قسمت هفدهم

هم از خوردن پر گرانی بود

گر تو بس ناشسته رویی آب جوی

سودت نیکند رخ مکرمش

نگهداشت آیین شاهان کی

به مجنون و لیلی سرافراختم

به دگر بیخلاف درباید

هست عالی همتی باری مرا

نوشته بسی حرف از امید و بیم

که از روزگاران چه دارد بیاد

که در او مرد مردمی یابی

کی داو، دهد به نیم جانی

سرنرگس مست برکش ز خواب

جهان را بدستور نگذاشتی

در رکابت نفس برآرد خوش

کاسمان را پشت بشکستی درو

ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه

نیرزیدشان شهوت آلایشی

جمله همدرد و هم آواز آمدند

درآ در دیدها که توتیایی

پذیرای فرمان او روم و روس

بیکار مدان نوای کس را

کلید گنجهای آسمانی

در که پیوندم که بس ببریده‌ام

که خاطر ز تاریکی آید بجای

ز هر پرده‌ای روی برتافتم

درد نومیدی من بین ای دریغ

چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن

به اندازه دارد تک بارگی

بر فرق فلک زده شباهنگ

چون بها بستدی به یار خموش

وز می معنی حیاتی باشدم

که دارای دین را کند زیردست

به سوی سفر بزمه‌ای زد بلند

خانه‌ی دل مقصد صدق است و بس

ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی

که همسایه‌ی کوی نابخردست

گیتی علم دو رنگ بر کرد

به رهواران تازی برسوارند

هر نفس صد پرده‌ی دیگر گشاد

چو پرگار بود آخرش بازگشت

بلاله ستان اندر افتاد مرگ

با جان هنر قرین شمارش

ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی

نگهدارد از دزد بنگاه را

روی عرب از تو عنبربن خال

تکبر به خاک اندر اندازدت

کان اسیران چون نگه کردند نیک

گزارش ده این نامه‌ی نغز را

به نظارگان رخ نمود آفتاب

تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت

در بقا بعد از فنا پیش آمدند

ندانم کسی کو دبیری کند

عشق آمد و گوش توبه مالید

به از سرپنجگی و زور باطل

گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم

دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم

که دادش خرد برگشایش کلید

به پایگاه وزیری فرو نیارم سر

چون رسیدم من بدو، آن خواهمی

به جرعه فرستد به ساغر بود

عرق پدری ز دل بریدم

نخواهد به جاه تو اندر فزود

زانک در دست آن چو کژدم گرددم

گیاهش ز سوسن زبان تیزتر

زده بر میان گوهر آگین کمر

عاشق او دشمن خویش آمدند

دانای زبان بی‌زبانان

به جوهر کشی خاطر آراستم

نه من هیکلی دان که جای منست

دو زنگی بر سر نخلش رطب چین

از بهر عروس محمل آراست

سماطین صفها برآورده تنگ

بدو داد اورنگ خود را کمند

جرم آن سبوح خوان در خواستند

زنم پهلو به پهلو چند ناورد

کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر

برافتاد درویشی از اهل روم

که پاک است و خرم بهشت برین

تا جز تو نیافت مهربانی

که سازد کباب این دو پروانه را

که باید به دریا در انداختن

حسن او در هفته‌ای گیرد زوال

بر باد فریب داده خاکم

سر رشته بر ما پدیدار نیست

دل از جوش خون در خروش آمده

همان انجم‌گری آغاز کرده

برده سر اشتری به گازی

برآراسته دست مجلس تمام

چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت

بی‌آفتاب چشم چه بیند در آسمان

کز صد غم من یکی نخوردی

ز دیگر در باغ بیرون خرام

کند ایمن از تف و تاب تموز

به غیبت نگرداندش حق شناس

ای طالع دولت از تو پیروز

ز بیداد بد خواه بگذاشته

که نامش برآمد به دیوان رنج

بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان

در نیک و بدی زبان کشیدند

گره بسته بر خنده‌ی جام جم

علاج از شناسنده پی گم کند

به گشتن آید تکاور مادیانی

با آن دو سه یار ناز برتاب

بکشتی تنش را فگندی براه

به حجت بر آن سروران سرشدی

حالی چنان که لیس علی‌الخلق یشتبه

چون آینه بود لیک در زنگ

تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای

زمانه زمین را نوازنده‌تر

نه شیران به سرپنجه خوردند و زور

در حق سگی بدی نگویم

که بادا سرت برتر از انجمن

ریاحین فرو ریخت از برگ و بار

خویش را از استخوان برهانیی

ماوا گه خود خراب چون کرد

تو و ریحان و راح و رای صبوح

از ابر سیه بست بر خود نقاب

چه فرمائی در آید یا شود دور

میان ناز و وحشت فرق باشد

چو گرگین و گستهم و بهرام شیر

زبانی چو آتش دماغی چو موم

زاغ طوطی سخن فرستادی

که با تازی سواری برنشینم

از سر بریده موی و به پای اندر آمده

که چندان نو آیین نوائی نداشت

هنوز از تو نقش برون دیده‌اند

چو شیر مست شد شیرویه بر تخت

گاه ز بیرون جهان دیده‌ام

که بر عزم ره بر دهل زد دوال

چون موم خازنانش پس گوش چون نهی

بگرد جوی شیر و حوض برگشت

کن پری چهره پدیدار آمده است

رطب بر لبش تیز دندان شود

که گفتن توانی به روی اندرم

رهی بی‌خویش اندر بر گرفته

همه را روی در حظیره‌ی حی

به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز

آنجا که حق به عین قبولت کند نظر

به رنج و راحتش غمخوار بودند

چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد

کلید آنجاست کار آنجا گشایند

چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

کفایت کن تمام است آنچه گفتی

سرمه‌وارش همه در دیده‌ی سر باید کرد

کز آن شادی به گردون سر کشیدم

مرد خوان باش غم خانه مخور

رصد بسته بر آن تخت کیانی

مرگ یاران شکست بال و پرم

گناه آمرز مشتی عذرخواهان

که طاعت همان به که مادر برد

کزان گلبن نماند شاخ و برگی

باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست

به یک نوبت ستاند عاقبت باز

و آب خضر از خطاب می‌چکدش

که بر روی کار آرد آب‌ام ز رود،

مشتی خاک قمار در قمر انداخته

پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را

به نورت که فردا به نارم مسوز

عکس دیگر بر آستانه زند

چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد

چون سخن‌های او بلند سر است

سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم

جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

فاعصر منه خمرا للعباد

چو از عقل او حله‌ی علم نو شد

که قفل است بر تنگ خرما و بند

وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم

ز ما صد بار این معنی شنیده

که بالای کرسی است عرش معلا

آزمودم به جمله طالع خود

رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند

مانده من از تو به شگفت اندرا

زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست

در تو باب بحر بی‌پایاب

بود چون اژدها به کرمانا

نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟

کانده رزق بر جهانبان است

هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک

خانه‌ی من همچو چوبه زیر میانه است

زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار

یک دقیقه ز طرب شست کند

دوریش ز دستبرد صیاد

یا همت من چو پایه کن پست

طبه را خرگه مجسم زد

کز دست شاه تحفه‌ی دریا رسد مرا

چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین

بهر تشریف نجاشی پوشد

به اندازه‌ی تن گریبان شدی

چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود

غنچه‌ی خندان گشود و گفت گلزار بهشت

گنج بی‌اژدها کجحا پاید

وامروز در این شهر کسی خوک نگاید

پس سنگی چو مور پنهان است

بد سگالید نامسلمانم

خاک درگاه توام آبخور است

بجوش سخت که تا در جدل نیابی کم

خاست مرا آرزوش قرب سه سال است

بنشاند تو را دمی در آغوش

عاقبت دل فروز خواهد بود

وطن در سایه‌ی طوبی گرفته

به یادت خرد جام صهبا گرفته

دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو

ز میوهای بهشت و نعیم رضوانست

بنی آدم به کرمنا مکرم

هرچ از تبار اوست پلیدست و روسبی است

که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند

نهال ملک که اقبال جاودان کارد

زندگانی نمی‌تواند کرد

ای جهان بر در تو بارش هست

من نکو گویم و چنین دانم

دورم از روی تو چنان کردست

دیدم دو سه تار و برطپیدم

یکسان شده از روی خواجه تاشی

نالید ز درد سر کشیدن

زندگانی و مرگ یکسانست

تو کار خویش کن که نه شیران مسته‌ای

چون تجلی به سینه‌ی سینا

به دست زبانی زبون آمدیم

خاطرم آن درخت بارورست

که اورا کولواری کاه نوشد

ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی

ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان

دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا

به یمن طائر بختت طرب‌فزای شوند

کار گیتی بر کسی پیموده نیست

بر آهن نام او حیدر نویسم

یاران مصطفی و طلاق و در بهشت

چون ربابش فلک بمالد گوش

زندگانی و عمر نوحت باد

که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی

که به پریش گمان همه کس مغرورست

چون به میزان خود به سنگ کنم

یقین شدم که دو ممدوح به ز صد ممدوح

همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت

ملک زاده را در نواخانه دست

عالمی را فراز تخت نشاند

وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند

به دیهیم بر نام او خواستند

به دستش چرا می‌دهی چوب و سنگ؟

که یکی گرده بی‌جگر ندهد

در درگاه تو بطحا و زمزم

که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن

وگر در میان لبس دشمن بپوش

سلام علیکم علیک‌السلام

بلبلی کرده بوستان ترا

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

غریب از برون گو به گرما بسوز

ذاتت از کل آفرینش بیش

کی مردم زمانه در آید به دام تو

تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی

که سودی ندارد چو سیلاب خاست

بیخ شادی ز جان و دل بکند

از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب

خداوند پیروز و پروردگار

که مردم ز دستت نپیچند پای

حاجتی که جسم دارد با روان

بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی

آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه

که یک روزت افتد بزرگی به سر

وز گران جز فساد جان نبود

دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار

که یاد آمد از گفته باستان

همچون مگس از برابر قند

ماهی مرده را چه سود کند

زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز

که ندارد ره کرم گردی

اتابک ابوبکر بن سعد راست

کرا همبر خویش چون من نشانی

چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد

پس خنجر زرفشان برآورد

فرشته نباشد بدین نیکویی

بنده برگویدت چنان که شنید

ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو

صد مفرح در زمان آمیخته

نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟

به گل تیره و به آب سیاه

چرخ و خورشید و مه گیتی نورد

بهر دانشی گرد کرده عنان

نگهبان پنهان بر او بر گمار

به تصنع دواج مقراضی

پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن

گور نه‌ای ، این دهن باز چیست

دگر با کسم آشنایی نماند

و یا در مغز هر نغزی، شراب بی‌خمارست آن

این عیب تمامست چو تو خیره سری را

جام زرین بر سر این چرخ مینا بشکند

به سعیت مسلمانی آباد باد

پشه چه حمله آرد در پیش تندباد

حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن

کجا از صعوه صید انداز باشد

چو بربست قربان پیکار و کیش

دنیا چو لقمه‌ی شودش، چون دهان گشاد

هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید

حکم فرمای مصحفش سازند

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردون

جونه و اسب فلکی زیر زین

که آید چشم لیلی بر سر ناز

که دندان ظالم بخواهند کند

که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود؟ »

آبدار از چشمه‌ی توفیق و پاک از شرک خار

ای کاش که مادرت نمی‌زاد

امیدست ناگه که صیدی زنی

سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو

در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم

گل بستان فروز خوبرویی

جواب از سر روشنایی چه داد

کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو

مستی او دوش مکافات کرد

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

بننگ از کیان شد سرش ناپدید

یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا

با پاک بران دو کون در بازم

بر صفت خاک ره افتاده باش

نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار

چون ماه دلم تابان، از کنگره‌ی میزان

آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

جود تو نقد و نسیه‌ی امسال داده پار

ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال

به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی

که بودی با در ودیوار در جنگ

به پیش حلمش باد عجول خاک صبور

تو گفتی چیست این؟ خود داد عامست

غافل از عین عزت جبروت

خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر

ما خود همه سرکه می‌فزاییم

آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری

بیضه‌ی یک مار شود چند مار

با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر

وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار

یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش

ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید

مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را

فرق نکند این دل من نوش را و نیش را

جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش

چشم هنربین ز تو مسماردوز

چه تشنگی برد آبی که من بخواب بدیدم

افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی

اندر دلت اندهی فزاید

کلفتی کانرا نشوید وصل سد دیرینه بار

مشکل بود از کلبه‌ی احزان بدر آمد

مستی دهی و هستی در جود و در عطایی

کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان

وصالش نیز ناورده به پایان

علم موسیقی ز فن نظم نیکوتر بود

آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا

از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات

خنجر کن و زخمش به دل بی‌جگران زن

بران در نقش پیشانی ببیند

چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!

خیمه‌ی خلوت جدا خواهم زدن

بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه

کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی‌رود

لولیان چو ببیند شود او هم سفری

رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی

بر سر این کشته بسی کار کرد

کزین دامان تو بوی شراب ناب می آید

مست قروی تو دل لاغری

چه گویی ترا چون برآید مرادی

هر زمان خدمت لختی بفزائیدش

آخر چه دشنه داشته‌یی در جگر مرا

گر چهکه غره می‌زند گاو به سحر سامری

ور آید بود سیر سیرالسوانی

شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری

مرا بگذار تا دیدار بینم

تا که یکی گردد پاک و پلید

بجز مرگ از دواها مرهمی کو

نای‌زنان بر سر شاخ چنار

ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است

پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا

زنده را مرثیت که یارد برد

کانچنان رفت کز او هیچ نشان پیدا نیست

که همه خلق به نظاره‌ی ما می آید

حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست

هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد

همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر

نشد از دل اثر ماه به عقرب نگرید

همی سرفرازان و گردنکشان

همچو حرف طمع شدش ابعاد

با آن منیی که در سرت هست

تمامی آب آن شربت گلابست

شلوارک با پایچه‌های طبریوار

در ظهور نمایش معراج

فکر خود کن که کار شد مشکل

چه تشنگی برد آبی که من به خواب بدیدم

دردست عبیر و نافه‌ی مشک به تنگ

حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن

توتی زبان نادره گفتار من کجاست

خانه خالی بود و او مست و خراب

تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال

لیک به آن مو نشوی مو شکاف

لب شکر فشان میگون را

با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین

وز حسد هرگز نکردم روی زرد

لاله عیش شکفته گل شادی بر بار

که داند که من بر که خندیده بودم ؟

مروحه‌ی سبز در دو دست همه‌ی سال

گفتا فساد باشد و نوعی ز جاهلی

با توسن چرخ هم عنان باد

هوس دیگر و عاشقی دیگر است

که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی

در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود

بگردم بر سرت بی‌خود ز بویت

بی کام خرد کام خود امروز برانیم

که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد

زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را

بر آزادگان بر بگسترد مهر

ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی

برزم اندرون پیل دندان نیم

وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد

رسیدند تازان بران مرغزار

و آتش عشق را زبانه نماند

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

ابا باده و رود و گردان بهم

همی تاختندی چپ و دست راست

شسته از آب زندگانی روح

به که هر دختر بداند قدر علم آموختن

زمانه چنان شد که بود از نخست

ور کند دیگر ثریا خنده دندان نما

برین خاکدان پر از گرگ تا کی

چنین گفت کای داور تازه روی

بگیتی چو کاموس جنگی نبود

بمرز کروشان زمین هرچ بود

فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو

گر نماند رنگ او سنگی بود

از همت تو یافته افلاک طول و عرض

دلش در تنگنای سینه خسته

متواریست وقت شاد مباش

بیاسود گردن ز بند زره

در روزگار عدل تو با جبر خاصیت

نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی

چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی

پیکان قضا بسر خلیدت

افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز

گر نهان گشته مپندار که گردیده فنا

ملکوت جهان نخست بدان

چو بشنید فرزند کسری که تخت

به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف

ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست

چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما

حصه‌ای زین دل آبادتر است

زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو

گوزنی بس قوی بنیاد باید

نیستم آزاد مرد ار کرده‌ام

عنف تو در لب اجل خنده

وگر خود هزاری و دشمن دویست

دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس

صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست

بر سر نرسانده این هوس را

ستاننده داد آن کس خداست

لیکن این سیمیاست محض نمود

باید که فروخته بود شمع

رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر

چو گرگ خبیث آمدت در کمند

به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی

تا سنایی کیست کاید بر درت

جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان

گریزد رعیت ز بیدادگر

غم دل شمع سان بگداخت ما را

افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد

به گردن فتد سرکش تند خوی

نمی‌ترسی ای گرگ ناقص خرد

آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد

هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق

نوعروسان حجله‌ی نوروز

عشق آمد و رسم عقل برداشت

از عصمتیان تو چه گویم

از برای آبروی عاشقان بردار عشق

بره و مرغ و زیربای عراق

کس از فتنه در پارس دیگر نشان

هرکسی دارد در سینه تمنای دگر

مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو

یک دگر را شاید ار یاری کنیم

تو کاین روی داری به حسن قمر

ایاز ار جلوه‌ای ندهد به بازار

«هو ینصرف» لقبش نهادند مردمان

در آن جای پاکان امیدوار

نو آموز را ریسمان کن دراز

آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی

نغمه‌ی او هست مرا نیست کرد

هیچ بد گوهرم نگوید نیک

چو بینی دعا گوی دولت هزار

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود

چون بریدند روزکی دو سه راه

سرافرازد این خاک فرخنده بوم

جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن

ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری

گر تو یعقوبی به معنی فی المثل

که روزی برون آید از شهر بند

خاک صفت راه تواضع گزین

یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو

گذرگاه قرآن و پندست گوش

اگر چون زنان جست خواهی گریز

از برای کشش ما و سفر کردن ما

اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری

گرم دست رفتی لگام ادب

برانداز بیخی که خار آورد

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند

آنجا برسانیم خرد را که از آنجا

روزکی چند زیر چرخ کبود

به حقش که تا حق جمالم نمود

لولیانند درین شهر که دلها دزدند

ملایک را نشان از چون تو مهتر

زو بپرسیدند کای استاد کار

دری هم برآید ز چندین صدف

پیشه تو عیب هنرپیشگان

مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار

چو نتوان بر افلاک دست آختن

مروت نباشد بر افتاده زور

کنون شد عام کان با تو بپیوست

رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون

در پناه خرد نشین که خرد

که من روز و شب جز به صحرانیم

ابر کرم قطره بسی ریخته

کی کند برداشت دریا در بیابان خرد

در خزان داده نوبهار مرا

بکاخ اندر آمد پرآزار دل

چون بمالی چشم، در هر زشتیی

چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ

شاه نبو آنک در هر کشوری

عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل

گور که خاکش به دهان ریختند

که مصاریع گنج خانه‌ی فضل

چه قدر آورد بنده حوردیس

زانکه این علمی است کز دقت نیاید در قلم

موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش

مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز

غصه‌ی بی‌طالعی بین کز فلک

اوست نوروز من و چون فتدش جعد به پای

به راهش سبزه تر سرنهاده

باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع

وین که پیوسته با تو خواهد بود

فرو گویم به چشمت قصه‌ی خویش

ای چو درخت بلند، قبله‌ی هر دردمند

پای نه و چرخ به زیر قدم

حضرت حق هست دریای عظیم

مرا گریک سوا لی از لب تست

اینهمه درها که سرشک تو سود

تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان

وگر شرمت از دیده‌ی ناظرست

بیش شد از لب تو گریه‌ی من

همگی فربهی و پرورش و افزونیست

چون نفس ما و نفس تو کشته‌ی حسام تست

فکر و نطقش چو نکهت لب دوست

آخر شب صبح را کردم غلط

گر دهد گلبرگ خندانت به گیتی خاصیت

یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم

پدید آمد چو مینو مرغزاری

دعوی که مجرد بود از شاهد معنی

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی

ای سنایی دل از جهان برکن

چند باشد همچو آب روشنت

نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود

به توفیق خداوند یگانه

در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز

خبر ده به درویش سلطان پرست

شطرنج به شاهمات بر بندم

ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان

گام اندر عاشقی مردانه‌وار

شاه شیران توئی که طرفه غزال

به عشق اندر ز بیم هجر بنمای

در مصیبت خانه‌ام پاگشت کاهی لاجرم

کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش

طلب کردش به خلوت شاهزاده

به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی

در دلنهی امانی هر سوش می‌کشانی

ز حرص دو روزه مقام مجازی

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع

ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت

آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی

چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن

رفیقی که غایب شد ای نیک نام

هر خستگی که از رمضان در وجود ماست

چون از دم او پر شد و از دو لب او مست

سیم و شکر فرستم و خجلم

چو افتاب شدم با عطاردی چه کنم

میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان

بزمت که مفر آرزوهاست

نداند که از دور پرگار قدرت

که شاهنشاه عادل سعد بوبکر

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان

من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر

لیک چون ره بس دراز و دور بود

هر که زان باده جرعه‌ای بچشید

قلمم باز در سیاهی شد

عمرا گر بهر رزق موقوف است

سر گاو و عصار ازان در که است

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند

گه خیره‌ی تو، که تو کجایی

چو خورشید آوازه‌ی او برآمد

نازنینانی که دیر آگه شدند

درین کاخ زنگاری افکن خروش!

مسمار سم خرت توان گفت

مهر تب یافتم از خدمت تو

من آن مورم که در پایم بمالند

خواجه داند که مرا دل ریش است

خود چه بود خاک که در چرخ تست

سروری بی‌بلا به سر نشود

زر پرستیدن بود از کافری

من هم از میر اجل خواهم می

گر چه شود ریش به غایت دراز

شب نبینی که تیره‌تر گردد

ز مسکینیم روی در خاک رفت

پاسبانش برون در قفل است

بار دگر عقل قلمها شکست

رفتم تا بر سرش نثار کنم جان

بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت

شروان به فر اوست شرفوان و خیروان

آه کان باغ پر از لاله و گل یافت خزان

خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی

ز صد فرسنگی آید بر در غار

سکندر به آیین فرهنگ خویش

گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی

دایما حیران و عاجز بوده‌ام

در سجودش روز و شب خورشید و ماه

اگر گرمست شیرین هست معذور

بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع

درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی

شد در آن باره فلک پیوند

بجوشید در کوه و صحرا بخار

نورهان خواهیم بوس از پای رخش

من میان هر دو حیران مانده

گر شعر من به شاه رساند که دولتش

بسی برداشت از دیبا و دینار

مرا گفتا جوابی گوی در دم

تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی

چو شیر ماده آن هفتاد دختر

شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو

آمد سماع زیور دوشیزگان غیب

چون ندارم من قبول و رشد غیب

عشق چیزی کان زوال آرد پدید

ز رویش گشته پیدا بی‌قراری

روان ز دیده‌ی افلاکیان شود جیحون

هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر

آمدی در سرای ما هر ماه

بفرمود تا عبره روم و روس

پی غولان روزگار مرو

نیست هرگز، گر نوست و گر کهن

آنچه گویم هزار چندان است

به نوشانوش می در کاس می‌داشت

بخواهشگری آمدم نزد شاه

چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم

ز بس کاورد یاد آن نوش لب را

نهادند سر خسروان بردرش

چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد

در عجایب مانده‌ام زین بی‌وفا

من گرفتم خود که شاهان جهان

چنان پنداشت کان حوض گزیده

همه مرزها کرد بی‌تار و پود

بگذار به لطف طفل جان را

مردمان در نظر نشاندندش

چو شب را گزارش درآمد به زیست

که فروشد به قدر یک جو صبر

هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست

عادت این داشتم به طفلی باز

نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد

گرانمایگان نزد شاه آمدند

ز فر جان عشق‌انگیز شاهی

ز شادی درخواست جستن خسرو از جای

به تشنه گیاهی جلاب گیر

ناهید دست بر سر ازین غم رباب‌وار

کوههای آتشین در ره بسیست

ناچار شود چهره‌ی تو پی سپر خاک

چو گردد باغبان خفته بیدار

گر در آن کوچه باریابی تو

ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی

شام دیلم گله که چاکر تست

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

اذا لم یسبه القواد لوما

هیبتی زان راه برجان اوفتاد

سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم

چنان دیدم که اندر پهن باغی

آنچه مرا طاقت و اندازه بود

شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون

واو به خوبی ز روم باج‌ستان

جهان خانه وحش بود از نخست

ساقی می توبه را برده پس کوه قاف

یک نفس بی او نمی‌یابم قرار

سه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج

چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی

آب و نان و شتر و راحله تشویش دلست

ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان

داد نعمان منذرش یاری

به این هفت هیکل که دارد سپهر

آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد

دیده‌ی کس را که برخیزد ز گنج

عالم که به جهل خود مقر شد

در آن ساعت که باشد نشو جانها

کشتم از ان ابر پر آوازه کن

زهی نور جهان جان، که نورت

گوسفندان خر و بخور و گلاب

نشسته همه زیرکان زیر تخت

به هنگام سختی مشو ناامید

گفت تا پیش توست این نفس سگ

پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب

نیم چندان شگرف اندر سواری

گرآید خریداری از دوردست

از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ

داشت با آن همه هنرمندی

بدان طفل مانم که هنگام خواب

اگر زیرکی با گلی خو مگیر

شاه مرغانم در آن قصر بلند

روز از فلک بود همه فریادش

خداوندی که مار کار سازست

سپهریست کاختر برو تافتست

هر سیلی او چو ذوالفقاری

آمد سوی آن حظیره جوشان

درختان ز شاخ آتش افروختند

سوادش ز بس سبزه و مشگ بید

در بیابانی که طاوس فلک

چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران

نه هر گوهر که پیش آید توان سفت

چو بی زعفران گشته‌ای خنده ناک

گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی

افتاده بماند هم بر آن حال

نکردندی الا ریاضتگری

به اصطخر شد تاج بر سر نهاد

کار من سودای عشق او بس است

به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی

ز میخ ماه تا خرگاه کیوان

دبیری که آن حرفها را شناخت

بینی کردن چه سود دارد؟

رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید

چنین گفت چون مدت آمد به سر

به جز رسم زردشت آتش پرست

کی شود پروانه از آتش نفور

چو کردم خانه‌ی دل وقف مهرش

از برگ و نوا به باغ و بستان

به قول دگر کو بسی چیده داشت

چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟

دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو

چو قاروره صبح نارنج بوی

بتست آدمی را رخ افروخته

رفته بودند و طریقی ساخته

دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب

درگاه تو قبله سجودم

بدو گشته بدخواه او چیره دست

هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی

میگویمت این سخن نهانی

ز دانائی ماست ما را هراس

برون آرد آنگه سر از کنج کاخ

شد جهان بی او حجابی آشکار

چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را

گفت ای نفس تو جان فزایم

شه از خواب سربرزد آشوبناک

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او

غیر من بوی می هر که درین بزم شنید

گشاینده‌ی راز هفت اختران

نه بذلی که طوفان برآرد ز مال

من ندارم خویش را در بند هیچ

چون قبه کند باده گویند رسد مهمان

چون در بر دیگری نشیند

کند هر زمان چند بازی بسیچ

زان روشنی بزاید یک روشنی نو

تا عمر تو با خوشی گذاری

همه‌ی فیلسوفان صده در صده

لب غنچه را کایدش بوی شیر

حد اگر باشد هم بگذرد

همه الغریق الغریق است بانگم

چون رفت عروس در عماری

زر از بهر مقصود زیور بود

بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است

دانست که نیست دشت و هامون

چو حال حکیمان پیشینه گفت

سوی ما نامه کرد و ما را خواند

فرو کن سر ز روزنهای دلها

جائی که عمود و خنجر آمد

قسام سپیدی و سیاهی

به عزلت کمر بسته باد خزان

هر کرا دید در خود پیشی

در دل خم خون شده جان پری

شود چهره‌ی نار افروخته

چو باران بود روز یا باد و گرد

بجز می که بر بوی بیهوشیش

چیست از سرد و گرم خوان فلک

تا هرچه رسر ز نیش آن نوش

ره رستگاری در افکندگیست

کنون بر سریر هنر پروری

دوستان را بپرس برمنشین

بنالید چون بلبل دردمند

نپرسیده هر کو سخن یاد کرد

برفت از کف وقار و طمطراقش

ز دارالملک اقبال تو ترمد

شه چون شدی از کسی بر آزار

نبینی کزین قفل زرین کلید

وقت تحریر گناه دوستان او عجب

سخن کوتاه شد گر راست خواهی

سیاهی بپوشید و در غم نشست

به یونان زمین بود مأوای او

از آتش آه خلق مظلوم

پارم سه دسته کاغذ نیکو بداده‌ای

من جز سر دام و دد ندارم

گزارنده‌ی صراف گوهر فروش

کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر

باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر

ای مشعله نشاط جویان

شنیدم که درنامه خسروان

پیغمبر آخرالزمان کرد

وگر که نیست در اصطبل مخدوم

به صد گرمی بسوزانم دماغی

یکی نامش از کان کنی می‌گشاد

گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک

تو بدان صلح کرده‌ای با زن

صد وعده مهر داده بیشی

طلبکار گوهر که کانی کند

تو برفتی ز بوستان و خزان

چنگ مدح تو ساختم چه شود

لیلی ز گزاف یاوه‌گویان

هزار آفرین باد بر زیرکان

این خسوف بی‌گمان بر مه چه دیواری کشید

نشسته چار حریفند شاهد و شیرین

هر ذره که هست اگر غباریست

جهان بایدت شغل آن شاه کن

پند آنان دهند خلق ای کاش

شحنه‌ی امر و نهی تکلیفش

برخاست چنانکه دود از آتش

به از نام نیکو دگر نام نیست

چو بیرون از جهان می‌رفت می‌گفت

گفتم ای دوست نرهاتست این

آمد به دیار یار پویان

چو عاجز شود مرد چاره سگال

مدح تو گفتن بهار راست نکوتر

ملک‌الموت را ملامت نیست

بر فسق سگی که شیریم داد

شه از خواب دوشینه سر برگرفت

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

شاید که خورم غم جوانی

پرسید ز خاصگان خود شاه

ولی تا قوی دست شد پشت من

خونهای شریف پاک، هر روز

حلم تو زود عفو دیر عتاب

چون شب علم سیاه برداشت

به می چهره‌ی مجلس آراسته

آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش

تیغ او جفت طبیعی با ظفر

به کنجی نشستست با زند و است

همه روز خورشید با تاج زر

نجسته هنوز از جهان کام خویش

هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی

ز بسیار و اندک ز کار جهان

مهی داشت تابنده چون آفتاب

گر از تو بگسلم ای نونهال رشته‌ی مهر

ندیمی مرا زیبد از بهر آن را

کجاست دور یاری و برابری؟

به مشغولی نغمه‌ی این سرود

گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو

گفت دی خواجه‌ی جهان زچمن

کز غم تو، سینه‌ی من پرشرر شد

نبرده جهاندار فرخ نبرد

دهن خوش دم تو مرده‌ی دل را عیسی

چو در کوی نابخردان دم زنی

چون هوا رنگ آفتاب گرفت

می نوش و نوشابه‌ی چون شکر

نیم روزان بر سر ما برگذشت

قراضه قراضه رباید نخست

زیر چنگ آردش دمی سیمرغ

ولیکن چو بینی سرانجام کار

و آخر هم آفتاب رویش

چو باران که یک یک مهیا شود

زنهار! از آن دو چشم مستت

بخور چیزی از مال و چیزی بده

در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟

که داند که فردا چه خواهد رسید

خاک پای تو می‌کشم در چشم

جهانداریت هست و فرماندهی

این جام بسر نرفت و زین فیض

چو شد بارور میوه‌دار جوان

که مرا دور بودن از رویت

رونده در او آبهای زلال

از هر آسانیی که بی‌تو بود

خطرهای رهزن درین ره بسیست

هندوی تو یعنی که جرم کیوان

چو اقبال شد شاه را کارساز

خانه چون خانه‌ی بوبکر ربابیست ولیک

نیندازد آن آلت از بار خویش

که ز مدح و دعا و شکر و ثنا

خزینه بسی داشت خوبی بسی

ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست

در آن داوری هرمس تیز مغز

لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس

اگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیرد

زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت

مسکن روح قدس شد دل او

نسبت عشق و رغبت باده

بهر عیش ابدی گنج روانم دادند

شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی

فصلهائی به دلفریبی راند

خاطر و طبع من هراسانست

تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است

هرچه گویم فزون از آن کردست

دل پاک را کرد از اندیشه پاک

که کامش از قبل طاعت تو می‌خارد

در خانه‌ی ما ز آفت موش

اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست

جهان جامه‌ای چون تو نادوخته

رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است

گر رسد از ما کسی، باشد بدیع

همه الواح معقودش جراد منتشر بادا

عروسان به گردش کمر در کمر

ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته

خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان

بهرام فلک را وثاق باشی

همان کن که او کرد و کوتاه کن

نی دل تنگ بوعلی سینا

چون شد که ز پا نیوفتادی

مانع توبه‌ی نصوحت باد

یکی تهمت ره زنی می‌نهاد

فروبند از کوس شاهی‌م گوش!

وز عهد گذشتگان کنی یاد

واندر برم ز گریه‌ی شادی نفس ببست

ربایند ازو چون که گردد درست

با عروسان ریاحین دست یازی میکند

گردن آز راست پالاهنگ

رزق موقوف بهر فرمان است

نسیم بهاری ز هر سو وزان

آنرا به جام باده‌ی صافی دوا کنیم

همه را گل به بغل نقل به دامن دادی

صفدری بی مصاف برناید

که آرد برون سر شکوفه ز شاخ

لاف مستی جاودانه زند

بر پاش رسید ناگهان سنگ

همان گاه ماه مقنع فرو شد

که خورشید جمع از پراکندگیست

ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

شایسته‌ی فارغ آرمیدن

من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا

برون ناورد موی خویش از نورد

شیر دم و پلنگ چنگانا

روی هر ناشسته رویی دیدنت

مرهمی بر سر ریشی پوشد

ز بحران تب یافته رنج و تاب

بود نقطه‌ی کل بر از خط اجزا

لطف تو در شب امل مهتاب

که چرا دسترس همین قدر است

به جای کیومرث و کیقباد

زان تبم رفت و عرض برگذر است

هیچ نیک اخترم نخواهد بد

آن زمانی که روز خواهد بود

سخن را به گوهر برآمود گوش

زان که می رایت غم پست کند

که بر تو نیابد سخن زشت گوی

پرده دارش درون کلیدان است

همه گفته خویش را باد کرد

کوست عروسی که امهات جبال است

چون دهیم آخر درین ره داد کار

وان نه دشوار است کاندر کاغذ و دفتر بود

سرانجام بازیش هیچست هیچ

از پی فتنه ارغوان ترا

که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه

مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است

چو باغ ارم خاصه باغ سپید

سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری

شب با زحل بود همه پیکارش

اگر آن مست را هشیار بینم

محیطی که تاج از گهر یافتست

ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب

ز جوشن گشادند گردان گره

راست با روز برابر شدن شب نگرید

سخن راند خواهی چو آب روان

از ثریا تا ثرا خواهم زدن

سازد او از خود ز بی‌مغزی سری

ز چشمت ده جواب ناصوابست

مخور زعفران تا نگردی هلاک

همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار

بپردخت زان خسروانی درخت

شهد هر چند کم کند خون را

به دست تبر دادنش چون توان

که از خلق عالم خرمی کو

نورهان زر و زیور اندازند

زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب

به تاریکی آرند جوهر پدید

مجد کو تا گویدش کز راه برد

به ایوان شهنشاهی درآرند

چو شب شد در اقلیم دشمن مایست

ز بیچارگی در گریزد به فال

رسل را فخر از چون تو مقدم

کاملان را آن ملال آرد پدید

که نتواند از پادشه دادخواست

که روشن زر آرند ازین تیره کان

صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند

بشر پرهیزگار خواندندش

ولی پیش خورشید پیدا نیم

به پائین تخت تو بندد کمر

شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز

از جمله‌ی صادقین شمارش

بکش ورنه دل بر کن از گوسفند

دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت

محروم‌تر از تو نشناسم بشری را

عمل تست نفس پاک و پلید

کند نام زشتش به گیتی سمر

نداد آن دگر رسمها را ز دست

داده آوازی به یاران کی کسان دار کو

در ره جانان چو مردان جان فشان

که روزی پلنگیت بر هم درد؟

که با کان گوهر شود هم نشست

منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار

به نکوئی ز چین خراج ستان

شوق آمد و بیخ صبر برکند

ز کام گل سرخ در دم عبیر

دست نه و ملک به زیر نگین

ز آتش تر گلاب می‌چکدش

نبیند مگر قامت مهوشان

نیایش گری کردن از سر گرفت

بیدق او شاه مرا مات کرد

در او چون آب حیوان چشمه ساری

چرا در جهانی به زشتی سمر؟

به مقدونیه خاص‌تر جای او

برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو

قطره‌ی خردست جنات النعیم

نه بگسل که دیگر نبینیش باز

چو بندش کنی بندی از زر بود

نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد

دل نهاد از جهان به خرسندی

خداوند را شکر نعمت گزار

نه صرفی که سختی درآرد به حال

آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم

بر این ابلق روز و شب کردمی

بلندیت بخشد چو گردد بلند

ز بهر کسان نیز چیزی بنه

بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید

زبان چون تیغ هندی بر گشاده

مرو آب مردان جنگی مریز

نشد حرف گیر کس انگشت من

باطل شودش اصل به چونی و چرایی

هست بی سنگ آنک در رنگی بود

درختی بپرور که بار آورد

درین غار بی غور منزل نساخت

پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب

در طلب کردن جهانداری

برد مرغ‌دون دانه از پیش مور

کز ابر سیه بارد آب سپید

در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن

غصه‌ی عالم ویرانه مخور

ز عدلت بر اقلیم یونان و روم

خبر ده که با فور فوران چه کرد

ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش

سوی شیرین شدند آشوب در سر

دگر هرچه دیدم خیالم نمود

به پندار امید جانی کند

در ششدره مهره‌ای در اندازم

پادشاهی را طلب کاری کنیم

ز صد چوبه آید یکی بر هدف

به شهر خودست آدمی شهریار

از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی

سر به سر کسوتش حریر سیاه

بب وفا روی خسرو بشست

که باشد بجا ماندنش ناگزیر

به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی

صید کردی به من فرستادی

چنو رزم‌خواه و درنگی نبود

گوارا چو می گر بود می حلال

بر کس این دور جاودانه نماند

در او سنبد چو در سوراخ خود مار

بدان تا کند بر دل اندیشه کم

شود سیل و آنگه به دریا شود

نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش

کرد پیشانی خود بر خاک راه

وز مدت تو یافته ایام پود و تار

بدان جان اگر در جهان دل نهی

پس خبر ده ز مالک ملکوت

چون ابر شد از درون خروشان

وایام را به جاه و جمال تو افتخار

کزو روزی آسان کند کار خویش

به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی

کلاه عاریتی را چرا سپارم سر؟

به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور

ز روی جهان گرد برخاسته

پروانه ز شمع کم نیاید

نه زنبورم که از دستم بنالند

سنان رمح تو همواره در دل کافر

به ار داستان خرد کم زنی

چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن

جمله از ظل تو خیزند این زمان

بیجاده از تعرض کاهست بر حذر

به روشن جهان ره برون برد باز

عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن

مشکبو از کیائی در تست

ابا کاردانان هشیاردل

ز دیده که خواهد شدن ناپدید

کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان

زود جام زرفشان درخواستند

گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد

بحق گفت اندیشه‌ای داشت نغز

در کف مالکست یا حماد

دگر ره عقل را شد کار فرمای

ایمن از قبض و مکر و استدراج

کسی کاین نداند چه فارغ کسیست

واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلی

نیستی آخر ز قوم سامری

چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات

بد آنکس که نیکو سرانجام نیست

گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم

باره‌ای دید بر سپهر بلند

کنی چون سگان رایگان پاسبانی

شوم فارغ از شغل دریا و رود

طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود

دشمن نماید و نبرد دوستی بسر

یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد

به یونان نبد خوبتر زو کسی

اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی

دهان پر آب شکر شد رطب را

تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد

به کارش درآورده گیتی شکست

ناودان بام گلخن سیل رود نیل را

یوسفت ندهند کمتر کن حیل

زامید گیتی شده پیروسست

گلشن امید مرا تازه کن

وز شعله‌ی کیفر خداوند

وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب

بدو نیک زو کس نکردی نهان

بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ

هر دو یکسان شدند نور و ظلام

که من غرقه‌ام در شنا می‌گریزم

داد با شغل دولتش خویشی

به لب جان در خبر گیری نشسته

پر و بالش به هم پیچد و ساقش

توشه‌ای را که داشتند نگاه

کنم جلوه‌ی ملک اسکندری

چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری

بردش برتر از سپهر برین

هرکسی از رفتنش رنجور بود

نی سیر چندان که می‌نوشیش

ز خطش کار او بر پا فتاده

نوری که قدیم بود و بی‌حد

یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی

زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو

شد صورت جسم و جان هویدا

فالنار احرقته و الماء حل به

نه از خورشید و ماهست و سراجی

نیست دلت را چو مفرح چه سود

شد ز کافور، بوستان اندای

لب به شیرینی از شکر خوشتر

غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی

چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن

فریاد! از آن دو زلف کین توز

قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه

داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن

چشمه آب بقا بود از آن پیدا نیست

که ز عشق تو می‌دهندم پند

بلندیت باید بلندی مجوی

کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام

بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد

تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟

وانچه گوید هزار چندانم

اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟

که بر وی شیر سیلی آزماید

تا شنود مدح مردم متملق

دل نهادند بر سماع و سرود

خلق را رد می‌کنم از خو به عیب

چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان

درس عشق تو می‌کنم از بر

مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک

زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی

از سر کین چرخ دندان ثریا بشکند

کز غم تو سینه‌ی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

گل آلوده‌ی معصیت را چه کار؟

می‌دود در کوه و در صحرا به رنج

وی شاد آن مرید که باشی توش مراد

گشت آب حیات در جهان عام

چون ماه عید قبله‌ی عالم شو از نوی

از عین جان برخاستی، ما را سوی ما می‌کشی

عیب شمار هنراندیشگان

بر خاک منازعت روان شد

گردها و کلیچها و رقاق

چون کنم در چاه و زندان مانده

کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن

چو به خاور شد ز ما نادید گشت

درد هست و نیست تسکین ای دریغ

هم جنت فردوسی و هم سدره‌ی خضرا

دشنام به تو نمی‌توان داد

ندیده به واقع سرانجام خویش

به بهتان و باطل شنیدن مکوش

تا چرا می‌اوفتد در آشنا

بر در خانه‌ی ما تخته منه جامه مشو

ساز از شفاعت نبی و آل کامکار

که به‌رنجم ولی نرنجانم

کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »

به سد محنت ز پا انداخت ما را

حیات جاودانی و صفای او

وز پدر مانده یادگار مرا

از برت ابلیس نگریزد به تگ

دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران

گر بجنبد خامه در دست کرام‌الکاتبین

که از تیه موسی برون آمدیم

با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته

گر نمودش بود ندارد بود

شکن طره‌ی تو زنده‌ی جان را زنار

ضروری است با گردشش ساختن

هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست

پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود

بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس

عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین

از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی

خاکی‌و از خاک نیاید جز این

در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند

که زیر قبا دارد اندام پیس؟

وین چنین کاری نه کار هرکسیست

بار دگر عشق گریبان درید

زبان هاتفان الخلد مثواه

گر چهره‌ی خاک است کنون پی سپر تو

با آن که دهان زنی چو گربش

این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

نه ای بی‌بصر، غیب دان حاضرست؟

آتشی در جان ایشان اوفتاد

صورتی بینی کمال اندر کمال

صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام

چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی

چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟

لقمه طلب بود از آن ریختند

به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک

که سلطان ز درویش مسکین ترست

کفرم آید صبر کردن زان نگار

نجس شد چونک در کردی درو دست

وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد

همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت

نهد بر اطلس بختش طرازی

به جفا سازد و سد جور برای تو کشد

نبشتند برنام اسکندروس

دو چیزست از او بر رفیقان حرام

یوسف خود را به چاه انداخته

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

صاحب رصد سرود گویان

به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن

می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نیابد همچو محمودی خریدار

ولایت خداوند هشتم قران

غبار گناهم بر افلاک رفت

هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک

گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی

اندیشه تو گره گشایم

خط مهر ابد بر در نویسم

کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!

ور کند تأثیر خاک خرمت در روزگار

سرم هم فرو ناید از راه مهر

که از کنجدش ریسمان کوته است

وین چنین سودانه کار هرکس است

تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا

خواهد که دگر ترا نه‌بیند

با تن مردم چو جان آمیخته

شاد بمان تو که مخلد شدی

به پایان آرم آن شیرین فسانه

ورقهای رنگین بر او سوختند

آنجا چه نفس توان برآورد

برفشانم جمله چند از بند هیچ

گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را

دادیش بدان سگان خونخوار

جز دو نان این سپید و آن زردی

که چاره نیست هیچ از روشنایی

با وسعت خلد توأمان باد

یخ خرد کرده دهد ز مهریر

کز آنجا نفع گیرند اهل عالم

پس ز نور النور در پیوست کار

آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار

نه پای تو پای خود ندارم

کی از آن کوچه باز گردی، کی؟

خورشید را چه کار بجز گرمی و ضیا؟!

تو دگر چون سفید خواهی شد

بخندید خورشید و شبنم گریست

نصال تیرت اگر قبضه‌ی کمان لیسد

زان فنا و زان بقا کس را سخن

گه خیره‌ی خود که ما کجاییم

زنده به وجود تو وجودم

خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد

هر نکته‌ی او یکی سنانی

زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن

در او بانوا هر گیاهی که رست

بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای

زانک او را هست در آتش حضور

زود فتد که نیستش قوت پر جعفری

با برگ و نوا هزار دستان

وصل باندازه‌ی آن دیده‌ام

اندر بر دایه در خزیده

تا ز گل این نخل بر انگیخته

ترنجی شد از آب این سبز جوی

تا به نرخ هزار جان بخرم

چون کشم آخر درین وادی گزند

این فلک روشن نیلوفری

کاین شخص چه می‌کند در اینراه

دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

قفل کس استرت توان گفت

بردش به بسی بزرگواری

بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته

شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار

برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست

در پرده مملکت بکاریست

همان از پی طوس و بهر سپاه

نشاید شدن مرگ را چاره‌گر

کاه برگی شد تن کاهیده‌ام از لاغری

دارم به فریضه تن فراموش

کان ابن الزنا شر الزناد

که زیر افتد از شاخ سر و بلند

خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا

روزی ده جمله مرغ و ماهی

همی رفت پیروز تا کاسه‌رود

فلاطون به بالا برافکنده رخت

ریش درازت نکند نکته ساز

به دست آرم به شب‌ها شب چراغی

تو و بیغوله‌ی سرای صبوح

حکیمان بخفتند و او نیز خفت

بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت

با نیم وفا نکرده خویشی

بران نامور بارگاه آمدند

ملوکانه برشد به اورنگ خویش

لاله‌ها شد همه داغ دل و گلها همه خار

در خانه غم نشست مویان

نوحه‌کنان نشید سرای اندر آمده

به گهواره‌ی خوابش آید شتاب

که گفتی سواری بدیشان سزاست

لبیک زنان و بیت گویان

کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد

چو وقت آمد او نیز هم رخت بست

آتش نشان آه شرربار من کجاست

(لاعیب له) دلیریم داد

کفتابش آسمان‌وار آمده است

چو تاجی در او لعلها دوخته

ز برگ درخت و زکشت و درود

چون دود عبیر بوی او خوش

خیمه بر آب و خاک آدم زد

خروس صراحی ز خون تذرو

کز پیری خود چو بررسیدم

شبرنگ تو رقص راه برداشت

جلال گنبد اعلی گرفته

به فرماندهی گشته فرمان برش

تویی آنکس دگر والله اعلم

چو افتادی شکستی هیچ هیچی

ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید

به بسیار دانی و اندک خوری

آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار

نکرد است آدمی هست آفریده

در این همسایه شخصی می‌فروشد

که از رهزن ایمن نشد ره شناس

امسال از آن حدیث ورق چون بشسته‌ای

که شیرینی به گرمی هست مشهور

که چو بربط شوم عتابی‌پوش

به پائینگه تخت او صف زده

بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند

ز جنس چارپایان نیز بسیار

این سخن بر زبان نشاید راند

بر او بگریسته دوران به زاری

که به بیمار گل شکر ندهد

غم آن لعبت آزاده می‌خورد

من بدین با خدای جنگ کنم

به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار

حزم تو پیش بین دوراندیش

ز دورا دور شه را پاس می‌داشت

رایتش با سرفرازی توامان

گل تسبیح روید بر زبانها

که آداب آن نیک دانم تو دانی

نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت

ناگهانی چو سوی قصر چمید

که آرم پای با شیر شکاری

مشو آبستن از خر قاضی

درو پرداخته ایوان بر ایوان

به دست آوردمی روشن چراغی

ز ما و خدمت ما بی‌نیازست

بدان مرز لشکر فرود آورید

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون

که اگر بنده انوری هرگز

از آن کوچگه رخت پرداختند

ساغری پیش از آفتاب بخواه

پاک بازی می‌کنم در کوی او

ز اقبال تو درج گوهر کون

نه شیرین خود همه خرما دهانی

به نخچیر شد شهریار جهان

چون ناله‌ی ما به گوشت آمد

ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر

جوان‌مردی باغ پیرایه سنج

اذا الح عزة و سود مجد

مانده‌ام زین جمله غم در خویش من

زایینه‌ی معاینه بدیدم

ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر

چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد

بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین

تو جهان نیستی جهانداری

رخ سرخ سیب اندر آید به غنج

زرین همای چتر سپهر است بالشت

جمله را در مسند قربت نشاند

شرابشان نرسیدست زان همی ترسم

اگر نازی کنم مقصودم آنست

بدو گفتم چه حاجت کین مسائل

جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم

آخر این قوم عادیان بودند

جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش

تا شاه باز بیضه‌ی شاهی گرفته مرگ

ای دریغا کز جهانی دست و تیغ

دوش در پیش خدمت تو که باد

نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت

به خاک خفته‌ی تیغ تو از حلاوت زخم

از برق آن رخسار تو، وز شعله‌ی انوار تو

سوی اقلیمی که یک ره بنگرد

به بازار دهقان درآمد شکست

سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید

صد هزاران سر درین ره گوی شد

اگر نامه باید نوشتن نویسم

بدان نگذاشت آخر بند کردش

آبرویم ببرد هر نفس این دیده‌ی تر

ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون

مگر اندر میان آن حرکت

به رقص آمده آهوان یکسره

بر لب باریک جام عاشق لب دوخته

برکشیدند آن همه بر یک دگر

هریک از بهر آن خجسته چراغ

نهفته باز می‌پرسید جایش

روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک

ای دل پرکینه مصفا شدی

صد قرن گذشته و تو تنها

از آن پیش کز تخت خود رخت برد

دل جوی ندهد به بیاع فلک

چون دلم در پس بود در خون خویش

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

چه گوئی کز غم گل خون نریزد

رخ ننمودست به من ذره‌ای

آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »

خنده‌ی گل گرچه در کارت کشد

ز سرو سهی رفت بالندگی

چند گوئی که غم مخور ای مرد

کار آوردم به جان در عشق یار

چند حلوا که آن نبودش نام

زبان هر که او باشد برومند

بگذر از اختلاف امشب و دی

هر آن زاغی که چید از خرمن او

این عادت دور روزگار است

بزرگان لشگر نمودند جهند

بنام ایزد آراسته پیکری

کی بود مرغی دگر را در جهان

بهشت آن ستاند که طاعت برد

نه هر آبی که پیش آید توان خورد

شکسته جهان کام در کام او

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید

تو و گنجی، مه صدر و مه ایوان

درآمد رقیبی که اینک ز راه

ز تیهو و دراج و کبک و تذر و

شهریاری چون دهم کلی ز دست

زهره‌ای دل ز مشتری برده

چراغم را به نور شمع و مهتاب

سرانجامش آزاد نگذاشتند

ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی

لیک فردا در بلا عمر داز

ز هامون سوی کوه شد عندلیب

به کنجی کند بی علف جای خویش

عشوه‌ی ابلیس از تلبیس تست

دو چشم از پی صنع باری نکوست

کواکب را ز ثابت تا به سیار

به پیرامنش بیشه‌های خدنگ

چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد

وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم

شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت

سهی سرو را یال برکش فراخ

گرچه ما را دست ندهد وصل یار

خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت

بلی باشد ز کار آدمی دور

تماشای گنج نظامی کند

زو تلخ شده دهان دریا

قطره باشد هرکه را دریا بود

من آن اوج گردون پنا خسروم

زمستان برون رفت و آمد بهار

هم چنان کو دور دورست از نظر

گرت زندگانی نبشته‌ست دیر

نه پیکر خالق پیکرنگاران

چو کارش ز دشمن به جان آمده

همه جانها باقطاع مثالت

ز آن مربع نهند منقل را

نشیننده بزم کسری و کی

به بی دیده نتوان نمودن چراغ

جان یوسف را به خواری سوخته

روزی از راه آتشین داغی

درین چنبر که محکم شهر بندیست

از این توسنی به که باشیم رام

و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی

هرک را بوییست او رنگی نخواست

کمان گر همیشه خمیده بود

در ایندم که داری به شادی بسیچ

مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی

نشاید به دستان شدن در بهشت

خوردش چه و خوابگاه او چیست

که رومی چو آشفتن روس دید

بر میوها نوشته که زینها فطام نیست

وگر کرده‌ی چرخ بشمردمی

به دانستن علمهای نهان

نبینم به بدخواهی اندر کسی

من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی

نیک دریاب و بد مکن زنهار

فرستم تا ترازو دار شاهان

چو دریای ثالث نمط شویخاک

سجده کن و سر مکش چو ابلیس

شاه آن باشد که همتا نبودش

کسی که به خود بر توان داشتی

شد آراسته ملک ایران بدو

توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم

نیاید همی شرمت از خویشتن

خواهم که همیشه زنده مانی

در آن مجلس اسکندر فیلقوس

امسال سال تست، اگر زهره طالعی

چو نامم بر برادر خواندگی خواند

در آن خواب کافسرده بالین بود

مشو ناپسندیده را پیش باز

کاردارش نشد به روی زمین

ز شرم آب از رخشنده خانی

مولای نصیحت تو هوشم

کسی کاب حیوان کند جای خویش

بیا ساقی اندر قدح پی به پی

زانک نبود در چنین عالی مقام

به فرخندگی شاه فیروز بخت

همه سختی از بستگی لازمست

ز دانا هر آن در که نا سفته ماند

گدا را کند یک درم سیم سیر

سیرابی سبزه‌های نوخیز

به شغل جهان رنج بردن چه سود

بدین روزگاران بر او شدم

گر فرستادیم غلام حبش

ز کوه گران تا به دریای ژرف

میفکن کول گر چه خوار آیدت

ز کار آگهان موبدی نیکخواه

بفرمودش در آوردن به درگاه

ساقی منشین به من ده آن می

همان قول دیگر که در وقت خواب

صفت نقطه‌ی یاقوت دهانت چه کنم

هست سیمایی ایشان از سجود

به خفتن منش رهنمون آیدش

کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ

دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان

یکی آن که مالش به باطل خورند

روشن کن آسمان به انجم

خردمند و با رای و فرهنگ و هوش

روز و شب با هم آشتی کردند

چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد

رفیقان خود را به گاه رحیل

به خوناب لعلی که آرد به چنگ

وز ما به روح او برسان آن قدر درود

جواهر جست از آن دریای فرهنگ

اورنگ و سریر خود بدو داد

چو می‌خواهی ای مرد نیکی پسند

باز سیمرغ بر پرد به هوا

زانک چون کشور بود بی‌پادشاه

به مقدار هر دانشی بیش و کم

نو آیین‌ترین شاه آفاق بود

بهر دفع ساحران چون قم به اذن‌الله گفت

تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار

زن میل ز مرد بیش دارد

سوی لشگر آمد عنان تافته

او روی حق است و عین حق نیز

ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد

پذرفته که پیشت آورم نوش

تا بدان عشوه‌های طبع فریب

چو او را جان برآمد برنیامد

حرم شادی کنان بر طاق ایوان

شخصی دو زخیل آن جمیله

چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی

چون زلف، تو کج مباز با ما

نسبت ما چیست با او بازگوی

خلوتگه عرش گشت جایت

در چاره‌سازی به خود در مبند

روئی که کارنامه‌ی نقاش صنع بود

می‌خرامید روزی از سر ناز

ای در کف تو کلید هر کام

مخور جمله ترسم که دیر ایستی

پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب

عاقل شیر دلی باده مگیر

هرکس که ز شاه بی‌امان بود

بیا تا خوریم آنچه داریم شاد

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکند

بدان سنگ سیه رغبت نماید

ما را که ز خوی خود ملالست

توانگر که باشد زرش زیر خاک

جز تو کس نیست در سرای وجود

گرچه ره را بود هر یک کار ساز

دانم که غضب نهفته بهتر

بجو می‌ستاند ز دهقان پیر

سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا

چار بالش نهاده چون جمشید

می‌شد سوی یار دل رمیده

جهان گرچه در سکه‌ی نام تست

زین آب پدید شد حبابی

آب رویم رفت و زیر آب چشم

ره پیش گرفت بیت خوانان

چو بر ملک آفاق شد کامگار

ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم

کجا خود شکر این نعمت گزارم

این هفت حصار برکشیده

همه کوه گلشن همه دشت باغ

ابری بفرست بر سر ری

می‌فروزد آتش غیرت مدام

ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو

چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ

تپان شد قلبش از تشویش در بر

روز رومی چو شب شود زنگی

مخزن سرخ گل برفت از دست

به طاعتگه آمد نیایش نمود

من ره کوی عافیت دانم

شحنه‌ی وصلش خراج از عالم جان برگرفت

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

دراین ده کسی خانه آباد کرد

وآن قصه زشت حیرت‌اندوز

به مردی هر یکی اسفندیاری

نکرده دهانی خوش از زندگی

به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

هر دلی کز عشق زر گیرد خلل

بنده‌ی آن دمم که با ساقی

کرا رخت از خانه بر در نهند

همی گفتم امروز آخر سر او

هفت گنبد درون آن باره

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم

فرو ماندن شهر خود با خسان

پیل باشد عزیز پس همه کس

به سگ‌جانی ار چون سکندر به طبع

از غریوش به وقت غریدن

سپارنده پادشاهی به تو

من خاک آن، عطارد پران چار پر

به مروارید دندانهای چون نور

چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه

همی تا بود را پر نیشتر

نپذیرد ز کس حواله‌ی رزق

تیغش لباس معجز و ایمان برهنه تن

سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند

جهان تازه گردد چو خرم بهشت

قحط جان می‌بری و قحط کرم

بر مشهد او که موج خون بود

به می صاف عقیقین جامش

ز هر کس که او حجتی بیش داشت

امسال پنجم است کز آنجا بیامدم

کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل

چه عجب آب که گنج هنر است

چه عمریست کوراز چندین خطر

معما بر از ابجد آمد به معنی

بازجستند کز چه ترس و چه بیم

اشک جیحون و دم سمرقندی

دران خرمیهای با ناز و نوش

شعر گفتم به قدر سیم و شکر

خود برنجم گرم برنجانند

چادر بر سر کشید تا بن دامن

نخستین کس او شد که زیور نهاد

می‌کشم در فراق سختیها

وان یاوگیان رایگان گرد

نتوان شرح داد آنکه مرا

آن عملم بخش که بی گفتنی

پیشانی شیر فلک خراشد

نافه‌ی چین کلید زد صبح و کلید عیش را

اگرچه همت اعلام تو درین درجه است

که کس انجام آن نشیند از کس

ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز

خوانده بود از حساب طالع خویش

عروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آرد

بخوردند یکسر همه بار و برگ

هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی

امروز غذای تو دهند از جگر خاک

به هنگام جود و به گاه سخاوت

پایه ازین مایه نگردد بلند

سخن از شرع دین احمد گو

گنج از آن بیشتر که شاید گفت

تا بود راح کارساز صبوح

چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو

چو پیران و گرسیوز رهنمون

دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب

کرده ایزد ز کارخانه‌ی عقل

مکن باور که هرگز تر کند کام

بجویی که یک روز بگذشت آب

مجلسی راست کن چو روضه حور

گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست

همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس

بخم کمندش گرفت این سوار

دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه

عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر

هجوت ای دزد پربها کردم

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

صاحبا گرچه از پرستش تو

با سلامت قانعم در گوشه‌ای

خاص مهمانی سلطان جهانست بخور

چنین کافتاد خسرو در ره عشق

مار زرینش نوش مهره دهد

صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی

سجده گه پاک دلان گشته خاک

هر شبی خسرو که گوید سینه‌ی در کویت بدرد

باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام

معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری

آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش

پا سخش گفتم که من در هر دو معنی کاملم

نمی‌خواستم رفت ز ارمن ولیکن

ای همه دریا چه خواهی کردنم

دل چه کار آید و جان بهر چه باشد که مرا

سخن گوید چو خسرو پیش چشمش

یک روز، تو هم پدید آری

باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست

از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر

هر دم الحمد میزنم به رخت

در سفال خم نگر زراب می

بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح

دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست

زلف برکف شب همی پنداشتم

رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ

بر گذرگاه باز روز شکار

سیاهی غم ار شاد شوم معذورم

از ابلیس هرگز نیاید سجود

خود را چو ستوده‌ای نکوهد

عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان

آثار کف گهر فشانت

شب تیره پنجه سوار از کمین

نه پخته بجای ماند و نه خام

این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی

یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش

مریخ اگر به چرخ یکم بودی

تا که به من داد و گفت:«خذ»

