صدا می‌آید

معشوق را به عاشق خود در مقام ناز

که: در سر بغیر از خیالی نداشت

معدن در و گهر بی‌سرب و بسد نیست

چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را

تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است

تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده

آنکه در سایه‌ی او روز ستم شد سپری

که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن

آئینه‌ی خاصی ز مه روی تو دارد

زین قبله که در نمازم آورد

صنعتت بیخ نوبهار بکند

زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی

طبع شاهان دارد و میران خموش

وعده آن خوش لقا را بازگو

به لاژورد بقا بام چرخ اندودست

می‌زد به جانم آتش آهی که می کشیدم

هر پری خانه که در روی زمین خواهد بود

رخ و زلف آن معانی را مثال است

تنگ چون حلقه‌ی زره کردست

کی بود در خاک شارع در پاک

از بس که به خون بگشت خون گشت

خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ خرمن او

مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای

گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟

غرامت را به جانی ایستادست

وانگاه از درست رخم کرده سکه دق

حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن

اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست

کس شنیده‌ست قوی کشته‌ی بیمار بود

بازش نشانده است ولایت بر آسمان

زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت

باز بفزود قدر مسند و گاه

همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما

قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین

گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو

خاک اندوه و آتش غم بیخت

زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم

که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب

گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد

کان نه اول حادثه است از روزگار منقلب

گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن

شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا

منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست

چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم

راهی به نوازش تو بردم

برکند از ما دگر به مژده قبا را

گرچه حالی تواند و داند

خاصگان قرب خود را بار عام

از شوق شمع روی تو جان‌ها بداده‌اند

که هر رگم متعلق بود به ضربت او

ز رتبت پایه‌ی گردون سپردست

کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

که صد بت باشدش در آستینی

روی زمین گرفته عشق قدر مجالت

نام مبارک پدرت را سپرد

الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان

کس فرستاد و پیش تختش خواند

اول به در خانه‌ی آباد من آمد

که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش

خورشت خاک و باده خون باشد

گرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درد

ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت

تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟

که خانه گردد تاری به بستن روزن

وانگاه به خانه‌ی عروست

که چرا باخبر از پرده‌ی اسرار شدیم

دام به نهادن و بگریختنش را نگرید

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

می‌دهی یا بگویمت که کجا

خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام

هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

این جهان کهنه را برهان نو

زین قیاسش کن که اندر زیر هست

طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم

کوتاه به ز میوه‌ی نخل بلند تو

ندانم تا چه باشد سایه‌ی من

آب حسرت ز دیده می‌بارد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

دلم زین درد بر جان می‌بسوزد

دست غم یوسف کنعان من

بخت با سایه‌ی همای آرد

با دماغی که از آن طره معطر باشد

گو در این کار بفرما نظری بهتر از این

به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست

به تجلی و شخص او سینا

گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری

دام را چه علم از مقصود کار

گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بزن

مر ترا پوستین نباید کرد

تا خم طره‌ی آن سلسله جنبان چه کند

در جرگه‌ی تو سخت کمان آورد کسی

سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد

این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست

تا بریزد جمله را در پای تو در پای تو

که کوه را به مثل دستگاه سایه نماند

کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند

بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت

گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد

راست چون پیر کافر روسیست

راست از راه سپاهان بحجاز آمده‌ایم

تا نیاشامد مسلمان کی شود

تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

نور دگر از رای تو ستاند

هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

گر برم نام وفا باید زبان من برید

عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست

گزدن او سزای تیغ بود

اسب می‌بخشم به شکر این خبر

که جز دریا تو را دارنده نبود

که بدانند که بی‌چشم توان دید به جان رو

زرزمگاه قیامت به بزمگاه بهشت

یک چند چنان دیدی یک چند چنینش بین

جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

که اخس الخواص می‌زاید

و آشوب مستان برخاست بنشین

وانگهان بفرستد اندر پی غلام

با بنده بگو مپوش با من

دهد بهار بقای ترا جمال بهشت

که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن

گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ی

هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت

هر کرا خدمت درگاه تو تریاک بود

آتشی برکرد و حالی سوختش

تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟

وزان گلشن یکی گلزار از این سو

من این ندانم کز ماده گاو ناید کشت

از جعد چین به چین چلیپا گرفته‌ای

توکلنا علی رب العباد

روزگاری به شب مات نمی‌باید خفت

کز مادر زمانه به تدریج زاده بود

ما سرو خرامنده‌ی بستان روانیم

خاک از خود چون برآید بر علا

هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو

خاک پای ترا سجود کند

فریاد که از دستش یک شهر به جان آید

باو سر فرو آر و بسپار تیغ

از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را

قلتبانی سر از گریبانت

من مگو تا تو نگردی همچومن

کیش بت آزری بر آورد

وین خانه کهن را بی‌زیر و بی‌زبر کن

هریکی این روزها را از پی یک‌روزه قوت

هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد

ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی

یار نباشد که دست یار نگیرد

روزگار اطلس کند ز برگ توت

کز در درآید بخت بلندم

گشته در سودای گنجی کنج‌کاو

همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان

به غنیمت شمر این تیره‌شب و این دمه را

که رو بر در آشنا می‌گذارد

رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این

غلام طالع آنم که بر گزیده‌ی تست

مه زان به طبع تابش ازو عاریت کند

یوسف گم کرده می‌پرسد خبر

چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟

ای همیشه لطف و رحمت خوی تو

که از کس جز شما چیزی ستاند

که من از بهر همین کار ز مادر زادم

فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

میان این و آن باشد طریقت

فتنه را بر در شه مات نشاند بی‌رنج

گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای

آب ده این شاخ خوش را نو کنش

روی به دریا نهم نیست جز این راه من

این به تصحیف تا قیامت حر

به گل‌زاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش

از دردجرعه کرمت چاشنی چشان

زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را

یک صراحی شراب فرماید

مال کی جمع شود خانه براندازانرا

در خواب کرده جان را افسانه‌ی وصالت

عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین

مردم گیاه رسته به جای نبات باد

عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد

در دل پر شرر و دیده‌ی پر نم گذرد

وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟

نزاید مادر گیتی چو تو حر

ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم

که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ

حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن

جاودان جانت ز بند حادثات آزاد باد

چون من اگر چشم تری داشتی

کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز

تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت

حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار

الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را

حالش گردان به زیر گردون شد

بی من بودم به سال‌ها من

چون قضاهای آسمانی باد

کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش

که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد

روی تو اصل بود و دگر انتخابها

نتوان سوی کعبه رفت بسیار

بخنده‌ی نمکین پسته کم بود چو دهانش

وا رهانشان از فن صورتگران

که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او

بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد

جلوه‌ی بالای تو بلای قبایل

ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی

فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد

پیکان باد را گذر تیر آرشست

چون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را

از فرق همه تخت‌نشینان کله افتاد

من نخواهم در جهان جز کام تو

چون قضا در دیده‌ی بخت تو بیداری نهاد

گر نمی‌رفتی از مقابل من

این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند

در افگنم به رواق فلک خروش امشب

سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد

تا جان بودش باز نیاید ز بهاران

که کسی برخیزد از خواب گران

بنده را طعمه آفات مکن

چون مرکب کنی دو حرف نخست

سعی گرد من بنگر، کوشش غبارم بین

ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد

تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد

چنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتد

آن سخن ناگفته نیکوتر بود

گرت پاداش ایچ پیوند است

رو بخر کان رایگان است رایگان

شمعها باید که این تاریک را روشن کند

من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای

حالی اسیر عشق جوانان مه وشم

از آن جمله یکی بت باشد آخر

چنان نشنید کان شیوه عقل بگزیند

چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده

حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد

بگفت هیزم تر نیست بی‌صداع دتن

حاسدت پشت دست از این خاید

مهری که به در نکرده باشم

بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او

این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست

خود طبع سخن همی نزاید

سالک تن، سالک جان، دیگرست

ز هر سوی چمن جویی روان شد

نور و رحمت تا به هفتم آسمان

این زمان از سه قلتبان جستند

گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم

هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی

از بوی او دماغ معطر شود مرا

هرچه در خاطر بداندیشست

زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز

حبذا آن کس کزو پرهیز کرد

تا رود خاکی به خاک تا روان گردد روان

منت دستبوس حاصل کرد

مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم

در او نموده رخ صنع بوستان آرا

یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت

صحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد

همچو برفی کرده‌ام موی سیاه

سر فضل و اصل نکو محضری است

بگیریم که از آن طره معنبر گو

امروز درین زشت بود گر کنمش عیب

من این خریده‌ی خود را به هیچ نفروشم

میانه‌ی من و سر حد وصل یک قدم است

وندر آیینه بی‌قفا باشد

قصه‌ی آن کو که گوش و چشم تو دید وشنید

همچو زنگی بچه‌ئی بر طرف گلزاری

ماند اندر طبع خلقان حرف درد

و آن کرم بی‌حد و خلق حسن

گفتن ناصواب و جستن شر

داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم

بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم

ابا غلغل رعد در کوهسار

خدای قدرت والای خویش بنماید

ضعف و نومیدی و عجز من بدید

صد هزاران جان و دل پروانه شد

هستم اکنون در میان و در میان و در میان

کاب و آتش می‌کند پیوسته باعود و شکر

برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

که به جز دیده‌ی پاکان ندهد نور ترا

باد شبگیری صبا نوزید

وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل

هم کم از وحی دل زنبور نیست

بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن

نپزد مطبخم جز که هوس

که در این مساله‌ام فرصت تفسیر نبود

خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان

من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را

آسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوس

حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟

که می‌کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو

کنی در ساعتش عاشق به ابلیس

افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

مملکت آشوب ز بالای توست

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

بگذر ز سر حدیث زرکش

از ابر آبگون زجاجی نقاب کن

در نرش کردی پی اندازه را

سنبله با لاله می گوید وفا را تازه کن

به گوشه‌ی دل او بگذرد که ای درویش

هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم

راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ی

نگردد قطره‌ای هرگز کم از وی

وان خورد سیم تراکو در تو ریزد سیم خویش

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

زعفران کشته بدین لاله بررسته من

همه دوزنده و درنده‌ی خویش

چین سر زلف چلیپای تو

با مشتری مقابله‌ی آفتاب بود

ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما

در جهانی و از جهانی بیش

قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر

در حدث کردست زرین بیل را

قراضه‌ای است دو عالم تویی دو صد معدن

به صبای وفا مزاج ربیع

غنچه‌ی خاموش را در سخن آورده‌ای

یکی به عارض تابنده همچو در ثمین

ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب

چنانکه قلیه افعی خوری بریق ترف

کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب

مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ

برای گریبان دریدن ز دامان

سفیدت باشد اندر کف صحائف

هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستی

منصور مظفر محمد

طفیل ذات او شد هر دو عالم

که رخنه کردن آن مشکل است برخورشید

می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او

رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه

که تویی دلبر پرخون جگران

آتش و آب را نزول وصعود

شب تا سحر ز شادی یک جا نمی‌نشستی

رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم

بدو گردد تمامی دور عالم

آز را داعی جود تو ره‌آموزی کرد

مرغ را باشد صداع از ناله‌ی شبگیر ما

کانکه به تو داد دل او جان نبرد

سبو اسیر سقاست چون گریزد از او

جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت

وین آه، که می‌زنم، دخانست

گشته در عدل و داد چون فاروق

که شد منزلم کوی خمار عشق

که برو زین خلد و از جوق خوشان

گاه چون باد صبا او کو به کو

گلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیست

تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی

کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز

آرزویی در دهان اژدهاست

شکاریی که به صد سال کرده بربوده

پیش یوسف بود طاسی آن زمان

ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

وانچه در زیر ریش تر تیزست

هم زره بر تن خورشید درخشان شده‌ای

در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او

گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد

یک ساعت در کمان تو گوزی

جان تازه کن بباده و باد سحرگهی

هم تو خورشیدا به بالا بر کشش

به غمازی زبان گشته‌ست سوسن

حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی

مگر آن حوصله‌ای کش تو به چنگ آمده‌ای

که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص

چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت

که عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیب

که مهر تو پیش از تو ورزیده است

نعره‌ای دربست و دردی‌خوار شد

چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو

تعجیل باد واله‌ی دست و عنان تو

دست معمار قضا طرح زمین تازه‌ای

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

از تیغ کجا ترسد؟ آن کش سپر او باشد

در هم آورده‌ی شهور و سنین

کز من مسکین قدم دریغ مداری

من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او

آفتابیست آسمانش زین

اشک منی یا ز دیده چشمه‌ی آبی

در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص

رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست

س المزاج حرص اثر کرده در قوا

آری مراد مست نباشد مگر شراب

چون بوستان خسرو صحرا را

یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

از زر و جامه کیسه و صندوق

هم نفسش در تمام عمر نگشتی

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

این خرقه که می‌بینی یک روز قبا باشد

تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست

مانند تذوری که بود صید عقابی

که بدی زین پیش نقل مقصدش

دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن

گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی

هر شمع که روشن به شبستان تو کردم

آثار آن چرنده در آب و گیاه خود

تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت

آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست

هرگز این دولت نبیند هیچ کس

در باز جان و دل را کین راه بی نشان است

سی پاره منم ترک چله کن

بر سر خوان آسمان ننشست

بر عارض او باز نشد چشم امیدم

از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند

کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست

ور کند شادی نفاق کند

خبر یوسف گمگشته‌ی ما چیست بگو

در جهان نقلی نداند جز خبث

در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند

مگرش مژده‌ی وصل از بر شیرین آرند

کز آتش سوزنده حبابیست معلق

فرو بارد به امر حق تعالی

حرام گشته به فتوی شرع بر احمق

رند هرگز ننگرستی جز بگوی

زین هر سه جز امروز نیست پیدا

خورشید ز مطلع ترازو

وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری

گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام

چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم

هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا

خود چه تفرج بود اندر تنور

کز سبزه بر صحیفه‌ی بستان زند رقم

نک همی‌میرد میان راه او

همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو

فرمان من ببر بکش این زن به مزد را

شرح حال خویش را در بی زبانی میکند

تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد

که در وقت بقا عین زوال است

رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری

بست آن بر آستین عاشق او

ساعتی سر به آب می‌آرد

قصه نی بی‌زبان نعره جان بی‌دهان

اندر این فصل میوه ننهادست

طوبی به هوای قد رعنای تو افتاد

که زد به خرمن ما آتش محبت او

به گردون رسد ناله‌ی زار ما

گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست

در آتشیم با جگر تشنه آب کو

کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد

بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان

از باده خون اکحل و قیفال و باسلیق

دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود

من با سر بریده شوم خود گواه او

کو نمی‌بیند به محراب اندرت

وانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوست

در درون کندوم بنشاند او

ابر شتابنده به سوی سماست

این از پی رضای کیان می‌کنی مکن

پس تواند کز آن بگرداند

پی جلوه‌ی جمالش در خانه‌ها نشستم

ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

که بی‌عنایت او بی‌نظام بود و تباه

هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم

از در دعوی به درگاه وفا

رساند به اصل و به عرجون من

فیض عقل تو طینت دد را

بدین گناه که در گردنت نیفکندم

تا بود در کشتن من بی‌گنه دلدار من

آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟

از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ

حالت او حال دیگر داشتی

که این دل مست دردی مغانه است

ز آب دست تو شود زرین لگن

که نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاک

که با حضور تو از خویش بی خبر ماند

این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی

غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین

صفیر بلبلان بر شاخساران

سوی دست راست جوی کوثری

یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن

نادیده نظام سخنت ننگ تناهی

قد برافراخت که من دولت بیدارانم

گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم

ولیکن جان او هرگز نمیرد

خود سلام علیک می‌نکند

عالم هستی به پایان برد و رفت

فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب

جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن

نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب

کاین قافله باید جرسی داشته باشد

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست

ازو باد را سنگ در موزه آید

حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس

که طبیب جسم را برهان بود

آن داد و گشاد و آن عطا کو

روی در رای تو آورده که وی شاهد وی

هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم

از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه

خود معترف شود که: درو این کمال نیست

کی برم از گردش او دستبرد

سر ز فرزندش جدا کردند زود

از بد و نیک برکنارم برد

برخوانده نانبشته پیشین

سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری

که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش

بحر توحید و غرقه گنهیم

مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد

با مسخرگی می‌کن و حلوای شکر خور

کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم

ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق

برگو صفت بهار برگو

چون قضا قادر و چو چرخ بلند

آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی

چیزی که هست در همه‌ی گیتی زکات فرض

نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟

آسمانیست که در جوف زمین دارد جای

کی کنی شادی به زیبایی غیب

این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب

چو در گلشن آیم بود عبهر او

در ترقی زی درج و اندر تراجع زی درک

غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد

من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم

درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت

جهان زیر فر کلاه ویست

که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام

کای مهان ما با شما گشتیم راست

نحن الی نظرته جایعون

که پدیدارست اندازه‌ی نافرمانی

بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند

درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز

بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد

ز پیش پدر سر فگنده نگون

عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب

شرط وی آن است که پنهان کند

بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن

یاری که بیوفاست کجا می‌برد کسی

من نفروشم از کرم بنده خودخریده را

جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست

بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا

ز لشکر به مردی برآورده سر

من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم

بهر این پرها نهد هر سوم دام

ما فاتک من دهرک الیوم یعود

صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طی

مشتغل و بنده و مولای شب

چشم دارد بر سر من حلقه‌ی فتراک او

هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

جز دل خونچکان کباب کجاست

ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است

بطلب در شب و مشتاب مرو

یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

چشم مست تو راه خراب زده

ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف

شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن

ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار

تجلی فیه ما ترجون جهرا

با دسته‌ی گلی چو گیاهی نشسته‌ام

با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست

فرود آورید آن گزیده سپاه

پیش آدم سجده آرید این زمان

که جوی خون به مژگانم نیامد

بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس

چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

می پرده سوز خلوتیان حجاب بود

تا ابد مهریست بر رخسار ما

کسی کو خرد پرورد کی مرد

او باد گران و من مسکین نگرانش

بنگری تا که چه دید او و گریست

چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو

که ای شیرین فغان از دست فرهاد

چونک شدی سرخوش بی‌دست و پا

که عمری بر سر کوی تو بی‌حاصل به سر گشتم

گه از موسی پدید و گه ز آدم

پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند

زآشیان بدن پریده‌ی تست

پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند

خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو

آیینه‌ات بیار که روشنگر آمدست

جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما

عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست

بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد

نه اندر خور دین ما باشد این

کی شنود زمزمه‌ی زیر عشق

بر من از عشقت بسی ناکام رفت

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

پیر ندیدم که تازه گردد و امرد

کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها

ای فلک کاری کن و در کاسه‌ی فرهاد ریز

پس از وی شد ز حق صاحب ارادت

میاسا و اسپ درنگی مخواه

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

خرد اگر بنشیند خراب برخیزد

مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم

مر الفراق لا تظلمونا

این خون که می‌چکد ز سر تازیانه چیست

حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد

دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد

چه خیزد گر اسیری را بخوانی

غافل از خود زین و آن تو آب جو

ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو

ای برون آورده ماه مملکت را از محاق

فرست از بام باز آن نردبان را

صد سخن هر جنبشی از گوشه‌ی ابروی تو

که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد

چو اندر گیا آتش و تیز باد

وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست

زیرا که به حکمت سبب بودش مائید

آه که سودی نکرد دانش بسیار من

بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید

تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

پیر غلام قد دل جوی توست

بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد

سر اندر نیارد به فرمانبری

وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن

ره بدان صارم الزمان نبرد

رحم کن هر نفسش زخم مزن

شدی زیر سنگ زمانه سحیقا

روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو درو

می در پیالها کن و گل در کنارها

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

پیش مستان نکته گویی، زان چه سود

فردا نه ز یکدگر جدا گردد

کله سر جام سازش کان می جامی است آن

هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید

ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا

که سخت این بار از آن راه بیابان دیر می‌آید

بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت

قبای نبردی برون آختند

ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل

من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

آبستن است لیک ز نور جلال تو

چو کارنامه‌ی مانی در آبگون قرطاس

دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

کان چنان نازان به آنطرف کله خواهد شدن

آن آفتاب روی، که بر بام این سراست

تو گفتی که خون بر سر خامه کرد

ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما

بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

دگر هرکس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن

فاخلعوا فی شعاعه الاثواب

تو در میانه خداوندگار من باشی

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

کجا برنشستند گردان به زین

یاد ظلمت مکن و چشمه‌ی حیوان کم گیر

که تو را سود از این خرید آید

بده جان و بخر ارزان و می‌رو

بلند و پست را او می‌کند هست

چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا

که از سرهای شاهانش گران فتراک می‌بینم

بینوایی به دلم را از نوات

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

روز و شب باشد، نه شب نه روز هم

هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

وارهان جان را ز زندان غمان

گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود

که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو

پای ما را بسته‌ی این دام کرد

مخور جز بر آیین کاوس کی

چه سود راندن مقراض و خرقه‌ی عسلی

نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد

جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من

هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی

زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا

از همه بیش است زیان خواه من

از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست

پر امید باشید و با ترس و باک

هر که پر دارد بپرد تا ازل

چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی

بهشت و دوزخ و اعراف چبود

کنید آن زمان خویشتن را دو تاه

وان روی نه رویست که سریست الهی

ای جبری غافل تو از لذت کار آخر

گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی

چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم

گر چه بسی بر سپهر زال بگردد

همه آگهند از هنرهای من

آیت سودای تو در شان ماست

بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد

بانگ من و نعره و هیهای من

بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن

نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا

زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی

و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا

که ویران کند آن نکو کشورش

بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم

هم منم بر در که حلقه می‌زنم این الفرار

گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

در قوس قزح خوشه‌ی انگور گمانست

بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا

ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی

گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب

نشستنگه شاد مرد جوان

کند نزول بخاک در سرای شما

که ز فردوس برین وز آسمان آمد

که سخت این ترشی کند می‌کند دندان

درهای راز هم که نگاهش نسفته خواست

تماشا چون نیایی سوی دریا

کاین دم و دود سینه‌ام بار دل است بر زبان

وز عکس او بسوز من نیم جوش را

که با جان پاکت خرد باد جفت

خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر

دست بر من زد که دست از من بدار

حال سرگردان این بی‌پا و بی‌سر یاد کن

خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی

زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست

صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری

نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟

به دست اندرون گرزه‌ی گاوسار

غره گردد وان زمان کافر شود

بر چهره‌ی آفتاب خالت

وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان

بر دل من چو مار بگمارد

به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را

عنوان شگرفی رقم خط سیاهت

بداند سخن گفتن نابکار

حال بیداری شبهای من از پروین بپرس

جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد

قبله دل و جان هر قابل تو

چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزینست

زین من بشکست و بدرید آن رکاب

کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاته

نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا

پذیره شدش پهلوان سپاه

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

جنبده همه زیر او چران است

یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان

آنچه بر دیده‌ی یعقوب و زلیخا آمد

مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را

کار بر وفق مراد صبغه الله می‌کنی

همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب

نشسته بران خوب رنگ سیاه

که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن

وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود

منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من

چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب

مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض

شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب

به انگشت بنمود و خود را کشید

هم در آن منزل بسی مردند زار

که داند تا چه تیمارم فرستد

از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند

بالسکر یذهل عن وصف و اسما

دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی

بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

یکی گام زن باره‌ی بی‌گزند

شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده

در تنوری کتشش صد شاخ کرد

اندر دریا بنشین بنشین

بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین

مشو غره که او را سیم و رختست

کشید شحنه‌ی هجر از من انتقام نشاط

هر حلقه زنگباری، از طره بر جبینت

که مر مکه را تازیان این زمان

وز که افتادست زین سان نا صبور

همان چون بت ستانی بوستانت

که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

پیش کایدت مرگ پای آگیش

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده‌ایم

تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر

آن را نگر که دارد خورشید بر جبین

یک مرغ سرود ماورالنهری

که تا رونق دهد بازار ما را

چنان که دست و گریبان بفتاب شود

این مرده زنده کردن دردم نباشد او را

به من تازه کن نام و افسرت را

آن آب روح‌پرور آتش نشان کجاست

عالمی زنجیر در جان بسته‌اند

شیرمردا دل خود را سگ هر کوی مکن

جاروب کش عرصه‌ی جولان تو باشم

پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را

وز کینه‌ی زهر چشم هم از من دریغ داشت

کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد

ندانم چه شان بود از آغاز کار

از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل

من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار

شب کجا ماند بگو در دولت ایام او

حلقه حلقه گرد زر ده دهی

رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را

در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز

من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟

پر از خون دل و دیده پر آب زرد

نیست جفتش، طاق بودن کار اوست

داد خداوند را مدار به بیداد

درسوز نقش‌ها را ای جان پاکدامن

کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب

این آستین فشانی لایعقلانه چیست

در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست

ببودند یک روز و دم بر زدند

باز با مرغ صراحی در مناجات آمده

غیر این اسباب اسبابی دگر

مدزد این دل خود را ز دلستانی من

که دیدش کام خشک و چشم تر داشت

فوالله ان القلب ما هو غائب

وز کین نگشت گرم دل آهنین تو

غلغل «انی انا الله» از کجاست؟

بزرگان فرزانه و رای زن

شب شده در عکس آن در همچو روز

چون نقش نگین در آن میان یافت

بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین

که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد

فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا

از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد

ز پیش جهانجوی شاه زمین

مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم

مستست دل و خراب دلدار

چشم من و چشمه حیوان من

من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست

کو مست خرابست به فرمان خرابات

می‌کند امشب از فغان آن چه جرس نمی‌کند

دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست

که اندیشه اندر سخن به خورد

تا قیامت زو نبارد جز دریغ

هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید

آخر چه گوهری و چه بوده‌ست کان تو

کسی را غیر سنگ تربت خویش

صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را

بهمان شکل که در دیده‌ی مجنون جا داشت

که بر سواد شب تیره پرتو مصباح

بیاورد چندان کش آمد به کار

براه بادیه ما را که می‌دهد آبی

کو به دغل بر همه پیروز شد

بر سر بام برآ و ز سر بام بگو

برای آنکه بر دشمن کند ناز

نهان تصریف سلطان وحیدیست

صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن

که از روح القدس آمد پدیدار

ز برج کمان بر سر گاه شد

تا جوامردی چه باشد در جهان

از درنگ و شتاب چگشاید

کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو

رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد

باز کنی صد در و گویی درآ

ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد

از آن کردند نامش دار حیوان

که دانی که ما را نژادست و نام

بوئی از نافه‌ی آهوی تتارم برسان

وقت آن بی‌خواب الاالله شد

کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته

گرت خوانم حور، حوری، ورت خوانم جان، چو جان

رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما

آه اگر بیاورد سر به من حزین فرو

در آویزد بدو آن آب دریا

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

شب چو برخیزی مرا بیدار کن

نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»

هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من

نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر

کجا روند همان جا که گفته‌ای که بیا

ز بندگان خداوندگار خود باشم

تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟

به خورشید تابان برآورده سر

با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی

با جان فنا به تیغ جان دار

هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من

منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست

تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را

گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون

که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد

ازان کارها مانده اندر شگفت

آن یکی باشد درین ره در یکی

من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین

چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی

می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا

زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت

بدو اندرون چشمه و آسیا

همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام

غم دل ترسنده را غماز کرد

حسرتی بنهیم در جان جهان

یکی نبیذ و دو صد بوسه و شراب زرنگ

ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا

تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی

نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد

که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد

جرعه‌های می شبانه ماست

آنکه کرسی‌ی اوست چرخ ثابتات؟

جگرهای عشاق شد خرقه سوزان

یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این

ای چشم ز بی‌خوابی تا غم نخوری امشب

لطفی چنین به قهر خدائی برابر است

این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟

زده لبیک عمره از تنعیم

خط سبزش گرد گل کشد پرگاری

هفت گردون ز همدگر بگشاد

دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی مکن

چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود

چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا

توسن جرات به میدان محبت تاختیم

کجا بینا شود از کحل کحال

بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش

تا که نشکستند آنجا گردنم

که زلفت را سری بر خاک کوی است

از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو

بگزید خاک آن چه تو بفکندی

در مجلس عشق جان سپاری را

مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد

ساعتی پیش تو نتواند نشست

بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند

رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم

دود گرفت آسمان آتش من یافت باد

او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن

با تست همه عیش تن و زیستن من

و این باده منصوری مر امت یاسین را

باشد میان باطل و حق امتیاز فرض

زند در خرمن صد زاهد آتش

زیر و زبر کردی کاچار خویش

عاقبت آخر رسم آن جایگاه

چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟

در هر گل تر هزار گلشن

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها

کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد

که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد

در خورد تو نیست، نیست این مشکل

پای بندست در آن سلسله‌ی مشکین دل

که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو

از آن فرزند زادن شد سترون

آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها

طرفه‌ی طاوس خرامی عجب آهو نگهی

نام مردیت برآید ز میان عرصات

چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل

پاک کرد از خلعت تو گرد راه

که عقل پنبه‌ی پندار خود ز گوش بر آورد

فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی است آن

تا قاف پر از قافیت کنی

که نی کفرست و نی ایمان کدامست

از تجلی جمالت دگری پیدا نیست

یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب

سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم

قانع مشو ز روضه‌ی رضوان بخار و خس

آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند

شد روز و روزگار من اندر وفای تو

نه از عشق نزارست و نه از محنت زردست

درون را کو به زشتی شکل چونست

گزنده‌تر بود آن تیر که آرمیده‌تر آید

که توفان در جهان افتاد هیلا

چون سرش بریدی برود سر به نگونسار

هست آن در باطن من ناپدید

بر قافیه‌ی خوب همی‌خواند اشعار

در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو

گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

از برای استماعش واگشاده سمع‌ها

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست

ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم

چشم مستت می‌زند هر لحظه تیغی بر دلی

تا شهید تو را سعید کنند

هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده

که این بوده‌ست تقدیر خدایی

ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا

ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط

محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما

چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول

قلم در نقش آن کش کان حجابست

ولوله در جن و انسان اوفتاد

گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو

چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم

که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

مراد هم بجوییم ار توانیم

به گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد

یک گوهر خشک و نام او بر

لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

از آن ظلمت که می‌گریم سری چون ماه برزن تو

کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد

به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا

یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود

ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟

یک چند به جان از نعم دانش برخور

پس نشاند آن مست را اندر جوال

چو مرغان مر تو را خرداد خور داد

نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد کن

بردار سبوی من و رندانه نگه دار

زین عیش همی‌مانی ای دوست مخسب امشب

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست

کامدت از بلخ و نشابور بار

آستین پر شود از نافه‌ی مشک ختنش

روی سوی بنفشه زار نهاد

نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز

ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

به هیچ مژده من بدگمان ندارم حظ

پاکبازان جهان بنده از آنند او را

به فرمان ایزد پرستد صنم

اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من

بگمارم به خزان رشک بهارش سازم

پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

خانه دیگر ز خیال تو منور می‌شد

سنگ بسیار ساختی بر سنگ

تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او

مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا

دل ندارد دیدن دلدار را

بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم

از آن رو هستی خود پاک در باخت

گه باشد و گاهی دگر نباشد

بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا

عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو

حاشا معاذالله کجا عشق من و آلودگی

ابکی و مما قد جری اتعتب

نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد

کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست

آتش او جز که ز بیداد دود

بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی

اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد

قصه‌های خضر و علم من لدن

نه آیین عروسی بود و نه سور

که استادست عشق آموز ما را

باز بر پیر خرد ذوق تو می‌خندیدم

صبح چون ظلمت از جهان برداشت

باشد به محال و هزل معذور

هر سه می‌کردند عرض انجمن

زلفت به طلسم پرشکن برد

جامه پرخون شده او است ببینید نشان

سیل آمد و بنیاد کن خانه‌ی من شد

وحی جویان اندر آن چین شیوه‌ها

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی

نکته‌ی شیرین نگفت، شیوه‌ی موزون نکرد

که خرما در میان خار بسیار

بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق

و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

لب تو لب تو لب شکر تو

فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها

بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را

حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی

نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد

نافزوده چگونه فرساید؟

شمع این طارم نه پنجره پروانه‌ی ماست

راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست

گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو

که زخم صید به تیر و کمان نمی‌باشد

کی بفریبد شها دولت فانی مرا

مقصود من گم ره از طی بیابان‌ها

من ندانم که به غیر از تو نظر خواهم کرد

برگیرم از منافق ناکس شناعتش

بگلزار رضوان فرستاده‌ام

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او

سته شدم ز استماع نای او

از تو ای دریای جانی فاسقنا

ای من هلاک بر زدن دامنت شوم

وگر مشکلی هست، در کار ماست

چون دید که من ازو بجستم

گم شده بینی ز یک خورشید تو

کو رهبر و رهنمای من کیست

مر دیده خویش را بدیدن

کز چهره‌ی مقصود نقابی نکشیدیم

مسلم شد ضمیر آن سری را

فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید

که دیدم طلعت فرخنده فالت

نیست آن از بهر اینها ای رحیم

که بتوان کرد مستی را کبابی

من ندانم صبر کردن در تنور

در بیخودی سزای دل خودپسند کن

رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما

که شیران را ز صیادیست لذات

به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو

از برمن تا برفته‌ای به سعادت

ناچاره پشیمان شوی به فرجام

آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

نایند در نظر که نه مظلم نه انورند

زیرا که راست ناید این کار تا به گردن

خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن

نمی‌بینی درخت و گل شکفته‌ست

به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست

مقام عاشقان لاابالی است

زو نشود خالی پیراهنم

وگر خوانی بفرما تا بیایم

ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

فکنده به زلف اندرون تابها

که هر دم می‌رسد بویش ز بالا

اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی

ز لعل اوست جانها جمله مستور

نه انباز گفتم تو را نه نظیر

حلقه در گوش مه و ماهی کنی

با سر درد جاودان آمد

لیلی و مجنون من ویسه و رامین من

چشم نیازمند طلب را چه می‌کنی

غم و اندوه ده اندوه و غم را

اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد

گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟

هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند

بند و طلسم گنبد دوار بشکنم

ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد

رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او

درکشیدن، که چنینست صواب

وز ابروهای چون کمان‌ها

شهباز عشقی پر گشوده‌ای مرغ جان‌پرواز کن

یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟

برکند روزیت دست ماه و سال

ما را مران ز پیش که دل در قفای تست

دیبا نبود به گاو بر زیبا

رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او

چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت

نگیرد غصه دستار ما را

تیر شکاری که نصیب شکار اوست

که وقت گریه مبادا به یک دگر بچکد!

رنگت همی نمود به رو اندر»

رخ دوستان و می‌دوستگانی

چو هر عوری و ادباری گدایی می‌کنی هر در

اختران آسمان را برشکن

در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست

و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

دست تلاش من به غمت در کمر هنوز

اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟

این بنتوان با کسی گفتن ولیک

رویی دارد چنان که می‌باید

کامل جان آمده‌ای دست به استاد مده

فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

اذ بدی بدر خروق اللحجاب

ره پر گلست و ناقه درین گل نمی‌رود

آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد

ستاده بر طرف‌ها دو مبارز

روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر

همچنینم برد کلی کرد و مرد

تا بگزد لاله رخ یاسمین

انده فردا مبر، گیتی خوابست و باد

بر غیر تو نیست رشک ما را

هزار بار به کلک خیال صورت تو

جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟

ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند

گفت اگر یابم برین لشگر ظفر

گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود

بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند

دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت

آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز

فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی

خنک زمانی کو از شکار بازآید

برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو

تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد

ما لنا مولا سواکم طال ما فتشتنا

شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم

تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد

سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش

چشم تو و بخت من مست می و مست خواب

راست چون سایه‌ای نهانم کرد

قد قرب المنزل نعم الوطن

که سرود غم من در دل او کار نکرد

آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را

تسکین ده جراحت چندین هوس نبود

ای بسا شبها که گرد کوی او گردیده باشد

ولیکن پسوده مر او را رجال

بو که معلوم شود صورت احوال منش

انت جمال الکمال زدت فهل من مزید

عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان

چهار پیشه کند، هر یکی به دیگر زی

کی یافت ترنج آلوی را

در پای تو میرم من تو بوی کسی داری

چون کنم، کندر نمی‌آید ز خواب؟

عقیقین کلاه و پرندین ازار

سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات

از چون و چرا زانکه ستوران چرااند

ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا

در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت

دستش به مهر ما را در گردنست امشب

تا گشاید چشم تر بیند که محمل می‌رود

یک به یک در حلقه‌ی آن زلف چون مار آمدست

شاید که حذر کند شکارم

بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری

نیست در شیره کز انگور چکد

کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو

و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار

ز خویش و اقربا رسته‌ست هیهات

که رو نساخت چو آیینه در برابر او

اگر تو روی چنان را در آوری به قیامت

شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

خط مشکین او یا مشگ نابست

ذره‌ای کس درین دهانه پدید

هیچ کس دیده‌ست یک جان در دو تن

شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن

فی قیان خادمات و استقروا دورنا

به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت

تو او را در عبارت گفته‌ای من

زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر

زلال مشربه‌ی عذب شادمانی کو

راه اختیار کردند ترک حیات کردند

چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان

چون شجر نیک بود میوه فراوان گردد

مکر و دغل و بهانه ما

در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا

چنین گفتند در هنگام تعریف

چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

پای مرد تست ناکامی راه

سرانجام بر بد کنش بد رسد

من رآی روحین عاشقا فی بدن

غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست

چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

با ریشه‌ی پیوند جان از وی جنانت می‌برم

تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا

زانکه جهان چون من است من چو جهانم

باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان

سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود

مر تخت را و تاج را کرده‌ست آن سلطان گرو

ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز

بجوشد هر دمی از عین جان آب

چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من

روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست

زشت نگویند ز بهر تراش

اهل جنت را بپرسند آشکار

چرا خلق را ذره کردار دارد

می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان

چنین مکن که مرا عیب می‌کنند و ترا هم

قندست و هزار رطل حلوا

در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را

درآ در زمره‌ی «اوفوا بعهدی»

با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟

باده‌ی لعل در پیاله کنیم

ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند

حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو

چون کافر روم بر در گنجه

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

هرکه می‌داد نشان تو غلط بود غلط

هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست

که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش

در ملامت کردنش بشتافتی

که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید

و من انواره انشقت علی الاحجار احداق

با همچو منی کی شود از عار مصاحب

پس رشته گوهر یقینی

آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت

کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست

نروم بر مراد خویش و قیاس

دلش کجا بسهی قامتان شود مائل

چو کوری که در کف عصایی ندارد

هستش از اقبال و دولت‌ها طراز راستین

برتر از دایره‌ی گنبد دوار بود

ما را غم او بزاد بی‌ما

گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس

برآید گل اکنون به هفتاد دست

نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم

می‌فروخت و می‌خرید از وی فقاع

یاقوت تو مایه‌بخش جان است

رسیدی بیار و ببردی تو جان

بهر عزا بس است فغان جرس مرا

خطا می‌کن خطای تو صواب‌ست

چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد

طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد

کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند

گاویست پیش آهویت این لحظه سامری

خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان

تا مجرب نشود مردم، دانا نشود

کو فکند اندر نشیب این آب را

شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم

ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت

هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار

شرح دادش حال قبض خود تمام

شرم‌دار اکنون، از این ترفند چند؟

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

که گردی غرق و آنرا حد نبینی

فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا

بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت

بعد ازین عیب قمر خواهیم کرد

درختی که آبان برون کرد ازارش

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

اندر آن صف که کارزار بود

کو چون خیال داند در دیده‌ها دویدن

مرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار

آن کس که صفا دهد صفا را

سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام

دست و دل من سالی از کار همی باشد

هر که گیرد عنان مرکبش آز

کنون بدرود خواهم کرد جان را

وز صد یکی به عالم عرفان نمی‌رسد

تکنس فی صعودک او توطن

که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است

مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را

نه گربز باشد و نه نیز ابله

آب حیوان جوئی در چشمه‌ی مطموس!

جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم

کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد

لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او

فکندم بر او نطع و دلو و مصلی

عشق به هم برزده خیمه این چار را

داده است از دل پر زلزله آرام گهی

من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست

گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد

خواب کی آید کسی را زین دو کار

تا چند کنی طلب مقامش را؟

وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو

چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی

در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را

ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

که نازکست، مبادا که از زبان بچکد

چون گشت سرم به رنگ عقعق

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

هم ز دم اوست که در من دمید

کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو

مانده از آن چشمک خونخوار خوار

در سایه‌ات ای درخت خرما

به گردن دگران نه که من گواه تو گردم

هر کرا از نسیم او بوییست

این شخص منکر منظرش

گه بر آن حکمی کند گاهی برین

چون قلم سر بر خط فرمان رود

با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو

دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد

طوبی لک یا حبیب طوبی

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد

لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد

آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن

واجب کند که خیمه به صحرا برون‌زنی

تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا

بر زبان نطقم اول آه و افغان می‌رود

با ما به وفا کجا شود راست؟

بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟

برصاحبدلان همدم حجابست

زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد

شیر داند ز خون روان کردن

تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست

به هر نوعی شنیدی بیست این جا

به گلبانگ جوانان عراقی

جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

آباد درختی که چو خرماست مقالش!

که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم

با ابرو و چشم و رنگ اسمر

تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون

چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!

رشک بهشت گردان امروز کوی ما را

که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد

علتم عشقست و برهان روی زرد

موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

گاه گاهی ریش خود را شانه کرد

زانکه بی این دو کار خام بود

ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن

بر کلک تکاور سوار کرده

همچنان که آتش موسی برای ابتلا

به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد

عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما

امروز خود به طبع نیامیزد

تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین

مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار

لیک بتا راست گو نیست مقام جنون

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا

هزار مست هوس را به بزم بار مده

آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟

کرباس بدادی به نرخ مبرم

مرگش از دور آمد و نزدیک شد

مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را

نعره‌ها آمد به گوشم ز آسمان این است او

آنچه از دو سه روز از همه پیشم بگذارید

مه لقایی مه لقایی مه لقا

آفاق را تمام سپاه ستم گرفت

ز کاف و نون پدید آورد کونین

نامه‌ی مانی و نگارش نکال

اخلائی اغیثونی وثوب الصبر ممزوق

ساقی با ماست بنده پرور

ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن

ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه

در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را

کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم

دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست

فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل

چون تو هم این آب داری خوش بخور

اشکم عجب بود اگر اخگر نمی‌شود

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم

لو تلقاه ضریر تائه احوالها

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

یک شهر شفای دل بیمار برند اوست

از رنج وز تفکر دوشینم

چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام

گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار

شاه بگوید به گدا کیمسن

زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

قد بلندش از حرکت کردن سمند

ساز غمش، که خانه‌ی ما پرنوای اوست

صد شکر تو را که نیست کارم

بارها افتاده در پای سگان کوی تست

اندر این خیمه‌ی چهار طناب

گویم غم نو با یار کهن

کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد

که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد

گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

و آب حیات در دهن ساغر آمده

پیش حق شرمسار خواهد بود

او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو

همی‌بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش

چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را

می‌کرد نقش دیوار دعوی خوب روئی

عیون نرگس او جمله بیناست

تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟

از کجا آوردی آخر احولی

وین سخن از جان پر غم می‌رود

از کر و فر دوشینه من

تا کی بوم صبور که نه بازم

وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها

بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد

زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

تو قدح نوش وعزم خواب مکن

زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر

کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو

جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

چرا در خرقه‌ی خود را این چنین مستور می‌دارد

سوی واجب به ترک شین و نقصان

بر بست زبان از طرب لحن غوانیش

و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست

به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را

گوش نهم سوی تنن تنتنن

گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو

گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را

پیش آن بت همه در رشته‌ی آهست امشب

خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!