گریه کنان از غم دل تا به کی

بسی بر نیاید که بنیاد خود

تا به یک بار سبک‌بار شود رنج خمار

لاینصرف تویی ز بزرگان روزگار

هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید

به خردی درم زور سرپنجه بود

دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن

مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی

کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین

در هیچ زمانه‌ای نزادست

شد چهره‌ی زندگی دگرگون

به بستان مرگ آی تا زنده گردی

می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی

چرا نقش بندت در ایوان شاه

درد بخل است جان عالم را

حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش

آنکه نشد حرص و طمع دور از او

که چشم از تو دارند مردم بسی

خجسته شهنشاه پیروزگر

در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین

جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می

سواری که بنمود در جنگ پشت

آن کیست که بی‌میانجی صبح

این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم

خواهند که بند بند گردی

کسی را بده پایه‌ی مهتران

سخنها که جان را بود سودمند

راه رو تا به عقل بشناسی

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

مسوزان درخت گل اندر خریف

ز کوپال وخنجر بیاسود دوش

عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند

میان حسن و عشق افتاد این شور

رعیت درخت است اگر پروری

در کاخ بگشاد فرزند شاه

دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا

ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد

چو حاتم، اگر نیستی کام وی

قلب ماهیت از شما ناید

آه کاندر کار دل هر ساعتی

چند صورتهاست پنداری که اوست

نشد گم که روی از خلایق بتافت

غم هجر تو ما را سوخت چندان

همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم

نسازد گول را بخل و سخاوت

از سیر کلک تو همه آفاق در سکون

گریه را رخت افکند بیرون ز چشم ماتمی

اگر مردان عالم کمزنانند

والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد

از آب تف هیبت تو برکشد دخان

به جاسوسان سپرده راه پرویز

از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را

در کوی مستفیدی مرده‌ست ناامیدی

به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک

نبودی گر برایت گفت ایزد

صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود

به احتشام تو بنیاد جود آبادان

جز تو کسی میوه‌ی این شاخ نیست

سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح

امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ

گیتی ز فضله‌ی دل ودست تو ساختست

بی یار و بی‌کسم ، چه کنم چیست فکر من

عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز

گه خیره‌ی بسط خویش و ایثار

تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو

ای پیکر تو چو شیشه‌ی شاش

چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو

گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند

مگذر از حکم «آیةالکرسی»

بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شده‌ست

ای باطن تو آینه‌ی ظاهرت شده

یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور

ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو

بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد

رخت کیانی نه و او روح وار

زین بگذشتم به خدا راست گو

بر فرش فنا به قعده ننشینم

برسیده‌ست در این باغ خزانی هیهات

شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را

آبی که جفت گل بود، کی آینه‌ی مقبل بود

همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار

چنین تا برآمد برین روزگار

هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید

پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده

یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش

کرد زلیخا که نکردت کس

همانا به خواب اندری تا ندانی

گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت

کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی

همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک

بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم

که در مجلسی می‌سرودند دوش

بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد

جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار

نیست عیبی این حمایت از درازی میکند

چو پانصد به هیبت بدرد زمین

ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است

ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو

شیر درنده شد هراسانا

بکند آن که بنهاد بنیاد بد

کو بال آن ستاره‌ی راجع فرو شکست

سیرت و خوی و طبع و سان ترا

شاهد ما دم از چمانه زند

دل زیردستان ز من رنجه بود

مغزش از آهنی بفرساید

همچو موسی با عصا خواهم زدن

چند بر قول پراکنده‌ی او گوش کنیم

مادر به جمال چون تو فرزند

که ضمان‌دار رزق یزدان است

بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب

هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا

نه تو چشم داری به دست کسی

عیب خاک از سر خویشی پوشد

ترا زان کمزدن آخر کمی کو

چو معنی که هم برتر آمد ز اسما

دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟

یعنی بکرم من این چه لاف محال است

اغلب انفاس مرا هات کرد

مختصر عذرخواه مختصر است

نه از بد گهر نیکویی در وجود

یک دهم مست زبر دست کند

نه آدم آفریدی و نه عالم

دل بخاری و آه سوزان است

که بر کهتران سر ندارد گران

پیش تو ارزد به پذیرفتنی

ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند

جهان را همی آرزو کرد مرگ

که در نوبهارت نماید ظریف

به تعلیم دانا گشاینده گوش

گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز

جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد

نه خود را که نام آوران را بکشت

که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ

وی همه گردون چه خواهی کرد گرد

بیامد کتایون آموزگار

به کام دل دوستان برخوری

به شاه جهان قصه برداشتند

که ما را جزین نیست دیگر معادی

دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری

نبردی کس اندر جهان نام طی

ازمن ساده طبع برد شکیب

زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را

بر سرش از فر هما سایه‌ایست

که گم کرده خویش را باز یافت

به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ

وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم

که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن

ره بیرون شدن دشوار بینم

ز هر گوهر آراسته گوهری

این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب

طرح بزم سور اندازد به طبع سوگوار

زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است

دو قرن فلک بستد از آفتاب

برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو

می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود

زبون غمزه‌ی حاضر جوابست

نلیسد مگر دست با پای خویش

بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار

خبردار از شمار گام شبدیز

زانکه خوانند برگل افسون را

درو سود بازارگان بیشتر

دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری

آورد تاج زرین بر فرق من نهاد

هر دو را سنجیده بر وزنی که آن بهتر بود

که در پرده‌ی کژ نسازند ساز

برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد

دیگرت بر چراغ پا کردم

کز بنا گوشش برآمد آفتاب

که سیلی خورد مرکب بد لگام

تخت برآورده به چرخ برین

رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من

قراخان و چون شیده و گرسیون

قوی گشت پشت دلیران بدو

کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید

ز آب جو نهنگ لجه آشام

نسازد خردمند ازو جای خواب

که نامی برآری به نیکی بلند

در باغ بقا چو سرو بگرازم

که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو

تو این گرد را خوار مایه مدار

سپرد از جهان هر چه خواهی به تو

در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات

زینت گر راه کهکشان باد

ز اسپان و چوپان نشانی ندید

سزد گر حجابی برآرد ز پیش

شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن

می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان

وز سد حزم تو همه آفاق در حصار

بروم اندرون سکه بر زر نهاد

تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را

به که خورد لقمه لب گور از او

وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار

که روزی به کوشش نشاید فزود

بیمار دلت را نبود هیچ شفایی

تا رسی اندر جمال ذوالجلال

که خلق را برهانی ز روزی مقدور

به قمری خبر ده که سبزست شاخ

خاک زرگر ز خانه‌ی حداد

از بنده بگیر تا به آزاد

به احترام تو آثار بخل زیر و زبر

ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک

مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش

کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی

در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر

نوا زاده‌ی عیص اسحق بود

همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش

ز ما غیر نگاهی ناید از دور

هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی

نکرد التفاتی به چندان عروس

ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی

چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا

قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن

چو در بشکنی خانه پر هیزم است

سنگ بفگن چو یافتی یاقوت

خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین

گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران

زبان را به شکر آزمایش نمود

هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم

یک نفری خیره‌سر گشته که آخر کجاست

چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد

همی گشت بر کام او روزگار

آمن از قبض کی بود دراج

زانکه فتد در ره مردان پاک

خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد

بدان پرورش عالم آباد کرد

بسوز این کفن ژنده‌ی باستانی

که گردد هر دوش مایه‌ی عداوت

چون مرکز محیط و هوای اثیر بود

که من نیز بدخواه دارم بسی

وینک ز نام خویش مر این را دلایلی

آنچه آید ز سر ، ز پا ناید

پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن

به از شهریاری به شهر کسان

گشاده‌تر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی

ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا

جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد

که جز دیده را دل نخواهد به باغ

ز بانگ جرسها برآمد خروش

که با خاک سیه گشتیم یکسان

شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین

مرادی طلب کرده نایافته

کز خون فسرده برکشد خوی

زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو

بارانش ز هول و بیم و آفند

ترنجی به دستم چو روشن چراغ

که در خانه می‌آیم و می‌روم

مرهم ریش دل وراحت جان پیدا نیست

کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار

ز دزدان بود روز وشب ترسناک

خود بی‌تو مباد زندگانی

نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان

دهانش باز ماند و چشم اعور

که گردن ز دهقانی آزاد کرد

به گردن کشی سر برآرد ترنج

سبزه صفت پای به گل تا به کی

سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس

رسیده به نومیدی انجام او

پیرایه ده زمین به مردم

آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را

خیمه سروبن فتاد از پای

ستیزه کند با دل خاره سنگ

بدو داد و او را به مادر سپرد

بز هم ازین مایه بود بهره‌مند

از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد

به بزم سخن شادکامی کند

در حلقه بندگیت گوشم

از بادهای لعل برفته ز سر خمار

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

به من می‌فرستند به دیوان میر

فرستاده هندو آمد به شاه

که در ضمن سخن گفتندشان بس

پردر نظاره گاه تماشائیان نماند

جهان چشم روشن به زرین چراغ

بر هزل نباشد آفریده

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

تا ز تن خسته روح گردد زاهق

که هنگام سرما به کار آیدت

زدشت آمد آواز آهو بره

غیر تو زیبنده‌ی این کاخ نیست

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

جهان را چو پر کنده طاوس دید

حکم همه نیک و بد بدو داد

چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا

سرمایه‌ی عبرت جهان شد

که آینده و روفته هیچست هیچ

به غربت همی گفت چیزی غریب

آن لب که یک ترشح از او چشمه‌ی بقاست

بی‌مراد ناامید مشگ بوی تلخ‌کام

هراسان شو از روز بیچارگی

از لولو تر زمرد انگیز

یا قبض که مهره در رباییم

نگردیده جمع از پراکندگی

به افسونگری برد باید بسر

گه از ره خبرداد و گاه از دلیل

آنکس که بود یار وفادار من کجاست

سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک

به درگاه شاه جهان آمده

اندازه‌اش تا کجا و او کیست

رخت ازین خانه کجا می‌بری

بقای خلق بسته در فنای او

شود خوب صحرا و بیغوله زشت

چه و بام او شد به باران و برف

بر طنطنه کوکبه‌ی تاجوران زن

ز جان خلق غیر از آه جانکاه

زمین گر چه فرخ به آرام تست

لیکن سوی کام خویش دارد

باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!

کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار

کرا تاج اقبال بر سر نهند

فریدون کمر شاه فیروز پی

بی جهت قدم نشد چون حلقه‌ی انگشتری

کار عالم از آن گرفت نظام

رسیده ز لب موج گوهر به گوش

گفتند به شاه آن قبیله

جان سیر خورد جانا، از مایده‌ی خوانت

ماند او اندر آن مقام حزین

که بسیار تلخی بود سودمند

تمامی جز او را نبود از جهان

ای شیشه شاش جسته شاباش

بل عین حقیقت است و اعلا

به پیرایه سر بد بود نیستی

پذرفته خویش کرده فرموش

بنده خداونده‌ی خود را خرید

از قد تو راستی بیاموز

برآورده سبزه سر از جویبار

نگهبان گلبن در باغ بست

کی دگر بلبل ما را بود امید بهار

شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم

سخنهای او پرورش بیش داشت

در جرعه تو رحیق هر جام

به خلاف رضای تو دم زد

نظر این است پیش اهل نظر

درم بر درم چند باید نهاد

سوی کوچگاهی دگر تاختند

فروغ گوهر معنی گرفته

شد هجده‌هزار عالمش نام؟

همی رفتشان گفتگوئی بهم

پیراهن صابری دریده

سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار

جز خردمند و راستکار و امین

نیابی تهی سایه‌ی بید و سرو

شود مفلس از کیمیاهای گنج

وز شانه به صد زبان شنیدم

به عاشق نوازی فرو ریز می

غم مرا خورد، غم چرا نخورم

آوردن و خوردنش همان بود

که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند

فشانم به نوعی که دانم فشاند

خاک پای تو درین دیده‌ی تر می‌بایست

طبیعت درآمد به نالندگی

که خود از نسلشان کسی بنماند

ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی

نا فرخی به فر همای اندر آمده

وین گفته که شد نگفته بهتر

این اشارت به تو ضرر ندهد

چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!

از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد

عجب ماند کان پرده را چون شناخت

ابر آنجا فیض بارد جاودان

به دو دستم به شادی بر، می چون ارغوانستی

کفتابی را خریدار آمده است

برداشته بانک مهربانان

آسمانش به خدمت آمده پیش

وز حلم موسی‌وار تو، از بحر گرد انگیخته

کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام

قبا دوز را قب دریده بود

چین دامن زخاک ره برچید

بوک در پاکی ببینم روی او

از می آفتاب زای صبوح

پرواز پری گرفت پایت

به کلک و بنان دیبه‌ی خسروانی

چو جانی، کس نمی‌داند کجایی

تا برون آید آن بهار از دی

ز طبع آرزوها نهان داشتی

در گوشه‌ی دخمه ایستادی

در تو یک یک آرزو ابلیس تست

بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای

جوی چندم فرستد عذرخواهان

جهاندار بادانش و با گهر

که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی

ابا رستم نامور پهلوان

نداند که این خواب چون آیدش

جمله از شاهی خود مانند باز

بر سری چون راه گیرم پیش من

به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد

با خوی تو ساختن محالست

همی مرد بی‌ارز گردد بلند

آن را مشمار ناشنیده

ازین در سخنها بباید شمرد

یکی روز برشد به فیروزه تخت

تو و نانی، مه میر و مه سرهنگ

چون کنم بی آن چنان قصری نشست

اصوغ کلاهما بید الایادی

که در گرمی شکر خوردن زیانست

جز آواز رامش نیامد به گوش

گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »

زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید

که با آن ولیعهد بندند عهد

روز و شب در ناله‌ی زارت کشد

سوختن ما را دهد دست، اینت کار

بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته

به کنجی از جهان خرسند کردش

برو انجمن شد فراوان سپاه

شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی

نبشتم بارها اندر رسائل

نشست یکایک به پائین بود

تا مثلث در آذر اندازند

بس که خونها زین طلب در جوی شد

زبان برآورد و زخم را دهان لیسد

ندارد لقمه بی‌استخوانی

حرمت شیب یافتم به شباب

گویند خسیسان که: « محالست و علالا »

از ضعیفان این روش هرگز تمام

چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت

شکر و شمع پیش او مرده

جز دریغی نیست در دست، ای دریغ

شمارش سوی دست چپ کردمی

بهشت و جوی شیر و حوضه و حور

کرده بر طبع هفت سیاره

تا صدر الا کشکشان، لا را بالا می‌کشی

هرچ جز دریا بود سودا بود

به دست آورد هنجار سرایش

این غله می‌درود و آن می‌کاشت

چه پر و چه بال و چه پای و چه سر

هم باز گردد و شود از دوست دوست‌تر

چو گل ریزد گلابی چون نریزد

پنج نوبت رسانده بر خورشید

آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن

عشق یوسف هست بر عالم حرام

چو دریا کرده کوه و دشت را پر

برخی از پسته برخی از بادام

شرح این دورست از شرح و خبر

روی چون آب است پرچین ای دریغ

بکن تعبیر تا چون باشد این خواب

در رهی خالی از نشیب و فراز

که بعضی عشری، و بعضی خراجی

زانک مرد گوهری سنگی نخواست

شود گویا به تسبیح خداوند

کرده مهمانیی به خانه و باغ

راه چون گیرم من سرگشته پیش

حض خرگوش به پیمانه مخور

نه هرچ از دست برخیزد توان کرد

آن سوخته دل مپرس چون بود

بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی

نظم و ترتیبی نماند در سپاه

دقایق با درج پیموده مقدار

سوی باغ من آمد آن باغی

طاقت آن راه هرگز یک زمان

بس که ترک ختن فرستادی

به حیرت زین شمار اختر شماران

از شراب و کباب و نقل و بخور

پیش رخ این نگار مه‌وش

هر یکی عذری دگر گفتند باز

نشان ده گردنی کو بی کمندیست

که بد و نیک باز خواهی دید

گوییا جانم نمی‌آید به کار

روز را رطل گران درخواستند

یکی روز ویک شب بر او بدم

در سوادی تو ای سبیکه سیم

از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

کی بود بی‌سجده سیما را وجود

چنان بد که برخاست بر پیش گاه

شده در ظلمت آب زندگانی

وانگه او را بر سری بفروخته

من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه

یکی دانه، دمی وا گشت بازی

گوهر افزون از آنکه شاید سفت

بر سریر عزت و هیبت نشاند

در قیامت صورتش گردد بدل

وی تن دیرینه، مجدد شدی

ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه

خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟

ز طوفان بی‌منتها می‌گریزم

گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!

تا نه بیند بلا و درد سری

زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا

جز وفا و جز مدارا نبودش

غم هجر تو بر چه سان کردست

به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ

روباه درت آسمان خراشی

آتش اندر ضیمران آمیخته

در و دیوار تمنی همه نامعمورست

پیرامن او گرفته ناورد

هجر یاران به گفتن آسانست

زانک نتوان شد به عمیا رازجوی

که جود او به سوئالی جهان کم انگارد

به تیر انداختن رستم سواری

شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی

دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک

زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا

گر برونش کنی ز سرهنگی

دل و همتت رسم دریا گرفته

عیسی فلک نشین شمارش

بی‌دلا ابلها و بی‌دنیا

که زور مردم آزاری ندارم

کار هر صبح با صبوحت باد

که ز رنج افریده شد جانم

کرا نقد باید بضاعت برد

ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی

به رغبت خویشتن بر سنگ ساید

فردا غذی خاک دهند از جگر تو

ز عیب برادر فرو گیر و دوست

بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین

صدف را آب دندان داده از دور

در آن راه ظلمات گون آمدیم

نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر

حالی بدوختی به دو مسمارش

که مروارید بر تاجش ببارند

یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت

که بازت رود چادر از روی زشت

خراج خویش بر قیصر نویسم

کز او فارغ و شرم داری ز من؟

بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی

فریدون به ملک عجم نیم سیر

جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه

دوم آن که نامش به غیبت برند

چون عبیر از لعاب می‌چکدش

که در پیش باران نپاید غبار

الامان یارب از چنین دردی

ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند

دست طرب از میان برآورد

آسایش کودکان نوزاد

باز آی تا به پای تو ریزم روان روان

در دیدن نماند تاب دیدن

سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی

از سایه‌ی رایت زمانه پوشی

خاک در پایش اوفتاد وبه درد

حال او دور مشو با کرم خویش بگو

از حدیث و قدیم هست مرا

دل و جان تا مقیم خوارزمند

فلک در پیش عالی درگه تو

چشم در شرع مصطفی بگشا

گه دایه شوی، گهی پرستار

صفای صفه‌ی صدرت به صف صابران دین

این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد

ز لفظ خطیبان مدحت سرایت

گوئی که ز سنگ خاره زادی

مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند

به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی

ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق

ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب

چو بهری ز گیتی برو گشت راست

تو بکن زیبد ار قضا نکند

نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد

سایه‌ی تو گر ندیدی شهریار

شوم تا چه خواهد جهان آفرین

آن تجاوز نکرده‌ام که توان

تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست

مانا که دل از تپیدن افتاد

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

سوی هر لشکر که آرد روی قهر

تیرهای یقین به شاگردی

گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب

برایشان همه داستان برگشاد

وگر شعر خواهی که گویم بگویم

ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت

تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل

مرا راحت از زندگی دوش بود

بدان تا بخواهد ز شه داد خویش

رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست

درگذر از گل که گل هر نوبهار

چو خواهی بریدن به شب راهها

حبش تا خراسان و چین تا به غور

دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا

آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن

خرابی کند مرد شمشیر زن

نیفتاد از ان تاب در تافتن

عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد

آن می و نارنج را گر کس ندید

بخوردم یکی مشت زورآوران

پی پوستی خون خود را خورد

بار سازی بر خرت آلت نمی‌بینی همی

نبشتم سخن چند بر پهلوی

با دست نصیحت رفیقان

نشیننده‌ی حوضه‌ی آبگیر

نام او میدان و نقش او بسی

چون به دریا می توانی راه یافت

شنید این سخن بخت برگشته دیو

بزرگان بدو تهنیت ساختند

روز روشن منورست ولیک

ازو گنج گویا نگیرد کمی

کرم خوانده‌ام سیرت سروران

چو ایمن شود ره ز خونخوارگان

تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر

قفس آهنین کنند و در او

بد اندیش را جاه و فرصت مده

پسندیدگی کن که باشی عزیز

چند چیزک دوست دارم زین جهان

کسی را نبد با جهاندار تاو

پراگند گانند زیر فلک

تهی دست کاندیشه‌ی زر کند

من سغبه‌ی تسبیح و نماز تو نیم هیچ

گرمیان ما و او نسبت بدی

ثنا ماند از آن نامور در کتاب

ره من همه زهر نوشیدنست

رهاند ترا اعتدال بهارش

کسی کو ز بند خرد جسته بود

شجاعت نیاید مگر زان دو یار

یکی جامه در نیک‌نامی بپوش

آنکه همی دعوی بر هر کسی

کلید زبان گر نبودی وبال

مبخشای بر هر کجا ظالمی است

بدست تو شاید عنان را سپرد

از پی آن تا ببیند چهره‌ی شاهد درو

روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد

به بی‌رحمی از بیخ و بارش مکن

که آمد تهی دستی از راه دور

محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من

روز از بسطش سپید افروخته

فرق می گویم میان هر دو معقول و درست

گراینده بومش به آسودگی

در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو

گرت جاه باید مکن چون خسان

ای چشمه زلال مرو کز برای تو

چو سیاره‌ی مشتری سر بلند

مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست

منصف که به صدق نفس خود را

وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند

نه‌ایم آمده از پی دلخوشی

در نحو وزن افعل لاینصرف بود

میوه‌های لطیف طبع فریب

تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو

یکی آنکه خود بود پرهیزگار

ناله‌ی داوود هم برخاست از صحرای غیب

شاه دنیا گر وفاداری کند

یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند

سخن گفتن آنگه بود سودمند

هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند

مکن، دامن از گرد زلت بشوی

تا سد حزم تو نکشیدند در وجود

چو تازی فرس بدلگامی کند

حکایت چند از ابلیس و آدم

حاسدش آسیاست کز دامن

کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل

تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش

گر نخواهی ز نرگس و لاله

تا رسیدند هر دو دوشادوش

کم عیاران سرای ضرب را

سخن می‌شد از کار کارآگهان

آل موسی و آل هارون را

پس همه با جایگاهی آمدند

با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن

چه پنداری ای مرد آسان نیوش

همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم

وگر در حیاتت نمانده‌ست بهر

کلاه و تخت کسرا از تو نابود

منه دل برین دل‌فریبان به مهر

نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

گر قدح‌های صبوحی شد ز دست

ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق

بدان داد ملکت که شاهی کنبی

مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق

تنگ شکر ز تنگی شکرش

چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی

زمانه به کردار باغ بهشت

ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم

چرخ را جمشید و افریدون نماند

این عشوه‌ی اوست خاک آدم را

چنان زی کزان زیستن سالیان

رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان

نگهبانی ملک و دولت بلاست

سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ

دل شه که آیینه‌ای بود پاک

عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم

خادم ساده دل منم که مرا

کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقین‌دان

چنان دادگر بود کز داد خویش

رسته ز ترتیب زمین و زمان

میهمان کردمش به میوه و می

در میان نیکوان زهره طبع ماهروی

دیگر داستانی زد آموزگار

بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی

ز آب آن میوه که روباه خورد

سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود

به فرمان او زرگر چیره دست

بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده

هر آن کو برد نام مردم به عار

نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان

چو آورد شرط پرستش بجای

قدر سرمه بزرگ‌تر باشد

از کیسه‌ی کسان منم آزاد دل که آز

سلطان اویس شاه جهاندار کامکار

نبینم کس از هوشیاران مست

شکر و سیم پیش همت او

که بد دل در برش ز امید و از بیم

با حریفی سه چار کز مستی

شب تیره پهلو به بستر نبرد

نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری

بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان

بگیرد سرزلف آن دلستان

بخور از بر عنبر آمد به مجلس

ز جرمم در این مملکت جاه نیست

سر هر سفره چون نهادی پای

بگو خواجه‌ی خانه در خانه نیست

مور را روزی از سلیمان نیست

کوه را کاصل او هم از سنگ است

اوست صافی و لبش جام عقیق

نهنگی به ما برگذر کرده گیر

خرد گفت آن سنگ نامهربان را

ز رنج راه بود اندام خسته

پس ازین نام تو بر خاتم دهر

ازین آتشین خانه سخت جوش

یعنی این در چهار دیواری است

نه چرخ هشت بیدق شطرنج ملک او

مقعد چندین هزار ساله عجوزی

ز من رخت این همرهان دور باد

همی‌گفت او را من از ساوه شاه

رسم انصاف در جهان آورد

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

ز یاری ده خود دران داوری

که گاهی گنه بگذرانی همی

ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد

آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟

به ار پای ازین پایه بیرون نهم

عهده‌ی ملک چو بر ایشان بست

زمین می‌گفت عیشی خوش گذاریم

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

ارسطوش فرزند خود نام کرد

می کوبه عشق آشنایی دهد

نقرس گرفته پای گران سیرش

دریاچه بود؟! که از نهیبش

نفس به کز امید یاری دهد

هنر پرور گنجه گویای پیش

لشگر انگیخت بیش از اندازه

گر نبودی نقد چندینی غمم

در خرج بر خود چنان در مبند

به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند

چو خضر از سرچشمه خوردیم آب

چو خمری، در سر مستان درافتی

کسی بر گریوه ز سرما بمرد

گر ندانی که این چه روز و شب است؟

دل روشن به تعلیمش برافروخت

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست

فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو

در لب، سر شاخ سخت گیرد

دری را که در غیب شد ناپدید

منم آن مور، آنکه سیمرغم

شه چو آید بدین طرف به شکار

صد هزاران عقل اینجا سرنهاد

ز بس گفتن راز روحانیان

بشکن در دوزخ و برون ریز

تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد

چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود

گفت کان پر ز راست و ره خالی

دریاب، که اوست اسم اعظم

به فرمان خدا زو گشن گیرد

هیچ عاقل رفت از باغ ارم

جهان غم نیرزد به شادی گرای

زهی کبوتر سپید آشتی!

طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را

خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی

دگر باره سرسبز شد خاک خشک

ساقی بده، آن می طرب را

رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس

جمله دست از جان بشسته پاک‌باز

یکی از طبیعی سخن ساز کرد

پس از لختی که فارغ شد خیالش

من که خاقانیم ز خوان فلک

به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن

یکی مژده ده سوی بلبل به راز

آری چو آفتاب بیفتد در آینه

دو شکر چون عقیق آب داده

وادیی در پیش می‌باید گرفت

بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون

در کلیسا به دلبری ترسا

گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک

از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده

حکایتها میان آن دو رفته‌ست

گاه واحد، گهی کثیر شوی

بر رهش عشق ترکتازی کرد

چون بترسیدند آن مرغان ز راه

عاشقانند ترا در کنف غیب نهان

امروز به فر بخت فیروز

کاس می و قول کاسه‌گر خواه

ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق

تو یک تن و دشمن تو خلقی

آغاز جهان بین چه چیز است؟

به چوگان خود چنان چالاک بودند

وقت آن آمد که خط در جان کشم

چشم بمالید تا خواب جهد از شما

بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن

خجل سارم از بس نوا و نوالش

از شش جهت است یار بیرون

گر کست از بوسه کند پای ریش

تا به کار آید به کار زائران در راه او

به که ما را به قصه یار شوی

می‌ندانی تو گدای هیچ کس

آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد

نگشته دلش بر غم عشق چیر

همچنان مدتی به تنهائی

خداوند! شمس دینا! این مدیحت

ریش و دستار نکته دان نبود

همتت لعل و زمرد در کنار سائلان

از دیده چو خون سرشک ریزان

رقعه‌ی بنهاد پیش آن همه

چون مست نیستم نمکی نیست در سخن

چو تاریخش طلب کردم خرد گفت

در همه سفره کاسمان دارد

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد

دلی باید که چون عشق آورد زور

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

او خفته چو شاه در عماری

لیکن از راه مثال اصحابنا

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان

داغ مرگ افتاده بی‌مرهم ندانم شاه را

با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان

ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی

خویش را زنده می‌گذاری تو

حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای

بلی گفتا ولی بر وفق مسول

گر کنی یک آرزوی خود تمام

روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول

فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین

جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو

زرایرهای روحی می‌سرایند

نه عذرا آگهی دارد نه وامق

شبی نمی‌گذرد کز غمت نمی‌گذرد

نی زر خالصی ز پی همسری جو

نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم

سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم

دهند آب ریحان فروشان دی

سر تراشیدن و احرام گرفتن سهلست

ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روح‌الامین

در عرصه کبریای تو وهم

شبی برخاست تنها با غلامی

بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی

مست همی باش و میا سوی خود

گریز از گول اندر سور و ماتم

گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ

چو بالا رسی، ز لا تا تو

و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی

ز ما خاکستر دور از تو مانده

بسی بر دست فرهاد آفرین کرد

روز عمر است به شام آمده و من چو شفق

خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو

نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در شکر

به گوش اندرش از هوای تموز

ز لشکر برفتند آزادگان

گرت سر گردد از صفرای شیرین

بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم

نشستند یونانیان گرد او

رطل پرتر بران که خواهد راند

چو زین گرمی برآسائیم یک چند

مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی

فسرده شد آن آبهای روان

و دیگر کزان بدگمان بدسپاه

وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل

اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ

چو برزد همه علمها را رقوم

با چنین غم محال باشد اگر

غم شیرین چنان از خود ربودش

ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان

درین چار طبع مخالف نهاد

خبر شد بترکان کز ایران سپاه

اگر مرغ زبان تسبیح خوان است

دور از آن گوهر نایاب ز بس گریه ، شدیم

عروسان رز را زمی گشته مست

تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک

نه با چنبر توان پرواز کردن

آفتابیست به هر روزن و بام افتاده

چو شد آهوی گور آدم پدید

خط و لب ساقیان عیسی زنار دار

نیاید هیچ از انصاف تو یادم

تن که تواش پرورش از جان دهی

ارسطو جهاندیده‌ی چاره ساز

هین تبر در شیشه‌ی افلاک از آنک

در آن تلخی چنان برداشت با او

خلق را می‌راند و خوبی او

به اندرز بگشاد مهر از زبان

چند عصا رایت شهرت کنی

به ترتیب گهرهای شب افروز

مست شدی بوسه همی بایدت

بساط گل افکنده برطرف جوی

پای به گل چند نشینی بکوش

زمین تا آسمان خورشید تا ماه

گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را

نمودند منزل شناسان راه

بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت

به تعبیرش زبان بگشاد شاپور

گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »

چو دیدند کان مرغ علوی خرام

عیب کنی مرد هنر کیش را

سر برزده از سرای فانی

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

بپرسید از او کای جهان دیده پیر

در بساط خرم انگیزت چه خرم رسته‌اند

پند تو چراغ جان فروزیست

نی پرده‌ی لب بود که گر لب بگشاید

بخندید و گفتا که آمرزگار

بلبلی کش قفس تنگ و پروبال شکست

لاله ز ورق فشانده شنگرف

در دو جهان کار تو داری و بس

لبش حقه نوش‌داروی عهد

این میکده وقف است و سبیل است شرابش

روزی دو سه بر طریق آزرم

هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد

نکردی تمتع نخوردی نبید

کاخ فلک را که برافراختند

زین پند خزینه‌ای که دادی

گاهی مس و گاه زر خالص

نماید که در حضرت شهریار

دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست

فرد ازلی به ذوالجلالی

جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا

سخن راند از انصاف و از دین و داد

قاروره‌ی شاش اهل سودا

گفتند که زاهدیست مشهور

جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من:

ترازوی چربش فروشان به رنگ

سپهدار ترکان به بیکند بود

آن می که چو گنگ از آن بنوشد

بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم

در گنج بر وی گشایند باز

به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم

زن راست نبازد آنچه بازد

وین هفت رواق زیر پرده

کاشفته جوانی از فلان دشت

آورده مرا به دلفریبی

ای مهر نگین تاجداری

می‌گشت به گرد خرمن دل

بود از ندمای شه جوانی

از صحبت من ترا چه خیزد

لیکن به حساب کاردانی

ناگاه رسید در مقامی

خدایا حرف گیران در کمینند

سوی یک شب نم چرا باید شتافت

خود بفارغدلی به باده نشست

گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری

که آمد سوی برکه‌ی خسروان

به شمشیر خطر گشته به دو نیم

ز تشویش خویشم رهایی دهد

چه داری ز اندیشه دل را به غم

بر اوج سرای ام هانی

مرغ یاقوت پیکر اندازند

که گنج هنر داشت ز اندازه بیش

چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد

چه با اهل یونان چه با اهل روم

کینه‌ور تیز گشت و کین تازه

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست

دیو از من و صحبتم گریزد

هر یکی را سوی او رغبت بدی

برآیند از حیا و پارسایی

کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست

به رامشگری بلبلان نغز گوی

غبار از پای تا سر برنشسته

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ...

هر جا که قدم نهد میان باد

کافتاده سیاهیش بر آن حرف

با شفق صبح آنچنان آمیخته

پوشید کبود، آسمانی

ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن

گریزنده شد گور و آهو رمید

اجری مملکت دو نان دارد

پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

شکیبد با وجود یک جهان شور

می‌کرد به رفق موم را نرم

برتو می‌خندد نه در تو، شرم دار

هر سیب که هست نارسیده

بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن

فروزنده‌ی چرخ فیروزه مهد

ازین پس، آسمان گفت ارگذارند

زین سفر بودی دلی بس خرمم

رگ مردی مگر نداری تو

نشنیدن من ز تنگ روزیست

کی از خامشی قفل لب کردمی

چون به خود آیی، تو مقید شدی

که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو

همه سیب و نارنج بینی به دست

فتنه با عقل دست‌یازی کرد

تا که بیند در سفر داغ و الم

که می‌گردند چوم معشوق و عاشق

بر سوخته مرهمی نهادی

در بلاکی ماندی روز شمار

تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی

من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان

به آمرزشم کرد امیدوار

وزو بسیار حکمتها در آموخت

وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد

آگاهیم دهید که بیمار من کجاست

نطقش به مزاج در بجوشد

دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر

چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی

زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد

گهی بر پرم طاوسی را به شاخ

وایشان همه در یتاق داری

بار ایشان بس گران و ره دراز

غمت ما را به خاکستر نشانده

جز زرق نسازد آنچه سازد

شب ز قبضش در سیاهی سوخته

تا چرخ برقص آید و صد زهره‌ی زهرا

حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان

که آب آمد و آتش و خاک و باد

دو گیسو چون کمند تاب داده

صد بلا در بیش می‌باید گرفت

این محک جز به جیب جان نبود

انداخته دید باز دامی

آب کون سگ دیوانه مخور

وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا می‌کشی

گاه از پی هردو کیمیاییم

به بیچارگی ماند از آن چاره باز

عدل را سر بر آسمان آورد

جمع گشتند آن همه یک جایگاه

پرورش لقمه‌ی موران دهی

بدنام کن دیار ما گشت

یک زمان دیگر گرفتاری کند

وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی

که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا

چنین گفت با مادر مهربان

خدا گفتی شگفتی دل پذیرد

جام می بر طاعت جانان کشم

غرق بحری که در آن بحر کران پیدا نیست

وا داده بدست ناشکیبی

چون کوس پگه فغان برآورد

که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟

چو عیسی ای پدر والله اعلم

که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه

وین سیه را سپید کار شوی

گفت بر خوانید تا پایان همه

تا بنمایی هنر خویش را

حی ابدی به لایزالی

سر به سر جویای شاهی آمدند

بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی

می‌کشاند گوش جان را که تعال

برون رفت خواهد بزودی ز دام

که گوی از چنبر گردون ربودند

در تو صد ابلیس زاید والسلام

ریش برآن پرچم رایت کنی

آخر به گزاف نیست کرده

خادم ساده تن فرستادی

ز عشق روی او پرده‌ی حجازی

رازم همه پیدا کرد، آن باده‌ی پنهانت

برآورده مکنون غیب از ضمیر

ساخت با یک تنی و یکتائی

می‌فروشی یوسفی در هر نفس

وزان خوردن شراری جستی از سنگ

از خواب جدا و از خورش دور

کز من مسکین کشد کین ای دریغ

عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته

گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار

پیام آورم باز خواهید بار

میهمانی سزای خدمت وی

شرح جستند از بقا بعد الفنا

گل را چه واقعست که پیراهنش قباست

بی‌غیرتی است بی‌زبانی

هم به رطلی عذر آن درخواستند

بجای جاه و فرت هست هاجی

ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را

سفالینه خم را ز ریحان می

از رکابش چو فتح دست مدار

پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن

دست نیاری ز تکبر به پیش

خاتون سرای کامگاری

آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه

ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!

هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی

گهی درج می‌بست و گه می‌گشاد

به بیابانی از بخار بجوش

پرنور شده ز روش هر شش

خاصه پی چون تو کسی ساختند

در هر هنری تمام دانی

دست شستم که نیست پس خوردی

از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

نوای چکاوک نیامد هنوز

بر مزاج ستاره کرده قیاس

ز پیلان جنگی و چندان سپاه

بر کنار سبزه و آب روان سرو و چنار

می‌دوخت دریده دامن دل

کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک

ببد نام آنکس نخوانی همی

نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا

بود چرب و چربی ندارد به سنگ

تنگدل‌تر ز حلقه کمرش

بادافره کفر کافری چند

به چه امید دگر یاد کند از گلزار

حصاری ده که حرفم را نه بینند

اصلع شده دماغ سبکبارش

آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس

گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری

کزین هر دو گردد خرد ناپدید

مردم ز نفیر او گریزان

یکی از محرمان پرسید حالش

یک کشتنی و هزار جلاد

نه بتوان بند چنبر باز کردن

عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین

هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین

که بدو محو شود ظل من و ما برگو

ز استاد او تا به شاگرد او

از ری انگور و از سپاهان سیب

دلهای فسرده شادمان شد

بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن

که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد

بشکند زخم سنگ، من آنم

فریاد العطش ز بیابان کربلا

راست بگو تا بچه کار اندری

بجای سکندر برندش نماز

که ناگه ز بالا ببندند جوی

لاله و نسترن نماند به جای

باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری

ز سر بیرون مکن سودای شیرین

او شاه نصرت از ید بیضای موسوی

برون شد شاه یحیی از جهان آه

حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود

پس او چارپایان میل در میل

آمد او را به باغ مهمان برد

گفتم: ای جان به دام تو در بند

زهر طلب در ره یاری بنوش

به بی‌انصافیت انصاف دادم

هم الیاس را رهنمون آمدیم

گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند

« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »

که جز شیرین کسی نگذاشت با و

چنانت کشد نوشدارو که زهر

گر صلتی دارد این قصیده‌ی رایق

طفل دو سه روزه‌ی یهودا

ز بازار شکر برخواست کامی

یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت

کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام

بوسه بران لب ده، کان می‌چشید

چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست

گدا پادشاه است و نامش گداست

که دل برد سرود جانفزای او

بسی گرد او خویش و پیوند بود

که پروای خود و خسرو نبودش

سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی

شرار آهم از انجم فغانم از افلاک

من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا

خبر داده ز ساعات شب و روز

تو خیر خود از وی توقع مدار

نخندیده بر چهر معشوق سیر

که روزی به قسمت توان یافتن

به ترکستان فضلش هندوی راه

به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن

وقت چون دریافت با آن داغ بی‌مرهم چه کرد

ز گردن زنان برنیاری خروش

مرا شکر مبارک شاه را قند

به چشم حقارت نگه در کسان

پسته‌ی چرب زبان و شکر شیرین کار

ز نیلی حجابی ندارد گزیر

که چشمت روشنی یابد بدان نور

خائن شمرد امین شمارش

مرغ عرش آشیان سدره نشین

کاین بخوانی شتاب کن حالی

یا کدام است جام و باده کدام؟

ولیکن به ملکی دگر راه نیست

زو گشت عیان صفات و اسما

که با مهربانان نسازد سپهر

بستان ز من این دل غم اندوز

کنون زان نوال و نوا می‌گریزم

گوید هر آینه که: همه مهر روشنم

فرو شسته خاکش ز آلودگی

بنگر که چه باشدش سرانجام؟

بسته است بهر کشتن اسلامیان میان

این سخن عقل کند باور؟

گهی یارگی خواست گه یاوری

نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر

خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه

چون کمان بوده مر گمان ترا

ز خانه خرامد سوی گلستان

ز چشم‌خانه‌ی باز آشیانه‌ی عصفور

بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند

نقد بر سنگ صفا خواهم زدن

که زیرک‌ترین کیستند از جهان

گرگ ستم سمین، بره‌ی عافیت نزار

آب چون آسیاب می‌چکدش

امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب

کز آن گفتن آوازه گردد بلند

عالم نیافت عافیت عام را حصار

تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی

که بر باطلی باشدت استنادی

تمنای گنجش توانگر کند

بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر

آستان مبارک تو مب

بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب

بجز غیب دان کس نداند کلید

که رحمت بر او جور بر عالمی است

ابر دفتر و کاغذ خسروی

سپاه و ملک قیصر از تو درهم

کسی جان برد کو بود سخت کوش

حذر کن نخست از کمینگاهها

بپیوست با هرکسی باژ و ساو

بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار

نهنبن برین دیک پر خون نهم

و اندوه فراق کوه الوند

به زندان نوشین‌روان بسته بود

همه ابلیس گشتند آدمی کو

نه در کیسه رونق نه در کاسه نور

نه چندان که دود دل طفل و زن

شنودن بود مرد را خرمی

کز حکیمان او زیاد اندر نبرد

زبانم بر این نکته معذور باد

نکردم دگر زور با لاغران

گوش دوران نشنود جز الامان

دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز

درو کم بود سود بازارگان

که آن ماهرویم در آغوش بود

ز حیرتها کم دعوی گرفته

وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند

به فرمان او گشت بی دست زور

بزاری برآورد بانگ و غریو

روی مال خویش بینی نه روی وام دار

با صحبت جان و دل بدل سازم

به نیکی دگر جامه‌ها میفروش

که هم دد توان خواندشان هم ملک

به کام بنده همین هر سه چار پای شوند

این فضل همی گویی ای خواجه دری را

همه کس تن او پوست را پرورد

عدو در چه و دیو در شیشه به

توبده شاید از قدر ندهد

ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو

نظرهای او یک به یک سودمند

غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

داشت جایز به هیچ مذهب و کیش

روز و شب از راه کرامات کرد

پسندیدگانت پسندیده نیز

که افتند در حلقه‌ی کارزار

هم از گفته‌ی خود هم از باستانی

خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن

دگر در حرم کرد نتوان شکار

که نادان کند حیف بر خویشتن

روی در کفش او همی مالید

نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد

مگر کز پی رنج و سختی کشی

تو را هم ثنا ماند و هم ثواب

چو گیو و چو گودرز کشوادگان

کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی

که عمرش دو قرن آمد از روزگار

که پیروز گردد بدین دشت کین

غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد

هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید

چو داور شوی داد خواهی کنی

که کین سیاوش همی باز خواست

که فرخ برادر نبد نزد شاه

خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

به تعلیم او خانه بدرام کرد

همه اسپ یک بر دگر برگذشت

موقوف حکم نامه‌ی شاهین چه مانده‌ای

حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار

ز تو پایمردی ز ما دستبرد

گذشته سخنها همه کرد یاد

سوس کاسه رود اندر آمد براه

با من نشانده دارد و تو در مقام تو

وگر هست محتاج بیگانه نیست

مردم چنانکه مردم آبی برای آب

و ساعد قس ساعده الایادی

چون گذشتی زین حدیث اندر نورد

طلی‌های زر بر سر نقره بست

تا دهد انصاف کز هر دو دانشور بود

ز تو منظوم می‌داریم مامول

جسته ز ترکیب شهور و سنین

از آب و هوا یافته پرورش

یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش

بر خط زنار جام جم کمر انداخته

بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری

که مهد گل آمد به میخانه باز

از چه معنا بگذری تو آتش اندر خرنی

کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام

پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن

به طالع پژوهی ستاره شمرد

چهره گه زرد و گه سیه چو مداد

روز یک اسبه در قفای صبوح

چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش

دم گرگ را بست بر پای میش

چون ز لاهوت دان جدا ناسوت

از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد

زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان

به شغل می‌و مجلس آورد رای

ز توز تموزی و خز خزانی

بی‌رونقی به خلق خدای اندر آمده

ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی

تو را سود و کس را نباشد زیان

حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات

ندری نامه‌ی «الیک» و «الی»

در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

در پی اوست ظلمت شب داج

خویشتن را ز زندگان شمرم

چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد

هنر جستم و عیب پوشیدنست

تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را

با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟

نام تو احمدست به میزان افعلی

شود خرم از ملک آباد خویش

خیمه‌ی عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن

گل به نیل جان غم‌خوار آمده است

ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم

همه گنج ناخورده را خورده گیر

سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی

خر مصریان را گرامی کند

در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد

که آسان پر از در توانکرد گوش

تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست

که گردی ز ناخوردگی دردمند

زمانه می‌نتواند جهان نمی‌یارد

که ایزد خود امیدواری دهد

گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی

بر او رشک بردند یونانیان

چو وصف جنةالفردوس ماء منهمر بادا

که از کاهلی جامه با خود نبرد

گر نه‌ای تو به عقل نابینا

یکی از الهی گره باز کرد

همه عرصه‌ی عالم آوا گرفته

که دادن توان آن ترنجش به دست

وز دامن همت ستاره پاشی

زمین را گل و سبزه مینو سرشت

وای بر تن که در خراسانست

بدان سر بزرگی سر افراختند

این کند رقص و آن چغانه زند

از آن دردمندی شده دردناک

از لاف آفتاب او خلق باز رست

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

تا به کی قصه‌ی کاووس و سیاووش کنیم

از من و شعر شرمسارتر است

خورشید عدل گستر و جمشید روزگار

سخنش می که مرا مست کند

از برای بزم سلطان کارسازی میکند

عقول از بر انفس آمد به مبدا

شیر از وی شدی گریزانا

گه ز روزی ده سلیمان است

که بر فرق آن آسمان علو شد

که درش سوی چرخ گردان است

هرچه آسیش خردتر ساید

بکر کجا ماند این چه نادره حال است

صدر عیسی دم یوسف نظر است

تا که شد از دیده روان نقش او

خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر

زمین خیز هر کشور از دهر چیست

قابله بهر مصلحت بر طفل

گرچه از احولی که چشم مراست

شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار

خزان را کسی در عروسی نخواند

خود دل و طبع او ز سیم و شکر

تا تو باشی و او، جدا باشد

روزی اندر شرابخانه شدی

ز سختی به سختی توان رخت برد

از برون لب به قفل خاموشی است

شب قبای مه زره زد بنده‌وار

لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم

گل آگین کند چشمه قند را

مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه

شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف

کواکب بود زیر پای ملایک

یکی از ریاضی برافراخت یال

موسی و خضر آمده به صومعه‌ی او

روز آن سوی کوه سرمست است

دیده‌ای هفت نهان خانه‌ی چرخ

ز بهبود زن فال کان سود تست

زین پیشتر پدیده‌ی من جای آب بود

اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد

کرده بر روی آفتاب فلک

جهان در جهان خلق بسیار دید

نظم را علمی تصور کن به نفس خود تمام

عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش

بهر کشوری قاصدان تاختند

بخیمه درآمد بکردار باد

سپاهی که شد تیره خورشید و ماه

برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین

به دستور شه برد خود را پناه

ز خاک پی رخش بر سرکشان

ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید

با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس

گر انجیر خور مرغ بودی فراخ

ببگماز بنشست یک روز شاد

همان طوس تندست و هشیار نیست

گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر

به تاریخ یکسال یا بیش و کم

ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر

رمحش به حمله حلقه‌ی مه درربوده باز

سخت ننگ آمد که پیش از کینه توزی باد مهر

گلوی ستم را بدان سان فشرد

پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود

ز تران بیامد دلیری جوان

زان به خدمت نامدم زیرا بود

چو لختی بغلطید بر روی خاک

قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش

روزت صلای شام هم از بامداد زد

در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان

سرانجام کاید اجل سوی او

عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا

پس از الحاح ایشان کردم آغاز

رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل

جهان بین که با مهربانان خویش

به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق

طوطیی را طوق از زر ساخته

در شب تاری کجا بیند نشان پای مور

گزارنده داستانهای پیش

میان دو لشکر چو یک روزه راه

چنین گفت موبد به بوزرجمهر

انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد

جهان از پی شادی و دلخوشیست

من نیستم ار کسی دگر هست

بری‌خوردمی آخر از دست کشت

یاد کن ای سنایی از اول

همه ساله ریحان او سبز شاخ

چراغی که بیوه زنی برفروخت

جهاندار دشواری آسان گرفت

حال سنایی دل اهل خرد

سکندر بدو داد دیوان خاص

مگو شاید این مار کشتن به چوب

هرک باشد پیش او نزدیک‌تر

تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا

چو در خورد گوینده ناید جواب

که ای نیکبخت این نه شکل من است

ز زندانها بندها برگرفت

خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید

یکایک همه لشگر از شرم او

مر او را چو دیدم سر از خواب مست

از پی تعویذ جان عاشقان

آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی

که بازی کند بر پریشه زور

زیاد ملک چون ملک نارمند

سپردم به گنجور تا روزگار

اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی

چو از زر تمنای زر بیشتر

دو همجنس همسفره‌ی همزبان

هرک داند گفت با خورشید راز

گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر

نشان ده مرا کوی و بازار تو

کسان برخورند از جوانی و بخت

بارها عقل مر مرا می‌گفت

باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او

نبینی که باشد ز مشگین حریر

جهان‌سوز را کشته بهتر چراغ

در مشبک دریچه پنداری

جامه‌ی نو جای خرم بوی خوش

شه ز مستی بدان نپردازد

که حاتم بدان نام و آوازه خواست

مشک با زلف او جگرخواری

آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه

نرنجید اگر ره به حیوان نبرد

که تا برنهادم بشاهی کلاه

او سلیمانست ما موری گدا

از آن پیش کز استخوان تو مالک

ز سیمای سبزه فروشوی گرد

این گنج که تو ختم من از هستی

گمان کی برد مردم هوشمند

در جهان همچو سوسن عاشق

چو زینگونه جائی بدست آمدش

جمادیست این شوم دنیا که دایم

بربط که به طفل خفته ماند

اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی

خرد نامه‌ها را ز لفظ دری

تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت

هر چه در باغ بود و در خانه

نشنیدی که چون نهان گردد

به تربیع و تثلیث گوهرفشان

تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود

ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام

جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام

فرو بردن اژدها بی‌درنگ

همچو ایوب از برای مصلحت

اگر مرغ دولت ز قیدت بجست

جهان دیو طبیعت جمله بگرفت

در آن گنج‌خانه که زر یافتند

میان اولیا صدری و بدری

ناجوان مردم ار جهان خواهم

چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص

دگر باره از دست این دوستان

ور مجسطی‌وار عقلی دور داری از خطا

بگذر از نار نقل مستان بود

رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه

سکندر چو آهنگ ظلمات کرد

سلوت او خلوتی اندر نهان

چون لیقه‌ی دوات کهن گشته

معذور دار ازینکه درین راه مر مرا

بدان ره که خود را نمودم نخست

این هست وجودش متعلق به مجازی

نه رستم چو پایان روزی بخورد

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل

به فیروز رائی شه نیک‌بخت

در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای

چون نهنگان از پی دریا کشی

خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست

گره در میاور بر ابروی خویش

همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را

بوستانی لطیف و شیرین کار

گذشت از رصد بندی اختران

زمین فرش سیفور چون درنوشت

قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

خشنودم از خدای بدین نیتی که هست

دگر ره در صدف شد لولوتر

از این آشنایان بیگانه خوی

سریان حیات در عالم

گدایی که بر خاطرش بند نیست

نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب

گهی خورد می‌با نواهای رود

ز آن گونه که بر مدینه‌ی عاد

آسمان نطع مرادم برفشاند

مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت

از آن گنج کاورد قارون به دست

آنکه کرد از قفس چنان پرواز

کوره‌ای چون تنور از آتش گرم

که من رفتم اینک تو از داد ودین

خطا گفتم ای پی خجسته رقیب

که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی!

از ریزش گاو زر شیر تن شادروان

ملک فرمود تا بنواختندش

چو دریا به سرمایه‌ی خویش باش

آن ذات که حق بود صفاتش

که اندر قفای تو گوید همان

دهی بیند آراسته چون بهشت

دگر گونه گوید جهان فیلسوف

بلبلان با فغان زارا زار

شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد

از این صنعت خدا دوری دهادت

نثاری که باشد سزاوار تخت

آن رفت که رفتمی به مسجد

به گرد چشمه جولان زد زمانی

به سقراط گفتند کای هوشمند

بفرمود تا کاردانان روم

ای که دارد به تار زنارت

وآنکس که به خود فرو نیاید

درین چنبر گشایش چون نمائیم

به عنبر خری نرگس خوابناک

سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای

تو دانی ضمیر زبان بستگان

همه ساله محمل کش بار گنج

چنان نیز یکسر مپرداز گنج

چشم من از مهر برگشای و نگه دار

همه رنج من از وجود من است

بروز آرد خدای این تیره شب را

بهم جمع گشتند هفتاد تن

پیش ارباب صورت و معنی

همیشه چشم بر ره دل دو نیم است

ز شیرینی چشمه‌ی نوش او

همه نامداران ما چین و چین

از فر مجاهدان بهروز

عارفانه بزی اندر ره شرع

چو خسرو بر سر کوی شکر شد

فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت

هر چیز از آنچه گشت پیدا

در شوشه تربتش به صد رنج

شمائید بر قفل دانش کلید

به روم از بزرگان دو مهتر بدند

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

تشنه‌ی وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد

در آن حضرت که آن تسبیح خوانند

ترجیع دو، ذوق و میل ایچی

رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است

ز پرگار زحل تا مرکز خاک

چو دیدند کان پیک منزل شناس

شبی در خواب فرهاد آن به من گفت

چو بلبل نوایش همه دردناک

رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه

وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت

آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه

خادمان صد گنج می‌بخشند اگر از مخزنت

چاره آن شد که چار و ناچارش

چگونه توان راستی یافتن

ای سکندر بسی بداندامی

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

ز غوغای زنگی‌دلان عرب

چو زحمت دور شد نزدیک خواندش

بخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد

جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید

خم گیسوش تاب از دل کشیده

درفشنده خورشید گردون نورد

خاک به هر پای بود بوسه ده

بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست

آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت

شناسائی که انجم را رصد راند

آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت

بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند

پیکری دید در لفافه خام

بفرمود شه تا شتاب آورند

کشور هستی‌ست مسلم ترا

خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود

به فریادم از بس عطای شگرفش

دهد بی حق خدمت خلق را قوت

سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن

لیک چون دل هست پر خون، چون کنم

هران کره کزان تخمش بود بار

نسیم گل و ناله‌ی فاخته

اگر داری دلی در سینه تنگ

چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان

آسمانی است کز گریبان آب

دل خسرو به شیرین آن چنان شاد

شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم

گلخن دنیا که زندان آمدست

از یمن تا عدن ز روی شمار

پریوارم از چشمها ناپدید

گر همه روی زمین شد گل و گلزار چه حظ

توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل

چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان

زلفین بنفشه از درازی

پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم

در چنین راهی که مردان بی‌ریا

خدنگ ترکش اندر سرو بستند

ز بس نار کاورده بستان ز شاخ

هنوز آثار گرمی با شرر بود

جان در پی تو می‌دود وندر جهانت می‌جود

گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن

آید همه روز سرگشاده

درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت

بود راهی خالی السیر ای عجب

کرد با دادپروران یاری

کامید بهی در شهنشه ندید

با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت

نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق

محتشم بهر من اندیشه‌ای از مرگ مدار

کار من و تو بدین درازی

خاک کوی دوست را از بو بدان

آن کجا اینجا توان پرداختن

امید تاج و تخت خسروی بود

ز گرد آمدن سر درآید به گرد

سمند عیش گردد گرد ما کم

ماییم سرشته‌ی نوازش

داغی که میهنی به دل از دست آن نگار

با نخل رطب چو گشت گستاخ

ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان

من زمانی بی‌رخ آن ماه روی

گنبدی کو ز قسم کیوان بود

خم خان دهقان چو آید به جوش

در گوشه ذکر گوشه گیران

دلدار امروز سخت مستست

محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز

فرمان تو کردنی است دانم

مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود

پیش هدهد آمدند از خود شده

کمتر اجری خور ترا به قیاس

من آن وحشی آهو کز دست زور

دیده کز او مور شود طعمه خوار

از بیم، که تا نیفتد از شاخ

بر گرد حظیره خانه گردند

لیکن چه کنم من سیه روی

وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی

بر جمالش چشم و جان روشن کنم

بازگوئی ز نیک خواهی خویش

چو لختی سخن گفت از آن در که بود

از شیر سگت بزرگ کرده‌ست

ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد

دل درانداز و جان پذیری کن

بسیار جفای زن کشیدند

امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم

رقعه‌ی آن قوم از راه مثال

اهل حاجت را درش دارالشفا

ملک زاده را عزم شاهی نبود

زین هنر آنکس که بود هوشمند

شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان می‌کشند

حسام فتح تو دنیی گشاده

دادیم زبان به مهر و پیوند

ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست

یوسفت چون پادشه خواهد شدن

ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی

زما زحمت خویش دارید دور

محک جان به دست هر کس نیست

بسیار اغنیا چو درختان سبز هست

اگر عزیز کنی شان به شیشه‌ای دو شراب

جان داد و به جانور جهان داد

سخت خوشی، چشم بدت دور باد

امیر عالم عادل نبیره‌ی خسرو غازی

کمر عمر تو مبادا سست

من وحشیم و تو انس جوئی

زلیخا خفته و یوسف نهفته

هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا

هیچ دانی چگونه خواهم خواست

از خلق جهان گرفته دوری

ای قبله‌ی اندیشها شیر خدا در بیشها

نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد

وگر نرد و شطرنج خواهی ببازم

آن کس که ز شهر آشنائیست

از پا فتاده است درخت سعادتی

لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو

یعنی از بنده در مکش دامن

ای طیبتی لطیف رایان

او را کسی چه گوید کو مستمند جوید

ایا تبریز، بستان باج جانها

مرهم سینه آزرده دلان پنهان است

می‌رفت نوان چو مردم مست

آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن

و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها

همچو خرم دل جوانان در شب نوروز و عید

سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد

دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش

روح چو بست و بدن همچو خاک

زور بازو می‌نماید چرخ چون پشتم شکست

ترسید که شاه آشنا سوز

ور بنگویی تو گواهی دهد

هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟

کرد عصایی و بلند اوفتاد

جبریل رسید طوق در دست

چه فضولی تو؟ که این آمد و آن بیرون شد

دو گوش را ببستن، از عشوه‌ی حریفان

هیچ به از یار وفادار نیست

در دام گوزنی اوفتاده

شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند

عیش می کرد و کام دل می راند

پر گنده دماغ و گه نهادی

چنین داد پاسخ چو آمد سخن

ای شاه، کژنهاده‌ی از مستی آن کلاه

بیا مطرب آن پرده‌های حکیم

بگذار که ما بی‌خود و مدهوش بیفتیم

هم این را دگر باره آویز شست

اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست

نظر چون براین جام صهبا گماشت

گر هندسه‌ی مدح تو نبودی

صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار

خوشدلی در جهان طمع کردن

نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک

ز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامی

به یک حمله در خدمت شاه عالم

یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک

ازان گفته روزگار کهن

زمام حکم به دستت چگونه بسپارد

باده می خورد و گنج می افشاند

قادر که شدی بر سخن تراشی

گنهکار اگر چند با پوزشست

همه ملک جمشید و دارا گرفته

کزو گشت پوسیده عقل سلیم

آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست

با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم

شاه یوسف روی و موسی دست و عیسی‌دم تویی

ستد صافی و درد بر ما گذاشت

هم ز سودای طبع انسانست

پرورده‌ی نازنین جهانی

عنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا

سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار

چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب

سر به سر اقطاع شیطان آمدست

باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی

از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین

بماند، بزن خیمه بر جایگاه

تو از چه و زندانشان سوی تماشا می‌کشی

هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی

صرصر شرر عدم پراکند

بسی دیده باشی که شهری بسوخت

چادری در سرکشیدند از حیا

چهره زیبنده باش و طبع آزاد

خازنان ز اندیشه جودت نمی‌گویند بس

از دوست به یاد دوست خرسند

آبی و از خاک مجرد شدی

دست در صبر و بلا خواهم زدن

که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»

بدو گفتم ای سرو پیش تو پست

ذره‌ای نه شر نه خیر ای عجب

سر حق با سکینه در تابوت

بروی چه بارها که ز خاک گران نماند

ولیکن قلم در کف دشمن است

که نبود عیدها بی‌روستایی

میان انبیا مهری و خاتم

قمریان با خروش هایاهای

یکی به در آتش که خلقی به داغ

چون توانم بود هرگز راه جوی

گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد

کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند

شب و روز چون دد ز مردم رمند

ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!

عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز

هر سر موی من جدا پیوند

بکوشند در قلب هیجا به جان

می‌شود معلوم این شوریده حال

گر چه بر بد ترا نهاد مزاج

کردند رو به خیمه‌ی سلطان کربلا

که با زیردستان نگیرند سخت

ماند بی‌ذوق و پژمریده

دریغا از حقیقت رستمی کو

گوهر ایمان من ز پنجه‌ی سارق

تو را سعی و جهد از برای خداست

جمله طالب گشته و به خرد شده

روی خوب و کتب حکمت تخت نرد

بهر زه می‌کشم از سینه آه آتشناک

ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر

چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!

آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری

جدا کنند سر به پیش پای او

کاقبال کرد بالش عالیت آشکار

با وصالش دست در گردن کنم

اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن

دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد

بحری گه کفایت و کوهی گه وقار

می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما

تجربتهای فنون قبه‌ی زنگار کو

آن را که دل تو خواست آن شد

بردوختست از ابره‌ی افلاک آستر

پیشوای پیشگه خواهد شدن

یار در غارست با تو غار گو پر مار باش

چون می و جام فهم کن تو مدام

به پیش رای منبر تو سایه گردد نور

این نادره درخت ز سبزی بود غنی

ترا نیست الا بر او اعتمادی

گریبان بختش چو گل چاک‌چاک

اکنون ببین که هست همه خون به جای آب

نو کتابی باید آن را ساختن

در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات

کاثرش در نیافت روح‌الامین

کو نه محتاج سماع و صوت خنیا گر بود

بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی

هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم

او را بنگر، چه باشد اسما؟

یکی ترگ دیگر بسر برنهاد

نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد

وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی

اکنون چو قلندران شب و روز

ز گردان لشکر همی کرد یاد

از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی

دعوت او دولتی اندر کمین

تا آفتاب غیب درآید ز روزنم

پدید آمد از دور پیدا نشان

جلال دولت عالی امین ملت تازی

آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را

هست از آفتاب روشن‌تر

مرا گشت خورشید و تابنده ماه

آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن

پروای تو نمانده ز شادی سلام تو

آن چیز بود به کام و ناکام

بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود

که فرمان ده توی بر جان و باجی

در بوته‌ی نیستیش بگدازم

سوادش پر از سبزه و آب و کشت

پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم

هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟

یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن

دستی به رطب کشید بر شاخ

سگان سقر را کند میهمانی

صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته

و آن هست حصولش متولد ز ریایی

به هر جا که خواهم توانم پرید

دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد

ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

و امروز همی کنی زبان بند

نقش دستان و داستان ترا

پرفتنه و غصه و مخمش

در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن

درافکنده دیوار گشته خراب

کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ

کوشم که کنم نمی‌توانم

تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان

شده گوش او حلقه در گوش او

زخمه‌ی نو بر کف ناهید خنیاگر نهید

کافتاده بخودنیم در این کوی

پیش بینا مرد عریان روی زرد

چنان کن که گویند بادا چنین

باش چون منصور حلاج انتظار دار دار

زین بیش خزینه چون توان داد

بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند

چو بیرون رود جان ازین شهر بند

بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را

در پای فتاده وقت بازی

خاک گمان بر سر طامات کرد

ز باد خزان نیش عقرب نخورد

صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب

وز هیچ زنی وفا ندیدند

که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد

به منزل شود بی رقیبان پاس

در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار

آن نوع طلب که جنس اوئی

آفتاب هفت کشور سایه‌ی پروردگار

ز رای شما دانش آمد پدید

صومعه دارد مگر فقیر مثال است

در ساخته با چنین صبوری

بال زرین بر آشیانه زند

نیاساید از محنت و درد و رنج

وز درون دل به بند ایمان است

داند که متاع ما کجائیست

عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم

نبود آنچه مقصود بودش در آن

کان طمغاج و باغ شوشتر است

خلق تو عبیر عطر سایان

از برای شکار موشانا

قصب بفکند پیر پشمینه پوش

چرا بر در حجره‌ی عقل او شد

کز بهر تو آسمان کمر بست

وقت نافه زدن نبخشاید

پر از نار پستان شده کوی و کاخ

حواری بود بر زبردست حورا

جوقی چو سگ از پی اوفتاده

که در آن خانه چه ماده چه نر است

چو یاران محرم بهم ساخته

کمند خیر تو عقبی گرفته

همه کس نیک خواهد خود نباشد

که چشمم زیر کوه بیستون خفت

در اندازه‌ی کار او ره ندید

کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار

می‌زد به سر و به روی بر دست

پاک کن از جو وحل، کاب ازو بی‌صفاست

به پای خودم رفت باید به گور

حریف و بنده‌ی تو تا شراب گای شوند

کوتاه کنم که نیست بازی

یار چون نیست مرا با گل و گلزار چه کار

مغان را سوی آفتاب آورند

تافلک را قبا کمر ندهد

بیگانه شود بدو یکی روز

یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری

شما وین‌سرا ما و دارالسرور

عذر بی‌خردگی و مستی خویش

گردن ز رسن به تیغ داده

کز آن در مجلس شیرین خبر بود

به خلوتگه خویش رغبت نمود

سایه‌ی تیغش بود دارالامان

زمرد را به افعی پاس می‌داشت

چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن

ز کژی بباید عنان تافتن

آسمان انبساط خاک بدید

که چندان سر که در زیر شکر داشت

خرک لوله‌ی سیه کامی

که در وی جز ایزد پناهی نبود

حریفانه سحر حلال از روانی

ز نزدیکان خود برتر نشاندش

بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن

چو سر بایدت گرد آفت مگرد

که به بود تو اصل بهبود تست

بهر گامی نثاری ساختندش

خاک به فرقت که ز تو خاک به

به سنگ خویش تن در داد گوهر

نگشتند یک ذره ز آزرم او

سپاهان قصر شیرینی دگر شد

با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد

خرد ز این کار دستوری دهادت

کابی از دست بر رخ اندازد

زبان بی‌زبانان نیز دانند

این ذکر طرار هر زبان باد:

که با صد بند گفتا هستم آزاد

به تخت رونده برآمد ز تخت

بگیری در کنار آن نوش لب را

در دادن و در گرفتن از چی

از آن تخت آسمان را تخته بر خواند

بی‌انباشتن در دهان نهنگ

نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت

مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

چو نگشادست کس ما چون گشائیم

ره از اژدها پر خطر یافتند

جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو

همیشه در او ناز و نعمت فراخ

کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

کزو دید غم‌خوارگان را خلاص

جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!

سخن یاوه کردن نباشد صواب

بی‌هنریهای تو داند که چند

یکی هندسی برگشاد از خیال

موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت

فشاندند بر شاه پیروز بخت

آن نوربخش دیده بیدار من کجاست

در آنجای فرخ نشست آمدش

پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری

چنین گوید از پیش عهدان خویش

بلی توسن ز خاکستر کند رم

کمر بست و زد دامن درع چاک

ای خنک آن چشم که روی تو دید

به شادی گزارد دمی چند را

شعر ترا هیچ بلندی نداد

فروشنده‌ی مشک را ناگزیر

که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا

وبال تن او شود موی او

نه نام و نی نشان هم شنفته

بدست آوریدست چندین درم

خاک کویش خوشتر از آب زلال

که تا دانم آمد طلبکار تو

نقد جیب قبای اطلس نیست

به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست

کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را

نه پیلی نهد پای بر پشت مور

چند به هر خوان نهیش کاسه وار

مربع نشین و مثلث نشان

زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار

به یونان زبان کرد کسوت گری

مادر، که به مرگ تو نشیناد

که در راه حیوان چو حیوان نمرد

کارافزایی تو غیر ندامت نفزود

همه سکه بر نام او ساختند

مردم دیده صاحب نظران پیدا نیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

که روشن به شستن شود لاجورد

حکم رسد برهمه عالم ترا

ز نامهربانی چه آورد پیش

که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان

که دارا بدان داوری رشک برد

پایها اندر حنا و دستها اندر نگار

توانگرتر آنکس که درویش تر

دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی

مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

آنکه وفا نیست در او یار نیست

بدان داوری گشت ازو دادخواه

سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو

قدم داشتم تابه آخر درست

از کون کدام سگ فتادی

گه آیی ز بیهوده خواری به رنج

صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا

در آیینه فتح بین روی خویش

بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری

خرامند نزدش ز هر مرز و بوم

چشم تو آن فتنه گر عبهری

نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ

این نعمه‌ی مستانه به گوش دگران زن

به انکار او ساختند انجمن

این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا

هم از بود خود سود خود برتراش

نشسته بمرز کروشان زمین

به گوگرد و نفط آتش کس نمرد

چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟

دوروئی نگر یک زبانی مجوی

که با تاج و با گنج و افسر بدند

عنایت به ترک مهمات کرد

زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد

سرانجام در خاک بین چون نشست

داس سر سنبله در بصر انداخته

رمید از همه با کسی نارمید

جواب نامه در الفاظ ایجاز

چو کافورتر سر برون زد ز خاک

صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد

که شد دشمنی با غریبان غریب

شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست

گریز آورم سوی آن بوستان

از نفس‌های جان‌فزای صبوح

گهی داد بر نیک عهدان درود

خون دل از دیده روان دیده‌ام

ابومعشر اندر کتاب الوف

کن زره زلفین کله‌دار آمده است

برآورد سر صبح با تیغ و طشت

آسمان از زمین و نور از فی

که از این بارگاه روی متاب

غم یک روزه را دو می‌نگرم

بلای چشم بر راهی عظیم است

با دل خویش به تقریر دگر باید کرد

که به این مژده ازین ورطه امانم دادند

رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده

معنی آیت سیاهی خویش

و دیگر که جان پسر خوار نیست

ای محتشم ز دیده‌ی مردم نهان نه آن

تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای

ده اندر ده ندید از کس نشانی

همی رفت با یوز و با باز شاه

نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی

پلاشان بیداردل پهلوان

چون در ابر سیاه ماه تمام

برآید بخواند مگر شهریار

فرو خواند آفرینش‌های افلاک

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

در هم افتاد صدهزار سوار

که‌ای نامورتر ز گردان سپهر

ز دوران تک برد وز باد رفتار

همه ساز نخچیر و میدان گرفت

قوت هفت اختر است جرعه کاس

کی تواند ماند از یک ذره باز

به گیسو سبزه را بر گل کشیده

از اباحت دم فرغانه مخور

مهربانی بود سزاوارش

هدهدی را پیک ره برساخته

چو سروی بر خدنگ زین نشستند

آب مشک و زعفران آمیخته

با ستمکارگان ستمکاری

کار او بی‌شک بود تاریک‌تر

ازین غافل که تابوتش درآرند

که ندارد جهان جوان مردی

یک زمانش لگام‌گیری کن

درنگر کو از کجا ما از کجا

پیش او ریختم به شکرانه

کافتاب زحل خور اندازند

پیچید چنانکه مار بر گنج

اگرنه ز مومی رطب کردمی

کاهن از وی چو موم گشتی نرم

بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر

در سیاهی چو مشک پنهان بود

بر زمین خراب می‌چکدش

گل ز ریحان باغ او خاری

نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ

زان گور گه آشیانه گردند

از صد هزار گنج روان گنج فقر به

دوستان زو لطیف‌تر صدبار

ساغر کشتی نشان درخواستند

هنوزش سر رشته داری به دست

پوسیده گوشت در تن مردارش

خود همه خانه نار پستان بود

از مشک تر آهو انبار نمود آنک

شغاد از نهادش برآورد گرد؟

لاجرم زین وجود نالانم

به از پادشاهی که خرسند نیست

فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی

که پیش تو گفت از پس مردمان

پوینده‌ی حق گزین شمارش

که در سرگرانی است قدر بلند؟

شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین

تو مرهم نهی بر دل خستگان

که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی

گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن

گریزان ندانی که چون آمدیم

کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه

بانگ از بر دایگان برآورد

علی‌الله زنان از عطا می‌گریزم

کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت

چو چوپان بر شاه توران رسید

من کمر بسته‌ام به دمسازی

بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل

چون به اندازه زان خورش خوردیم

درفشی دگر جست و اسپی دگر

چو دیدش که دستور دانش پژوه

نور روی از سیاهی مویت

کرده موری را میان چاه بند

بدیبا بیاراسته گاه شاه

سبق جست بر وی به شمشیر و تاج

بوقت راز گفتن با خداوند

از این نامورتر محلی مجوی

گر کسی بی زیر و بم نظمی فرو خواند رواست

ز سرسبزی او جهان شاد خوار

هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت

عارف که نگشت خویشتن بین

هر آن کس که بر دزد رحمت کند

که چون دین دهقان بر آتش نشست

بر لب دریای قهر از بوی لطف

گرمسیری ز خشک ساری بوم

گر او پیشدستی کند غم مدار

یکی سکه بر نقد فرهنگ زد

نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم

دایما از شاه باشد بر حذر

این جور که می‌بریم تا کی؟

ز سرچشمه نیل تا رود گنگ

جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی

وگر دیر شد گرم رو باش و چست

ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست

که هرچ او بگوید بدو نگرویم

شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو

روی و موی شاهدان چون آبنوس

دمی نرگس از خواب نوشین بشوی

سپاس از خداوند گیتی پناه

اگر دعوی کنی در ملک بنمای

تا شب آنجا نشاط می‌کردند

قلم زن که بد کرد با زیردست

مگر چاره‌ی آن پریوش کنند

کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست

هرک کل شد جزو را با او چه کار

که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر

چنانم نماید که از هر دیار

راه با همره روی همره نگویی تا کجاست

بخسبند خوش روستایی و جفت

قوی بازوانند و کوتاه دست

به اندازه‌ای کن بر انداز خویش

از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف

وز چوب زدن رباب فریاد

اگر زیردستی درآید ز پای

مرنج ار نزاری که فربه شوی

هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله

قدی افراخته چو سرو به باغ

تکلف بر مرد درویش نیست

عنان کرد سوی سیاهی رها

نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل

مرغ گردون در رهش پر می‌زند

ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان

دل لاله را کامد از خون به جوش

پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را

کسی پیش من در جهان عاقل است

گردون بر نتایج کلکت بود عقیم

سر تاج بر زد به سفت سپهر

فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر

همتم رستمی است کز سر دست

جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن

بدان موینه قصد خونش کنند

بوده چو یوسف بچه و رفته باز

خورد و خندید و خفت و آرامید

هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان

نهادند اورنگ بر پشت پیل

با دل و با دیده‌ی چرخ فلک

صاعقه بربام عمر من گذشت

صفای طبع تو بفزود آب آب روان

دهن را به مسمار بر دوختن

دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای

اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست

مرا بود بر مهتران دسترس

چو اندوهی آمد مشو ناسپاس

نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران

آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم

تا این دو رفیق بد همراه تو باشند

علف گاه مرغان این کشور اوست

از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین

زن چو از راستی ندید گزیر

این بربط غم گداز در وصلت

جهان آن جهان شد که درویش راست

سینه‌ی فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد

یا در آن خانه‌ی مگس گیران

خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست

از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را

هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن

فرود آمد به یک سو بارگی بست

نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو

به تختی که نیرنگ سازی نمود

یار نیک و بانگ رود و جام می

چون جان صبر در تن همت نماند نیست

که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی

همان نوبت پاس در صبح و شام

سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب

وانکه بودش ز مشتری مایه

راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب

یکی گفت نیرنگ و افسونگری

آخر تست جیفه‌ی مطروح

کوه زهره عاشقانند این چنین

گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف

به مهمانی خویش تا روز مرگ

باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات

به اندک عمر شد دریا درونی

مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد

هوا سرد و خرگاه خورشید گرم

از هوای آدمیت سینه را معزول کن

صبح است ترازویی کز بهر بهای می

در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر

وزان خشت زرین شداد عاد

در علم جان آب عنب دان غذی ما

فارغ از بشر می‌گذشت به راه

به پیش همای اجل کش چو مردان

به گلگون می تازه همچون گلاب

زندگی ضعف یک دو روزه‌ی تو

به لسانش نگر که چون بلسان

گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان

دباغت چنان دادم این چرم را

نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی

چنین گوید همیدون مرد فرهنگ

جز سنایی که داند این حکمت

که گر شه گمارد بر آن ده دبیر

دست از اقطاع او کوتاه دار

من هم از باد سر به درد سرم

پدروار با بندگان خدای

دو سوراخ چون رو به حیله ساز

بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد

خاتم نصرت الهی را

که استادیت را حق چون گذاریم

جهان آن کسی راست کاندر جهان

از چو من مسکین چه خیزد جز غبار

من بنده را که قائم شطرنج دانشم

چه خوشتر در این فصل ز آواز رود

جهاندار اگر چه دل شیر داشت

اگر چیزی نمی‌دانم به عالم

همه برقع فرو هشتند بر ماه

سرش گر سرکشی را رهنمون بود

که چون بر سکندر سرآمد زمان

بود خامشی و آرامش درو

شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت

چو نرمی برآراید از بامداد

تماشای این باغ دلکش کنم

چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی

قفل غم را درش کلید آمد

ز پای آن پیل بالا را نشاندند

در این جای سختی نگیریم سخت

دردم از دارو و درمان درگذشت

از آن زاغ فعلان گه شبروی

شب و روز می‌گشت در چین و زنگ

گشادم من از قفل گنجینه بند

خو کرده به سلسبیل و تسنیم

شده گرم از نسیم مشک بیزش

چو شیرینی و ترشی هست در کار

کنیزی که خاقان بدو داده بود

پس بدو گفتند ای دانای راه

نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی

ز دانندگان خوانده‌ای هیچکس؟

بدان تیغ کز طشت بنمود تاب

دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم

چندگونه کنیز خوب خرید

همان به کاندرین خاک خطرناک

در ما به روی کسی در مبند

زانک اسرار البقا بعد الفنا

آشنای دل بیگانه شدی

درین ره پناه خود از هیچ‌کس

برو باز گسترد رومی بساط

جان نیست ازان جماد کمتر

چه شد پاکیزه‌رویان حرم را

بدین مژده بیا تا باده نوشیم

یکی آنک نر اژدها را بکشت

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه

آبش ز روی رفته و باد از سر

سریرش که تاج از تباهی رهاند

دیدن روی تو بسی نادرست

برخیز و بخیلانه در خانه فروبند

همه پولاد پوش و آهن خای

حلاوتهای عیش آن عصر می‌داشت

که آن افسانه کس نشنیده از کس

زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد

مگر فضل من ناقص است ارنه من

خبر بازجستند از آن هوشمند

آب اگر منکر چشمه‌ی خود می‌شود

توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص

شاه بهرام خوی خوش دارد

بر آوردی مرا از شهریاری

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا

ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی

آن نازنینان زیر خاک افکنده‌ی چرخ‌اند پاک

به فرمان شه سوی مغ تاختند

سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی

از خاک زاده‌ی وز بستان خاک مستی

از بیم درندگان چپ و راست

نشاندی ماه را گفتی میندیش

خبر دادند شیرین را که خسرو

تن را که لاغر می‌کنی، پر مشک و عنبر می‌کنی

کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش

فروماند از جنبش اعضای تو

حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد

تیره بدی در بن خنب جهان

مایه گیرد صواب او ز خطا

ز مرغ و مور در دریا و در کوه

زین علم زرق به میدان نو

اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی

رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه

بجای می و ساقی و نوش و ناز

سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری

و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

کسی کو تخت خسرو در نظر داشت

صلای عشق درده ورنه زنهار

مزاج دل اگر چون برف گردد

جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن

غزالان که در نافه مشک آورند

هرکس که اعتماد کند بر وفای تو

پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو

چه دانی که بیشیش بگزایدت

به هور هندوان آمد خزینه

کز حادثه باد میرمیران

مخدوم شمس‌الدین! مرا کشتی درین یک ماجرا

بدیدم که این گنبد دیرساز

ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست

ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل

جان دارد صدهزار حیرت

نشست اندر ایوان گوهرنگار

آراست به نور عقل جانرا

شد از نقش سم اسب مصیبت

جستی از مطربان چابک دست

نقش نام زمانه افروزت

چو پرداخت زین نقش پرگار او

زنبورهای مست و خراب از دهان شهد

من ار چه بدانمی گران سر شوم

جاودان خلق جهان را مدحتش

زین ره که نه برقرار خویشم

یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است

نوازش چنان کن که جان نژند

شیوه‌ی اهل زمانه پیش کن بگزین غلام

از آن فیلسوفان گزین کرد هفت

شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست

بپرسیدم از پیر مهران ستاد

غیرت غیر برد بر پایش

صیاد بران گوزن گلرنگ

آنکه تو عیب هنرش میکنی

بپاسخ چنین بود توقیع شاه

وگر هزل خواهی سبک روح باشم

به دزدی هم از شاخ انجیردار

تو حلق همی دری از خوردن خون خلق

برقع روی تو از پرتو رخساره‌ی تو

به یک لحظه میان جمع بسیار

زان نخل رونده خورد خاری

فچه موش خسته‌ای، آقا

انکشاف حجاب علم یقین

چو در پیش او کشته شد ریونیز

در او مردمانی همه سرپرست

اندران آب زلال اندر نگر

بفکن ز پی این اساس تزویر

خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ

شه چون ورق صلاح او خواند

خواجه آکنده به کبر و منی

چون به گردش نمی‌رسد جبریل

همه بوم ایران سراسر بگشت

به شه گفت کای شمع روشن روان

این همه رفت، بماناد شعاع رویت

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!

این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ

چون آهن اگر حمول گردی

نفس ظاهر که در برون در است

اسمی که بود صفات او حق

بیامد که لشکر همی بنگرد

درین گفتگو بد که خوابش ربود

عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی

این زمان روزگار عزت توست

چه عجب گر موافقت را کوه

ولی آن کز معانی با نصیبست

ز بیرون آگهی نه وز درون سوی

در میکده می‌کشم سبویی

راست نیاید سخنش در مکان

بود چار دیوار آن خانه سست

در مرغزار چرخ که ثورست با اسد

ره به وحدت نیافتن تا کی

از مژه در نعل اسبش دوختن

بر من ز خرد چه سکه بندی

دل زار شد ز نوحه من نامراد را

چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز

هر دلی را که ز تحقیق سخن بویی هست

شد آمد به قدر زمان کی کنم

گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها

وز تابش مهر عالم‌افروز

بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش

غنچه کمر استوار می‌کرد

به که چنان دیده نمکدان شود

که به غیر از تو در جهان کس نیست

نقش خود برتراش و او را باش

بدانجا رسیدند از آن رسم و رای

پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص

هنوزش نپیوسته پر تا میان

چابک استاده‌ام به زیر فلک

دیباچه ما که در نورد است

آه بر چرخ رسانید در این روز سیاه

آن را که ز می سرشت طینت

ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن

مردی که کند زن آزمائی

گه جام هش را می‌برد پرده‌ی حیا برمی‌درد

آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

صد زخم زبان شنیدم از تو

ذات تو کجا و آدمیت

ای معظم کعبه‌ات را عرش اعظم آستان

نی تاج خواهد نی‌قبا، این آفتاب از داد حق

در حله ما ز راه افسوس

هر که به غیر از تو سپاه تواند

دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد

هین شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن

لطفی کن ازان لطف که داری

در خزانت از گل تر تازه طرف گلستان

اجل چو جامه‌ی جانم نمی‌درد بی‌تو

بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »

چون کار دلش ز دست بگذشت

در ربود از حقه‌ام تریاق چرخ مهره باز

دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند

تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد

وانکو به کژی من کشد دست

کرم گه کیستی؟ عیان کن

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

جان چو دریای تو تنگ آمدست

بر هفت فلک دو حلقه بستند

داری اگر یار نداری غمی

آهوی ورا به سگ نماید

چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!

از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

ای روز جهان از تو عید دولت

جانها فنا شوند ز جام خدای خویش

عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر

جهان پر ز خرگاه و پرده سرای

ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول

با مغان باده‌ی مغانه خوریم

به فر و به اقبال سلطان عالم

سیم و سنگ است پیش دیده‌ی آنک

حمله بی‌شرک پذیری جمله بی‌منت دهی

در پس خم می‌نمود کمین

هست همانا بزرگ بینی آن زال

شهد الفاظ داری اهل حسد

خانه در بسته دار بر اغیار

هم ببین خانه‌ی خاقانی را

ببین نه طبق برتر از هفت قلعه

هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار

تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

که بنیادش اول نباشد درست

چادر از آن عیب پوش بینی زال است

پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس

همچو دزدی که در بیابانا

دانی نه باختیار خویشم

هر تراشش ز کلک او گهر است

بنگر که چه باشدش مسما

تا در او این غریب مهمان است

که بودش فزون از شما دسترس

که در این خانه چه خشک و چه تر است

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

ببین هفت خاتون بر از چار ماما

زاه چو منی ملول گردی

بگزد شهد و پس بپالاید

چون شب و روز فرض کن، وسلام

آن روز مبادا که تو نباشی

به دود افکنی طشت آتش به چنگ

خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی

خشت لحد مقابله با آفتاب کرد

سر و افسر و ملک دنیا گرفته

با حاجب خاص سوی او راند

که وام عذر تو جز کردگار نگزارد

چه عجب گر نماندش او به زمین؟

زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست

در آویخته مرغ انجیر خوار

ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر

بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان

دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار

کز درد نخفت روزگاری

دریا بر لطافت طبعت بود شمر

باشد که بیابم از تو بویی

گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی

نشیند در آن بزم چون کیقباد

هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار

پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند

کرده مغزول پاسبان ترا

نز بهر هوی و خواب و خورد است

بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار

معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم

شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن

زمان را کجا پی نهم پی کنم

مسیر امر تو بربود گوی باد دبور

درین هوس به عبث می‌کنم گریبان چاک

رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید

بر سکه کار من چه خندی

به بازوی خود کاروان می‌زند

جز تو موجود جاودان کس نیست

عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد

وزآن آب گل کز گل آید فرود

ور افراسیاب است مغزش برآر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب

پیکان کشیی ز خار می‌کرد

که در ملکرانی بانصاف زیست

بی می نفسی نگیرد آرام

این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات

کشیدند خط نیز بر کار او

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

نبود او جز کلاغی زشت و لاغر

تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار

بداند کاین سخن طرزی غریبست

چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی

نبسته به شاخی هنوز آشیان

دیگ چرب و نان گرم آب سرد

عمامه به تاج الهی رساند

قلم بهتر او را به شمشیر دست

در عزت به روی ما بگشای

کو بماندست از رخ خورشید فرد

زن بهتر از او به بی‌وفائی

حذر کن ز نالیدنش بر خدای

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

دیده‌ی دیوانگان را گل چه باشی، خار باش

نسازم جز از پاک یزدان و بس

خردمند شیدا و هشیار مست

ایران فردوس جاودان شد

شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند

وافروخت به هر دو این جهان را

برادر به چنگال دشمن اسیر

آنچه بی می توان شد از وی مست

با چنین حکمت سخن مسکوت

کجا به بود ساختن جای تو

وصیت همین یک سخن بیش نیست

شود رسته زین عقل ناسودمند

منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را

گه رقص کند گهی زمین بوس

دگرگونه جوشن دگرگون سپر

کجا با حریفان برابر شوم

به عیاری این خانه‌ی استخوانی

که بر جزمنی شغل دارید راست

بدو باز گفت آن شگفتی که دید

شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی

هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد

یک مرهم دل ندیدم از تو

نهاده بسر بر کیانی کلاه

از حسن منقش منقش

همچو گیسوی عروسان دسته‌ی زنبیل را

که برخاست بنیادشان زین سرای

نی به معنی هیچ نقصان نه به لفظ اندر بود

هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد

دال دل خویش مباهات کرد

نظاره تست هر چه هستند

عنان مرا برنتابید کس

کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا

زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد

به تو چشم روشن همه خسروان

وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب

سوی او خواهی شدن هم برهنه

اول تست نطفه‌ی امشاج

خصمش نه منم که جز منی هست

بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن

با ساقی چون شکرستانی

نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم

دد و دام کرده بدو ترکتاز

نیامد مر ترا یک مرد محرم

آن شناسد کو بود آنرا سزا

آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود

آورده چو شیر شرزه آهنگ

که در انگشت ملکت خاتمی کو

همی دانم که تو بس جان‌فزایی

همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی

که بر خاطر کس خطائی نرفت

در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز

تا نباشد هیچ کس را با تو کار

آتش فتنه در جهان افتاد

بر خرگه یار مست بگذشت

دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو

با دایه‌ی عقل برگزیده

چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری

چو مادر شدی مهرمادر نمای

تا فلک از جذبه‌ی حبل‌المتین

کار من از کفر و ایمان درگذشت

ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو

در نیش سگانش آزماید

که معبود او گشته باشد جمادی

که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی

هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم

کباب‌تر و نقل خشک آورند

در بهر نهم و بشرط بنوازم

گر کنم عزمی بیمرم زارزار

که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی

بگشای در امیدواری

خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن

چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟

هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی

رها کرده فرمان یزدان زدست

مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش

نه فزایش بود نه کاهش درو

خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان

لاله ز گیاه گورش انگیخت

چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن

آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی

چونکه برونش ز مکان دیده‌ام

رهش باز دادند و بنواختند

ای خنک آن، گوش که نامت شنید

بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه

در بند گنج و مهره‌ی نوشین چه مانده‌ای

ز جور خاک بنشینیم بر خاک

ز خیمه نبد نیز بر دشت جای

لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن

کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن

که پیدا کن احوال چرخ بلند

خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست

توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی

بر در سلطان عهد تاج زر انداخته

تقاضای دلش یارب که چون بود

فراوان بلا دید و ننمود پشت

این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا

بشناسد که سخن را بجزین رویی هست

تو گفتی که بیداریش خود نبود

جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری

راوقی اکنون و مصعد شدی

صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده

که ما خود مزد شاگردان ندرایم

که من خواهم که بنیوشند از این پس

مر پشه‌ی را پیش کش، شهپر عنقا می‌کشی

تا شود جمله‌ی جهان یک شی

زمین را کیمیای لعل پوشیم

که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن

به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!

نعل اسبش لعل مسمار آمده است

از این صفرا و سودا دست مگذار

در حفظ دعای گوشه گیران

لطیفی، مست عشقی، پاک‌بازی

بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار

که روزی هست هر کس را چنین پیش

سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری

ز آتشهای تو گردد نتاجی

رقص درگیرد از قوای صبوح

که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت

کوهش اگر هیکل گردن کنی

که از روزگاران چه داری بیاد

به آباد و ویرانی اندر گذشت

نماند جاودان کس را در اندوه

پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد

که آنکس که خستو شود بر گناه

مگر از چنبرش برون گذرم

به پایش پیل بالا زر فشاندند

گربه‌ی پا شکسته‌ای آقا

کنون خواهی که از جانم بر آری

درفش سران را همی بشمرد

هزاران جام کیخسرو ز برداشت

سربنه، پای بکش زیر درختان مرود

به سنگستان غم رفت آبگینه

کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد

به شکر کرده پیمان هوس نو

زرسپ آن جوان سرافراز نیز

تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن

کی رسد در گرد سیمرغ بلند

گل گلزار که بی یار بود مسمار است

اگر جاثلیق ار سکوبا بدند

با نوش و نیش خود، شده پران میان باد

روز و شب در یک مکان آمیخته

در همه جا نامورش میکنی

نخواهد همی لب گشادن به راز

آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست

جان او پیوسته باشد پر خطر

دود از مشعل خورشید برآرید ز آه

چوکمی بود روز بفزایدت

ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان

چون کودک عشر خوان برآورد

سر کوی فراغ از دست مگذار

همی رای زد با می ومیگسار

که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!

وانک جان شد عضو را با او چه کار

ای همدمان مراد دل زار من کجاست

غمی از چشم بر راهی بتر نیست

یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار

دیو آز افکند به ناوردی

تن خاکی سراسر داغ محنت

کامد او فرخی پدید آمد

پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را

بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند

کی ز حال درونیش خبر است

به هر فنی که گفتی ذو فنونی

هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا

کو نردبان توست به بام کمال بر

به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی

گفت کاحوال این سیاه حریر

تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت

بر او تکیه‌گاهی عجب کردمی

گوش به در چشم به راه تواند

ره اندیشه بر نظارگی بست

تا ببینی عکس خورشید و هلال

سرخ زنبور کافر اندازند

کاو ز طمع کاسه‌ی هر خوان شود

باد ناگه ربود برقع ماه

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

روغن دیر یاب می‌چکدش

آدم نشوی به آدمیت

که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ

وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا

معصوم خدای‌بین شمارش

وین زمانم می‌کند در جیب افعی پروری

خدمت کس سزای خویش ندید

این بحر بی‌نشان را مینا کن نشان کن

کتشین دریا چنان درخواستند

کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا

دماغ نرگس بیمار خیزش

زین وطن مختصر ششدری

گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه

کشور معنی نشود زان تو

ختم بر تست پادشاهی را

ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو

هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم

وز مبرز کیستی؟ بیان کن

روان گشتند سوی خدمت شاه

ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا

بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی

در تموزت از نم شب شسته روی سبزه زار

آمد شد خلق جمله برخاست

که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان

ابرم، از باد باشد افغانم

عالم یاری‌ست عجب عالمی

که بر سر کاه و بر زیور غبارند

باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی

ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت

تا بوی میی‌هست در این میکده مستیم

صندلی داشت رنگ و پیرایه

بمرد آتش و سوخت آتش پرست

نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ

دل ناخوش شاه را خوش کنند

ز دیر آمدن غم ندارد درست

چو گوئی کز این به شوم به شوی

در کفه شباهنگش دینار نمود آنک

کشیدند شمشیر گردش دو میل

کین کش و دیو بند و قلعه گشای

اگر شیر مرغت بباید، در اوست

در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه

بود آن خلل خلق را در گمان

که خوانند خلقت پسندیده خوی

به از گفتن و گفته را سوختن

ز صف کلنگان فزون آمدیم

که باشد میانه نه اندک نه بیش

طبع آزاد ناز کش دارد

چه آمد به جز مردن نامراد

آب و نان از در بیگانه مخور

دهد درس دانش به چندین گروه

به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

یکی سوی شهوت یکی سوی آز

ز آن سوی خیمه‌ی فلک خم زن و جای تازه بین

سخن گر چه زیبا بود نشنویم

وز شراب آنچه خواست آشامید

به رسوائی از سر برونش کنند

افتاده در متاع گرانبارش

یکی لاف ناموس و نیرنگ زد

که مشغول خود وز جهان غافل است

که بیند همی ناپسندیده را

نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن

ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس

روئی افروخته چو شمع و چراغ

ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ

چو موران ز سیل سخا می‌گریزم

که هم خویشتن را و هم خویش راست

گاه می گاه میوه می‌خوردند

که بیشست از این قصه انصاف شاه

گر درنگت شود بدل به شتاب

ز هندوستان خیزد ار بنگری

به می آهنگ پرورش کردیم

ز نوبتگه او برآورد نام

کرده باد شمال را به سموم

نهان شد چو مه در دم اژدها

در حضر بی‌بی و خاتون در سفر اسفندیار

از تو تیغ و ز من سراندازی

سکه از دوستی به زر ندهد

ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر

چون کلام انوری ورد زبان

فرو مال و خونی به خاکی بپوش

نباشد ز من بر تو بیم گرانی

برافراخت رایت برافروخت چهر

قوت غیرتش چو درجنبید

فرستاد کس تا فرستد خراج

بدان تخت گیران چه بازی نمود

نداری دری جز در شهریار

همی کرد با تازه رویان نشاط

که برتابد آسیب و آزرم را

از این چاه بی بن برآریم رخت

بدو خاطر خویش را خوش کنم

جهان را ز چندین ملک یادگار

جهان جمله در زیر شمشیر داشت

شود آگه از کار کارآگهان

به صحرا علم برکشیدم بلند

ز سر درد می‌برد و از مغز تاب

درختی شو از خویشتن ساز برگ

سرافکنده‌ی تیغ گشت آفتاب

به روس آن همه رزمش افتاده بود

زمین خشگ و بالین جمشید نرم

که در بستن در بود ناپسند

زمان و زمین را بساط کلامت

گر بود بر خوان احسانش دمی

پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش

به انصاف شه چشم دارم یکی

دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن

بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر

ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت

ز مهرش که یونانیان داشتند

حاضر خدمتش غلامی چند

کافران را چه باک باشد اگر

ارسطو که بد مملکت را وزیر

زمینش به آب زر آغشته‌اند

چنین داد پاسخ که شاه جهان

رخ ترش کرد و آستین بر زد

عجب ناید ز خوبان زود سیری

چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی

چو بیمار زارست و ما چون پزشک

ز مطرب غزل آرزو در نخواهم

چو پروردگان را نظر شد زکار

سکندر بفرمود که ایرانیان

ور نشد این بیان تو را روشن

جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو

گه نعمت دهد نقصان پذیری

از آن دادخواهی هراسان شده

برکن ز بن این بنا، که باید

ز وحشی دید یاری روی یاری

در آن انگبین خانه بینی چو نحل

رسولان رسیدند با ساو و باج

زیبد ار بفکند قفس سیمرغ

گر ترا دست دهد آن مه از دست روی

بیارائیم فردا مجلسی نو

برهنه ز صحرا به صحرا شدن

به شب خفته بر شاخه‌ی آرزو

گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان

سرآینده‌ی ترک با چشم تنگ

چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد

و آن نور که حق بدو توان دید

شعشعه‌ی جام تو عالم گرفت

بگرییم از برای خویش یکبار

شب و روز خوش میخورد بی‌هراس

جوابش گفت : «باشد صعب حالی

نان سر خوان لیمان مخور

مگر شاهشان در پناه آورد

شه روم را بود رایی درست

چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه

ای طمع ژاژخا، گنده‌تر از گندنا

ز بادی کو کلاه از سر کند دور

بدان خوبروی هنر پیشه داد

باغ را زیوری دگر بربند

چرخ جنیبت کش فرمان تست

ز خشگی به دریا کشیدند بار

بساطی چه باید بر آراستن

و آن کس که هنوز در خمار است

بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر

از آن در خوشاب آن سنگ سوزان

تغییر دهیمش به انکار خویش

نام حق یگانه چون شاید

گر ز هنر نیست غرض نام و بس

که بر من حرامست می خواستن

مگوی آنچه دانای پیشینه گفت

آتش روی تو را دود بود از مه و خور

زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر

چو گوهر در دل پاکش یکی بود

یکی گفت بر مردم شور بخت

شد شامش روز و روز نوروز

این کرم ز معده که افتاد

شما نیز چون عزم راه آورید

ولیکن چو کژدم به هنگام هوش

روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد

چون نشوی سیر ازین آب شور

شده از سرخ روئی تیز چون خار

یکی نانوا مرد بد بینوا

ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده

در آن توفان که عشق آتش انگیز

نزد دیگر از آفرینش نفس

سرنسترن را زموی سپید

تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد

مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست

به در بر حلقه زد خاموش خاموش

چو شاهان نشستند در بزم شاه

به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟

گه سگ چیست، جسم ناپاکت

چو شیران درید از سردست زور

نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم

ایا شاه جهانداری که فردی و بی‌انبازی

چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!

ز گوهر شب چراغی چند بودش

می شادی آور به شادی نهیم

این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟

چنان افتاده‌ام زین داغ از پا

گذشت از صد و سیزده سال من

چنان خواهم از پاک پروردگار

کفر من و ایمان من از عشق اوست

تا چند ازین کو کو چون فاخته‌ی ره‌جو

چنین تختی نه تختی کاسمانی

به جامی که یک مست را شاد کرد

هرآن جان و دلی کان زنده باشد

رفتی و داغ فراقت همه را بر دل ماند

گرفته زبان مرغ گوینده را

به آیینه شد خلق را رهنمون

تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای

باد امرود همی ریزد اگر نفشانی

من از بی‌دانشی در غم فتادم

تفاخر کنان هر یکی در فنی

با جمع شکر لبان رقاص

از آن پیمان شکن یار هوس کوش

به پروردن داد و دین زینهار

چون خبرهای شاه بشنیدم

چون از و کار تو بر خواهد فروخت

یعنی که ما ز خانه‌ی شش گوشه رسته‌ایم

از خواب و خورش به اربتابی

زمین خسته کرد از خرام ستور

چه جولانها کنند جانها چو ذرات

مور در چاه کی خبر دارد

نشینند شاهان به رامشگری

درین باغ رنگین درختی نرست

تا تو هستی در وجود و در عدم

در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟!

من بسته و بندم آهنین است

چنان داد فرمان در آن راه نو

سه بوسه ز تو وظیفه دارم

نیاز وناز را رایت به عیوق

خیالی برانگیخت زین کارگاه

نهان پیکر آن هاتف سبز پوش

شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر

چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری

اگر شیری غریبان را میفکن

کسانی که در پرده محرم شدند

تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید

روز خزان نهاد گلستان عمر من

چو کوشم نهم بر سر سدره پای

ز ما قرعه بر کاری انداختن

و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه

یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم

گل یافت ستبرق حریری

در لهو بگشاد بر همدمان

ولیکن ناز، او را زیبد ای جان

مشکل اگر سرکشیش کم شود

درآمد مغ خدمت آموخته

بهرجا که هستی کمر بسته‌ام

زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم

سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون

لیلیش طپانچه‌ای چنان زد

ستاره که بر چرخ ساید سرش

چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد

طرح تو شیرین تر از شیرین به چشم کوه کن

بگو تا چه جوهر شد این آسمان

چو پیله ز برگ کسان خورد گاز

خواست چراغت که بمیرد ولیک

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

در خاطر من که عشق ورزد

برون آمد از پرده‌ی تیره میغ

از عشق زمین پر از شقایق

کوس کند نوحه بر آن پادشاه

تبسم کنان گفتشان اوستاد

برون رفت از چاه دلو آفتاب

زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت می‌دهی

زود از حبش تن بسوی روم جنان رو

زن چیست نشانه گاه نیرنگ

سپه را به آیین پیشینه روز

ز بی روغنی خاک بادام دوست

کارگردانی چو فتد پیش کس

صبرم شد و عقل رخت بربست

چو ما را سخن نام دریا نهاد

هردم غزلی دگر کند ساز

گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار

تا بی گهنیش خون بریزد

مه حلی زهره را کرده به زر نثار

زان یار که او دوای جانست

جهانجوی پر دانش افراسیاب

زین گونه بسی گهر فشانده

هران بوم و برکان نه آباد بود

حاجب سوی زاهد آمد از راه

تا شنیدم گفتن شیرین او

خاموش دلا ز هرزه گوئی

از نثار خون دل در راه او

گر آب شوی به جان نوازی

دگر آنک بر گرگ بدرید پوست

از بیم سگان برفت پیشی

گر او برفروزد نباشد شگفت

بر رسم عرب نشسته آنماه

وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه

برخیز هلا نه وقت خوابست

در کام افعی از لب و دندان زهر پاش

خوناب جگر چو شمع پالود

گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »

ناگهان موشکی ز دیواری

بلشکرگه اندر یکی کوه بود

گفتم چادر ز روی باز نگیری

پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟

برگ عیشی مساز خاقانی

بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب

رنجه‌ای تا به رخت چاشت خورم

بسی انجمن کرد بر خویشتن

اتصال نجوم خاطر او

در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس

زمین زیر به کو کثیف است و ساکن

چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور

آنکه از نحل خانه گیرد شهد

زهد بس کن رکاب باده بگیر

ور کند مطرب بسی هان و هون هون درسرود

اگرمرد برخیزد از تخت بزم

این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس

روی آن بت، که اوحدی دیدست

که تنها گله برد رستم ز دشت

درهم آمیختیم خنداخند

چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی

من که خاقانیم به باغ جهان

بیامد چو نزدیک رستم رسید

چنین داد پاسخ که کمتر خوری

تا ابد بیش ذات پاک ترا

کنون از لطف و احسانی که دارند

نشسته بگاه اندرون می بچنگ

مبادا هیچکس را چشم بر راه

سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک

ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید

بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه

یکی شارستان کرد به آیین روم

ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست

هر زمان از نشاط پرورشی

شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک

زود جنبش مباش همچو عنان

کم‌زنان را بر بساط نیستی

دل از غفلت به آگاهی رسیدش

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

شاه دنیا فی المثل چون آتش است

از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا

تازه روئیش تازه‌تر ز بهار

از خواب امن و مستی جود تو در وجود

از دهان دین برآمد آه آه

تویی زی اقربا درویش ایمن

برون شد حاجب شه بارشان داد

عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم

خسروی کار گدایی کی بود

مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم

شر خبر داشت کان زمین خراب

جفا پیشگان را بده سر بباد

خواجه‌ای وعده‌ی نوالم داد

یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز

کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی

ندانی که لشکر چو یک روزه راند

گر تو هستی مرد کلی، کل ببین

گر هوایی مطهری ز صفات

چون زمانی به گرد باغ بگشت

چو نوبت رسد زین جهان غربتش

چنگ است پلاس پوش پیری

زیر قدم کرده از اقلیم شک

فسونگر کرده بر خود چشم خود را

چون مرغ به طمع دانه در دام

چرخ را دور شبان‌روزی دهد

یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟

از نثار جام زر بر فرق خاک

خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح

نشاید پاره کردن جامه و روی

گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز

بر لب خشک جام رعنا فش

برنگردم زین سخن تا زنده‌ام

هنوزت اجل دست خواهش نبست

مدبر که قانون بد می‌نهد

ادب داشتم دولتم برنداشت

پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی

هریکی تا به هفته کم و بیش

که چندان که جهدت بود خیر کن

خور ز رشک کفش به تب لرزه است

سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب

اگر پادشاه است و گر پینه دوز

چو بینی که یاران نباشند یار

از زکات جرعه‌ی دریاکشان

ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای

فتنه را باد رهنمون آمد

ز هنگام رزم منوچهر باز

دشنام که خود به خود دهد مرد

مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه

کار عالم ز نو گرفت نوا

هر بیت که از سماع او گویم

دولت به من نمی‌دهد از گوسفند چرخ

با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا

آسمان کافتاب ازو اثریست

باز صیاد اجل را آتشین منقاردار

پس دوست دشمن است به انصاف بازبین

ازین مرگ صورت نگر تا نترسی

وانکه مریخ بست پرگارش

تو بسته شده در گره آز شب و روز

فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست

اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله

نظارگیی که دیدی از دور

در لباس شیرمردان در صف کم کاستی

مادر روزی ار افگانه فکند

وآن گه‌ی باشد سزای آتش ترسا درخت

چونکه ناگفته باز نگذارید

آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا

هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را

از برای خمار مستانت

هر یکی در نورد خود شیری

لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد

همچو خاکم سزد که خوار کنند

هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید

چون ببیند نیازمندی تو

از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی

گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا

گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا

ز خون خوردن و حبس جستیم عور

چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا

زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس

ساختم جلابی از جان جانت را

گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی

شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی

منبر گرفته مادر مسکینم

چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا

پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم

دیده‌ی بردوخته چون برگشاد

از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست

نه موسیی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف

باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر

آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر

ز من این خردگیها در گذارند

نبد دست ایران بتوران دراز

خواست کز عشق باغ گیرد دشت

تا به نهانخانه‌ی عین‌الیقین

دست زمانه غالیه‌سای اندر آمده

از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر

دور باش از وی که دوری زو خوش است

کبرویش رفته باشد در میان شاخسار

جهانجوی را کین نباید گرفت

هنر به ناز همی پرورد ترا در بر

بر میان تو کمترین کمریست

شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی

کرکس شب کبک منقار آمده است

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

عاشقان بوسه‌ی تر اندازند

هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید

بلند و بیکسو ز انبوه بود

کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار

من و چون من فسانه گوئی چند

وز دست هوا خورده به ناکام قفایی

عندلیبم ولیک نوحه‌گرم

کتابت تو چرا شد چو لل منثور

شب برد روز آورد روزی دهد

نوش دان کرده بوسه‌دان ترا

تبه بود و ویران ز بیداد بود

چون سخن نبود همه بی معنی و ابتر بود

شوریدن آن ددان چو زنبور

تویی زی انبیا سلطان اعظم

که نگیرد صلاح جای صبوح

ز ما کشت بسیار و اندر گذشت

بر زبان عزیزتر مردی

خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب

چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام

همی بود تا یال و شاخش بدید

دوریی درد و ندارد آب

با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز

در آرزوی بوسه‌ی شیرین چه مانده‌ای

دل و گوش داده بوای چنگ

این به بازوی چو مائی کی بود

وز دم خرسندی آنرا کرده سرد

نتوان دید جز ببینش وی

ستم بر ستم پیشه عدل است و داد

ماه از ابر سیه برون آمد

پای همت بر قفا خواهم زدن

در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته

ز تو خیر ماند ز سعدی سخن

مفلسان گنج روان درخواستند

عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند

روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد

سر پنجه‌ی زورمندش نماند

کارها بر خلاف آن دیدم

هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری

تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند

ترحم فرستند بر تربتش

کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزین

آنجا چه بقا ماند نور قمری را

شد آراسته حلقه‌ی بزمگاه

چون گرگ به بوی دنبه در بند

بر نفسها گشاده گشت هوا

ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو

همایون کنان شاه را تخت و تاج

بیا و می لعل نوشین بیار

سینه سوی کتف از آن برآورد

راز دل خویش مقامات کرد

به انکار نتوان سخن برد پیش

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

خوب رنگیش خوبتر ز نگار

زیرا نبود واقف وقت کلام تو

کزو ناگزیر است برخاستن

تو را می‌برد تا به دوزخ دهد

جرعه بین با خاک جان آمیخته

تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار

ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ

هزیمت ز میدان غنیمت شمار

پای بیرون نهادی از حد خویش

جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم

که در در نشاید دو سوراخ سفت

نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد

ادب کاشکی کم طلب کردمی

آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو

به از غرقه در آب دریا شدن

خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب

هردم از گونه دگر خورشی

اول سخنی ز عشق آغازم

گشایند از آتش پرستی میان

لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد

که خوی تب ز تاب می‌چکدش

چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن

بر آن بام داران چه بیداد کرد

چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را

گوهر سرخ بود در کارش

همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش

که ماند از قفای تبرزن درست

همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش

پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر

چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان

بر او دانش‌آموزی آسان شده

پرده‌ی دیگر نوازی زخمه‌ی دیگر زنی

برآور به درگاه دادار دست

تمنی کنی با چنین اعتقادی

که بیند در این داستان اندکی

ور خرابی مسلمی ز خراج

از بهر درد دنبه و بهر چراغ په

هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن

هنر پیشه را دل به اندیشه داد

یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد

گویم ارزان که باورم دارید

از جهان هیچ کار بد مرساد

ز تاریکی آورد جوهر برون

یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود

سرمایه‌ی آفرین شمارش

چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن

برآراست سالار گیتی فروز

ما مست عصیریم که فرزند جهانیم

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

گر خرد داری تو زین هم بر نگرد

سیاهی ده از سایه مشک بید

ترا هر دم هزاران نعره‌ی «هل من مزید» ستی

چون فرو شد ناصر دین ای دریغ

ازین زندگی ترس کاکنون در آنی

به فرهنگ خود عالمی هر تنی

اگر پرسدم بازگویم نهان

سر در آرد به سربلندی تو

جهان آفرین را طلب کرد و بس

رضا جست و با او خصومت نجست

ز دارو گریزان و ریزان سرشک

غم مبر انده افگانه مخور

خونی که چنین از او چه خیزد

به کاغذ برش نقش بنگاشتند

جهان چون خانه‌ی پر بت شد و نوروز بتگر شد

چو خفتند گردد شب هر دو روز

بلیناس برنا و سقراط پیر

ترا گوش بر قصه‌ی خواب و خورد

همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی

آن عزیزان که خاک ایشانم

با سگبانان گرفت خویشی

بسا چشم سوزن که در سر کنی

چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی

قایم کشوری به شمشیری

ز پیوند گشتند پرهیزگار

کزین ره نگردم سرانجام کار

مکن زنهار با نازش، تو نازی

چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک

تدبیر چه سود قسمت اینست

گران کوه را در سرافکند شور

آتشی در جان من از عشق اوست

کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه

وزان گمرهی باز راه آورد

نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش

که تو خورشید از مشرق برآیی

بیدق رموز تازی و معنی پهلوی

کافتاد چو مرده مرد بی خود

نه آبی روان و نه نانی روا

بر بساط ملک سلطان بوده‌ای

فلک را آب در چشم آمد از دور

نظر دار بر فیض پروردگار

همه تن شد انگشت و قی کرد باز

به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟

تو گوئی ز مادر کنون آمدیم

شد باد به گوشواره‌گیری

در آن داوریگه فراهم شدند

از چه او را رایگان باید فروخت

قدم بر پایه شاهی رسیدش

به ده سالگان ماند احوال من

که هست ایمن آباد رومی به روم

ای بر رخ من سحر گزیده

بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین

عالم همه حبه‌ای نیرزد

که خضر پیمبر بود پیشرو

کی توانی زد درین منزل قدم

نیابی گردبادش برد گوئی

به جوش آمده ذوفنونان فحل

به خدمتگری با تو پیوسته‌ام

هر لحظه عروسیی و خوانی

ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت

در ظاهر صلح و در نهان جنگ

ز شادی نهاده به شادی دهیم

کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی

شه آنکاره دل در کارشان داد

که بر رفتگان دل نباید نهاد

ز کار آفرین کارها ساختن

از قوت روح آید دندان دل دمیدن

از دست آن مناره‌ی خونخوارش

مه منتظر تو آفتابست

زده سکه عبده بر درش

در عشق فلک چنین منعش

زبان بسته به افسون چشم بد را

به پاکیزه یزدان پناه آورید

که خواند سراینده آنرا سروش

کندر حضیض افتد، از ربوه‌ی سنی

از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه

دریاب و گرنه رفتم از دست

به ماهی گرفتن سوی حوض آب

این نور خدایست تبارک و تعالا

که مردم تحت امر کردگارند

کزو دور شد هر کسی را گمان

ز بابل رسد جادوئیهای سخت

تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی

ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن

با آتش من شبی نسازی

نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس

رو که به خورشید موید شدی

نهد برکف خویش جان را برزم

فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

در ما چو دریا بباید گشاد

ز مهر تستشان دایم تناجی

گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی

وانگاه حدیث عشق رانده

ز در دور غوغای نامحرمان

طوطی جان پاک را، مست و شکرخا می‌کشی

سواران گردنکش و تیغ‌زن

بجای پدر مجلس آراستن

که رای شما را بدان نیست راه

گشته همتاش در کمان و کمند

دیر آرام باش همچو رکاب

هم خوش غزلست و هم خوش آواز

بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار

جمله ز آغاز کار تا انجام

فزون از دو فرسنگ بالای بوم

چو خواهم کنم در دل صخره جای

جوع نفتد حاجتش دیگر به نان

مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس

تن آسان شوی هم روان پروری

تا آوردش به خدمت شاه

خشم تو مایه‌ی سقر ندهد

بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟

همه روم یکسر پرآواز اوست

گهی ساق گاو و گهی سم گور

سیلی خصم‌وار باز کشید

کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک

گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا

غریبان را سگان باشند دشمن

نگویم فلانی دگر یا همانی

باشد همه والضحی و طاها

کند باد جنون را آتش آمیز

خورند آب حیوان اسکندری

ور ترا راه زند آن پری ما بپری

سحرگاه با عشق در گفتگو

دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری

بوئی برسان که وقت آنست

ولوله‌ی صبح قیامت دمید

مطلق بود وجود من، ار چه معینم

زهر خور و سبزی هر خوان مخور

مغانه چو آتش برافروخته

دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن

از ریشه بنای ظلم برکند

پیش هر دل ز تو سد واقعه‌ی مشکل ماند

کین در همه گاو و خر بیابی

تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست

هم مست شود ولی به ایام

نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق

خسک بر گذر باد پوینده را

ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟

که ترسد شرزه شیری از شغالی»

این بچه‌ی چار ماهه چون زاد

می‌خور جگری به تازه‌روئی

خبر جان چو طوطی شکرخا برگو

شعر زلفین تو را پود بود از شب تار

تف غیرت نهادش در جگر نوش

ز سر کنده بادام را مغز و پوست

ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد

راغ را زینتی دگر بخشای

پشم آن موی روی ناپاکت

بر بسته ز در شکنج خرگاه

ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

که چون فرداست گردم نیست برجا

نگهدار فرمان پروردگار

می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن

زین بهتر نیز می‌توان شد

که ستاره کجا گذر دارد

بگشاد زبان آتش آلود

چونک امیر آب دو صد کوثری

کند هنگام حیرت دستگیری

در ره تعظیم قدش خم شود

که عقد گوش گوهر بند بودش

مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان

گیاه آسوده باشد سرو رنجور

آن گل که بود رونق گلزار من کجاست

به باده سالخورد و نرگسی نو

می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود

چو آتش گاه موبد شد فروزان

به ز تو شهرت که دهد نام کس

چنانک از سگ سگی وز شیر شیری

زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد

ز گوهرها زر و خاکش یکی بود

گوی فلک در خم چوگان تست

برون آمد غلامی حلقه در گوش

شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت

خوشا خاری که آرد سرخ گل بار

وصالش داشت از یاری به کاری

شدم خشک از غم اندر نم فتادم

همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا

که بر ما کم کسی گرید چو ما زار

وان بناها چون اساس قصر شیرین استوار

بر او شاهی نه شه صاحبقرانی

که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان

چو خورشید بالا و پهنا گرفته

کاو شود اقلیم گشای سپاه

تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست

بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را

بجای تو دگری واثقم که نگمارد

رفع شود از مدد یار و بس

زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی

گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »

جست بر خم می خروشانا

نشسته بکندز بخورد و بخواب

بکر نه‌ای شرم داشتن چه خصال است

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

که فلک بر دل من چاشت خور است

حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار

فیض طبع مرا نویدگر است

می‌فزاید گفتن خویشم ملال

که وجودش ورای امکان است

تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا

بزند نحلش ارچه نگزاید

فلک به ز بر کو لطیف است و دروا

با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید

سر به خم برنهاد و می نوشید

مجنون چو رسید پیش صیاد

برگ مهمانی تو ساخته‌ام

که از شست کیوان یکی تیر جست

از پس بکران غیب چادر غیرت

ز نغزی هر دری مانند تاجی

زین سپس ابروار پاشم جان

بار هستی بر شتر بندد عماری‌دار تو

عالم از چار علت است به پای

هر روز شدی و گوسفندی

عاقل آنگه رود به خانه‌ی نحل

زین بی‌خردان سفله بستان

الف را بر اعداد مرقوم ببینی

بهر موئی که تندی داشت چون شیر

شاخ طوبی با قلم در دست اوست

روا بود که تو در زیر خاک باشی و من

به میدان قیصر به ننگ و نبرد

این بند به خود گشاد نتوان

داد بنده نمی‌دهد در تو

خروس پهلوان باماکیان گفت :

ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو

چو از مشرق بر آید چشمه نور

روز و شب دوزنده‌ی خصم و عدو باشد به تیر

جام گیتی‌نمای را به کف آر

نشست اندران مرز زان کرده بود

گفت ار دگر این عمل نمائی

خاک مسکین زبیم سیلی او

باغ دیری است دور مانده ز تو

چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید

چو از شکرش فرامش کار گردیم

نه چشمم چراگه کند روی ساقی

چون نگنجید زیر نه پرده

بسی در معانی هردو سفتند

با من تو نگنجی اندرین پوست

درین پرده کانصاف یاری دهست

لب شیرین گشود و با من گفت

عقل نیابند به دارو، دگر

ز روی او که بد خرم بهاری

در آن تب بسی چارها ساختند

فی‌الجمله کمال صورت اوست

ریش بز بسته‌ای، برو آقا

نیلوفر از آفتاب گلرنگ

شبی کاسمان طالعی داد چست

روزی دو سه صبرکن به امید

چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم

چو مهمان را نیامد چشم بر زر

درم بر درم کیسه‌ی کوه و شخ

چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد

از آن بد عهد دمساز قدم سست

در دشمنی آفت جهانست

هر آن جانور کو خودآرای نیست

خرم دل آنکه از لب یار

خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد

شبه با در بود عادت چنین است

چو صیاد را آهو آمد به دست

بزرگی را و شاهی را هم انجام و هم آغازی

سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است

بختم نه چنان به باد داد است

ز دود از جهان شورش زنگ را

خاموش و شراب عشق کم‌نوش

درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان

هر آنچ او فحل‌تر باشد ز نخجیر

کنون لعل و گوهر فروشی کند

درخت رود از دیبا و از گوهر توانگر شد

اساسی گر نداری کوه بنیاد

گفت ای از جهان بریده پیوند

گر افسانه‌ای بیند از کار دور

خداوند شمس دین، زان جام پیشین

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست

در آنجان گر ز من بودی یکی سوز

چنان عهد بستند با یکدگر

چون نه این ماند نه آن در ره ترا

ای ریش تو در کمال زردی

کاین نامه که هست چون پرندی

لب نارون را می‌آلود کن

تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی

روضه‌ی روح سبز بین، ساکن روضه حور عین

جوانی دید زیبا روی بر در

دو لشگر نگویم دو دریای خون

جان آن مرغان ز تشویر و حیا

ز راه نسبت هر روح با روح

دلداری بی‌دلی نمودن

چه دانی که من خود چه فن میزنم

تا صلح کنیم بر دو، امروز

سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب

چو پیلی گر بود پیل آدمی روی

سپه راند از آنجابه تخت سریر

گر ندارم من در این اندوه کس

دور زده دست به فتراک تو

او گوید و خلق یاد گیرند

خرامنده بر سبزه‌ی آن زمی

هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او

هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی

فلاطون و والیس و فرفوریوس

ارسطو به دلگرمی پشت شاه

رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای

خوش آن بادی که گرد خاکساری

در نسخ عطارد از حروفت

مگر در گذرهای اندیشه گیر

به جانبازی گشاده‌دار، دو دست

این بود رزق کریمی که وفادار بود

شتابنده راه دیگر سرای

شتابنده خنگی که در زیر داشت

هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر

پر سیمرغ بر دهد مگرت

آن دید درین و حسرتی خورد

همان دین دیرینه را نو کنند

ای زاده‌ی عدم، تو بهر دم جوانتری

ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست

لب لعل عناب شکر شکن

بر آن پهن صحرای دریا شکوه

تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو

آن هنر اندیش شود نامدار

چون گل به رحیل کوس می‌زن

به آواز پوشیدگان گفت خیز

جان تو خفاش بد و باز شد

زین گذر کن، بده آن جام می روحانی

گرم باز یابید گیرید پای

چو بر جای خود کلک صورتگرش

در آن بازار کز تو هست بویی

گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو

وانگاه به دخمه سر فرو کرد

کسی را که دولت کند یاوری

و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی

نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟

زنان را ز مردان بپرداختند

دل از قصه داد و بیداد شست

نزدیک مریم بی‌سبب، هنگام آن درد و تعب

گرده‌ی گرمی که دهد مبخلت

زان مایه که طبعها سرشتند

ازین جام گفت آن خداوند هوش

میل کباب جستن، طمع شراب خوردن

آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند

همان آرزو خواهیم در سرست

فراوان خزینه فراوان غمست

بیک دارو ار او نگردد درست

آمدم گریه کنان سینه خراشیده ز درد

بسا منکر که آمد تیغ در مشت

چو شه پای بر تخت زرین نهاد

شهنشاه فرمود تا در زمان

رست ز پای تو به فضل خدا

چو شب خون خورشید درجام کرد

در خانه بگشای و آبی بزن

خاص‌تر ز آن همه کنیزی بود

ای سرت از قاف گرانتر بسی

از آن پیشتر کامد این سیل تیز

چو کیخسرو هفت کشور توئی

به دشت و به دریا توانم گذشت

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن

سخن می‌شد از هر دری در نهفت

در آن کشف کوشید کز روی راز

تا نکنی غارت نظمی نخست

درین گفتنش خواب خوش باز برد

جهان را به نیروی شاهنشهی

در ایام با حور و گرمای گرم

استارهای سعد جهد سوی عاشقان

تماشا روان باغ بگذاشته

یکی گفت کاید گه اتفاق

چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش

این عمارتهای شیرین ترا معمار کیست

مرا با حساب جهان کار نیست

برنجد سر از درد سرهای سخت

بسی ساز ابریشم از ناز او

دامن او گیر یعنی درد او

به فرمانبری کوش کارد بهی

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

چو تابنده خورشید را دید زود

آنچه به یک دست نشاید ربود

افتادم و مصلحت چنین بود

بفرمود شه تا غنیمت کشان

نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید

اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود

بدو نیک مردم چو می‌بگذرند

فلاطون پس از آفرین تمام

گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه

نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید

تو آسوده بر لشکر مانده زن

همه دانند کین کس در همه عمر

تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر

این عیش و طرب دریغ باشد

نگه کرد شوریده از خواب و گفت

یک رکابی مپای بر سر زهد

لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری

هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند

نه سودای خودشان، نه پروای کس

من به یقینم که جزو نیست هیچ

از برون تن تو بتوان دید

ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان

مگو ملک را این مدبر بس است

شمع گویای من خموش نشست

گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر

مه که از چرخ تخت زر کرده است

نای زن را بین که صوتی دارد و گفتار زنی

سالها شد که راه می‌پویم

هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت

بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ

شبیخون کند تا در خان من

گر چرخ را کلیچه‌ی سیم است و قرص زر

مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن

سهیل از شعر شکرگون برآورد

تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت

نشسته برو گیو و بیژن بهم

چون بزرگان نوش کن جلاب جان

فراز آمدندش تنی سی‌هزار

دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا

دین فروشان را به بوی کفر او

خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم

پنداشتی آن غریب خسته

در ملک دهر کیست که بودست سالها

بدو گفت خسرو که ای پهلوان

خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او

ز کردار نیکی چو بیشی کنی

عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز

تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت

که از مرگ صورت همی رسته گردد

در آمد نقش بند مانوی دست

به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل

درم داد و آباد کردش ز گنج

آیام فراخیست ز الفاظ سنایی

زمین را بپردازد از دشمنان

ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی

از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس

گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار

بشر کان دید سست شد پایش

برامش نشسته بزرگان بهم

خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است

ای برادر روی ننماید عروس دین ترا

دوش با یار خویش می‌گفتم

برستم چنین گفت کای نامدار

به سحری کاتش دلها کند تیز

از بهر سماع و می آسوده نه اکنون

زان بود در پیش شاهان دور باش

بحر محیط او به یکی دم بخورد

وانکه از آفتاب داشتش خبر

زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود

دف کز تن آهوان سلب داشت

بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند

چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار

وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان

چون دمی در گل دمد آدم کند

در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم

گاو نازاده گشت زاینده

خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری

ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله

لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت

نوازش کرد شیرین را و برخاست

از برون عالم جان و خرد

با آنکه بهترین خلف دهرم

تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد

سر برافراختی به خاتونی

نگیری خشم از دندان شکستن

گفتم آن مرد را که به دلت

فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون

وزان کرسی که خوانند انشراقش

مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری

شب رخ چرخ پر خوی است مگر

چو در دین بر خلاف امر و نهیی

من کنیز فلان ملک بودم

ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا

جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد

چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی

ولیکن با چنین داغ جگرسوز

کرده قناعت همه گنج سپهر

با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو

دامن تر دامنان عقل در آخال کش

بر چنین منظری ستاره سریر

ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای

گرچه میران لشکرند همه

این است جواب آن کجا گفتم

خواب نرگس خمار دیده او

بفروخته دین را به یکی گرده و کرده

مرغزار جان طلب خاقانیا

در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو

در روارو فتاد موکب شاه

ندانی همی ویحک اینقدر باری

الحق غریب عهدم و از قائلان فزون

بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن

شه به هنگام آشتی و نبرد

سر تیغت از خون او داج دشمن

عصای کلیم ار به دستم بدی

فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان

آز چون نیست در سفله مزن

شب چو از مشک برکشید علم

آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند

مخسب ای گنه کرده‌ی خفته، خیز

لهجه‌ی راوی مرا منطق طیر در زبان

هرکسی سرگذشتی از خود گفت

مست است خروس آری از جرعه‌ی شب خیزان

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد

جور خواران را جهان انصاف داد

گفت بر من فروش باغت را

چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود

مشکی از آب کرده پنهان پر

اگر سرنگون خوانده‌ای مان رواست

چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه

صاحب و مالک رقاب دوده‌ی آزادگان

آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی

نکرده هیچ قصد گفتن شعر

به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد

نهانی‌های این گردنده پرگار

ز شنگرف و سیماب سیما گرفته

من چرا بانگ بر فلک نبرم

هم دمم در عشق او اندوه بس

وز کف و دودی همه عالم کند

بگشاد زبان چو نیش فصاد

دلم پر ز تیمار شد زان جوان

وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی

تا دهم روشنی چراغت را

جداگانه شان کشتیی ساختند

ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد

موضع امن و خطر دانسته‌ای

نو بهاری با خزان آمیخته

واین بار زخود نهاد نتوان

ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

ایمن شو از ارتعاش و مرعش

نفیر از شعری گردون برآورد

بسا یکفنان را که مالیده گوش

طیلسان در وجه زنار آمده است

شد حیای محض و جان شد توتیا

کی شده نزدیک شاهان دور باش

چون دوست شود هلاک جانست

همی رفت هرگونه از بیش و کم

بریزا در دهان جان ریشین

ناز نسرین درم خریده او

بهرجا که خواهید سازید جای

سستی به دست مارفسای اندر آمده

خواب چون می‌آید ای ابله ترا

بپذیرم یکی ره آوردی

از خویشتن و زمن برائی

چون نخواهد شد این بیابان طی

اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی

زمین را نقشهای بوسه می‌بست

سخن را چه خسبانم او نیز مرد

کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته

گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد

کخور گیتی است سنگین ای دریغ

بر آب سپر فکند بی جنگ

تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام

زیرا که ملولی و رمیده

کارهائی کند که شاید کرد

مغان از چمن رخت برداشته

گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای

جهانداری ز تو نازد تو از فضل و هنر نازی

آواز گوزن سان برآورد

کز هیچ شنیده‌ایم یاد است

چون شود دل عنان گرای صبوح

محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟

سری بینی فتاده زیر ساقش

هم الیاس دریا و هم خضر دشت

اگر پرده کنج نیاری بهست

که حاتم را تو استاد سخایی

به چوبش ادب را ادب کردمی

من خود کشم و تو خویشتن دوست

خرد کی در این ره خموشی کند

زهی مر یوسفان را بی‌رواجی

یکی از طاق و دیگری از جفت

که روح القدس کردشان دست‌بوس

خیالی نیابد بجز خرمی

شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی

جرعه بر میر لشکر اندازند

ما را ورقی دگر نوشتند

که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر

چونک درین نور معود شدی

لبش را صد زبان هر صد شکر ریز

چرا بر نیامد ز ما رستخیز

که از باز گفتن بود ناگزیر

اول غم و سودا و بخرید بیضا

چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت

منسوخ شد آیت وقوفت

برافزود بر هر یکی پایگاه

از شاخ خشک بی‌رطب هر لحظه خرما می‌کشی

نقره را قیر درکشید قلم

در آن منزل آن شب شه آرام کرد

نه سایه بر او گستراند نه نور

نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی

هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه

ما را و ترا به باد گیرند

چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن

اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن

نشاندش پیش خود بر جانب راست

براندازد این هفت کحلی طراز

زهی دولت مرد گوهر فروش

افتی در ته سپهر کبود

با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر

وانگه به خلاف قول بودن

به بسیاری از آب دریا فزون

شود از عکس رخت دانه‌ی در چون گلنار

در خریطه نگاهداشت چو در

دریده بر ابریشم ساز او

کزان طالع آید ضمیری درست

تا ببینی به چشم دوست مدام

آید ز فضل و فطنت من عارش

از غم زده‌ای به دردمندی

که چون هرمس از کان برآرد گهر

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

نمی‌شاید که فریادی ندارند

چه بازی بر آراست چرخ کهن

طمع را بر آزار او رای نیست

شد، سراپرده زد به علیین

چون نعره‌ی کوس آید هشیار نمود آنک

وین دید در آن و نوحه‌ای کرد

گره بسته چون پشت ماهی ز یخ

داد دل مردم خردمند

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چنین گفت کایزد بود رهنمای

گرایش سوی دین خسرو کنند

آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم

کز خود انصاف جهان درخواستند

در مطرح آن سگان فکندی

حصاری زد از موج لشگر چو کوه

« کس از یار موافق راز ننهفت

که ازو گرچه مرد خوشنودم

زده بوسه بر فندق بی دهن

ز دارا ستد تاج و اورنگ را

جام می ناب می‌کند وام

که آن خوی از افتاب می‌چکدش

مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت

برآراست آرایشی در خورش

زود بشتاب و سوی باغ گرای

به عذر گناه آب چشمی بریز

که از تاب خورشید شد سنگ نرم

به خیری زمین را زراندود کن

آیینه‌ی ذات حق تعالی

که از ما از رحم سرنگون آمدیم

بر دست کشنده بوس می‌زن

به تعلیم دانش کمر بست چست

وز شکرخند ریخت از لب قند

گاه شهدش دهیم و گاهی شیر

که فرمانبری به ز فرمان دهی

که یارد که با او کند داوری

دل طپد در کالبد روئین‌تنان را چون جرس

از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی

گشته به چنین خراب خرسند

بدو داد کو زهره شیر داشت

از رحمت حق مباش نومید

چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

کهن من شدم آرزو نوترست

ز گنج سخن حصن روئین گشاد

سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک

چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن

می‌گفت و همی گریست از درد

نشد سیر از آن آهوی شیر مست

زوان از پزشکی نخواهیم شست

تیر یک زخمه دوخت برجایش

که این رشته را سر پدیدار نیست

دهل بر در خویشتن میزنم

بشد نزد او نامداری دمان

من ز بغداد چه گویم صفت بی‌کرمی

وزو هر دانه شهری راخراجی

ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی

به رسم مغانش پرستش نمود

آنجاست به رسم خود نشسته

شد آن آتشکده چون لاله‌زاری

گزارش کن از خاطر گنج ریز

شکارافکن بدو خوشتر زند تیر

کستان بوس در او شد دل آزاد من

بمالد گوش تا بیدار گردیم

تنش را ز تابش نپرداختند

ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر

خواستی گنجهای قارونی

برانگیزد ز دریا گرد کافور

سرود از خراسان و رود از عراق

به گیسو رفتمی راهش شب و روز

موی چون نیست غم شانه مخور

کلید گنج زرین آهنین است

به شادی یک امشب بباید برید

نمودار جهانداریش در سر

زرد بود از چه؟ از حمایل زر

هزاران موی قاقم داشت در زیر

نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت

چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی

بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین

مست شد همچو شیر غرانا

ولایت ستان سکندر توئی

که به گل چهره را بینداید

آب در جویها فزاینده

که یکی زان چار ارکان است

کمست انده آن را که دنیا کمست

بفکن خاقانیا که بر تو حلال است

همه نیزه‌داران خنجرگزار

این قدر فتح باب ماحضر است

دهند از شمار غنیمت نشان

گرچه بس ساخته‌ی مختصر است

با سریر تو سر به سر کرده است

که اعداد فرعند و او اصل و والا

کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت

امکان پیسه کردن آن نیست در شمار

شود ایمن از رنج آهرمنان

یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد

چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام

مبارک و هنری کامران و نام‌آور

نم به ماهی رسید و گرد به ماه

لاف تسلیم و رضا خواهم زدن

سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار

زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در

به یک دست رود و به یک دست راغ

پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد

حبذا گر دهد وگر ندهد

ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار

سخنی دوست‌وار از هر باب

ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان

نونهال باغ جنت نایبان

خدای زنده نگردانش به نفخه‌ی صور

همی برهماورد پیشی کنی

اسیر ارغوان و امیر ارغوانی

نه گوشم بدزدد حدیث نهانی

از ایران بیازند بر جان من

غم خود خور که کاهی در ره باد

گام در راه حقیقت نه در راه مجاز

مضطرب گشت و جرم در دزدید

بی‌بند نگیرد آدمی پند

او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست

چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را

این رازگه که رنگ کردی

که نادان ستم کرد بر خویشتن

عقل ازین حیرت شد ناپدید

شفاعت مر ترا باشد مسلم

دری از آشنایی هست مفتوح

همان به که نامت به نیکی برند

فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن

خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش

آمده محراب فلک خاک تو

مرا فتنه خوانی و گویی مخفت

راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست

شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی

تراوشهای اشکش رخ به خون شست

نه در کنج توحیدشان جای کس

آخر زمانیان را آب حیات داد

نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد

من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری

مدبر مخوانش که مدبر کس است

فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری

ز کامت ناله‌ی زیر و بمی کو

کوه به این سنگ نیابد کسی

لاجرم محتاج در قول کسی دیگر بود

هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن

چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن

چون دو شود دست ربایند زود

که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی

که ز دست و دهن تو نتوانندربود

مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری

رساند تا حریم کوی یاری

فریبرز کاوس با گستهم

چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست

قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی

بد اگر گفته‌ام بگو آقا

کمندافگن وگرد و جنگی سوار

مست و خراب می‌روی، نقل ملوک می‌چری

پای بر دندان مار و دست بر دینار کو

داغ جگر سوز نهد بر دلت

دیریست که مولای مغنی و مغانیم

صفت شعشعه‌ی جام معلا برگو

چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم

جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست

زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود

ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا

دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو

کش تو کنی عیب شماری شعار

ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی

هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا

«کی باشد کاین قفس بپردازم»

که شود اوج قاف پی سیرت

از لطیفی درون جان ترا

زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا

در صدف گوهر روحش دفین

به مقداری که بد مقدور ، گفتند

عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید

مهجور از لقای تو ای ماه کبریا

ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن

همچو لوحم به سر قبر تو پا در گل ماند

آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب

منتظر جان بر لب من از پی آریش را

پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی

ره ننماید به تو آن نظم سست

می بخردان مان و گرد می‌مگرد

جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت

در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش

جان فدای طبعش این معمار شیرین کار کیست

دانی خطری نیست کنون محتکری را

رویدت از درد او صد پر و بال

که جای دو معنی نباشد فوادی

همی به آسمان اندر آرند گرد

در مداین از بنای قصر او اطلال ماند

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن

که کندز فریدون برآورده بود

بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد

حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار

پس بشد و قصد سماوات کرد

وین دور نماند چو کند راه،خدا طی

کی شود در حلقه‌ی مردان میدان پایدار

کاشفته شود به امتحانی

آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب

باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان

تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار

بهر ره چرخ پر جعفری

پس درینصورت ضرورت صاحب صوت و سماع

معربد نباشم که نیکو نباشد

ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار

برآورده در کندز آتشکده

مستوجب این و بیش ازینم

هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق

دست به هم بر زد و ناگه به شوق

در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »

چو دشمن شکستی بیفگن علم

جود تو حق از آن فراوانست

در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها

به نام خسرو و فرهاد و شیرین

در ایام سلطان روشن نفس

پای میمونش از تزلزل خاک

پرده داری به داد گویی طبع

باز نیاید، بدود تا هدف

سعید آورد قول سعدی به جای

مغان را به آتش سپارند رخت

ترا دانند زیف و ضال و مجنون

افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش

پریشیده عقل و پراگنده هوش

رها کن که آیند جویندگان

ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید

ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر

ای چرخ استمالت و مریخ انتقام

سمن را درودی ده از ارغوان

تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز

از این در کان به روی هر دو باز است

گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف

بدان ترک چینی چنان دل سپرد

در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن

سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد

حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر

کنون تخت آن بارگه گشت خرد

بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی

ای گوزک چرخی از کجایی

تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر

چپ و راست پیرامن آن حصار

ورد جوید روز مجلس مرد عقل

آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟

به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل

که چون رومی از زنگی آنکین کشید

زخمه‌ی اخلاص اندر صدر جان

یکی بحر است عشق بی کرانه

دلاور شد آن مردم نادلیر

دو نقش دگر بست پیکر نگار

هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان

بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند

بباید کشیدن یکایک سلیح

بلی کاین چنین گوهر سنگ بست

همه سور هوای نفس سازند

چون گه گربه است پیکر تو

چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو

بدان تا بدان ترکتازی کند

چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در

جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان

بیزدان که بیزارم از تاج و گاه

فرستاد و دستور خود را بخواند

بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف

از آن زخمی که بر دل کارگر داشت

ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی

ز دریای او آب ریزی کنند

هر که دارد آشنایی با همه کروبیان

فرجه‌ی باغ می‌کنی، شادی و لاغ می‌کنی

برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود

متاع گران مایه دارم بسی

راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست

پشه نازد بدین که پر دارد

چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف

ز گنجی که آکنده شد کوه کوه

کرده براعت همه ترکیب عقل

چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود

در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می

درین پیشه چون پیشوای نوی

ای عامه‌ی رسوم و همه شهر خاص تو

منم در گرد باد بینوایی

آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد

به خدمتگری پیش دانای دهر

عاشق مالست حرص و دشمن مالست می

مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن

نسیه را بر نقد مگزین و بکوش

دلا پرده تنگست یارم تو باش

بویی نرسید به مشامت ز حقیقت

یاری نماند و کار من از دست می‌رود

به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا

به تدبیر خون ریختن تاختند

دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش

در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو

باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند

وگر بیند از در در او موج موج

تو گر راه حق را همی جویی اول

آنکه چو پروانه‌ی آتش پرست

آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری

چنان به که امشب تماشا کنیم

از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد

بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان

نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت

ز سودای هندو ز صفرای روس

اندر طویل احمقی بود از آن سبب

یار مخوانش که چو شین در رقم

تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست

دمه دم فروگیر چون چشم گرگ

بس که کردی بهر دلی آرام

سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب

وزان پیش کاین می‌بریزد به جام

که باد آفریننده‌ای را سپاس

دگر موبدی گفت انوشه بدی

حیرتم از گردن پر زور تست

گشاد از گوش با صد عذر چون نوش

سریری خبر یافت کان تاجدار

تن پیر ازان کاخ برداشتند

ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب

بدین آرزو چون زمانی گذشت

فرستاد چندان بدو گنج و مال

ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد

حیف که باشی به چنین آبروی

به حکم اوست در قانون بینش

نه آن سرخ سیب از تبش گشت به

خامش، که کریم دلبرست او

قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد

به سوهان زده سبلت آفتاب

برون آی از این پرده‌ی هفت رنگ

تو آن شاهی که گیتی را ز بدکیشان بپردازی

آب بقا باد بر او ناگوار

می کافور بو در جام ریزیم

نه پیشه نه بازارگانی نه زرع

به چرخ چارمت عیسیست داعی

استارهای نحس، به نحسان سعدرو

چو طاوس خورشید بگشاد بال

در آیینه و جام آن هر دو شاه

عشق او در خاک و در خونم فکند

دولت وصل تو چون مدت گل رفت و مرا

به جور از نیکوان نتوان بریدن

که اهل خرد را منم چاره ساز

نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی

هین، وقت جهادست و گه حمله‌ی مردان

سخنهای برسخته بر بانگ ساز

به بزم آفتابیست افروخته

در نگر تا اول و آخر چه بود

آنکه بود دخل ز دخلش زیاد

ثز گرمی کان هوا در کار او بود

یکی گفت بر پایه‌ی دسترس

یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون

گیرم که نبینی به نظر چشمه‌ی خورشید

به مردانگی خون خود ریختند

بسی کار کز کار مشکل‌تر است

هم فراز و شیب این ره دیده‌ای

نظاره شو انجا که قیصر بود

زمین تا آسمان رانی گشاده

یکی قصه کرد از خراسان و غور

چون لعل لبت نمود تلقین

حیفست که مجلس لطیفان

همان هفتمین هرمس نیک رای

از آن بیشتر ساخت افسونگری

چون شدند از کل کل پاک آن همه

شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش

چو کوه از زلزله گردد به دونیم

بر آن طبعم اگر چه بود قادر

ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی

شاعر تو دست دهان برنهاد

چنان بیند آن دیدنی را که هست

خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک

ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته

تا رسیدم بدین که عقل شریف

به هر نکته که خسرو ساز می‌داد

یار مرا دوش نهان رخ نمود

مکش پای از گلیم خویش افزون

یکی نامه بنوشت نزدیک خویش

درآمد بدو نیز طوفان خواب

شیر میدان و شمسه‌ی مجلس

هستی میان پوست که از مغز بهترست

گه سگی را ره دهد در پیشگاه

کمان ابرویش گر شد گره گیر

من و آن دلبر خراباتی

شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه

شود پادشا بر جهان سر به سر

نشسته به هر گوشه گوهر کشی

مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است

هم نفسی آمد، لب را ببند

که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود

خر از دکان پالان گر گریزد

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

درختان مگر سور می‌ساختند

ما درم ریز از مژه وز گاز ما

وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت

روز و شب را ز آشتی با یکدگر

فرود آوردش از شبدیز چون ماه

درفش پلاشان ز توران سپاه

من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد

چنان بد بروم اندرون پادشهر

ضرورت مرا رفتنی شد به راه

آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست

از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب

که بسا مخلصا که شربت زهر

کای چون سگ ظالمان زبون گیر

کنون پند تو داروی جان بود

که گر از سر وحدت آگاهی

چو استاده‌ای بر مقامی بلند

گمانم نبد کان جهانگیر شاه

شهر بند فلکم خسته‌ی غوغای غمان

چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من

نای است گلو فشرده پس چیست

گوئی که بکن نمی‌نیوشد

روز اگر رهزن صبوح شود

که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است

وان تیغ زنان به قهرمانی

جز این هر چه یابی در ایوان من

اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را

بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

چو حکم ضرورت بود کبروی

بگذار مرا در این خرابی

اگر در هنرها هنر دیدمی

که همه اوست هر چه هست یقین

صورتی دید کز کرشمه مست

به فرمان شاهش رقیبان دست

چون همه جان شوند چون می و صبح

از حدود صفات بیرون شد

چو بینی توانگر سر از کبر مست

هر یاد که بود رفت بر باد

بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری

در آینه مصطفی چه بیند؟

ملکی بود کامگار و بزرگ

سکندر ز چین رای خرخیز کرد

آن مذن زردشتی گر سیر شد از قامت

ساقی، بیار دانه‌ی مرغان لامکان

من همان سفته گوش حلقه کشم

تنها نه منم ستم رسیده

ساقیان نیز از پی یک بوس خشک

ای بی‌خبر از شراب مستی

آب باران که اصل پاکی شد

بسی رهبری بر فلک ساختم

کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند

تا در نگریم و راز جوئیم

خیر فارغ که آب در راهست

سوگند به آفریدگارم

همچنین در پی یاران می‌باش

سنبل سر نافه باز کرده

ناله کرنای و روئین خم

بسا گویا که با من گشت خاموش

تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس

چندان بنواختشان بدان سان

گفتم این باغ را که جان منست

یعنی زمن حصار بسته

قلعه‌ی گلستان شه قله‌ی بوقبیس دان

در هر غزلی که می‌سراید

گر چنین کار سودمند شود

دور اوفتد از بزرگواری

بی‌درم لاف ز بغداد مزن خاقانی

یاری نه چه می‌کنی در این کار

آمد افسانه تا به سیمبری

زهره طبق نثار بر فرق

گفت مدحی مرا که از هر حرف

نان خورد ز خون خویش می‌دار

میوه‌ها بر درخت بار گرفت

لیلی چو ستاره در عماری

کای کاش جولهستی خاقانی

کای تازه گل خزان رسیده

آب گل خاک ره پرستانش

گه از خون دل رنگ یاقوت داده

بود در خانه کوژپشتی پیر

در این که هستی مردانه‌وار پای‌افشار

عیش خوش بودشان در آن بستان

گفت کو گربه تا سرش بکنم

وانکه از زیب زهره یافت امید

خانه را هم چهار حد باید

ز خدمت خوشترش نامد جهانی

تا ابد نام او بر افسر عقل

چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند

قدری کوفته و بریان هست

پرندی آسمان گون بر میان زد

نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب

زمین بوسید و خود بر جای می‌بود

خضر و دیوار گنج کردن و بس

به ماتم داری آن کوه گل رنگ

نمک دارد لبش در خنده پیوست

بلی شاید که مهجوران بگریند

پوستش پر کنم ز کاهانا

ولی گفتن نبود الا به نادر

کان چهار اصل کار بنیان است

گه کند از گربه‌ای مکشوف راه

مهر بر سیم و نقش بر حجر است

جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای

نه بار از بر برگ باشد مهیا

کار ما هردو زو بلند شود

لیک پالوده‌ی تر بیشتر است

وگر چه دل از درد پیچان بود

دست موسی به گل نیالاید

نوش کرد از برای هم‌دردی

به مهد اندرون تیز بگذاشتند

قرة العین جان ابوالفارس

سپردم به تو شغل دیهیم و گاه

نبودی فارغ از خدمت زمانی

بداد و دهش نیز توشه بدی

بدیدار ایشان برآمد ز راه

کان دشواری بدو شد آسان

کز سرفه قنینه جان برآورد

گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار

نیم دینارش به آزار آمده است

که عناب و فندق برانداختند

ایمنی داده میش را با گرگ

جان و جانان و دلبر و دل و دین

چنانچون بود خسرو نیک بخت

کز من دم همدمی نیابی

دولت شاه اخستان آمیخته

راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس

رستم خورشید رخش مالک جان ملوک

چو سوهان پر از چین شده روی آب

به رسم بندگان بر پای می‌بود

وندر اقطار ذات یافت مکین

فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام

درازیش از زبان آمد سوی گوش

به خاقانی آن را نسب کردمی

چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من

چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد

برانگیخته آبی از آتشی

آنچنان صدهزار توبه شکست

جز حسن و جمال ذات والا

فی طریق الهوی کمایاتی

جز فرمشیم نماند بر یاد

جان به شاه مظفر اندازند

کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد

جذر اصم شنیده به وای اندر آمده

زر اندود شد لاجوردی هلال

شد اندر آب و آتش در جهان زد

در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان

چاشت تا شام کن قضای سبوح

سررشته کار باز جوئیم

شاخ حیات سوخته و برگ راه نه

وز خس و خار طرفه انجمنی است

که کرد آفرین گوی را حق شناس

تو گوئی و او گوید از چنگ باز

بر شاه کنند پاسبانی

ننهاده ز خویشتن برون گام

ز روس و ز برطاس و دیگر گروه

دام از سر عاجزان برون گیر

از عادت یهود و نصاری دهد خبر

تهمت کافری به ما مپسند

به دولت توان آوریدن بدست

بمردند و با زن نیامیختند

سیه جامه نشسته یک جهان سنگ

به دلارا میش برآمده نام

چنین مایه را چون بود اصل و فرع

گوئی که مکن دو مرده کوشد

وز حی علی کردن بیمار نمود آنک

به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان براندازی

سخنهای پوشیده با او براند

که بر هفتمین آسمان کرد جای

زنی از ابلهان ابله گیر

به پیش دولتت چاوش ساعی

کز آنجا توان یافتن زر و زور

کودیده که صد چو من ندیده

با زر تر نقد جان درخواستند

دگر باید شدن ما را کنون کفاق دیگر شد

ز پرده در آن پرده دارم تو باش

فلک فرش او نیز هم درنوشت

نمک شیرین نباشد وان او هست

بر دل ننهیم بند لعلین

یکی بر یمین و یکی بریسار

مجنون چو فلک به پرده‌داری

بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی

یافتند از نور حضرت جان همه

کهن پیشگان را مکن پیروی

نشاندند جایی‌که شاید نشست

در جگر کرده زهره‌ها را گم

بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟

نه زابروی شه دور گشت آن گره

رفته ز جهان جهان ندیده

یار یارا زن و بهنانه مخور

گر به آخر دانی این آخر چه سود

سراینده را سر برآرد به اوج

فرو برد چون دیگران سر به آب

سرائی پر شکر شهری پر از قند

عریان میان اطلس و شعری و ادکنی

چو فردا رسد کار فردا کنیم

کار است به صنع خود نگارم

می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت

زلف او از پرده بیرونم فکند

فروشست عالم چو بیت العروس

در خواب را تنگ دهلیز کرد

با تو چون چشم شور خاکی شد

که تا داناتر آیی از کسایی

که هندوی غم رختش از خانه برد

گل دست بدو دراز کرده

حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین

هم بسی گرد جهان گردیده‌ای

روان کن سوی گلبن آب روان

نه من همنشینیست بر خوان من

روا باشد که مظلومان بزارند

ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی

سوی آب‌خور چاره سازی کند

نزدیک تو ای قفس شکسته

تا این سخنوری نبدی کارش

اخلاق و خصال او حمیده

کزو دور شد مالش بد سگال

بدین دل که من پرده بشناختم

سکه‌ها بر درم قرار گرفت

تا بکی ام دم تو درآمد شدی

چنان به که به بینی از هر دو راه

تا نور تو کی برآید از شرق

درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن

پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن

دبیقی و دیباش را باد برد

چرا جان ما بر نیامد ز کام

بریزند باری بر این خاک کوی

یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا

ببینند در شاه گویندگان

صد پرده‌دری همی‌نماید

همه در خوشاب می‌چکدش

عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی

برآتشکده کار گیرند سخت

به روز جوانی کند عزم راه

بود رویش چو روی زهره سپید

که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی

برآن گنجدان خاک بیزی کنند

یاران به از این کنند یاری

گر چه امروز به میزان سخن یک درمی

به دست آرد آنرا که ناید به دست

سکندر کجا رخش در زین کشید

سر نیست کلاه پیش می‌دار

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر

به هم تیغ و رایت برافراختند

قوتی نه چه می‌خوری در این غار

می‌نماید مرا طریق صواب

وز این دریا در آن زورق گریزیم

نیارم برون تا نخواهد کسی

شفاعت کرد کاین بستان و بفروش

چون فروشم که عیشدان منست

تغیرهای حال آفرینش

شده کار گرگینه دوزان بزرگ

جوابش هم به نکته باز می‌داد

ز قیصر چو آیین تاریک خویش

بباید ناز معشوقان کشیدن

که زنگی بود آینه زیر زنگ

هوا گفتی که گرمی دار او بود

بر افتاده گر هوشمندی مخند

ثریا تاثری خوانی نهاده

پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر

چو بیند جو فروش از جای خیزد

که‌ای مرد گوینده و یاد گیر

فرس را راند حالی بر علف گاه

برآن تختگه کرد خواهد گذار

ز افتادن بلندان را بود بیم

با خود از چین و با تو از حبشم

گوزن اندر آمد ببالین شیر

ز علم دگر بخرادان بی نیاز

تخت همت باید از عیوق برتر داشتن

بیابد سخنها همه دربدر

ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر

به رزم اژدهائی جهان سوخته

کز جمال روی خوب او بود مه را جمال

بی‌خبر کاب نیست آن چاهست

ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر

تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است

تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان

که کسری بپیمود و برداشت بهر

علم تو همچو خاک دهد باد را قرار

ز بانورتر از تازیان نیست کس

که آنجا امانست و اینجا امانی

گل کمر بند زیر دستانش

آید به زیر سایه‌ی عدلت به زینهار

که یابد دل ما بدان رهبری

کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی

باده در دست و نغمه در دستان

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

ز پولاد بستند ره بر غبار

قرة العین جهان صاحب قران شاعری

شهد در شیر و شیر در شکری

از برای شعر محتاج سخن پرور بود

هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار

خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز

مگر بر دلت رنج کمتر بود

باشد که چو مردم خردمند

کار او بود اگر وگر ندهد

آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد

صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را

که ترتیب ملک است و تدبیر رای

که می را بود جز خرد قهرمانی

گهی ساحر گهی کاهن منجم

همه زند و استا بزر آژده

که بازش نیاید جراحت به هم

مگر از جای خویشتن بخزید

عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود

تیر چو از قوس مجاهد جهید

نبیند دگر فتنه بیدار کس

بیان عشق را بستند آیین

آب شهوت می ببردش آبروی دختری

ناخوش شود از چنین گرانی

ز قول نصیحتگر آگنده گوش

لیک عنقا پری دگر دارد

تا نباشی یک زمان از عیش فرد

شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

چو گرگین میلاد و شاپور نیو

در او آتش زبانه در زبانه

بر نوای لا الا خواهم زدن

تا سجده‌ی شکر آرد، صد ماه خراسانت

که این کار بر ما گذشت از مزیح

آن یار را که بود غم کار من کجاست

فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی

برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد

که چون تو ندیدم یکی رزم‌خواه

کز پی نان است سگ داغدار

ز آه و درد دینشان ماتمی کو

ای زاده‌ی وفاش تو چونی درین جفا؟

چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن

از کون کدام چارپایی

گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»

آخر زمانیان را کردست افتقاد

مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم

گذار گریه بر خون جگر داشت

همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی

مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن

از پی مغز استخوان ترا

فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری

یک دراعه‌ی هفده من ده سال یک دستار کو

واندر دعا دو تو شوی، ماننده‌ی دال دعا

پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید

کاو به چنین بار بماند درست

وی خاصه‌ی خدای و همه خلق عام تو

مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو

ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب

ای گه گربه خاک بر سر تو

مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن

با صنمان شرم‌گین، پرده‌ی شرم می‌دری

با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار

ره آمد شد ناز و نیاز است

گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش

که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا

زان همه شب دوش لباسات کرد

داخل شادیست نه داخل به غم

در کنف نکته‌ی نظمش مبین

که چه کوتاه قیامست و درازست سجود

بوالهوس جوید به مجلس خارورد

به خاک افتاده در کوی جدایی

طلب کرد باید سبیل الرشادی

روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب

آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند

بر سر این گوی چو طفلان کوی

کم گیر ز ذریت آدم پسری را

در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار

والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار

گرد تو گشت از تو در آتش نشست

چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد

نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟

تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب

خار غم حاصل از این دولت مستعجل ماند

گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته

غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست

که بر سر تو فلک موی هم نیازارد

دست به درویش نباید گشاد

تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان

تا که کند شاه به خود شاعری

خود بیندیش و رها کن قیل و قال

از راه پنهان هردمش ای جان به بالا می‌کشی

تویی سرفرازی که هست آفرینت

سه آهو کدامند با دل به راز

در فرج به همه حال زود بگشاید

بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر

من چو بی‌طاقت شدم در کار او

ور آبت نماند شفیع آر پیش

بگذار که این اسیر بندی

هدهد جان چون بجهد از قفص

گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود

که بر جندشاپور مهتر تویی

ارم را خشک بد در مجلسش جام

ولی ز آن قصه چیزی بود باقی

رای ما آنست کین ساعت به نقد

هرکسی را در آتشی داغیست

از منت دست زیر پایش

گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع

عدو را مار و ما را یار می‌باش

شود دستگاهش چو خواهد فراخ

چو وقت آید کزین به دست یابیم

آب کزو گشته هر آلوده پاک

باز از سر بنده‌ی نو جان شدند

نداری بحمدالله آن دسترس

چونی ز گزند خاک چونی

همه مخمور شدستیم بگو ساقی را

تا شید برآرد به سر کوه برآید

برآورد زو کاخهای بلند

ملک دانست کامد یار نزدیک

از آن نیشش که در جان کار می‌کرد

نطفه‌ی پرورده در صد عز و ناز

دلفریبی که چون سخن گفتی

سایه نه به خود فتاد در چاه

ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش

رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد

چون سگی را مرد آن قربت کند

گهی راحت کند قسمت گهی رنج

این زنگلک گردن خر کیست

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

بسا ایستاده درآمد ز پای

چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست

حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز

پنبه اگر نکندی، پنبه‌ی دگر میفزا

گفتی ار من به معسکر برسم

سنان در غمزه کامد نوبت جنگ

شعله زنی بر تن خود شمع وار

از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی

دخترم خود کنیز خانه تست

کز من غرض تو بر نخیزد

هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی

هین، خواب مرو که دزد و لولی

کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر

رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت

اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست

چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد

تو گوئی بینیش تیغیست از سیم

شمشاد به جعد شانه کردن

شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو

ساقی جان آمد با جام جم

از بس که ره دهان گرفته است

همه خوبان چنین باشند بدخوی

میان آن دو دل کاین در بود باز

چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!

به جز از خوبی و شکر خندی

گر در طلبم رهی بریدی

دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل

به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را

خواجه وعده وفا نکرد و وفا

چو مهمانان به ایوانش درون برد

بر صفت راست پسندیده یار

او روان کرده سوی رضوان انس

جهاندار از جهانش دوستر داشت

خورشید به صورت هلالی

هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه

بجست و کرد مسکن بر سر شاخ

خسرو مشرق جلال الدین که کرد

کسادی چون کشم گوهر نژادم

اگر مرغابیی اینجا مزن پر

کو عاشق روی حق؟ بیا گو

هم در آن باغ دل گرو کردند

زاهد قدری گیاه سوده

منت خدای راست که بازآمدی به بحر

در سه آیینه شاهد ازلی

سر سامانیان و تاج کیان

هر آن پخته که دندانش بزرگست

گوز کون پلید شیطانی

در صومعه چند دیگ سودا

وز آن غافل که زور و زهره دارند

چون غم خوری او نشاط گیرد

آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو

باز سودای تو را زقه‌ی جان در چنگل

شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه

من آنم که خواهم شدن برفراز

تنی پر خار غم، اندوهگینی

از سپاه خود مظفروار فردآئی برون

در بیابان گرم و راه دراز

امروز مگو چه خورده‌ای دوش

زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش

سپهدار گرگان برفت از نهفت

با این همه که سوخته و پخته است

سخن می‌شد از هر دری دلپسند

در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم

چو آمد برشاه مرد کهن

گرامی کردش از تمکین خود شاه

قولی که در او وفا نه‌بینم

قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند

قامتی در خوشی چو عمر دراز

ها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد

تهی مانده باغ از رخ دلکشان

بر همه خلق است تقدم ترا

لیلی ز نفیر او به داغست

مرد سرهنگ لعل ماند به جای

چنین هفت پرگار بر گرد شاه

ترجیع سوم رسید یارا

آزار کشی کن و میازار

بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک

ز سرمستی انگور مشگین کلاه

کی به عنقا رسی تو با مگسی

بینیم زمین و آسمان را

فلک را کرد کحلی پوش پروین

گرفتم رهی دور فرسنگ پیش

ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا

ای یار قدیم عهد چونی

رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر

ازو بوسه وز تو غزالهای تر

باش چو آهوی ختا پوست پوش

لیلی کله بند باز کرده

حل و عقل جهان بدو شد راست

به گیتی چنین بود بنیادشان

شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع

رها کرد خاقان چین را به جای

چون کناری را بها گفتیم چند

فرو ماند ایوان اورنگ را

روز محشر به تو گویم که چه با جانم کرد

چو خواهم شد اکنون به بیچارگی

به خشمی کامده بر سنگلاخش

ملک پرورانی ملایک سرشت

یونس به بحر بی‌امان محبوس بطن ماهیی

شدند آگه آن زیرکان در نهفت

شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل

نخواهم که موئیت لرزان شود

مهر خموشی به لب خویش نه

جهان‌جوی بر بارگی بست رخت

خرمنی گل ولی به قامت سرو

در این وعده می‌کرد شبها بروز

سر خمارت داد و مستیها دهد

گربه در پیش من چو سگ باشد

در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی

سرو شادابی و گمان بردی

ورا نام کندز بدی پهلوی

قیاس از درختان بستان چه گیری

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

علت عیش را سه چیز نهند

مثل او نقش نگردد به نظر در دیده

چیست پالوده سرشک تر من

موکب ابر چون به شوره رسد

بسی در قفای هزیمت مران

شاه همی گوید ترجیع را

بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن

رنجها دیده باز کوشیده

بنشینم و صبر پیش گیرم

فرو ریخت آن تازه گلها ز بار

بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی

کرد در زیر لب تبسم و گفت

به دریا نخواهد شدن بط غریق

از آنجا که شه دل دراو بسته بود

زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد

کوس روئین بلند کرد آواز

نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش

سکندر که با رای و تدبیر بود

از نحیفی همی نبیند هیچ

هر کنیزی که شه خریدی زود

برین کینه گر کار سازیم زود

ز مشغولی او بسی روزگار

هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر

آگاه نه زانکه شاه مرد است

اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست

سر چون منی را ز بالین خاک

دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست

لعل با تیغ تو خزف رنگی

حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت

یکی گوهرش داد کاندر مغاک

سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب

وانکه بود از عطاردش روزی

نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد

شد آیینه‌ی چینیان رای او

بست در صومعه و خویش را

به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت

رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید

که فردا چو رخ در نقاب آورم

تو آن بودی که بودی و نگشتی

گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون

بزرگوارا من بنده و توابع من

بس این جادوئیها برانگیختن

می قبای آتشین دارد شما در بر کشید

کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت

چنین زار گشتیم و خوار و زبون

ز دیگر طرف روسی سرفراز

آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس

مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می

شه نوذر آن طوس لشکرشکن

خریدار در چون صدف دیده دوخت

بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش

چو از دور گیو دلاور بدید

ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ

به هر شغل کامروز رای آوری

طرف دولت از برای بندگی

مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی

چو نیروی بکر آزمائیت هست

رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا

بپوزش بیامد سپهدار طوس

زان که مقلوب سنایی یانس است

صواب آنچنان شد که شاه جهان

ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو

دیده‌ی روز را چو روی شفق

رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد

به نو رستگان چمن باز بین

به شرع اندر ز بهر طوف کعبه

همه بدره و جام و می خواستی

آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان

ز دیگر کنیزان پائین پرست

خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن

خرج‌ها از گل شکر رفته است لیک

امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه

در این گنجنامه زر از جهان

نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق

تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم

به گرد سرا پرده‌ی او نگردد

سرین گوزن و کفلگاه گور

گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود

دست میمون تو از آن دستست

از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست

بدان خرج خشنود شد شاه روم

با نفسش سحر نمایان هند

یکی کم خورم خوش روم سوی خانه

برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود

به عرض دومیدان در آن تنگجای

زیادت بود مر ترا هر زمانی

هم از این بود آنکه وقت سحر

آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر

چنان بود رسم اندران روزگار

در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل

به حق گفتنش درنیارند هوش

که چون ملک ایرانم آمد به دست

ز فرهنگ فرومانده آگاه بود

همان نقد حکمت به من شد روا

غم نامده خورد نتوان به زور

ز روشن روانی که دارد چو آب

یکی گفت نقاشی اهل روم

دبیران پژوهش به کار آورند

دو قرن از سر هیکل انگیخته

یکی از سپاهان و ری کرد یاد

چو دیدند لشگر ره آورد خویش

گر آن‌ها که پیشینگان ساختند

هوس انگیزتر ز عشق مجاز

ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار

جوئیم یکایک این و آن را

وزان نار و نرگس برآمد غبار

مرغ اندوه تو را دانه‌ی دل در منقار

که به کشت طمع مطر ندهد

ز خاک زمین تا به چرخ بلند

جز او کس نشد محرم آب دست

وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس

غلامی بود مر مرا رایگانی

کازرده تو به که خلق بازار

بدین کاسدی در نشاید فروخت

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

دوش گیسوی شب زبن ببرید

درین ره نبینم جز آوارگی

فشردند چون کوه پولاد پای

ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس

ای ترا نام در عنا و عذاب

روزی دو کند نشاط‌مندی

که باشد در آتشگه آموزگار

پرتو از روی تابناک افگند

کسی را که هست آبروی از تو بیش

نه از بلبل آوا نه از گل نشان

که گنج فریدون از آنجا گشاد

بنگر رخ خوب مصطفی را

که دارند وهستند زان بی‌نیاز

از مطرح آهوان دروده

چو جادو به کس درنیامیختن

پختیم؟ و هنوز کار ما خام

کانچنانش هزار داد خدای

پذیرا شود دخمه تنگ را

به پهلوی شیران درآورده زور

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی

گشتند سگان مطیع رایش

به هر بیوه خود را میالای دست

ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ

که افتادگانش گرفتند جای

ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟

که فیروز و فرخ جهانشاه بود

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ...

کند گلشن و باغ و میدان و کاخ

در ظلمت این مغاک چونی

به نیروی دولت جهانگیر بود

که موسی صفا را تو عصایی

زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز

دگر باره سوی سفر کرد رای

به آب آزمودن شدی تابناک

یک نفس نشکیبم از دیدار او

نبد نزد کس درجهان ناپسند

زحمت ز ره تو کرده خالی

به انجم رسانید چون نور پاک

چه برد ز سر احمد دل تیره‌ی جهودی؟!

که برخیزد از دستت آزار کس

یکی چون طبرزد یکی چون شکر

رهاورد فردا بجای آوری

چون تویی ما را امام حل و عقد

شیرمردی را به سگ نسبت کند

خری با چارپا آمد فرادست

سر تخت کیخسروی جای او

چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد

پیره‌زن در گزاف دیدی سود

کلید در باغهای بهشت

ز تیمار بیمار دل خسته بود

باز از نوعی دگر حیران شدند

کی کند هیچ بخل پروردی

ور تیغ تو خون من بریزد

مکش خط در آن خطه نازنین

با درد مریم، آری صد میوه‌ی جنی

جهان چبود ز جانش دوستر داشت

در آن دایره شه شده نقطه گاه

از احوال او باز جوید نهان

تا شده هم عاقل و هم کار ساز

بانگ از ره دیدگان برآورد

گلنار به نار دانه کردن

ز سوزنده آتش نگهداشت موم

همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی

شسته روئی ولی به خون تذرو

که تخمه به گیتی برافتادشان

بگیرند از انکار گوینده گوش

نوبت عشرت شد خامش کنیم

قطرها بر سراب می‌چکدش

بر اوج به خویشتن نشد ماه

کلید بسی گنج کردم نهان

دزدید کلاهت از فضولی

موصل کرد نیلوفر به نسرین

که استاد دانا بدیشان چه گفت

برآراست لشگر به آیین و ساز

بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را

ذوالجلالش کامران مملکت

از چون تو کسی روا نه‌بینم

نخواهم به یک جا شدن پای بست

فریاد برآرد که تمنیت تمنا

وز تظلم سیاه پوشیده

برانگشت پیچیده زلف سیاه

ز گیله به گیلان شتاب آورم

ببیشه درآمد زمانی بخفت

وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر

کان خود سخنی بود فراموش

به حکمت منم بر همه پیشوا

دلی پر زدانش سری پرسخن

به میدان از سواری بهره دارند

برون دان زمن هر چه یابند باز

نیامد به تعلیم آموزگار

چون شاد شوی ز غم بمیرد

ملک ابن الملک میان ملوک

شبی طالعش گشت گیتی فروز

نهادند سنگ ره آورد پیش

کاین باد هلاک آن چراغست

دو هوائی ز مملکت برخاست

ز فتراک او سربرآورده بخت

کم و بیش آن در شمار آورند

وای مهدی هفت مهد چونی

نان ترکان خورم آن خانه مخور

ترا موی افتد مرا جان شود

به دو چشم روشن شد است آفتاب

ای من رهیت که رنج دیدی

که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم

فلک را حلقه بد بر درگهش نام

پسندیده شد در همه مرز و بوم

مجنون گله‌ها دراز کرده

بر هر در دهی طلبم منزل نزه

گهی افلاس پیش آرد گهی گنج

بر او لاجورد و زر آمیخته

بادش کمر و کلاه برداست

کوه با حلم تو سبک سنگی

عروسی کی بود بیرنگ و بی‌بوی

به بزم اندرون رفت نتوان به گور

چو نرگس در نشاط این سخن خفت

صد بهای کاویان درخواستند

ز حق خدمتت سر بر نتابیم

به نیرنگ و افسون برافراختند

بدید امید را در کار نزدیک

شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش

بدان مهمان سر از کیوان برون برد

ز قیصر مرا کی بود داد و مهر

به دنبالش بسی دندان گرگست

حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک

به هر جنگی درش صد آشتی رنگ

تا که بی‌صرفه دهد باده‌ی مشتاقی را

نخوانده چون روم آخر نه بادم

بود پیروزه‌گون ز پیروزی

که یک تن سوی ما گراید بخون

اگر پهلوانی سخن بشنوی

غرور شیاطین انسی و جانی

هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت

چو رهام و چون بیژن رزم‌زن

می‌پرد از عشق به عرش مجید

مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی

همی بینم که عنوانش به خونست

نبینم همی نامداری سترگ

که پرشد ساغر هر دو ز ساقی

تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی

خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی

وگرنه برآرند زین مرز دود

هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا

گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان

من بی چاره را همین باغیست

نباید که دور افتی از یاوران

این گوزک کون استر کیست

شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود

همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین

سمندر چه داند عذاب الحریق؟

من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت

دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن

نشاند او را و خالی کرد خرگاه

دنباله‌ی کار خویش گیرم

درون سنگ را افکار می‌کرد

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن

نیست عیبی گر عروسی خوب بی زیور بود

زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع

تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز

تاج من خاک آستانه تست

گر در قوای نامیه پیدا کند اثر

آمده در راحت و رنجت به کار

گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن

جان و دلم ز خامی گفتارش

مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر

آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد

ز مدحت شادمان رنجور از ذم

هر دو می‌تاختند با تک و تاز

نه وهم را به پایه‌ی قدر تو رهگذار

بود در راه دایم قاصد راز

پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار

خرمی تازه عیش نو کردند

در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار

از شیر بگیر این خو مردی نه‌ی آخر زن

بر دوال کبریا خواهم زدن

داشت پیرایه هنرمندی

همیشه جفت نفیرم از جهان نفور

هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست

مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار

مرغ و ماهی بران سخن خفتی

ز چینی و ز زنگی محرمی کو

چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی

چشم سر صورت دهان ترا

بپیش سپهبد زمین داد بوس

مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری

در این آتش سمندر شو سمندر

چاکر و شاگرد خرابات کرد

کاهش به عقل نور فزای اندر آمده

منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم

گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری

شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

سینه‌ی روشن بدین و دیده‌ی بیدار کو

جعل مبرز جهودانی

گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب

که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد

پیوسته گشت با الفت عین و لام تو

تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند

به دینار گیتی بیاراستی

در هوسش چهره گشایان چین

بسان خار بن صحرا نشینی

گر نگیرم انس با من بد مگرد

گازها بر نیم دینار آمده است

چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش

بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش

کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب

به نظم مثنوی هرگز نپرداخت

در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی

پر عنقا بجوی تا برسی

بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد

لعل گردان به جرعه‌های صبوح

زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن

هم بر سر عیش آر ما را

به اعمال و افعال خویش اعتدادی

در پس این پرده نهان بود، یافت

ز اقصای چین تا به بطحا گرفته

وجه شرف چیست به مردم ترا

چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد

می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای

که شود روبرو بمیدانا

همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار

کان مکان و زمان و اخوان است

می‌شود آلوده به یک مشت خاک

که تو را هیچ غم نپیراید

« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »

کوفته سینه و بریان جگر است

برگ گیا میکن ازین دشت نوش

ببین شاخ و بیخ درختان دانا

تا سه تمامش کن و باقی ترا

ما را نماند خاطر شادی که داشتیم

زیر آن مستی بود سحر هلال

تا دگری از تو شود داغدار

گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع

از تو داغی که مرا بر دل بی‌حاصل ماند

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

پستی خود را نکنی فاش نه

او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می‌کشی

هیچ دیده بندیدست مثال سلطان

سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق

نه سلام ترا ز بخت علیک

تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال

ترا با من از شهر بیرون کند

این در زبان خامش سوسن نهد کلام

ز بهر جان درازیش از جهان شاه

قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی

در باز شود والله، دربان بزند قهقه

از خاک زور بازوی امرت برد شکیب

او نهد از بهر سکان فلک

بی کام او زمانه و با کام او زمین

ز دور جام مردافکن فتادند

حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند

وانچه آن خائن خرابی خواه

هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور

تیغ و کفن می‌برد و می‌رود

مرا نه در خور احوال عادتیست حمید

گرچه او سرد کرد خاطر من

ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین

چالاکتر از خران شهر است

هوابینی از گرد هیجا چو میغ

ز ماهش صد قصب را رخنه یابی

تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون

زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو

تهیدست مردان پر حوصله

چون شاه حبش دم تظلم

از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی

نه غیرت با دلش می‌کرد کاری

همه باده‌ی خسروانی بدست

برگشاد از عقیق چشمه نوش

ندانم در عرب یک خانه کو را

دریای رحمتش ز پری موج می‌زند

همی بفگند نام مردی ز ما

گرچه مسیح را حذر است از دم یهود

غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد

پخ سقل، بد عمل، جعل سیما

دلیری که چندین بجوید نبرد

بپرسید از نشان کوه و دشتش

تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل

پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه

سزد گر کنون گرد این کشورم

نان ترکان مخور و بر سر خوان

کشف که داند که کند آنکه او

یکی خیل است عشق عافیت سوز

من کسی را آدمی دانم که داند این قدر

دانش آموخته ز هر نسقی

بجز در عالم تسلیم و تحقیق

روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او

از لطیفی همی نیابد باز

بیماری گران و به شب راندن سبک

تیر توفیق از کمان اعتقاد

هر که در این خاک عداوت فن است

ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در

ز بهر عرض آن مشکین نقابان

گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب

جام بر دست به ساقی نگرانیم همه

یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه

باد نوروز چون رسد بر گل

بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه

اگر عالم همه گردند همدست

انس گیرم باژگونه خوانیم

چون به گرمی شدند روزی هفت

ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای

خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف

نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر

چرخ و انجم بر طراز روز نو

تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب

صعوه کز باز اخذ بال کند

خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن

فلک گوئی شد از فریاد او مست

اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی

خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی

عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان

او نایب خداست به رزق من

اول و آخر همه سر چون عنب

فرورفته به کام محنت خویش

همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو

بود مهتابی آسمان افروز

پس از نیستی ساز آن راه سازی

از پی این مه به شب بیدار باش

به نفسی و عقلی و امرت رساند

کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی

گربه این را شنید و دم نزدی

محمل کیست که فریاد کنان بر بستند

هنرمند کی زیر نادان نشنید

حصارش نیل شد یعنی شبانگاه

ز آن نگفتند چارمین یعنی

در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل

هنرت مشک نافه‌ی آهوست

بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت

تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

آهوی چین گشته چنین خوش نفس

چه باک از طعنه خاکی و آبی

باغ پندار کان تست مدام

در صورت او حق ار ندیدی

نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال

بزرگی بایدت دل در سخا بند

دولت ستانه بوس درست باد تا به کام

چنانم وحشتش بنشست در دل

آب که رو جانب پستی فکند

مریخ ملازم یتاقت

به قهر ار براند خدای از درم

در میکده نیز روزکی چند

لیک از جستن او نیست نظر را صبری

نمک در خنده کین لب را مکن ریش

به ترک نفس‌گوی از خاصه‌ی عشقی که زشت آید

سه نگردد بریشم ار او را

آنکه پی حفظ تو فانوس وار

برداشت بدو که خوردم اینست

کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش

حمله‌آور چون شوی بر لشگر اعدا شود

کنون نام کندز به بیکند گشت

به هر جا کاتشی گردد زر اندود

چنین داد پاسخ که باری نخست

بنه برد ار گیل و او برهنه

صحبت ناجنس گزند آورد

زین جفته خون کرانه گیرد

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

بپرسید هرمز ز مهران ستاد

گر به لباست بود این برتری

کدامین گل بود بی‌زحمت خار

همه شهر ازو پرگنهکار شد

بر چو نارنج نو به شاخ درخت

چو فتح سکندر در آمد به کار

روزی به طریق خشمناکی

رفت و از گنجهای پنهانی

خاک را هم غرقه در خون چون کنم

لقب کردشان مرد هیت شناس

بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند

یکی کاخ کرد اندران شهریار

تمسک کن به اسباب سماوات

کند گنجهائی در او پای بست

نرگس ز دماغ آتشین تاب

خواب غمزش به سحر کاری خویش

بر سر منبر شوی این جایگاه

غنیمت کشان بر در شهریار

جهان را نیست کاری جز دو رنگی

نهد گنج و فرزند گرد آورد

ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو

چو عمرش ورق راند بر بیست سال

چون ابن‌سلام دید سوگند

فلک از طالع خروشانش

کرده و ناکرده‌ی دیرینه شان

مکن جز طرب در می اندیشه‌ای

ز مریم بود در خاطر هراسش

خواندی آن نو خریده را از ناز

مینا کن برونی، و بینا کن درون

نه گوگرد سرخی نه لعل سپید

کاین کار و کیائی از پی چیست

پادشه زادگان به هر طرفی

کرده او را واقف اسرار خویش

سراینده استاد را روز درس

ملک چون بر بساط کار بنشست

پادشاهان که در جهان هستند

بدیدم شعله‌ی تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان

به ایرانم آورد از اقصای روم

آن خال چو مشک دانه چونست

وانکه مه کرده سوی برجش راه

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد

ز تخم کیان هیچکس را نکشت

چو ز آب حوض تر گشتست زینم

وای آن رزمگه که حمله‌ی تو

از پیکر پیل تا پرمور

مرا با چنین گوهری ارجمند

من از خدمت خاکیان رسته‌ام

هم از این بود آنکه زاول روز

ای خازن گنج آشنائی

جرسهای روسی خروشان شده

به اندازه‌ی هر کس هنر می‌نمود

چنین گفت کامد پلاشان شیر

این کار زنان راست باز است

بجز هیزم خشگ و سیلاب تر

جهان فیلسوف جهان خواندم

خاک ره پرنافه‌ی مشک است از آنک

چون یافتیم غریب و غمخوار

جهاندار فرمود کان زاد مرد

کدو بر کشیده طرب رود را

همی آفرین کرد بر شهریار

گر زآنچه رود در این زمانم

مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای

وزیری به تدبیر بیش از نظام

خوانچه کن باده کش چو خاقانی

بنمای به قهر گوشمالش

توئی تاج بخشی کز آن تاجدار

طرازنده بزمی چو تابنده هور

وز آنجا سوی شهر دیگر شدی

بی‌یار منم ضعیف و رنجور

به سرسبزی از عشق چون من کسان

گرآیم چنان کن که از چشم بد

خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک

وان جیفه خون به خرج کرده

ز پرهیزگاری که بود استاد

بسی گنج در پیش خاقان کشید

عروض و قافیه معنی نسنجد

لیلی ز خروش چنگ در بر

اگر دولتش نامدی رهنمای

چو گفت این ترنم به آواز نرم

آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید

سروش آمد از حضرت ایزدی

چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد

زده خار بر هر گلی داغها

شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس

ولیک از چنین شربتی ناگزیر

کسی کان کلید زر آرد به دست

به بوسه غزلهای‌تر میدهی

فرود آمد از تخت و برشد به بام

خرامند میرفت بر پشت بور

به گردندگی چون فلک مایلم

من مدح‌خوان را شب و روز نکبت

بدو گفت کاین راه را پیش و پس

ترا هنوز مقامات ملک باز پس است

در آن معرکه عارض رزمگاه

کباب‌تر از ران آهوی‌تر

بسا کس که آید خریدار من

یکی داستان زد ز خوارزم و چین

همه سنگها سرخ یاقوت بود

یکی گفت نشنیدی ای نقش بین

چو شمشیرش آهنگ خون آرد

فلان علم خوب از من آمد پدید

یکی گویم از صد دراین روزگار

یکی روز فرخنده از صبحگاه

چنگ و دندان زدی بسوهانا

دهد و نصرت وظفر ندهد

نیست چیزی که چارم آن است

همی حاجت آید به گوهر پسند

که بالای سرطان نشسته است جوزا

صبح برخویشتن قبا بدرید

چه عجب مشک دردسر زاید

که شوریده کمتر پذیرد مقام

در انواع تیمار تنها گرفته

بدو اندر ایوان گوهرنگار

خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد

نه بینی در آن بیشه چیز دگر

سراسر فرستادگان گسترم

تعنت مکن بر من عیب‌ناک

شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی

نداند کسی راز آموزگار

برآرد همی از دل شیر گرد

بسی روز برآرزو بشمرد

دلی پر غم و پشت پر خمی کو

نباشد کسی را بدان گنج دست

بتیغ او براند ز خون آسیا

بر طبقهای آسمان زد جوش

بستان سیر بود نه پستان شیر بود

که مشگش چنانست و دیبا چنین

همه پهلوانان خسروپرست

سر بخت برگشته بیدار شد

نایدت زد و برد قبایی و کلایی

به فرمان من سنگ را کرد موم

رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر

روان بزرگان شفیع آورم

یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن

کزو دیده را روشنی قوت بود

وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار

دل از عیب جستن ببایدت شست

ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن

نسودی سر خصم را زیر پای

وان در طباق دیده‌ی نرگس نهد بصر

بانوی روم و نازنین طراز

چشم سر سیرت نهان ترا

نظر بست هر گه که او رخ گشاد

طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار

نه سال ترا ز بخت جواب

هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان

که جوینده باشد ز تو ناامید

همی به راز گشادن نباشدم دستور

ز هر دستی درازی کرد کوتاه

گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار

دماغ از تف خشم جوشان شده

بگیرند گردت به زوبین و تیغ

گرده‌ی خورشید بر خوان فلک

کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز

که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای

بیابان نوردان بی قافله

یک به یک ساخت برگ مهمانی

آن گه‌ی با یار آهو چشم برتر بر نهید

سریر پدر را شدی یادگار

ور نداند پرسد از من ور نپرسد خر بود

گرم شد هم نگفتنش سردی

نبودست از برای دینت ماتم

طلسم بسی گنج داند شکست

که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد

شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش

بر دل کام و هوا خواهم زدن

که افسانه شد در جهان نقش چین

زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار

رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن

وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری

به شاهنشهی بر دهل زد دوال

خویشتن را باژگونه کس نکرد

بسته خواب هزار عاشق بیش

باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم

غنیمت کشیدند بیش از شمار

یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند

پیش قزل ارسلان برآورد

بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی

سلامی به هر سبزه‌ای می‌رسان

فضل برو سید سادات کرد

ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه

تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو

همه راستان را قوی کرد پشت

چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»

از گفته‌ی نصاری هم می‌کند حذر

ظاهر و باطن همه دل همچو تین

دگرگونه شد گردش روزگار

جز حرف عاشقی ندماند مسام تو

خوانده شاه سیاه پوشانش

یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش

فرو شوید از دامن خویش گرد

عقل یک چشمست او را در صف دجال کن

به ادب نان خور و ترکانه مخور

کجا بهتر از نیستی هست زادی

جز آفاق گردی نخواهد دلم

ز حیوانی و از نباتی و کانی

چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی

کزین ترک جنگی چه داری بیاد

در دانش ایزدی باز کرد

عشق از تو گرفته روشنائی

شهد تر چون شراب می‌چکدش

همی‌بازگردد ز بهر بنه

دو فرخ فرشته ز روی قیاس

به گور افکنی همچو بهرام گور

هر یک ابری به دست بر بستند

حال من اینست اکنون چون کنم

تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس

چون تب زدگان بجسته از خواب

روز آب چون به من نرسد زان خران ده

دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!

پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

به اکفی الکفاتی برآورده نام

به نزهت سوی میدان شد شتابان

پس بساز این قوم خود را ساز راه

ز تعلیم او در دل افتاد ترس

زان بت به سلام گشت خرسند

وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک

که در تنویر قندیل سمایی

نیابد رهی سوی دیدار من

گلوگیر کشته به امرود را

داشت سرسبزیی ز طلعت شاه

پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان

ز سنگ آب و آتش برون آرد

او کیست کیای کار او کیست

بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت

بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی

فلان کس فلان نکته از من شنید

رصد بند هفت آسمان داندم

به سنگستان او در شیشه بشکست

داده او را معرفت در کار خویش

نمک ریخته آب را بر جگر

موکب رو کمترین وشاقت

صد سال تخم عدل بکاری و بدروی

که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو

برآراست لشگر به فرمان شاه

خبر دادش از خود درآن بیخودی

یافتند از شکوه او شرفی

شاباش زهی سلسله‌ی جذب و تقاضا

ز فرزانگان بزمی آراست شاه

با جفت خود آشیانه گیرد

یارب ز نائبات نگه دارش

که آن وحشت هنوزم هست در دل

چو بیند مرا مردمی چون کند

به گفتار خود قدر خود می‌فزود

من ترا باغبان نه بلکه غلام

حاملان عرش را نظاره‌ی حربت هوس

سخن از لب ، ز کف خامه نهادند

شه دید در آن جوان خاکی

کنیت شاه اخستان درخواستند

پرنیان خوانی و حریر و پرند

زمانه پر از بند و ترفند گشت

به ایزد پرستی میان بسته‌ام

آب شر ماند و آب خیر برفت

من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار

خاک شود آخر اگر آهن است

وان چشمک آهوانه چونست

در نبشته ز هر فنی ورقی

اینجا به یقین ببینی آنجا

گفتن ز بعد صلح: « چنین گفته‌ی مرا »

وز آنجا سپه در بیابان کشید

به شکایت نبشته بود ز شاه

بنشین تو ز وقت روز تا شام

گمان این مبرکاین در توان بست

ره توشه و ره نوردم اینست

عاشقانه برآورید خروش

سخت رسته ز صحبت دل سخت

بربند لب از ابجد و از هوز و حطی

نه تو خیره باشی نه من چشم زد

شبی الحق به روشنائی روز

کس نیست که نیست بر وی این زور

این لوله خرک تمام زهر است

هم از باده خالی هم از باد دور

که نوشه بدی تا بود روزگار

الله معک بگوی و بگذار

نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار

سوی همرهان بارگی کرد گرم

کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای

افسوس زنان بد دراز است

شب همه شب ساخته پا استوار

طبرزد ستانی شکر میدهی

یکی نامداری سواری دلیر

تا باز رهد مه از وبالش

خوان ملایک می‌نهی، نزل مسیحا می‌کشی

نوائی و برگی نه در باغها

یاد شه گیر در صفای صبوح

پرسی که چه می‌کنی ندانم

زشت گو، یاوه گو، کریه لقا

نباشد کس ایمن زبرنا و پیر

همی با می و تخت و افسر شدی

چون تشنه ز آب زندگی دور

روح سوی قیصر و قصرمشید

سر کیسه به برگ گندنا بند

خال و خسش به دیده‌ی رای اندر آمده

چو دارم درع زرین آفتابی

کز آسیبش توان کردن شماری

گهی رومی نماید گاه زنگی

به هر ظرفی درون معنی نگنجد

دری به غبار درج کرده

بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت

بسوی نیکوان خوشتر رود دود

موکب زلفش به آوار آمده است

مجنون چو رباب دست بر سر

پستی خود گفت به بانگ بلند

کدامین خط بود بی‌زخم پرگار

که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد

خطا باشد که در دریا نشینم

هر لحظه‌ی بغرد و گوید که: « یا عباد »

درستی چند را بر کار بشکست

هجومش در ترقی روز در روز

ز دستش بستد و در پایش افشاند

شمشیر وغا برکش کمیخت اسد برکن

بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ

پر خود نیز پایمال کند

که مریم روز و شب می‌داشت پاسش

کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری

گیاه آسا سری افکنده در پیش

می‌باش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا

سد دل آسوده به بند آورد

سر منه جز در دعا و ابتهال

زانکه خورد برگ گیاهی و بس

فارغ از غصه‌ی هر سود و زیانیم همه

این که نباشد به چه فخر آوری

از ملک تا بسمک از پی او در دوران

که به حسرت همه را دیده بران محمل ماند

ز آمیزش عالم و طبع عالم

گه عصائی را سلیمانی دهد

تو آفتاب ملوکی و سایه‌ی یزدان

ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می‌کشی

شرح گویی رسم و آداب ملوک

یکی حلقه‌ی کعبه دارد به دست

چونست عقیق آبدارت

شدند اندر هوای وصل جانان

به ترجیع سوم مرصاد بستیم

سلطان کرم مظفر الدین

وز آنجا راه صحرا تیز برداشت

وقت ترجیعست برجه تازه شود

آفتاب قربت از پیشان بتافت

همه طومارها بهم در پیخت

دراجه مشتری بدان نور

کوس نه‌ای، زمزمه کوس چیست

ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر

نم شبنم به گل رسد شب‌ها

درم داری که از سختی در آید

رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد

بعد از آنش محو کرده محو کل

خوردهای ملوک‌وار سره

ای خون تو داده کوه را رنگ

بود هرجا دری از خشت و از گل

مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر

دل که آزرد اگر بدانستی

گه از بیداد این آن را دهد داد

ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم

در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟

مغز ماهان چو گرم شد ز شراب

فرمود به سگ دلان درگاه

این توله سگک ز ترکمانی‌ست

چو به دنبال چشم کرده نگاه

طعن حرام زادگی ارچه بد است بد

تو در دستی اگر دولت شد از دست

ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو

بتوقیع پاسخ چنین داد باز

داشت اول ز جنس پیرایه

آن جفت که امشبش نجوید

فراغ بال اگر داری غنیمت

چنین داد پاسخ بدو مرد پیر

از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک

چه فرمائی دلی با این خرابی

خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن

بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو

شر که آن آبرا ز خیر نهفت

سنگ از دل تنگ من بکاهد

کون دهن، خایه سر،ذکر قامت

در صورت شرح او عراقی

خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی

ز خوبان توسنی رسم قدیمست

هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار

سپر افگندم در وصف کمان ابروت

برکشیده بر این صفت پیکر

حاجب ز غرور پادشائی

دو جا غیرت کند زور آزمایی

می‌نوش به کام دوست باده

مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم

قصب بر رخ که گر نوشم نهانست

ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو

ز عهد کودکی تا این زمانه

گفت شیرین سخن جوانی بود

ترسم چو به لطف برنخیزی

آینه هر چند بود صاف دل

ما در این گفتگو که از یک سو

بوالمظفر ظل حق چون آفتاب

اجازت داد تا شکر بیاید

در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست

خورشید ز قطره‌های باده

لشگری بیشتر ز مور و ملخ

به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت

منم چون لاله در هامون نشسته

هر خط که برین ورق کشید است

همه شوشه‌ی طاقها سیم و زر

چو در هندو آمد نشاط سخن

این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم می‌رسد

چون آگه گشت شحنه زین حال

خوانده نیرنگ نامهای جهان

سروش درفشان چو تابنده هور

نیست چون فر و زور بال گشای

دانست کزو فراغ دارد

خبر زین به شهر مداین رسید

نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان

دانم پدری تو من غلامت

جز یک ابر تو کابر نیسانیست

دلم باز طوطی نهاد آمدست

مس که ز اکسیر طلا می‌شود

گر از من کوکبی شمعی برافروخت

بی‌آهو کسی نیست اندر جهان

پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ

هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به

شرطست به تشنه آب دادن

هر گهی کافتدت به باغ شتاب

برآسود از آشوبهای جهان

ور تو به گنج و درمی محترم

لیلی نه که صبح گیتی افروز

فر از آورد لشکر وخواسته

دل شه در آن مجلس تنگبار

ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست

از زلزلهای دور افلاک

چون کنیز آن غرور دیدی پیش

وگر زامدن حال بیرون بود

پاس تو شب تا به سحر داشته

فرو کوفت بر کوس دولت دوال

طیره‌ای گاه سلوت از اعدا

چو شه چون ملکشه بود دستگیر

ولیکن ترا گر چنین است رای

جهان مدخل از دانش آراستم

دعا برداشت اول مرد هشیار

سبدهای انگور سازنده می

ساربان ناقه بر انگیخت ز پی بشتابید

بر این سرسری پول ناپایدار

لب چو برگ گلی که تر باشد

به هنگام آن برگ ریزان سخت

نبیره فریدون بد افراسیاب

ناگهان جست و موش را بگرفت

به شمعش بر بسی پروانه بینی

وقت باشد که نافه بگشایند

رشته به انگشت که مارش گزید

نه لعل از بر خاتم زر نشیند

کارداران ز حمل کشور او

به دنبال غارت نراند سپاه

توانگر که میراث خواری نداشت

پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی

منادی را ندا فرمود در شهر

ندارند چشم از خلایق پسند

جریده به هرسو عنان تاز کن

شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع

چو در بازی گه میدان رسیدند

ز ترکان وز چین هزاران هزار

ببینم که در گرد آفاق چیست

از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن

تن سیمینش می‌غلطید در آب

همی بگذراند بیک تن گله

ز دستی چنان کاب از او می‌چکید

تا زین تن آلوده برون ناید کبرت

خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار

ز شهر و نژاد و ز آرام خویش

همانا که آن رستنیهای چست

چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست

جز تو کس را نشاید آدم گفت

می اندر قدح چون عقیق یمن

ز رومی و چینی دران داوری

تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو

یا ربش هیچ تلخییی مچشان

از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم

به دشواری آید گهر سوی سنگ

در میانست هر کرا هستی‌ست

زمین بنده‌ی تاج و تخت تو باد

مرا نه در خور ایام همتیست بلند

یکی را ز کم گوهری دل به درد

گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم

شاه ایرانیان جلال الدین

سخای این شده ایام عدل را قانون

به مردم درآمیز اگر مردمی

گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز

شوم گر سرش را ببرم ز تن

آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو

چه باید به خود بر ستم داشتن

روانت را همه جام پیاپی

گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ

قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود

نیوشنده‌ای خواهم از روزگار

چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند

همی رفت تا آذرابادگان

ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن

به هر نکته‌ای حجتی باز بست

گر تن و جانم به خدمت نامدند

گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار

از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت

هوا معتدل بوستان دلکش است

پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد

معانی هرگز اندر حرف ناید

کفر و دین را در مقام نیستی

که در پیکری کایزد آراستش

اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس

یاد او خورده است خاقانی از آن

ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری

دویم ره که بر بیست افزود هفت

ماند سنایی را در دل هوس

به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد

روح امین داده به دستش چنانک

اگر شاه فرمایدم اندکی

زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح

وگر گنج پنهان نیارد پدید

ز بهر عدت گور و قیامت

سران را رسانید تارک به تاج

راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم

بجائی رسانید کار مرا

گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان

یکی گفت قیصور به زین دیار

وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان

نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت

صلاح سنایی در آنست دایم

تو شادی کن ار شاد خواران شدند

ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای

به خلوت کند شاه را دستبوس

عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند

مگر نقشی از کلک صورتگری

سه خط خدایند این هر سه لیکن

چو تیر از کمان کمین افکند

دروغی نگویم در این داوری

ز باریدن ابر کافور بار

که گوئی چه ره زد هنر پیشه را

گشادند سر بسته گنجینه‌ها

ز عکس سرتیغ و برق سنان

چنان داد فرمان به سالاربار

ز پولاد پوشان الماس تیغ

یکی لحظه پیرامن بام گشت

با انگبین همی نبرد دوستی به سر

عقل مشاطگی به خر ندهد

چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی

نه از دانه کز دامن عدل رست

عطای آن شده فرزند جود را مادر

که از این سهل شربتی که چشید

گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم

که چون نور در دیده و دل نشست

همی به پرده دریدن نداردم معذور

گاه موری را سخن دانی دهد

پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن

شود خرم آخر به زرین کلید

در در صمیم حلق صدف دانه‌ی انار

یکی در خراباتی افتاده مست

چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان

ز تشنیع برنارد آوای کوس

ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار

در جسم ظفر روان دولت

لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود

بر آتشکده مال خود را گذاشت

کمربستگان از در کارزار

که شه را زندگانی باد بسیار

سپاهت را همه فتح دمادم

خلافی برآمد به فخر آوری

که خالی بماند پس پشت شاه

کو کسی نیست هم نیازردی

گرد نعل مرکب این افتخار روزگار

تواناتر از من در آفاق کیست

که ایشان پسندیده حق بسند

هفت گنبد به طبع هفت اختر

زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز

فرشته بود بر چپ و راستش

سخن گوی و از تخمه و نام خویش

اما حجالت دم ابن‌اللهی بتر

از پی نیستی میان ترا

ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ

بپیش اندرون لاله و نسترن

زنازش سوی کس پروانه بینی

حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی

یکی را ز بی گوهری باد سرد

نشاید چنین کار کردن یله

روز افکند کلاه و زند شب قبا زره

گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید

به پیغمبری رخت بر بست و رفت

هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری

برگ آن گل پر از شکر باشد

زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند

بگویم نه از ده که از صد یکی

بر نوای بی‌نوا خواهم زدن

هم نمی بر سداب می‌چکدش

عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد

هوای دل دوستان زان خوشست

به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی

که وای آن کس که او بر کس کند قهر

در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار

سر از راه میرفت و دست از عنان

لیکن مباد توخته صد سال وام تو

کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک

همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد

سنان را سر از سنگ خارا گذاشت

ترا در چشم دل نار و نمی کو

مرغ و ماهی و گوسپند و بره

صومعه پر هزل و خرافات کرد

که کافور و صندل دهد بی شمار

ور جنیدی شست روزه معده‌ی ناهار کو

قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم

از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب

که با آدمی خو گرست آدمی

ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش

پریرویان ز شادی می‌پریدند

عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن

بسی خرجها داد ونستد خراج

چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن

مالک الملک جهان در شرق و غرب

داده به مریم زره آستین

که گویم به دور از آموزگار

شود در ره عشق بی چون سدادی

گرم کینه چو آتش دوزخ

ازین زندگی تا نمیری ندانی

چه شورید در مغزش اندیشه را

وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس

خجلی وقت دعوی از احباب

از گم شدنش ترا چه گوید؟

که محمل کشد چرخ بار مرا

اگر پرد کلاغی زآشیانه

چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب

نظام دوم باید او را وزیر

همه ساله خود را به غم داشتن

چون دید حقیقت آشکارا

ازان که آمد از پور کسری پدید

دلتنگی خویشتن که خواهد

تو با تاجی ار تاجداران شدند

شد ز ناقوس این ترانه بلند

حمل‌ها ریختند بر در او

ز مشرق درآمد به حد شمال

به حجت زنم لاف نام آوری

پس هم به دور چشم آن لارام

بزر اندرون چند گونه گهر

تا پیش سگان برندش از راه

نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت

بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار

قیامت را بس این عبرت نمودار

ز وسواس دیو فریبنده دور

نگارنده بینند بر دفتری

برده صد ره رونده را از راه

شود کاخ و ایوانش آراسته

از رنج ضرورتی گریزی

کزو خیزد آسایش سینه‌ها

زان همه عزت درافکنده بذل

سرخ و زردی عجب گرانمایه

به ابرو فراخی درآمد به کار

سر آسمان بر زمین افکند

و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

چه در آشکار و چه اندر نهان

ساکن شده چون عقیق در سنگ

سمن رسته از دستهای چنار

جمله را از پرتو آن جان بتافت

میوه خور باده نوش بر لب آب

به هش باش تا عاقبت چون بود

به هشیار مغزی نظر باز کن

که بر بوی رجوع یار مستیم

باز ماندی ز رسم خدمت خویش

گفتش که در این بلا چرائی

که با من ندارد کس امروز کار

زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک

داد تا پیک پیش خسرو ریخت

جهان در جهان روشنی چون چراغ

جز آبی که بر دستش آمد ندید

ملی یا باده‌ی احمر، به خوبی و به زیبایی

آن دیگر ابرها زمستانیست

شک نیست در آنکه آفرید است

به خورشید روشن درآورد میغ

هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

تابش ماه دید و گردش آب

که هندوستانش به یاد آمدست

ز کندز برفتن نکردی شتاب

که‌ای شاه گوینده ویادگیر

جادوئیها و چیزهای نهان

واگاه نیم که چیست نامت

به گیتی یادگاری ماند از آنان

که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز

با وی از خیر و شر حدیث نگفت

گل تازه رست از درخت کهن

وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری

وآن غالیه‌های تابدارت

کز ظریفی شکرستانی بود

که جشنی بود مرگ با همرهان

غلغل بیهوده چو ناقوس چیست

خون از رگ ارغوان گشاده

فلک مایه‌ی فر و بخت تو باد

که میخوارگان را برآرد ز هوش

جسته ز هر خار که پا می‌خلید

جز وی دیگری چراغ دارد

بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای

زروی سبد کش برآورده خوی

باد به نزدیک تو نگذاشته

مجنون نه که شمع خویشتن سوز

گرش بسته آرم بدین انجمن

چگونه توان کرد پای استوار

چون جمالش بی‌حد و اندازه شو

دزد آبله پای ز شحنه قتال

بوسه گاهش دست خمار آمده است

فرو پژمرید آن کیانی درخت

در راه غریب پاسبانی‌ست

از راه تو گفته چشم بد دور

ابا او بزرگان و آزادگان

نبشتم درو هر چه می‌خواستم

بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

گنجی به ده خراب دادن

سر سامانیان جلال الدین

گه از تیمار آن این را کند شاد

چنان گیرد کز و نتوان رهایی

شد ریخته و فشانده بر خاک

که بحر قلزم اندر ظرف ناید

چو دریا اشک صحرا ریز برداشت

ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار

کس از من آفتابی در نیاموخت

گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد

سرو کارش به بدبختی گراید

زنگ برآرد چو بماند به گل

بنا گوشم به خرده در میانست

مرگش ز راه درز قبای اندر آمده

به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت

فردوس جان را از کرم در پیش مهمان می‌کشی

چو مار آبی بود زخمش سلیمست

ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

چو تو هستی همه دولت مرا هست

هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت

کنم با اژدهائی هم نقابی

بی‌حیا، بد لقا، نجس خلقت

به مهمان بر ز لب شکر گشاید

تا روح روان گردد چون آب روان در جو

دلم نفرت و طبع عنقا گرفته

برآوردن توان الا در دل

تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد

در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا

چون پلنگی شکار کوهانا

گو به خود بند پشه بال همای

مرد را خون ز مغز بگشاید

ای جان پاکی که ز تو جان می‌پذیرد هر جسد

نه لعل و زر کل چنین است عمدا

به خاک افتاده و در خون نشسته

گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست

چون کنی آن دم که نباشد درم

می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده

از اثر برگ گیا می‌شود

یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

بست خرد کیش و همین نکته دید

نپیچم ز رای تو ای رهنمای

وای بر آنکه در این بادیه‌ی هایل ماند

موش گفتا که من غلام توام

از عصایی آورد ثعبان پدید

بوی مشکت جهان گرفت سزد

بیامد به میدان قیصر رسید

دبیری چو من زیردست وزیری

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

کجا پاسپانی کند بر سپاه

کنون آن خامه در دست من افتاد

ای چشمه خضر در سیاهی

دیر دانست دل که او کس نیست

بدانگه کجا مادرت راز چین

خود و ویژگانش نشسته بدشت

به شادی شغل عالم درج میکن

درکشیده نقاب زلف بروی

نیم دزدیده خنده زیر لبش

خضر نه‌ای، چشمه حیوان مجوی

بر هر چه نشانه طرازیست

بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام

می‌بین رخ جان فزای ساقی

چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه

به پیغامی قناعت کرد از آن ماه

چشم چون نرگسی که خفته بود

آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

یکی آنجا که بیند عاشق از دور

که گر در راه خود یک ذره دیدم

بوی می نوروزی در بزم شه شروان

امید که از شفاعت او

ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر

چه خوش گفتا لهاوری به طوسی

شه چو برخواند نامهای وزیر

لافتی الا علی گویند اهل روزگار

بگذر ازین خاک و گل عمر کاه

کای آنکه ترا ز من جدا کرد

گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته‌ام

همان وحشت شود نو در دل من

سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی

ازین سو حلقه لب کرده خاموش

راح و ریحان که مجلس آراید

که یکی هست و هیچ نیست جز او

ز ما تا عشق بس راه درازیست

وان سگ‌منشان سگی نمودند

بکر طبعش نقاب هندی داشت

هر یکی راهست در دل مشکلی

آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست

ز بیم آنکه کار از نور می‌شد

خیر چون دید کو ز گوهر بد

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست

فرزندک خرد ارده است این

گر خدمت شاه ما کنی ساز

گر ای دون که درویش‌باشد به رنج

هم ز عکس روی سیمرغ جهان

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت

شکر لب نیز از او فارغ نبودی

هفت کشور تمام در عهدش

توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق

سر زده او را ز تو دود از نهاد

در هیت او ز هر نشانی

نگهبان مرز مداین ز راه

باز گردانیده او را خاک راه

کیسه بر، دزد کاسه هر جابر

چو آن درگاه را در خور نیفتم

عیسیی گاه دانش آموزی

نقشت به چه رنگ می‌طرازند

تپیده آنقدر چون سیل بر خاک

رهائی خواهی از سیلاب اندوه

چومهتر بود بر تو رشک آوری

لیلی بگذار باغ در باغ

من به خود برنبسته‌ام این بال

برون آمد شکر با جام جلاب

قلعه داران خزینها بردند

زان چشمه سیم کز سمن رست

چند نشینی به سر خوان آز

بیابان و ریگ روان دید و بس

یکی گنبد از آبنوس وز عاج

بخت بد من مرا بجوید

کاین سخن از اهل خرد یاد دار

به دانندگان راز بگشاد و گفت

و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی

در گوش سلام آرزومند

تنی سهل است کردن از تنی دور

نهفته بدان گوهر تابناک

تو چو هر غافلی و بی‌خبری

لیکن به طریق سر کشیدن

گوهر آدم اگر از درهم است

همه در شناسائی اختران

پایگه جوی تخت شاه شدند

گر سلسله مرا کنی ساز

بار بربسته وخلقی ز پیت بهر وداع

چنان کن که فردا دران داوری

گرد آن باغ گشت چون مستان

تنها نه پدر ز یاد من رفت

اگر کان گنجی چو نائی بدست

نه گفتن توان کاین صراحی بریز

چون گل باغ بود مهمان دوست

شمشیر کشید و داد تابش

یکی گفت هندوستان بهترست

بسی نکته‌های گره بسته گفت

صبا از زلف و رویش حله‌پوش است

کیوان علم سیاه بر دوش

بکاوم به الماس او کان خویش

دهی چون بهشتی برافروخته

ای بسا بوالفضول کز یاران

همانا که بیش از پدر نیستم

چو زن دید کاستاد پرهیزگار

شده خوشه پالوده سر تا به دم

مظفر باد بر دشمن سپاهش

زهر کشوری کرده شخصی گزین

همه چیز ار بنگری لخت لخت

سکندر سهی سرو شاهنشهی

خوان نهند آنگهی که خون بخورند

سپهدار با چار پیل و سپاه

نمودند هر یک به گفتار خویش

چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی

اگر اسبی چرد در کشتزاری

جز از تو کسی را ز ایران سپاه

چنان بینم از رای روشن صواب

بگفتم صلاح دل از روی معنی

عجب باشد که گل را چشمه شوید

پریچهرگان پیش خسرو بپای

به تعلیم او بود شاگرد صد

جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود

روان شد هر مهی چون آفتابی

بیاریم بر گرد ایران سپاه

بدان رسم کافاق را رنج بود

گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را

چو اندر چار صد سال از کم و بیش

زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد

در آن پستی از بام قصر بلند

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

نور بر جرم آفتاب فسرد

نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر

تو دانی که این گوهر نیم سفت

دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان

گرچه بسیار درد دل دارد

رفیع همت این کرده با ستاره قران

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ

ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما

بدو گفت بیژن که گر شهریار

مهر تو دوستان را در دل شکفته گل

گر آن پرورش یابد امروز باز

تو آن مردی که در میدان مردان

نسخه‌ی رویش چو توقیع وزیر

ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد

درم دار مقبل به فرمان شاه

هیچ باکی مدار گر زه نیست

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

سپه را نگهبانی شهریار

درختان شکفتند بر طرف باغ

بیرون کن ازین خانه‌ی خاکی دل خود را

پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند

عزیزان پوشیده از چشم خلق

ز شادی دو منزل برابر دوید

دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش

منم دل پر از غم ز کردار خویش

تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز

در این داستان داوریها بسیست

صدر تو چرخست و تن را بال سست

گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود

گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست

اجازت رسید از سر داستان

برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا

چو ما از حرف خود در تنگناییم

خویشتن را در مصال «قل کفی»

پذیرفتم از داور آسمان

روز آمده درمان من آسوده از غم جان من

گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح

تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری

نه چندان گرانمایه دربار بود

از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود

از آن روز کوشد به پیغمبری

ور همی گویی که چون بهلول من دیوانه‌ام

ترنگ کمان رفته در مغز کوه

چو در نی بست تن ایمن نشستی

پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت

ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن

ز بهر دل شاه و تمکین او

در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست

کجا آب حیوان برآرد فروغ

چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام

سخن بین کزو دور چون مانده‌ام

ز سبع سماوات تا بر نپری

ندید آن سخن را برایشان پسند

نظم همه رقیه دیو خسیس

بنفشه نکرده سر غنچه تیز

شب محنت من ز امداد فکرت

فرنگ فلسطین و رهبان روم

چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز

جداگانه از موکب هر گروه

چو آن هر سه پیکر بدان دلیری

درین باغ رنگین چو پر تذرو

فرستید و خوانید سقراط را

گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا

خوی ز اندام آسمان بچکید

مجنون غلطم که داغ بر داغ

از آن به شود آستین را طراز

می‌بباید راه را فارغ‌دلی

جز به اندازه درد سر ندهد

رسانید وحی از خداوند پاک

نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو

فرستادت جمال حق برای علم آرایی

تن ز دستی درین وثاق خراب

پروانه شمع صبحگاهی

که ناسایم از داوری یک زمان

چهره‌ی سیمرغ دیدند از جهان

وراین را براند، که باز آردش؟

که در بزم شه کرد نتوان ستیز

چو برگ بهار آسمان برف ریز

باز کرده فانی او را چندگاه

وز تنوری آورد طوفان پدید

به صد دستش علم بالا کشیدم

کنم بسته در جان او جان خویش

کرده تعلیم دزدی عجبش

میفتاد از سر دولت کلاهش

که آن در ناسفته را کس نسفت

که رخشنده گوهر نگوید دروغ

ز بد خویشتن راندارد نگاه

آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک

ترتیب گواه کار سازیست

بسی گنج از اینگونه در خاک هست

فرستاد خاقان به ایران زمین

دختر هفت شاه در مهدش

فرو گفته احوال گردون درآن

نموداری از نقش پرگار خویش

طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار

ورنه از نیست یاد چون کردی

مأخوذ مباد جز بدین درد

که چون من کنم گرد گیتی شتاب

که آکنده است در آب و گل من»

گهی قاقم گهی قندز فروش است

بزرگ آفرینش بزرگ آفرین

که آنرا شماری پدیدار بود

ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار

کب حسن از نقاب می‌چکدش

چون سگ به تبر کش ربودند

به سختی برون آید از جای سخت

وحده لااله الاهو

فتنه در خواب او نهفته بود

بهشتی صفت حله بردوخته

که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

حاصل شودش کلام اعلی

آن عقل را نتیجه‌ی دیوانگی شمر

از خوردن این گیا رهی باز

چه گنجینه‌ها دارد اندر نهفت

در جام جهان نمای باقی

پدید آمد ز هر کبکی عقابی

که تا کی بود راز ما در نهفت

که دانا فرو گوید آن داستان

نسرین ورقی که داشت می‌شست

کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه

نگیرد زبانت به عذر آوری

هر آتشکده خانه‌ی گنج بود

بدبختی را زخود که شوید

وز یمن سوی تختگاه شدند

نه پرنده دروی نه جنبنده کس

پذیرای فرمان مهرش چو موم

شمعت به چه طشت می‌گدازند

سواری برافگند نزدیک شاه

شد از رنج پر، وز سلامت تهی

نبشتند تاریخ اسکندری

در بندگی تو حلقه در گوش

و گر غصبی رود بر میوه داری

ز چرخشت شیرش شده سوی خم

پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت

نامانده به جا جز استخوانی

چوکهتر بود زو سرشک آوری

پدر چون فرو رفت من کیستم

برافروخته هر گلی چون چراغ

می نتوانست از او بریدن

خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست

به بادی دل نهاد از خاک آن راه

فشافش کنان تیر بر هر گروه

پذرفته نشد حدیث آن پند

فراز آرد از هر سویی نام و گنج

به صد مردی ز مردم دور می‌شد

مرا گوش بر گفته‌ی هر کسیست

گفتا که بدین دهم جوابش

رسد کوهی چنان را این چنین پیش

خراجش میستان و خرج میکن

شبان دید و در پیش او گوسفند

خود یاد من از نهاد من رفت

به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج

که مرگ خر بود سگ را عروسی

که هیمش همه عود و گل عنبرست

ورنه شده گیر شیفته‌ای باز

قلعه را با کلید بسپردند

دلش دادی و خدمت می‌نمودی

حصاری برآورد مانند کوه

قدم بر جای باید بود چون کوه

غلط گفتم که گل بر چشمه روید

ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش

کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام

به زور آن به که از در درنیفتم

نان دهند آنگهی که جان ببرند

دهانی پر شکر چشمی پر از خواب

ز کافور او گشت کافور خوار

خدای سایه‌ی خود را چنین بنگذارد

تیز شد چون قلم به دست دبیر

درازی شبهای یلدا گرفته

جز انکار کردن به بانگ بلند

عفو کن بر من این گناهانا

نوش و نقلی که بزم را شاید

ندارند حاشا که دارند حاشا

به فرسنگها فرش دیبا کشید

که دلت شکر ایزد آراید

پیشت آرم به دست سیم تنی

که روزگار بود در بنات دهر قصور

زبانها موافق به تحسین او

آن کمان شکل ابروان ترا

آورد کبر در پرستاران

چون موم نرم سجده‌ی طاعت برد حجر

که برد از دو پیکر بهی پیکری

وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی

یوسفی وقت مجلس افروزی

بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر

نگهبان ترکیب و اخلاط را

حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید

دارد آبی در آبگینه خود

کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار

به خدمت روان شد سوی بارگاه

صلاحیست این مشمر اندر فسادی

سرکشیده ز بارنامه شوی

از کام شیر نافه برد آهوی تتار

که آموختندی ازو نیک و بد

درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار

تا رسید از چمن به نخلستان

بسازیم هر سو یکی رزمگاه

کز فربهی گردن، بدرید گریبانت

تو داری پهلوانی چون غشمشم

چرا چیزی دگر بر وی فزاییم

پس رستم اندر گرفتند راه

که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد

روی تو مهرست و جان را چشم درد

بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده

ندیدم که دارد دل رزمگاه

منک لنا کل غد الف عید

تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن

بغم بسته جان را ز تیمار خویش

سر زلفشان بر سمن مشک‌سای

کالبدی منزلت جان مجوی

کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد

تا ابد تعویذ احرار آمده است

به از جنگ در حلقه‌ی کارزار

جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری

تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز

مرا داد خلعت بدین کارزار

نه زنار داران پوشیده دلق

به هر گامی نشیبی و فرازیست

از خیمه‌ی جانان من آمد به گوش من شغب

یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند

چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری

هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا

روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی

بیامد سوی خان آذرگشسپ

تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی

مهره‌ی خر فروش، بد گوهر

میر و امام امت سیف المناظرین

گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد

هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم

چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه

آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن

ز شمع خویش بزم غیر پر نور

روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن

همی بود تا زخم چوگان بدید

بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو

یا بچه‌ی موش مرده است این

ز دل در جان جانت طارمی کو

سپهر از سپاهش همی خیره گشت

ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی

دل از دل دور کردن نیست مقدور

در جهان تیره‌ای بی‌باده‌ی روشن مباش

چند کنی آیینه دل سیاه

چون بهایم عاجزی در پنجه‌ی شیر ژیان

زین عمل زشت ترا شرم باد

بر صف اهل رضا خواهم زدن

که ز اوج اوفتم شوم پامال

از وام خود جدا شو آنک دوام تو

گر نبود نان به گیاهی بساز

نکته‌ی او زاده‌ی روح‌الامین

دست مکن باز به سوراخ مار

که در دل خاک را افکند سد چاک

آمد و گریه کنان بی تو به هر منزل ماند

خر که زرش بار کنی آدم است

ز خواب بنده‌ی خسرو معبران فالی

سه دیگر سخن چین و دوروی مرد

مرا صنعت چرخ توسن شکسته

ز دیبای چینی سراپرده بود

چو گشتند نزدیک رستم کمان

نه مستظهرست آن به اعمال خویش

سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا

چو شرح حال خود را کوهکن گفت

مرا مهربانیست بر مرد جنگ

سخن هرچ بشنید با او بگفت

شو از خود بری گرد تا بر حقیقت

شد گه ترجیع و دلم می‌جهد

همه بزمگه بوی و رنگ بهار

بر هلاکش سپاسداری کرد

شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین

روبه حیله ساز پر تزویر

همه موبدان رای هشیار خویش

ز روی ریا هرچ گرد آورد

ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری

ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

آگهی یافت تخت گیر جهان

زان که تیر فلک همی هر دم

لب بدران حرص دهن باز را

قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز

ز روم وز هند آنک استاد بود

تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه

این غزل ای ندیم من بی‌ترجیع چون بود؟!

مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق

دید شخصی ز دور کامد پیش

عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت

سفله که تیز است به راه ستیز

چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست

روز و شب محرم تو کلک و دوات

جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید

میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم

جائی که از حقیقت باران سخن رود

همه اسباب کار ساخت تمام

جان من آزاد کن تا عقل من

در آن قربی که باشد قرب جانی

پر از میوه و سایه ور چون رزند

چون فلک را کره‌ای سرکش کند

گر خاطر اوهام برنده شود از خلق

با چهره‌ی چون اطلس، زین اطلس ما را بس

آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید

وقت وقت از رفیق پنهانی

هر که او از موکب صورت پرستان شد برون

ای قامت تو برابر کیر

آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز

از تب چو تار موی مرا رشته‌ی حیات

نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی

ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست

هم چو مستان در صف میخوارگان

میهمانخانه‌ای مهیا داشت

خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست

نشیبش چیست خاک راه گشتن

ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل

سبزه‌ی سر نهاده عرض دهد

ازین جان ببر زان که اندر جهنم

خیز و صفایی بده آیینه را

همه گوینده‌ی فسق و فجوریم

آگه از علم و از کفایت نیز

اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی

دگر جایی که معشوق وفا کیش

یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم

جمشید ملک هیت خورشید فلک هیبت

کشوری اندر طلب و در طرب

نظم دلاویز که جان‌پرور است

چون پست همتان دگر در طریق عشق

کرده هر دختری به رنگ و به رای

ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ

لیلی چو قمر به روشنی چست

گفت ازین در گذر بهانه مساز

تا هر نفسی به دیده‌ی حق

ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد

به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد

هرکسی روزنامه نو می‌کرد

سختی تلخ در لبی چو نبات

جور به پاداش وفا میکنی

ای از تو فتاده در جهان شور

آنکه در دور خویش طاق بود

هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست

این پری را که من برآوردم

چنین میده چنان کش میستانی

عکس رویش به زیر زلف به تاب

چون نگه کردند آن سی مرغ زود

رو که ز زر خر نشود آدمی

بستند و بدان سگانش دادند

موکل کرده بر هر غمزه غنجی

گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده

ستمدیده را داد بخشی کنم

نه هر قسمت که پیش آید نشاطست

منجنیقی بود به زیور و زیب

مشکل دلهای ما حل کن نخست

بخور چون تو خوردی به نیک اختری

صیاد تو روز خوش مبیناد

مرادش با سعادت رهسپر باد

پس میان این فنا صد گونه راز

زر و زیور خود فرستم به روم

نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار

تو بر آن کس که سایه‌اندازی

دگر گفت انوشه بدی جاودان

گریزیم از این کوچگاه رحیل

و گر سنگی دهن در کاس من زد

تو بر لختی کلوخ آب خورده

بخواهندگی من بدم پیشرو

سکندر چو کرد آن بناها خراب

گر از هر باد چون کاهی بلرزی

و گر کس روی نامحرم به بیند

زاهد گفتا چه جای اینست

ز یونان به دیگر سواد افتاد

شکر نامی که شکر ریزد او بود

در آب انداخته از گیسوان شست

گر دست رسی بدی در این راه

چو بر دین حق دانش‌آموز گشت

که در دولت چنین بسیار باشد

چو خسرو دید که آن مرغان دمساز

زان گرگ سگان استخوانخوار

ز پولاد بر لخت گردن شکن

ببین تا چند بار اینجا فتادم

حرمت تو نه آن درخت بود

گل دیده ببوس باز می‌کرد

چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

بفرمان مرا بست باید کمر

کز دیدن آن مه دو هفته

درخت گل از باد آبستنی

کنون کز یقین گفت باید سخن

یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده

گفتا به خدای اگر بکوشی

زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد

چو شه در ده سرپرستان رسید

جهان‌آفرین را ستایش گرفت

بر چشم که جلوه می‌نمائی

دوالی و گردان ایران زمین

دمه سرد و شه بادم سرد بود

گریه چون دایه‌ی گه گیر کز او شیر سپید

در کوکبه چنین غلامان

گهر جست نتوان به آسودگی

فلک راز لب حقه پرنوش کرد

همان نیز جانم پر از شرم شاه

در خودم غلطم که من چه نامم

بران شد سرانجام کار اتفاق

چو گل خوردن باده‌شان نوشخند

صاحب صاحب قران در عالم اوست

گر لیلی را به من رسانی

به مرغ زبان بسته آواز ده

سخن چون به سر برد برداشت رخت

نه فخر است این سخن کز باب شکر است

سوگند دهم بدان خدایت

چو آسود روزی دو شاه از شتاب

دریغا چراغی بدین روشنی

نشاط از تو دارد گهر سفتنم

از عامریان یکی خبر داشت

همایون یکی پیر بافر و هوش

بسی شب به مستی شد و بیخودی

چنین آمد از هوشیاران روم

نه خواهم شدن زو جهان گیرتر

جهاندیده‌ی دانای روشن ضمیر

بسی رفت و کس در بیابان ندید

بلی گر فراغت بود شاه را

لب خم برآورده جوش و نفیر

در آن انجمن بود پیری کهن

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

ز میلی که باشد زنان را به مرد

دبیر است خازن به اسرار پنهان

اگر شد سهی سرو شاه اخستان

ناسپاسی به فعل کافور است

فرستاده سقراط را بازجست

چو دیدم که بر تخت فیروزمند

دگر باره گنجینه نو گشاد

ز نزلی که بودش بدان دسترس

فلاطون برآشفت ازان انجمن

زر کانی و نقره زیبقی

درون رفت و بوسید شه را زمین

اگر ارشمیدس نبودی بجای

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده

از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی

روان کرد گنجی چو دریای آب

کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر

به نزد اهل دل تمهید عذر است

چون ز خود بی خود شدی در خرقه‌ی دل حال کن

تو سرسبز بادی دراین گلستان

نشان دولت آن تاج دولت سنجر

به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد

سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات

شب تیرگان را درخشی کنم

بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار

زبان پر ز پوزش روان پر گناه

خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی

که استادی او داشت در جمله فن

تقلیدیان مختصر از روی اختصار

آصف الهام و سلیمان خاتم اوست

زه کند در ثنا کمان ترا

یکی درستاند یکی در دهد

نهادند با گفت سالار خویش

به آتشکده در نیایش گرفت

بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن

سوی میمنه گرم کردند کین

ز بازو برون کرد و آمد دمان

برزم پلاشان پرخاشخر

هر زمان گوید: زهی آزادمرد

بود نقره محتاج پالودگی

بویژه که دارد نهاد پلنگ

از هلالش نعل در آتش کند

ترا بی تو حاصل شود انجرادی

کلاه و سرش هر دو کافور پوش

کمر بسته بر پیش سالاربار

نه این را در توبه بسته‌ست پیش

گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار

ز نو زیوری بخشد آن گاه را

نه چون ما سیهکار و ازرق رزند

هر نمی کز سحاب می‌چکدش

تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز

شکم کرده پر بچه رستنی

وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب

زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی

کنی مه را زهی برهانت محکم

چو دولت بر آفاق پیروز گشت

از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان

یک هندسه‌ی رایش معمار همه عالم

بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی

ستد داد دیرینه از خورد و خواب

نعره‌ی «انی ارا» خواهم زدن

خانه ویران کن عیال فریب

ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری

که پرواز پارینه را ساز ده

ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم

و آن موی همچو رشته‌ی تب‌بر به صد گره

نه زنده نه مرده بود جاودانی

چو نوبت بدو آمد آخر سخن

گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو

چرائی تکیه جاوید کرده

با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش

که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم

ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو

بران تا برانگیزد از آب گرد

هرگز مباد گام تو مامور کام تو

حدیث سکندر بدو کرد یاد

از نکت رایش و او زان حزین

دیر خوانی و زود بنوازی

نخورم من فریب و مکرانا

سزاوار توست آفرین گفتنم

کنهمه بوی مشک برباید

ز صد سال بودنش برنگذرد

وزیر است ضامن به اشکال پیدا

که سازند طاقی چو ابروی طاق

مرا صولت دهر رعنا گرفته

چمن را فاختند و صید را باز

گرفته‌اند که غمهای ملک بگسارد

چه خرما بود نخل بن را چه خار

مرگ را داده چاشنی ز حیات

وز استاد خویشش هنر یاد بود

مجنون چو قصب برابرش سست

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

صدو شست مرد از دلیران گو

تا کی آید به صیدگه بهرام

دهی دید و ده مهتری را ندید

که هست استواری دران مرز و بوم

نشست و خور و خواب با موبدان

چنین آگهی کی بود در نهفت

کز تشنه زلال را بپوشی

زمین بوس چون کرد خواند آفرین

شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار

ز نو هر روزش اقبالی دگر باد

جهانگرد را با جهان گرد بود

که مهتاب را داد بی رونقی

بینند همه جمال مطلق

سال و مه مونس تو رحل و کتاب

شرط است برون شدن خرامان

نود نه بدندی بدو رهنمای

شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده

گنبدی را ز هفت گنبد جای

نه زو نیز بارای و تدبیرتر

ز شه یاد کردش که جویای توست

تا کنیم از بعد آن عزمی درست

همان در خانه ترکی نشیند

خود دور شدند و ایستادند

اساسی دگرگونه از نو نهاد

گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست

جان به توقیع او گرو می‌کرد

رها کن رصد نامهای کهن

به حدی که حدش ندانست کس

بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

نه ماهی بلکه ماه آورده در دست

یعنی که به روز من نشیناد

نشان ده مرا تا ز من برخوری

گفته بی او، لیک با او گفته باز

کاژدهائی دگر گشاد دهان

چو بلبل به مستی همه هوشمند

از آن پیش کافتیم درپای پیل

کین نکته به دوست رهنمایت

باغ بفروش و رخت وا پرداز

جهان آفرینت رساند درود

هوای دلش گشت یکباره سرد

دری شد چون که در الماس من زد

کزثری روی در ثریا داشت

رها کرد برمادر آن تاج و تخت

به سرسبزی بخت شد سربلند

این نیست گیا گل انگبینست

کار ازان پس به استواری کرد

جهان را ز در حلقه در گوش کرد

برون ریخته مغزها از دهن

گوری دو سه کرده مونس گور

چون حواصل به زیر پر عقاب

همان راه را نیز پایان ندید

میان سواران برافگند راست

دل داده بدو ز دست رفته

پارسائیش بهتر از همه چیز

گذاریم یک روز در بخردی

ندانی پاسخش چون زان دهن گفت

من بودمی آفتاب یا ماه

خبرش داد از آشنائی خویش

هم از بوی شیره هم از بوی شیر

فراوان بپرده درون برده بود

چون مثل ندید ناز می‌کرد

سوی جفتش کی اتفاق بود

بخواهد نشستن ز بی روغنی

چون دم خدمت زند از وی گریز

در مغز که نافه می‌گشائی

می‌خورد چون رحیق ریحانی

وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار

دلبر من داد سخن می‌دهد

کسرا نه به استخوان او کار

که به سالی هزار برندهد

و گر بدهی و نستانی تو دانی

ببیند نوگلی با بلبل خویش

ورنه نه من و نه زندگانی

بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه

نه هر پایه که زیر افتد بساطست

زو بزدا ظلمت دیرینه را

این قصه بحی خویش برداشت

تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت

به غمخواری و خواری دل نهادم

خلل چون افکند بعد مکانی

معشوقم و عاشقم کدامم

بند کنش که بند تو سلسله‌ی جنون بود

اگر کوهی شوی کاهی نیرزی

نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد

گهی شادی گهی تیمار باشد

جان را به نظم کردن پروا کجاستی

نباتی کز سپاهان خیزد او بود

فراز او کدام از خود گذشتن

به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد

شکل تو یکی به پیکر کیر

نشسته تا کمر چون کوه در سنگ

پاره‌ای از جان سخن‌گستر است

باد ترا شوم چها میکنی

گربه‌ی اسود کبوتر گیر

میل بکش چشم بد آز را

با خود از جای دیگر آوردم

هیچ خر از زر نشود آدمی

میشنیدم هرآنچه میگفتی

خاک در گاه تو نه آن سرمه است

گر تو از بوی مشک عطسه زنی

زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد

دبیری ورای وزیری است یعنی

هرومش لقب بود از آغاز کار

پدرت آن جهاندار دانا و راست

وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست

گر تو سر این گیا بیابی

در آن دشت می‌گشت بی مشغله

یکی نامور مایه دار ایدرست

زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن

جهانداری به تنها کرد نتوان

کسی کو برد برتر و خشک رنج

چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش

چرغ که شد تشنه به خون غزال

کان آینه در جهان که دید است

به یاد آمدش حال آن سنگ خرد

بعد از آن او را بقایی داده کل

برانگیخت آن بارگی را ز جای

نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را

جوانی شد و زندگانی نماند

در تحیر جمله سرگردان شدند

تن از تن دور باشد هست مقدور

تحمل بین که بینم هندوی خویش

چو هر دانشی کانک اندوختند

گیسوی پیچ پیچش از سرناز

بپرده درون خیمه‌های پلنگ

چو روزی بخش ما روزی چنین کرد

دلی کو که بی جان خراشی بود

حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست

اهل تناسخ مگر این دیده‌اند

لیلی به درخت گل نشاندن

قدر خان و فغفوریان یکسره

چو سر پیچید گیسو مجلس آراست

ای به غم آب و علف پای بند

با سید عامری در آن باب

خرد بر وفا رهنمای منست

شکنج کار چون در هم نشیند

این هجو که هست شهره‌ی دهر

امشب شب قدرتست بشتاب

ز هر موینه کان چو گل تازه بود

به ار کامت به ناکامی برآید

نشان آنکه عشقش کارفرماست

بگذار که از سر نیازی

بسی حجت انگیخت بر دین پاک

ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت

آینه کز زنگ شده تیره رنگ

گر ترسی از آه دردمندان

میان دو ابروی طاق بلند

ز دنیا چه دید او بدان دلکشی

چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز

وآن شیر سگان آهنین چنگ

خرد کاسمان را زمین می‌کند

چو بنیاد دولت به سستی رسید

کیک گهناک دلق کناسان

چون کار به اختیار ما نیست

زبرجد به خروار و مینا به من

خدائی نه و ده خدایان بسی

نمی‌بینم در این صحرای اندوه

ای زخمگه ملامت من

سراینده کن ناله چنگ را

برون زانکه داد او جهانبانیت

طایر فطرتم بلند پر است

سوسن نه زبان که تیغ در بر

گر او داشت از نعمتم بهره‌مند

درین فصل کافاق را سور بود

خار نشانند و گل آرد به بار

سروت به کدام جویبار است

به آبستنی روز بیچاره گشت

زمین دید رخشان و از رخنه دور

زان فکنی جامه‌ی اطلس به دوش

گفتا چو ز مهر او چنینم

منش داد در دانش آموختن

همه نیم هوشیار و شه نیم مست

مرا از شاعری خود عار ناید

چندان که ددان بدند بر جای

نباید که ما را شود کار سست

یک امروز بینیم در ماه و مهر

به بیژن چنین گفت گیو دلیر

چون برق دلم ز گرمی افروخت

دهن ناگشاده لب آبگیر

ثنای جهاندار گیتی پناه

اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد

به یزدان پاک ار مرا آگهیست

بر آتش‌گهی کو گذر داشتی

بفرمود تا لشگر روم و شام

بیامد خرامان ازان جایگاه

مدار از تهی روغنی دل به داغ

شنیدم بخاری به گرمی شتافت

بریشان ببارید چو ژاله میغ

اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود

اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب

ز بیداد کوپال پیل افکنان

کنون گر بگویی مرا نام خویش

ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ

و آنکه را اندیشه‌ی عقلی بود گوید طبیب

سراینده را بسته گشتی سخن

ز پرده درآمد یکی پرده دار

نه ترا راحت بقا و حیات

تا چسان دو لبت رها کرده

خوریم آنچه از ما به گوری خورند

که ما را ز جیحون بباید گذشت

رخش تقویم انجم را زده راه

پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر

به فرمان او خضر خضرا خرام

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

ناقه از سنگی پدیدار آورد

تازه گردانم بنا جستن که باد

همیدون زبان بر شگفتی گشاد

از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست

چون شد آوازه در جهان مشهور

نبینی که پروانه‌ی شمع هرگز

نثاری نبودم سزاوار او

کمال یافت به دوران ملک این دیهیم

غایب شد از نتیجه‌ی جانم میان راه

زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند

بیانی چنان روشن و دلپذیر

هم غور احتیاط ترا دهر در جوال

نظامی زین نمط در داستان پیچ

تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن

زمانی به درگاه خسرو خرام

گویند ابر آب ز دریا برآورد

ز ایران وز کشور نیمروز

باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست

ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم

بخود سر فرو برده همچون صدف

داشت باغی به شکل باغ ارم

بنوک تازیانه بر فگندی

چو شاه جهانش جوان دید بخت

شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم

فرستاده برسان آب روان

ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی

حدیث بنده را در چاره سازی

ای سنایی با ثنایی هر زمان

شود خاک وبی‌بر شود رنج اوی

گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل

پیکر عدل چون به دیده‌ی شاه

ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار

چو گوینده‌یی کو نه برجایگاه

از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست

سیاست را ز من گردد سزاوار

نه جانست این کت همی جان نماید

چون که بشناختش همالش بود

فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی

به شیرین گفت هین تا رخش تازیم

براهیمان بسی بودند لیکن

گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت

با دل او خاک مثال ینال

ز مشک آرایش کافور کرده

به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند

جهد بسیار شد به شور و به شر

گهم نکبت چرخ اخضر گرفته

خوان نهاده بساط گسترده

شاه چندان که جهد بیش نمود

وز نمودار خانه تا بفریش

قدر اهل هنر کسی داند

بر زمین آمد آسمان را میل

او چو در کار مملکت پرداخت

خالی از زلف عنبر افشان‌تر

وزان قصیده همین قطعه یاد می‌آرد

بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد

گهم حلقه‌ی دام سودا گرفته

همه کارداران گیتی‌فروز

جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار

که مشتاب در چنگ این نره شیر

بزمت به کدام لاله زاراست

باغ نفروختم به زور و به زر

باز از نوعی دگر حیران شدند

باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد

سکندر ز سوری چنان دور بود

بیامد به نزدیک نوشین‌روان

بستریم این شبهت از دلهای خویش

نهادند سر سوی کاوس شاه

قدر شب قدر خویش دریاب

هرکسی را به قدر پایه نواخت

عین عزت کرده بر وی عین ذل

که در صد قرن چون عطار ناید

همه چرب گفتار و شه چرب دست

به دشمن بماند همه گنج اوی

ز خاقان پرستارزاده نخواست

همی برفروزم چو آذرگشسپ

مجنون به نثار در فشاندن

عبرت انگیخت از سپید و سیاه

که گنجش ز گنج تو افزونترست

بر آیین سالار ترکان پشنگ

که این خوان پوشیده پر یا تهیست

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

داده بر دست فتنه رشته دراز

ثبات سعی در قطع تمناست

در قبله تو کنم نمازی

کرده همرنگ روی گنبد خویش

که من نیز بینم همان دل خوشی

ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟

برکن ز چنین شکار دندان

نه ترا لذت طعام و شراب

توانا به ناتندرستی رسید

کز سخن خویش نگردیده‌اند

کردند نخست بر وی آهنگ

لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت

به پیغمبری داشت ارزانیت

مستی کن و باقی را درده به عزیزانت

به کردن کار کار ما نیست

گاو زر در ناله‌ی زار آورد

درو ریگ رخشنده مانند نور

شکست اندر دل آن تیر جگر دوز

از خدمت شاه سر بتابی

چشمی از خال نامسلمان‌تر

نه در کس دهائی نه در ده کسی

یلان را همه کند شد دست و پای

نی نی غلطم که تیغ بر سر

یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به

چنان گفت کافروخت آن بارگاه

مروحه جنبان شود از زور بال

هم قافله قیامت من

کامداست از بهشت رضوان حور

گشائیم سر بسته‌های سپهر

هم‌آوازی که پا برخاست چون کوه

کاول نه به صیقلی رسید است

وز یمن سر برآورید سهیل

که ناگه ز پی برفروزد چراغ

مالش خاکستر از او برده رنگ

آن به که درو ز دور بینم

باغها گرد باغ او چو حرم

برو عرضه کردند خود را تمام

چون سگ نفست نرساند گزند

چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش

خادمانی به لطف پرورده

بمیرد هر که در ماتم نشیند

آوازه او فتاده در شهر

گفت آفت نارسیده دریاب

در تجارت شریک مالش بود

به تنهائی جهان را خورد نتوان

بلا باشد که باشد جان ز جان دور

ننهاد در آن حرم کسی پای

که هنر نامه‌ها بسی خواند

گهی روزی دوا باشد گهی درد

جای پروازگاه من دگر است

دلگرمی من وجود من سوخت

فشانده دست بر خورشید و بر ماه

چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست

ای تو کم از خار ز خود شرم دار

که بفرستد سلامی خشک ما را

یک کنیزک به جای خویش نبود

که بوی عنبر از خامی برآید

کنه‌ی کون گاو خر آسان

ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت

که از تو نشنوند این داستان هیچ

آروادین قحبه‌ی مسلمانا

نقاب از چهره‌ی جان بس نموده‌ست

عطارد ورای قمر یافت ماوا

بر این پهنه زمانی گوی بازیم

هر که حاضر دعات بفزاید

تا شود آن بر خریت پرده پوش

نه مانند دریا برآورده کف

بساطی هست با لختی درازی

ناتوان نرگس توان ترا

که به چشم هنر بصر ندهد

زدن کوس شاهی بران پهن دشت

بر این سوگندهائی خورد بسیار

رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز

ز ماهی درم یابد از گاو گنج

چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ

ز کافورش جهان کافور خورده

تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد

حجابی فرود آورد نقشبند

برو بوم و پیوند وآرام خویش

کنون بردعش خواند آموزگار

پیش خوانده گفته را با گفته‌ها کردار کو

گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود

بنزدیک سالار شد هوشیار

صلاح جهان در وفای منست

بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار

که پنهان بدو آن فرشته سپرد

به دست حادثه منشور بر سر منشور

کمندی که بی دور باشی بود

که بر باطنش چیره گردد ودادی

به سامان شد از دانش اندوختن

هستی و نیستیش به یک بار چون شرر

برین آفرین آفرین می‌کند

از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب

فلک جامه در خم نیل افکنان

شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر

عمارت بسی کرد بر روی خاک

نهاده گرز افریدون و رستم

جوانبخت را خواند نزدیک تخت

هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار

درآور به رقص این دل تنگ را

عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی

رساند از زمینم به چرخ بلند

وانگه به دست باد کند بر جهان نثار

ز شهر وز شوی خود آواره گشت

تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان

به خسف شکوفه زمین را شکافت

باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن

سبو ناید از آب دایم درست

وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی

چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد

چنگ در آل عبا خواهم زدن

بنا کندی آن گنج برداشتی

پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری

درق‌های زر درعهای سفن

گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش

جهان گو ممان چون جوانی نماند

ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم

بریم آنچه از ما به غارت برند

وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی

به آهنگ پیشینه برداشت گام

بگو تا چون خلیل و ادهمی کو

علم برکشیدند بر میسره

منه نام جان بر بخار دخانی

که آمد لب سبزه را بوی شیر

با کف او سنگ نگین تکین

گهش در گیاروی و گه در گله

نخستین ورق زو درآموختند

برآرایش دستکاران روم

برآرای جامه برافروز جام

که در دل نه در سنگ شد جایگیر

که ریزم بر اورنگ شهوار او

کزان سکه نو بود نقش کهن

من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست

به میدان کسی نیز گویی ندید

گر ازین دعوی بی‌معنی قدم یکسو نهی

بداندیش گیرد سر تخت ما

بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان

ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد

زرکانی کی روایی بیند از روی کمال

برانداخت هامون کلوخ از مغاک

به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ

نهاده به خیمه درون تخت زر

زان دو تا عیسی و دو تا بیمار

ره راستی گیرم امروز پیش

چندین سوابق از پی کام تو آفرید

آتشی از فقر و غنا برفروز

گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای

عرب چون بدان دیده بگماشتند

این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه

چشم آن طرفه‌ی بغداد ز ما عقل ربود

گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب

در آن بوم آباد و جای مهان

بموی لشکر گهی ساختن

دلیل آنکه عشقش در نهاد است

به زنجیر اندر آرند و فروشند

ز هنجار لشگر به یک سو فتاد

نه مردم همین استخوانند و پوست

چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها

هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا

جوانی بود خوبی آدمی

چو افگنده شد شست مرد دلیر

یار دو رنگت کند آخر هلاک

خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو

اگر برد خواهی چنان مایه بر

سپاسی برین کار بر من نهی

غرض گر آشناییهای جانست

آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید

مگر مار برد گنج از آن رو نشست

که بر در بپایند ارمانیان

هجویست که همچو طوق لعنت

سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای

ارسطوی دانا بدان دلنواز

صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو

بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش

شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی

کسی کو برد برتر و خشک رنج

به عالم در فراوان سنگ و چاهست

گر تو بر اوج من گذر یابی

بری گردد از خویشتن چون سنایی

جناح از خدنگ غلامان خاص

پیاده شو از لاشه‌ی جسم غایب

پیش سگ آهو نکند جان تلف

حکمت و خرسندی و دینش بشست

به هر گردشی گرد پرگار دهر

تنی از نازکی درونه فریب

هیچ دندان نمانده در دهنت

ای دولتی آن شبی که چون روز

بسی نیک و بد مرد را کرد یاد

زآنک می‌دانیم کین راه دراز

بد مکن از گردش دوران بترس

بداند هر که با تدبیر باشد

سر زلف معشوق را طوق ساز

خویش را دیدند سیمرغ تمام

جسم سخن جلوه گه جان کنند

لیلی چه سخن؟ پری فشی بود

تو زان بهتر و برترم داشتی

تو چه دانی تا چه داری پیش تو

ولی او هم هم‌آوازی چه داند

خردمند آن بود کو در همه کار

چو فرمان چنین آمد از شهریار

مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

رو که ترا آن خری دیگر است

چونی ز گزندهای این خار

سمور سیه روبه سرخ تیغ

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

اگرچه زین نمط صد عالم اسرار

به یک گز مقنعه تا چند کوشم

دگر عادت آن بود کاتش پرست

چنین داد پاسخ که آری رواست

اگر من گنهکارم از انجمن

ای رحم نکرده بر تن خویش

نهیب بلارک به پرهای مور

چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت

پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم

چون منعم خود شناختندش

چو تنگ آمدش وقت بار افکنی

گشاده روی باید بود یک چند

نشستند هر دو به هم شادمان

رای تو چه کردی ار به تقدیر

فریب ورا پیر دانا نخورد

چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی

نباید که با او نتابی بجنگ

بی‌صیقلی آینه محال است

صبا بلبلان را دریده دهل

بر آن مه ترکتازی کرد نتوان

در زمستان سیم آرد در نثار

شه چو نه سخنی شنید از این دست

دگر ره ندید آن سخن را شکوه

گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز

با چنان زلف و خال دیده فریب

کان شحنه جانستان خونریز

هم از آب حیوان اسکندری

به فرمانبری چون توئی شهریار

یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم

خوشدل نزیم من بلاکش

ترازو طلب کرد و کردش عیار

خمی هر کس از گل برانگیخته

دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز

مرغان زبان گرفته چون زاغ

بر این گوشه رومی کند دستکار

سخن چون بدینجا رسانید ساز

همه گرد کرد اندران شارستان

خرسند شدن به یک نظاره

که از هر سواد آن سیاهی بهست

بیابن و وادی و دریا و کوه

هرکه آمد لگام گیر شدند

چون من به کریچه و گیائی

دلش زان شبان اندکی برگشاد

چو دیدم کزین حلقه هفت جوش

همان کو سخن سر به سر نشنود

مردم ز حفاظ با نصیب است

برون رفت و روی از جهان در کشید

به شه گفت رهبر که این ریگ پاک

چو شه فرمود گفتن چون نگویم

گر سهو شود به سجده راهم

و گر بودی او یک تنه یادگیر

شکسته شد آن مرغ را پر و بال

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

که دارد چنان بزمی ازخسروان

ز کتان و متقالی خانه باف

بدانیم کاین خرگه گاو پشت

آنکه عیب از هنر نداند باز

چو گشت از ثنا پیر پرداخته

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

جهاندار گفتا ازین درگذر

چو شه در عدل خود ننمود سستی

از آن لشگر آنچ اختیار آمدش

رمضان آمد و همی سازند

من از وحشت دل سوی حضرت تو

روز تا روز شاه فرخ بخت

گربه آنموش را بکشت و بخورد

ملک را گوی در چوگان فکندند

تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد

شیر نر پنجه برگشاد به زور

چو ریگی است تیره‌گران سایه نادان

مگر دانسته بود از پیش دیدن

هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت

خاکش از بوی خوش عبیر سرشت

کار بی‌رونقان بساز آورد

شاه کرد از جمال منظر او

گفت چون آمدی بدین هنگام

ماه و خورشید بچه‌ای زادست

تشنه در آب او نظر می‌کرد

عاقبت چون ز کینه شد سرمست

سوی مسجد شدی خرامانا

بود یک شمه از دکان عطار

کاهل سنت چنینت فرماید

زر فشاند در خزان از شاخسار

چو آبی است روشن سبک‌روح دانا

همی پیچم از کرده‌ی خویشتن

که از فره پادشاهی ماست

هیچ دل را نبود جای شکیب

آبی تند است و آتشی تیز

گه ز خوان پایه‌ی غم قوت دگر می‌نرسد

نزیبد پرستار در پیشگاه

رحمی بکن نتیجه‌ی جان نیز باز ده

شب و روز می‌گشت با آن گروه

نبودند جز شادمان یک زمان

در میان شبهه ندهد نور باز

تهمتی از دروغ بر من بست

مجنون چه حکایت؟ آتشی بود

کنی روز بر من برین جنگ تنگ

بود خود سیمرغ سی مرغ مدام

کدخدایی سرا اولوالالباب

ز کنجد درو روغنی ریخته

تا ندانیم که اندر همدانیم همه

با خود آی آخر فرواندیش تو

در سرای دگر نهادی رخت

وآتش زده بر به خرمن خویش

که بیرون آردش از سینه ریش

پای تا سر همه لطافت و زیب

نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه

جز آن هم ملک هم جهان پهلوان

با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا

مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار

هفت پیکر فدای پیکر او

هردم که جز این زنی وبال است

کار مسیحاست که ایشان کنند

همه نقره شد نقره‌ی تابناک

نداند به گفتار و هم نگرود

دم لابه کنان نواختندش

شد از زخم او در جهان ناپدید

سخنگوی مرد از سخن ماند باز

رفتگان را به ملک باز آورد

نخجیر گر او شدی تو نخجیر

وفای عهد بر ترک مراد است

که آمد مرا زندگانی بسر

که هم شارستان بود و هم کارستان

قانع شده‌ام ز هر ابائی

همه پیکر تخت یکسر گهر

که جولان زدی در جهان ماه وسال

نه رفیق و نه چاکر و نه غلام

این مردمی از ددان غریب است

گر چه فتد پیش تو اول به خاک

چنینست فرمان پروردگار

سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد

وان کیست که دارد او دل خوش

چه غم گر سد بیابان در میانست

نقاب سخن شد برانداخته

تا کند خصم را چو گور به گور

بگشاده زبان مرغ در باغ

در گردن تست تا قیامت

پسندیده‌تر صد هزار آمدش

میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت

چون می‌گذرانی اندر این غار

دور مکافات کند ز آن بترس

بر آن تختور شد جهان تخته پوش

به خودش میهمان پذیر شدند

گشت از قدم تو عالم افروز

همه عیب مرا هنر یابی

چگونه درآمد به خاک درشت

زهره شیر عطاردش دادست

شد گرم و زبارگی فروجست

جمادی رسم دمسازی چه داند

مروت را در آن بازی خجل یافت

چونکه بد مهر دید باز فروخت

در سجده سهو عذر خواهم

هر چه بیایی ز علایق بسوز

بسازد گاه با گل گاه با خار

آب دندانی از جگر می‌خورد

زان به که کند ز من کناره

تا شکمش نیست پر آب و علف

که بر مه دست یازی کرد نتوان

زو هنرمند کی پذیرد ساز

که تنها خوار تنها میر باشد

که کسی بشکند گه سخنت

که پای و سر نباید هر دو دربند

بر آن پستان گل بستان درم ریز

سلیح مردمی تا چند پوشم

که بس کام از لبش زان گفتگو داد

چو دایه آیتی در چاپلوسی

شگرفان شور در میدان فکندند

گه این گنجشک راگویم زهی باز

جامه‌ی اطلس چو سزای خر است

کز اندیشه گردد دل من تهی

رضای شاه جویم چون نجویم

شرم ناید همی روان ترا

که تا رایگان مهره ناید به دست

سر مرز توران و ایرانیان

که مهمانی نوش خواهد رسیدن

تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز

سخنها کزو گنج شاید گشاد

بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر

پدید آمد جهان را تندرستی

عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار

همه ساله با نوعروسان نشست

شب و روز نسودن از تاختن

که زیبا منش بود و زیرک نهاد

ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان

به تاراج دشمن شود رخت ما

چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور

زلالی چنین ساختم گوهری

هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب

چو خوبی رود کی بود خرمی

کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر

در دانش خویش بگشاد باز

هر آنکو هست عاصی از تو یکدم

که بر نام ما نقش بند این نگار

به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر

سکندر دگر صورت انگاشتند

پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی

بنا کرد چندین گرانمایه شهر

از تر و خشک عالم خاک آفریدگار

که آبی درو زندگانی دهست

بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن

درافکن بدین گردن آن طوق باز

کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار

همان قاقم و قندز بی دریغ

حقا که بود موقن و باقی به بقایی

برو سخت شد درد آبستنی

نه هر صورتی جان معنی در اوست

زده پره بر گشتن بی قصاص

خرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقری

زمانه بسی گنج دارد نهان

توانا را به امر تست ستارا توانایی

در باغ را بسته نگذاشتی

سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم

که آگاهم از روز فردای خویش

ولی چون عیسی‌بن مریمی کو

سخن گوی را بر گشادی ضمیر

که تا با شه جان به حضرت پرانی

ز ماهی درم یابد از گاو گنج

کند او ز خویشی خود انفرادی

طلسمی پدید آمد از زیر خاک

تا چه کند ملک مکان مکین

ز نامحرمان روی پوشیده گل

چو موسی ره طور سینا گرفته

بر آن گوشه چینی نگارد نگار

ز بسیار سنگین فزون بود بار

زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف

نظرها به همت ز هر سو گشاد

چو عنقا شد از بزم شه ناپدید

فریبندگی را اجابت نکرد

که بردند پیشینگان دگر

به انکار خود دیدشان هم گروه

ز بال عقابان تهی کرده زور

ز خورشید رای تو و نور دستت

نشسته برو شاه توران سپاه

آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

بدین خرمی گلستانی کجاست

شد سال گذشته وان دد و دام

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟

تا نگردد جان تو مردود شاه

به پیش اندرون پیل پولاد پوش

نشاید کرد بر آزار خود زور

گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »

دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم

خم نقره خواهی وزرینه طشت

ترسم مجنون خبر ندارد

نکته وران طایفه‌ای دیگرند

چون سوی سیمرغ کردندی نگاه

نیوشنده یک تن که بخرد بود

روانبود که چون من زن شماری

سواران کجا گوی او یافتند

برفتم به نزدیک خاقان چین

به ویرانه‌ی بار بنهاد و مرد

ای دل به وفای من نهاده

که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت

دگر گفت کای شهریار بلند

که مردی عزیزی و آزاد چهر

مخور تنها گرت خود آبجوی است

زان کف خاکستری آور به کف

در تماشاش روز و شب بهرام

به نوروز جمشید و جشن سده

پندارم کاسیای دوران

ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد

نمود اندر هزیمت شاه را پشت

چو از ساختن باز پرداختم

لیلی سمن خزان ندیده

این هجو که برق سینه سوزی‌ست

جهاندار مهین خورشید آفاق

ریاحین سیراب را دسته بند

گردش همه دست بند بستند

آهو اگر میل گیا می‌کند

کنیزان داشتی رومی و چینی

وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار

شکرانه این چه می‌پذیری

یوز بر آهو چو کمین آورد

زنست آخر در اندر بند و مشتاب

جهان را چنین درد سرها بسیست

در هر چه نظر کنی به تحقیق

منم مجنون دشت بینوایی

ز هر زاغی بجز چشمی نجویم

بسی در بران در ناسفته سفت

در غار همیشه جای ماراست

لاف خرد چون زند آن خود پرست

جداگانه در روغن هر خمی

چو پی سست و پوسیده گشت استخوان

پرگار به خاک در کشیدی

هر که در این مزرعه شد دانه کار

بسی خلق را از ره صلح و جنگ

گمان بودشان کانچه قرنش دراست

چون برق ز خنده لب ببندم

آنکه پرورده‌ای به نعمت او

بپالود روغن ز روشن چراغ

اگر نخل خرما نباشد بلند

دراج زدل کبابی انگیخت

تو چه دانی به زیر سقف سرای

به اندازه بردار ازین راه گنج

سلبهای زربفت نادوخته

مجنون بگذاشت از بسی جهد

ولی این بر سبیل اتفاق است

گزین کرد هر مردی از کشوری

ز هندوستان تا به اقصای روم

در پای رضای زاهد افتاد

چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب

در آن بزم کاشوب را کار نیست

فرستاد کارندش از جای پست

وانگه ز سر گناهکاری

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

به پژمرد لاله بیفتاد سرو

به گفتار شه مغز را تر کنم

به فرمان من نیست گردان سپهر

بویژه ز بهرام وز ریونیز

که برداری آرام از آرامگاه

فلک تا بود نقش بند زمی

چنین بود تا بود بالا و زیر

پلاشان چو شیر است در مرغزار

که تاریک پروانه‌ای سوی باغ

بپرهیزم از روز عذر آوری

همه تخت و پیرایه را سوختم

گر کسی پیکان به خون پنهان کند

دست و رو را بشست و مسح کشید

سر نیزه از طاسک سرنگون

نه آب از بر ریگ باشد به چشمه

ستم گرگ برگرفت از میش

خواجه گر نوح راست کشتی‌بان

شده بلبله بلبل انجمن

نه سلطان خریدار هر بنده‌ای است

چو بشنید آن جستن و باد اوی

نکته‌های خوب من چون شکر آید مر ترا

ز روی و ز مس قالبی ریخته

که آن جای جنگست و خون ریختن

در آب چشمه سار آن شکر ناب

دشت عرب را پسر ذوالیزن

شب و روز از اندیشه چندان نخفت

همی راه جویند نزدیک شاه

به چیزی ندارد خردمند چشم

از پی چه معالجت نکنند

به گنج گران عمر خود بر مسنج

همی گرز بارید همچون تگرگ

چون به ترتیب خوان نهادندش

به زیر آر جان خران را چو عیسا

اگر ترسی از رهزن و باج خواه

بدو گفت رستم که چندین سخن

اسیران که از بربر آورده بود

لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را

چو بسیار جست آب را در نهفت

طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد

وز اول تا به آخر آنچه دانست

تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن

بدو گفت رو به اسکندر بگوی

همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل

ازو شاه بشنید و نامه بخواند

گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی

ز مثقال بیش آمد از من گذشت

همیشه در شرف ملک شادمان بادند

تخت گیرد کلاه بستاند

ترا در صومعه بود ار شفاعت

نبینند پیرایش یکدیگر

ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست

نزنی لاف خدمت اشراف

طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس

سوم باره از رای مشکل گشای

بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت

ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد

گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک

آمد از بشر بی‌خود آوازی

در حوصله‌ی تنگ تو زین بیش نگنجد

خرابی داشت از کار جهان دست

می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان

شاه بس کز کنیزکان شد دور

هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم

ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه

سنایی‌وار در عالم تو بنگر

شنبه آنجا که قسم شنبه بود

همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت

بیخ دیگر خیالها برکند

ملک را ز آفرینشت شرفست

گفت کامشب رسیدم از ره دور

تا به حدی که خشک شد جگرش

تا بدان جرم از جنایت خویش

رغبت هرکسی بدو شد گرم

همه دل بود چون میانه نار

که گفتی و افگندی از مهر بن

که نو گشتی آیین آتشکده

پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی

نکشی بار منت اصحاب

همی چاک چاک آمد از خود و ترگ

مبنداد بر تو در خرمی

که تا همچو عیسا شوی آسمانی

در خور پایه نزل دادندش

ز راه دراز آمده دادخواه

بپرهیزگاری کنم داوری

برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار

او ز غنچه خون در پیکان کند

چه با گیو و با رستم آویختن

نمود آنچه باشد حقیقت نمای

لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز

باغ را بستد از من درویش

نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای است

ز خاک عراقت نباید گذشت

آن دو عیسی دو ناتوان ترا

کزو بازماند بپیچد ز خشم

فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر

نه فرخ فرشته که اسکندر است

بدیدی تا به ساق عرش بلغم

چون ز طفلی که بر گرد گازی

همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور

و زینگونه در ره خطرها بسیست

گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب

ز گیتی نگیرد کسی‌یاد اوی

غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر

به درگاه او پیشکش ساختم

یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان

دل درو بست و شد بدو خرسند

کردی بر آفرینش ذات تو اختصار

برانگیخت شهری به هر مرز و بوم

تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن

غمی گشت زان کار و تیره بماند

از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار

بسی گفتنیهای ناگفته گفت

این هدیه چو دادند نخواهند جزایی

بنشیند غبار بنشاند

صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری

برافشان به بالای سرو بلند

ز بهرش ارحمی و ترحمی کو

ز روم وز هر جای کازرده بود

بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم

کاغانی برون آورید از نهفت

از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی

باز ماند از گشادگی نظرش

خاک عجم را پسر آبتین

غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد

همچو جمشید در نظاره‌ی جام

به کنیزک فروش شد مشهور

پرداخته گشت از آب و از نان

نمی شد لب تشنه با آب جفت

بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم

همه گل بود بی میانجی خار

به چنگال شاهین تبه شد تذرو

بگفت کان مغز در سر کنم

بود این سیمرغ این کین جایگاه

وآن دگرها چنان کز آن به بود

آنگه دارد که سر ندارد

که غارت کند آنچه بیند به راه

کی شوی مقبول شاه آن جایگاه

دلم از دیدنت نبود صبور

بدانسان که بد گفت باید دلیر

ز تاراج هر طفل یابد گزند

از غبار درت اشباح و صور بر دیوار

وآفرین‌نامه‌ای به هر طرفست

مجنون چمن خزان رسیده

به پرچم فرو ریخته طاس خون

به شاهی برو خواندم آفرین

آمد از هر سوئی شفاعت نرم

به مردانگی هریکی لشگری

چو کبک دری قهقهه در دهن

انوشه بدی وز بدی بی‌گزند

باز را کرد با کبوتر خویش

ای ماه ترا چه جای غاراست

سپرهای چون کوکب افروخته

جز این نامه نغز را بار نیست

ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب

آواره شدند کام و ناکام

دگر قصه سخت روئی مخوان

نه من داده‌ام گردش ماه و مهر

زمین زان بید صندل سوده بر ماه

سر بر سر دستها نشستند

بر آن خسروی بام عالی نشست

نه چندان که محمل کش آید به رنج

که لعل اروا گشاید در بریزد

تا عهده به سر برد در آن عهد

بدین فرخی گنجدانی کجاست

برون آورید از گذرهای تنگ

فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست

کو صید شد و تو صیدگیری

که خاکست پر گنج و حمال گنج

فکنده ز نامردمی مردمی

جهان از دستکار این جهان رست

در معرض گفتگو فتاده

پس او دلیران تندر خروش

بفرمود کارند سیبی ز باغ

به چوگان زدن نیز نشتافتند

آراسته کن نظر به توفیق

بنفشه برو ریخته صد هزار

به تخت کیان تخته بردوختم

ز لوث آرزو گشتن نمازی

قمری نمکی ز سینه می‌ریخت

به فرخندگی در تو دیده سپهر

روان شد به امید روشن چراغ

بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه

ترسم که بسوزم ار بخندم

که هرچ اندرین ره نیابی مجوی

در این داوری سر نپیچی زراه

از دگران پاره‌ای انسان ترند

جدول به سپهر بر کشیدی

وزآن صورت اسبی انگیخته

به گوگرد سفید آتش همی کشت

همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه

می‌کرد دعا و بوسه می‌داد

بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت

کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی

به جولانگاه لیلی می‌کند گشت

پوزش بنمود و کرد زاری

مگر مدت دعوی آید به سر

که تنها خور چو دریا تلخ خوی است

زنگ از آن آینه کن برطرف

که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق

ز نابخردان بهتر از صد بود

که بس بیمار وا گشت از لب گور

آرد از آن دانه همان دانه بار

کله‌داری کند با تاجداری

نه چون دیو از فرشته استراق است

به هر زیفی جز احسنتی نگویم

سینه خود را به زمین آورد

که از روزن فرود آید چو مهتاب

همی جان خویشم نیاید بچیز

همه دهر نور تجلی گرفته

دل خود را فزونتر ریش می‌کرد

ورد میخواند همچو ملانا

چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد

موج طوفانش محنت افزاید

داغ جگر سیاه روزی‌ست

نه عنبر بر از آب باشد به دریا

به خواب و به آسایش آمد شتاب

فتاده در پس کوه جدایی

جز از مرد جنگی نجوید شکار

کش بنشانند اگر زیر دست

در بدنش مشک ختا می‌کند

می‌کنی صبح و شام غیبت او

که برون تا کجاست سیر همای

بار الها که توبه کردم من

ز هر سو عروسان نادیده شوی

دامنت بادبان کشتی شد

همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان

گران سایه زیر سبک‌روح بهتر

سم باد پایان ز خون چون عقیق

اسیران رومی که آورده‌اند

نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت

لیلی دم صبح پیش می‌برد

هم او داد زیور سمرقند را

ورا دختری پنج بد چون بهار

شدند آن زمان رومیان زردروی

همه در نیم شب نوروز کرده

سپردم نگین چنین گوهری

تا نیابی در فنا کم کاستی

سخت است برای کون یاری

در وحشت خویش گشته‌ام گم

غرور جوانی چو از سر نشست

ور بسوی خویش کردندی نظر

ز بیرون دهلیز پرده‌سرای

قضای بد نگر کامد مرا پیش

به درویش ده آنچه داری نخست

ره سوی صیدگاه بی گاهش

ما که چو پرگار قدم می‌زنیم

زآن چاه گشاده سر که پیش است

به شحنه توان پاس ره داشتن

آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

آنکه زدی شعله‌ی خشمش جهان

به باید خویشتن را شمع کردن

از آن علم کاسان نیاید بدست

بودند بر او چو دایه دلسوز

نهانی صحبت جانها به جانها

جهان دارد به زیر پادشاهی

ز پیشانی پیل تا پای مور

بر غار تو غم خورم که یاری

بلعجبی چند که بی سیر پای

نه هر کش صحت او را تب نگیرد

من آنجائیم وین سخن روشنست

دوران چو طلسم گنج بربود

فکنده سایه کوه غم به کارم

بدان پشتی چو پشتش ماند واپس

تو نیز ار به یونان شوی باز جای

برقی که براق بود نامش

خانه‌ی تابوت تمنا کند

مگر ماه و زن از یک فن در آیند

به خم درشد از خلق پی کرد گم

صیاد بدین سخن گزاری

غرضها را همه یک سو نهادن

به گوشی جام تلخیها کنم نوش

فرستم عروسی بدان بزمگاه

بگشاد سلام سفره خویش

تا چو نظر جانب او افکنی

چنان واجب آمد به رای درست

رقیبان بفرمان شه تاختند

هر فاخته بر سر چناری

در ره این معده که بادا خراب

چهارش هزار اشتر از بهر بار

از آن سیمگون سکه نوبهار

منگر که چگونه آفریده است

وانکه آدم شدی ز اقبالش

به کف برنهاد آن نوازنده سیب

فروزنده گوهر ز دستش بتافت

من دل به وفای تو سپرده

تو همین سقف خانه بینی و بس

کفی خاکم و قطره‌ای آب سست

زری تا دهستسان و خوارزم و چند

گویند مرا چرا نخندی

بپرسید پس موبد موبدان

نشستم به کنجی چو افتادگان

غلامان گردن برافراخته

خرسند همیشه نازنینست

در یزک داری ولایت جود

پس سی چهل روز یا بیشتر

ز رخسار میخوارگان رنگ می

کز تو به نظاره دل نهادم

بدین کار چون بگذرد روزگار

بدان تا جهان را تماشا کند

گشاده ز پهلوی اسب بلند

چو پیمانه‌ی عمرش آمد به سر

نهاده گردن آهو گردنش را

طبیبان لشگر بزرگان شهر

که گوئی که پرورد خواهد تو را

برآیی به گرد جهان چون سپهر

وزین هر یکی را یکی خانه کرد

به لشگر مگوور نه از عشق سیم

مرا از کریمان صاحب زمان

مگر کان چراغ آشنائی دهد

شاه پرسید ازو حکایت خویش

اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی

چو خواهی که یابی بسی روزگار

عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند

جهاندار با موبد سرفراز

سرافراز گردان گیرنده شهر

به صد مرد گپانی افراختند

برون آی ازین سبزه جای ستوران

از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه

ازیشان چهل مرد دیگر بکشت

از این روی در شبهت افتاده‌اند

گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن

هم غریو تو چون غریو غریب

چو سالار هشیار بشنید رفت

چو زانکار گردند پرداخته

سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت

از سر فتنه برد مستیها

چرا تو نگویی مرا نام خویش

هنر پیشه را پیش خواند اوستاد

ای وفا همعنان عنای ترا

یاسمین را چار ترکی برنهد

نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار

شنیدم چو اینجا وطن ساختی

کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید

بهر گوئی که بردی باد را بید

نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو

شه پیلتن با هزاران امید

بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا

ماه تنها خرام از آن آواز

خدایگانا امید داشت بنده همی

به خروارها قندز تیغ‌دار

مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

تا نیست اختران را آسایش از مسیر

سخن‌های زیبنده‌ی دلنواز

از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن

چون به نیروی رأی فرزانه

ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل

علی الجمله جواب نامه در دم

ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی

سودی آورده‌ام برون ز قیاس

آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن

چو روز درخشان برآورد چاک

انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک

نامداران و موبدان سپاه

عافیتی دارد و خرسندیی

گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را

ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان

تیز خاری که در گلستان بود

اگر فارغ شدی در دین ز دنیا

اگر شاه خشنود گردد ز من

ز برهان جیب تو و معجزاتت

از برون هر کسی حسابی ساخت

بدو گفت بیژن مرا زین سخن

این به زور آن به زر همی‌کوشید

وز پی آن که در تظلم گاه

در بقا هرگز نبینی راستی

ز خانه برون تاختندی به کوی

دریافتنش به جای خویش است

همه شارستان جای بیگانه کرد

بود این سیمرغ ایشان آن دگر

یکایک خبردادش از هر چه هست

به بوئی همی داد جان را شکیب

به آب چشم شسته دامنش را

ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار

پسندیده باشد به فرهنگ و رای

وان قفل خزینه بند فرسود

که این برتر از دانش بخردان

بسی شیرخواره درو برده‌اند

سر از چشمه زندگانی بر آر

به آزادی جان آزادگان

و او زر خود به زور می‌پوشید

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

نیاید ز من بر کسی دست زور

رفق روش تو کرد رامش

ازو نام نیکی بود یادگار

آهوی شیر گیر همراهش

گر اینجا خیالیست آن بی‌منست

بر او نیز هم تنگ شد رهگذر

شکستی در گریبان گوی خورشید

وحشی نزید میان مردم

سمرقند نی کان چنان چند را

که ترکیب اول چه بود از نخست

نشست و سخن رفت چندی به راز

خرسندی را ولایت اینست

فرو دید خضر آنچه می جست یافت

کشیدندی از مرد سرگشته سر

زان چنان سود هست جای سپاس

کان دیده‌وری ورای دیده است

نوندی نه بینی به جز لور کند

پس و پیش لشگر کشیده قطار

لاله را از خون کله بر سر نهد

مجنون چو چراغ پیش می‌مرد

ز اسکندری هم به اسکندری

رصد بندی کوه و دریا کند

وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه

چون غم نخورم که یار غاری

ز گستاخ کاری فرو شوی دست

ز نر ماده‌ای آفریده نخست

هم خروش تو چون خروش غراب

شد دور ز خون آن شکاری

نشان جست از آواز این هفت خم

نشستند برگرد سالار دهر

آب دارنده و آبشان در سنگ

گر زین گذرم حرامزادم

کدامین دده خورد خواهد تو را

درآری سر وحشیان را به مهر

همه گرد آمدند بر در شاه

تا رفت بر این یکی شبانروز

به یک روزه روزی نپرداختی

گران‌بار گردند و یابند بیم

از پی چشم زخم بستان بود

حلوا و کلیچه ریخت در پیش

به خاکستر آتش نگه داشتن

که روی شاه پشتیوان من بس

مجلس آراستی به هر خانه

تو سر ز وفای من نبرده

شبان را به خواندن سرافراختند

به کار عیش دست‌آموز کرده

این تظلم نیاورم بر شاه

گریه است نشان دردمندی

درم ریز کن بر سر جویبار

به کار دیگران پا جمع کردن

کرد کوته دراز دستیها

در زمزمه حدیث یاری

سمور سیه نیز بیش از شمار

سری و با سری صاحب کلاهی

کس درون حساب را نشناخت

خسک بر خستگی و خار بر ریش

بهر گوشه‌ای گل برآورده خوی

که چون دربندی از روزن در آیند

هم ز غربت هم از ولایت خویش

نه هر کس را که تب گیرد بمیرد

برایشان فرو خواند فصلی دراز

به دیگر گوش دارم حلقه در گوش

بند برقع بهم کشید فراز

سواد زمین دست بیضا گرفته

کزو چشم روشن شود بزم شاه

ندرم موش را بدندانا

دولت تست پاسدار وجود

گر گریبانت تر شود شاید

حجاب از میان گردد انداخته

چو سنگ سیه زیر آب مصفا

فراوان درفش بزرگان بپای

بنزدیک خسرو خرامید تفت

که بنگاه درویش را کس نجست

منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی

عنان خود به دست دوست دادن

بر و کشور و بوم و آرام خویش

درو سنگ و هم‌سنگش انداختند

وندر ره توحید چنین جوی بهایی

غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

یکی رخنه چون رخنه آبکند

بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب

تا زبر دست کسان جا کند

همه تیغ کین آب داده به زهر

که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند

که تا چرمه در ظل طوبا چرانی

همه پاک با غلغل و گفت و گوی

چو خرمهره بازار از او پر شدی

که چونست کز ما نیاری تو یاد

شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار

که آسان مهرش از دل بر توان داشت

مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور

یکایک همه رزم را ساخته

خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز

دیده شود هر چه بود دیدنی

آثار حسن عاریتی بر رخ قمر

کمر بسته بر پشت پیل سپید

وی بقا همنشین نشان ترا

عجب مهریست محکم بر دهانها

که در ثنای تو بر سروران شود سرور

شده تا نمد زین به خون در غریق

در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن

چون سگ افتاده‌ای به دنبالش

تا نیست آسمان را آرامش از مدار

توئی مانده باقی که باقی بمان

کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان

چرخ برین نقطه غم می‌زنیم

وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار

من تیره را روشنائی دهد

ز عشق راهت ابراهیم ادهم

لاف وفای که زند، مشنو آن

گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری

نبشتم یک به یک نه بیش نه کم

اینت حقیقت ملک راستین

فضله‌ی مردار شود مشک ناب

بست رخ بی ریا دل بی غمی کو

بگسترد یاقوت بر تیره خاک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

زان تازه شود جنون پاری

ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی

هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد

سیه کرده‌ست روز و روزگارم

به پیش جهاندار ننگی مکن

از تتق عرش نمایند جای

وزین نامور بی‌گناه انجمن

کش پرد پشه در هوا ومگس

من اندر شکایات امروز و امشب

رسول آن نامه را بستد به اعزاز

چو غازی به خود بر نبندند پای

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

ای سنایی راست می‌گویی ز کج گویان مترس

جهاندار بنشست و کاوس کی

چو افراسیاب آن سخنها شنود

خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست

گاه ولی گوید هست او چنان

شمسه‌ی گوهر و شمع دل سرگشته‌ی من

بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید

زده بر در خیمه‌ی هر کسی

نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول

سلیح سیاوش مرا ده بجنگ

ازو بستد آن چار پیل سپید

آه که آیینه به زنگ اندر است

چو مرگت بود سایق اندر رسی تو

شوم کین این ننگ بازآورم

چرا آمدستی بنزدیک من

وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم

نافرید آفریدگار مگر

ز گیتی دوچیزیست جاوید بس

به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد

چو در طبع کسی ذوقی کند جای

مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال

پدر از جستجوی ناموران

ور سایه‌ی تغیر تو بر جهان فتد

نی نی آنسوی سقف جایی هست

مرا یاد تو باید بر زبان بس

چو از شهر یک سر بپرداختند

حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد

دور ز هر نقطه که برداشتیم

چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد

آن مسافر هران شگفت که دید

بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور

یاری چه کس است ناتمامی

هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو

کسی نیست بی‌آرزو درجهان

از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای

اگر گوید در آتش رو، روی خوش

کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را

چون رسیدم به شهر بیگه بود

شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس

خواجه خرامنده به سد احترام

صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری

چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر

داشت میلی تمام در نخچیر

مرا مگذار با این کوه اندوه

گفتا نکنم هلاک جانش

شه ز بس جستجوی تافته شد

من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر

از تو بد بیند آنکه باتو نکوست

نشست و باده پیش آورد حالی

چون فلک بی‌قراری از غم و رنج

ور نظر در هر دو کردندی بهم

آه از این معده‌ی آتش نشان

زان پس که جهان گذاشت با او

آب در زیر سروهای جوان

اول اندازد بخواری در رهت

سرب چو بگداخت نماید چو آب

به گل چیدن بدم در خار ماندم

گه نهد بر فرق نرگس تاج زر

به توقیع گفت آنچه هستند خرد

کرسی سر چون سر زانو کنند

بر سفت چنان نسفته تختی

رونقی کز تو دید دولت و دین

مرا در شبستان فرستاد شاه

ندارم طمع بر زر و سیم کس

غلط گفتم نمودش تخته عاج

می‌چکید آب ازان دو لعل نهان

سرگشته پدر ز مهربانی

مرا گر بدست آرد ایزد پرست

ببین قارون چه برد از گنج دنیا

پایه گاه دشمنان به شکست

مجنون ز نشاط این فسانه

بهی چهره‌ی باغ چندان بود

بهشت از حضرتش میعادگاهی است

کرد زندانیم به رنج وبال

با وحش کسی که انس گیرد

فزون آمد از وزن صد پاره کوه

چه پنداری که او زین غصه دورست

هرکجا جام باده نوشیدی

لیلی به کرشمه زلف بر دوش

ازین خوی خوش کو سرشت منست

نگهدارم به چندین اوستادی

به چشم آهوان آن چشمه نوش

گستاخ روان آن گذرگاه

ببینند کز هر دو پیکر کدام

بسا قفلا که بندش ناپدید است

پی تعجیل برگرفت به پیش

بنگر که ز خود چگونه برخاست

همان ملک را داری از فتنه دور

چه افزایش و کاهش نو بنو

به هر چشمه شدن هر صبح گاهی

هم گنج شدی که در زمینی

درآمد شبانه به نزدیک شاه

هوسهای این نقره زر خرید

انجمن ساختند و رای زدند

چونی و چگونه‌ای چه سازی

وز این بی خبر بد که پروردگار

نفس را چو زین طارم نیل رنگ

ز یکسو ماه بود و اخترانش

ترسم چو نشاط خنده خیزد

بقا باد شه را به نیروی بخت

هزار نخستین ازو بیسراک

به خاری و خزری و گیلی و کرد

بلبل ز درخت سرکشیده

زن دانش‌آموز دانش سرشت

ز پروردگیهای پروردگار

رخ آراسته دستها در نگار

گفتا بگشای چهر با من

کسی کو سماعی نه دلکش کند

جهان را به آمد شدن هر که هست

عروسی چنین شاه را بنده باد

چون روز سپید روی بنمود

کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید

گهی تاختن در طراز آورد

بنا کرد شهری چو شهر هری

همه بارشه بود پر زر ناب

ز قاقم نه چندان فرو بسته بند

کنی خلق را دعوت از راه بد

به پیرامن برکه آبگیر

سری بودی از مغز و از پی تهی

جز این گفت با من خداوند هوش

مداوای بیماری انگیختند

به عذر شب دوش فرمود شاه

بهر این خون ناحق ای خلاق

شدند انجمن با سرافکندگی

دو سنگ است بالا و زیر اسیا را

وشاقان موکب رو زود خیز

چه میگفتم و در چه پرداختم

پدید آمد آن چشمه‌ی سیم رنگ

چو خورشید از آن رخنه درتافتی

نبینی که ده یک دهان خراج

ز جنباندن بانگ چندان جرس

سنان در سنان کوکب افروخته

ز دیگر طرف سرخ رویان روس

منم پیشوای همه هندوان

چه مشغولی از دانشت باز داشت

همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور

دگر هرچ‌باشد نماند به کس

جز زیان مرا زبان ترا

که آتش فروزند در بزمگاه

در طبع کو کنار مرکب کند سهر

بی‌مرادی که باز یافته شد

گاه عدو گوید بود این چنین

هم از درگه ایزد آیم بدست

کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر

بگرد اندرش روستا ساختند

نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار

بسی رخنه در کار و کشت منست

بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار

ز دیگر سو شه و فرمانبرانش

صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز

که تقدیر آن کرد شاید که چند

کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار

بفمود تا نزد او شد دبیر

تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی

که شمشاد با لاله خندان بود

برافروخت از بخت و شادی نمود

بر جهان داد دوستان را دست

سنایی گردد از یاد تو خرم

که نتواندش کاروانها کشید

که محکم رود پای چوبین ز جای

اگر آشکارست و گر در نهان

نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان

ز سوسن بیفکن بساط حریر

بنرمی و چربی و چندین سخن

دهد شیرافکنان را خواب خرگوش

به جمع عزیزان عقلی و جانی

صدای خم آواز او خوش کند

بپیش اندر آوردشان چون سزید

گه کند در تاجش از شب نم گهر

مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری

به نانباره هر چار هستند خرد

شدند آن سپاه از جهان ناامید

کرده خونی چنان به گردن خویش

یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی

نو آیین‌تر آید چو گردد تمام

جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم

چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب

نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی

بران فحل آفاق فرخنده باد

من تصدق دهم دو من نانا

بر آوردن مقنع وار ماهی

گران سیر زیر و سبک سیر بالا

که چون در سیاهی بود زندگی

در عشوه‌ی شب ز فردا گرفته

باغ نادیده ز ابر فروردین

ز دست اسیران نباید شمرد

به شادی دویدندی از هر کنار

بیش از نظری نداشت با او

وین سخن را کمینه رفت دو سال

برفتم بران نامور پیشگاه

کجا بودم اشهب کجا تاختم

گذرگه درآمد به دهلیز تنگ

شاه را قصه کرد و شاه شنید

خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار

که مه نایب مهر باشد به نور

برجست و نشست شادمانه

آب دیده ولی نه آب دهان

گور صد شیر کنده بود به تیر

بدو یاد سرسبزی تاج و تخت

بنا بود پیشینه شد پیشرو

جامه همرنگ خانه پوشیدی

باز برگیرد به عزت ناگهت

چگونه ورا پرورد وقت کار

برجست بشفقتی که دانی

کان صنم را رضا ندید در آن

هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

به دیدار تازه به رفتار تیز

بسا کیسه کز نقره و زر درید

سرکشی را به پشت پای زدند

هم عادت وحشیان پذیرد

وگر چند یابم بر آن دسترس

به کردن کشی کوه را کرده خاک

شهر در بسته خانه بیره بود

مجنون به وفاش حلقه در گوش

ز بر سختنش هر کس آمد ستوه

گهی بر حبش ترکتاز آورد

سبزه در گرد آبهای روان

گر گنج نه‌ای چرا چنینی

کز آنان کند شهر کردن کری

دولختی دری دید لختی شکست

وز آن راهی که آمد باز شد باز

کردند درون آن حرم راه

چو سیمی که پالاید از ناف سنگ

بدان نقره نامد دلش را شتاب

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

سوز از دهنم برون گریزد

به دهلیز درویش دزدند باج

فرومانده برتن همه فربهی

که زوال آمدش از طالع برگشته‌ی من

من با تو تو با که عشق بازی

نظر نقش پوشیده دریافتی

ز هر گونه شربت برآمیختند

سر شیب را برفراز آورم

اما ندهم به رایگانش

سری در سماعش نجنباند کس

به آنجا رسیدم سرانجام کار

دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی

نانی بشکن به مهر با من

سپر در سپر کوکبه دوخته

به دارنده‌ی دولت و دین خود

در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه

طیاره شدی چو نیک بختی

سراپرده‌ای دید بر اوج ماه

بتی یارب چنان و خانه خالی

باز به آن نقطه گذر داشتیم

سیفور سیاه شد زراندود

چو لوحی ز هر دانشی در نبشت

نه دورست او ولی دانم صبورست

برفتند چندی سواران جنگ

مجنون صفت آه برکشیدی

فروزنده چون قبله گاه مجوس

که شه را نیز باید تخت با تاج

قله‌ی قاف را هوایی هست

وآن وضع به خود چگونه شد راست

که بیرون از اندازه بودش دو گوش

نیرزد گنج دنیا رنج دنیا

که نزدیک او آب بودش بسی

ز باغ دولتش طوبی گیاهی است

به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت

چو وابینی نه قفل است آن کلید است

گلستان دانی آتشگاه و آتش

به کاری می‌شدم دربار ماندم

به اندیشه پیر و به قوت جوان

چراغی را درین طوفان بادی

هر نفسش تیرگی دیگر است

نگهبان را مجال دم زدن نیست

زین هرزه درای بد کلامی

شعله فروزنده آتش فشان

اینهمه جرم آن رگ هندوست

عجب دارم کزان بیرون نهد پای

آن طرف عرش تکاپو کنند

در آ خورشید مانند از پس کوه

لیک کند خوردن آن جان کباب

صوف و سقر لاط به دست غلام

آنقدر لابه کرد و زاری کردی

دگرباره عزیزی کار فرمای

نیست شو تا هستیت از پی رسد

برادر بد و چند جنگی پسر

وان زینت باغ و زیب گلشن

بدو داد گیو دلیر آن زره

بود این یک آن و آن یک بود این

تو دایم در میان راز می‌باش

نه می در آبگینه کان سمنبر

همه رنج لشکر بتن برنهم

می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن

فرمود به دوستان همزاد

ابا رستم گرد و دستان به هم

رخ دختران را بیاراستند

بر همه روشن بود آیینه وار

به دانائی ز دل پرداز غم را

بیاراست بر هر سویی کشتزار

سوی مادرانشان فرستید باز

چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت

چون خربزه مگس گزیده

هزار آغوش را پر کرده از خار

رغبتش جز به صید گور نبود

ز بیخ و بن درختی کی توان کند

گر از کوه جفا سنگی در افتد

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

هر گنج که درون غاریست

هر جا به سخنوری نشیند

چو خود بد کردم از کس چون خروشم

شه بدو باغ دادو گشت آباد

دل داد به دوستان زمانی

بیا ای شمع رویت مایه نور

حساب دیگر آن بودش در این کوی

سخن گفتن نغز و کردار نیک

لیلی به صبوح جان نوازی

زین ترا عیب چون توان کردن

به رنج آید به دست این خود سلیم است

وز آن صورت به صورت باز خوردن

نا خوردنت ارچه دلپذیر است

آنکه به ره خار فشان بست بار

درین دوران که مه تا ماهی اوراست

همان آرزو را پدیدست راه

دیدند فتاده مهربانی

اوج پروازم ار بود انصاف

ز هر کشور که برخیزد چراغی

حالی آن لعل آبدار گشاد

وجه خورش من این شکار است

وگر گوید که در دریا فکن رخت

نخستین سبب را در این تاروپود

معده و حلق ناز و نعمت تو

تا بر تو به قطع لازم آید

هر قدمش فکری و رایی دگر

هزار دیگر بختی بارکش

گوزن و شیر بازی می‌نمودند

زآنجا که چنان یک اسبه راندی

جاذبه‌ی او نفس اژدر است

ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ

عقل کار افتاده جان دل داده زوست

چون بخت تو در فراقم از تو

روح به دمسازی روحانیان

نهادندی آن کله خشک پیش

مرغ در مرغ برکشیده نوا

شد شاه ز کار خود پشیمان

آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست

نشسته جهان‌جوی بر جای خویش

گر کیان را به طالع فرخ

گل چون رخ لیلی از عماری

همان روشنک را که بانوی ماست

چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی

هم در آن کاروانسرای برون

ز قاروره و نبض جستند راز

خبر داشت کان سد اسکندریست

بخندید و گفت الرحیل ای گروه

همه عمرش بران قرار گذشت

ولیک آرزو درمنش کار کرد

نخیزد ز مازندران جز دو چیز

بنا نو کنی این کهن طاق را

گشت عاجز که چاره چون سازد

که چندان که شاید شدن پیش و پس

چه گوینده عاجز شد از گفت خویش

پس پشتشان رستم گرزدار

بشر چون باز کرد دیده ز خواب

چند زیر لبم دهی دشنام

برآراست از زینت و زر و زیب

بکش کرده دست و زمین را بروی

نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت

او ز همه فارغ و آزاد و خوش

نشستند صورتگران در نهفت

اگر آشتی جست خواهی همی

رای ایشان بدان کشید انجام

گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی

چو باد خزانی درآید به باغ

ابر پهلوانان و بر موبدان

مردمی کرد در جهان داری

ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور

نه چشمه که آن زین سخن دور بود

ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب

بانوی خانه پیش بنشستی

ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم

دگر رهروان کاین کمر بسته‌اند

بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک

چو اسکندر آن تخت و آن جام دید

خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه

مغانه می لعل برداشته

ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد

چنین بلبلی در گلستان او

چو مرگت بود قاید اندر رهی تو

به اندازه آنکه نزدیک و دور

آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح

جوابی که آن کان فرهنگ سفت

اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی

در و بند اول که در بند یافت

هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال

سوی کشور خویشتن کرد رای

نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او

در آن بزمه خسروانی خرام

حریفان خلوت سرای الست

شنیدم که خضر آمد از دورو گفت

خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را

چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند

سر دامن و آستین بلا را

ز بس خشت آهن که شد بر هلاک

ز خلق ار چه آزار بینم بسی

مگر کان غنا ساز آواز رود

چو نزلی چنین خوب و آراسته

بباید چنین گنج را دسترنج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج

سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد

به خزرانیان راست آراسته

بر آن گوش چون تاج انگیخته

شبانی بر آن ژرف وادی گذشت

فروزنده سنجاب و روباه لعل

چنین باز داد ارشمیدس جواب

سخنهای سربسته دارم بسی

چو وامق سر زلف عذرا گرفته

که اکنون هنرها نشاید نهفت

خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار

به باد مغان گردن افراشته

بر دامن او نشسته ماریست

روی با رخت و منت دار از بخت

با دگر وحشیانش زور نبود

زبان گشته حیران گلو گشته ریش

همه بارهاشان خورشهای خوش

ز خویشان شاه آنک بد نامور

تا تو هستی، هست در تو کی رسد

بری تا شود کار آن ملک راست

زین یک دو نواله ناگزیر است

کز نفس آیینه رود در غبار

در همه عالم کسی نشنود این

سریری نه در خورد آرام دید

که صبح مرا سر برآمد ز کوه

پیش هر منکر افسرده خزانیم همه

سر زلف بر گل بپیراستند

زمانه دهد جای بلبل به زاغ

به گر شوم از شکم بریده

پس دیوار گو غماز می‌باش

به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

فرستاده شد با فرستنده گفت

وزو بازجستندی احوال خویش

هست کار کلاغ گه خوردن

بر راه نهاده چشم روشن

چراغ جهان تاب را هست نور

نشیننده را رفتن آمد فراز

کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند

تا بر پی او روند چون باد

لحد بسته بر کشتگان خشت خاک

بجوئیم از اجرام چرخ کبود

کناس دود که فضله چیند

پرسید ز هر کسی نشانی

یکی دیو مردم یکی دیو نیز

جهان ملک آفاقش آورده پیش

ببین بی‌مهری این شام دیجور

کان از دگری ملازم آید

مبارک نفس باد بر جان او

ازو اشتری چند را بار کرد

هست قایم مقام قله‌ی قاف

مجنون به سماع خرقه بازی

درافکن می خسروانی به جام

ز غفلت فروشوئی آفاق را

هاضمه‌ی او دم آهنگر است

مغزی شده مانده استخوانی

در آن جفته طاق چون طاق جفت

مرا بود بر جملگی دسترس

صحبت او مایه‌ی چندین جفاست

جفت توام ارچه طاقم از تو

چو باغ ارم مجلسی دل‌فریب

که بالاش تنگست و پهلو فراخ

باز چو گردید به ره داشت خار

گر بازخریش وقت کار است

ز زر داشتی طوقی آویخته

به سر درکنی هر چه در سر کنی

جسم به همخوابی جسمانیان

غمگین شد و گفت با ندیمان

به خوی بد از رهزنان رسته‌اند

در آب خشک می‌کرد آتش تر

هر دمش اندیشه به جایی دگر

دوران دواسبه را بماندی

نمودار فالش بلند اختریست

ترا بر سایه او را بر سر افتد

مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای

بیرون زده سر به تاجداری

چه اقبالها در کنارش کشند

که پشتم نیز محرابست چون روی

اگر جان ستانم اگر جان دهم

که غم‌غم را کشد چون ریگ نم را

که ویرانه را ساخت باروی گنج

چو از دستت رود رنجی عظیم است

همی بست بیژن زره را گره

ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست

نخواهم که آزارد از من کسی

خطای خود ز چشم بد چه پوشم

همی گفت کاوس هر بیش و کم

دهندش روغنی از هر ایاغی

در آن خم بدین عذر گفت آن سرود

تا بحدی که گشت گریانا

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

به یک جرعه تا نفخه‌ی صورمست

به شرط خرد زان خردمند یافت

تا ببندم میان زیان ترا

ارغنون بسته در میان هوا

بکرد آفرینی برسم ردان

روان کرد و با او بسی خاسته

چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

نگردد کهن تا جهانست ریک

بکوشی که این کینه کاهی همی

که رسم نیا را بیارد بجای

عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار

که نویسند نامه بر بهرام

ستردند زاری‌کنان پیش اوی

ز چپ بانگ پرطاس برخاسته

روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز

زمین برومند و هم میوه دار

دو فرسنگ برسان ابر بهار

که این سنگ را خاک سازید جفت

ز مشتی لت انبان آبی و نانی

بر دم آن‌بار مهر کرده درون

نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار

وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج

منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری

که پیدا کند مرد را دستگاه

هم سوی تو به دیده‌ی احول کند نظر

که بر تشنه‌ی راه زد جوی آب

تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن

جلوه برداشتی ز هر دستی

ز رشک گونه‌ی دشمن چو گونه‌ی محرور

مغاکی تهی دید بر ساده دشت

نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم

آسمان گردان زمین استاده زوست

ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر

وگر بود هم چشمه‌ی نور بود

بر بام خرابات چه جغدی چه همایی

نرد با صد حریف چون بازد

هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار

مگر کان سیاهی بر آن آب خورد

ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی

طعمه‌ی صعوه و گلوی عقاب

همان کره اسبان نادیده نعل

تا نشد عمرش از قرار نگشت

که نگشاید آن بسته را هر کسی

پیش آن ریگ آبدار نهاد

مردمی به ز مردم آزاری

خانه و باغ داد چون بغداد

خانه بر رفته دید و خانه خراب

به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن

نه کنیزی چنانکه باید یافت

یک آغوش از گلشن ناچیده دیار

هفت خوان بود با دوازده رخ

تذرو و باز غارت می‌ربودند

سفید چشم حسود تو چون تن ابرص

نروید گیاهی ز مازندران

می بدان آریم که برخیزم

بدین سان بود گردش روزگار

چون زاب تیغ دوده‌ی سلجوق بیخ ملک

زمین بوسه دادش که پرورده بود

خشم نبودست بر اعداش هیچ

مدتی گشت ناپدید از ما

اگر چنانکه دهد شهریار دستوری

چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند

گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل

نخستین بران آفرین گسترید

تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست

شهنشاه را گشت روشن چو روز

تو روی نشاط دل آنگاه بینی

وز آن چون هندوان بردن ز راهش

لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود

برایی که دستور باشد خرد

چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا

کدامین ره آید تو را سودمند

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند

زهی تاجداری که تاج سپهر

گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند

دست از آلوده دامنان می‌شست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ

شود برگ ریزان ز شاخ بلند

گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ

ازین هریکی را یکی کار داد

که ای شاه پیروز جاوید زی

به استاد گاران درگه سپرد

گر نزد سنایی بشدی خلقت اول

شبی صد کس فزون بیند به خوابش

نگه کن که خون سیاوش که ریخت

بدان تا گریزند طفلان راه

فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود

گرچه در بذل و جود بنماید

چو برگشت برداشت پیل و رمه

ز زر گوش را گنجدان داشتی

بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین

گفت اگر بر پیش روم نه رواست

گور چندان فکندی از سر شور

درو آتشی چون گل افروخته

چون رسم حواله شد برسام

کوه چون سنگی شد از تقدیر او

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

کفی خاک با او چو کردند یار

گلابی را به تلخی راه می‌داد

گهی خورشید بردی گوی و گه ماه

نبشتند کز روم صدمایه‌ور

گل باغ شه عالم افروز باد

ترسم که ز من برآید این گرد

آسمان با بروج او به درست

عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

خبر داشت کز راه نابخردی

و گر خاری ز وحشت حاصل آید

چون شنیدم که خواجه مهمانست

تا نگردی محو خواری فنا

ز بلغار بگذر که از کار اوست

ربع فلک از چهارگوشه

خصم را نیز چون ادب کردی

آن همه غرق تحیر ماندند

وشق نیفه‌های شبستان فروز

اگر جای تو را بگرفت بدخواه

دختر خوبروی خلوت ساز

آن سوخته را به دلنوازی

به من ده که می خوردن آموختم

ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور

تا دل شاه را چگونه برد

تا باد کی آورد غباری

به کم مدت از کار پرداختند

یکی را گفتم این جان و جهانست

گفت مردم ز تشنگی دریاب

چون محرم دیده ساختندش

ده و دوده را برگرفتم خراج

خبر دارد که روز و شب دو رنگ است

هرچه فرمود عقل بنوشتند

لیلی ز درون پرند می‌دوخت

سریری که جز آسمانی بود

چو آید رنج باشد چون شود رنج

سرو بن چون زمردین کاخی

وانگاه گرفت گریه در پیش

ز برزین دهقان و افسون زند

دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست

می‌جهد شعله‌ی دیگر ز زبانه‌ی دل من

من مار کز آشیان برنجم

بدان داوری دستگاهی نداشت

قضیبی زدندی برآن استخوان

نهالی بود خسرو رسته زان گل

مجنون همه ساز و آلت خویش

الانی ز پس ایسوی بر جناح

رهانی جهانرا ز بیداد دیو

بیفگند چوگان کمان برگرفت

در فصل گلی چنین همایون

چو صاحب رصد جای در خم گرفت

طبیب ارچه داند مداوا نمود

این ریاحین ز قاف روید و بس

وان جفته نهاده گرچه جفت است

چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان

در آن وقت کردم جهان خسروی

همی خواست کید بپشت سپاه

مرد ارچه به طبع مرد باشد

ستاره چگونه بود صبحگاه

بدان راه می‌رفت چون باد تیز

به گردن پاس داری طوق تسلیم

کان آهوی بی گناه را دوش

سواد حروفیست دست آزمای

ز یزدان پاک آمد این جان پاک

گاه چو مو بر سرآتش به تاب

بدین زیرکی جمعی آموزگار

طلسمی درفشنده دروی پدید

به پیروزی این نامه‌ی دل‌نواز

در آن صحبت که جان دردسر آرد

چنانش آمد آواز هاتف به گوش

اگر راست گفتی که چونست حال

هزار سوم ناقه‌ی ره نورد

آینه‌ی دل که پر از نور باد

همان به که پیش از برانگیختن

مرا بیشتر زانک بنواخت شاه

ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را

آتش این هاضمه گیتی فروز

موشکی بود در پس منبر

شنیدم کز این دور آموزگار

شانه زن از پنجه به قسطاس خویش

سر افشانی تیغ گردن گذار

مرا جز دود دل در بر کسی نیست

همان معنی که گفتی در بیان آر

خانه که سست آمده آنرا بنا

یکی باره‌ی تیزرو برنشست

هر که بدی کرد بجز بد ندید

ازین پس بتخت و کله ننگرم

مزدور قراچه‌ی قرشمال

از افراسیاب اندر آمد نخست

انتقام فلک نمی‌دانی

همان یاره و طوق وگوهر نداشت

ز عین علم با عین عیان آر

داده ز درت هزار خوشه

بنزدیک پیران بدان رزمگاه

همی بازخرند خویشان به زر

جز از ترک رومی نبیند سرم

چو مدت نماند از مداوا چه سود

نیابی فرق از امید تا بیم

بی تفکر وز تفکر ماندند

بهامون خرامید نیزه بدست

از راه وفا شناختندش

تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه

کی رسد اثبات از عز بقا

دو رخ را به خون دو دیده بشست

کزین بیشتر سوی بیشی مکوش

رخت مقیمان نهد اندر فنا

که شدی پشته‌ها چون گنبد گور

بحر آبی گشت از تشویر او

آرند ز راه چاره‌سازی

زه و توز ازو دست بر سر گرفت

همچو حلاج زند مرد علم بر سردار

ور شکیبا شوم شکیب کجاست

گرایش نمائی به کیهان خدیو

شعله فروزنده و آفاق سوز

از دامن غار یار غاری

که چرخ و زمان و زمین آفرید

که هم جان قوی بود و هم تن قوی

گاه قصب درگذر آفتاب

پرسید ز حال مادر خویش

دست خواهندگان چو دید دراز

شوم دور ازین جای بگریختن

که باشد دیگری تا دم برآرد

مجنون ز برون سپند می‌سوخت

کدامست با درد و رنج و گزند

سپردم دگر ره به یزدان پاک

از نفس تیره دلان دور باد

در جمله بوستان رسد درد

سر چو سیمرغ درکشید از ما

هوا را ندید از زمین گرد خیز

چو شمع صبح تا مردن بسی نیست

دادم به سگ اینت خواب خرگوش

چوتنها بد از کارگر یار داد

نیارد به‌هم بعد از این روزگار

ریش کن از غایت وسواس خویش

رستی تو ز جهل و من ز دشنام

آتشم را بکش به لختی آب

شدندی بر آن کله فریاد خوان

ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل

بر خاک تو پاسبان گنجم

خنک مرد با شرم و پرهیزگار

در هفت کشور بر او کرده باز

حمامی پخ سگلمش ابدال

برکند و سبک نهاد در پیش

ده بکشتی یکی نیازردی

به زیر زر و زیور سرخ و زرد

کرد که یک بد که عوض سد ندید

سر با سر من شبی نخفته است

سایه‌ی صاحب آفتاب و سحاب

ترا بر دامن او را بر دل آید

حق نان و نمک نمی‌دانی

لیلی ز وثاق رفت بیرون

قمریی بر سریر هر شاخی

مقنع نیز داند ساختن ماه

کش نیاری تو در شماره‌ی خس

نیروی تنش به خورد باشد

شاه حلوای او چگونه خورد

به شیرینی بدست شاه می‌داد

نگهداری اندازه‌ی نیک و بد

نوالش گه شکرگاهی شرنگ است

آمدم باز رفتن آسانست

ز باد سردش افشانند کافور

به آیین خود برگ راهی نداشت

از آن روشنترم وجهی دگر هست

پاک دامن جمیله‌ای می‌شست

تهی دستی شرف دارد بدین گنج

نه ساو از ولایت ستانم نه باج

جهان بستد کنون دربند جانست

فرستادن به ترکستان شاهش

زود برد این خبر بموشانا

چرا گنج صد ساله داری نهان

چنین آتش کین بما بر که بیخت

پوست ناکنده دانه را کشتند

صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار

گل از رشک آن گلستان سوخته

بنه هرچ آمد بچنگش همه

گهی شیرین گرو دادی و گه شاه

چشم ندیدست بر ابروش چین

چو گنجش ز مردم نهان داشتی

که خود جاودان زندگی را سزی

هفت خوان و دوازده رخ تست

بوسه باران کنم لبان ترا

که صد نوک زوبین نبینی در آن

سخنهای بایسته چندی براند

نه بیند کس شبی چون آفتابش

نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی

ستیزند با حجت ایزدی

احیای سنت شعرای بزرگوار

به ناگاه اصلش بن غار اوست

که از مرگ رویت شود زعفرانی

زمن ایمنی هم به سر هم به مال

کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر

چراغ شبش مشعل روز باد

همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز

چنان بود اگر صبح باشد پگاه

سیاه روز حسود تو چون شب دیجور

خورم خاصه کز تشنگی سوختم

به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری

میانبر ز پیکر برانداختند

غلام‌وار دهد بوسه آستانه‌ی در

کس بی کسانش به جائی رساند

زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان

دیگر خدمت خسروان کرده بود

تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار

چو زنگی چرا گشت باید سیاه

آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم

که سقراط شمعی است خلوت فروز

که پرهیز و عشق آبگینه‌ست و سنگ

برآورده دودی به چرخ بلند

از دیده نمودی ره تحقیق سنایی

به زندان کن زندگانی بود

رها کرده و پای اجزا گرفته

دل باغبانان شود دردمند

سریر تو را سر برآرد به مهر

به هم سنگیش راست آمد عیار

چو خال شب افتاده بر روی روز

سر انداختن کرده بر خود مباح

پی چرخ و دنبال انجم گرفت

که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد

شبانه در آن ژرف وادی رسید

همان آب او معنی جان‌فزای

برآورده از جوی خون لاله زار

به من داد چینی کنیزی چو ماه

سرآمد توئی بر همه روزگار

مژدگانی که گربه تائب شد

گرچه بر خنگ همتش گیتی

ز قرآن ربوده کمال فصاحت

شده خار از آتش چون زر به دست

چون ندانستند هیچ از هیچ حال

کادمی را به وقت پروردن

کان مرغ شکسته بال چونست

ستوری مسین دید در پیکرش

ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن

هم زمینش خاک بر سر مانده است

درین صندل سرای آبنوسی

اگر گنجی آرم ز دنیا به دست

از ایشان جز او دخت خاتون نبود

سخن چون زان بهار نو برآمد

هر لحظه به نوحه بر گذرگاه

یکی بود پیکر دو ارژنگ را

اگر باز خرند گفت از هراس

نگارنده‌ی هور و کیوان و ماه

نشسته شاه عالم مهترانه

ریاحین ز بستان شود ناپدید

با مدادان که این غزاله‌ی نور

گفتی افسانهای مهرانگیز

هرسو بطلب شتافتندش

بجز سرتراشی که بودش غلام

یک امشب ار صبوری کرد باید

یکی پیشه کار و دگر کشت ورز

به کابله را ز طفل پوشند

به راهی که خواهم شدن رخت کش

چه خوش نازیست ناز خوبرویان

گر اندازه ز چشم خویش گیرد

لیلی چو گل شکفته می‌رست

پس آنگاه شاهش بر خویش خواند

نه هرکس که آتشی گوید زبانش

مکن شهریارا گنه تا توان

هر نقش بدیع کایدت پیش

عراق دل افروز باد ارجمند

بشکر زهر می باید چشیدن

چون بر این قصه برگذشت بسی

من سوده ولی درم نسود است

چو در کس ز جنبش نشانی نیافت

ملک پرویز کز جمشید بگذشت

چنین داد پاسخ که راه از دو سوست

آوازه روانه شد به هر بوم

دریده دهن بد سگالش چو داغ

ولی چون چاه نخشب آب گیرد

چو کام از گوی و چوگان برگرفتند

صیاد سلیح و ساز برداشت

بلیناس فرزانه را پیش خواند

سر خفتگان را براری ز خواب

چاره کام هم شکیبائیست

شوریده بدی چو ریگ در راه

همان سد یاجوج ازو شد بلند

رساندی زمین را به آخر نورد

شربتی آب از آن زلال چو نوش

گفتا من از این حساب فردم

جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج

پژوهش کنان چاره جستند باز

تا یکی روز مرد برده فروش

بینید که آن سگان چه کردند

همه کارشان شوخی و دلبری

ندارم سر تاج و سودای تخت

گر تو آیی به شهر به باشد

از سرخ و سپید دخل آن باغ

توئی در جهان شاه بیدار بخت

چو آمد کنون ناتوانی پدید

کاتب نامه سخن پرداز

بند سر زلف تاب داده

به یاد حریفان غربت گرای

ندانیم کز مادر این راه رنج

زیر سروش که پای در گل بود

به یک هفته ننشست بر جامه گرد

نیابد به دیدار آن شمع راه

که امشب چه نیک و بد آید پدید

همه عالم تنست و ایران دل

هزار چهارم نجیبان تیز

که ملک جهان را ز فرهنگ ورای

بگفت این و برزد یکی باد سرد

جست کوهی در آن دیار بلند

بدو مجلس شاه خرم شده

بیا تا نشینیم و شادی کنیم

فرستادگان خواست از انجمن

نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی

به بیمم دهی به زخم سنان

نیابت بجای آری از دین و داد

بیامد گرازان بران چشمه باز

ز گفتار او شاد شد شهریار

خشم ز دشمن بود و حلم ازو

به شب ماه ناکاسته چون بود

همان خون پرمایه گودرزیان

پلاشان یکی آهو افگنده بود

سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس

وگر بر دروغ افکنی این اساس

ز شهری بداد آمدستیم دور

بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد

پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس

بر آهنگ آن ناله کانجا شنید

آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ

نگه کرد قیصر بران سرفراز

آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه

چو دستور دانا چنین دید کار

لگام حکم ترا کام کام برده نماز

به شهوت قرب تن با تن ضرور است

طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا

به قلب اندرون روسی کینه جوی

به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا

سحر گه سواری بیامد چو گرد

مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ

چو سوزن سنان سینه را دوخته

ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی

دامن فکرت به میان کرده چست

تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن

شه آگاه شد زان نمودار نغز

چو از غمز او کرد آمن دلت را

ساقیا باده بیاور که برانیم همه

درآمد به درگاه شاه جهان

مار که او بر سر آزار رفت

وگرنه که بیند زمینی سیاه

زنگ و غباری چو شود حایلش

جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر

نمی‌رفت از دل شیرین خیالش

خرد رشته‌ی در یکتای توست

رسم وفا از همه یاری مجوی

شبی دارم سیاه از ناامیدی

بیهده داده‌ست ز کف نقد جان

بس بودت دافعه آموزگار

کز دسته مهتر ایشک اغلی

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی

طوبی آن نخل باغ رضوانی

تف به روی تو بی‌حقیقت، تف

وز انجیل خط معما گرفته

که پردازم بدو از ذوق حالی

دلش جنگ جویان بچنگ دراز

که بجز عشق تو از خویش برانیم همه

کی گذارم بدین عنان ترا

کبابش بر آتش پراگنده بود

که بفزود چندین زیان بر زیان

کاو نکند فضله‌ی کس اختیار

کو ز اثیر آمده او از زمین

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

که ایران ازین سوی زان سوی تور

بدان چنگ و یال و رکیب دراز

خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار

از ایران سراسر برآورد گرد

بنزدیک فغفور و شاه ختن

زادن گل از همه خاری مجوی

چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی

یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز

وی همت تو حاصل امسال داده پار

سخنهای پیران همه یاد کرد

مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری

زو چو عنقانشان نداد کسی

چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور

یکی دانی مراد و نامرادی

کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران

فروزنده‌ی فر و دیهیم و گاه

وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر

ریش نگر می‌کند از بهر آن

آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز

داور ده صلاح ده باشد

به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر

میان عشق و شهوت راه دور است

کند مهربانی پس از بی‌زبانی

بویژه کزو شرم دارد روان

می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم

رفته به دریوزه‌ی عقل نخست

زاهد و عابد و مسلمانا

هرچه زین درگذشت رسوائیست

مشک شب را نهفت در کافور

که با جان داشت پیوند آن نهالش

الماس کسش نیازمود است

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار

رفع نماید دم صاحب دلش

که ترسم شبیخون درآید به بخت

دور چون دور آسمان ز گزند

بی زفان کردند از آن حضرت سال

زندگیش بر سر این کار رفت

بی خود به در آمدی ز خرگاه

هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب

به پیرایه و رنگ وافسون نبود

دستور بزرگ کوچک اغلی

سوی منزل اولین باز گرد

کشتن اولی‌تر است از آزردن

بهر مایه داری یک مایه کاس

بده از صبح وصلت رو سفیدی

جستند ولی نیافتندش

هم فلک چون حلقه بر در مانده است

به دیگر کده رخت باید کشید

نشود خس گرش تو خس خوانی

تا خون بجوش را نخوشند

به نوا داده هرکه را دل بود