نهفته زنان زیر شویان خود در

به از مستی نیابی کیمیائی

شد روشن و غیب بین و مخمور

سایه گه ما موی خوش تو

مه و خورشید را بینم مقابل

بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را

کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی

بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست

ابا هر یکی پنج فرزند در خور

این بوی دلاویز که از باد صبا خاست

دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد

پاک کنش در نظر پاک من

ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود

همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

گشته است از بی کسی همدرد ما

بعید آن نیستی کز هست دور است

مدارش به ناز و مخوان جز نیازش

کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی

بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر

جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو

بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل

کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما

از دیدن سرو و نارون حظ

کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟

مه قابیل و کهترش هابیل

هرگزش این روز هم نامد به سر

بلبل از گل به سلام گلنار آید

تا تو بگویی سره سرهنگ من

بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود

بگذارم هستی و منی را

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

آنکه این چهره را رقم برزد

چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

که رساند بسلیمان خبری از بلقیس

بر رخ هر دو عشق پیدا کرد

چو دل و جان عاشقان به درون بی‌قرار تو

وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم

که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها

چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی

تو فرزند و پدر آبای علوی است

گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم

تاری ز پرده‌ی در خلوتسرای ماست

عاشق بودن نه اختیاری است

قصه ایشان برگو برگو

که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت

چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها

روید همه شمشیر ز صحرای قیامت

می‌دزدد و می‌گوید: هشدار، که دزد آمد

شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش

مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی

حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار

چون بکری است این دکان چاره نباشد از غله

به سمنبرگ چو می خورده شود لب ستریم

چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را

کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم

آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟

که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم

بهتر از ملک دو عالم نام او

باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است

آمد هنگام ملاقات من

دیده از دیدار یاران دوختی

تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما

اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست

دین دیار ندانم که رسم چیست شما را

روز همچون سام و تیره شب چو حام

ز خون جگر تا چه آید برویم

ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند

و لا تکسل فان القوم قاموا

ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم

طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب

خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم

کسی بجوید و با مهر او در آمیزد

زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند

برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب

منتظر تا باد دریا چون جهد

و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده

مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست

آن جام شراب گوهری را

از دل نیایدش که نویسد گناه تو

چاره‌ی درد نهان او نکرد

به وزیری دبیر و با تدبیر

للاش بنده‌ی آن حقه‌ی یاقوت خموش

تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد

چون دید کخر آب شد در اصل یخ بی‌ظن شده

پسر همچو فرتوت پنبه سران

چه می‌شود تن مسکین چو شد ز جان عذرا

لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع

زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟

گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

آن همه یک موم گردد بی‌شکی

زیر این خیمه در گرفتارند

کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله

بی‌مر لباس صبر دریده

گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما

داد طرب به مجلس آن میگسار داد

زنده کنون شد که تو گویی: بمرد

کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

نفروشم آرزویت که بجان خریدم

که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

و السکر حواه و الکمال

ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن

هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را

خوش دل آن که می‌شوم کاندر دل او جا کنم

غالب آنست که با دیده‌ی‌تر خواهد شد

خلعتی فاخر آمد و منشور

ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را

از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

بی‌چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده

جامه‌ی خون بسته‌ی ما بر سر چوبی نکرد

گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را

تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟

تا چند شوی ساکن این تیره مضائق

اندر این ساعت که این جا روز شد

و خیاله لعاشقین مدار

نبیذ یکمنی دادن کدامست

مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را

دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس

بر زبانم رانم، سرم در معرض اندیشهاست

گر گشت هوای صاف پرتم

پای و سر گم کرده حیران آمده

چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا

صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند

پرگنج شود پستی فردوس شود بالا

که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را

وز عنب شیره وز شیره شراب

وام جان بر تو نماند دوام

خط سیاه تو روزنامه‌ی تقدیر

چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید

العشق ایضا نحوهم مشتاق

که در ساغر می دیرینه دارم

که مرد تشنه را با این چه کارست

تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم

که از اشک بر وی نثاری نکرد

شاید که بنالم ز بهر مالم

که برآمد ز لب چشمه‌ی نوش تو نبات

صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد

ابکی و مما قد جری اتعتب

چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو

که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست

خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک

گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟

از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

کز دی دیوانه بپژمرده‌اند

چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو

بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه

پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا

پیش از کمال حسن نمود جمال بین

ز سرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد

آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

وز دو عالم هم جدایی یافت او

عمر سر هر شرف و نعمت است

آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین

باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد

خوش چون بخار عود مطرا شد

نشان از عالم معنی نیابی

جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او

گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه

برون در بود خورشید بواب

افشان شده بر صفحه‌ی گل مشک تر از مو

صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت

جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟

یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب

جهان پیش او ذره کردار باشد

هله این من هله آن من

عجب نبود که پای صبر افشردن نمی‌داند

هر جان که بدیده او چنین را

این گمان می‌کندش کز نظر افکنده‌ی توست

هم‌چنان بنده‌ی آنیم، که آزاد برفت

آنک درد و دارو از وی خاست بی‌شک آن تویی

می‌فشاند پسته‌ی خندانش از مرجان نمک

دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود

خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو

شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند

که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم

باغ، که سروی چنین بلند بر آرد

بر بوی عشق آن بت صد بت همی‌پرستی

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا

که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

سر خود می‌گوید و اسرار من

که چون خود را بسوزد کمتر از پروانه‌ای باشد

گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا

تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست

خوش چشمه‌ها دویدی از سنگ زندگانی

بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان

که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد

آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن

زین بیش کرد باید مارات خواستاری

اگر بیدار گردد در زیان‌ست

که عالمی بستان و یک نگاه کنی

که عکس نقطه‌ی خال سیاه است

من چه گویم که تری تو نماند به تری

گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را

بر بود تو و نبود گردد

زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان

ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست

باده عشق بیا زود که جانت بزیا

نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید

دست آن کس کشد، که زر دارد

بربوده ز یک دلان دوتایی

چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم

تا کیقباد شادان با صد علم درآید

سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو

ورشان نای زند، بر سر هر مغروسی

لیکن بگشاید او زبان را

آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس

هوای تاب مهر و نور خورشید

مقلوب گری چو او که را دیدی

از چه افکندی تو خود را در میان

جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا

بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن

کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

ور درآید عاشقی صد مرحبا

یار مه روی مرا نیز به من بازرسان

یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

ز دود لشکر تاتار چونی

سر بندگی بر نپیچیده‌ام

عیسی مهتری را جذب سما ببرد

فتنه آدم شده‌ست سنبله یا مسلمین

به خوان وصل خود بنشان گدا را

من ز تو بی‌خبر نیم در دم دم سپردنا

هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم

دل به تماشای او بر در و دیوار شد

نه عدم بود من و ما که بدادی من و مایی

ورنه بر جانت زنم صد دور باش

جان هست مرا ولیک زر نیست

قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما

چون بود مصلحت ناز همان باید کرد

وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست

که دل در عشق خوبی خوش عذاری

رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می

ای معشوقان ز عشق تو زار

مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟

بمانده‌ست بر پای چون عرعری

چشم بستم جادوی کردم تو را

بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو

دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا

باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای

اشک من دلسوخته یا لعل مذابست

همی بینی فگنده بند بر بند

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو

ما دیگریم امشب او دیگرست امشب

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست

عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی

پای کوبان سوی جان می‌آید

پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا

ز فردوس آمدند امروز سبحان‌الذی اسری

آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما

تا شود روی تو آئینه‌ی آتش نفسان

که شد پیرهن بر وجودم قبا

چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی

خاک ره را بخون دیده خضاب

خود را همی نه ملک و نه مأوی نهاده‌اند

پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را

اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید

جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا

سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

گر چه مانند سنگ و سندانست

تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری

مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم

ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد

توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست

ز سختی محنتش بسیار گشته‌ست

ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا

گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود

گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟

یا ترک کنار دوست گویی

در فضاء قصر یافت از شمع نور

حصار حصین چیست؟ دین محمد

سبزه، که خاک کف پای گلست

ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست

ان فی موتی هناک دوله لا ترتجی

انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی

شور در مستان خواب انداختست

وگر بازی تو با ما برنیایی

چشمه‌ی خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام

روستایی خویش را رستا مگیر

ما را نظر خطا نباشد

سراسر فریبی، سراسر زیانی

خویش را آب درانداز میا

در سخن‌بندی حیرت تو زبانش باشی

که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد

دل مستان بگرفت از طرب پنهانی

چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست

از همه خلق نهان خواهم زد

بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب

سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند

گر تو باور نکنی قول مرا

که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد

پادشه‌زاده‌ی ما را سر درویش ندارد

عجب از ارمن و رومی عجب از خطه شامی

مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو

روسیه گردد عیان شمس و قمر

هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد

تویی که چشمه‌ی خورشید را به نور ضوی

کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را

که از نادیدنت با حسرت بسیار می‌میرم

به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد

که خالی نیست جان از خارخاری

گرچه بسیاری برافکندی نظر

تا بر شنوده هست گوا بینا

چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت

که منتهای ره کاروان حاج یکیست

دیده‌ات شرمین شود از دیده فانی چرا

او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت

شیوه‌ی شکر سخن گویت

هم به شمشیر خدا بسمل شدی

ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن

جز نقدهای روشن از کان زر چه آید

که در باز گفتن زبانی ندارد

عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی

دیو او بود که می‌نکند سوی تو شتاب

اعتباری نگرفت از دل دیوانه‌ی ما

یار ما را می‌رسد، شوخی و شنگی دیگرست

چنین باشد وفا و آشنایی

عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

پای کوبان شور و شر خواهیم کرد

کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد

کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

به کیخسرو و جم فرستد پیام

چو پرسم نشانی، نشانت نباشد

نه آن دریا که آرامد زمانی

می‌نمایند جلوه‌ی طاوس

غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر

غیرت نبرم، که بی‌نشانست

ز نعتت گرفته‌ست راوی روایی

آن چاه بابلت را وان کان سحرها را

تا سر از همدمیت شعله‌ی‌وش افراخته‌ام

که روز دولت حسن ترا پاینده می‌دارد

ز آنچ دریای خبرهاست چرا بی‌خبری

ماهیی جذبت کند در یک نفس

که کس امسال نکرده‌ست مر او را طلبی

ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست

چاره خود کرده‌ام جان جگر خواریم هست

من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد

و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

چه کند کز بن دندان نکند لالائی

چون همه ره خاک با خون می‌رود

روز فردا مگر از خلد برین برخیزد

کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت

یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی

می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد

با همچو تو آب زندگانی

منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا

بی خود شد و مدتی طرب کرد

چون ماه ما علم افرازد

هجر تو سنگریزه‌ی صحرای خویش را

خورشید جمال او بدریده ظلامت را

ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد

ز اشک دیده رویش نگار شد

بیاموز از خدا این کدخدایی

قتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتل

همچو چغزان شب به تکرار آمدند

نام من گم کرد و رخت ما ببرد

که رازی کن دو بیرون شد سمر شد

خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را

به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری

خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد

شدم از دست و دست از من نداری

رغبت بود بکشته شدن پای بند را

پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا

کش آینه‌ی زدوده باشد

زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر

که خون دل همه مفرش گرفتست

یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد

فارغی چون تخم‌ها را تو عدم انگاشتی

بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده

گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار

که جان را زهر قاتل شد

بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای

فلک را وین دو شمع سرنگون را

گران شود به چنین در شاهوار صدف

هیچ منجم در آن ستاره ندانست

با مردمان زیرک ابله چه شسته‌ای

جان مده بر جهل، تا کی زین محال

تا قرار از من سرگردان برد

زمین گویی به صورت آسمان شد

ز آنکه دستی‌ست که دور است ز دامان کسی

آن کس که درد داده همو سازدش دوا

کند در سجده‌های سهو محراب خود ابرویت

جز تو چیزی دگر پدید نشد

و آن جا که تویی بجز عطا نی

شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمه‌ی نوش

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد

آسمان بر رغم او در بوستان ظاهر شود

در جوش و خروش آور از زلزله دریا را

موجود به شکل او شد نصرت ربانی

یزک لشکر بهار آمد

خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی

پس گرفت آن ده برادر را گواه

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری

اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را

وجود از روی هستی لایزال است

دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری

کان مه از گوشه‌ی خورشید درآویزد مشک

از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد

دم عیسی نهان در نوبهارش

کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا

ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم

مشکل بتوان کردن و او خود نتواند

به هر وادی و شهری داستانی

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

جامه پر کژدم ز افسون تو یافت

عشق تو در باختن سود سفرها ببرد

زبان دان دلبری شیرین مقالی

در خانه خدا شده قد کان آمنسا

که صافی باد عیش دردنوشان

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

از جمال دلربایی آینه بسترده‌ای

یا نسیم بنفشه‌ی طبری

که عقل را هدف تیر ترهات کنند

چگونه شد محیط هر دو عالم

باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند

گر شرق و غرب تازد ور جانب سما

چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن

عاشقان را شکار نتوان یافت

زانک مرا بیشتر وقت سحر می‌کشی

دلش از طره عنبرشکنت پر سود است

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت

من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم

تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب

که حرف مهر کسی سر نمی‌زند ز ادایت

ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت

گه شود طوطی جان گر بچشد زان مگسی

کز جور یار و غصه اغیار می‌رویم

دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار

در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد

با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ

چون ترک گوید اشپو مرد رونده را

ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس

کز تویی تو رشته تو برتوست

بدانسته فلک را درگشایی

سر کوفته باید که بدارند گیا را

هر که گمان می‌برد که شیر ژیان است

چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب

پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم

بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما

زان آب شعله‌ی رنگ نقاب حجاب را

همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد

در شب تاریک غم با ماستی

که هر دم برآنی که خونم برانی

نیست شو در می و اقرار بیار

به انواع هنر چون چشمه‌ی هور

حسود بر در و بسیار گوی در سکه

گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا

بگذر به مسجد گو خلل در حلقه‌ی زهاد شو

ز هجر ناله‌ی من چون رباب کرد و برفت

غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی

نومیدی از عطای تو حد خطای ماست

اکنون چو گنج لولوی مکنون است

بدین معنی همی‌باشند قائم

پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا

بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب

از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود

که مرا چاره‌ای تواند ساخت

دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی

حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی

عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

بود شاهد فروغ نور ارواح

بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟

انظر الی نار الهوی و وقودها

در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد

گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد

ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی

باز می‌شورید خاکستر خوشی

اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد

هم از برای سگان تو استخوانی هست

چون بی‌کسی که بیند از دورآشنایی

ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما

لله‌الحمد که این فتنه به یک بار نشست

اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را

یوسفت با توست اگر خود در چهی

زلف را شکن بر شکن مزن

نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد

که در سینه گنج تمنای اوست

گشود از بند پای باز یک روز

که بر ما گنج و بر بیگانه مارست

وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس

همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند

پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

آفتاب روی و روی آفتاب

وز قول حکیمی و خردمند

بران کو جهان از نژندی بشست

گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت

غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا

دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت

فشاننده گنج بی سرزنش

خون می‌چکد که بی‌سبب از من بریده‌ای

مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان

چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود

ز بدها گمانیش کوتاه شد

زبانم کن به گفتن آتش آلود

بده آن جام مالامال صهبا

گر یک سر موی تو فروشم به دو عالم

دلم را سوی روشنی ره کنید

تو به یک غمزه چرا عقل بری

گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی

پیش معشوق مرده باید شد

که بر ماه ساید همی افسرش

عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم

گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب

با کوه غمش دست به جان در کمر آورد

نگهبان آن گنج و گنجور گشت

جز آتش عشق کی گزینی

تشریف خاص بین که بدربان رسید باز

که طاس چرخ حواشیش را نپیماید

بدان تیزهش رازداران خویش

به نسبت می‌دهم با عشق پیوند

رقص کنان درخت‌ها پیش لطافت صبا

اگر می‌بود نرگس را چو مردم چشم بینائی

بدین زور و این شاخ و این دستگاه

خواب تو بخت بست که بسته سعادتی

با ماه طلعت خورشید گومتاب

تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند

در رنج و دست بدی را ببست

که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد

شد خاک ز اشک او مطیب

که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند

سرافراز موبد که بودش وزیر

در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی

در خرابات مغانی و خدا می‌طلبی

از سر ما کم مباد سایه این کیقباد

که باشد مرا زندگانی دراز

به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک

ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ

تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم

برادرش خوانم هم اندر خورست

دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

نتوانی ازین قفس به در شد

که درگه بدیشان بیاراستی

در جهان هست ز ما نیز سخنها مشهور

و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا

ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت

از آواز او کر شدی تیز گوش

برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری

ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش

گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر

یکی گنج باشد براگنده زن

شراب لعل نوشینت به جامم

چنین عیدی به صد دوران کی دیدست

که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی

دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب

تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

همه هرچ بایست برساختند

زند ستامی کان را ستارگان خوانند

فقر عینک منه و نعم ذاک جنا

خواهی آوردن بسی زین دیده‌ی خونبار یاد

که از من مدارید چیزی نهفت

هر طرف زیبا نگاری شاده‌ای

هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم

چه نماید چه پسندد چه کند

بخواهد پرستنده اندر نهان

خدنگ انداز غمزه رفتش از کار

عجب آن رونق گلزار چونست

بر تن صفدران دران باشد

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

تو که در مقعد صدقی چو شه اندر وطنی

عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را

از دست تو تن در امتحان داد

که با لشکر و خیل و با ساز بود

آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست

وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان

برزن به نشانه چند خسبی

احتراز از می جوشیده کنند از خامی

تو می خوری از آن و رخت می‌کنند زرد

سخنها که بودی ورا سودمند

فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ

سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را

محمی محرمی راز تو را بنده شوم

درخت و گیا دید و هم سایه دید

خود بگوید جرعه‌ها کان بهر ما می‌ریختی

یک سرموی در میان شما

اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟

چو آتش بیامد ز نخچیرگاه

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

هزار شید برآورد آن گزین شیدا

لذت چش سوال و جوابت که بوده است

هم از مشک و دینار و هم زعفران

در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی

همچون دل شکسته خرابی نیافتیم

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد

گذشته ز کسری بگرد جهان

خزیده شیپره در فرجه تنگ

اگر مقیم بدندی به جای چون دریا

پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ

گذشت از بر آب جادوستان

این زمین خاک همچون آسمان درواستی

از اعتدال قد چو سرو روان ما

تاب در جان آفتاب دهد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم

من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا

الفرع رئینا والی الاصل رجعنا

سخنها پراگنده کرده به راه

همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی

پرگشت جهان ز های و هویم

دردیی که کندم دنگ بیار

ابا لشکر و گنج و چندی مهان

که عقلش کفه‌ای شد کفه‌ی جان

که سر برآر به بالا و می فشان خرما

کاید این الکن زبان از عهده‌ی شکرت بدر

سخن‌گوی مردی و آزاده‌یی

ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی

هنوزت چشم جادو مست خوابست

ور نی به جفا گلوت بفشارد

دلش را بدانش برافروختی

نوباوه‌ی شاخی‌ست که پرورده‌ام از تو

به خلق و خوی و صفت‌های همنشین کشدا

شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا

به گوش و بینی آن قلتبان فروریزم

گفتم که آفتابی یا نور نور نوری

ز روبه بازی آهوی ترکان

رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار

قانع نشوی بدانچه دانی

شراب عیش باید ریخت در جام

چه مانع‌ست فصیحان حرف پیما را

که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد

شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری

با چنین وصلت به واصل کی رسی

کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب

یاریم چون آرزومندی کند

گر جهان پر شود ز حاتم طی

ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست

چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

یک منی‌مان شراب و افزون نه

دزدان نقد دل را بر دار می‌کشانی

لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش

زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر

چو سرو نو ز صبا پای حال می‌کوبم

برآرد بر سر کارش دگر بار

رهنست به پیش تو از دست مده صحبت

لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او

رای رضوان دراوفتاده به شک

چونک در این خشم و جنگ پای خود افشرده‌ای

خویشتن را کرد همچون گوسفند

نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

راستی باید بگویم با نصیب وافرم

بگو که ناز توام دست در میان نکند

و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا

نومید کی توان بود از لطف لایزالی

گذرانست بد و نیک جهان گذران

بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی

خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

رها کند سر چشمه حدیث پا گوید

دی ماه به موسم خزانی

به خلوتخانه‌ی وحدت برد راه

بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا

آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس

که بجز خوردن و کردن نشناسند ز بن

گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای

زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت

در بحر به شکل در شهوار برآمد

که جو به زیر نماندست کاه بفرستم

جان من بنده‌ی آن پای که در خدمت تست

پیش دویدم که ببین کار و کیاها

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم

تو ورای هر دو عالم نوش بی‌نیش آمدی

ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می‌بینم

ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر

ورنه قفا ز ورطه‌ی طوفان نخوردمی

وزانش هر نفس در سر هوایی

دست این مسکین گرفته بارها

در آن آئینه چون برگ خزان در آب می‌دیدم

بر آخر شرکت تو بسته

ور خورد او آب شور شوره برآورده‌ای

وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست

تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان

گام بردارد نه بر وفق مراد و کام تو

که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز

خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب

در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست

سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه

مریخ نیز چند زند زخم خنجری

ببین سرشک روانم وگر رواست بگو

پرورش و عهد یار غار نه این بود

بگو تا مرا گر بود آن فرستم

به غیر از تیرگی چشمت چه دیده‌ست

از منت هر دادو وز غصه هر دادا

به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن

تا فروبارید از هم همچو برگ اندر خزان

نه تلخی بینی او را نی نزاری

اثر مهر در رخش پیداست

ز نقره خط خوش‌خوان می بر آورد

مفلس کیمیا فروش منم

چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم

که آب خضر لذیذست و من در استسقا

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

آن ندانم چه گر نخندد به

سروقدی چشم شوخی چابکی برجسته‌ای

تا گل قالبم شود خاک در سرای تو

دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد

روشنایی نمی‌دهد روزم

خموشی را امانت دار کردند

چه چاره فعل آن دیدار اینست

هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم

به سمع تو رساند بنده یانه

همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی

وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت

بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»