که از نقره بود آن زمین را نورد

تف بر آن طبع و آن طبیعت تف

کانرا که غذا خوراست خوردم

برده خر شاه را رساند به گوش

ز روی خرد برگشائی نقاب

مهیا کنم قسمت هر که هست

جز مبدع او در او میندیش

یا به همت ببخش یا بفروش

تصاویر پرگار عالم شده

ز مهر سکندر شده سینه شوی

مجنون به گلاب دیده می‌شست

که کند گرم شهوتان را تیز

همان روز فردا چه خواهد رسید

گه افسانه گوئی گه افسونگری

اندام ورا چگونه خوردند

برآهوئی صد آهو بیش گیرد

کرا پای خواهد فروشد به گنج

یکی رخنه با کالبد در خورش

آسوده شدی چو آب در چاه

در سخن داد شرح حال دراز

نیامد به کف عمر گم گشته باز

ره آورد من بس بود خوی خوش

صیدی سره دید و صید بگذاشت

خروشی بیخود از خسرو برآمد

چو آهو گه تاختن گرم خیز

ز مقراضه مقراضی آموخته

کارش چه رسید و حال چونست

نیست گوینده زین قیاس خجل

برآورد گردون ازو نیز گرد

کز ایشان نبینم یکی را به جای

شد در عرب این فسانه معلوم

طوافی گرد میدان در گرفتند

شکر برداشته چون مه ترانه

سر و مال بستانم از ناسپاس

بخش نظر تو مهر ما زاغ

ز دیده رانده را در دیده جویان

شب آبستن بود تا خود چه زاید

در باغ را کس نجوید کلید

گلراز بنفشه آب داده

بجنبید و روی از رقیبان بتافت

پس هر نکته دشنامی شنیدن

که آوازه فضل ازو شد بلند

به گنج افشانی از خورشید بگذشت

درفش گره باز کن رای توست

گهی ماتم بود گاهی عروسی

که بست آنچنان کوه تا کوه بند

بسوزاند تف آتش دهانش

به گستاخیش نکته‌ای چند راند

جهان از آهنی کی تاب گیرد

شد از قاف تا قاف کشور گشای

نموداری آورد اینجا پدید

نیاری ز من جز به نیکی به یاد

که بی گنج نتوان شدن شهریار

نه چون خار زردشتی آتش پرست

شبی در جهان کیقبادی کنیم

زبان سوخته دشمنش چون چراغ

جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه

تو را دید دولت سزاوار تخت

سوی گوش او کس نکردی پیام

به نزدیک جام جهان بین نشاند

تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را

بدان مهربان چون نباشم به مهر

دو تا کرد قامت چو کارآگهان

همان چشمه کز مرگ دارد نگاه

که خاکست و خاکش کند سیر مغز

چنان بود اگر مه به افزون بود

که آید ضمیر از شمارش به رنج

فرستاد نامه به هر کشوری

همه خستگان از پس یکدگر

تو سنان تیز کن از دل و چشم

جز افسون چراغی نیفروختند

دگر باره اکوان بدو باز خورد

فضله‌ی مردار که دنیایی است

همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل

چو آن ناله را نسبت از رود یافت

بزرگان کجا با سیاوش بدند

بپرسید و گفت این سوار از کجاست

نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین

ملک فیلقوس از تماشای دشت

کجا خان ارمانش خوانند نام

کرده ز سودا در گفتار باز

خشمش در دین چو ز بهر جگر

اگر چه خداوند تاجی و تخت

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

اگر سد سال پامالت کند درد

نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان

بنال ای کهن بلبل سالخورد

به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان

خار گل و خار مغیلان جداست

نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف

در آن رخنه از نور تابنده هور

دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار

به شهوت قرب جسمانی‌ست ناچار

این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت

به خوی خوش آموده به گوهرم

نخستت کند بی‌زبان کادمی را

حلقه صفت سرشده دمساز پای

می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد

بدان صید وامانده‌ام زین شکار

گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن

نه با کس حرف گفتی نه شنفتی

سگبان چو از این سخن شد آگاه

از آن گل که او تازه دارد نفس

فروشید و افزون مجویید نیز

چرخ نگر کز نفس جان فزا

من ازدامن چو دریا ریخته در

نیوشنده چون دید کز خشم شاه

که خاتون چینی ز فغفور بود

شمع که آتش ز درون برفروخت

گفتند مگر کاجل رسیدش

دهم هر کسی را ز دولت کلید

شاه بهرام هم به عادت خویش

سدره کش عرش منتها گردد

پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد

بران جوهر انداخت اکسیر زر

کشف این سر قوی در خواستند

تو خود می‌دانی ای شمع دل افروز

گنج گهرم که در به مهر است

نظامی چو دولت در ایوان او

ندارد جاودان طالع یکی خوی

جوکی سر و روی ارمنی‌وش

زین هفت پرند پرنیان رنگ

مگر کان غلام از جهان درگذشت

ترازو را دو سر باشد نه یکسر

تف بر آن طبع بی‌تمیزانه

گامی دو سه تاختی چو مستان

جز این نیز بسیار بنیاد کرد

بدش با گنج دادن خنده‌ناکی

که وصف آن به گفت و گو محال است

نیروی کسی به نان و حلواست

برایشان یکی بانگ برزد که های

عروس شاه اگر در زیر خاکست

همی خورد و اسپش چران و چمان

مایل به خرابی است رایم

چو دوران ما هم نماند بسی

در این کشور که هست از تیره‌رائی

بسی پهلوانان که بیجان شدند

لیلی سر زلف شانه می‌کرد

ندارد ز گیتی کس این دستگاه

خه‌ای وارث بزم کیخسروی

ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل

مجنون سوی آن شکار دلبند

به مشکین زکال آتش لاله رنگ

صدائی برون آمدی از نهفت

برکشیده ز خط پرگارش

چون ماه غریبیت نصیب است

در آن موینه چون نظر کرد شاه

چوبگذشت و بگذاشت آسیب را

ز گیتی یکی بازگشتن به خاک

با اینکه ازو سیاه رویم

ترا از بزرگان پسندیده‌ام

بگوئید هر یک به فرهنگ خویش

به شبدیز و به گلگون کرد میدان

خویشان و گزیدگان و پاکان

سکندر که دارنده‌ی تاج بود

توئی گنج رحمت ز یزدان پاک

بی‌آزاری وسودمندی گزین

بر طره هفت بام عالم

سپاه از دو جانب صف آراسته

سکندر چو بر خط نگارد دبیر

نیز ممکن بود که در شب داج

از نوش لبان آن قبیله

ز جنبش نبد یک دم آرام گیر

به چاره‌گری نامد آن در به چنگ

چه بازارگان و چه یزدان‌پرست

درین غار چون عنکبوتان غار

ز هر قبضه‌ی خنجری در شتاب

مده بیش ازینم شراب غرور

به خواهش گفت کان خورشید رخسار

ز هر پیشه کاید جهان را به کار

عجب ماند ازان کار نظارگی

تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم

هشت خلدش یک ستانه بیش نیست

در خدمتت اختیاری نمانده

یک امشب ز دولت ستانیم داد

بود در مسجد آن ستوده خصال

داد کردن بر او حصاری چست

دگر باره پیر جهان‌دیده گفت

گرچه اقبال او که دایم باد

یکی روز با خاصگان سپاه

ز رشک نرگس مستش خروشان

جهانشاه برخاست نامیش کرد

این دو گوهر در آب خویش انداز

بدو گفت کز قصه کوه و دشت

به چشمی طیرگی کردن که برخیز

نظر خواست از وی در آیین جام

ناگهان روزی از عنایت بخت

شهوتی گر مرا ز راه ببرد

گرچه زینگونه برکشید حصار

کامد است از بهار خانه چین

نامه چون شد نبشته پیچیدند

مردمی کرد و مردم اندوزی

چونکه ایران دل زمین باشد

در نماز و نیاز و افغانا

بدین زیستم هم بدین بگذرم

که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز

ز گرد پی مور تا رود نیل

یا چنگ درنده‌ای دریدش

که یک دل نباشد دلی در دو کار

به گوهر زکردار بد دور بود

به بازار ارم ریحان فروشان

که این کار از آغاز چون بود پیش

شب و روز باد آفرین خوان او

حل مایی و توی درخواستند

که راهی درازست با بیم و باک

گر پای برون نهی خوری سنگ

به دیگر تراشنده محتاج گشت

پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار

مردم آخر ز غم نخواهم کرد

به باران بینداخت آن سیب را

خورد نیز بر یاد ما هر کسی

توسنان شکار جست به پیش

که اینست فرهنگ آیین و دین

آمد بر شاه و گفت کایشاه

بهار ارم دید در بزمگاه

به بازوی تو پشت دولت قوی

بگو تا چون به دست آمد دگر بار

نه طاس گذاشتی نه پرچم

جز افسانه چیزی نیاموختند

بود پنج حرف این سخن یادگیر

یکی سرفراز و دگر زیردست

چون غنچه باغ سر به مهر است

که بیرون از این رمزهای نفهت

که پوینده یابد زمانی درنگ

جان نبرد از اجل به آخر کار

نالنده‌ترت از هزار دستان

کنم پایه‌ی کار هر کس پدید

فرستاده بر بی نصیبان خاک

از رخ ملک برگرفت نقاب

آن به که خراب گشت جایم

مجنبید کس تا قیامت ز جای

ز مور و مگس چند گیرم شکار

چو روز و شب همی کردند جولان

مجنون در اشک دانه می‌کرد

عرق ریزه‌ای در عراقست و بس

که هست آب حیوان ازین چاه دور

هفت دوزخ یک ز فانه بیش نیست

کورا به وجود خویش پرواست

فرو خوان به من بر یکی سرگذشت

گزین کرد صدصد همه پیشه کار

خواجه‌ای با هزار حورالعین

جمع آمده جمله دردناکان

کزین بیش نتوان از او یاد کرد

یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم

به دیگر چشم دلدان که مگریز

هم هندوک سیاه اویم

نگه کرد سر تا سرین ستور

صدائی که مانند باشد بگفت

آمد آن تاجدار بر سر تخت

از مه نه غریب اگر غریب است

به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام

ملک را شهر بند خواب می‌کرد

نیمه سودی نهان کنیم از باج

گردش چو گهر یکی طویله

بر دانشت نیز داد است بخت

نماند آب دایم در یکی جوی

رفتن راه را بسیچیدند

آمد چو پدر به سوی فرزند

شکار افکنان سوی آن زن گذشت

چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی

گوهرم را به آب خود بنواز

عروسان دگر دارد چه باکست

چو سیماب بردست مفلوج پیر

یکی جو در حساب آرد یکی زر

دل ز تن به بود یقین باشد

شبه کافور و اعمی روشنائی

که رخساره سرخ گل گشت زرد

گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر

گفتی از مغز کوه کوهی رست

فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

که نزلی فرستد سزاوار شاه

شد سنایی سپر سنان ترا

هیچکس را نماند بی‌روزی

مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور

درافتاده چون عکس گوهر به سنگ

هردو بی‌آرام و تو کاری گرفته سرسری

چار مهره به چار دیوارش

در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر

زدی و ز فردا نیاریم یاد

نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار

رسیدند گریان و خسته جگر

بهر نامداری و هر مهتری

به دانش همه ساله محتاج بود

سر که بود تعبیه در انگبین

وگر گفتی عتاب آلوده گفتی

نجستند پیکار و خامش بدند

به شرط نشاندن گرامیش کرد

به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی

که چندین بپیچد چپ و دست راست

نگشتی بدو گفت سیر از نبرد

چو مینو یکی مجلس آراست شاه

«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز

کی به نقص کسی گیا گردد

وز ارمانیان نزد خسرو پیام

در آن پرده گه رودگر رود بافت

کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان

ندارد عشق با این کارها کار

بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی

بجز راستی نیست او را پناه

در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم

ز آینه خور شده ظلمت زدا

در حضرتت جمع غوغا گرفته

برآورده چون اژدها سر ز خواب

سوخت دلش چون دل پروانه سوخت

به عبرت فرو ماند یکبارگی

غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست

زمین آسمان‌وار برخاسته

که از داغ تو بنشستم بدین روز

به اکسیر خود کردش اکسیر گر

حلقه زده بر در این نه سرای

که تا راز او باز جوید تمام

نیامیزد به طرف دامنت گرد

که صاحب حال داند کان چه حال است

حمال مجوسیان گه کش

زن و کودک خرد پیچان شدند

داشتن آن نه ز دانایی است

پلاشان نشسته به بازو کمان

تف بر آن روی و ریش هیزانه

کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز

همیشه که نامست از حسن یوسف

فرو هشته گیسو شکن در شکن

بی زفان آمد از آن حضرت خطاب

همی هر کسی یاد کرد آنچ دید

این شخص نه آدمی فرشته است

چو دادش ز دولت درودی تمام

اشقر خاص زیر ران آورد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار

چو نوش باده از لب نیش برداشت

هنرمند را سر برآرم بلند

بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر

سرافراز گردان بسی دیده‌ام

شوی ارچه شکوه شوی دارد

بدان کیمیا ماریه میر گشت

همی مادرش را جگر زان بخست

تو تیر بر درخت سدره زنی

همه ساله نباشد کامکاری

وزیر از هنرمندی رای خویش

ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ

هر دوستی از قبیله گاهی

که دلتنگم از گردش روزگار

دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام

داماد کشیش دیرمینا

هم پرچم چرخ را گسستی

دو تا شد سهی سرو آراسته

ترازوئی که ما را داد خسرو

ز بعد ظاهری خسرو زند جوش

جستی خبری زیار مهجور

بترسیم از آنها کزو سود نیست

فلک زان داد بر رفتن دلیرش

سیر جهان کرده و بر جای خویش

لیلی می مشگبوی در دست

چو از بهر هر کس دری سفتنی است

بباید ساخت با هر ناپسندی

کس چه کند دشمنی زشتخو

کم گیر ز مزرعت گیاهی

اگر گفته را از تو یابم جواب

کلوخ انداخته چون خشت در آب

مرد خرد پیشه نجوید ز کاه

پنداشتی این پرند پوشی

تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد

چووقت رحیل آید از رنج و درد

بیا ای مرهم داغ دل من

ترکان عرب نشینشان نام

بر او خفته‌ای دید دیرینه سال

بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف

هر نفسی را نبود این اثر

مالید بر او چو دوستان دست

ز چشم بد آن کس نیابد گزند

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

کشتنت راکه کام مرد و زن است

رنجور تن است یا تنومند

همان لحظه بر جای هفتاد مرد

به تقدیر و حکم جهان آفرین

این روش مردم بیدار نیست

در صورت اگر ز من نهانی

چو عزم آمد آن پیکر پاک را

بدین سازمندی جهانگیر شاه

چند به این فضله شوی پای بند

چون من ز نهاد خویش پاکم

ندانم که از پاکی پیکرش

نه در سیمش آرام شایست کرد

همه زیر فرمان یزدان بود

رفتند و در او نظاره کردند

به فصلی چنین فرخ و سازمند

یکی دیر خارا بدست آورم

دست ناکرده چندگونه کنیز

نظر کن درین جام گیتی نمای

ازین گوزه گل گر آبی چکید

زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی

خرد باشدت زین سخن رهنمون

که فردا چنین باشداز گرم و سرد

زنی دیده مرده بدان رهگذر

این خبر چون رسید بر موشان

شر که خشم خدای باد بر او

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

زمانی نبودی که فرزانه‌ای

تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم

ز من یادگارست چندی سخن

برستی ز دریا و چنگ نهنگ

به آتش بر آن شوشه‌ی مشک سنج

کی کله از سر بنهد تا بود

چون رسیدند و آمدند فرود

گنهکار خون سر بیگناه

کدوی تهی را به وقت سرود

گر چه عمر نوح یابی اندرین خطه‌ی فنا

بیاراست آن شارستان چون بهشت

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

حجابیست در زیر قطب شمال

پدید آرنده‌ی خورشید و ماه و کوکب سیار

دل ماهان ز شادمانی مال

ز اول که داشت در تتق صنع منزوی

کمر بر کلاه فریدون کشید

چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک

جمله در توحید او مستغرق‌اند

سپه خواست کاندیشه‌ی جنگ داشت

دراهای روسی درآمد به جوش

اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه

زان ولایت که مهتران دارند

بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را

که چون کرده‌اند این دو صورت نگار

به یک روزه رنج گدایی نیرزد

تشنگان حدود عالم را

چو دانست استاد کان تیز هوش

پوزش انگیخت وز پدر درخواست

به مقدار خود هر یکی را شناخت

ترک شهوت نشان دین باشد

چو دانا نظر کرد در جام ژرف

از بناهای برکشیده به ماه

تراشنده استادی آمد فراز

از قبا و کلاه و پیرهنش

زمین بوس شه تازه‌تر کرد باز

وز آنجا سوی صحرا ران گشادند

ز بس کشتگان گرد به گرد راه

ای نظامی ز گلشنی بگریز

ولی بر وفق قول قائل دین

به عید آرای ابروی هلالی

بسی شهر بینی ز ایران خراب

دید کین خیل خانه خاکی

چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید

مهندس گفت کردم هوشیاری

به صد جان ارزد آن رغبت که جانان

آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار

یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن

خوش باشد ترک‌تازی اندام

وگر در دم سنگ و سندان بود

لرزه در باد مهرگان آورد

پرستش بگردانم از آفتاب

برافراخت رایت زماهی به ماه

برگرفت آن شریک را دنبال

کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب

چنین گفت با کارفرمای خویش

هم طاسک ماه را شکستی

گمانم که هرگز نگردد کهن

همان بدره و برده و سیم و زر

چو مانندگی سازم از جوهرش

زدی پنج نوبت بدین پنج حرف

دگر اقبال خسرو کرد یاری

که فرزند جایی شود دوردست

که پیوسته سوزد بر آتش سپند

بی روی توام چو روی دارد

بدین پرسش اندر چرایی و چون

ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای

درو چشمه‌ای پاک از آب زلال

کایزد ز کرامتش سرشته است

تا کند برگ راه رفتن راست

که تا خاکیان از تو یابند بهر

سرودی هم از بهر خود گفتنی است

معلوم تو گردد ار بکوشی

ندید اندرو چشم یک جای زشت

چنین نقش دارد جهان در نورد

بپرسیدش از قصه تخت و جام

می‌خورد دریغ و می‌زد آهی

به صید انداختن جولان گشادند

در آن دیر تنها نشست آورم

که گرد جهان بر نگردی چو باد

دادی اثری به جان رنجور

در یکی جام کی کند سیراب

نه سیماب را نیز شایست خورد

دو ارتنگ را بر یکی سان گزار

مجنون نه ز می ز بوی می مست

چشم بد را نبود در وی راه

نخست آسمان کرده شد با زمین

به بستان شدم زیر سرو بلند

گو در عدم افت خاک راهی

چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند

زمانه برآرد بهانه به مرد

رقمهای او خواند حرفا به حرف

کی بی خورشی کند هلاکم

ندیدش کس که جان نسپرد حالی

سخن در بهشتست و آن چارجوی

به بالین او طفلی آورده سر

هرجا که شکسته دیدمی بست

نام خود را ورق گشاد بر او

شکر برخاست شمع از پیش برداشت

نگشته یکی موی مویش ز حال

هستم به جمالش آرزومند

نخواهم گوید و خواهد به صد جان

که ارزد ریش گاوی ریشخندی

کدیور شد از سایه برخاسته

از راه صفت درون جانی

بهترین جای بهتران دارند

گهی باشد عزیزی گاه خواری

چنین گفت کای شاه عاجز نواز

تن خسته و جامه پاره کردند

خلخی دارد و ختائی نیز

خورش با کاسه دادی باده با جام

کشم پای دیوانه را زیر بند

که بود آگه ز شاه و زود سیریش

شرط پرهیزگاری این باشد

یکی سر دارد آن هم نیز پر جو

ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای

کلوخ اندازیی ناکرده دریاب

پای تا سر سیاه بود تنش

ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت

چو مار سیه بر سر چاه گنج

طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار

شاه نو را زمانه داد درود

نگر تا که یابی ز توران سپاه

ز جنبش فتادند و گشتند سرد

ابلیس از آتش و آدم ز طین

که گلش خار گشت و خارش تیز

بهر کشوری دسترس بر بدان

که بخشش کند پیکر خاک را

نهان دارنده‌ی گوگرد سرخ و شخص عنقایی

نارد الا غبار غمناکی

بدشت آمدی باز پیچان بجنگ

در آن ژرف دریا کی آید پدید

زود روز تو کند شب روزگار دیرباز

وزان بد کز ایران بدیشان رسید

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری

بر او اهل حرم را داشت گستاخ

ارواح را مشیمه و اشباح را گهر

به پوشیدگی موی او کرد باز

کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان

سواری بدین گونه نشنیده‌ام

در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم

چو بازار محشر شده حربگاه

همه گنج محمود زابلستانی

لیک ترسم که بیخ خود فکنی

جهانی حدیث زلیخا گرفته

به چرم اندرآورد و بربست رود

همه گشتند شاد و خندانا

دشمن او بس عمل زشت او

لقب نامه علم اکسیر گشت

گشته جهان بی‌مدد پای خویش

که از هر متاعی چه شایست ساخت

که خواهد دست با شیرین در آغوش

مگر خوش کنم دل به آموزگار

خاصیت طینت زرین گیاه

سر تخت بر تاج گردون کشید

ببین داغ دل بیحاصل من

به شهوت پرستی برآورد جوش

می‌وزد این باد ز باغ دگر

چو هندوی بیمار برزد خروش

چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

نکردم رد سال سائل دین

کار موقوف نیم گز رسن است

تبه گشته از رنج افراسیاب

ناقوس نواز کنج ترسا

خروشی برآورد و اندر دمید

خواجه به خواب است و خبردار نیست

چون جعلش گرد کنی تا بچند

در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی

ز بی شیری انگشت خود می‌مزید

خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر

ز پیران و لهاک و فرشیدورد

تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان

نماینده روسی به هر سو ستیز

قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم

چو پاک است از غرضها طبع فرهاد

دو هفته برآمد ز چین و ختن

چو سرو سهی دسته‌ی گل به دست

مشتی از این یاوه درایان دهر

بخوانید تا زو بپرسم که کیست

بهر هفت کشور توی شهریار

که جام جهان بین و تخت کیان

روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش

کی به همه عمر دم ما کند

تهمتن چو بنشید گفتار دیو

که فرمانروا باد شاه جهان

زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد

مار که آزار کسان کار اوست

ز مردان و اسپان آراسته

بگفت آن پری‌روی را پیش من

حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب

می‌بری بیخ و بر سر شاخی

بدان عالم پاک مرگت رساند

چو تاریخ پنجه درآمد به سال

از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر

به هر صورت که نبود نا گزیرت

هفت موش گزیده برجستند

بدان جام از آنجا که پیوند بود

بگفتند کز مایه داران شهر

اینک از بافق می‌رسد اسباب

در حلقه آن بتان چون حور

ز چندین سخن گو سخن یاد دار

دژم بود زان دختر پارسا

به آن گستاخ گویان سرایی

ستیز روزگار از شرم دور است

چو از دانش خویش دستور شاه

نازنین را به همرکیبی خویش

نادره مرغان همایون اثر

طاوس پران چرخ اخضر

به گوهر کنی تیشه را تیز کن

بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

ز غم سد داغ دارم بر دل از تو

کشیده مایده یک میل در میل

چو موی از سر مرزبان باز کرد

هر که آید خویشتن بیند درو

مس اگر از هر علقی زر شدی

برخیز و بیا ببین در آن نور

ز سحر آن سرا را نیابی خراب

دهان خلق شیرین از زبانم

دیده‌ای آخر که چو کس شد به خواب

در سیر نشان سوسنی هست

برآموده‌ای دید از اندیشه دور

به عذری کان قبول افتاد در راه

ملا گه سنده ریش شاعر

سررشته راز آفرینش

بپیچم سر از رایگان خوارگان

بهر نازی که بر دولت کند بخت

بگذر از آلودگی روزگار

قانع شده این از آن به بوئی

ندیده جهان نقش بیداد تو

دلم زان جو که خرباری ندارد

نه فرمان او را کرانه پدید

چندان به طریق ناصبوری

صلیبی خطی در جهان برکشید

از او به گرچه شه را همدمی نیست

چو چشم تیر گر جاسوس گشتم

گریان همه اهل خانه او

ز هر دانشی کان ز دانندگان

ز مقدونیه روی در راه کرد

ورا سورستان کرد کسری به نام

چون دید سلام کان جگر سوز

ز بی رحمتی داده پیر مجوس

چو بر ملک این عالمت دست هست

به که محمل برون برم زین کوی

یک حرف مگیر از آنچه خواندی

بدستش در از رنگ انگشتری

به اشک خود از گوهر جان پاک

خرد مرد راخلعت ایزدیست

گر دور شدی ز چشم رنجور

ز بوی گل و سایه‌ی سرو بن

گرفتندی آن نقش را در خیال

نه چندان صید گوناگون فکندند

وان کالبد گهر فشانده

چو در پرده راست کج باختند

دعا را به آمرزش آور به کار

چو بگشاد روشن دل شهریار

سر تا پایش به کف بخارید

نم چشمه کز سنگ خارا رسد

بیا تا برون آوریم از نهفت

خویشتن را به عشوه کش می‌داشت

چون دید سلیم کام جگر ریش

وگر ناید از شه جوابی به دست

ز سودای ره کان نه کم درد بود

گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه

زکار جهان پنجه کوتاه کن

شبان گفت کای خسرو تخت گیر

چنان افشرد روزگارش گلو

به حیرت مانده مجنون در خیالش

خیال چنین خلوتی زاده‌ای

بدانچ آدمی را بود دسترس

بمان ای خداوند و مخدوم عالم

در سمرقند و در بخارا هست

حجابی که ظلمات شد نام او

حاجیان دل به کارشان دادند

نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب

در تمنای آنچنان باغی

چو بر چرم آهو براندود مشک

تا جهان داشت تیزهوشی کرد

میان دو پرگار بنشست شاه

گفت کز سنگ چشمه بر متراش

غریویدن کوس گردون شکاف

دل توئی وین مثل حکایت تست

غلامان زرین کمر گرد تخت

پدر مهربان از آن دوری

پی آن تا شود روشن‌تر اسرار

هریکی از چهره عالم افروزی

ترا ایزدی هرچ بایدت هست

در گشادند باغ را ز نهفت

پلاشان بدانست کامد سوار

با چنین ملک ازین دو روزه مقام

که هست از تو دین قدر والا گرفته

درآمد طوطی طبعم به گفتار

هر یکی کدخدا و دهقانا

قدری ملک و اندکی اسباب

ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار

ز بالا و از دانش و زور دست

باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار

بر دل هر توانگری داغی

برآورد چون شیر جنگی غریو

بیامد بسیچیده‌ی کارزار

جان کدرشان ز انا در انین

سزاوار خلعت نگه کن که کیست

کز ایران بیاورد با خواسته

وزان نامداران روز نبرد

که مرگ‌ست دروازه‌ی آن جهانی

عاقبت بین چگونه شد بهرام

ای مادر جهان به جهانی همه هنر

جز این چیزی ندارم حاصل از تو

بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی

که درسور یابد جهاندار کام

چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار

فرشتست گر همچو ما آدمیست

تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز

گرچه رنجید داد دستوری

ز هر کشوری شد سپاه انجمن

خود به خودش هست عتاب و خطاب

زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری

نه زو پادشاهی بخواهد برید

کتش نمرود گردد بر نهادت گلستان

بجز معشوق نبود در ضمیرت

وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم

مهر سازی و مهربان سوزی

جان و تن هم جان و تن بیند درو

سخت بر قصد خویش گستاخی

می‌رفت چنانکه چشم به دور

فروان سخن کرد زو خواستار

کرد همراه ناشکیبی خویش

ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد

مگر رحمتی بخشد آمرزگار

فارغم زین فریب فارغ باش

گسی کردن از خانه‌ی پادشا

دو سه گز ریسمان ولی پر تاب

تا صنع خدای بینی از دور

جمله‌ی ذرات بر ذاتش گواه

دو بازارگانند کز شب دو بهر

نبودش هیچ میل آشنایی

به اسکندریه گذرگاه کرد

عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت

خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار

نرخ زر و خاک برابر شدی

دیدن نتوان به چشم بینش

چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

به ارملک آن عالم آری به دست

هر که بود بر سر آزار اوست

ریحان نشود ولیک در دست

که دل مملکت ولایت تست

فرو شویم آلودگیهای خاک

پر نه و مانند ملک تیز پر

وآن راضی از این به جستجوئی

که حدش در حساب آید که چندند

سوادی بدان سیم در خورد بود

آنچه به یک دم دم عیسا کند

پندار که نطفه‌ای نراندی

بار جستند و بارشان دادند

چنین بودشان گردش ماه و سال

دست از این فضله بشو زینهار

یک چشم زد از دلم نه‌ای دور

به قایم رانده لیلی با جمالش

که اول بهار جهان چون شکفت

یاری‌ست علیه تر و الغر

از گم شدن نشانه او

سوی بین‌المقدس آرم روی

که بر مرگ خویش آیدش آرزو

به بلبل درآمد نشاط سخن

نالید ز درد و داغ دوری

به دکان کمانگر برگذشتم

سوی خانه تا پنج مه راه کن

به نیکی شده در جهان یاد تو

نه خسبد و نه خورد شب و روز

بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد

دهد مژده‌ی شه به شه‌زاده‌ای

مگر بیزبانان و بیچارگان

همچون صدف سپید مانده

رساندندی او را رسانندگان

برون آمد ز خلوت خانه شاه

از آن پیش کاید صلیبی پدید

زو گرد وز دیده اشک بارید

روان آب حیوان از آرام او

ازو دوری طلب کازرم دور است

عروس سخن را شکر ریز کن

دارد سر مهر مادر خویش

بدو مرزبان نرمک آواز کرد

چو زهر قاتل از تلخی دهانم

سواد حبش را به تاراج روس

هم بال فکنده با تو هم پر

چگونست بی فر فرخ بیان

نباید دولتی را داشتن سخت

سخن را منم در جهان یادگار

مگس را گاو دادی پشه را پیل

ز سرهای سنجاب و لفج سمور

شهنشه زود سیر آمد غمی نیست

سهی سرو زیبا بود گل پرست

به غیر از خوردنش کاری ندارد

مسلسل کشیده خطی چند بود

به فرمان او رای کار آگهان

چو اندک بود کی به دریا رسد

به مادر بر انگشت خود می‌گزید

از این پرده‌شان رخت پرداختند

که دارد سفالینه‌ای پر سداب

بکوشیم تا خوش برآید نفس

دگرگونه شد بر شتابنده حال

بباید فرستاد بی انجمن

هم آتش توان خواند یعنی هم آب

نگینی فروزنده چون مشتری

برآورده از رومیان رستخیز

به تاج تو عالم عمارت پذیر

دگرباره بر خر توان رخت بست

به گنجی چنان دادش آن دستگاه

چو سیمین ستون گرد زرین درخت

نوائی‌تر انگیخت از رود خشک

درین و در آن کرد نیکو نگاه

زمین را برافکند پیچش به ناف

ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد

کزیشان چه آمد بروی سپاه

گرد صدفش چو در زدودند

زمان تا زمان قدر او بیش باد

شاه بهرام و ترک بهرامی

جدایی را بهانه ساز می‌کرد

کنیزی را که هم بالای او بود

سرافکنده چون آب در پای خویش

چون شما سی مرغ اینجا آمدید

بخواندند گشتاسپ را پیش اوی

از بیم تجسس رقیبان

ز هندوستان آمده جوزنی

من او را گزین کردم از دختران

گردنی کاو به تیغ جنگ کند

چو گاوی در خراس افکنده پویان

به دستوری شه سوی کشورش

یکی را نیاید سراندر بخواب

به جز اندوه یار دیگرم نیست

تا سبزه باغ را به بیند

بفرمود تا چاکران تاختند

دو کس را روزگار آزرم داد است

روزها گرد بافق گردیدم

گوری بکن و بر او بنه دست

نظامی که خود را غلام تو کرد

نمانم جز عروسی را در این سنگ

آنکه گذر بر سر نیکی فکند

او در دهن سگان نشسته

چو دارد تنومند کار آگهی

کجا پرگار گردش ساز گردد

روح فزاید دم روح الهی

چون زردخیار کنج گردد

که گر راز این گوش پیرایه پوش

ز حلواها که بودی گرد خوانش

ز شیرین نیست حاصل کام پرویز

نه روی برد به هیچ کوئی

سر از بار سنگین درآمد به سنگ

نظر بر گلستانی دیگر آرد

خواجه به خواب است که خوابش حرام

وآن گوشه‌نشین گوش سفته

کهن گشته و موی ازو ریخته

کجا چشمه‌ای بود مانند نوش

در همه بحری در یکدانه نیست

کان عشق نهفته شد هویدا

سخن چون گرفت استقامت به من

بپیچم سر از هر چه پیچیدنی

بر سر راه کرم لایزال

این رشته قضا نه آنچنان تافت

رعیت زدادت چنان دلخوشند

سگالش بسی شد در آن رنج و تاب

مایل سیم و زر عالم مباش

جبریل ز همرهیت مانده

تو گوهر من از کان اسکندری

چو رخت از بر کوه برد آفتاب

مویی که به فرق اوعیان است

بی کان نگذاشت گوهرش را

چو با چشمه‌ی خضر آشنائی گرفت

چو دانست فرمانده‌ی چاره ساز

به عون و فضل و توفیق خداوند

گر نقش تو از میانه برخاست

سداب و سپند رقیبان شاه

سریر جهانداری آنجا نهاد

یکی بانگ برزد به بیژن بلند

گفت ای ز رفیق خویشتن دور

تماشای آن خط بسی ساختند

مگر جان به یونان بری زین دیار

ز فر تمامی و نیک‌اختری

در این داوری کاوری راه پیش

سرسال کز گنبد تیز رو

به من برچنان درگشاد این کلید

پستی خاک و بلندی فلک

برگرفتند بهر گربه ز مهر

نه بشناخت از یکدگر بازشان

چو دریای جوشان زمین بردمید

به زخم نیزه‌ها هر نازنینی

کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی

بدان چارگوشه خط اطلسی

سر مرز توران در شهر ماست

دخل آن در میان خرج فراخ

یک رمه زین دیو نژادان شهر

سریری ملک پاسخش داد باز

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

ملک بی‌تکیه را شناخته بود

وزین کلبه‌ی جیفه مرگت رهاند

به گل چیدن آمد عروسی به باغ

چو یکسر سوی ما فرستید باز

جز از داد و آباد کردن جهان

چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن

بر او دست خود را سبک تاز کرد

بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر

به فرمانی که خواهد خلق را کشت

اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو

ببینم که تاراج آن ترکتاز

گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا

تنومند را کو خرد یار نیست

چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان

به چاره دل خویشتن خوش کنیم

لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد

ای به خضر و سکندری مشهور

یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را

ولیکن نخواهم که جز شهریار

بدانستم این نامه‌ی ناپسند

برآمیخته لشگر روم و روس

به دست آوردم آن سرو روان را

پس آنگه بر آن رسم و هیت که خواست

بدو گفت فرخ کدامست مرد

همه تاجداران روی زمین

در سیاهی چو آب حیوان زیست

سخنهای سقراط بیدار هوش

تا چو شهدش ز خانه گردد دور

همان نای ترکی برآورده شور

تا خدائی که خیر و شر داند

هر آنکس کزان آب حیوان خورد

هردو در پویه گشته باد خرام

ز تخت زرت ملک پرنور باد

در میانه کنیزکی چو پری

چگونه نهادش بنا گر بنا؟

مرد هر هفته‌ای ز راه فراغ

داد بهرام شاه دستوری

می‌دهی گوهرم به ویرانی

کرده صیدش بصد دلارامی

دعای نظامی است در صبحگاه

بازش چو صدف عبیر سودند

دو گواهش بس بود بر یک به یک

نگه داشتم چشم زان دیگران

فرستاد با گنج و با لشگرش

سر شاه شاهان در آمد به خواب

بر من این کار سهل گرداند

از آواز مستان وچنگ ور باب

برانگیخت اندازه‌ی هندسی

آورد ز خانه مادرش را

که آمد ز فرزند چندین گزند

ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار

که ای ختم شاهان گردن فراز

که تعلیم دیوست از آنگونه راز

تا به آباد شهر بستانی

سی درین آیینه پیدا آمدید

سکندر خود آید به گوهر خری

در سایه سرخ گل نشیند

که دارد دلی شاد بی‌باد سرد

که دری ز دریائی آید پدید

وز انگشتش انگشتری باز کرد

هم کالبد ترنج گردد

تکیه بر ملک عشق ساخته بود

در آن آب سیماب را بود جوش

فروزنده روئی چو روشن چراغ

کورا سررشته وا توان یافت

به گیتی کس او را خریدار نیست

بر او روزکی چند بنشست شاد

ز حیوان خوران جهان جان برد

دندان سگان به مهر بسته

به تماشا شدی به دیدن باغ

نیفتاد از آن جمله رایی صواب

قیامت کند تا قیامت به من

چون گنج به گوشه‌ای نهفته

نبودش به دل آشکار و نهان

نیوشنده‌ی مست شد هوشیار

به گوش آورم کاورد کس به گوش

وان راز چو روز گشت پیدا

مملکت را ز علم و عدل تو نور

رضای خدا بین نه آزرم خویش

بهر جو که زد سوخته خرمنی

سازنده ز دور چون غریبان

دیو آزرم را بود چو شهاب

بسیچم به کار بسیچیدنی

حسابی نهان بود بشناختند

پندار که مرد عاشقی مست

تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

همه ره دانه ریز و دانه جویان

نخواهم که باشد ز کاری تهی

(الله معک) ز دور خوانده

تا فراتر شوند ازان دوری

یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است

نه پی برد بر پرده‌ی رازشان

اندوه تو جاودانه برجاست

در نیاید ز بام و در زنبور

به حسن و چابکی همتای او بود

شعار جهان را شدی روز نو

نه صبر کند به هیچ روئی

کس نگفتش که این سیاهی چیست

به گردش گاه اول باز گردد

بدو چشم او روشنایی گرفت

تو نیز چو من ز دوست مهجور

نیستان کرده بر گوران زمینی

ندانستی چه خوردی میهمانش

به کار زن مرده پرداختند

و زو به دلستانی در بر آرد

برده نور از ستاره سحری

که از گچ کرده باشندش به نیرنگ

تو را از سر علم چون داشت باز

واندر وفای عهد تو افلاک را مدار

به دستش ده قلم یعنی ده انگشت

ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار

جمازه به تنگ آمد از راه تنگ

زاید وزیر عالم عادل یکی پسر

بت سنگین دل سیمین میان را

با همه‌شان کبر و حسد هم قرین

در آن پایه چون سایه زانو نشین

چنان شد که کس روز روشن ندید

بپیچید جان بداندیش اوی

که مرگست سرمایه‌ی زندگانی

غرض با تمنای او خویش باد

من از جنگ ترکان شوم بی‌نیاز

کی رسد از اهل گزندش گزند

گر کشد بر جامه‌ی جاهت فلک نقش طراز

که گر جان بخواهی به پیشت کشند

بیفگند و آمد میانش به بند

چه زاری رسید اندر آن رزمگاه

وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی

ز سردی فسردند بر جای خویش

ازیشان بما بر چه مایه بلاست

بر گلو راه لقمه تنگ کند

زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری

به بازوی ترکان درآورده زور

تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان

به هر حرفی عتاب آغاز می‌کرد

دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم

سخن را گزارش به نام تو کرد

هر یکی تحفه‌های الوانا

تحفه لایقت همین دیدم

ز نیکوترین جائی آویخته

از آن پوید به بازار شکر تیز

ز تاج سرت چشم بد دور باد

گنج به هر خانه‌ی ویرانه نیست

رود در سخن هیچکس را شمار

به غیر از دست محنت بر سرم نیست

نه چندان که تن نعل آتش کنیم

زان ندهد باز جواب سلام

پسند آمدی مر زبان را به گوش

با نفس روح کند همرهی

به سرخی سپیدی چو روی عروس

چشم به ره تا چه نماید جمال

یکی هیکل از ارغنون کرد راست

داغ دل از حسرت درهم مباش

چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟

هر یک رقم هزارگان است

بگفتم جمله را در ساعتی چند

ز شاهان به هر گونه‌ای برتری

منم گفت شیراوژن و و دیوبند

مرا گفت خاتون که دیگر گزین

همان روز کیخسرو آنجا رسید

این گفت و نهاد دست بر دست

دل از حضرت چو نام نامه درخواست

چنین داد پاسخ کزین نیست رنج

ندارد کوهکن کامی ، که ناکام

در او پوشید زر و زیور خویش

کنون از تو سوگند خواهم یکی

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز

به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار

با نرگس تازه جام گیرد

بگو آشکارا که نام تو چیست

هر دو پویه زنان به راه شدند

تحفه‌ی من که یک دو گز رسن است

هر آن رایض که او توسن کند رام

با دو خاک و آتش و خون آورد

عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

منم کز غم فراقت کشته زارم

میکائیلت نشانده بر سر

پیش می‌شد شریک راه نورد

عروس گچ شبستان را نشاید

سوی بالا کند چو دود گریز

سررشته قدرت خدائی

محرم من تویی مرا هم تو

نماند کس درین دیر سپنجی

زبانش زخم خنجر داشت در زیر

او خود چو غبار مشگوش داشت

به نوک تیر هر خاتون سواری

دریغ آنست کان لعبت نماند

هر مگسی را نبود انگبین

زان گرگ سگان اژدها روی

وزان پرگناهان زندان‌شکن

چو برقی کو نماید خنده خوش

زر که به مردم همه راحت دهد

ترشی کند از ترنج خوئی

چه حریفم که این فریب خورم

ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی

منعم پر کبر به خود پای بند

برداشته رنج ناشکیبش

نباشد خرد جان نباشد رواست

به آیین کیخسرو تخت گیر

از دم ما طایفه‌ی بلهوس

از مشغله‌های جوش بر جوش

مه از خوبیش خود را خال خوانده

چراغی که مرگش کند دردمند

گشته برآن دایره دیرپای

تا چرخ بدین بهانه برخاست

چنین گفت کانکو بود بیگناه

که تا میل زد صبح بر تخت عاج

باش در ایوان کرم صف نشین

زانکس نتوان صلاح درخواست

نیز چون در حصار باشد گنج

چو شورش نبودی در آب زلال

پیشانی تیره رنگ یاری

می‌داد دلش ز دلنوازی

زمانه چو او را ز شاهی ببرد

به بخشایش جانور کن بسیچ

چو بینم کسی را که او رنج برد

ای پیشرو سپاه صحرا

چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی

بترسید و گوشی برآواز داشت

چو لختی در آن چرمها بنگریست

بفرمود تا کلها بشکنند

سرو پیراستی سمن کشتی

شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه

ز خاک ره آن طفل را برگرفت

شوم مرغ و در کوه طاعت کنم

روزی از هفته کار سازی کرد

آن یکی شیشه‌ی شراب به کف

چو انگشتری دید در مشت خویش

سوی شهر ایران یکی بیشه بود

ز آهنی گر سکندر آینه ساخت

مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل

یکی روزشان بودی از کوه و کاخ

بپیچید بر زین و گرز گران

رفت از آنجا و برگ راه بساخت

کند عقل را فارغ از «لاابالی»

نخستم خبر ده که تا شهریار

ازان پس همه نیکخواه منید

شبی از مشفقی و دلداری

گه چو سرین سست مر او را سرون

جهانداری آید خریدار تو

هم در نفاذ امر بود پادشا نشان

سفته گوشی چو در ناسفته

با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت

صهیل زمین سنبه‌ی تازیان

دست وزارت تو زبردست آسمان

پیش رفتند با هزار هراس

یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را

فرو ماند دستم ز می خواستن

گله هرچ بودش ز اسبان یله

چنانت دهم گوشمال نفس

گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس

منم سرو پیرای باغ سخن

گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا

ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر

تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری

مغی ارغوان کشته بر جای جو

شتابنده چون سوی کشور شتافت

یکی نوبتی چارحد بر فراخت

کیومرث از خیل تو چاکری

سر زلف در عطف دان‌کشان

به شاه و به فرزانه‌ی اوستاد

حسابی که فرمود رای بلند

بسی راز از آن در نظر باز جست

شد آن بت پرستنده‌ی فرمان پذیر

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

بران شد دل دانش اندیش او

سکندر دران حرب چون شیر مست

همان پیش تخت تو مهمان کشید

مرا مال و نعمت زمین زاد توست

در او نغمه و نالهای درست

دمی را که سرمایه از زندگیست

زمن پرسش و پاسخ آید ز تو

فرود آمد و جامه برکند چست

وگر باورت ناید از من سخن

چو شاه این سخن را سرآغاز کرد

ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار

سر سرکشان افسر کارزار

با لاله نبید خام گیرد

بنفشه دروده به وقت درو

پرده‌ای از خویش بگشایید باز

ز آتش سوزنده سلامت جهد

که برد از جهان تخت خود بر سریر

که نا گفتنی را نگوئی به کس

که هر پنج خوبند و با آفرین

زمین کوه تا کوه لشکر کشید

اما نکند ترنج بوئی

به خدمت میان بسته چون سرو بن

جز ایشان هرآنکس که دارند گنج

گر پسندی به جای خویشتن است

از آن خوش رکابی عنان بازداشت

که آرند سقراط را پیش او

صید جویان به صیدگاه شدند

به سر جز دیده خونباری ندارم

از نافه عشق بوی خوش داشت

به زودی شود بر فلک کار تو

هم از روغن خویش یابد گزند

دست سیلی زنان آتش تیز

نازرده بر او یکی سر موی

به ماهی رسانده زمین را زیان

خم روغن از خانها برکنند

چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر

چرخی زد و دستبند بشکست

که بر نه فلک پنج نوبت نواخت

فرو بست ظلمت پس و پیش راه

زنده شود مرده چو شمع از نفس

کان به که در این بلا بسازی

هم از داده تو هم از داد توست

چنان در نپیوست بر هیچ تاج

به کوی دیگرش باید زدی گام

از شوهر و از پدر نهیبش

کس از پیش بینی نبیند گزند

به ناجانور بر مبخشای هیچ

لیک چو پرگار به یک جای پای

واورده به خواجه تاش دیگر

عددهای خط را گرفتند یاد

ز سیماب کس را نبودی ملال

ساخته در گاه سرا را بلند

هم گوشه گرفته بود و هم گوش

ز چهره گل از خنده شکر فشان

به تخم گیاهی قناعت کنم

ریز چو همیان درم از آستین

کان یک نظر از میانه برخاست

یکی حربه‌ی پهلوانی به دست

تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی

کز سجده‌ی ایزد است عاری

کز وی قلم صلاح برخاست

فرو ماند از آن روز بازی شگفت

کند آهستگی با کره خام

هر نی خود رو نشود شکرین

بر کس نکند گره گشائی

فرستاد بت را به دانای پیر

فرستاد و گرفت آن شب سر خویش

جواب آمد به دل کین گلشن ماست

خرگاه نشین کوه خضرا

گران گشت پایم ز بر خاستن

ترنج موم ریحان را نشاید

نباید که پیچی ز داد اندکی

ندانم چند چندانی که خواهی

ندانست کان چرم آموده چیست

وگرنه هر که ماند عیش راند

که اختر همی بر تو خواهد گریست

غریق آب و می‌سوزد در آتش

که با خرج او دخل او هست خرد

بشهر اندر آورد یکسر گله

سر خویش از جمله بیرون آورد

در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار

ز بهر چه بر خاطر آرد غبار

سراسر بر آیین و راه منید

شب از خالش کتاب فال خوانده

گه چو سرون سخت مر او را سرین

به کام دل خویش میدان فراخ

برآهیخت چون پتک آهنگران

که گشتند با نوش‌زاد انجمن

کند روح را ایمن از «لن ترانی»

به تلخی سپردن نه فرخندگیست

که ما را بدان بیشه اندیشه بود

شش دیگر به عشقبازی کرد

دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز

سخن می‌شد از گردش چرخ پیر

هم در نهاد خویش بود پادشا سیر

خرد جان پاکست و ایزد گو است

یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی

سر و تن بدان چشمه‌ی پاک شست

وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار

فرو داده ز آهو مرغزاری

ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم

بپرس از دگر زیرکان کهن

خانه پرداز از کره‌ی خاکی و چرخ چنبری

نبردست آهرمن او راز راه

در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان

به آهستگی مملکت بازیافت

وان دگر بره‌های بریانا

در فروشش بها به جان گفته

نشد صورت حال بر وی درست

همه تاج دیگر کسی را سپرد

جواب سخن فرخ آید ز تو

مسیحی بسته در هر تار موئی

که آن مور پیش سلیمان کشید

بسر آن رسان ز بهر ثواب

چو انجم بر آن انجمن بر گذشت

به زیارتگه مقدس تاخت

نهادش بزودی در انگشت خویش

او به دنبال می‌دوید چو گرد

به اوتار نسبت فرو بست چست

سجده بردند و داشتند سپاس

چنان گنج سربسته را باز کرد

مشک سودی و عنبر آغشتی

فریدون ز ملک تو فرمانبری

کردم آن قبله را پرستاری

من ز دیو آدمی فریب‌ترم

خضر اگر سوی آب حیوان تاخت

پاسبان را ز دزد ناید رنج

زین میان ناگه از کرانه‌ی دشت

چو حضرت کرد نام نامه گلشن

از زلف دهد بنفشه را تاب

خاک ما گل کرد در چل بامداد

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید

که پرکین کنی دل ز افراسیاب

ملک چون دید کامد نازنینش

نفس از عاشقی برون نزدی

چه کنم وصف جمال تو که از آرایش

دلاور بدو گفت من بیژنم

اسرافیل فتاده در پای

بشنو این از ره حقیقت و صدق

همه همچنان شاد وخرم زیند

بزنهار شد لشکر ما همه

بسی کردم شگرفیها که شاید

تازه کردی به دست نرگس جام

مرا پاسخ این بد که این بایدم

به شغل سد هوس خسرو گرفتار

دایم دل تو حزین نماند

بپرسیدش از کژی و راه دیو

به صبرش عاقبت جائی رساند

چه نامی بمن گوی شهر و نژاد

در گریه شدند سوکواران

گوهر آینه است سینه تو

چو بزمش بوی خوش را ساز دادی

مرو این راه کاین ره خونخوار

چون عشق سرشته شد به گوهر

چنین روز اگر چشم دارد کسی

مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج

کسی کالوده‌ی زخمی‌ست جانش

شه کرد شتاب تا شتابند

نرسد وقت چاره سازی من

اگر بودی جهان را پایداری

زود از این سر فراز خواهی شد

در طرف چنان شکارگاهی

چوبنیاد مردی بیاموخت مرد

نه گنجی ای دل از ماران چه نالی

بجز مژگان کسی پیش نظر نیست

برداشت ره ولایت خویش

آن کزان جمله گوی دانش برد

به شایستگان راز معلوم کرد

گر تو بر آنی که به جایی رسی

گفتی که ره رحیل پیشست

چنان دان که یک سر فریبست و بس

هر آن میوه‌ای کو بود دردناک

خار کز و شد همه را پا فکار

عاجز همه عاقلان و شیدا

راه چون از حساب خانه گذشت

بفرمود میلی برافراختن

در همه کس نیست ز یاری اثر

می‌خواستمی کزین جهانم

در خداوند خود گریخت ز بیم

به آسانی از رنجها نگذرم

از درمی چند که بودیش نیست

بوی تو ز دوست یادگارم

وان عروس حصاری از سر ناز

شبی سخت بی مهر و تاریک چهر

نیمی‌ست ز خشت آبخانه

بسی حجت انگیخت رایش درست

لب چو مرجان ولیک للبند

گر از جانور نیز یابی گزند

پرده گشای رخ ابکار راز

چو مهد آمد اول به تقریر کار

ز گوش و گردنش لولو خروشان

بخوردندی آن آبها را دلیر

تا چو زند گام برون از سرا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

بر کنارم نهاد پای به مهر

عقلی مجرد آمده در حیز جهت

به فرخنده شغلی که فرمود شاه

دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر

ملک زان ماده شیران شکاری

بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس

لگد کوبه گرزه‌ی هفت جوش

نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی

همان گنجها کز گه تور باز

ببرد و بپرورد و بنواختش

جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک

چگونه بود پیل پولاد پوش

چه مایه بدو اندرون کشتزار

سیاهی به مازندران برده مشک

بر همه پوشیده که هم زین دو حال

بدان تا سخن گو بدان ره برد

نیازم بکین و نجویم نبرد

تنم گونه‌ی لاجوردی گرفت

همه ناتوانیست اینجا چو رفتی

بپرسید کاین چرمهای کهن

بزد بر سر دیو چون پیل مست

فلک‌وار دور از فسوس همه

تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن

ز تاریکی و آب حیوان بسی

هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر

خریدار چون بر در آرد بها

عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس

وزو خورد چندانکه بر کار شد

به قطب شمالی یکی میخ اوی

اگر می‌پذیری زمن هر چه هست

رخی چون گل و بر گل آورده خوی

بلی در میانه یکی فرق بود

جدا هر یکی بزمی آراستی

چنان گشت مستغنی از ساو و باج

در آن خرجش امیدواری دهم

برآمیخت دانا یکی تلخ جام

سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم

شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد

ستاره کمان ترا تیر باد

از آن بیشه سرو با بوی مشک

دگر نقد شاهانه آنجا نیافت

مبین رنگ طاوس و پرواز او

چنان بر زن این دم که دادش دهی

جهاندار گفتا بهانه مجوی

نمودند کان پیر خلوت پناه

ملک را ز تشویش آن گفتگوی

ز تاریخ آن کارگاه کهن

به زیر و بم ناله رود خیز

نیارم سر سرکشان زیر گرد

ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد

کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار

کمربندم و سرنپیچم ز راه

درخت برآور هم میوه‌دار

همیشه زهر بارد از زبانش

بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم

که این می‌پذیرفت و آن می‌نمود

سر و مغزش از گرز او گشت پست

هراسان شد از بی‌شبانی رمه

مهترشان زین دو صفت شد لعین

نشاید ره بیع کردن رها

در گوش او نعل سمند تو گوشوار

پشت نسازد ز تکبر دو تا

زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز

سخن نی زبان را فراموش کرد

روحی مقدس آمده در صورت بشر

به حکم حسن شیرین کی کند کار

ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی

گلم سرخی انداخت زردی گرفت

پدر بر پسر بر همی داشت راز

حرب پای تهی‌ست با سر مار

بدانجای چندان که خواهی توانی

سخن در سخن می‌شد از هر کسی

بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان

به گردم غیر خوناب جگر نیست

کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری

سرآمد ولی پای بوس همه

خویش را بینید و خود را دیده‌اید

و ز سر خلق باز خواهی شد

چه باک پدر چه بیم شوهر

پدید آمد اندیشه‌ی جستجوی

چو دیگر گزینم گزند آیدم

سوخت چو افکند بر آتش گذار

وز آنجا گرایش سوی روم کرد

وز آنجابسی فته برخاستی

که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

مانده‌ست به روز گه نشانه

کردند بر او سرشک باران

بگو تا برافشانم از جمله دست

آهوئی چند پیش شاه گذشت

رسته ز ظلمت به صفایی رسی

که دشوار میرم چو آسان خورم

به من داد جامی پر از شیر و می

بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار

چشمه ز هر خاک نیاید به در

هم نیم رهت بمانده برجای

کمندت سپهر جهانگیر باد

اگر مهدی آید شگفتی مدار

نیل حقیقت کش روی مجاز

وز چهره گل شکفته را آب

بدل کرده با شوشه‌ی زر خشک

هم از جنبش خود درافتد به خاک

پیش خردمند وجودیش نیست

کین رقعه چگونه کرد پیدا

برآورده از گاو گردون خروش

به تاریکی اندر که دیدست مهر

شود زان چشم دلها جمله روشن

مشتی ددگانش از پس و پیش

پس از خود ولیعهد خود ساختش

که تا دورشان کرد از آن رای سست

دمی آتش اندر نیاری به آب

خرسند شده به گرد راهی

که برداشت از کشور خود خراج

زمانش مده یا بکش یا ببند

برزم اندرون پیل و رویین‌تنم

آن گم شده را مگر بیابند

به عرض جنوبی دگر بیخ اوی

که آب از زبر بود و سیماب زیر

بعد از آن جان را درو آرام داد

یکسان فلک اینچنین نماند

ز شیر ژیان چون برآید خروش

بر او روشن آیینه‌ای ساختن

تیر اندیشه از نشانه گذشت

چشم تو نظیر چشم یارم

ز گنحینه خویش یاری دهم

که گویم وز توام شرمی نیاید

سزد گر نماند به گیتی بسی

وین گم شده در رحیل خویشست

حیات ابد را سزاوار شد

ستد داد شکر از انگبینش

شگفتی مانده در چابک سواری

باشد چو توئی هم آشیانم

بر آمد شد خلق بربست راه

که از ماران نباشد گنج خالی

سرافراز گردد به ننگ و نبرد

صبا وام ریاحین باز دادی

یکی سروتر مانده هفتاد خشک

که بروی هر که را خواهد نشاند

مهره تو به حقه بازی من

که گنج است آن صنم در خاک به گنج

چه پیرایه را شاید از اصل و بن

بهر کس چون رسیدی شهریاری

بلندی وپستی نماند بکس

وان دگر یک طبق ز خرمانا

که چون گربه زشت امد آواز او

همه تن دل چو بادام دو مغزی

سخن گفتن او بدان در خورد

ز راه جهاندار کیهان خدیو

ستودان رها کرد و بیرون شتافت

کرد کار حصار خویش بساز

سخن هر چه پوشیده داری بگوی

مشنو این از ره حدیث و عتاب

که از تن برون آورد خلط خام

که رحمت بر چنان لولو فروشان

گراینده شد سوی اقلیم روم

سبزه را دادی از بنفشه پیام

فروبست بر فیلسوفان سخن

آب حیوان در آبگینه تو

که بادش دهی گر به بادش دهی

بر سر نامه بوسه داد و سپرد

گهی نرم زد زخمه و گاه تیز

کرد خود را به حکم او تسلیم

عشق را در زدی و چون نزدی

تلخ پاسخ ولیک شیرین خند

گله می‌کرد از اختران سپهر

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

نیا شیر جنگی پدر گیو گرد

سر بدره‌ها را گشادن گرفت

جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد

آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر

ز خویشی مادر بدو نگروی

وزان پس بگویم بکیخسرو این

میانی یافتم کز ساق تا روی

امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست

چو بشنید شاه این سخن خیره گشت

فرود آمد آن آبگون خنجرش

یک مه از عشق خدمت صاحب

شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول

شیوه‌ی آزار مکن اختیار

چراگاه ما بود و فریاد ما

کیست کز عاشقی نشانش نیست

زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در

چنین گفت کان خوار بیگانه مرد

بر جویبار عمر تو نشو نهال عز

ز دانش نخستین به یزدان گرای

ز نادانی و ناتوانی رسی تو

بی‌وجه به خلق خشم و کینش

با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر

که هر یک بود در میدان همائی

اندرین عالم نیابی محرمی مر جانت را

خیالت در نظر شبها نشانم

پیش کمال همه را همچو دیو

کنون جنگ خاقان و هیتال گیر

اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش

یار که خود را به وفایت ستود

نوشتند خطی کانوشه بدی

کاسمان بین چه ترکتازی کرد

در سایه جفت باد جایت

بباید جست بیکاری چو فرهاد

فرستاد و کنداوران را بخواند

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

فلک گر مملکت پاینده دادی

تا نمیری نمی‌شوی آزاد

با مهم غم عشق تو به یکبار ببست

حدیثی و هزار آشوب دلبند

آموزد سرو را سواری

شعله را تیغ تیز و تو مسکین

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد

بدو گفت فرمان یزدان بهیست

چو طاوس بهشت آید پدیدار

صاف دلی را به مقابل گرای

گفت با شه غزال شیر انداز

هر ولایت که چون تو شه دارد

شستند به آب دیده پاکش

چیست ترا ای همه تن حرص وآز

در او پیچید و آن شب کام دل راند

گفت ماهان ز ما به فرضه نیل

گرداند کس که چون جهان کرد

گر نه ز ایام خورد گوشمال

چه کرد آن رهزن خونخواره من

چون شکر ریز خنده بگشاید

گرگی که به زور شیر باشد

ماشطه‌ی حسن جمیلان فکر

به صبر از بند گردد مرد رسته

چون بدان محکمی حصاری بست

در رقص رحیل ناقه می‌راند

ولی شاه باید که در کار خویش

به هنگام بخور عود و عنبر

تا چنان داردش ز دیو نگاه

بردند موکلان راهش

سر از شغل دنیا چنان تافتست

مخور غم کادمی غم برنتابد

صد هزاران چنین فسون و فریب

گردنده فلک شتاب گرد است

چو بکرشته شد عقد شاهنشهی

بر آرای بزمی بدین خرمی

نامه را مهر برگشاد دبیر

چون با تو به هم نمی‌توان زیست

نگفت این سخت با کسی در جهان

چو هنگام رفتن در آید فراز

ساعتی گرد باغ برگشتی

تا رحلت تو خزان من بود

هیون رونده ز ره مانده باز

به خشکی و تری و دریا و دشت

یکی روسیش پاسخی داد نغز

رفرف که شده رفیق راهت

چو برجیس در جنگ هر بدگمان

در آموختشان رسم دین پروری

به کمتر غلامی دهم شاه را

پزشکی که او چاره جان کند

ز هندو زنی خانه پر خون شده

که از روی دریا به یک ماهه راه

بلارک بگاورسه نقره گون

چو شورش در آب آمدی پیش و پس

چو دریا خرد گوهر از کان تنگ

ستاره گره بسته بر کارها

کلیدی که کیخسرو از جام دید

سکندر بدان روی بسته سروش

دگرگونه دهقان آزر پرست

به اکسیر کاری چنان شد تمام

طنابی ازین سوی مشرق کشید

نه خلطی که جان را گزایش کند

به دین و به دانش کنم کارها

سطرلاب دوری که فرزانه ساخت

که بر یاد شاه جهان نوش کن

بپرسید و هرمس بدو گفت راز

فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ

گله پیش در کرد و می‌رفت شاد

بپرسید از او کان سیاهی کجاست

همان خنگ را شست و سیراب کرد

چو فرزانه دید آن دو بتخانه را

بدان بلبل خرد بین کز نوا

که گر زیر تاریکی آن آب هست

پسندید شاه از شبان این سخن

ولیکن نیوشنده را در جواب

ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر

جهاندیده‌ی هندو زمین بوسه داد

بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه

وان دگر ماست با کره نانا

سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت

کاهو آمد به سوی شیر فراز

دهم داد را روز بازارها

وز دام گشاده باد پایت

که بتوانش پی کاری فرستاد

در دکان کفایت خرد کارگزار ...