نوشت نسخه‌ی روشن ز حاصل کونین

گل گل افتاده برو از می نابش نگرید

که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

تا به خدمت چرا نپیوستم

لاجرم خیره و سرگردانی

چو ما را جهانی چه ما را جهانی

ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود

چرا که بی‌تو همی عمر و عیش نپسندم

مبادا کم که خوش سوزیست این سوز

کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا

گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی

بوستان کمال بشکفته

وز درون بر هفت کیوان می‌روی

هندوانند همه کافر خورشیدپرست

ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

گفت آری ولیک آدمیان

کش وصال تو باشد از دنبال

چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا

ما را نشان به گوهر نایاب می‌دهند

خاک آدم به بیع بخریده

بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی

دل روی تو بی نقاب دیده

خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید

یک ساعته در کمان تو کوزی

که روزی بر لب دریا رسیدند

چو اشتر می‌کشاند او به گرد این جهان ما را

که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع

که فرستاده به هر وقت یکی را یزدان

دو دیده‌ای چراغ و روشنایی

برگوشه‌ی چشمه‌ی حیاتست

جهان مر جفا را، تو مر صابری را

آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین

حیف باشد بر چنان رو دیده‌ی ناپاک ، حیف

به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

راستی به دوش ایمانی دگر آورده‌ام

برخیزد از میان قیامت قیامتی

که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی

فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

بینی اندر نیمه‌ی دیگر چو اندر وی روی

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را

قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار

ترککی تنگ چشمکی قیکی

بشکفد آن شاخه‌های تر بلی

یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست

در دید تو دیده‌ی دگر داشت

تا حشر فرو گرفته پیرامن

به جلوه بهر فریبم به جلوه‌گاه نهانی

ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا

در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود

ربود از فرق هر بدری هلالی

به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی

چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی

بر امید گل به گلزار آمدند

در خم این زمردین خرگاه

به روی یار نو این نغمه برداشت

گر مرده‌ای ور زنده هم زنده شوی با ما

می‌کند روکش مردم به یک آدم روئی

ازحدالدینی و در دهر نداری ثانی

دل نعره زنان که آری آری

کاتش دل آب رخم ریختست

تا ببرد جانشان به ناخن و چنگال

تو همه روز رخ آز به خون می‌شویی

چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند

موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب

به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها

برکشد از سر آن تا فکند در بر این

که پر و بال مریدی و جان جان مرادی

از کوه برآور سر و یاد کمری کن

رحمت بسیار بر این رقص باد

عدل ایشان علم کسوت آبادانی

که گر خود کیمیایی هست آنست

که هست جا و مقام شکر دل حلوا

از سنگ خود نه‌ای تو ز تیر دعا بترس

راست چون شیران به شب آتش زده در بیشه‌ایم

بازم به وفا چه می‌فریبی

از من مسکین سال از کردگار

گر دو عالم بر تو بی‌او تنگ نیست

به سیلی خوردن و دشنام دادن

آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو

نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را

زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

همین دارند هر ماری و موری

از سبب غیریست کندن دندانه‌ای

چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او

می‌بمیرد در این جهان از برد

روز دگر با تو دگرسان شوم

به خسرو مدعای خود ادا کرد

اسیر در نظر خصم و خسروی به خل

این بس که ناوک ستمت را نشان شوم

بی‌تکلف هلاک جان دیدم

از میان نردبان بگریختی

روز دیگر بود تاوان خواست مرد

حریر سبز در پوشند بستان و بیابان‌ها

پیش عوام چون الف بسم ضایعم

دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو

پای بزن بر سرش هین سر و پایش بکوب

هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی

وز در هیچ سفله سرکه مخواه

سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری

تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز

پاک می‌کرد از رخ مه گرد

که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم

به قانونی برآرد هردم آواز

چو بسته گشت دهان تن از دم احیا

که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم

برده از ابر و آفتاب گرو

همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی

بجز از حاجبش که پیوستست

من گمشده درین دو میان از که جویمت

بی‌تو بر زندگان چو بدخویان

نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد

که جان او به دست آفتابست

باعث فتنه‌ای کنم دیده‌ی فتنه زای را

گشته در ذمت سخای تو دین

ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل

کوری دیده شیطان چه شود

نمی‌یارم که عذری خواهم امروزت به هشیاری

در افتادن به مسکینی و خواری

ساقی گشتن تو ساقیان را

یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد

زیرا که از برای خودت پروریده‌ام

نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی

براتی بر شه خاور نوشتست

چرخ سر خویش به در خوشاب

که از خدمتت نیست روی رهایی

گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باشد

بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

زیاده از سرموئی دهان تنگ را

بیتی نه چنان چنانکه دانی

گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری

در کار دل ریش من خسته تعلل

کوری دیده ناشسته شیطان چه شود

نه شاخ شادیم از باد می‌دهد بارم

درون تیرگی ماهی برآید

یا بارق یا طارق عانقنا عریانا

به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین

آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین

آمدی در گردنم آویختی آویختی

زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست

خود که را در کون تاب آن بود

نه به از همت تو مکنت جای

آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود

بگرد گنبد دوار امشب

تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم

هر کجا گرد خلافی خاسته

گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زنی

چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی

برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

رسمهای تو گشته پیرایه

عدوی خانه در پهلو نشسته

چو بر قنینه بخواند فسون احیا را

که دهر یاد ندارد چنین گلستان

پیش سخط تو بارنامه

در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

زانکه کس چشمه‌ی خورشید به گل ننهفتست

وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ

وز خطا در صواب کوشیده

آن راست گو خروس مجرب

ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا

ز آواز جنبش پر پروانه جویمت

گوهرت را وجود جمله طفیل

چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد

از خط راست نامه‌ی شکل صنوبری

به غرقاب فنا افتاده‌ی عشق

بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را

در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او

زلزلة الساعة شییء عظیم

تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری

از ره مرو که پیر خرد رهنمای تست

زان است که از جهان نهان است

کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام

کشتی به موج و رخت به توفان گذاشتیم

نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست

و ادعو بالتواتر و التوالی

در سخنهاش سخت لایق حال

نی دل تن پروری عاشق جانانه‌ای

بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک

که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید

منسوب به آشیانه‌ی تو

که کار افکندمت با سنگ و پولاد

چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا

کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم

پای تا سر هم در آن ساعت کمر بندد چو نی

نپرد برگ که بی‌کهربایی

همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست

وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست

بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی

بی‌یار زنده‌ای و نداری حجاب از او

مبارکی تماشای جنه المأوی

ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد

ورنه از دولت تو دارم سیم

اکنون نماند دل را شکل صنوبری

دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباش

بفروش خویش را که خریدار می‌رسد

حالتم را چه حیلتست و چه فن

ارم باشد برا و صیاد خانه

زندگی هر عمارت گنج‌های هر خراب

روا بود که شود شمع محفل همه کس

هشت جنان هفت چرخ مدح تو گفته

بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا

یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد

که من حاکم عدلم اندر میانه

می‌توان کردن قیاس از بینواییهای او

خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما

به برق آه زند در دل تو جان من آتش

چون به گلبرگ اندرون افتد جعل

چون شکر قندوار می‌آیی

حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام

عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه

که آخر با جنون افتاد کارش

کو نشد گرینده از خار قضا

دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد

از عهده‌ی یک سخن برون آیم

چه باشی بسته تو خاوندگاری

پس براند آنگاه چون بادی سمند

چونان کامروز کار تنت به زور است

کان هرسه را نکرد خریداری

این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست

تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله‌ها را

گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است

در صلاح کار تست الا صلاح صالحی

نی را چه جرم باشد چون تو همی‌خروشی

آب فسرده را ز چه سازی نقاب می

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

آخر نبود کم ز حصیری به همه حال

ز سر تا پا نمک شیرین پرشور

ثم تحییهم بغمزات الرضا

محرومترم سازی مشتاقترت گردم

حاش لله نه مرد نیرنگم

تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری

لیک آن مستی نمی‌بیند کسی

رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت

همه با مکنت تو ادنی شییء

نام نیکی که توانم بدنش ساخت به ننگ

نرهد دلی ز چنین لقا

که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد

می‌بخش به پشت تازیانه

چو آب خضر عمرافزا چرایی

ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی

در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد

علم آستین دولت و دین

به بالای سر از کین تیغ برده

از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت

که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم

چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی

بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی

باز گردید و عجایب ماند از آن

حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

از عدل جهان نو نهادیم

رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

که غلطان رود سوی میدان ما

گمان بیاری او بود بیش ازین ما را

این جنایت که دوش کردستم

چون نیست از او دمی شکیبایی

زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم

ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر

زانکه ازو گردد ایستاده فتاده

دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

ور درآید عاشقی صد مرحبا

زینت افسر سران باشد

بیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمال

اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

چو سر آهنین نیست در زیر خود

خویشتن در پیش تو قربان کنم

مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش

چون برگیریم پا از این جا

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

که پابند زر دیده‌ام صد حماسه

کنارش گیر همچون آشنایی

شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم

تا بازرهی از سر و از غصه دستار

چه کنی همچو ماکیان خایه

به آن جایی که دستور است بنشاند

سبیلم کرد مادر بر خرابات

حکم ناز است که طایفه کمتر بازند

نه در حرب ایام خونی برانی

اندر آن عالم که دل را برده‌ای

ریسمانی چند در هم رشته بود

چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

یاد می‌کن ربنا انزل علینا مائده

در همه روی زمینش نبود گنجایی

که در مرغزار تو دارد چرا

شد سیه روز من سوخته اختر به عبث

نه چون تو یا چو جگرگوشه‌ی یگانه‌ی تو

تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری

نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش

از کرم و لطف منقش بود

نه بل خود تو هم عالم دین و دادی

دلش را میل خوشحالی نمی‌بود

شما را این شمایی مصلحت نیست

تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن

نتواند شد از میان به کران

از بند هزار دام رستی

کم غمم گر یک دمت مونس شوم

چرا پس عقل احول این و آن دید

که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم

کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو

من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب

دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست

کاهن از طبع درو گیرد جای

دزدان شهر دل را بر دار می‌کشانی

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی

به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند

تا حشر باقیست چو دریا توانگری

کز او گردید پر جوهر جهانی

کز راندن تو گردست مرا

خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ

که کشت تشنه نبیند ز ابر نوروزی

ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی

به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را

از تو به دروغ و مکر بستاند

کرده نقش ترا قدر بی‌رنگ

از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد

بسی چنگی پنهانیست یارا

سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست

که دوست آینه باشد چو اندرو نگری

بسته‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری

لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم

عاشق زیر و زبر را چه خبر

در دهانشان جز به آزرم و به شرم

که بر شیرین سرآرد هجر پرویز

لیکن نبود از مشک جدا

وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ

ای آفتاب جود بگویم چه یافتم؟

شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی

ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت

به گرد شمع چون پروانه گردد

و یا بیرون کن اینها را به سیلی

اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم

امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی

مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری

پور سینا در بیان کبریایت ابکمی

نه همه همره و هم قافله و هم زادند

کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی

دهد کاری که می‌شاید به دستش

بصر جستن ز الهام بصیریست

که به لب رسیده اما نچشیده‌ام هنوزش

به گیسو چشم بد را راه بر بست

هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی

زانک هر مجروح را داغست روی

پشت نباید که زیر بار کند

دو چندان باز داده وام خورشید

حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو

گر تو آن اکبری اکبر بیا

چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من

نشاط عشق و آغاز جوانی

تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی

هر نفس می‌افکند در سنبل مشکین شکن

بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید

دو یک دل را رضاها باز پرسید

که دل با دل تواند داد پیوند

جادوم من جادوی کردم تو را

بسته‌ام خواب و به بیداری خود می‌نازم

بل جادویی حلال کردی

بر سبزه سبز بوستانی

گفت چیست این نقد برگویید حال

پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد

دلش از هوش و هوش از وی رمیدی

ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد

که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

گهی در دشت گشتی گاه در کوه

تو آموزی گدایان را دغایی

گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان

خدایا تو دانی که ما را چه می‌شد

نبودش بر عدو فیروزمندی

صبوری کمترین یغمای عشق است

پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم

جگرها در جگر خواری درامد

یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری

گریه و بدمستیی آغازکرد

ازیرا به بهمن گل آزار دارد

ملک ماند و بهار عالم آرای

کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام

سرت را کس نکوبد جز به سنگت

ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود

نقره‌ی چون شیر ز برنا و پیر

جانی بلند باید کان حضرتی است سامی

تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی

نیستان رفتند و هستان می‌رسند

سر جمله جمله‌ی کریمان

ز آتشگاه دوزخ روزنی بود

تا ببینی جمال بی‌چون را

از بار هجر گشت بیک بار منحنی

که خون کوهکن را ریخت پرویز

خالیست از کفایت و معنی داوری

چیست این بوی دلاویز که با باد صباست

تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست

جماعت صف به مسجد بر کشیده

می که در ساغر و پیمانه‌ی من بود امروز

بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است

کرم را در جهان بازار نو کرد

که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی

وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده

هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید

فلسفه ز آنجا همه معلوم شده

نبینی ذره‌ای زین میل خالی

همچو حلاج و همچو اهل صفا

بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن

وزان رخسار زیبا چشم بد دور

صد جان گره گره شده از وی به ساحری

مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش

گیا باشد، این پیر گیتی گیاست

چو شد غازی ملک را سر بلندی

و آن از پی سلاحی برپای بست

ناف مشکین او و مایخفی

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

که ناگه نوش داروئی کند نوش

گیرم بی‌دیده‌ای آخر نشنوده‌ای

چو درویش از در دریا نوالان

بگشاده در بیانی مقرر مقرر

به وعده نیز دامانش گران کرد

به جانان عشرت آیین دید خود را

الا و فی الصدود تلاشی من البلا

سبب نزول تو شد خانه‌ی محقر دل

چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر

و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی

همچوباد سحری از سر بستان برخاست

بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد

سه صد و ده بر شمر و سه هزار

باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید

کی یابد آن لب شکربوس مسیحا

کیینه‌ایست جام جهان بین که آه از او

دمی از هم جدا بودن نیارند

چون صبر کنیم ما به هستی

طمع دانه افکند در دام

چه شکنجه باشد چو لقا نباشد

هم از شیرین و خسرو قصه نو شد

همین دمسازی هم کارشان بود

دانه حاجت نبوده دام تو را

چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو

نداد اندیشه را در خویشتن راه

تو چون ماهی روش در آب داری

مرد نشنیدی که از مریم بزاد

گیتی گردید چو دارالقرار

بارگه آن الیتنا ایاب

باید دوید بر سر سد رهگذر مرا

کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را

خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب

یعنی که محمد ابن مسعود

پرگل و نسرین و سوسن کرده‌ای

رازق روزی سوام و هوام

صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد

به دامادی کله بر سر نهادش

به زر آسان شود دشوار عالم

که بگردد بگرد لشکر ما

خلق را پیش از قیامت در عذاب افکنده‌ایم

کادمی از ناطقه زنده است و بس

چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

مشکلی بس مشکلش افتاده بود

چو گل کرده قبا پیراهن آورد

داشت ز توفیق خدا یاوری

هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم

جز میان شعله آذر مبادا بی‌شما

لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد

کز خود و اشام برادر نفس

بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی

شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی

مرده جان یابد چو او تلقین کند

مراد آماده گشت و داوری خاست

گریبان کرده چاک از دست حیرت

چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب

عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ

گاه به مردی و گهی زیستی

یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری

گاه خاکستر بکردی بر سر او

اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه

بیارایند یک سر کشور و شهر

قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر نشکنیم

با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما

هیچ کس را این جراحتهای بی‌مرهم مباد

زین طرفش بود به رحمت جواب

دریا درون گوهر کی کرد باوری

شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم

که امیران دو صد خرمن و صد انبارید

از دل بیننده رباید شکیب

نبوت اندر او اورنگ شاهی

در عوض کبر چنین کبریا

می‌بیندت مگر که دل و دارد اضطراب

نهاده لقب حصن دارالخلافه

تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی

شرح دادندی که درچه مشکلم

کو محو وجود جام‌جم شد

زبانی ز آفرین دیگران دور

چه می‌شد گر زیادی یک نظر هم سوی ما کردی

هست چراغ تن ما بی‌وفا

تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا

ز ملکش نه فلک یک شب چراغی

از زر پخته از زر پخته نادره‌تر بد خام حبیبی

که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم

به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد

به توقیع کرم کردی مسجل

که آنجا خاطر شیرین گشاید

ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا

در مناقب شاه نجف در آن مدغم

ز پستی سوی بالا کرد آهنگ

کسمان ماه ندیده‌ست بدین زیبایی

بر خلیل خویشتن جان کن سبیل

بار غم از کوه افزون می‌کشم

که یک شعر تحقیق داند نوشت

شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد

جلوه کن آن دولت پاینده را

کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست

اقبال رهی دگر نمودش

تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری

پای در نه تا به خلوتخانه‌ی خانت برم

می‌دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور

چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز

خزان تا نگذرد ناید بهاری

نه به کفش چاره بیچاره را

کز مسیحا نسخه‌ی پر فیض درمان یافتند

غریبان را ز در بیرون نشاندن

آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی

این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

می‌توان یافت از هوای آستانت

نشاط خواب کرده مرغ و ماهی

کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید

قد خاب من یظلل من الحب سالیا

که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت

به مهر از دور می‌کردش نگاهی

چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی

مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن

تا که مادر ز کجا می‌آید

حریفان باز جست و مجلس آراست

چون شود راست به زیر فلک خرگاهی

جان مرا تازه کن ای جان فزا

که در یک لحظه صد ره می‌شوم مقبول و مردودش

به مژگانم روبم از راه تو خاشاک

ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی

مبتلا بودند دایم در بلا

نتوان آمد به خویشتن باز

به همراهی سخن را نکته پیوند

که مگر دندان حسرت بر جگر افشرده‌ایم

گشاده چون دل عشاق پر رعنا را

کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

ز تیمار تو جان را نیست چاره

به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی

بس قلب دلاوران شکسته

گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد

که ره گیرد به دکان شکر زود

کند موذی باد موشک دوانی

صبر و قرار این دل دیوانه را

ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ

شمشیر زبانش گوهر انداز

وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی

چه بدو چه نیک، یک یک ذره چیز

گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

سرد ساری است به ده شقه درون

ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است

مژده چرا داد خدا کاشتری

در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود

که در هر ضربتی جوئی همی کند

پی یاران پریده چه کنی که نپری

گمان مبر که ز باد هوات می‌جوئیم

تاج بر سر که چیست خاقان شد

به جوی شیر شد تنها ز انبوه

که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار

ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا

نیست به شهریاری همچو تو شهریاری

بر داشتنش به بازوی کیست

گه سر دل بجسته و گه سر دلبری

گفت خشت واپسین در گور تنگ

رویت به دست صبح به یکدم دریده باز

ترنجش بر کف و کف پاره کرده

سد ساله راه فاصله گو در میانه باش

فلیلزم الجواری وسط بحارنا

شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث

به مشک‌تر به دل شد گرد کافور

تصحیح شوم چو تو بخوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر

چنین گلهای بسی کرده‌ست خاشاک

آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان

تا که ببینی ز سعادت عطا

از لبش خنده‌ای از گوشه‌ی چشمش نازی

به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد

گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی

هر که از اول تصور میکند فرجام را

زلف زیر و زبرت می‌افتد

چو چاه بیژن و زندان ضحاک

چه گفته‌ام که سلامم دگر جواب ندارد

همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی‌نوا

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

می‌کرد سرود عشق تکرار

کز منزل بی‌امان گذشتی

هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید

چون ز عصی خستگی‌ای یافت چنان

کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک

این روضه دولت را این تخت و سعادت را

از صید گه غمزه‌ی صیاد تو رفتم

کنند اسباب مهمانی مهیا

جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی

که با اوست دایم پریشان چراست

گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم

فراموشیم گوئی شد فراموش

یارب نخورد در چمن عمر بر از تو

تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب

آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود

خواند شب و روز لوح نامش

آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی

حدایق طرزت بالضیمران

صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

گرفتار هوای خویش مانده

دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل

گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا

کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او

درامد گل رخی باصد نکوئی

ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

رود تا بر زمینم استخوان هست

کش زمین و آسمان یکسان بود

کتاب عاشقی را شرح می‌داد

به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم

که در هر صبح آن خون خوار مستست

آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت

در منزل ماه کرد منزل

که مجلس پر شد از بوی کبابی

کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی

اگر بودی چو تو عیار دیگر

به دل شد رغبت خسرو به فرهاد

هم خاصیت عصای موسا

مهر دهد سینه بیگانه را

که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم

تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست

این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی

جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید

کز سر زلف تو آمد به سرم

که تاریخ سخن را تازه کردی

که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد

مرا با یارکان اکنون چه کارست

که آن مسیح نفس روح در جسد کندم

نمک خورده کبابی کرده بر دست

خوب شهی آمد و لطیف نثاری

موئی و میان او فرقی نکند موئی

عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور

کون به مهمانی شش روز تست

کز غمت خار کرده بستر گل

همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا

گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش ازین

شد ز دو سوالت پیکار خرد

به غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلایی

در شهر شما مگر نباشد

هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد

خالی نکنی درونه زین پند

غایت نومیدی و امیدواری گفته‌اند

تا که عاقل بشکند فرهنگ را

در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی

بر عامریان خجسته شد روز

رنج گردد لاغر از دیوانگی

دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی

هر تشنه‌ای نشیند بر آب حوض کوثر

در آن ظلمات هائل کرده ره گم

گر رود بر اوج از اینسان موجه‌ی دریای من

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

در فرامین گشته فرمان همایون جانشین

گهی افسانه‌ی هجران سکالند

جان حیوان کاه و جو خواهد همی

ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد

گر وقت آمد از آن ما باش

یافته ز آسیب گناهی گزند

که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم

ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

وگر خشم آورد هم مهربانی است

به سوی او کند از عین حقیقت نظری

از ره چرا برند به آوازه‌ی حجاز

هست منصور جان را هر طرف دار دیگر

نام تو گره کشای هر کار

با خاک تیره گر ننمایم برابرت

ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا

بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب

خس است این جمله چون بادی وزو سخت

به دمی چراغشان را ز چه رو نمی‌نشانی

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

جمله‌ی آفاق کوه طور شد

چو سرو راست ز آزادی برد نام

تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد

سعاده و مرام و عزه و سنا

کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید

ز انده مردن سر و پا می‌زدند

در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی

عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی

که صلح را ز چنین جنگ‌ها مدد باشد

سبحت راقصه عز حبیبی و علا

خانه‌ای اندر خور کالای خویش

وین چه نمک بود که ریشم بخست

کس نکشید همچو من آرزوی جفای او

یک خار به از هزار خرماست

آفتاب آشکارا ساعتی

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

ما تو را از استعارت در سخن جان گفته‌ایم

که ما را کشتی از ناز این چه شیوه‌ست

کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

قد رضینا یفعل الله ما یشا

کیست برون از گمان جز دل ربانیی

رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر

ولی خاموشیم پند عظیمست

گناه آید ز ما چندانکه باید

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

غالب نشاط خندان شیرین مذاق سرخوش

تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا

تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

تاختنی دو کون در پی جان نمی‌رسد

تظنون ان العشق یترککم سدا

آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری

به دیگر دوستانش ده بشارت

ولی دل را تو آسان بردی از من

افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا

وگر چه تو ز نی شهری برآری

رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ

کز آن بمرد و از این زنده می‌شود موجود

ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی

بانگ منعش برون ز گوش همه

چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

صید فکن خدنگی از پادشاهانه‌تر کشی

من کان له عقل ایاه و ایانا

افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری

خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم

چون ستاره میانه مهتاب

حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز

از دوستی قامت بااعتدال دوست

که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد

فازداد ناری قم فاسقنیها

شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای

ما دوای دل غمگین بغم او کردیم

سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

و ما طعموا ثما و لا شربوا خمرا

ز فعل او شدم از سر پریشان

گر نگارستان تماشا می‌کند

یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین

منم روز و همیشه روز رسواست

در کوی عشق گردان امروز در گدایی

چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

پس به مستی سوی بازارم کشد

که بوی او به از مشک و عبیرست

خود به خود من به شکن گیری مویش نروم

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب

مدامست و مدامست و مدامست

آن بدیده‌ست گلی یا خاری

گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده

همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند

اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست

آن دو شهزاده‌ی فلک مقدار

باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ

اشارت کن خرابات از چه سوی‌ست

تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی

دلم رمزی از پسته‌ی نیست هستش

هم ز جان می‌جویدت دایم جهان

همه شب روی ماهت را دعا گفت

به همه وقتی پیوسته کنی

گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد

وز وفاداران نگهدار سگان او که بود

این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

صد هزاران شور و شر شاد آمدی

تا بکام دل ز وصلت بر خورم

مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد

وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا

شرفم برهمه جهان باشد

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم

هم نیز نیند لایق آن را

بگردان آن سبوهای دودستی

غوطه‌ئی خور بب زمزم خم

از روی او سپندی کس را به سر نیامد

زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

کشتی به دیوار آوری ویرانه‌ی درویش را

چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند

وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست

چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

باز نیاید به غلغل تو ز نسرین

به درد درنگرد درد را دوا سازد

خیز ای فراش فرش جان بروب

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

که سرو راست پیشت خم نباشد

حرف تخفیف جفای تو دروغ

چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

کز عشق به هر فسون نگشتی

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

مژده رسان باد صبا صبحگاه

نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

اله اله ، بسته آن سست پیوندی هنوز

هم در تو گریزندم دست من و فتراکت

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما

ای کوه گران کم از صدایی

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

کز جان خودیم بی‌شما سیر

بر جوی فتاده سایه ماست

چو بر گرد قطب شمالی بنات

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم

که جانبازست و چست و بی‌مبالا

نی نی دلا کز آتش و از باد برتری

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست

زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد

آنست کز حیات جهانش نصیب نیست

آه با عاشقان چه کین دارد

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

وگرنه روی می‌گردانم از محراب ابرویت

هر که به خیلش درست قامت سرو بلند

وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود

مردم از عقل به دربرد که او دانا شد

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

در آفتاب جمالت چو موم بگدازد

چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار

زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری

حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما

هر گه که التفات پری وار می‌کند

آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد

کس ندانم که صید تیر تو نیست

سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

هر جا که تویی تفرج آن جاست

پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر

کز بخت به من داد زمانه به حلالت

سیلی است کش گذر به بیابان آتش است

دوستان ما بیازردند یار خویش را

و آن گرد و غبار را بدیدی

تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد

نیست عیب چشمه‌ی حیوان که هست

یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست

چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب

در دیدگان کشند جلای بصر بود

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

ماه رخ در پرده پنهان می‌کند

به یک جامی ز خویشم ده رهایی

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

عشق هرگز چنین نفرماید

گفتی که سر گلابدانست

خواند جهان را به وجود از عدم

بر نفسی می‌رود هزار ندامت

ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم

گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد

بر سر آن گنج غیب هر نره ماری

که نیک نامی در دین عاشقان ننگست

زود برهاند از آنم غم تو

و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

رحم را حدیست ، از حد رفت ، این بارم بکش

کاندر این غم هر چهار از دست رفت

سوزنده‌ی برگ یاسمین است

عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند

همچو صدیق و محمد من و او در غاری

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد

تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

صدای نغمه‌ی سور است و آواز نی چوپان

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی

با غریبان آشنایی می‌کند

نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

مرا گفتا که دین من عیان است

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او

که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد

کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم

صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی

آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را

ای جمله مراد تو میسر

که مرا طاقت شنیدن نیست

که کرد از اثر آبله بسی تبخال

چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت

این فسون‌سازان تو از جور پیاپی می‌کنی

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

هیچ چون حق غمگساری دیده‌ای

که از صفای درون با یکی نظر دارد

تن فرو ده درخم چوگان او

که نه دنیا و آخرت درباخت

زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

در سرای نشاید بر آشنایان بست

تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث

که زهر از کف دست او نوش بود

در جان چرا نیایی چون جان جان جانی

سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد

قهر نندیشد جنایت می‌کند

بر در آن خیمه یا شعاع جبینست

بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

در شهر مانده همچو سگان داغدار تو

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

عقل ناید از سبک سنگی پدید

مگر آنست که با دوست به پایان آرند

وز دل به بلا خسته‌ی جهانم

بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

وای گر مثل تو برآزار من قادر شود

یا مه چارده یا لعبت چین می‌گذرد

بقایی تو بقایی تو بقایی

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

هم صفا و هم صفاتم می‌دهد

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به تشریف قبول حضرت او

سنگ دل نامهربانی می‌کند

نجسته تا پروسوفار در نشان بدود

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد

تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی

در رمضان نیز چشم‌های تو مستست

چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش

هر که زندست در خطر باشد

آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی

که مولودی به سیمای تو باشد

کایشان دارند گوش دیگر

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست

بعد از هزار سال که خاکش سبو بود

به آفتاب فلک چاکر فرشته‌ی حشم

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

دزد است از آنش می‌فشاری

کس نیست که نیست مهربانت

آن سوخته را جز غم تو کار نماند

یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد

داند که آب دیده وامق رسالتست

این خصوصیت بیجای تو بی‌چیزی نیست

هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

بگرد نقطه گردد پای پرگار

شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد

جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان

نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم

من بدین مفلسی خریدارت

می‌رود مست هر سو یا تواش می‌دوانی

هر چه گویم از آن لطیفترست

زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

از دیده روانه در کنارست

و گر گویی جوابی روی بر دیوار می‌گویی

درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

در تک دریا ز دریا دوریی

قاصد که پیام دلبر آورد

شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود

قتل اینان که روا داشت که صید حرمند

شهید دشنه‌ی جور زمانه

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

آخر نه تو جان جان مایی

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد

که تو فرزند نازنین پرورد

رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من

که نه آن ذره معلق به هوای تو بود

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم

این همه میل که با دانه خالش دارند

سر بر برش نهاده این نکته را بدانی

بینی که سرو را ز لب جوی برکنند

گروی‌ها بستانید و به بازار دهید

گویند که هست زیر و بالاست

پیش تیر قضا گرفت سپر

که تو پرورد و مادری که تو زاد

از نیام دهر تیغ آب‌دار آمد برون

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

سر شاخ گل خندان نگشتی

بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست

از نرگس نیم زنده‌ی تو

فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست

دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم

کب حیات در لب یاقوت فام اوست

ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی

گفتی لب چشمه حیاتست

بازار چون رویم که بازار ما تویی

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

کوری دیده شیطان چه شود

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی

من کم از ... و تو کم از ...

که در آنجا مگسی را نبود گنجائی

که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

برداشته جام لاابالی

فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست

زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند

وین دوست منتظر که دگربار بگذرد

درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت

بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر

چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند

گر ز پس مانده خویشش بنوازد شاید

چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار

کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

نمی‌دانم شرابی یا کبابی

ز اندازه به درمبر جفا را

ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش

مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد

عاشقی خود عیب و عاری بوده است

روا بود که ملامت کنی زلیخا را

دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست

نوایش فاش و پیدا نیست تاری

که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد

کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل

وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست

یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم

به چشم‌های کش دلربای می‌داند

هم شکایت را تو پیدا می‌کنی

پاکیزه چون حور معین پیرایه‌ی خلد برین

کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست

بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره‌ای

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار

باری آن بت بپرستند که جانی دارد

که آخر دور کار خویشتن کرد

وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت

می‌تواند داشت خود را از نگه کردن نگاه

با روی تو دارند و دگر بی بصرانند

چون شهد و چون شکر که سوی یار می‌کشی

که هشیاران نیاویزند با مست

از اشک به آب در فکندم

گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست

تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد

من بگویم به لب چشمه حیوان ماند

ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست

قارون اگر به خیل تو آید گدا رود

بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی

آهسته که در کوه و کمر بازپسانند

رحیق غیب که طعم سقا همو دارد

وز روی تو در نمی‌توان بست

که آبش هست آب روی ایام

این بود وفای عهد اصحاب

بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف

سنگ سیه صورت نگین نپذیرد

بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی

که قضا و قدر نمی‌تابد

از جمال تو یک نظر دارد

سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

دل به آن ناحیه جهلست که عاقل برود

دانی که سکندر به چه محنت طلبیدست

چه جس‌ها بگرفتی چه راه‌ها پرسیدی

گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست

هر یک تکبیر غزا می‌کند

که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند

نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام

گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست

در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر

شوری که در میان منست و میان دوست

چو می بر مغز مستان بردویدی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

معشوقه‌ی خویش را غلامیم

مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد

هرگز ندیده است کسی سرگران مرا

از زخم پدیدست که بازوش تواناست

هلال را ز کنار افق کنید نگاه

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

عشق سازی عقل سوزی طرفه‌ای خودرایه‌ای

شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

که از آن فهم شد وفاداری :

تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی

که اگر راه دهم قافله بر گل برود

به سوی جوی رحمت رو بگردان

مایه‌ی مهرش عطا دادست ما را کین ما

مرکبی از خون روان خواهیم کرد

هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد

ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد

خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

آری آری تندرستان را غم رنجور نیست

آری شتر مست کشد بار گران را

دست و پای و دست و پای و دست پای

ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن

مرا میان تو باید کمر چه سود کند

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

لیک کوتاه به بالای شماست

تا نپنداری که خنجر می‌زند

تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف

تا به قیامت بر او نگار نماند

که از وصل چه کس گشتی تو عاری

بدان ماند که ماه آسمانست

تا خواست فکند در حلولم

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست

آن نیست که این هوس ندارم

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

غره‌ی حسن تو غراتر ازین می‌باید

که در میانه خونابه جگر می‌گشت

سفری دراز کردی به مسافران رسیدی

و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست

سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال

سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت

چون بیضه‌ی چرخ نه تو در زیر شهپرت باد

گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش

تو چگونه‌ای ولیکن تو ز بی‌چگونه زادی

یا کاروان صبح که گیتی منورست

زاهد منکر سر غوغا شود

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

نیابی بوسه گل را بوسه دادی

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند

چون بر او باد صبایی می‌زند

سیاه از دود شد ایوان افلاک

بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

دل می‌بردم هر روز جائی به تماشائی

کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

از حلقه چرا تو برکناری

جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

سوخته‌ی عشق را رباب درافکن

یا سخنی می‌رود اندر رضا

به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم

غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست

ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی

بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد

همه جرم‌های ایشان چله و نماز گردد

چو روی باز کنی بازت احترام کنند

کسی کو ره به اقلیم عدم کرد

بازآی که وقت آشیانست

کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش

بس دیو را که صورت فرزند آدمست

بهشت از سبزه زارش شرمساری

اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

نیست عجب گر ضعیف حال نماید

هر که را چشم مصلحت بینست

دست بدین قبضه‌ی خنجر زدیم

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج

باز بر قامت زیبای تو چالاکترست

که راحت جانست آن بدار دست از دستان

ز خیل خانه برانند بی‌نوایی را

والله نه پود ماند والله نه تار ماند

کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست

به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد

به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

خاکیان را آمدی مهمان بلی

کار ما همچو سحر با نفسی افتادست

بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

از غم و درد آن دل و جگرم

کز عطر مشام روح خوش بوست

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

بر بستر شقایق خودروی خوشترست

که تا تو چشم در عالم گشادی

ضرورتست که بیچاره وار برگردد

که زنده است سلیمان عشق کار کنید

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست

از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت

نه سرمست آن به جادویی کحیلست

آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون

کاندرآید بامداد از روزنت

یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی

کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست

تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد

روی در قبله معنی به بیابان نرود

سالها بگذشت و می‌گویند باز از من هنوز

تا چه بی هوشانه در می‌کرده‌اند

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند

و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد

این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر

ور ننالیدمی چه درمان داشت

چون ماه لیک هاله‌ای از طوق عنبرش

به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

یابد کمال قدرت پروردگار از آن

مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

در گلشن روح نوبهاری

کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست

خویش را نه سر نه پایی یافتم

عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر

چون کنم چاره‌ی من چیست در این باب امشب

آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین

چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

آب حیاتش به درآمد ز درد

رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست

نوشتش در دل خود لوح محفوظ

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

ز تیر غمزه‌ی خوبان جان شکار چه حظ

با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی

که پنهان شوق مذکوری ندارد

هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می‌کشد

که برشکستی و ما را هنوز پیوندست

اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست

خلقت آئینه‌نما نیست دگر چیزی هست

چو خواهند جایی که تنها روند

بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد

سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه

که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه

گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود

زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی

آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست

در ششدره‌ی صد امتحانم

عاشقی کار سری نیست که بر بالینست

بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست

آن برد کاحتمال خار کند

به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

ور نبیند چه بود فایده بینایی را

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند

دست زنان ناگه خوابش ربود

کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

باش با اشک من و روی زمین می‌پیما

که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد

این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار

پروانه به شادی و سعادات

هر چند امیی تو به معنی منقشی

ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد

هر چیز که داشتم به هم بر زد

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

زان مرغ که سد ره آشیان است

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

ندیدم یک کران تمکین بت سنجیده‌ی من کو

که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد

نه تو از بی‌خبران باخبری

حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست

چون ممنی بدید چو کفار می‌کشد

از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

بسته در خانه به روی همه

اندیشه عقل معتبر نیست

کز جفا در پیش مردم شرمساری ساختی

چو ماه عید به انگشت‌هاش بنمایند

بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی

کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد

دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم

دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست

نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش

چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست

من از فیض نظر آئینه‌ی گیتی نما کردم

تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد

بگشاید چشمه معانی

چشمم که در سرست و روانم که در تنست

ای مونس دل مرا زبان گیر

نزنند سائلی را که دری دگر نباشد

همچنان در پس آن پرده نهان است که بود

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

بی‌نیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی

مگر از چشم‌های فتانت

به طمع تو گرفته شب گرانی

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد

خشت بر دریا زدن بی‌حاصلست

رشک آور است سخت شتاب و درنگ تو

که زندگانی خویشم چنان هوس نکند

گرش نشان امان از بد زمان بودی

پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند

چون رخ بنمود شد دخانی

پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند

با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر

چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود

به راه خانه‌ی منظور ناظر

لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود

کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق

مرده می‌گوید مسیحا می‌رود

کز سر سودا نداند پستی از بالاییی

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش

کب شیرین چو بخندی برود از شکرت

گر بوستان حسن ترا باغبان منم

به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست

بر سر سرو قدت حلقه‌ی کاکل بس است

جورت در امید به یک بار برگرفت

سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی

چه جای موم که پولاد در گداز آرد

ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید

ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

کان زر از او هر چه فراز است و فرود است

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

از خنده بسیار گرفتی به گمانش

در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی

راه گفتن نمی‌گشایی

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد

با تو بودن به‌هم مجالم نیست

سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری

وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت

که صحرا ز رویت گرفتست رنگی

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

رسد در گرد مرکب از نزاری

که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان

رها کردی و خفتی یاد می‌دار

از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم

ببین بیداری چشم کواکب

طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته

بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

زانک همی‌بیندت احمد پارینه‌ای

رنج این دیدگان چه خواهی کرد

خاک بوس در و درگاه جلالت بینم

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

که غم هجر گلی دارد و در آزار است

جامه‌ی عافیتی صید کند زیب و فرش

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی

زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی

بسان نرگس تو مست ما را

خاک را گنج معانی می‌کند

در دلش صد بار دیگر بگذری

نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست

آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی

بر رغم عقل راهنمون می‌کنم به سر

که نه سودای رخ لاله حمرا دارم

چه کردی گنج پنهان را چه کردی

عنبر سارا رهین خط سبز از رنگ تست

عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

از زخم مغیلان بیابان که داری

آفتابست و ماه رایت تو

که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است

لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار

کز خانه تو رخت می‌کشانی

زیرا که جمال تو ز اندازه برونست

هر جا زحیر بینی از وی برید باید

به که بگشتن بنهی در دیار

خواری بسیار از ایام داشت

گه به مهرت ببندد از دل سر

از قید دگر سیمبران کرد برونم

جواب داد که در غایت کمالست این

کای نرگس مست بر چه کاری

سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی

بنشین به نظاره جاودانش

کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن

که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم

رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند

تیر تیز اندر حکایت سوی چه بود

چون مسلمانی به دست کافری

چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای

وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد

چو درفتادی از آن پس ز دور می‌نگرد

چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

عشقبازی به سبزه‌اش کیش است

که در عقل رعناست این تندخویی

که در وی نشاء عاشق کشیهای تو می‌بینم

یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

سیه پوشید سودا ای افندی

آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید

چون بحر به جای او روان بود

دگر منقل منه آتش میفروز

برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید

صد یکی زان هیچ پیش کفه‌ی معیار تو

گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند

گردونش به خدمت ایستاده

در باغ عشق سرو روان است آن یکی

بسالی در یکی دیدار باید

هیچ بانگ جرس نمی‌آید

ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم

محمود را گزیر کجا باشد از ایاز

از دهر برافکندن شرها شره ماست

با آن که هنوز در نیام است

همین بسست که برقع ز روی برفکنی

بی دل و بی‌کار همچنانک تو دیدی

بکشم جور تو زیرا که گرفتار توام

گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم

از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او

مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست

کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم

من به امید وصل جانانم

تا خلق زنند دست و پایی

گاه از سوز رود سازانیم

خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند

که زشت باشد هر روز قبله دگرم

که گر بگذارمش در خانه یک چند

کز میان او به حاصل شاکران شکر برند

صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار

از تو به تو آمدم به زنهار

تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی

ازیرا نیست هم بالای جانان

فلک از گشت او می‌گشت دوار

کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم

تو چون رفتی سر و سامان من رفت

تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود

ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی

که سایه‌ای به سر یار مهربان آری

هست جعدش مایه سودا بلی

با سر زلفین تو اسرارها

گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

نی آن که به اختیار گویم

باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار

آفتابی از هلال آویخته

در رهت ریزم به رسم پیشکش اسباب دل

نمی‌باید وفای عهد جستن

پاره گشت و لعل شد هر پاره‌ای

از صومعه ناگهان برون جست

آتشی در من زن و آبم ببر

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

سالها غربال دولت بیخته

چه اثر عارض گلگون و قد موزون را

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چو بگرفتم چنین مه در کناری

خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست

گر بر او صد هزار سنگ آمد

چون تو سروی نیافت در چمنی

به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

نقش رخت نرفته هنوز از برابرم

گر تو دیدی به سر بر قمری

چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی

علت عاشقی به غایت نیست

بزد یک نعره وز حلقه به در شد

پری یا آفتاب عالم افروز

مرا با خویشتن گر آشنا کردی چه می‌کردم

کبریا در بادبان رایگان آباد تو

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم

به درون جان چاکر چه پدید نام داری

در دلم عشقت به خروارست گویی نیست هست

بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار

تا ره روان غم را خار از قدم برآید

دل مسکین ناظر ماند در بند

در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست

فتنه‌ی جهان تا به جهان خان عشق

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

کز بادیه‌ی هوا برآییم

که تورا موی میان می‌یابم

لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

چین ابروی اجل قفل در زندان باد

که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

خرامش تو تحرک در آب نگذارد

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

که یک نی دید از شکرستانی

که ترا توبه درین فصل خطاست

ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

این وعده‌ها دهم که تو دادی و می‌دهی

گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی

که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه

چون چشم برافکنم بر آن رو

تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده‌ای

ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم

که نگونسار یک نبید آید

اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی

اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود

دولتکده‌ی چرخ است از قدر و قدش مرکب

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

چونک تو جان جهانی تو جهان می‌لرزی

چه عجب صدهزار دانا هم

پوز آن سو دراز باید کرد

گرفتارست در پایش میفکن

از نکبت که ز نکبت تو

وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی

دل برون آید ز چاک سینه‌ی افکار من

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

در قالب مرده رفت جانی

پیش آر و پیش مار خوی نوئی

زهری به گمان دل چشیدیم

که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

این گدا را بین که اظهار تجمل می‌کند

نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه

کاورد عشق بر سر من لشکر بلا

هزار سال برآید همان نخستینی

که چونی در فراقم دردمندی

بگشای ترکش از میان تا در میان بندم کمر

تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

زد به آهنگ خلد طبل رحیل

که در طویله‌ی او با شبه است مروارید

گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور

متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

به تو یابد شقایقشان ظهوری

تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد

دهنش پهن باز می‌ماند

گو بدانید که من با غم رویش جفتم

با یک جهان بی‌حرمتی هیچت ز حرمت کم نشد

از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند

در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست

که گر ببیند زندیق در نماز آید

از هیبت حکم آسمانی

مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش

آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر

بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری

در او از هر طرف سروی نشسته

به قناعت بدوز دیده‌ی آز

رخساره‌ی من ز غصه کاهی

در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

بستان ز اوج موجش در شاهوار باری

آید ز هزار زهره ننگت

هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم

خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز

وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز

تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده

خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

که افتاد این شکاران را شکاری

انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را

جان مرا باده بی‌جام داد

زحمت ببرد ز پیش ایوان

که گل خواهد آمد خرامان خرامان

چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی

ماند نشان ز بند قبا چست بستنش

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

باغ مرا بخندان کخر بهار مایی

چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم

افلاک سرنگون گشت ارواح نعره‌زن شد

اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را

با شب تاریک برآمیختی

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی

یک ذره شود ز شرمساری

چند ازین رایات عجب افراشتن

مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر

ترک ادب رفت و قصور ای صنم

باعث قی کردن مردار خوار

حقه‌های شکرین گرد دو تا شکر تو

هرچند خرد گران خریدار

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی

کمتر منازلش دهن اژدها شود

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

تا ظن برم که روی تو ماست یا پری

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

وز غمزه‌ی خود داغی بر عام نهادستی

غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج

جز در آیینه مثل خویشتنی

چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی

می به شادی نوش و بی تیمار باش

ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

چیست تا در نظر عاشق جانباز آید

به جای گرد بر وی مشک سوده

هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی

چو مرغ بی‌پر و بالی به آشیان مشتاق

کمندست آن که وی دارد نه گیسو

این چه جان است این چه جان آورده‌ای

رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم

خوش بشو انگار صد گوهر رسید

ور تیر طعنه آید جان منش نشانه

فلک مشتری و ناهیدی

در جان تو سوره‌ی نهانی

سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را

شاید که خنده شکرآمیز می‌کنی

به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی

باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن

معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر

خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول

به زنجیر عدالت ظلم بندی

کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا

آرد چو غمزه‌ات به کشاکش کمان حسن

تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری

مرا گفتا خمش دیوانه لولی

جانان و جهان بهم نباشد

وز جگرم خواه کباب ای غلام

بدان ماند که گنجی در خرابی

شیدایی نگاه پراکنده‌ات شوم

کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود

که پا ز دست من از حلقه‌ی رکاب کشید

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

صفتیش می‌نگاری صفتیش می‌ستانی

نشود چون ازلی بوده‌ی اکنونی

هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی

زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد

زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده

بر روی خوبان هر پاره عاشق

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

چشمه چشمه جوش جوش سرمدی

شهری و گلی تویی و ماییم

وز هویداییت پنهان کس ندید

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد

چنو از عزیزان عزیزی کجاست

سنگین دلی که سکه‌ی تمکین به نام اوست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

بخاری و بخاری و بخاری

هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد

جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر

یا عشوه همی‌دهد خیالم

پدرت گر ز دین فلان بوده‌ست

چون دو بیجادش ببند کاه باد

که موج خون ز زمین می‌رسد به بازویش

نیامد خواب در چشمان من دوش

عهد و وفا کن که شهریار وفایی

تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

درفشان می‌کنند و عنبربیز

از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند

گویی برادرند بهم سیم و بیم ما

که ز نظاره‌ی او رنگ تو بی‌تغییر است

کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی

تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت

بجست جان من از جا که نقد بستانید

تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی

چو باد صرصر آن دیوانه‌ی صحرا سپر یا نه

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

تا بوک بدان لبم بخوانی

هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار

شادی تو لشکر غم در نیافت

وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای

اشکم جز از عقیق یمن نیست

هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد

سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

این چه قیامت است که از سر گرفته‌ای

در دام سر دو زلفش آویخت

چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند

چون تو شمعی در هزاران انجمن

دم به دمش زمزمه‌ای تازه باد

سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد

از جفای دهر و ناسازی دوران می‌رویم

مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی

تو در کوی مهی شکرعذاری

هم تویی سرو قباپوش ای پسر

کافر یک یک شکن باید شدن

سفر کنید رفیقان که من گرفتارم

جلوه‌ی خوبی چه و منع تماشایی چه بود

در زیر سیاه ابر پوشیده

هلاک بیند و معجز نمایی نکند

کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی

توام آیینه ای کردی زدودی

در هستی خویشم به سر تو که سری نیست

هوای نور صبوح و شراب نار چه می‌شد

ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری

جور کنانش ز بر خویش راند

تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر

پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان

می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم

که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی

گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد

دل به صد جان جستجویش می‌کند

می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

بسوزان بهر چشم بد سپندم

چون بود هنگام صلح و وصل رویت نوش تو

غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان

بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی

بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی

دل بپرداز از مهمات ای پسر

گوی را با پست و با بالا چه کار

دشوار می‌رسد به درخت بلند او

بر خلیل الله شد آتش گلستان ، مژده باد

از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند

تو در تعرض و من در مقام استغفار

هرگز نستانند دل ما که تو داری

چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره‌ای

ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند

به دست و پای دورانم میفکن

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن

این دم که باد صبح به عنبر فشانی است

لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر

که در پی است ز هر سویت آه بیداری

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی

گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش

ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

پشیمانی کشی در آخر کار

صفتی بود مرورا ذاتی

بر آتش چون سپند از بی‌قراریهای من بینی

ز من فریاد می‌آید که خاموش

خسته و شیفته و ره زده دانشمندی

بنده باری از بن دندان برد

صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

زین روزهای تیره و شبهای داج خویش

آوازه‌ی آواز تو در شهر فتاده

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

آدمیی یا ملکی یا پری

همه دریا ز پی آید چو تو در شست روی

هزار مشعله‌ی شمع با دلم انباز

ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار

دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی

آن در که بسته بود به روی تو استوار

چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی

ز خود بر سینه‌ی سوزان عاشق

مصدق دارمت والله اعلم

بر خود و تاج و کمر بگریستی

گر بباید بود عمری در دهان مار باش

کز میان جان خریدار توام

که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی

دیوانه سر بستر سنجاب ندارد

حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو

سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی

سخت‌تر شد بند تا بگسیختم

الا مگر که ابر نماید به خویش جود

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

به اکثر نامداران بر گذشتم

نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا

به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد

چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی

این دم ز کمان چه می‌گریزی

دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام

هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد

کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

افتاده به دست کاروانی

کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

از برای باده دادن می‌روی

چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد

مرو ما را چنین بیمار مگذار

چون دست نمی‌رسد به آغوش

بر آن باری که باشد بر شتر بار

امید دیدن دلدار داری

که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی

دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی

جان همه عاشقان سغبه‌ی سودای تست

رخت آلوده‌ی نظر چکنم

به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری

گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو

در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی

وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری

نظاره شاهدان جانی

هم به سر او که محالست و بس

خط‌های نانبشته خوانی و چیز دیگر

مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی

به سوی عالم گل کرده ره گم

کر پاردم مرکبش افسار منستی

ز جام هوس باده پیماست گوئی

ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی

که از من یار دل بیزار دارد

در عشق نه به جان و دل مختصر زیند

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با عربده سخت کمانی که مرا هست

تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده

بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند

وان ملعب لعبتان جادوی

به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد

هر نفس از کیسه ما می‌رود

زیر بارش برنخیزد بارگی

به هر جانب روان گردیده حربا

چون نیست به دلبری همال تو

آستان بوسی درویش به سلطان برسان

کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم

نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده‌ای

وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر

یک گره از زلف عنبرسای تو

مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم

این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر

قدم در نه گرت هست استطاعت

چو خود بیاید عذرش بباید آوردن

خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی

توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند

می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری

یکایک صورت احوال گفتند

دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال

لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز

نتوانم که نصیحت شنوم

ماهی دیدم میان آبی

ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم

چشمه‌ی آفتاب آب نداشت

دیوان حساب و عرض منشور

چو تیره شب را هم‌گونه‌ی غراب کنند

نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود

پیران جاهل شیخان گمراه

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی

از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان

زان سپیدی که نیست سرخ و سپید

که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید

که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی

ساکن گنبد اثیر مباش

به همان حسن درآید گذرند از گنهش

از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن

در جنون دریادلی مردانه‌ای

چو بسطامی و ابراهیم ادهم

که حرام است بی‌تو جز غم عشق

دیگری می‌برد به قلابش

که کردم تو به وز میخانه‌ی رفتم

تا پریشان نشوی کار به سامان نشود

هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه

شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن

وز قند لطیف تو نباتی

گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست

مرد را کار چون به جان آمد

نشاید خوردن الا رزق مقسوم

وی لب شکر فروشت چشمه‌ی ماء معین

مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود

به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری

جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی

که چون دوزخ نمودستت جنانی

برگش از شاخ برون جست نیارستی

می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد

یا بگریزم به چه مردانگی

بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند

کنار من چون جیحون شد دو چشمم ابر بارنده

به سان باده صافی در آبگینه شامی

اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم

در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی

آنهمه نسود آفت گذار نیرزد

زهد قدیم ما را خمار می‌نماید

جان من وقت نیامد که به تن بازآیی

که گاهی می‌کند آن مه گذاری

نمای بحر لقایش بداده فیض وصال

گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک

ور به دردت می‌کشد درمان مجوی

اصل مکان‌ها کوی افندی

سوی لب تو نامه و پیغام ندارد

این خود ز کمال تو شنودم

همت ما نمی‌کند زو بجز آرزوی او

شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من

تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو

خود را شکفته دارد و بسیار درهم است

تا تو دستم به خون نیالایی

رفت شکر زین هوس در جان نی

خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار

در حرم عشرت سلطان شود

لا تحلوا قتل من القی السلم

کند حصار فلک را به حمله‌ای تسخیر

یک جال دو جای چون نشینی

که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا

گر یک دل و گر هزار دارم

پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی

حرفهای شکرین از دو شکر پاره‌ی دوست

که گر مویی شود جان درنگنجد

دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی

یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد

کاید حسد از تازگیش تازه جوان را

ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت

گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ

من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای

زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید

بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری

رفته غم تا در عدم به گریز

آری نکو نماید بر روی لاله ژاله

به رقع گشوده‌ی ماه تمام که بوده

رویی که صبح خیره شود در صباحتش

الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

بوسه مگر دادمی من کف پای ترا

مویی تمام بود زان زلف عنبریم

من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم

جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش

تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی

من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

زان جانب چرخ و عرش و کرسی

شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام

اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد

به جز چشم شب زنده داری ندارم

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

یا رب که چه بس درازدستی

تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم

نقش تو دیده‌ی ما نپذیرد

ور تو ما را به هیچ نستانی

یوسف ار ملتفت سجده‌ی یعقوب شود

قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه

چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد

تو بی گنهی ز من بیازردی

دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی

دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن

سالکی را سوی معنی راه بر

بلبل بی‌دل ننشیند خموش

چشم غزال از پی چشمش سیاه

زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو

نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

منمای ز خویشتن نشانی

چون گل بی خار بر خیز ای پسر

زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته

به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن

دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی

از همه شاهان گرفت شحنه‌ی حسن تو باج

ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

می‌نالد جان من نهانی

در و دینار یار باید بود

که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

علم را عین نامش سر علم ساخت

بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد

اگر چیزی بود خوش‌تر ز جان جانان من آنی

ای سخت کمان سست پیمان

یقین بی‌بام نبود ناودانی

چون با تو بوم همه جهانم

کز سر سود و زیان برخیزد

تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

همی عالم عقل خواند سزاست

چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر

بوی کن آخر کباب زین جگر آذری

زین محنت و اندوه بر آزارم آزار

ما را ز روی لطف تو بی‌خویشتن مدار

که در بهشت نباشد به لطف او حوری

اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار

ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار

به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری

بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست

گرهی نو ز مشک ناب مزن

خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن

تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما

این چه فتنه‌ست در زمانه‌ی تو

بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

پرسد جواب ده که به جانند مشتری

وآنگه که به خانه هم به طوفی

تا به جان باز آورم هوش ای پسر

درون جان من پیداست آثار

ببینم آب در چشم من آید

موکبی با جهان جهان اجلال

به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی

با می صاف دو ساله طرب یک دو مه

و گر نه بر سر کویت به آرزومندی

تا ننماید زشتی خاری

بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن

نهان از راه دزدیده درآمد

نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم

میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

با زلف تو شخص کیست گردی

که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

سبزتر شد سبزه زارم اندکی

حلقه‌های زلف تو پای خردمندان ببست

چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

میریم و میریم و میریم

هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر

که در جنبش به غیر از سایه‌ی او نیست همتایش

بروید چون تو سروی بر لب جوی

از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی

دل را به یادگار به معشوق داده‌ایم

کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم

اگر چه دوستی دشمن فعالی

گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند

نام او آب نار دانه منه

که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است

کامم امروز برآمد به مراد دل خویش

ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاری

وز بهر جگر جگر برندیم

بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک

یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب

نیامده گنهی از تو در وجود هنوز

برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی

به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان

ببینی تا که اندر وی چه جان است

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

ترا نیز ای ستمکار آزمودم

عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

برآورده دو سر از یک گریبان

کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا

دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

بنای آفرینش زو نهادی

از هوای چنگ روح افزای تو

خطبه‌ی فرمان به اسم والی گیتی ستان

ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری

در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی

صد من عرش کم از نیم تسوی تو بود

گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

ز بهر آن که نشان تن است پیراهن

بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

هلال آنک به ابرو می‌نماید

نرمتر از پرنیان آید همی

این گنبد خانه‌ی معلق را

اسرار ایمان ایمان چه باشد

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

در بهشت ساحتت گر پیری آمد با عصا

تا قدوه‌ی اصحاب لباسات نگردی

این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من

که نیایی به دست کوتاهم

سربریده ناله کن مانند نی

گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود

که داد از جمالت نظر می‌ستاند

آن نفسست از دهنت یا عبیر

به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

یا جام باده یا قصه کوتاه

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید

تو جهانی دو جهان را به یکی کاه نگیری

یک خار به از هزار خرماست

در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر

هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم

چون دل ویران خودش خانه‌ای

ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا

که آثار غضب در چهره‌اش دشوار می‌فهمم

که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

نباشد عار گر بحری است عاری

زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

که به خود پای بست آمده‌ایم

در خروش آید خروس صبح بام

نمی‌بخشی اگر طول زمان طی لسانم ده

پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای

اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست

گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری

می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی

از مشک سوده بر سمن تازه خالها

که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گشته بر کوس چرم گاو سپهر

حلقه‌ی زلفین عنبرسای تو

شد ره مور به درگاه سلیمان نزدیک

با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی

پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی

روز چون زلف تو سیه کردم

کی بتوانی ازین میان رفت

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

که سخت مجلسیان تو سرگران شده‌اند

به کمال و صیانت و فرهنگ

تصور می‌کنم کان سرو خوش رفتار می‌آید

در نمی‌آید به چشمش دیگری

خوبیش دادی وفا آموختی

پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم

چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود

یک روز تو نیز یاد ما کن

در سنگ هنوز چون شرار است

زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست

ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من

هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو

چه گویم من نمی‌دانم تو دانی

عشقت چه غم نهاده از پیش

وز درونش پیر و رهبر داشتن

بی گناهم بکش بهانه مجوی

می‌شود ناگه کسی دیگر خریدارم مکن

مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار

به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم

عجب اینست که من واصل و سرگردانم

تا زند جان منش طال بقایی عجبی

و آخر ز تحیر بشکستیم قلمها

کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد

گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم

وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال

چون تو به وثاق ما در آیی

خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی

روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم

یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

در منزلت و مقام عاشق

همه آزاد از هشیار و از مست

مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش

که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید

در سایه‌ی سلیمان ناید ز دیو شاهی

تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد

شاید اگر عیب ما کنند که مستیم

تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی

کز غرور خود بی خود به زبان آمده‌ایم

تا سپرهای فلک‌ها را درید

خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم

بس جهند از مار سوی اژدها

در سلسله‌ی زلف زره‌دار کشیدی

صد خسرو بی‌کلاه و اورنگ

من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی

به قرایی فروشم زهد و طاعات

در طلب روی او روی به دیوار باش

الا کمر که پیش تو بستم به چاکری

گرد نعلین از تجلیگاه طور انگیختن

صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار

باده‌ی صاف دایمت در قدح و پیاله باد

چون نرود بنده وار هر که برندش اسیر

بستی مراد ما را بر شرط بی‌مرادی

ما از آن چون شمع در پیشش به جان استاده‌ایم

در رکوعست بنفشه که دوتا می‌آید

نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید

همچنین تا مخلصی می‌خواندشان

روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس

نکند کس طلب خون من از قاتل من

این آبروی و رونق بازار بنگرید

گوی را در لامکان انداختی انداختی

عشق را عقل و علم رایت نیست

این چو عین آن بود آن کی شود

وان حلقه که در میان ایشانی

اینست که از خانه برون تاخته اینست

جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست

من از فراق بمیرم خدا روا دارد

که او به گوشه چشم التفات فرماید

اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی

دلبرا دریاب ما را زود باش

کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

کل شیء من ظریف هو ظریف

دام چه سودست که بی چینه‌ای

چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته

یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی

خود را به میان این نگین کن

بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته

به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی

بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه

بس نیست رقیب تو ضیای تو

خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی

لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد

خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید

با تو آمیزشی و پیوندی

آنک نپرستد ترا او چون برست

نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند

می‌شوم از رشگ تنگی قبای او هلاک

یکی از در درآی ای روشنایی

کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر

بر شیشه‌ی نام و ننگم آید

آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم

از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد

گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد

که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

درهای هویشان چه معانی نهاده‌ای

ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

تا کجا بودی که جانم تازه می‌گردد به بوی

من بدم افسوس را منسوب و اهل

عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

تو زان پاکی تو سلطان وصالی

شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن

یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست

به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی

در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی

می آب گشت و آب می صرف ناب شد

لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

وین نصیحت مکن که بگذارش

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر

روز من آخر شد از آن تار تار

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی

هزاران غاشیه ست امروز بر دوش

که بیش از وسع هر مرد و زن آمد

که پند هوشمندان کار بندم

که به عالم تخیل به که اتصال داری

از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر

که بیمار تو را این مشکل از فصاد نگشاید

با تو مجال آن که بگویم حکایتی

اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی

چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا

کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد

می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

کان کند کو کرد با باغ و رزان

چکنی تو ز باد و خاک نوند

جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش

نتواند که کند دعوی همبالایی

جان گفت که وقت ماجرا نی

در میان بحر حیرت لولو فریاد را

چون حلقه زلف توست در دستم

تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی

هر دم المی بر الم افزودن ما چیست

گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای

تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن

زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی

که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی

دیگری را بر او گزین نکنند

این یقین هم در گمانست ای پسر

درمان دگر نمی‌پذیرم

چون فسون خواند همی آید به جوش

چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را

وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده

به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی

گر خشم گرفت کورموشی

عشق دو رویه نیست یکروییست

اگرچه صد عجایب می‌نماید

سرو بیرون کند ز بستانش

ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست

چو تو با دیگران دیدار داری

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام

بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

ره همی رو تو مریمی کم گیر

چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند

چون رزق نیکبختان بی محنت سالی

گاه سودای حقیقت گه مجاز

تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا

به گلستان جمالت گذر نکرده هنوز

مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه

مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی

دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش

هیچند همه تو خویشتن باش

به نزد تو باد آورد گرد من

ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست

دست من و زلف دلربای تو

علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا

که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی

سوی نقش نامنقش می‌روی

سال و مه این نقش را نقاش باش

تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی

در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی

تو پری روی آشکارا می‌روی

گر شکر تو شود مغز شکربوره‌ای

پیدا شود او، همچو صوابی ز خطائی

کفر است اگر خود را بالی و پری داند

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم

که هر که هست به کیش خودش نمازی هست

چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر

بلبل طلبد ز گل نوایی

تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط

که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار

ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

عقلها مر عقل را یاری دهد

در و مرجان علیک عین‌الله

گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن

که ندانم جواب گفتارش

دانه تو و دام زندگانی

آدم میان حلقه‌ی آن دام دانه بود

عاشقی سر بر آستان گفتم

تا دست بدارد از گریبانم

به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله

چونکه دلهای عاشقان سوزی

هنوز از ناز ترک غمزه‌ی او در کمان دارد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

کو چو گلستان شده‌ست از نظر عبهری

امروز بتر زان شد تا باد چنین باد

که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

ور به بیداری به دستان وییم

کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای

بسته ز پایندگی راه بر آیندگان

ای بخت سعید مقبل من

مایه ببخشد نام افندی

درالملام ما را دارالسلام گردان

از مشرق جان صبح تحیات برآمد

و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود

ماه را در حصار خواهد کرد

به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این

آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر

تا کی ای دل در علل آیی

در میکده و مصطبه آرام گرفتیم

بدان ابری که گریانید آخر

در درازی وعده افزایی

بانگ زد آن طفل انی لم امت

نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار

چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی

مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم

ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی

پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس

در نواز و بانگ بر آفاق زن

تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص

بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی

رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی

که داند که شبها همی چون گذارم

مشت حلوا در این دهانم کرد

گریختن نتوانند بندگان به داغ

سعی ضایع رنج باطل پای ریش

گفتم که بند دارم گفتا گناه داری

لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب

به ز من در سر این واقعه رفتند بسی

تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی

تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن

عشق از عالم عبارت نیست

ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام

هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست

بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو

که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد

آبگینه نتواند که بپوشد رازش

چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی

گفتم که مگر به آسمانم

دانه نبود او که زمینش فشرد

شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

ز آب بارانی که جمع آمد بگو

آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ

اتاغه از سر دستار میل سر دوش

جفای مثل تو بردن که سابق کرمی

که در این خوردن سیلی سره ابلیسی

حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود

از وجود خویشتن مهجور باش

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

می‌کنی چون لطف باری از زبان خود بپرس

درون چین دو زلف و برون چین قباش

گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی

می نبیلست در سفال مکن

درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

ورنه غل باشد کی گوید من منم

از لطف هزار شاه داری

میوه‌ی جستن ز نهال تو عبث بود عبث

به صلحیم و تو با ما در نبردی

همین دوم تو فزون کن که از فزونه فزونی

کس را نگفت او که فلان مرد مست ماست

سر به دعوی زبان در بازد

بدین صفت که تو باز بلندپروازی

شادم بدان که هستی استاد من

نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان

گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی

هزار بحر بجوشد چو قطره‌ای بچکانی

آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن

زاغ را می چمین خر باید

یا رب از جنت که آورد این پیام

ور نه این دم لایق چون تو کیست

گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی

همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی

غایب مشو از دیده که در دل بنشستی

گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی

والله که چو تو دگر ندارد

در قفسی مانده آب و دانه ندارم

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب

بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر

میان مجمع خوبان کنی میانداری

سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر

ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی

وندر آن نکته جز دقایق نیست

تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید

که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی

لیک آن دم کرد خامش از جواب

بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود

که در غمی که منم عین مدعای منست این

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

دولت پیش دوان که شفایی بدیده‌ای

هزاران صبحدم از یک بناگوش

که بر من درد صد چندان نگردد

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

خوب می‌گویی ولی او را نمی‌دانی هنوز

چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

تو که با مصلحت خویش نپردازی به

با آن قدح وفا که دادی

بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست

جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین

بر قبله‌ی زهاد نگارید علی‌الله

مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه

وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی

از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر

ز غیرت جان خود پنهان فشانیم

آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من

نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد

نرگس آمد ای عجب جادوی تو

بنده‌ی داغ عشق و غیرت اختر بی‌غیرتی

که قتل مور در پای سواران

گردان و چشم بسته چون استر خراسی

دلداده‌ی آن چابک عیار نباید شد

وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند

ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم

کار ایشان بد عطا پیش از سوال

هر کرفا در ره حکمت قدمست

در دل من گذر از رهگذر معشوقی

آن نیزه که حلقه می‌ربودم

تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری

بی‌فراق و درد یاد پیر کنعانی مکن

پس هر پرده استوار نهاد

عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری

دود از جان من سوخته خرمن برخاست

هر کرا روزی یک جام می خام دهی

این خانه از پری چو پری خانه پر شده است

رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی

چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت

شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید

الا که برفت نام با ننگ

چونک واگردد سوی دجله‌ش برید

آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها

خون دل‌ها بر زمین منزل به منزل ریخته

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

برود به آفتابی که فزود از شراری

پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید

کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم

که هر شام روشن کند مدفنم را

ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی

سردفتر عاشق خدایی

پنجه‌های دست رنگین پر شراب و شیر چیست

باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد

غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

کار و حال خود ببین و شرم‌دار

حجله از دینار بندد کله از دیبا زند

گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش ازین

که نه در بادیه خار مغیلان بودم

چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی

بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن

یک موی نشان دریغم آید

گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش

با گل خود چه می‌کنم سبزه‌ی باغ دیگران

چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم

سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی

زان که هم کفرم و هم ایمانم

چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

جز رحیق و مایه‌ی اذواق نیست

گیسه داری چون خم گیسوی تو

که صبیحی و نیست از تو قبیح

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفتا هلاک توست به یک بار آگهی

چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب

خون دل با خاک ره آمیختیم

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

بال و پرش بسوختم و آشیانه هم

در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد

به جان او که از ملک جهان به

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی

بی دست و کمان و قبضه و شست

وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر

تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

کاندرین بیعت نیفتد در زیان

محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری

بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک

که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی

کو بوی کباب اگر کبابی

هر چه در لب داشت در دندان تراست

که این بیرون ازین است و از آن است

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

زهره‌ی گفتن وشنیدن نیست

موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید

سجاده که می‌برد به خمار

بر شیر وغاش برفزایی

خوبی و لطف و روشنایی را

از دوست بوسه‌ای و ز ما سجده صد هزار

روی تو بر قدرت خدای دلایل

بر سر منبر تو مسند ساختی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با آن که گل و لاله چمن در چمنستش

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

ساقی صد زهره و فرقد بلی

بندیش به دل بسوز رنجوران

که من بی روی تو خسته روانم

نتوان رفت جز به فرمانش

دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد

این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»

عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید

که راست نیست بجز قد او در این وادی

ظلمت در نور و خیر در شر زد

به فرعی کان کنون پیوست منگر

زمزمه‌ای بیار خوش تا بروند ناخوشان

نیک بایستست بهر نیک و بد

شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی

مرهم زخم بی‌مدارا من

به دوستیت وصیت نکرد و دلداری

که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی

کز روی حرف پرده‌ی عشقست نام عشق

وانگه می صافی را با درد میامیزید

که حرامست چشم بر دگری

فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده

عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست

به شیشه ریزه آزار پای من مجروح

دم به دم از عشق نوآموخته

در خویش بجو ای دل آن چیز که می‌جویی

با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

لیک شب‌های مرا ای یار بی‌کین یاد دار

چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی

آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو

تا بنده‌ی خال تو بود نور اثیری

غمزه‌ات ساخته کار من و در کار هنوز

تو فتنه آخرالزمانی

باده نخواهم دگر مست فتادم مده

همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد

در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده

سهلست ز خویشتن مرانم

که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست

غم نباشد گر بمیرد حاسدی

بستان نظر حق بین زود از نظر روزه

نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود

لطف خدا یار شد دولت یاران رسید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

دانه چون آمد به مزرع گشت کشت

و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار

آهوی صیاد تو مردم شکار

بالات خود بگوید زین راستتر گواهی

کافرستان گمان را شب شده

کس را چو مسیح یک پسر نیست

روز و شب در گوشه‌ی میخانه‌اند

که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش

ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت

جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل

ور نه با تو ماجراها داشتیم

که من از عشق فلان می‌سوزم

زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره

سرو قد و لاله رخسار ای پسر

عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید

تیغ جفا برکشید ترک زره موی من

شکل شیری در برش خرگوش زفت

جز آنکه کند با من بیچاره جفایی

چون غنچه در درونم خون پرده بسته

منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

از تیر نظرهای چنین سخته کمانی

که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد

دشنه‌ی خونین خوری از نرگس شهلای او

به دست دوست حلالست اگر بریزد خون

ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم

به ز اندام ترکه اندامش

به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

بر موزه محبت افتد هزار پینه

جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم

به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد

سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی

هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو

در عین قبول تو، کامل شده نقصانها

ای روشنائی نظر پاکباز من

مرغ جان رمیده در پرواز

مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی

خود را بگرد شهر سمر می‌کنی مکن

که به جانان رسیدن آسان نیست

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

این شعله‌ی تغافل طاقت گداز چیست

از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد

ز مال وقف نبینی به نام من درمی

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی

آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را

که او صفات خداوند کردگار بود

خوش بود دریغا که نکردند دوامی

زانک حیوانیست غالب بر نهاد

باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر

من از دل بی‌خبر نظاره‌ی دیدار می‌کردم

نیاورد که همین بود حد زیبایی

برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی

جز از روی پاکیست ما را نظر

با دیده درآی و بی زبان باش

کسی به شهر شما این کند به جای کسی

بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش

از هستی خویشتن برون شو

حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

وین جان ز لقای تو برج حملی گشته

من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم

ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی‌جا خور

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

مر عمر را قصر جان روشنیست

مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر

لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم

به ضرورت جفای او ببریم

آن جام مباحی را درکش که بیاسایی

بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی

به جانم چون رهی دزدیده دارد

یک بار نپرسد که کیانند و کدامان

که ایستاده به دریوزه نگاه توام

غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو

آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد

دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی

بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بی‌خویشی

گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم

بلبل بی‌دل یک دم ز چمن می‌نرود

ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

می‌بینی و می‌پرسی ای خواجه کجایی

به مدد کاری او بر لب چاهست امروز

به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم

در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری

سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش

دلشدگان تورا کار به جان آمده

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم

یوسفان را اسیر چاه کند

از انفعال بر سر زانوی خجلت است

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته

در شهر شما کس را خود مزد نباید

در طلب شاه جهان آمدند

نه تماشاکنان رهگذریم

تو مده الا زیان اندر زیان

تا دفتر عشق برنخوانی

اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی

ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی

او رفته کلید را سپرده

ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام

صید در صحرای گردون می‌کند

چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد

برخاست از تصرف و از راه داوری

آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت

مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی

آه الیس مهجتی مسکنه و بیته

یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست

که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر

هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری

از بت نفسش بتی دیگر بزاد

گر چه به نزد عامه و خطی مبینند

ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی

فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل

پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه

گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

وگر دارم درین عالم ندارم

کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

حقی که رفت گوید باطل همی رود

زهره دل و مشتری عذاری

در گذرانم از ثریا پایه‌ی دار خویش را

هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای

بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته

در سایه‌ی دیوار صبوری بنشستیم

که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد

تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید

در جمال و فضل و در احسان و جود

وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار

به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

کی باشد با این خود آن مرتبه عالی

پارسا گشتی کنون از مفلسی

هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت

که کام دل تو بودی از جهانم

بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

من این جا ز عشق اندر آتش فتادم

آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی

آز را بر روی آن قرای دعوی‌دار زن

بر بر سیمتان که مشکینید

من از قیدت نمی‌خواهم رهایی

گفت بهر تو چه آرم گوی زود

خوش در حرم خدای بگرازم

چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز

ترسی که ببینند خیال تو به خوابی

گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی

گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز

در سر آن سرو خرامان مکن

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است

درون خار پشتم ز بیرون سمورم

که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد

در صنعت سامری ندیدم

ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده

ناخنش نباشد که سر خویش بخارد

چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی‌آید

سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی

هست باران از پی پژمردگی

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی

جز نام ز عیش بر زبانم

کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد

وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است

بعد از این گوش ما و حلقه‌ی یار

قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد

که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

قال له حبیبه صرت انا ضمانه

تا دفتر عشق بر نخوانید

مذن پی این گوید کالله هو الاکبر

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

عذر احمق را نمی‌شاید شنید

هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار

رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای

وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی

راضی شده‌ام برایت ای دوست

غرقه اندر بحر بی پایان عشق

چه توان کرد با دو دیده باز

طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده

تا عشق تو در میان ندارد

جز این قدر که رقیبان تندخو داری

که موش کور نخواهد که آفتاب برآید

کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی

زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم

حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد

ز چشمانم بیفتادست پروین

روی احسان از گدا پیدا شود

دست اولین مکن دغایی

کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع

که پادشاه غلامان حلقه در گوشی

اگر دیوانه‌ام شاها تو دیوان را سلیمانی

عشق تو هر شبی ز روزن من

که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید

که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی

همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید

به امید بهار خواهد کرد

که بد گوی من از کوی تو دایم شاد می‌آید

گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی

تا بزیم جان جهان منست

تا ببینی بخت خندان ای پسر

چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی

جان من لرزید و دل از جای رفت

تا مکه ببیند از مدینه

مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد

که ماه را بر حسنش نماند بازاری

دل در سر ساقی شد و سر در سر باده

یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد

هندوک حلقه به گوش توام

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را

در زیر قبا چو غنچه در پوست

باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده

هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر

بل یجعلنا بذاک محمود

که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری

یا بگویند آن که ما حقیم و راست

بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی

که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم

بوستانی که چو تو سرو روانش باشی

یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر

می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد

خود را لطافتی و جمالی نیافته

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته

به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ

چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن

روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله

نامرد را ز مرد که کردست آشکار

از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار

همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین

دور دایم روحها با ساقیند

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

ندهد چون قدت شجر نازک

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی

کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست

چون شمع همی رود گدازان

روز دگر بامداد پاره بر او دوختن

بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل

زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند

هست در گوش من امشب سخنان تو صریح

به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی

چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه

سخنش روز و شب فنون و فسون

نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد

ره به جای دگر نمی‌دانیم

هان مکن با هیچ مطلوبی مری

چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد

أمواج الادمع تغرقهم

سخن سرو بوستان گفتن

چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی

به سر تو که لعل و مرجان هم

هم در طریق عشق به هنجار می‌روند

چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز

ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست

چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن

مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی

مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی

بهم آورد صبح و شام ایزد

زلف او گر بفشانید عبربیز کنید

تو از غرور جوانی همیشه در خوابی

آب حق را داشتند از حق دریغ

چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن

که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

سالها زار بگریاند و بگذارد یار

محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

فتنه‌ی آن نرگس رعنای تو

کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم

افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم

صدف عقل را در افشان کرد

قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

فرخ تو که هیچ غم نداری

سیل تو می‌کشد مرا تا به کجام می‌بری

تا با غم عشق یار غارم

بر بر سیمتان که مشکینید

گرنه با ایام در یک پرده‌ای

در میانشان صد بیابان و رباط

کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی

حشمت و مال و منال دنیوی

به حل و عقد جهان را زمانه‌ی دگرست

سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی

زنار جاحدی را از جان خرید باید

یا بند هوا ز پای بردار

از رحمتت آفرید پنداری

بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن

گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون»

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم

نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی

که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب

دود بویش می‌کند آن را سپید

کز فتنه جهان به هم برآمد

حق برو آن علم را بگشاد در

ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو

در چاه طبیعت تن مانی؟

صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب

جانب دیده پاره‌ای رفت از آن مصادره

گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش

گو ز سر گیر زندگانی باز

دلم در دوستی خرم نداری

آن نگه کش تا به ما سد جای منزل می‌شود

کافور بناگوش مهی مشک عذاری

نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را

تا در چمن ز بیضه‌ی کافور خرمنست

فراقش آتش آمد با زبانه

بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار

هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند

خونم از دیده چند پالایی

نور ندهد مر ترا تیره کند

تره و کوک و میوه‌ی روباه

صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر

شرح الصدور کرامه لعباده

مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن

زین سبب ره سوی تو دشوار شد

که من از عشق تو تا زنده‌ام

میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد

گه غلامی کرده سایه‌ی خاکپایت را همای

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم

بر آن امید بودم روزگاری

رسته شد سبزه زار پوشیده

کعبتین و مهره گو با تخته نرد

چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد

واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند

فعل ما آثار خلق ایزدست

در منظوم شود در دل او قطره میاه

گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست

بر طمع دلستانی ماندم به دل‌سپاری

مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی

زان که سر در باختن در عشق اول منزلست

من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم

آن کیست که در عشقت حیران بنمی‌ماند

خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه

شکن زلفک تو توبه شکن

ماهی خون گرفته خود جانب شست می‌رود

بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی

بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌ای

نه نیز کسی داند این راز نهانم

مکن تأخیر تا هنگام دیگر

از دست گل وصل تو پر خار توان بود

چون کلاهش رفت خوشتر آیدش

بخل در دامن فنا پنهان

که از تصور ایشان مرا بود صد عار

تا بیخ صلاح و توبه برکندم

چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی

این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین

پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند

در چشم همی محقر آید

من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست

هست نهان جای عقل در لب خاموش او

عذار مغبچگان راه آفتاب زده

هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را

بر عارض جان‌ها گل و گلزار دمیده

جان تو که همراه دم بازپسینست

ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار

این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست

سوی گورستان تو رنجه کن قدم

شیشه مصنوع شیشه‌گر باشد

از جوی حدوث، باز جستند

از دل او خبری بایستی

وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی

جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»

آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم

شب روشن گشت و روز تاری

ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم

در قبه بجز مسخره و رند و مخنث

هست دامن‌گیر من اما گریبان‌گیر نیست

ز تو در خاطر آزاری ندارم

یا سرو روان است ز گلزار رسیده

ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس

من در جهان فکنده که ای یار یار یار

کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام

وز دلیری دفع هر ریبت بود

مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری

نامرادان را بسی دادی مراد

کاین نیل نشیمن نهنگست

ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی

و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش

بی شکش هر خار گلزاری شود

ساعتی صد بار در پای افکنی

که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد

بر مژده‌ی این نکته که گفتم تو مرایی

چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید

آب رویت پی کند در کوی تو

چون بیند مرغ بر مناره

بار چون داد دل او که مرا بار نداد

بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید

پس آهنگ خون مسلمان مکن

تا نداند عقل ما پا را ز سر

دانم که به نزد من نیایی

کو، به پای دلبر خود، جان سپرد

با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم

برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی

ماه زمینی و آسمانت کلاهست

زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای

وین سهل‌ترین معجز آن کلک و صریرست

آه این چه حرف بود که ما را زبان برند

بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن

تو کز خورشید و مه آیینه داری

بخت ما با چشمت استاد آمدی

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن

بزم و سرای گلشن جای دگر کنند

با سیر برق خاطر او ابر مقعدست

نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب

از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین

بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

معاذالله که از من این شنیدی

کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره

گوی کند هر زمان به هرسو روی

گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست

سجاده‌ها به صورت زنار می‌نماید

وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد

نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن

طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است

از داغ فراق تو برآسود برفتی

یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی

چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر

ز آتش والموریات نفس به افغان رسید

این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود

نه باسفل می‌رود نه بر علا

دربان و غلامش را زو باز که دانستی

گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

دل ببرد و دین تقاضا می‌کند

گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره

عاشق از عشق تو قارون بود دوش

دست بر سر پای در گل چون کنم

تا که بی‌روی چون نگار توام

آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد

همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی

جواب نامه‌ام می‌آرد و ناشاد می‌آید

دور از رخت ای صنم به رویم

لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته

پیشم به دو صد غمزه‌ی غماز نیابد

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

رغم بدخواهان مگوی و آن مکن

چون ندیدی زیر مشتی خاک دام

پیوسته درش مشیر غفران

یک بار بخوان زهق الباطل

خواجه‌ی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة

از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری

هر که در بند ننگ و نام بود

همچو خر در خلاب بنماید

دانی که اگر بی‌تو بمانم بنمانم

بر نمی‌آیم به میل طبع ناخرسند خویش

زان که بد صبح در میانه حکم

قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

تخم پیوند کس نکاشته‌ای

وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی

تا مگر باقی بمانی چون چنار

از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود

بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی

همچو اژدرها گشاده صد دهان

نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله

کامدی، از جانب بستان حی

چون دمی زیشان نیاسایم همی

این چرخ فریبنده و این برق سحابی

ای میوه‌ی روحانی آخر چه نهالست این

ز شادی چون قلم بر سر دوانم

جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی

اظهار حال ما به تو اصلا نمی‌کنند

عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن

معنی خاص ادا کرد به الفاظ فصیح

گرچه دشوارست آسان می‌کنی

هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی

وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده‌ام

نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد

گر تو ندانی مدان خدای تو داند

معنیی را بند حرفی می‌کنی

کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

اثر جزو کلی قدرست

بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی

چون شاه خرابات بود ماه خرابات

کافرین خلق نفرین من است

عاقبت بر ملک قرار گرفت

زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

به روز آخر چراغی می‌بباید

درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی

تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود

که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد

تا روز من کند به سیاهی چو موی تو

آنک چستش خواند او کاهل نشد

در یکی بیت مجمع‌البحرین

گر میسر شر بشد، خذلانش خوان

غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم

بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی

آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند

این نیز بر آن دگر نهادم

تو نشسته فارغ و تن می‌زنی

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست

زاده‌ی هر چار گهرباز داد

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

ماند آنکه تو باز در کنار آیی

با آن حرکات ساحرانه

وز خوردن غم همیشه شادیم

الحذر ای دل ز زخم آن نظر

گلی بی‌زحمت خاری نباشد

قبله نی و آن نماز او روا

مسجد حاجت روا خاک سر کوی او

شود شاد این جان ناشاد من

در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب

منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی

ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن

گر کنم آهی ز دو عالم به است

چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین

حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار

یکی چنانکه در آیینه‌ی تصور ماست

چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری

وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن

برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید

سقف گردون پر غبار بیضه‌ی کافور باد

کامدش از حق ندا جانش شنید

عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین

تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟

آنهم از پیشم فرا تر می‌کند

بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌ای

بس خون که ز دیده می‌ببارم

وانگهی بی سر و سامان رفتن

همی هیچ شادی برابر نیاید

غیر قصد کشتن ما هیچ مقصودی نداشت

شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن

گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

خدای عز و جل حال من همی داند

باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

از جمال تو حال را ز محالا

که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید

باز کن خاک عشوه از سر آز

شکل ماهی لیک از دریا رمان

صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب

فارغ از فکرهای دور و دراز

سلطان اختران را رایش نظیر باد

جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی

مرا چون جاهلان را آز مالی

از غایت حسن رخش انگشت گزان است

چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی

بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند

عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن

دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت

چشم در آن روی چون نگار بماند

در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی

هم خرقه‌ی صوفیان دریدیم

جان ما زین دست خون آلود باد

برای رضای تو من بر همانم

راه او گیرم که این ره روشنست

علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون

شب چه روز آمد ز آه شعله بار

روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی

آیت بی چگونگی در تو و در معاینه

محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را

کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من

باشد ای دوست که شایسته‌ی زنار شوم

مکن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکن

وز رخ تو بوی برد دایه‌ی گل در چمن

من تیر نازت خورده و گردیده‌ام قربان تو

دردا از آنکه بر سر کوی تو می‌رود

چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی

کز تکبر دوش او ابر بر زهره‌ی زهرا گذشت

چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود

زیرا که تو به ز ملکتی‌ای

تا چه با پهناست این دریای عقل

بست روح‌القدس به عرش آذین

این دو بیت از مثنوی آمد به یاد:

جز اندر بحر و کان نقصان محالست

در دل سنگ می‌نهد شعشعه عطاییی

از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد

سر یک موی امتحان نرسد

نیاری بدین خاصیت روزگاری

وین اصل در جریده حکمت مقرر است

ریشخندش نیز درخور بود

تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را

که با او از دوشش چاری نیاید

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

آویخته سرنگون ز فتراک

جمال ماه رخ دلربا چه سود کند

وای آن کز تیر قامت می‌کند

کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک

ملک عالمم و عالم اسرار نهانم

می‌شود تاراج، این تخت الحنک

خود می‌نشود مگر نخواهد شد

حقایق‌های ایمان را چه دانی

ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم

افلاک را ز جامه‌ی ماتم برآورم

نثار موکب اردیبهشت و اضحی را

به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم

ولیکن خواجه را در کف بها کو

ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت

هر دمی از گریه قارون می‌کند

این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی

گرت باید که بی‌نظیر شوی

پای نگارکرده این راه را نشاید

زان دل بی‌صبر درویشم نماند

تا برد او را به سوی دام خویش

بر فلک همنشین اختر تو

طوفان آن به منظره‌ی لامکان رسید

عشق سر رشته‌ی خطا و صوابم

کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی

نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم

از جز آن زلف پریشان تو نیست

که راز عاشقان بگشاید امروز

که بهار حدیقه‌ی جان است

چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان

در جام عاشقان همه زهر جفا چکد

همتت بر کارها پیروز باد

هر گوشه ویرانه‌ای صد گنج قارون آمدی

نان موذن ببرد رویت و آب عسس

گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند

شکسته در دل و در دیده خارها دارم

ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا

او همه گریم و تری و چو تنگ شکری

کاو علف می‌خورد، آن آهوی دشت

وز بلا دلقی کنون نو دوختم

ملایک را و جان‌ها را بر این ایوان زنگاری

باغ خندان خوانمت یا ماه تابان ای پسر

کس چه داند قیمت فردای عشق

هم‌عنانی چگونه راند کس

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

از سبکساری و گرانجانی

مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند

وز محنت تو نشان نماند

گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه

تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟

همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر

مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی

یا ز پاییزی پر آفات بود

ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی

گه ممن و گه کافر و گه گبر و یهودم

گبر شوم باز و مسلمان شوم

که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده

روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار

که نکوتر از آن بنتوان بود

که من از تو بجز جگر نخورم

ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من

دیده‌ی اسلامیان سجده‌گه کافری

کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ

بر دل این غم سر نخواهد آمدن

آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی

بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش

چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر

خامه‌ی انصاف با قرار مکین است

این حسد را ماند اما آن نبود

بی‌زن و فرزند و بی‌خان و سر و سامان شویم

تو مگر کردی گذر از اصفهان

تا نزول آیت نصرت بود منصور باد

هم بی‌دل و دلشادم ای مه تو که را مانی

در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این

چون نمانم به جمله من مانم

گرچه بر شاخ وفا باری نماند

هر سو کسی پیاله بر روی تو می‌کشد

معزول مانده از سخن خوش زبان تو

که برخیزد سپند از روی آتش

امید من دگرگون شد دریغا روزگار من

کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی

هست عالی همت آن بازی که صید باز تست

فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار

دامن از هر دو جهان درمی‌کشد

مکر و شیراندازی خرگوش بین

بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه

جز به پای عشق، نتوان کرد طی

هرکه اندر حسن تحسین می‌کند

و تأتی باخت لها آبیه

ما جمله ز بهر یار داریم

سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید

میی خوشتر ز شبهای وصالی

عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها

باز از آنجا به سوی من پوید

کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی

نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید

گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری

با ریا توبه‌ی نصوح کنیم

کز رخ دل حسن خدا رو نمود

یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود

باز جانش از عجز پشه‌گیر شد

روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین

پیش خالق می‌برند اهل تظلم داد تو

دامن بیعت او دامن هر کام گرفت

که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی

مفرش جانان جان آهنج کن

با کست بیرون ازو کاری دگر

با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد

مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست

ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن

گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

نکنم جز وفا که نتوانم

تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی

تا دلم چو گوی در طبطاب کرد

که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر

نیندیشم تو بر حال رضا باش

کو به دریاها نگردد کم و کاست

به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید

ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم

دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی

جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست

پیش لعل لب تو از بن دندان آید

بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من

که بغیر داغ کاری ز تو تند خو نیاید

کمال یافت همه کار تو به باد و بدم

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد

پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشکستی

جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود

که نوک خار و برگ گل نرستند

افتد اندر هفت گردون غلغله

نیست جز صورت صراط سوی

سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟

هر طوطی ازو مزید نتواند

وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی

وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

که حمایت کند سگ و عسسم

نادیده چهره‌ی تو بنین و بنات تو

پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری

گل نگویم که خار می‌ندهد

پنداشت دل تو که از این دام رهیدی

مرکب طامات را زین هوس کم کنید

آثار را نظاره کن ای سخره اثیر

از همه بندها جدا بودن

هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

پیش از ازل و ابد خنیده

بهائی! باز این افسردگی چیست؟

در کنج قمارخانه بنشستم

خرد در کار عشق ما چرا بی‌دست و پایستی

دیگران را ستود نتوانم

پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست

آن بت نیکخواه نیک‌اندیش

دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب

نمود مردمی اندر دیار هندستان

نگذاشت غمزه‌اش که نگاه دگر کند

بر در تو غلام و دربانند

صد جوش بجوشیده این عالم افسرده

چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات

وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد

آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

ظلم را پیوند در پیوند کرد

پر خمست آن روسبی زن پر خمست

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

گر راه سرکشی و تکبر رها کند

این گفت به جان رفته جان نیز نعم کرده

چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم

شبنمی در زیر طوفان مانده

گر دل تو ز بنده جان خواهد

مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست

تن و جان و دل از قبور و فتور

آمد حروف سال وفاتش امید جود

سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند

همگان را تو صلا گو چو مذن ز مناره

شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم

عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید

ور بنالم یکی هزار کند

از همه مردم بتر در مکر و کین

از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم

گویند به هم مطلب خود را به اشارت

رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب

ای بر در و بر بام به صد ناز دویده

سوخته‌ی عشق باش ساخته‌ی دوش بین

تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد

قصه‌ی عمر جان شکر دارم

لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد

آز را از گنجهای جود پر کردی شکم

پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم

چادر افکنده ز شنگی بر دوش

برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده

بیش از لقب و نام تو توحید نخوانیم

کدام کوه که باد توش چو که نربود

گر خواب دگر نبینیم شاید

از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

در صورت رستم شده از صورت حیزی

گر رسد تن را تعب، جان را عنا

پشت از غم عشق تو دو تا کرده

شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی

جانها به نثار بتگر آریم

عقل کل جزوی است از رخسار تو

بدرود دی که کار من امیدوار بود

هنوز از کف منه خنجر که بیمار دگر مانده

پدر ننگ آمد و ننگ پدر تو

فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب

معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست

زهی بی‌رزق کو جوید ز هر بیچاره‌ای چاره

یا دل از دست غم هجران تو برهانده‌ام

غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر

کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم

خام باشد خام و سست و نارسان

مختار شوی گر آن بجای آری

چند گردی چون گدایان در به در؟

غافلم گرنه این گمان دارم

بهل طبع کژاندیشی که او یاوه‌ست و هرجایی

هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی

این چنین طراریت با من مسلم کی شود

که نه زان بهترک همی باید

خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت

که بهر کار دارد او هنری

سوار رخش برون رانده از غبار من آمد

لاجرم آشکار می‌نشود

در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده

چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست

جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد

یک غم ز تو رایگان برآید

وز نوای او قیامت خاستی

بنشست عطارد به معزای معزی

لطف کم، محض جور زاید از او

عشق تو آخر به سر آن رسید

تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی

گشت ز ما منقطع هر که به ما در رسید

آن ز من بود رخت بربستم

بر قضا و قدر مقدم باد

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی

فتنه‌ی تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد

نفسی هم‌نفس نمی‌آید

به جای آب آب زندگانی و گهربیزی

خاک پایت باد سر تا پای من

ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد

بکشم زانکه دوستش دارم

این دو ضد را دید جمع اندر جگر

من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت

اما روان نمی‌کندش یک سخن گذار

بحمدالله که هردم می‌فزاید

دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی

دو بند زلف مشک افشان جانان

ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت

سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم

آیین وفاداری ما خود کم ازو نیست

ثور کردار به ما نجم پرن

بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

همه گویی نشان هجر کشید

استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری

باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد

کخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

می همزاد عمر نوح بیار

بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ

وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان

وز ره تحقیق، دور انداختی

که جز غم ندارم ز تو یادگار

بدران بند هستی را چه دربند مصلایی

ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد

از شوق رخت در تک و تاز است چگویم

هر دم اندر دیده پیکانی دگر

بر دانه نیوفتاده منقارم

آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران

چون تمام افروخت بادش دردمید

کاین هنوز از نتایج سحرست

که قفل دری یا جهت قفل کلیدی

ما عاشق زار زار زاریم

عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود

آشتی داده کبک را با باز

خواجه بر جست و گریبان را درید

پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی

سر و سامان این سودا ندارم

دو یاقوت تو شد جان‌پرور امروز

نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را

یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد

زانکه تو چست و به اندام آمدی

مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن

بر ... زن چو ماکیان کاژی

دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب

در پیش سواران خر هرگز بنراند کس

که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی

عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم

برهنگان ره عشق را قبا مدهید

کم داغ به داغ برنهادی

گفت من خاک شماام نی ستی

در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را

الهی، به شبیر الهی! به شبر

خراباتی شدم ساغر گرفتم

و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

در جنب ستانه‌ی تو مفلاک

می نگنجد در زمین و آسمان

چشمم از خونابه دریا کرده‌ای

جست تیرت از دل زار و به جان آمد همه

گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی

خاک مرا عنقریب همره باد صبا

سرگشته همه عمر در آن گام بماندم

نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی

توده‌ی عنبر فگنده بر شراب و شیر چیست

جام بر کف سوی ما آینده باد

همه شب تا به روز بیدارم

چون نمی‌پاید دمی از وی مگو

چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن

من یذق منها عن الکونین غاب

کز دولت این جهان ترا دارم

ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی

جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست

خورشید سپهر ذره کردار

گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم

که چو تو شاه در کنار نداشت

در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟

کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند

چونان که دلت به تنگ‌خویی

گوهر فقر در میان بر مثل سمندری

قول منت مژده به شادیستی

بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر

از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

نی تو عزرائیل شیران نری

تو می در نیابی زبان زمانه

در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی

یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب

بر ممن و بر کافر از مات سلام الله

تا شد آن عارض تو غالیه پوش

ما همه زان جرعه‌ی دوست به دست آمدیم

هر زمان با من چه صفرا می‌کنی

نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش

بدخواه تو مال است تو چون فتنه‌ی مالی؟

شبها که همدمم به جز آه سرد نیست

این چنین نور کی دهد کارم

بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی

در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود

با دهان خشک و با چشمان تر

شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم

اوفتاد و مرد و بگسستش نفس

دشت نماند و جبال و نه بساله

کار من این است در لیل و نهار

چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم

چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری

جز مرا در زمانه یار مگیر

که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد

گواه آری روا باشد حریف آب دندانم

لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را

گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن

گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم

چون دوست نیست بهر رضای که می‌کشم

پنهان دری که هر شبی زان در همی‌بیرون پری

بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست

در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر

آسمان پر تموج نورست

با سلیمان گشته افصح من اخیک

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

چون به فعل آید، توانی گفت هست

به عدل قاعده‌ی ملک آدم و حوا

ای صنما به جان تو کینه در بننگری

جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین

سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته

واندر طلب وصل تو از پای فتادیم

چه گویم از این عمر بر چیستم؟

خشک است پشت کامت تر است روی بالین

چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را

آری آن دولت را منتظمی معهودست

هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری

یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست

نی چو این مردم حشر میرند

اکنون همه زخم خار می‌بینم

کز وظیفه ما ترا داریم سیر

پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان

انها نار أضائت للکلیم

سرمایه‌ی دل چو باز می‌بینم

که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی

جام شورانگیز درد آشام عشق

هم و هم تیره گردد هم فهم ابتر آید

راست چون آزده‌ی سوهانست

اگر کنم به زر آفتاب چشم سیاه

بوستان پرگشت از اطلال و دمن

با دل پرآرزو در دام صیاد فراق

خورشید عکس گوهر پر کلاه تست

تا هر دو یکی شود که و مه

غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را

او را نمی‌رسد که رود مال و زر دهد

محسوب نیست آن نفس از زندگانیم

تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

اگرچه تو او را سبک می‌شماری

مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی

گریان و در انتظار دل خندان

هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری

مه بوسه ورا بر آستان داد

عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو

مردمی کن وصل بر هجران مزن

شرح عطش سینه‌ی تفسیده‌ی ما را

زین بی‌شبان رمه یله گوباره

که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد

آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن

با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی

گر من به غمش نگرومی کافر می من

که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد

فلک چیست دروازه‌ی احتشامت

چون محبم حب یعمی و یصم

کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد

هر شبی دامن پر از پروین مکن

شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده

دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن

افتاده پست گشته موقوف یک عنایت

از آنکه دیدم از این دیده‌ی حقیقت‌بین

گر چنین پروای خدمتکار خواهی داشتن

بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو

به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه

نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست

ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

کشته‌ی هر غمزده‌ی خوی تو

داد او از قاف تا قاف آمده

طاعت و علم است بند و فند زمانه

تو مگر کردی گذر از کربلا؟

برویم هرچه آید زین دل آمد

بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته

چون تو دگری نزاد ز آدم

در کنار قدسیان پرورده‌ایم

در بیشه‌ی ازل چو تو یک مرغ ناپریده

شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست

تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟

خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند

عالمی سر بسر خراب شده

ای دل سر اقبال از این بار تو خاری

که مرا برگ پارسایی نیست

رو رو که قاعدست که القادم یزار

با خبری بازده گر ز من آزرده‌ای

با تو یاد هیچ کس نبود روا

همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی

هم بتوان ساخت به نان جوین

شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی

از پرده برون رفته همه اهل زمانه

نیکوتری ای پسر ز شیرین

جز به صفت صورت دیوار نیست

در خط مشکین به کار آورده‌ای

اما تبسمی که شود پرده در نبود

گسستی هرچه کان را خود بپیوستی

سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید

گرنه با ایام در یک پرده‌ای

هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی

کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد

جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر

باکه گویم که بند من بگشای

زانک در خلوت صفاهای دلست

کوشش کنی و مال فراز آری!

تا کی بافی هزار گزاف؟

همه مقصود در کنارستی

سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی

چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم

من چرا چشم بر دهان توام

من دانم و دل چنان که هستی

آید برون ز عهده‌ی سد سر گرانیت

که در انده اسپ رهوار و زینی

ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک

چون تویی هست کافری بودی

به پیش او به قدم لا اله الا الله

زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد

در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر

رها کرده رهی دیگر گرفتی

دستها بر کرده‌اند از خاکدان

گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی

یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند

کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی

در خویش دو چشم را گشاده

گهی شه پیل خواهم گاه شهمات

زانکه شراب خدا خمار ندارد

شهر پر شورست از غوغای تو

که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم

جز سخن چون روا بود ساران؟

نیست افسون دم در افسون ذره‌ای تاثیر نیست

ای دوست چنین شود بدین سردی

راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری

تا صد علم از حسن برافراخته دارد

تا به هفت آسمان مبارک باد

شکر ایزد را که آن ما بود

تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد

چون من غریب و زار به مازندران درون

هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟

وه که یک جو زانچ قیمت می‌کنم

می بی‌درد نیابی تو در این دور زمانه

تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز

لایق عشاق نیست صید هوا ساختن

بهره‌ی من خار همچنان که تو دیدی

هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

زیرا که به زیر بندهائی

از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها

دانم ز نیاز من خبر داری

ای خواجه منصور تو بر دار چرایی

حلقه‌ی گوش سروش صدمه‌ی پیغام تست

زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد

مه نهانست تا به پیدایی

سوی هر ادبیر تا کی می‌روی

کار نیاید نکو به تنگ دلی

انها مفتاح ابواب السرور

تو معروف باشی به انصاف کاری

رسن بازی من دیدی از این چنبر چه اندیشی

گه سنگ تعب به زیر سر دارد

بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت

این‌چنین کت حسن بر در می‌زند

مهر ستاره‌ی خیل ، گردون لوا بماند

چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای

هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی

ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد

بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید

هیچ ممکن شود که یکباری

یک نظر انداخت پر از خشم و کین

دانم به حقیقت کز اهل ناری

من کرده‌ام استخاره، صد بار

گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی

بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی

در شهر ز خویش زاهدی کردم

باری است اوفتاده و مشکل بمانده

که از هجران تو کافر نگردم

بی‌صفا گردید با من بی‌صفت می‌بینمش

سیر نخواهد شدن از کافری

زان که جسم خاکیم پرورده‌ی آن خاک کوست

هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی

که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی

پیش معشوق کس بنغنودست

اندر گشایش عدم آن عقدها گشود

راستی باید گرانی می‌کنم

گر همی خواهی عصا تو فکن نخست

تو خاک مخوانش نیز خوان‌خوان

علم بر وفق طبیعت، خو کند

جام زرین و آب انگورست

چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم

از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد

دور از تو بتا چنان که دانی

ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان

گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

خویشتن را با تو در کاری نهد

نی را ز ناله من در جان شکر دمیده

زان چو کژدم دست بر سر مانده‌ام

که مانندش نزاید کس ز مادر

هر زمان اندر جهانی افکنی

غرقه شد کف در ضعیفی در زد او

نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

بیخ ظالم را براندازیم، زود

برزنی آب و همه انده بر باد کنی

و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده

با چنین رخ چه جای پند بود

غم عشق تورا فرمان ندارم

نیز با این جور گردون می‌کنی

دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت

شاید که به هردو سر بیفرازی

کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد

خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست

جز وزر نیامد همه سودای وزیری

وز روی نکوی او صبوحم

جان ما را به قرب خویش کشید

از آن افتاده‌ام در عالم دل

گر هزاران عقل دارد کافرست

تا تو دل از طمع نکنی شسته؟

بر اوج هوای دل، تپیدیم

هم در تو نمی‌گیرد چه سرد دمی دارم

در جانش زده ناری آن خونی آشفته

طلب در او صفت بی خودی مثال کند

زانکه اندر عاشقی اکراه نیست

طره‌ی میگون شب خم به خم اندر شکست

هنوز فرصت عرض گداییی نشدست

این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

با تو نفسی بیارمیدیم

آیینه‌ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی

چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم

سنگ را لعل آبدار کند

سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم

از توکل در سبب کاهل مشو

دانیال این کرد بر دانا مله

قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام

چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا

ز من دیوانه‌تر گشتی ز من بتر بشوریده

پرده‌ی راز دشمنان ندریم

تا کی داری ز خویش فردم

زین درد امید کی دوا را

نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید

همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی

عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید

چون پای غم تو در میان آمد

جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی

هر چه کنی جز به بصارت مکن

نزول در حرم کبریا توانی کرد

بر منفعت خلق در دست و زبان را

ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد

خواهی که نکاهی و هم بکاهی

مایل دام و عاشق قفسی؟

وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب

عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی

و ز دیده برون آمد دردی که نهان بود

بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست

چه می‌گویم به صد جان رایگانی

که در هر گوشه‌ای افسانه‌ی سودای من باشد

نیابد کس همی زین کار چاره

تسکین ده حرارت هجران ما رسید

همه در هجر بینم منزل خویش

بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده

در غم تو هر چهار از دست رفت

بماند دست و پای عقل از کار

افلاک عنان باز کشیدند قدم را

که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من

یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

این همه سعی تو از بهر معاش

خویش را چند بر کران داری

رحم آر بر این دم شمرده

سزد گر من هواجوی تو باشم

سرگشته‌تر از همه جهانم من

کین بلا آخر به کاری می‌کشم

با رخنه‌ی دیرینه به ویرانگی آمد

«مر مرا نان تهی بود آرزو»

بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام

راست می‌گویی که از جان می‌کنم

آن کس که رهانید از بسیار پریشانی

زان کرشمه کردن و رفتار یار

همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد

وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری

شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم

گه خفته به زیر شاخ بادامی

اندر او مضمحل، جهان کبیر

رقص کنان گردش شهور و سنین را

گر هیچ پدیدستی آن همگانستی

روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست

که عود عشق در مجمر نگنجد

وقت مستی نیست مستیز ای غلام

آنچنان می‌شد که گویا از همه بیگانه بود

مر پیری مرا ز چه قانونی؟

ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب

جز غم او هیچ غمگسار ندارم

صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی

بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست

از تخت ملک زنگی شب را فروکشید

باز آمد چون دلم به دام آخر

نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه

ازین بدترش باشد نیز عاری؟

یارب، به تقرب سبطین رسول

که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد

ماییم هریسه رسیده

پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق

همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای

خوش خوش اکنون جفا درافزودی

ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست

صحبت یاری به ازین کن گزین

هر که سنگت زند ثمر بخشش

شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام

از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

زان که از خویش مرده من نبود

نور حقش توی به تو می‌رسد

در این چنین سر و توشم توان تواند بود

سپهر است مانند بازیگری

چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان

نشکسته ز پای خود این کنده

زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد

گر باد نبینی تو نبینی که چنینی

این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود

بر در قفل سحر همچو کلید است صبح

حسنت ار آستین برافشاند

ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید

نه غازی و نه جامی و نه رازی

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

بر سوز دلم قدر مواظب

ترسم که بمیری و در این وام بمانی

خورشیدی ای جان یا قمر گر دل ببردی شو ببین

لیس للعشق قریب و ولد

زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم

خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند

حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین

آفت دوران، بلای مرد و زن

او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست

وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری

چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد

ما ندانستیم و غافل مانده‌ایم

کان خوشدلی کجا شد دل گفت می‌ندانم

داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد

از دلش راحت وز تنش تن آسانی

تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

این رفت و زان خبر نمی‌آید

بر کف پای دل من از ره او آبله‌ای

جز به دل بردنش ولایت نیست

من و طریق خداوند مبدا و ایجاد

گر دهی جایش کجا اندر جوارت

به یک کرشمه‌ی ابرو ادا تواند کرد

از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟

کام از این حلوا و نان، شیرین نساخت

از غم آن دلستان سیر آمدم

صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه

زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن

یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت

با رکاب و عنانت مقرون باد

گر در خیال آن بت طناز نیستم

طاووس‌وار بودی و امروز خارپشتی

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

در یسار تو و یمین تو باد

ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی

من خدمت رایگان نخواهم

هم نشد آثار و هم آثار شد

دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد

پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

آید به مال باز به من روزگار من؟

و اذکر الاوطان والعهد القدیم

تا باره‌ی نهم ز جهان رسته رسته باد

مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری

گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش

شیرینی لعل جانفزای تو

همه حشمت ز احتشام تو باد

نتوان پر او بست به این تار گسسته

چون بر گل زرد خون چکانی

چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

به دردم از تو دردم را دوا کن

نباشد چون حسد در جمله هستی

بنده‌ی جام شراب و خادم خمار باش

چنبره دل گل و نسرین دمید

اگر عادت نداری غمگساری

با درد او به نوحه و شیون چگونه‌ای

شنوده‌ستی حصاری در حصاری

نیستش محتاج عینی کو نکوست

چون تو صاحب جمال نیست دگر

وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی

بر کران چشمه‌ی نوش شما

کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد

چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست

هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید

زین باغ بسند کن به دیداری

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

از آن بپرس که بر من زمانه می‌گذراند

گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم

جمله همچون سیم و زر آمیختند

زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی

رفتم که پرده‌ای بکشم بر نمود خویش

بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری

که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم

به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه

چون به جان غاشیه‌ی حکم و رضای تو کشم

تا کیم داری چنین بی خواب و خور

آرام ملک و دین به سیاست تمام داد

یکی زان شیوه‌های پیش خدمت کار سازم کن

به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟

شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است

تو برو مذهب سه دیگر گیر

می‌گوید حسنت را کی خوب لقا چونی

کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین

تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر

کارم از عشق چون زربر بود

عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست

خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟

نبود از رأی عدو، پیروز هیچ

آخر ز تو در حمایتی باید

ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی

زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار

جان همه عاشقان سپاهت

روز و شبم هنوز همی پوستین کند

زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

سامه کن و بیرون مشو ز سامه

دست در خون دل پرهنران می‌داری

چون من اسبابی مهیا کرده‌ام

مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده

چون ز میخانه عصیر اندر رسید

شانه‌ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر

شکر آنرا باز نازیبا مکن

از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود

تات چه گوید فلان فقیه و بهمان

عاقبت، مأجوری خود را بدان

چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم

حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره

ما بی تو نداریم دل خویش و سر دل

زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

به دلش اندرون داوریها فزود

گر آب در اصل خاکدان بندم

برنکشی از سرت آهرمنی؟

خون جگر حواله‌ی احباب می‌شود

سخنها ز هر گونه پیراستست

مرا ده آن و آن دیگر مرا ده

رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست

نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد

جهاندیده گردان و جنگی سوار

من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را

تا نگردد خالی از دیو لعین؟

هان مشو مسرور بر احوال خود

ز پوشیدنیها و از بیش وکم

دستی قدح پرستی پرراوق گزیده

با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان

تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد

چنین گفت کای کار دیده گوان

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟

کامروز در رخش اثر انعفال نیست

بر آنکس که او کینه از دل بشست

خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی

بدخویی را ز خود جدا کن

لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

که نشناختی چهره‌ی شهریار

وز خاری باشد گشاده خاد

از مکر و فریب و غدر تو ساهی

درد خود را دوا، هم از او جوی

نشستند با فیلسوفان بخوان

ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری

با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود

خورشید و قمر ز شرمساران

سخنهای شایسته و غمگسار

گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است

خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم

ز بیدادی کهتران شادگشت

تا بازرهی از دم این جان هوایی

بر تخت دل من به جمالی دگر آمد

قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد

که ناپارسا بود و ناپاک بود

پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای

هستند درو چهار هم زانو

شوق مکنونی که در نیک و بد است

نخواهم جز از ایمنی در جهان

باز خوش بر دست سلطان آمده

جایی که شراب ناب بینم

بر براق لامکان خواهم نهاد

نگشتی سپهر بلند از برم

طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد

وزو دارد اندر جهان بیم و باک

نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی

روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت

آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد

برانم که او بودشان رای زن

سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

پیرهن باشد جان را و خرد را تن

حد علم ارچه نشد مفهوم کس

که ای پر هنر خسرو ارجمند

پنهان نشویم چون ستاره

نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید

هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

ز گیتیش دامن بباید فشاند

بیدادکشان را طمع داد نباشد

گه سوی نوروز و گهی زی خزان

غلط انداز نگاهش نگرید

ببردند با خسرو نیک نام

زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری

چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن

رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید

سوی رزم جستن به هامون شدند

به هر صید پشه بند از پای بگشا باز را

آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان

وز تعلم، علم حاصل می‌شود

روان را به دیدار توشه بدی

بند کی سخت می‌کنی بند کی باز می‌کنی

همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

در رخ تو تیزتر نظر که پسندد

دلش گشت پیچان ز کردار اوی

که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود

دامن یکی زناز و گشی برچین

وز آنجا فهم کن سال وفاتش

به پیماید و بر کشد با سپاه

در این غربت چنین آواره گشتی

خلاف وعده‌ی بسیار جانان

لعل آنست که سوی می و پیمانه برد

پر از آرزو دل پر از آب چشم

بایکدگر دمادم گویند هر زمان:

همی بندند دستار طبرخون؟

از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین

همی نامه سازد یک اندر دگر

سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی

به سر کوی همی گردم تا بار دهد

چون نگرد در رخت دیده‌ی گریان من

ز سالار بیدار و ز کشورش

چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای

وان با کمان و تیر برو خفته

در محلی این چنین چشم از من غافل مبند

گزیدست را مشگری در نهان

اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی

یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر

جز لطیف و پاک و دلکش چون بود

به پیچید زلف شب لاژورد

شکایت ار کنم آزار بیش ازین دارم

زیرا که منم زر و تو سفالی

کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد

فروهشته چون مشک گیسو رسن

گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی

روی در محراب بودم دی و دوش

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

جهان گشته و کار کرده ردان

کامد به بد مستی برون رطل پیایی خورده‌ای

آویخته ز نادره ایوانی

اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده

در ده آواز مباح ای پسرا

کار و بار و بخت بیدارش نگر

پر اندیشه و درد و نفرین شدند

کوهکن ره می‌برد در کوه خارا همچنان

شب و روز او میسره میمنه

گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

چو آتش پس پرده‌ی لاژورد

مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره

آراسته کن تو مجلس ما

در نگر آخر به‌سوز جان من

برآورده رنج و فرو برده یال

که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد

آن پرده که بستند بر چغانه

هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

همه نیزه داران جوشن وران

بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه

تا کی بندیم دل در ایام

کاندر بهار شاه به ایثار می‌رود

نهاده برش نار و سیب و بهی

می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا

اگر خوب و چابک سواری بگردان

بی مهری زمانه‌ی رسوا را

وگر در هنر بخشش و بخت را

دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه

تو نیز مرا مکن فراموش

کز پی برود زهی سر و کار

مماناد گویا زبانت درست

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

دل ناصبی را به خار علی

ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا

جهان پهلوان رستم نیک خواه

نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی

ای لاله رخ سمن بناگوش

پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند

همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست

چون پنبه شوی به کوه بر خرمن

بنده مشو درهم و دینار را

ازو نزد بیژن یکی نامه شد

نی نی رها کن نام می مستان نگر بی‌جام می

تا چراغ وصل را فروختم

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

خداوند دیهیم شاهنشهی

از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است

پر لاله شود همچو باغ نیسان

چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد

که اندیشه تا کی بود در نهفت

ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی

مرا زان چه که چونین کرد آدم

تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر

جوان را همی‌سوختندی جگر

قرب ارزانی به مشتاقی که دور اندیش نیست

نه خامم خورد شاید زو نه بریان

برو باز جو دولت جاودانرا

که روز بزرگان نخواهد رسید

مده غم را به من با بوالحزن ده

طاعات ز سر فرو نهادیم

اندر خبر و نشان نمی‌گنجد

بدادن نباید که بینند رنج

گه تنم خم گرفته چوگانیست

چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟

به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید

نخواهم من از خواب بیدار گشت

وز نظری که افکند زنده شود ولایتی

از آب وصال خویش تر کن

که هر که خورد دم او چو او مرید شود

ورا زان سخن هدیه‌ی نو برند

گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما

که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی

مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

همه میش و آهو به راغ آمدند

کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده

صبایی کرد و بر گلبن نظر کن

دردی دردت فراوان می‌خورم

پذیره شدندش گزیده سوار

بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود

به بهار و به تیره و تابستان؟

می‌کند سوی خود آواز نمی‌دانم چیست

همیشه ز رشکش دو رخساره زرد

بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده

که جان عاشقان زیر و زبر کن

از حریف فسرده خالی باد

ز دردش منم چون تن بی‌روان

سر داده‌ای چه فتنه‌ی چشم سیاه خود

از این دشمن بجستن نیست رستن

مقصود ز آفرینش و ایجادت

سر دخمه‌ی او نگون سار باد

شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه

گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن

بیند که هزار در ندارد

که ای نره جادوی بی‌دست رس

کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید

چونکه فعل بد را زشت نینگاری

در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای

که بگزین برین کار بر چارماه

سردفتر دین بوده از عشق تو بی‌دینی

خدمت جمشید آذرفام کن

گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر

نوشته برو نام بهرام بود

کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد

چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی

از کلام شاه مردان، یاد گیر

نخواهم پراگندن انجمن

خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه‌ای

مهری که خود نموده‌ای آن مهر کین مکن

میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته

به گوش چنان پروریده بناز

باشد که زمانی به فراغت بنشینم

هم آن به که کس را به خوانت نخوانی

تا نستاند به ناز جان نظر باز را

چو این نامه من بخوانی بیا

نکاهد گرم ما را هیچ سردی

رقعه‌ای آیدت جواب مکن

کنیم همچو محمد غزای نفس جهود

یکی جوشم خسرو آرای خواست

این کسی داند که زنجیری بود در گردنش

که زاید همی خوب رومی غلامی

کای نامه سیاه و خطا کردار

مر ازو همه رامش و کام بود

دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی

بدل جام گرفتی زوبین

روی بر خاک دربدر گردد

همی‌کرد زان آزمایش بسی

گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش

چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری

جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد

نمانم کسی زنده از گوهرت

بر این نطع هوای نرد من نه

در محنت و بلای تو این نیز بگذرد

شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید

نه سردید از آن کار پیدانه بن

هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید

از غزل و می مگر که مفتعلی

نه خبر از مبداء و نه از معاد

میان را ز بهر پرستش ببست

تا پیش تو جان دهد ستاره

بر صورتی که خلق برو بر همی گریست

یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم

پر از آب مژگان و دل پر ز خون

کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد

این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی

سال تاریخ وفاتش طلب از رحمت حق

بسی زینهاری بر ما رسید

و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست

مرا بگو که در آن حلقه‌های گوش چه بود

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم

روز تا شام به زر آب زده ژوپین

نه دلش را گشادی از مفتاح

اگر در میان دم اژدهاست

که لطف‌های بتان در شب است بنهفته

گهی راوی شوم با شعر و ابیات

تا دل من به زلف پیمان کرد

بریدند سر زان تن شاهوار

راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن

خرد تار و پود سخن هوش کن

که بیزار است از آزادی خود مبتلای او

به آواز گفتی نشاید نشست

هر حکم که می‌خواهی می‌کن که همه جانی

صبر چون کوه مرا چون کاه کرد

از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار

همی تاخت برسان تیر از کمان

بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود

بر در پرهیزش بر دار کن

کز سرای خلد می‌دادی نشان

بیامد سپاه جهاندار نو

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

مشک سیه با گل سپید برآمیخت

زانکه پرورده‌ی هوای توام

سر تخمه‌ی نامور کیقباد

گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

نبود از رای عدو پیروز هیچ

به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

به بیچارگان بر بباید گریست

تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی

گر نشد جادو به رخ آن طره‌ی طرار او

گرم شده جام دی سرد شده جان نار

مه خورشید بادا مه سرو سهی

پروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تست

چشم غیبی جوی و برخوردار شو

غمگین مشو ایدوست، روزگار است

به بیشی بماند سترگ آن بود

کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی

هم بدان نوری که جانش زو چرید

لیک همچون ذره سرگردان بود

نباید گشادن به ره بر میان

در گردنش هنوز کمند گسسته‌ای

این چنین گستاخ آن حرف تباه

دل سرا پرده‌ی صد راز نهان بود مرا

وزین نامور ترک نر اژدها

در بخشش و در احسان حاجات روا کردی

وقت قهرش دست هم در وی زده

ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار

کزین سه گذشتی چه چیزست نیز

ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

رحم حق و خلق ناید سوی او

من بگویم با تو، یک ساعت بایست

تهمتن برانگیخت لشکر ز جای

نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله

که پس این ماه می‌سازم سفر

بس گنج که رایگان نهادم

به تارک چرا بر نهی تاج آز

که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد

بعد از آن بر گیر او را ز امر هو

که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد

ازویم نوید و بدویم امید

اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی

وز روان شیخ این بشنیده‌ام

از شجره فقر شد باغ درون پرثمر

چنان دولت تیز برگشته شد

کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام

که نماند از تف آتش اشک او

ز استر و اسب و مهتر و قاطر

سرایی جزین باشد آرام تو

دعا کردن نکو باشد سحرگاه

تو چه می‌دانی حدوث آفتاب

وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد

ای بسا ریش سپید و دل چو قیر

چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت

ناخنان زین سان درازست ای کیا

در پسین بود که پیوسته شد از جزو به کل

مستیی انداخت در دانای راز

شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه‌ست غمازه

حس ضعیفست و تنک سخت آیدت

نوح از این در خروش روح از این شرمسار

این جوانی را بگیر ای خر شعیر

خدنگ جور گردون را لقب سهم سعادت کن

هم نگردی سیر از اجزای من

فبلغهم تحیاتی و نبهم باشواقی

جان پاکان خویش بر تو می‌زند

خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی

از من او اندر مقام افزون بود

چون بگویم که کفر و دین دیدم

دوستان رفته را از نقش آن

به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد

این بگفت و گریه کرد و گرم گشت

که زاغی بیضه‌ی خورشید را در زیر پر گیرد

پرده‌ی نسیان بدراند خرد

آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری

برگذشتند و بدیدند آن ضمیر

نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر

کو غنی القلب از داد خداست

گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان

می‌رمیدی زان و آن نقش تو بود

آهسته بگفت

در متاع فانیی چون فانی‌اند

تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی

بی دل و بی جان و بی دیده بود

سرگشتگی خمار دارد

ورنه بگریزم سبکباری کنم

چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد

این زمان غم را تبرا دادمی

به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد

که بگویی که بهشتست و حلل

چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده

این خران را طعمه‌ی ایشان کنیم

خنک آن قافله‌ای که بودش دوست خفیر

که اجل دارد ز عمرت احتراز

گویی نمدتر گران است

توان عمارت کرد بی‌تکلیف و رنج

با صد افسون، آوری در دام خویش

گر بگویم کز خطر سوی من آ

با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

خویشتن را این زمان مرده کنم

زانکه بس بوالعجب نگاری تو

تو ز بخش ما دو دست خود بشو

در این مه که هرگز در آن مه نبود

که دوادو اول و آخر لتست

یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد

که خدایی نیست غیر کردگار

چشم نهاده‌ایم ما در تو که توتیا تویی

قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود

کسمان نگون نمی‌خسبد

یا دبورست این بیان آن خفاست

تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید

یا شفیعی بر شفاعت بر تند

وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز

تا که فرش زر نماید آب و گل

کان خنده بی‌پایان آورد مدد خنده

روغن جان اندرو فانی و لاش

همه کارش شبیخون می‌نماید

چند گویی پیش دانای نهان

تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم

بوی گل باشد دلیل گلبنان

آن چه بر من می‌نمود آسان باو دشوار بود

باز باشد آن در از وی رو متاب

بدان تصریف بی‌چون شو که بودی

در سر آیم هر زمانی از شکوه

مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند

تو چنین گفتی و این نبود صلاح

نه بجز ابرهست یک تن راد

تا که آب نیل ما را کرد خون

مدتی بسیار و شبهای دراز

در پذیری تو مرا دربندگی

فریاد از این شبان خیره

کافران برعکس حمله آورند

با تو بهم بی تو بهم چون کنم

صیقلی آن تیرگی از وی زدود

از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم

از عزیر ما عجب داری خبر

وادی دارم که آنجا مرغ پر می‌افکند

کو منافق بود و آبی زیر کاه

و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی

ز آفتاب تیز صحرا سوختست

طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

ورد بینی را تو آوردی به کون

آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست

بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند

مالکم فی‌النشاة الاخری نصیب

هم نداد او را جواب و تن بزد

دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی

هر دو را سوی محک کن زود نقل

بگویم با تو صد دیوان برآید

تا رود انصاف ما را در سبق

علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است

تو عمارت از خرابی باز دان

چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید

نیست از انکار و غفلت وز هوا

وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی

در فن و در زور تا ذات خدا

گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر

دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ

اول خرد که از پی تدبیر آمدست

معنی او در ولد باقی بود

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

چون ز بالا سوی شوهر بنگریست

در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه

وین قلم در فعل فرعست و اثر

گر سر او جدا کنند به گاز

نامدش حال نباتی هیچ یاد

بنده‌ام یعنی نمی‌دانی که فرهاد تو کیست

سر کشی ز استاد راز و با خبر

مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن

که به پیش عظم تو بازیستند

که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه

یا بلیسی باز کروبی شود

ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند

گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر

غرض مردم غرض گو چیست

کف دستش ید بیضا بنماید به غمام

سر حکمت به ما که گوید باز

داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار

آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌ای

وز شرف پادشاه هامونم

گفت که این جادوی کشمیر کرد

دهر از دست او کند آباد

به عزم داد دل پر ز داغ و درد بیایم

دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد

که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا

دست کحال قضا دیده‌ی دین را تکحیل

مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه

چو شاخ سنبل سیراب در می احمر

خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر

نابوده چون تو گوهر در کان روزگار

ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کرده‌ای

واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار

و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

شکوه گردون دونست و روز انجم زور

که سرمایه و دستگاهی ندارم

ببست آب فتوت بمرد آدر جود

و گرنه ز آتش سوزنده احترازم نیست

شد ذات شریف تو مکرم

می‌آمد آرمیده و در اضطراب بود

چون لشکر خورشید به آفاق درآمد

چون کلوخ از برنج بگزیده

چون همه مردمان خبر دارد

با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار

شمعت زبانه کش پی پروانه‌ی که بود

ز عزمت رایتی الا که منصور

آفتابیست که در پیش سحابی دارد

نه کسی یک نفس مرا غمخوار

آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه

کرمت وام تو ز شکر اندوز

چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد

عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم

بر خیره سخن همی چه گردانم

کس نیابد در خم گردون پیر

محراب ابروی تو حضور نماز من

به چشم جود تو در مایه‌ی وجود حقیر

از روح او را لشکری وز راح او را رایتی

سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال

ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار

عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام

عرصه‌ی ملک جاودان باشد

آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار

که به امید تو خوش آب روانی دارد

چیست کان را متغیر نکند عمر دراز

در باغ کی خندیدی وز دست کی می‌خوردی

راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر

از زمین تا آسمان افشانده‌ایم

کشیده غمزه‌ی او در کمان ابرو تیر

بساط قیروان تا قیروان باد

وانکه در باد حکم او تعجیل

من جرب المجرب حلت به الندامه

که حد و قدر آن کاریست معظم

صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده

هر کرا جاه تو افزاید جلال

ساقیش گفتا مرا بی‌هوش باد

ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق

همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد

منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من

صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

فلک کبود نمودار نیلگون مغفر

جان را برگیر و پیش جان نه

نور نگین زبانه نزد در یسار ملک

وین منکران ره را گفت و شنید آمد

کز تصنع گه مخطط گاه امرد می‌رود

ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

رایت تو چو نام تو منصور

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

در شوره‌ستان آفرینش

میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی

همه زین سوی عقل دوراندیش

کز زخمه سخت بسکلد یار

برترین بام گنبد اخضر

من چون در این طلسم فتادم به حیرتم

توانگر شد به انواع جواهر

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

گوشوار فلک ز گوشه‌ی بام

گردان شده ساقی به مساقات افندی

که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم

جان پیش لبت کلاه افکنده

روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد

تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار

پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال

پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت

بر جهان چون قضا روان باشد

که سلام از لب آن یار بود بشنیده

کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم

بهر آنست که یک روز صلایی برسد

به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر

چو دو فریشته‌ام از دو سو قضا و قدر

تیغ مریخ از نهیبت در نیام

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید

گویی به کام دل نفسی کی برآورم

که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی

وز بهشتت به نزهت آمده عار

هر یکی را صدت جزا بخشد

یکی ز جمله‌ی هر دو گروه نتواند

این باد که از جنبش دامان تو آید

همتت سایه از آن سان گسترد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

در جان هوای صاحب و در دل وفای یار

زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی

همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار

منتظر کان آتش اندر نی رسد

تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل

بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد

که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

پیوسته با تجلی طورست مسکنم

غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی

گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار

کز وسوسه اوستاد شیطانیم

فلک ملک را ز دیو رجیم

به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

بدرید آسمانه و بر آسمان رسید

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر

مگیر از من منم بی‌دل تویی فرزانه‌ای ساقی

چو شست ماهیی در بحر اخضر

بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود

هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک

وز نم آن برآورم رخنه‌ی انفصال را

رسوم ترا زیور آفرینش

ز خیل شادی روم رخت زداید باز

کدره نقش ترا قدر بی‌رنگ

بسوزان هر چه می‌سوزی بفرما هر چه فرمایی

آدم به طفیل تو مکرم

هفت آتش گه سقر نکشد

وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس

که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد

پیش دست تو زفت ابر مطیر

به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری

به پیش طالع عالیش بر سپهر میان

در آب سجود آری بی‌مسله چو ماهی

بگرفت دست ماه گریبان آسمان

ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست

سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان

بهر چه بر فروخت چو بشنید نام من

لاله را پای به گل در شود اندر منهل

به راستان که نهادم بر آستان فراق

کند گل را ز خون فتنه گلگون

گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر باری

بر درگه اعلاش زیر زین

دور است به صد هزار فرسنگ

شب فرو هشت پرده‌های ظلام

کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد

قلمت محور مدار جهان

هزار شیوه‌ی نیکو که آفریده اوست

نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان

نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته

موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر

مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت

سد دولت مید الاسلام

خندید و گفت من به تو کاری ندشتم

چون گرد سپهر سیر انجم

آینه دانی که تاب آه ندارد

تلخ چون عیش عاشقان به مذاق

زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی

بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند

مخمور ز گلستان برآمد

تیغها از عهده‌ی کلک تو در حبس نیام

از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست

خرج جود تو بر خصوص و عموم

خنده‌ها بر قلم خوش رقم مانی داشت

وان به قدر و به شرف بر ز زحل

صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی

زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

پیش باد، از کاه آسایش مخواه

در مرتبه گردون عیار باشد

یعنی که دعای سحری کارگر آمد

زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال

هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز

برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی

کیخسرو آب دار و سکندر علم برش

وز جهان تن قدم برداشتیم

یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد

روز پنداری نمی‌بینیم چشم نیمخواب

دست ندهد، طلب آن چکنم؟

به رسوائی برون زین دار بی‌بنیاد کن ما را

طریق یاری و آئین دل ربائی نیست

کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه

گه گه کند به زاویه‌ی خاکیان مقام

تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت

که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد

پیراهن درون و برون کسی مباد

خوان آن سلوت که باری داشتم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری

گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم

یک ذره وجود کس نماند

میلش بجا نبیست که شهر و دیار اوست

پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد

بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش

آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت

هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری

عشرت‌گه تو دهان ضیغم

که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست

ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی

گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن

هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش

نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

در تخته بند بسته بود چون کلید دان

نکردی آه پرخون جز که در چاه

ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من

ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید

برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر

چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم

میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شد

بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی

ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی

زان نیست که هستم از تو خرم

شدم نشانه بلاهای آسمانی را

مقرر گشت بر شب پرده‌داری

جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست

هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم

چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست

قدش بر سرو رعنا ناز کرده

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

زآینه‌ی چرخ رفت زنگ شه زنگ بار

گر دل پر خون من کشته‌ی صد پاره نیست

با خیالش وقت خود خوش کرده‌ام

عشاق را مفارقت یار می‌کشد

در دام تو صید خوارتر جان

کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم

کسی که بنده‌ی این شاه کامران باشد

ای آب روان کرده از مرمر و از خاره

به رستم رسته گشت از چاه بیژن

رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد

قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ

چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای

گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

حزب الله از صف ملک و انس لشکرش

پیمانه‌ی زهر و انگبینیم

چون فلفلم مدام بر آتش نهاده‌ئی

رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست

صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک

اما بلاست اینکه نصیحت‌پذیر نیست

رسوم مستی و سحر آزمائی

که برون رفته از این دور زمانیم همه

سخته به میزان از کیای صفاهان

با این دو فرقه راه نپیماید

محاسب خردش در نیاورد به شمار

ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی

شد چو جهنم به وصف دمه‌ی ارض از دخان

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

سلطان حسنی فرمانروائی

هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی

دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم

روی خورشید پر ستاره کند

به شیرینی زبان چرب بگشاد

جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ

گفت بود سه شراب داروی درد خمار

هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار

که در دیوانگی افسانه گشتم

بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه

تا تو به شب رنگ حسن تاخته‌ای در جهان

توسن خود را دوانده‌اند بمیدان

رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست

به بازار آمدی خوش باده‌ی رندانه‌ای خوردی

چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش

که کار خیر بی روی و ریا کرد

گاه آهش سوی گردون میکشید

بر آن بالا ببین آنچ شنیدی

که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش

هست بر رسته‌ی تو بر بسته

بس که خاطرها پریشان کرده بود

به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان

ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید

هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم

وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر

تا ببینی چه تماشائی هست

که بر خوردار بادا از جوانی

چون توان گفتن که طفلی با من اینها می‌کند

هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

تن داده به عجز و ناتوانی

تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری

امروز چو کیمیات جویم

ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند

باشد آن بی شک دلیل فتح باب

از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی

تا به خدائی شود عیسی تو متهم

کم زنی از خویشتن لاف منی

این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته

چون تیر و قلم نحیف و عریان

که تو گوئی که قفس را در نیست

شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی

بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی

من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد

که چشم جان را گشته است این چرا پرده

راست برابر بداشت کفه‌ی لیل و نهار

بدین سان بی سر و سامان بمانده

«سل السهران عن طول اللیالی»

چو کردندت کنون بیدار برجه

کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او

پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه

یا خطی در شکرستان بر نبات آورده‌ئی

کی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

نه گرفتم مزد، نه گفتند بس

به سوی عرصه‌ی خاور کشید شاد روان

بشنو سخن شکسته بسته

حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام

آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد

بگردی ای مه تابان نخسبی

هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش

چون دل آتش خفقان می‌کند

خاطر خسته‌ی عشاق مشوش میکرد

درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته

قول سبک روح راست رطل گران پشت خم

دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند

شبگیر کرده‌اند به ایشان نمیرسیم

چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده

غم بدرقه هم عنان ببینم

در فکرت افسون شیخ و شابست

بوستان در مشگ و عنبر میگرفت

راه گفتن بسته شد مانده‌ست آه

در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر

از فیض جام و قصه جمشید کامگار

نشناس اینکه به از میکده جائی باشد

هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی

مست می‌گفتمت، زهی هشیار

آنگه سخن از کنار درگیرم

حدیث آنچنان دیوانه گفتن

تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری

هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان

ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد

در خوی خجلت از تب او در قدح شراب

ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی

چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن

گسست رشته‌ی امیدی و رگی بدرید

چه التفات به جام جهان نما دارد

باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی

کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش

که مست جام غروریم و نام هشیاریست

رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد

تن مرده و جان پران در روضه رضوانی

در خوی خونین شده دریا و کان

چو دانم که دین‌دار می‌برنتابد

ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد

کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی

نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار

آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا

که کهنه خرقه‌ی سالوسم از نماز برفت

وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته

او جگر اجری من فرمود و بس

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

گیسوی او کمندی بالای او بلائی

آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده

سر صحبت خویشتن هم ندارم

به آب دیده و خون جگر طهارت کرد

که آفتاب توانست و مشتری احسان

دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی

عشق به انگشت پای می‌کند آن را شمار

کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای

در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند

گل از جمال رخ توست جامه بدریده

بکران چرخ دست بریده برابرش

مر زنی را کرد آن زن ترجمان

بدچرخ از جنابش باز گردان

چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی

شارح رمزهای پنهانی

ببرگ و شاخه‌ی من، ذره‌ی غباری نیست

تا ز طرف بوستان بوی بهار آورده‌ئی

ز بوی وصل جانی جان سپاری

چون لعبتان دیده به زادن درآورم

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

چو افیون خوردگان دیوانه گشتم

ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای

کز انده به، انده زدایی نبینم

چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

دود سودای توام قصد سویدا میکرد

پوشیده‌تر از پریان ماییم به ستاری

زین پل آبگون آتش بار

او بدی بینای من من کور خویش

باد خاصیت انفاس مسیحا دارد

که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی

پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این

مرد و از رنج تهیدستی رست

به طنز کفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت

تو سرتاسر همه ایثار گشتی

از آتش غم امان مبینام

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

منت حق که ما نه بزازیم

توشان صد چشم بخت شاه بین ده

طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن

با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم

شام بر مهتاب هرگز دیده‌ئی

یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه

گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان

گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا

مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی

وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان

که تا از کاه میشد گندمش پاک

خاکروب ساحت بستانسرائی بوده‌ئی

و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی

چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

چو طالع نباشد هنر هیچ نیست

همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری

کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان

احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند

حدیث ما به هر جائی سمر شد

که خر کند به علف زار و ماده خر ناله

بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان

راه معشوق نهان بر داشتند

تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود

سرم را مست کرد آن شاه روزه

روی تو سلطان ممالک ستان

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

غمی کان سنگ خارا برنتابد

اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی

ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

که باد از تخت و تاجش چشم بد دور

به طاس چرخ چو آن شه درافکند مهره

کاندک بقاست آن همه چون سبزه‌ی جوان

به شیشه توبه‌ی سنگین شکستم

دهان ز شرم فرو بسته‌ای همانا نیست

که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی

سخن سرای شود چون درخت در وقواق

کای مجیب هر دعا وی مستجار

گر وصل تو دریابم یک لحظه به پنهانی

و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده

بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم

ز آئینه‌ی دل ار نزدائی زنگ

خرامان رو به نزدیکان خود کرد

بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی

صد باربد از هزار دستان

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

سرا در کوی صاحب دولتان گیر

شکار است او و می‌جوید شکاری

بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او

پر برآرند و شاه‌باز آیند

فکر از برای خرج کنم یا برای قرض

قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

که غنای تو به مصر آید پدید

ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم

چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه

شب روان در راه منزل منزل آسان آمده

فکرتشان یکسره آز و هواست

سرش پیوسته سودای تو دارد

بی‌صورت و بی‌پیکر وز هر چه مصور به

پیش تو انگشت زنان کالامان

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد

چون دید در آن درگه شکر و شکرافزایی

پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر

زانکه جهان شد چو ارم ای غلام

مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود

یک جان چه محل دارد در خدمت جانانه

دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم

آنچنان که تشنه آرامد به آب

گر ندیمی یا نگاری آمدی

وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته

هست به بازار غیب آینه گردان او

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه‌ئی

براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

زلف تو گرفت رنگ ماتم

راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست

گر این حاجت روا بودی چه بودی

که من مرد غریبم در نظاره

کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟

در عشق تو زندگی به جان بود

بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار

گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی

هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم

در سخن هم هر سه را حجت یکی

گاه چون غنچه‌ی دلتنگ گریبان بدرم

گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری

کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر

چه کردم که آزار من خواستی

که وصل بی‌طلب و انتظار ممکن نیست

بی‌نشان بین با نشان آمیخته

تشنه بجز من که دید آب‌خورش آتشین

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

ولایت از سپه زنگبار بگشایند

وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی

در گردن دل است کمند معنبرش

بسی در جستجویش ره بریدیم

همچو مرغابی سلیمانی پر اندر پر زده

از بهر عذر گازر غمخوار آمده

هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن

این همه معنیست پس صورت ز چیست

فتنه‌ی آخر زمان خاست چو برخاستی

ندیده چاره و ناچار رفتی

صد بهار و خزان نمی‌یابم

مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ

ملک از آن تست ویرانی مکن

عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی

می‌کند لعبتان دیده نثار

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

که مسکن لعل شیرین تو دارد

سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری

نخواهم کله وز قبا می‌گریزم

می‌رود کو پیاده می‌آید

آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی

خراج از عقل کمتر برنتابد

بهر چه دادت خدا از بهر صید

گشته رسوای جهان با دو سه شیدای گرد

نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه

گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست

دریدند دیوانه را جامه در بر

دم عیسی است در نسیم بهار

انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته

وز جفا روی چاه می‌پوشد

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

رخت من و نقد من بردار و به یغما ده

پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت

خود را صد ره بیازمودم

جفای دوست را خواهان ترستم

من مستک و لب مستک و آن بوسه قواده

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست

قیمت صندوق خود پیدا بود

عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای

مثال نخل خرما این عروسی

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم

تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن

گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز

و آن میوه نورش را بر کف به نهان نی

مرد نبرد چو تو سوار ندارد

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

کافاق زنده کرده‌ی فیض بیان ماست

بنه بر دست آن شیشه به قانون پری خوانی

این گریه‌ی ناساز بین آن خنده‌ی موزون نگر

من به سر یا من به پا خواهم رسید

از او ببریده‌ام امید یکبار

آن خار فرورفته در هر جگر و گرده

من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم

پس به جد می‌جست دزدان را عسس

آفتاب از شرم پنهان میشود

تا او نشود با من همخانه و همخوابه

من تا به سحر عجب کشیدم

صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

نشاط با دل محزون عاشقان آورد

اندر میدان فی ستر الله

من ز خون دل کنم پر جام خویش

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

همی مشتاق بار دیگرستم

تا عالم خاکی را از عشق برآرایی

در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او

زان چنین دایم زبان در بسته‌ام

خسرو گیتی ستان جمشید افریدون شعار

دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا

که اندر آن صرصر امان آل بود

بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست

دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

زمانه از همه خونریزها پشیمان است

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

نثار پای نسرین میکند باز

گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری

از پنجه‌ی زمانه مسلم پدید نیست

گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست

آب حیاتی کز و مست شود هوشیار

در گلشنی پر یاسمین بر چشمه‌ای فواره‌ای

صد دلشده بیش دید آنجا

شود چون شیر بیشه شیر دیوار

رسوم هستی و سحر آزمائی

بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی

نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید

وز خموشی اختناقست و سقم

زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا

لعبتان را مردمان پنداشته

جغدی است کز آشیان ما جست

از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری

تا نکنی نغمه‌ی داود یاد

اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری

ز تار وی‌ام بر زبان بند نه!

که با ما نرگس او سرگران کرد

زهی ز جمله‌ی شاهان و خسروان ممتاز

عجب همراه شیر راه دانی

بر شط کون و فرضه‌ی عالم نیامده است

فتنه‌ی جمله‌ی جهانی تو

شکایت ز بی کار و باری مکن

آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی

که هستیم با یکدگر خواجه‌تاش

جست قاضی مهربی تا در خزد

به سوی آن صنم پیغام کردم

از دست چنین رندی سغراق رضا خورده

دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفای تو

تمام، این شمع هستی را طفیلیم

چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد

هر رنج تو را گوید کی دفع بلا چونی

مه به مه پیک خیالش برسد

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت

به کوری جمله کوران خانه خانه

هر دو در پای دلبر اندازیم

بده جان و حق همسایه بگذار

بر آن بیچارگی میسوزدم دل

چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی‌گردی

زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود

دید کم از ترکشش یک چوبه تیر

نه مقیمان کنج محرابیم

صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته

مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست

حجاب دل مکن روی و ریا را

رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز

که اطلس‌هاست اندر برگ توتی

از سر این کار نتواند درگذشت

رهنمونیم به پای علم داد نکرد

هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری

عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم

که جهان خواه باش و خواه مباش

صباش دامن گلگون غلاله بردارد

از عربده مستانه بدان شیوه که دانی

بر او گشت ایام دوری دراز

او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست

با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده

از سبزه‌ی جان مرا چراگه کن

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

هوای خرم او جان‌فزا چو بوی نسیم

شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

صبر همه مستوران، رسوای تو اولی‌تر

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد

که تو در شیشه و افسون نگنجی

چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد

قلندروار بیرون شو به بازار

خداشناس که با خلقش آشنائی نیست

که چونی در فراقم دردمندی

بر او حلقه زد مار انگشت تو

در شکار عشق و خشتی می‌زند

به از این قبله‌ام خوشتر از این کوئی نیست

نباشد ز آتشش یک دم امانی

دل ز محنت‌ها نیاساید ز من

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

که تا با خوی زشتت همنشینی

لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست

میان حلقه مستان فرستی

مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار

کان راست بود ترک کج پرده ساز تو

گرفته جام می خوشگوار میید

ز عالم فارغ اندر بی‌نیازی

به تخصیص وقتی که موزون بود

کت کند زینجا و باشد رهبرت

در جان زار بلبل فریادخوان فکند

ورای هر دو جانی زنده باشی

زان سیه جامه‌ام چو میغ از تو

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

از راه بگرد و رو بپوشان

صداع کشتی و ملاح تا کی

کاشنائی همنشین جستیم نیست

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد

خوش خواب که می‌بینم در حالت بیداری

که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد

در همه کاینات غم برسید

وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد

بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی

پاسبان خفته دید و در بشکست

او بگرداند ز تو در حال رو

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی

نهنگ عشق توام در میانه باز آورد

تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

صورت اجرام علوی را هیولا کرده‌اند

چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی

این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من

ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست

اجری ده توتیاست دیده

به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم

سر مویی ز دریا می ندانم

که از عطای ویم کار و بار بگشاید

هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته

دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر

در عوض قربان کند بهر فتی

تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

به مهمانخانه‌ات زیرا که جانی

حادی به حداگری فسون خواند

جامه‌ی مادر من در بر کرد

خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش

از شومی تو جهات نسیه

وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو

عبیرآمیز می‌آید شمالش

خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد

گفتم که برو طفلی خمار چه می‌جویی

بر بازوی حور عین نویسد

هر عضو من معاینه کوهی گران کشید

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته

کار زمانه را سر و پایی نیافتم

وز کجا افشاند بر من سیم و سود

حکیمی به هریک دوائی بده

در زمین و آسمان از سلسله

که بوی یوسف من داری ای باد

که سخت خام فریبست روزگار و تو خام

گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد

روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای

چون از افق برآید آفاق جان بگیرد

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت

تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری

تا زلف تو مشک‌سای دارد

پس ز راه دیده بر صحرا فکن

غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست

عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده

طیاره ز حله راند بیرون

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

بگیر دامنی کوهی و لاله‌زاری خوش

این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری

دو پیمانه‌ی عمر پیمایی‌اند

پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد

جاسوس‌وار باز سری در میان کند

تا عرش برآوردی فی لطف امان الله

شادی بفروشی تو و من غم نفروشم

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

منور چون دل پرهیزکاران

مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را

رویی از هر سوم نمی‌باید

به بقای خود و بر غفلت ما می‌خندد

معشوق بر عاشق با وی نی و بی‌وی نی

هندوی دیده تیغ را بهر تو آب می‌دهد

ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟

خرقه آب و گل گرو کرده

خصم مذهب‌گری توانم شد

نه سر این، بر تن تو درد سر است

محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال

دست کرم بر دل پابست نه

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب

نصیحت همه عالم به گوش من بادست

مداوای به غم پیوستگانی

چشم را گوی که چندین طرف خواب بپوش

یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند

تا حشر بمانده سرگرانان

زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی

در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف

تسکین‌ده درد بیقراران

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده

وقتست جانا وعده وفا کن

سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند

کشیدن رنج و کردن بردباری

ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید

رنگ شفق زو شده شنگرف زای

آمدی ناخوانده بی‌فرمان مشو

طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند

چه ناشنیده کند کس شنیده‌ی خود را

هم ز لعل شکرفشان بخشد

تا کنم جان خویش بر تو نثار

برآوردم چو خاطر کرد یاری

اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت

که شرارش بر آسمان افتاد

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

تو خداوندگار ما باشی

همره اوساکن و او در سفر

گر صفاهان به گل‌شکر گردد

گربه را با چوبدستی خست و کشت

مور را ملک سلیمان گو مباش

چو طفلان سوره‌ی نون والقلم خوانان به مکتبها

به ترنج بر و سیل دقنت

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

که در حوالی آن بوریا ریائی هست

سوخته‌ی داغ من خام کار

دیری است تا ز گوهر آدم نیافت کس

درد را از دوا نمی‌دانم

باستادی ز هر چشمی نهان رفت

تا ز لعل تو یکی جرعه کشید ای ساقی

بازگردان که یار همدم نیست

بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی

ندیدیم جز از او شیرین زبانی

بیرون کنم دیده زسر ،آسان کنم دشوار تو

لعل تو جان را هزار کار برآورد

تا بکی سرگشته باشی روز و شب

پای جانم ز بند محکم قرض

آه گر زو خبری سوی خراسان نرود

مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

خیال آن سهی سروم به بالین

سامانم از که خیزد درمانم از که باشد

وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود

سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد

به روی دوستان در بر گشادن

همه داری و بدان چشم بدانت مرساد

بدان نکته‌هایی که گفت این حکیم!

بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

نه بر فردوس و رضوان میبرم رشگ

می ز لب شاه رسیده به کام

روی خون آلوده پر چین آورم

نصیب من آمد ایاب و ذهابی

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

درد تو تنها زان من درمان تو زان همه‌ای

حقا که مرا بدو گمانی است

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

که این ویرانه یغما بر نتابد

جان گریبان پاره کرد وخویش را برباد داد

سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است

ساخته‌ام ز خون دل، چره خضاب ای پسر

در چمنها راه بر خورشید خاور بسته‌اند

سیر نشد، چون شود از عمرسیر؟!

ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

قطره‌ی اشگ از آنست چو دردانه مرا

شام پر مهتاب هرگز دیده‌ای ؟

دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

رای رزین و خاطر مشگل‌گشای تو

با این همه درد دل جانان خودت خوانم

گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ز سر سودای ما بگذار و بگذر

بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش

که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو

بر چون سیمش از رویم زر آورد

تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

صید توزنده نیست مکن رنجه شست را

از تاب حرارت تموزی،

عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

به پرخاش با لشکری جنگجوی

درد فراق ناگذران تو می‌خورم

چو دیدی که بخت تو بیدار نیست

خرده و خرقه در میان غنچه‌ی تنگ حوصله

باز چه رسم تبه آورده‌ای؟

حج کرده عمره بر اثر آن برآورم

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

سر بر فراخت پرچم گیسو سیاه تو

آن مست را بحل نکنم من کباب خویش

سجود بت‌پرستان تازه گردان

پس بی‌محابا آمده بر بیش و بر کم تافته

راه خرابات پرس گر طلبی جای ما

چو یک محرم ندارم با که گویم

نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم

راقعه‌ی من عبرت عشاق شد

گردش هفت کوکب سیار

ماه تمام در شب تار که بوده‌ای ؟

وز آن گوهر آویزه‌ی گوش کن

غم سنگینی این بار نداشت

به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

کاین شسته و آن ستاده باید

چون صبح دید سر به مناجات برگشاد

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

از آستانه‌ی تو تا آسمانه‌ی دل

زانکه خون چون منی نه لایق آن گردن است

خردنامه‌های حکیمان نوشت

که جان یک لحظه بی‌جانان ندارد

به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

ابر درین واقعه با من گریان یکی است

سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم

تا وجودش بود می‌افشاند جود

ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام

بدانست کو جست خواهد گزید

کز دلارام چنان نشکیبد

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

ز جام نیستی سر مستیی کن

تاازین عقل حیله گر برهم

زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار

بر رخ او نظر از آینه پاک انداز

مرا که عمر چنین در ملال میگذرد

که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد

ز رندان لشکر شکن درنماند

هرگه که شوم به صد زبان لال

مسیر قبه‌ی چترش سپهر را دمساز

از شعب آورد زمین را ستوه

اینک برای دادن جان ایستاده‌ایم

کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید

بهر چمن که رسی جلوه میکند شمشاد

یک خرما را هزار هسته

گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد

گاهی ز آب سرد و گه از میوه‌ی تری

به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد

از تر و از خشک مرغزار بپرداخت

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند

بکارهای قضا و قدر چکار مرا ؟

شهربندی شد فلک در کوی تو

سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند

بر یمین و یسار خواهد بود

وزان نظاره جانها را طرب داد

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را

گه شیرخواره می‌بری گه می‌کشانی دایه را

چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد

که خس بلند شد از باد لیک باز افتاد

ای مرد لطف چه که وفا هم شد

بنگر که بدست که‌اش عنانست

صحن صحرا سیمگون میکرد و زرین کوهسار

هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا

آن را که آشنا شد از خانمان برآرد

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد

ز دست چون بتوان داد روی نیکو را

که تو هم عاجزی اندر کمالت

صبحدم باده‌ی صبوح بنوش

الی الاقداح من کف القیان

چه خفته‌ای که رسید آفتاب در سایه

خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

نشان بخت بلند و امید فتح‌الباب

گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن

که از خشک و ترش بویی نمانده است

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند

بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت

گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

همه واحسرتاه می‌بینم

جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی است

کز آتش تیز پر نیندیشم

چند گویی توبه‌ای دارم نصوح

که از روبه نیاید شیر گیری

آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت

بر ناصیه داغ فاسقی باید

آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا

کی به فریاد رسد ناله‌ی شبگیر مرا

صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن

گر به وفا ذم کنیش کارگر آید

که فردا بیائی و ما را ببوئی

گر این حاجت روا بودی چه بودی

زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت

پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک

ناله‌ی زار و رخ زرد گواه آوردیم

که هیچ در دل آن یار بی‌وفا نگذشت

کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم

گر من آهی ز جایگاه کنم

مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد

کان مست شبانه‌ی من آنجاست

جان داد و نکرد هیچ دردش

که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها

لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم

برد چنان دل که گوشواره ندانست

راست بالای سر استاده است باز

بر هر گل و میوه سود منقار

می‌کند حلقه‌ی زلف تو پریشان ما را

باج ایران بستد و برتخت تورانی نشست

خداداد پیرانه‌سر یک پسر

نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه

از پدر من به من ، از من به تو!

وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد

چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

که آن هر دو غماز را می‌شناسم

اکنون همه میل من به جوزاست

پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

به هیچ وجه مهیا نمی‌تواند کرد

لذت از عشق همین درد سری بود مرا

چه بی‌غم چه با غم بخواهیم رفت

ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند

ز دام طبیعت رهائی طلب

گویا که در درونه‌ی من تیر می‌رود

منت پذیرم ارچه مرا دل‌پذیر نیست

که من این خانه به سودای تو ویران کردم

به صنعت لعل در زر می‌نشاندند

سرو یک‌پای ستاده به لب جوی بماند

ابر بی‌باران خم موی تو بس

ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته

که با او زود یابم آشنائی

به من آن سرو راستین مرا

تو مسیح منی خودم دریاب

بین که می‌پخساند او را این نفس

چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه

تو درون دیده و دل ز کسان چرات جویم؟

خرد را خار در دامان بیاید

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

با سپه و کوکبه‌ی و خواسته

گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

جنات عدن هر نفسی صد هزار بار

در شهر یکی صومعه آبادنیابند

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت

چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید

مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

من زتو زادم! نه تو زادی زمن

وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم

باغ من آنست و تماشا همان

هم نظر زان کار نگسستی هنوز

در نورد این راه آفت خیز را

بدو گفتم ز روی بیقراری

من نیم شب شوم به قد یار قامتی

زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد

کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

وآزاد کرد جان گرفتار خویش را

ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت

چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

کند خورشید تابان قهرمانی

روی به پیر یست، جوانی مکن

کاندر درون کشنده و بیرون منقش است

با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا

مبتلای دل شوریده‌ی نالان شده‌ام

برخود همه را گواه گیریم

چون آینه جمله رخ سپر گردد

که از غرور، دل پاک را بیالائیم

چهره‌ی پرچین تو جادوی معجز نماست

چون تو اندر دل منی غم نیست

همه جز در وصال کم نزده است

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد

تا مگر بویی از آن گلزار بر من بگذرد

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد

هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد

سلطان نگر که مایه‌ی مشتی گدا ببرد

آمد شبم بروز سخن مختصر کنم

او رود از نهان نهان گنج روان کیست او

زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

خالی از تو نه درون و نه برون

چه رانی تند جانا محمل خویش ؟

به سپر برزده کوکب چه خوش است

قضایم هیچگه نتواند افکند

خاست که: بسم‌الله دستی بیار!

و گر بد گویمت از دل نگویم

و آوازه بلند کرده‌ی عشق،

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

ز دیدن خواست طبع او بلندی

چون دید توان آن رخ گلفام گرفته

به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش

دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌ام

مرصع هر یک از رخشان گهرها

وگر نیست باری من این دیده‌ام

آمد اجل، او مگر نمی‌آید

ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

شمسه‌ی زرکش زنگاری‌تاق

بماند همی پاسخ اندر نهفت

گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت

که هیچگه شتر آز را مهار نکرد

تو را باشد مسلم رازدانی

دعای پیر رابات کار خواهد کرد

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم

در این جهان ز برای دل رهی آورد

خنجر خار جفا بر من مکش!

آفتاب از شرم پنهان می‌شود

ز دم‌های سردم گره دربر افکن

بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

لیک بر نمد از او شعله‌ی آه

که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا

لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم

کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف

ز فرزندان دیگر دیده بربست

که پس از دوری بسیار به یاری برسد

گشا یک نفس گوش حکمت‌نیوش!

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

گل سوری ز اطرافش دمیده

که بر گردون زدی اندیشه را تخت

از راحت خواب و لذت خورد

خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست

قلم بر صحنه‌ی هستی رقم زد

آمد و گفت که سر و تو ز گلزار برفت

شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت

بر کل مراد پادشا گشتیم

صد سال اگر قدم نهد پیش،

چو در خاک در خوبان کلید بختشان گم شد

زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو

گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا

زمین را رشک گلزار ارم کرد

چه توان کرد حکم بی‌چون را

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

جز ره سعی و عمل نشناخته

محمل به در خلیفه افکند،

به کجا روم که جانم دهد از خم کمندت؟

شتابان رخ آورد در شهرشان