که در گور گوئی دری یافتست

کمر بند چون آسمان برزمی

که از شهرقیصر ورا دور کرد

برتخت شاهی به زانو نشاند

دهد کشتی در به یکباره سنگ

شوید ز سمن سپید کاری

بایدش از داغ جفا آزمود

همیشه ز تو دور دست بدی

کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز

حساب خدائی و پیغمبری

ز محرومی سرشک خون فشانم

چشم موری بر ثریا کی رسد

شد از فتنه بازار عالم تهی

بر حسب فراق بیت می‌خواند

همچو خم زر دهن از خنده باز

بسی راه و بی راه را در نوشت

ز نقره برآورده گاورس خون

روبه به ازو چو سیر باشد

ور نه ز بیخت بکند روزگار

کنم بر فرشته در دیو باز

همه آبنوسش طبر خون شده

از سلک سگان به صدر شاهش

بر گه زده سد گره جبینش

نخوردندی آن آب را هیچ‌کس

می ناب در نقره‌ی ناب کرد

دادند ز خاک هم به خاکش

این غل هجو تومبارک باد

فرو دوخته لب به مسمارها

پژوهش نماید به مقدار خویش

ممکن که تواند آنچنان کرد

مرد برفین و جوشن مومین

نشان باز داد از سپید و سیاه

برآیین آن جام شاهانه ساخت

برده به سریر سدره گاهت

جستنش از خواب نماید محال

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

به بالینگه آمد سرم را نیاز

آن تو ندانم آن من بود

تا شودت ز آینه ظلمت زدای

چو درمانده بیند چه درمان کند

نماینده بنمود کز دست راست

هردم ورقیش در نورد است

شانه زن زلف خیالات بکر

جز آتش پاره‌ای درباره من

جز این هر چه داری فراموش کن

زینسان که منم گناه من چیست

نپیچی و گفت کسی نشمری

ز کیخسرو به خسرو کی فتادی

زبانی چو شمشیر هندی گشاد

به مصروعی بر افسونی غلط خواند

هم اکنون ببینی ز من دستبرد

بجای حلقه دربانی کند مار

به دارا کند نسل او باز بست

که صبر آمد کلید کار بسته

عقل دادش تا به دو بیننده شد

خراج هند بودی خرج مجمر

که کردی زر پخته از سیم خام

چو غم گفتی زمین هم برنتابد

هرکه را عشق نیست جانش نیست

تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار

کمان دارم و برندارم کمان

چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار

چو رزم آیدت پیش کوپال گیر

با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر

که ارزان بود دل خریدن به هیچ

ازین کنج صورت به گنج معانی

کرده‌ام از مقامری به شکیب

شب و روز دینار دادن گرفت

طنابی دگر زو به مغرب رسید

بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی

که اندر دوگیتی ازو فرهیست

بشویم دل و مغزش از درد و کین

سخن واجب آمد به فکر صواب

تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز

خواند بر شهریار کشور گیر

برآهیخت و ببرید جنگی سرش

چو کفرش همی داشت در دل نهان

کور شده دیده‌ی ما بین بین

که او هست و باشد همیشه به جای

ایا شاه ایران بده داد ما

در آیینه‌ی دست تست آن کلید

جز صفای احمدی و جز سخای حیدری

رفت و چون گنج در حصار نشست

رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم

ولی آنکه خون را فزایش کند

آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان

ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد

زنم بوسه این خاک درگاه را

که بدو فتنه را نباشد راه

شتابنده را چون نیاید بدست

مکش از روی اضطراب نقاب

شکیبنده می‌بود تا بامداد

باز بگذاشتی و بگذشتی

بدیع آمد آن نقش فرزانه را

ایزد از هر بدش نگه دارد

که همت در آسمان کرد باز

دوری راه نیست جز یک میل

که آن قصه را باز جست اصل و بن

خاک تا سالها شکر خاید

که بر پیل و بر شیر بر بست راه

دو عالم را گره بسته به یک موی

فرود آورد مرغ را از هوا

با چو من خسروی چه بازی کرد

نوا ساخت بر ناله‌ی گاو و شیر

به دعوی گاه نخجیر اژدهائی

لبی و صد هزاران بوسه چون قند

آن یکی خوانچه پلو بر سر

به گنج و فزونی نگیری فریب

بتو بر شمارم کنون نامشان

عقل را چون دید بینایی گرفت

تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها

بروز بلا در دم کارزار

همی خواند بر کردگار آفرین

رفت روزی به وقت پیشین گاه

ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو

خروشان فرود آمد از تخت عاج

گراز آمد اکنون فزون از شمار

بدو بگروی کام دل یافتی

راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک

نهد حسن از پی کار دلی پای

می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر

دهانی کرده بر تنگیش زوری

سوی خیال همه یکسان شده

چو داماد گشتم ز شهرم براند

چو لشکر سراسر شد آراسته

رها نیست از چنگ و منقار مرگ

کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی

او را گرهی که بر جبین است

ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه

چار فرسنگ ره فزون رفتیم

هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا

سر افسانه دوری گشایم

بجز بچه‌ی مرگ بازت که خرد

دربرتری راه آهرمنست

دیده موری که سندان برگرفت

با همه کس نخوت و زردار چیست

در گفتن حالت فراقی

ملک می‌دید در شیرین نهانی

هر یکی را ز تو چنان جویم

خار پر آزار که نشتر زند

کسی کو دل بر این گلزار بندد

چه گوید سخنگوی باآفرین

بپرسش گرفت اختر دخترش

ترسمت شعله بنگری و ز بیم

دندان تو از دهانه زر

گنج او چون در استواری شد

به ایوان چنین گفت شاه یمن

خواجه که پر گشته ز باد غرور

بدین طاوس ماران مهره باشند

سر زلفی ز ناز و دلبری پر

بازی که نشد به خورد محتاج

جوهر یاری اگرش حاصل است

ز شیرینی که آن شمع سحر بود

نگذارم که آب من بخوری

شه ماند شگفت کان جوانمرد

ماه چو با مهر مقابل شود

گشاید بند چون دشوار گردد

از سواد ارم برید مرا

از نافه غنچه باج خواهد

تا که در این مرحله عمر کاه

چو خورد خاص او بر خوان رسیدی

زان سعادت که در سرت دانند

پهلوگه دخمه را گشادند

به یک تاجور تخت باشد بلند

من اینک زنده او با یار دیگر

چون بسی سجده زد بران سر خاک

بر مرگ تو زنده اشک ریزد

به خواری مبین اندرین خشک پوست

برنجد نازنین از غم کشیدن

سکه عشق شد خلاصه او

تا چشم بهم نهاده گردد

ندارم ز کس ترس در هیچ کار

به کرمان رسید از کنار جهان

گرچه خوانش نواله شکرست

چون از سر سدره بر گذشتی

بپرداخت از شخص او مایه را

فلک دزد و ماه فلک دزدگیر

به چین کرده صقلابیی ترکتاز

چون وضع جهان ز ما محالست

ز خویشان و یاران جدائی گرفت

بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت

چو پایان رفتن فراز آیدش

آن دل که رضای تو نجوید

چو شاه جهان ره بدان جام یافت

چه بودی که در خلد آن بزمگاه

همان بور چوگانی باد پای

مرا چون پدر در مغاک افکنید

نشست از بر خنگ صحرا نورد

چو فرمان چنین آمد از کردگار

چو زهره درم در ترازو نهم

بدان تا بود دیده بانگاه تخت

ز پوشیدن راز شد روی زرد

شناسنده‌ی حرف نه تخت نیل

ز دریای او گنج گوهر مپوش

وگر خوردی از راه غفلت کسی

نگفت از سر داد و دین پروری

بدین طول و عرض اندرین کارگاه

جز این نیست فرقی که ناموس و نام

نشستم همی با جهاندیدگان

به هر تیغداری که او باز خورد

ز تاریخها چون گرفتم قیاس

ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد

چنان رفت رخصت به رای درست

چو شه گفت کاحوال خود باز گوی

چنان نسبت نالش آمد به دست

ز بهر درم تند و بدخو مباش

وگر نیست آن آب در تیره خاک

سکندر بر او آفرین سازگشت

خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار

من آن بلبلم کز ارم تاختم

ز ما تا بدان بوم راه اندکیست

چو کرد آفرینی سزاوار شاه

درستی طلب کد و چندان شتافت

چو از رایت شیر پیکر سپهر

پشه‌ی پیلی به دندان برگرفت

علم دادش تا شناسایی گرفت

هم در صدف لب تو بهتر

ولی چون دهم بی ترازو دهم

که تا چون بود گردش اخترش

نام او بانوی حصاری شد

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

سخن چون بیابانیان سرسری

که نوشین‌روان چون گشاید دهن

رسیدی به جایی که بشتافتی

چون بود کزان سگان نیازرد

مگر زان کسی کاو بود ترسگار

کانچنان افگنی که من گویم

در سواد قلم کشید مرا

مرا یک زمان دادی اقبال راه

که پوشیده رازی دل آرد به درد

اوراق حدوث در نوشتی

پی پشه و مور با پیل و کرگ

نماندی درو زندگانی بسی

دری میستان گوهری می فروش

وز ملک چمن خراج خواهد

از خط دایره برون رفتیم

بهم هردو افتاده در خم قیر

در گنج برخاکیان باز کرد

در پهلوی لیلیش نهادند

که مرد پرستنده را دشمنست

که داند دلی چند را پاس داشت

که را بود دیگر چنان بارگاه

چونیش برون‌تر از خیالست

بازگشت از حریم خانه پاک

ز کرمان درآمد به کرمانشهان

ازین ره که پیمودی از ده یکیست

رغبت نکند به هیچ دراج

ز شاه وز هیتال وخاقان چین

حساب فلک راند بر تخت و میل

چو افزون بود ملک یابد گزند

حرفی ز وفا نماند باقی

تا دران باغ روضه یابد راه

کفی خاک را زیر خاک افکنید

به کنجی خراب آشنایی گرفت

صد در ز فرج گشاده گردد

عاشقان مونسان خاصه او

بر او دیده بانان بیدار بخت

سوی بازگشتن نیاز آیدش

به گر به قضای بد بموید

چون به شهر آیی آب من ببری

که طاوسان و ماران خواجه تاشند

که هر جا که زد هر دو را پای بست

من مرده ز مرده‌ای چه خیزد

مقبل هفت کشورت خوانند

گمان افتاد او را کان شکر بود

زدم دلستان پسندیدگان

چو گل زان بیشتر گرید که خندد

چو خوزستانی اندر چشم موری

ز مهر انگیخته بازار دیگر

بگویم که این آب چون شد به جوی

بخندد صبح چون شب تار گردد

خلق را زو نواله جگرست

نسازد نازکان را غم چشیدن

هم از نامه مرد ایزد شناس

گوارش تا به خوزستان رسیدی

کز آن صیدش چه آرد ارمغانی

افشره آب لیمو عمانا

تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام

کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر

لب و دندانی از یاقوت و از در

تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار

به صد زخم چوگان نجنبد ز جای

کزو بود پیروزی و زور کین

همان گر فراز آیدت گر نشیب

جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز

در آن تختگه لختی آرام یافت

که مه نامشان باد و مه کامشان

تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

گربه‌ی چوبین و هزبر عرین

سموری به برطاسیی کرده باز

گرفت آن همه بیشه و مرغزار

کس از دفترش نام من بر نخواند

والله را یک دم ز الا الله هرگز بر خوری

کارسطو کند پیشوائی نخست

بدان بی‌نیازی شد از خواسته

که بتواند شد او را کارفرمای

چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان

سرش را به تیغی ز تن باز کرد

بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم

بپیش بزرگان بینداخت تاج

به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی

وز آنجا به درگاه خود بازگشت

ز مشتی سگ کاهل کاهدانی

چون برگه‌ی گاو نقش چین است

دوتا کرد سرو سهی سایه را

زبان در حرف مهجوری گشایم

که روشنترین نقد این کشور اوست

این همه عجب از دو سه دینار چیست

همی داشت دیده بدان آب خورد

خارکن از بیخ و بنش بر کند

بپرسیدش از کار گیتی پناه

خم نکند پشت تواضع به زور

چو مرغ دو پر بر سر مرغزار

بول بر خود کنی تو مرد سلیم

به باغ تو آرامگه ساختم

وارهد از ظلمت و کامل شود

برآورد منجوق تابنده مهر

روشنی دیده و چشم دل است

تو باید که باشی درم گو مباش

درپی این خرقه سپاریم راه

چرا نامش از نامها نیست پاک

کزان نقش سر رشته‌ای باز یافت

تو مر دیو را مردم بد شناس

همی دود و خاکستر و خون خوری

از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز

یکی تاجور بهتر از سد بود

سر کین ز گرسیوز آمد نخست

به تاج و به تخت و نگین و کلاه

هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد

شبان رفت نزدیک صاحب گله

به دندان چو پیلان بتن همچو کوه

چون شناسا شد به عقل اقرار داد

تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای

طرب را به میخانه گم شد کلید

و امروز چون به کام رسید از نشاط آن

دزد گنج از حصار او عاجز

وز شره لقمه شده جمله را

که چون من ز خود رخت بیرون برم؟

ز گردان گزین کرد پنجه هزار

زمین گر گشاده کند راز خویش

ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری

نخندم بر اندوه کس برق‌وار

آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه

نبوسیده لبش بر هیچ هستی

گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی

سیه پوش چترش چو عباسیان

بجز مرگ در گوش جانت که خواند

دگر دانش آنست کز خوردنی

هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود

میانجی چنان کن برای صواب

خفتند به ناز تا قیامت

باغ را بسته دید در چون سنگ

ناوکی زن بر آهوی ساده

همان نسبت آدمی تا دده

اگر دنیا نماند با تو مخروش

خنک درجهان مرد پیمان منش

همه مردگان را کند بیش یاد

در آس افکنم هر کرا سود نیست

در پرده راز آسمانی

سرین و چشم آهو دید ناگاه

ستاره‌شمر گفت جز نیکویی

چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ

کنیز از کار خسرو ماند مدهوش

آن گهر چون ستانم از تو به راز

رفتی ز بساط هفت فرشی

چو عزم جهان گشتن آغاز کرد

عنان آن به که از مریم بتابی

از آن یاقوت و آن در شکر خند

چرم تو که سازمند زه شد

من اول که اینجا رسیدم فراز

امیدم هست کاین سختی سرآید

باز گفتا مگر که من مستم

بر سبزه ز سایه نخل بندد

به چندین سخنهای زیبا و نغز

کبابی‌تر بخوردی اول روز

بود همسفره‌ای دران راهش

زین غم به اگر غمین نباشی

فضولی کز آن مایه آمد به زیر

نگاری اکدشست این نقش دمساز

کار و باری بر آسمان او را

خشگار گرسنه را کلیچ است

بلالی برآورده آواز خوش

اگر خود روی من روئیست از سنگ

پنجمین کشور از تو آبادان

می‌داد به گریه ریگ را رنگ

به فرزانه گفتا که بر تخت شاه

جهان چون سیه دودی انگیخته

کس نپرسید کان سواد کجاست

گریان گریان به پای برخاست

به فرماندهی سر ندارد گران

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

من که این شغل را پذیره شدم

موئی ز تو پیش من جهانیست

جهان گر چه کارش به جان آورد

چو شد کار آن کشور آراسته

خروشی ز لشکر بر آمد بدرد

بفرمود شه تا چو رای آورند

در آن هر دو گفتار چستی نبود

مگر زان بهی بزم آراسته

که آیا چون ز کویش بار بستم

رخ طالع اصل بی نور یافت

به نزدیک ما این فرومایه چرم

وز آنجا به بابل برون برد راه

ز قیصر ستم بر کتایون رسید

چو ز آیینه بینند پوشیده راز

چو رفتند شاهان بیدار تخت

چو از مرگ بسیار یادآوری

تا آن گرهش ز گه گشاید

نزد گربه شدند آن موشان

ز نیزه نیستان شده روی خاک

نور فشان گر چه بسوزی به داغ

نوائی سرایم در ایام تو

هول این حربگاه روحانی

که تا چون شه آید به فرخنگی

رود خوبی شیرین عشق گویان

مشو در حساب جهان سخت گیر

قرب سخن مقصد اقصای ماست

بدو حال آن نوش لب باز گفت

کبر و دماغش نه به جای خود است

چو شه دید کان چشمه‌ی خوشگوار

لیک بسی راه کند طی هلال

بفرمود تا درمیان تاختند

سنگ که کحل بصرش می‌کنند

درین باره میشد سخنهای نغز

مشک پر از باد کجا خم شود

یکی روز پنهان برون شد ز کاخ

به خلوت چو بنشست با هر کسی

کانچ از قضا شنید همان دید از قدر

فراز آوری روی آوردنی

عزریائیلی برآید از پی اسفندیار

که باران چو بسیار شد بد بود

وزیشان شده شهر ارمان ستوه

باغبان خفته بر نوازش چنگ

تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز

که آرد زر بی ترازو به چنگ

کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

که پاکی وشرمست پیرامنش

مزرعه‌ی دیو تکاوش انین

که از برق من در من افتد شرار

که درد دل و رنج ایران بجست

وز تو شش کشور دیگر شادان

چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی

سوی آفریننده ره چون برم؟

همه رزم‌جویان سازنده کار

بپیماید آغاز و انجام خویش

خفته‌ای تو هان بده انصاف گر دین پروری

که هم سیخ برجا بود هم کباب

کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان

کز منش عاقبت ستانی باز

که بگذر ازین منزل کاروانی

به طشتی در انداخت دانا دلیر

خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم

غرق حیرت گشت و تن در کار داد

با سلام و درود و احسانا

نشان پشیمانی آمد پدید

نبینی وجز راستی نشنوی

نیک خواهی به طبع بدخواهش

هم بر زه جامه تو به شد

به ظلمت توان یافتن صبح وار

پر از غم شود زنده را جان شاد

بر نظر صورتی غلط بستم

نظرهای سعدان ازاو دور یافت

ببخشایم آن را که بخشودنیست

و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

بر سر سیمت این سواد چراست

بر صورت سرو و گل بخندد

همه سخت‌گیری بود سخت میر

که شود ماده نر نرش ماده

کاهنین قلعه بد چو رویین دز

به موئی ز دوزخ درآویخته

به رشته زدن رشتها ساز کرد

باسیری نان میده هیچ است

زیر فرمان همه جهان او را

روا رو شد از راه برخاسته

بر آن رودها شد یکایک زده

صد عذر به آب چشم ازو خواست

مگر آیینه را آن هم به مستی

خمار از سر خلق بیرون کنم

صلا داده در روم و خود در حبش

برخاست ز راهشان ملامت

زان رخ و زلف و خال خیره شدم

در آن آب دانش به جای آورند

نه ممکن که سر در جهان آورد

می‌زد سری از دریغ بر سنگ

مفرح ساخته سودائیی چند

به دارنده تخت گویند باز

که پالودم از چشمه خون و مغز

خاری زره تو گلستانیست

که پیدا شد به صید افکندن شاه

ز بابل سوی روم زد بارگاه

گله کرد بر کوه و صحرا یله

سریست ز چشم ما نهانی

گه آمد که لشکر بهامون بری

شکیبنده باشی در آن داوری

گزافه سخن را درستی نبود

تا پی سپر زمین نباشی

به گفتار با او نگردی ز راه

زکارم شدی بند برخاسته

نخواهم که سازد کس آرامگاه

تا طارم تنگبار عرشی

که مردی غریب از میان برگزید

که شیرین آمدش خسرو در آغوش

جهان را سپارد به فرمانبران

چنان پندار کافتد بارت از دوش

نشان خانه‌ی فرهاد جویان

که گر عیسی شوی گردش نیابی

گرامیترست از بسی موی نرم

مراد شه بدین زودی برآید

رخ نامداران شد از درد زرد

بر او سوده یکی در شب‌افروز

تهی دست بودم ز هر برگ و ساز

پدر هندو و مادر ترک طناز

گر درمش هست برای خود است

در او بیند فرو ریزد ازین ننگ

شبان چون شد آگه ز راز نهفت

کسب کن این قاعده را از چراغ

بگوید که هان چشمه‌ی زندگی

تا نیایی به حرب کی دانی

ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ

به محنتخانه‌ی دوری نشستم

ترا باد جاوید دیهیم و تخت

ساحت آن ملک طرب جای ماست

ازان داستان داستان زد بسی

ابروش گره گشا نماید

ز کوپالها کوه گشته مغاک

اول از آتش خبرش می‌کنند

زده سنگ بر طاس بر طاسیان

تا گذر آرد به مقام و کمال

که ماند درو سالها نام تو

گر نه ز بادش قدری کم شود

کزو روشنائی درآید به مغز

حجابی دگر در میان ساختند

کسی را که دانی تو از تخم کور

پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد

چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف

جهان از سخا دارم آراسته

هم از چارپایان و هم کشتمند

بگویم که بنیاد سوگند چیست

به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی

طلسمی بر آن تخت فرزانه بست

هرانکو گذشت از ره مردمی

خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست

گر هوای نفس جویی از در دین در میای

نشاید به یک تن جهان داشتن

گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست

او که در رهبری مرا یارست

مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش

یکی آفریننده دانم که هست

بشیده که بودش نبرده پسر

بخورد و بپوشش به یزدان گرای

ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو

برآمد ز کوه ابر کافور بار

لاف که هستیم سنایی همه

نکرده دست او با کس درازی

بجز مرگ با جان عقلت که گوید

چنان کادمی زاد را زان نوا

شاه دریافت خورده دانی او

چوجانش تنش را نگهبان بود

اشک تو اگر چه هست تریاک

به هر خار چون گل صلائی زنم

ازین دخت و از شاه ایرانیان

باغ پر شور ازان خوش آوازی

ز تو یا مال ماند یا تو مانی

چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت

چنین داد پاسخ که از مرده یاد

کنارش پر از تاجداران بود

نه‌نه غرضش نه این سخن بود

چو دلداری خضرم آمد به گوش

این همه وادی که از پس کرده‌اید

غزالی مست شمشیری گرفته

فسانه بود خسرو در نکوئی

به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف

چون طبع به اشتها شود گرم

او در آن دز چو بانوی سقلاب

ز بازرگان عمان در نهانی

بر آواز او زنگی قیرگون

گفتا که سبب چه بود بنمای

خرد سرگشته بر روی چو ماهش

بدین وعده ملک را شاد می‌کرد

ز لشگر گهش کس نیامد بدست

به گردی اگرچه دردمندی

گهری بایدم که نتوانی

اگر در تخته رفت آن نازنین جفت

ز فرسنگ و از میل و از مرحله

بودند در این جهان به یک عهد

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

گرفتم سگ صفت کردندم آخر

ز خون خوردن جانور خو برید

خضرا دمنی ز خضر دامن

او جهان را به خرمی می‌خورد

مسی پوشیده زیر کیمیائی

هنوزم زبان از سخن سیر نیست

چندانکه جنیبه رانم آنجا

نکته‌گیری به کار نکته شگفت

اگر دشمنی ترکتازی کند

چو در چشمه یک چشم زد بنگرید

بر رهگذری نماند خاری

پاسخ شاه را سگالیدم

به فرخ رکابی و خرم دلی

درست آن شد از گفته‌ی هر دیار

سبوح زنان عرش پایه

همه مرزی ز مهربانی تو

چنان برکشند آب را زابگیر

به تخت تو آفاق را باد نور

ندید از مدارای هیچ اختری

ز بیگانه خیمه بپرداختند

به هرمرز اگر خود شوم مرزبان

چنان داد فرمان شه نیک رای

در آن شب بدانگونه بگداخت شاه

بدان کش کار فرمایی بود کار

وگر ناری از تلخی مرگ یاد

دلم را غم بی‌نوائی شکست

چو آن یاوری نیست در دست و پای

نرفت اندرین جز به آیین شهر

چو آمد ز بابل سوی شهر زور

به نیروی بازوی و زخم رکاب

عرض کردند با هزار ادب

هست سخن شاهد دلجوی ما

در بارگه سوی ظلمات کرد

باید اگر سوخت ، بساز و بسوز

به آسان گذاری دمی می شمار

هست آن گه گربه، نیست ابرو

بدان تانگین را نهد پیش او

به فکرم هیچ بار افتاد یا نه

هر آن موینه کامد اینجا پدید

آنکه درشتی فن خود ساخته

که هرمس به طوفان هفتاد کس

ره به در کعبه نیابد کسی

چو آمد حجابی میان دو کاخ

باد به خود کرده ولی وقت کار

ز پیران آن مرز بیگانه بوم

مخزن جمشید و فریدون کجاست

به نام تو زان کردم این نامه را

سنان بر سر موی بازی کنان

دگر باره خاک زمین بوسه داد

ز گردان جنگی برآورده سر

ز خویشان یکی انجمن ساختند

باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار

چو بازو بود باک شمشیر نیست

ازیشان بما بر چه مایه گزند

سراغ کارکن امریست ناچار

ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم

به رقص و طرب چیره گشتی هوا

که بر خیره این آب کردند شور

ازان راستی خواری آمدش بهر

یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری

به هر زخم چون نی نوائی زنم

ز دیوان شمر مشمر از آدمی

به که بود از نظر انداخته

به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز

کجا جویمش چون شوم ره به دست؟

با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر

خانه‌ی تاریک کسی بر فروز

که تو میزبان نیستی میهمانی

به دستی زمین را نکردی یله

در غزل و مرثیه سحر آفرین

افتاده بر او گره ز هر سو

ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی

به رفتن سپه را مراعات کرد

کای فدای رهت همه جانا

ز حالم هیچش آمد یاد یا نه

وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

همه عالم آن خود انگاشتن

در ساز چو آب خضر با من

در طلب اوست تکاپوی ما

تاخت مرکب به هم عنانی او

پلاسی بپوشید و دیبا درید

رقیب حرم چاره سازی کند

تا نکند قطع بیابان بسی

کند هرک دارد خرد با نژاد

مزاج زمین گشت کافور خوار

ناریخته به چو زهر برخاک

پوست کند از سر او روزگار

یکی کودک آید چو شیر ژیان

فکند آن سخن را در آن چاه ژرف

که ساکن بود آب جنبش پذیر

گنج فرو رفته قارون کجاست

نه سرو و گل و نه نسترن بود

گشاده ز دل زهره وز دیده خون

که در بیست و هفتم شب خویش ماه

برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد

پی برد نمی‌توانم آنجا

چپ و راست افکند سر بی‌حساب

چگویم چو کس را ندانم زبان

خرد را و جان ترا پند چیست

گاورس درشت را کند نرم

که از فیلقوس آمد آن شهریار

در آزرم هیلاج یاریگری

بدین دار فرمان یزدان به جای

از نور تو کرده عرش سایه

یکی تنگدل شد یکی رو فراخ

به دشواری آن در توانی گشاد

کز منش هیچ گونه بستانی

کز ناله نزد بر او شراری

دماغ مرا تازه گردید هوش

برون راند از آن شاه یک منزلی

همه زندگانیش آسان بود

چندانکه گریستی بخندی

گرفتم ره نانوائی بدست

سلامت شد از پیکر شاه دور

روی در پای شاه مالیدم

کاین یک نفس تو ماند بر جای

که رسم مغان کس نیارد بجای

که در مهد مینو کنم تکیه جای

برش پر ز خون سواران بود

خفتند در آن جهان به یک مهد

بدین چرم بی موی شاید خرید

فسونگر بود وقت نغز گوئی

هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

به شیر سگ نپروردندم آخر

سخن را مدد بخشم از خواسته

بده من زر خریده زر کانی

جمله را گردن به زیر بار اوست

غلط گفتم که گنجی و اژدهائی

که بر بارگی نعلی از زر نبست

خرابی را به رفق آباد می‌کرد

به تمنای مرزبانی تو

به ترک تخت شاهی چون توان گفت

بداند بهای کم و بیش او

پس آن به کو نماند تا تو مانی

جان نوازان درو به جان بازی

مباد از سرت سایه تاج دور

بر حدیثی هزار نکته گرفت

به موجی همی ماند و هفتاد خس

راه دانست و نیز هشیارست

که هر کو بر آن تخت سازد نشست

بنگری فارغم که بپسندی

وزان به دعائی دگر کرد یاد

مگر با زلف خود وانهم به بازی

بت خوب در دیده ناخوب گشت

داد می‌داد و خرمی می‌کرد

چنین گفت پیری به دارای روم

بجای آهوی شیری گرفته

که زرین کند نقش تو خامه را

دل و جان فتنه بر زلف سیاهش

که آسان زید مرد آسان گذار

به خون روی دشمن نمازی کنان

شد آن چشمه از چشم او ناپدید

دانی چه خود همای بقا در هوای دهر

حکمت او بر نهد بار همه

نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم

جهان قسمت ملک دارد بسی

بدو گفت کین لشکر سرفراز

خبر گفت آن چه گوهر است بگوی

تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی

کفی پست از آنجا که غایت بود

گروی زره و آنک از وی بزاد

گر آیدت روزی به چیزی نیاز

ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس

گهی دل به رفتن نیاید به گوش

درختان کشته ندرایم یاد

بسی لاغرتر از مویش میانش

آری هستند سنایی ولیک

سباع و بهائم بر آن ساز جفت

خرد گر برین گفتها نگرود

بماند بدو رادی و راستی

در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند

دبیری قلم رسته از پشت او

ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو

راه بربسته راه داران را

بجز مرگت اندر حمایت که گیرد

چه مقصود بد؟ شاه آفاق را

هرآنکس که از مردگان دل بشست

پر از مرد دانا بود دامنش

ای سینه گشای گردن افراز

مگر کاتش است این دل سوخته

ببالا بلند و ببازوی ستبر

هنر فتنه شده بر جان پاکش

دری در ژرف دریائی نهاده

چو صاحب گله دید کامد شبان

جمله در افعال مایی رفته‌اید

رقص بر هر درختی افتاده

من ماه و تو آفتابی از نور

پذیرا سخن بود شد جایگیر

به خدنگی دو شاخ از آهوی نر

از آن نخجیر پرد از جهانگیر

سگ از من به بود گر تا توانم

رقمهای رومی نشد زاب و رنگ

در تخته هیکل رقومی

همچنان می‌شدند در تک و تاب

ز هر کس کو به بالا سروری داشت

دگر گفتها چون عیاری نداشت

بودس غرض آنکه در پناهی

بشر با او چو نیک و بد گفتی

چو بربط هر که او شادی‌پذیر است

نشانش پدید است و او ناپدید

حلوا که طعام نوش بهر است

چار شه داشتند چار طراز

ز دولت بر رخ شه خال میزد

مساحت گران داشت اندازه گیر

از حجله عرش بر پریدی

شاه فرمود کاورد نخاس

به می بنشین ز مژگان می چه ریزی

گروهیش کز حق گرفتند گوش

در هیچ رهی نماند سنگی

گنج در حضرتش روانه شده

شنیدم کز چنان در باشد آرام

بسی گنجهای کهن ساختم

من نیز چو تو شکسته بودم

گفتم ای دستگیر غم‌خواران

چو از مهر مادر به یاد آمدش

هم او پای بر جای و هم لشگرش

گفتا سبب آنکه پیش ازین بند

ازان درد بگریست افراسیاب

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

گرامی عروسان پوشیده روی

کردند چنانکه داشت راهی

چو گفتندش حدیث رفتن من

چو دید اختران را دل اندر هراس

که شاه جهان را درازست گوش

چو فارغ شد از تختگاهی چنان

به بیشه درون آن زیانکار گرگ

سرانجام در دیر کوهی نشست

ستم را ز خود دور دارم بهش

فرستادن جان به مینوی پاک

یا پاره‌ای از زغال تاغ است

به سستی درآمد تک بارگی

اگر سیم هر کشوری در عیار

ره انجام را زیر زین رام کرد

فتنه مینگیز و بترس از ستیز

بدین‌گونه یک ماه رفتند راه

به درگاه او هر که سر داشتی

لایق خدمت تو پیشکشی

شب همه شب ما و تمنای او

بدانست خضر از سر آگهی

نیاید کارها بی کارکن راست

ز غریدن شیر در چرم گرگ

سرمه نرم است پی دیده نور

اگر بیش گیرد زمانی درنگ

کعبه‌ی وصل است هوای دگر

طراوت شد از روی و رونق ز رنگ

جمله در این خاک فرو رفته‌اند

که شاه جهانگیر آفاق گرد

گشت چو از باد قوی گوسفند

شبی فرخ و ساعتی ارجمند

سواران بنیزه برآویختند

وزان پیشه نیزم نوائی نبود

بگویی به دادار خورشید و ماه

چو شد منزلی چند و در کار دید

زر پیلوار از تو مقصود نیست

کرده‌ایم ما قبول فرمانا

همی کند موی و همی ریخت آب

مگر نیک مغزش همی نشنود

ستمکش نوازم ستمگاره کش

نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار

اگر چه عمده سعی کارفرماست

بدندان به دو نیم کردند شاد

گشاد از سر چرب گوئی زبان

هم ببینی حال خود را مهره‌ای یا گوهری

به کوه بزرگ اژدهای سترگ

نژادی که هرگز مباد آن نژاد

قلمهای مشکین در انگشت او

تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز

پنجه قصاب از او پوست کند

از بهر مدت تو گشادست بال و پر

در بسته را از که جویم کلید

از سرشان جهل جدا کرده سین

ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز

سپردم ترا راه خوارزم ساز

صراحی تهی گشت و ساقی خموش

ازین شوخ چشمان آخر زمانی

با کفنی زیر زمین خفته اند

در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم

چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش

ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی

بیان کردند در خون خفتن من

برد زانگونه کو نداشت خبر

سخن کز دل آید بود دلپذیر

چشمی به تو می‌گشایم از دور

یا بر سر گه پر کلاغ است

به مردی چو شیر و ببخشش ابر

که در کار و کسبم وفائی نبود

بسی مردم از تشنگی شد تباه

سیر ره اوست به پای دگر

نباشد ورا نیکویها درست

بران شغل بگماشته صد دبیر

در سوخته سینه‌ای بپرداز

خواب نداریم ز سودای او

وادی ذات صفت را خفته‌اید

بود شادمانی درو دلپسند

ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی

چونکه درشت است کند دیده کور

هفتاد حجاب را دریدی

درو نکته‌های نو انداختم

هراسنده شد مرد اخترشناس

به دشت و به گنج و به پیلان مناز

خواندم همه نسخه نجومی

برآیینه‌ی چینی افتاد زنگ

وز اینم بتر هست بسیار چیز

دوخته کام کامگاران را

چون سوختگان برآرد آهی

وز او هست هر قسمتی با کسی

نشست از بر بور عالی عنان

نکوبد درکژی وکاستی

دل خسته و پای بسته بودم

بمردند چون یافه کردند هوش

چو انجم در آن ره کم آرام کرد

او بهر نکته‌ای برآشفتی

کز خون خودش نداد رنگی

به مادر نمایند رخ یا به شوی

به از زحمت آوردن تیره خاک

پر از خوب رخ جیب پیراهنش

در هیضه‌خوری به جای زهر است

شده فتنه خرد را سر بزرگ

پریشانی اندر نهاد آمدش

تا سپارم به دست گوهرجوی

دادم به سگان نواله‌ای چند

که از خار خوردن شد افروخته

ز شغل جهان داشت یک‌باره دست

وای عجب او خود نگه دار همه

بر تربت هردو روضه گاهی

ز لشگر بسی خلق بیمار دید

ز درد گوشمالش ناگزیر است

پنجمین شان توئی به عمر دراز

چراغی بر چلیپائی نهاده

سخنگو بر آن اختیاری نداشت

سری و گردنی بالاتری داشت

پس رو آهسته پیشرو به شتاب

فریبش را چو سگ از در نرانم

یکی گشت بیدار و دیگر بخفت

چو اختر می‌گذشت او فال میزد

بهترین همه جهانداران

رطوبت‌های اصلی را در اندام

که نو کرد نقش این کهن طاق را

غمت خیزد گر از غم برنخیزی

میوه دل برده بلکه جان داده

که تا کی برآید ز کوه اخترش

بردگان را به شاه برده‌شناس

بگردد به هر سکه چون روزگار

جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر

شبان روزی او را کفایت بود

غارت تیغ و تازیانه شده

اگر خر بدی زین زر داشتی

نبشته عهده عنبر به خاکش

که چون آسمان شد ولایت نورد

بسی شیرین‌تر از نامش دهانش

که اسکندر از چشمه ماند تهی

یکی گرد تیره برانگیختند

براندازدش تخت یاقوت رنگ

به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه

که پیل تو چون پیل محمود نیست

شد از نقره‌ی زیبقی آب و سنگ

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید

کوه را میخ زمین کرد از نخست

تنها شدی از گرانی رخت

بجای یکی بد یکی بد کنم

ضربه فرق او از انسان راند

گرچه پس رو ز پیش رو می‌ماند

بزن چون آفتاب آتش درین دیر

گر از بهر آن جوید آب حیات

یکی گفت کای شاه کهتر پسر

هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی

با بلبل مست راز گوید

سر از لهو پیچید و گوش از سماع

سیه چشم و پر خشم و نابردبار

اگر چه فتنه عالم شد آن ماه

تو در بردار و دریا را رها کن

وجودش که صاحب معانی شدست

دانم که در این حصار سربست

هران چیز کان بهره تن بود

به خوش مغزی به از بادام تر بود

چو دریا شوم دشمنی عیب شوی

عذر قدمم به باز ماندن

در همه کاری آن هنر پیشه

شوم پیش سگ اندازم دلی را

به شهری که داور بود پی فراخ

بر هر چه از آن برون کشیدم

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

نه هر کش پیش میری پیش میرد

چو در من گرفت آن نصیحت گری

هم فضل و عنایت خدائی

رخش نسرین و بویش نیز نسرین

یک اسب بور از رق چشم نوزاد

چو شد صفه‌ی چینیان بی نگار

مجنون که ز نوش بود بی‌بهر

خواجه کاواز عاشقانه شنید

چو اسکندر آیینه در پیش داشت

رسن بسته اندازه پیدا شده

ایشان به نواله‌ای که خوردند

چو طاوس فلک بگریخت از باغ

رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ

سنان چشمه‌ی خون گشاده ز سنگ

آن روضه که رشک بوستان بود

گفت شر آن دو گوهر بصرست

بکوشید کارد سوی روم رای

چو قسم خدا را کنی رام خویش

چون سخت شدی ز گریه کارش

بر زمین یاریی کرا باشد

نخستین قدم سوی مغرب نهاد

ز پوشیدن درس آموزگار

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

کاین چنین باید آن چنان شاید

بفرمود کز رومیان یک دبیر

همه نقش نیرنگها پاره کرد

دو گوهر برآمد ز دریای من

داشت اسکندر ارسطاطالیس

دل از شغل عالم به طاعت سپرد

بپرسید از او حال میش و بره

رسیدند از آن مفرش سیم سود

رفت و آورد و شاه در همه دید

گربه چون موشکان بدید بخواند

سوی مخزن آوردم اول بسیچ

نگهبان آن مرز خوارزم باش

آوریدی جهان به تیغ فراز

آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر

چو بر نسبت ناله هر کسی

نیاید بدندانشان سنگ سخت

همی گفت زار این جهانبین من

از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا

چنین گوید آن پیر دیرینه سال

ستم بر سیاوش ازیشان رسید

ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟

اگر مرگ نبود که بازت رهاند

ز بس زر که بر زیور انباشتند

گر آن پهلوانی بود زورمند

سرانشان به زخم من آمد به پای

ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو

نشسته جوانمردی اطلس فروش

ورنه نه آن درشت پسندست روزگار

یا صورت نون نکبت است آن

گر چه سوی صورتیان گاه شکل

پی بارگی سوی این مرز راند

خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم

خلق کشند آتش خلوت فروز

اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی

سوی خانه آمد به آهستگی

آنکه فرستاد به این کشورت

شنیدم که آن جنبش دیرپای

درین خرم اساس دیر بنیاد

جز ایزد پرستیدنش کار نیست

فیض در او مرحله در مرحله

نباشد جز این موی ما را درم

از اثر بود سخن بود ماست

ز محرومی او نه از خشم او

چند به این باد به سر می‌بری

ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی

رو به درشتی چو بداندیش کرد

جهانی روان بود لشگرگهش

به فر و به نیک‌اختر ایزدی

بخواند آن جوان هنرمند را

سنانهای نیزه بهم برشکست

سطرلاب فرزانه درآفتاب

کو روزگار خویش به هرکس کند هدر

که هرگز نپیچی به سوی بدی

و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار

مغان را ز میخانه آواره کرد

همیشه کمربسته‌ی رزم باش

یلان سوی شمشیر بردند دست

ز درس گرانان و درس گرانی

بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ

که زو آمد این بند بد را کلید

بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

زیر تک خامه چو دین ست دین

به پاداش نیکی یکی صد کنم

مگرمان بیکباره برگشت بخت

چاره‌گر بود و چابک اندیشه

تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری

که از پنجه‌ی مرگ یابد نجات

ببازو ستبر و ببالا بلند

ز نامش نگردد نهان آبروی

گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز

نه چون آینه دوستی عیب گوی

نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم

کاسمان را به تیشه بتراشد

اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی

شگفتی فرو ماند از آن شهریار

بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

روانش پس از مرگ روشن بود

دادم ز چنان غمی رهائی

که نزدیک شد کوچگه را وداع

نگردد همی گرد داد پدر

پیش رو باز مانده را می‌خواند

که باشد خردمند و بیدار و پیر

کفن بین که پوشیدشان روزگار

پدر بگذرد او بود شهریار

پس زمین را روی از دریا بشست

آرام گهی درون ندیدم

ز تاریخ شاهان پیشینه حال

که ازو تا به ماده فرق نماند

کز وی آموخت علمهای نفیس

به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد

هنوز اندران تخت مانده بجای

زان ماه حصاریت خبر هست

جانش حاضر نبود و جامه درید

فرو بسته شد شخص را دست و پای

که سستی نکردم در آن کار هیچ

دانی که خطاست بر تو خواندن

با فروشنده کرد گفت و شنید

همه راه پرخارو پر خاره سنگ

نیشنده دادش جوابی سره

غمهای گذشته باز گوید

کاین ازان آن از این عزیزترست

ز دژخیم ترسم که آید هراس

زبان برگشادم به در دری

حاجتگه جمله دوستان بود

به سر تازیانه دادی باز

فروزنده از رویشان رای من

به دست آمدش راه دستان بسی

می‌خورد نوالهای چون زهر

به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ

برین زیست گفتن نشاید که مرد

مقادیر منزل هویدا شده

برخاستی آرزوی یارش

کس زبان بر گزاف نگشاید

به خاکی کزاو بودشان زاد بود

جهانی دگر خاص بر درگهش

هم تاج گذاشتی و هم تخت

چو عالم فتنه شد بر صورت شاه

نظر در تنومندی خویش داشت

ز خاکستری پیر زن درع پوش

با من لب خود به مهر کردند

لبش شیرین و نامش نیز شیرین

چراغ از قبله ترسا جدا کن

بر و بوم ما را به گردون رساند

به شیرین استخوانی نیشکر بود

سوار سرافراز رویین من

که بی‌عیسی نیابی در خران خیر

بر آن قسمت افتاده دان نام خویش

که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را

زانکه مبادا شود آفاق سوز

بدین سختی غمی در پیش گیرد

زمینیست یا آسمانی شد است

معطر کرده چون ریحان بغداد

بران کار هیشوی بد رهنمای

رزقکم فی السماء حقانا

نگردد یکی موی ازین موی کم

خلق نکرد از پی جمع زرت

به نزدیک او خلق را بار نیست

به چیزی خاطر هر کس بود شاد

بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب

یا طاق سرای محنت است آن

بدو داد معشوق دلبند را

چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟

سگان را به زنجیر زر داشتند

روی سخن قبله مقصود ماست

نهان گشت چون چشمه از چشم او

نیستی آخر دم آهنگری

خزینه فراوان و خلعت بسی

نور در او مشعله در مشعله

شود دخل بر نانوا خشک شاخ

ناله بسی از عمل خویش کرد

نگه داشت مهر زبان بستگی

من گرسنه بسی بسر بردم

جهانجوی لهاک و فرشیدورد

چو بشنید گفتار فریادخواه

جهان را ز دینهای آلوده شست

عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود

بود هر دل به ذوق خاص در بند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان

گر این نامه را من به زر گفتمی

لیک در آنست که داند خرد

که دندانهاشان بخان منست

کسی کو دل و مغز افراسیاب

عقوبت کنم خلق را بر گناه

در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو

گر ز من و تست غرض جمع زر

خود خاک درگه تو حکایت همی کند

بیانی که باشد به حجت قوی

گر افسرده کردست درس حروفت

که آیا این زمان با او نشیند ؟

دگر پنجه از نامداران چین

به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ

با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر

هست به محراب سخن روی ما

برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی

از آن هیبت آمد ملک را شکوه

ما به سیمرغی بسی اولیتریم

آنکه در او هست ز لنگر اثر

هرکه آمدی از غریب و رنجور

به خواهنده آن به خشم از مال و گنج

کار نر چو به مادگی پرداخت

آن حلقه‌ی چشم چرک بسته

شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی

دگر ره حجاب از میان برکشید

بریزد همی بر زمین بر درم

روح در این قافله محمل کش است

مرگ پدر تو چون شنیدم

نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای

فراوان ز گنج پدر بر خورد

دم که به باد است چنین پای بست

چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار

ز موسیقی آورد سازی برون

یابد ز نسیم گلستانی

گشته چو سوهان به درشتی مثل

دل آن به کو بدان کس وا نبیند

ز خشکی به هر جا که زد بارگاه

وقتی که چرا کنی در آن بوم

میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز

تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی

شبانه به هنگام گفت و شنید

از کوه درآمدی چو سیلی

بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت

مبین کاتشگهی را رهنمونست

وزو چرب و شیرینی انگیختم

دانم که هر آنچه ساز کردند

چون زمین بر پشت گاو استاد راست

ز شیر مادرش چوپان بریده

ز هر سو سراسیمه می‌تاختم

فرجام شوی تو نیز خاموش

نه شکیبی که برگراید سر

گمان برد کابی گزاینده خورد

که در بزم خاص ملک فیلقوس

بازار جهت بهم شکستی

گروهی که یارند با نوش‌زاد

تو نیز ای جوان از پس پیر خویش

چو شه رسم کیخسروی تازه کرد

می‌داد ز راه بینوائی

شکر لفظان لبش را نوش خوانند

به دود سیه در کشد خامه را

طرفدار چون شد به فرمان تو

ده سال غلامی تو کردم

ازین هر دو چیزی ندارد دریغ

پدیدار شد تیغ کوهی بلند

چو طالع به پیروزی آمد پدید

تنی دید چون موی بگداخته

انجم چرخ را مزاج شناس

وز آنجا برون شد به عزم درست

ز بهر پلاسی رسن تافته

یکی عصمت مریمی یافته

همان دوستی باکسی کن بلند

نهادند برخاک رخسار پاک

خدنگی همه سرخ گل بار او

چو مه را دل به رفتن تیز کردم

جهان خسروش گفت کای نامدار

چشمها را به من فروش به آب

در این بوم شهریست آباد و بس

شدند از جلوه طاوسان گسسته

گروهی حکیمان دانش پرست

کم نکردند هردو زان پرواز

در اندیشه یا در نظر جویمش

بشر گوینده را ز خاموشی

در این داستان رومیان کهن

ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت

که بستان دلارام خود را بناز

باز پرسیدن حدیث نهفت

نظامی صفت با خرد خو گرفت

بزم نوشیروان سپهری بود

ز بازار لشگر در آن کوچگاه

گرچه هریک به چهره ماهی بود

خنیده چنین شد کزان چاه چست

دگر آنکه برقصد چندین گروه

رزقم امروز شد فراوانا

منش برز داری و بالای برز

بسی روزگاران ببد نشمرد

نگهداشت بر خلق دین درست

بر تعبیه‌ایش باز کردند

ببودند لرزان چو شاخ درخت

که باشد فروشنده‌ی او دژم

که هرگز نمیرد در او هیچکس

گریزنده جانی به لب تاخته

سواران و گردان روز نبرد

زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

نوازش کنم چون شود عذرخواه

در حال شدی ز رنج و غم دور

ز مشغولی به شغل خاص خرسند

سوی ماده که نر کند در تاخت

برآهنگ آن ناله نالی برست

که خاکی نیاساید الا به خاک

همان زخم خنجر نشان منست

بر مرده تن کفن دریدم

طرف بر طرف هست ملک آن تو

نویسد سوی مادرش نامه را

هیچ بجز باد ندارد به دست

حال دل من کنیش معلوم

به نوعی دگر گفته‌اند این سخن

مگردان ازین شیوه تدبیر خویش

که با خود یاریش دمساز بیند

از یار غریب خود نشانی

به شیرین و خسرو درآمیختم

در و زهر و زهر اندر و کار کرد

کونی‌ست ولی ز گه نشسته

واین واقعه را کنی فراموش

به عمری کجا گوهری سفتمی

که از برشدن بود جان را گزند

نیست بجز کشتی دریا گذر

از زحمت تحت وفوق رستی

که از باز دادن نیایم به رنج

به فرمان ایزد میان بست چست

سجده گه ما سر زانوی ما

کالای کساد را روائی

که آن را نشد کس جز او رهنمون

یکی نور عیسی بر او تافته

این چه فضا وین چه ره دلکش است

رفتی سوی روضه گاه لیلی

بتی بود پاکیزه و نوعروس

هم از پشت تو انگیزد ترا مار

کوه ز ما و تو بود سخت‌تر

این بود بری که از تو خوردم

زمان تا زمان گشت ازو ناپدید

کم این بودی که سی فرسنگ رفتی

ناله از او خاسته در هر عمل

که در سگ بیند و در ما نه بیند

مگر در سخن نو کنم نامه‌ای

به شیر گوسفندش پروریده

که جز مرگ کسری ندارند یاد

عبارت بین که طلق اندود خونست

گلی خون تراویده از خار او

به مرگش تن بباید داد روزی

ور نه زین آبخورد روی بتاب

چونان که سطح آب حکایت کند صور

که دوران کند دست یازی فراخ

مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار

که به هر نیامست گر به هر تیغ

بدرد دل اندر بپیچید شاه

ز نافرخی باشد ار نشنوی

تف مرگ در جانت آرد روانی

او چو خورشید پی فراخی داشت

که بر پهلوانی بگردد زیان

ز منزل به منزل بپیمود راه

چشمه‌ی حیوان ز نم پارگین

که باشد بسختی تو را سودمند

تبه کرد و خون راند برسان آب

همان پیکر اول آمد پدید

وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی

طبعها را بهم گرفته قیاس

بفرمود تا کرد پیران گزین

بجای پلاس اطلسی یافته

ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری

گاو بر ماهی و ماهی در هواست

هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم

چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد

داده بد داروی فراموشی

ز کیخسروان تخت را یادگار

نه کلیدی که برگشاید در

چو پرسند جایش کجا گویمش

آنکه نخاس گفت شاهی بود

به بازار محشر همی ماند راه

تا بدان گه که مرغ کرد آواز

که چون بنده فرمان شدند آن گروه

هم تو دانی و هم توانی گفت

جهان کرد شمشیر شه را کلید

به پر زاغ رنگان بر نشسته

به بی برگی آن برگ می‌ساختم

کز جهانش بزرگمهری بود

ز اسباب دنیا شده تنگدست

ولیعهد مهین بانوش دانند

نظامی مگر کاین صفت زو گرفت

پس آنگه چاره شبدیز کردم

سرشادمانه سوی خانه باز

سپه چون کشم در بیابان و کوه

روزه بودم به روزهای دگر

ازین جنگ پور و برادر نماند

چه گویی تو ای خواجه‌ی سالخورد

به ایران زمین از چنان پشتیی

تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم

برون از نسبت هر اشتراکی

بریشان ببخشود خسرو بدرد

از آن گنج پنهان خبر یافتند

وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی

ز هیشوی قیصر بپرسد سخن

و دیگر کسی را کز ایرانیان

تماشای پروانه چندان بود

به درس آمدی قلب این را بدیدی

آن نیست سواد، چیست یارب

کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود

همانا که عشقم براین کار داشت

مر مخالف را جهیدن هست با او همچنانک

چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟

بدو گفت تا شهر ایران برو

نمایم جو و گندم آرم به جای

بس وحش آمد سوی دانا رحم

ای ز دمت رفته جهانی به رنج

فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست

کشیده در آن شهر کوهی بلند

دو یک انداز را بهم پیوست

آب درین بادیه اشک نیاز

خرگاه برون زدی ز کونین

چو ملک تو شد خانه دشمنان

چنین داد پاسخ که این نارواست

خیز و میفکن به درشتان نظر

هر آن روزی که نصفی کم کشیدی

نهنگان شمشیر جوشن گداز

وزان پس یکی شاه خیزد سترگ

شب دم از افسانه او می‌زنیم

زان روضه کسی جدا نگشتی

در آن حیرت آباد بی‌یاوران

محو ما گردید در صد عز و ناز

گر چه درم مونس دلخواه تست

به نالیدن مکن بر مرده بیداد

چو شد تخت من تخت کاوس کی

باشد که دلش گشاده گردد

هر که نصیبی ز هنر می‌برد

به شهوت ریزه‌ای کز پشت راندی

وگر راه بر روی دریاش بود

کردم به تپانچه روی را خرد

چو بشنید زو شهریار جوان

مرا خود کاشکی مادر نزادی

کجا جای دارد ز بالا و زیر

کی مانده به کام دشمنانم

بب اندرون غرقه شد بارگی

بفرمودی تنوری بستن از سیم

وز آنجا سرا پرده بیرون زدم

نه نه غم او نه آنچنان بود

پس همه بر چیست بر هیچ است و بس

عروسی بکر بین با تخت و با تاج

برون آمد از دیدن تخت و جام

هرچ آن نظری در او توان بست

چون پر افشاند مرغ صبحگهی

در آن نامه سوگندهای گران

به دیدن همایون به بالا بلند

سر بر سر خاک او نهادی

اگر خود گذر یابی از روز بد

نهیب توهم تنش را گداخت

به شه گفت برزن که یاری تراست

این شعله که جوش مهربانیست

رونده ماه را بر پشت شبرنگ

پس و پیش آن کوه را دید شاه

چو گردن کشد خصم گردن زنم

دادی به سگانم از یک آزار

تو در انجمن خامشی برگزین

پدید آمد آرامگاهی زدور

بدانست کان طاق افروخته

بخوبی شد این یک چو بدر منیر

در بسی کوفت کس نداد جواب

چو لختی زمین را طرف در نوشت

چو در کوره‌ای مرد اکسیر گر

که در عالم این چرخ نیرنگ ساز

کسی کو بود برخرد پادشا

نه در طبع نیرو نه در تن توان

چنان ساخت هر نسبتی را خروش

همه در آشیانها رخ نهفتند

ز چه سربرآورد و بالا کشید

بر طبایع تمام یافته دست

دگرره پدیدار گشت از نهفت

پریرویان کزان کشور امیرند

دری را که او تاج تارک بود

خیر گفت از خدا نداری شرم

سوی شیر مرغ از عنان تافتند

بود پرویز را چه باربدی

که الیاس با خضر همراه بود

مردمان از غرور نعمت و مال

به شرحی که دادند از آن دین پناه

صاحب من مرا چو محرم یافت

جوانمرد چون در صنم بنگریست

گفت نام تو چیست تا دانم

زنی داشتم قانع و سازگار

زانچه گوینده داده بود خبر

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

به فرزانه گفتا که در خسروی

از برای رضای رحمانا

سوی آتش آورد روی و روان

تا به ما در خویش را یابید باز

زدم قرعه بر نام نام آوران

و این بد که بند سگ آشنا خوار

سرانشان غمی گشت یکبارگی

بس بر آهو روانه کرد ز شست

قضا را شد آن زن ز من باردار

نشد کارگر هر علاجی که ساخت

بزرگان و سالار و لشکر نماند

ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ

که شمع شب افروز خندان بود

تا حاجت او روا نگشتی

سرشته هر گلی از آب و خاکی

بهای زمین هم فروشنده راست

به صیقل رقم دارد اندوخته

چنان کز شب تیزه تابنده هور

نوست این نگشتست باری کهن

در خیمه خاص قاب قوسین

نماند آتش هیچ زردشتیی

ضرورت برو کرد بایست راه

زانکه زیان بصر است آن نظر

باری ز دلش فتاده گردد

به حجت شود مرد پرسنده سیر

فریبنده چون لابه مادران

کرا بخشد ز یاران جرعه‌ی خویش ؟

برخاک هزار بوسه دادی

نه چون جو فروشان گندم نمای

چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر

انگورک کون کیست یا رب

پنداشتم آن پدر مرا مرد

به بازار لشگر گهش یافتند

خمیده شده زاد سرو جوان

هادی ره مرحمت کار ساز

چونان که بخواهی آنچنانم

بدو باز مگذار یکسر عنان

ز پهلوی وادی درآمد به دشت

چند توان بود چو دم باد سنج

پوشیده خزینه‌ای در آن هست

چو من کم زنان عشق بسیار داشت

نه آن کرد کان را توان گفت باز

روز در خانه او می‌زنیم

کز غایت او غمی توان بود

طریق مساحت مهیاش بود

سرو بن بسته در توحید و معراج

دشمن جانی‌ست که همراه تست

از گرمی آتش جوانیست

که نالنده را دل درآرد به جوش

چهل من ساغری دردم کشیدی

بیشتر از فیض نظر می‌برد

و گر زادی بخورد سگ بدادی

در عشق لیلی و مجنون زدم

که بودی خرج او دخل یک اقلیم

به مرگ کسی شاه باشی سزد

که مرده صابری خواهد نه فریاد

سوی غار کیخسرو آورد گام

عقوبت بین که چون بی‌پشت ماندی

راز روحانی آوریده به شست

ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر

به ابرو کمانکش به گیسو کمند

تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار

چوخواهی که یک سر کنند آفرین

بگردان گردنکش آواز کرد

همان دست دزدی به کالا کشید

وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی

خوبتر بود در پسند نظر

نبد کین و بست اندرین کین میان

چو در دشمنی تن زند تن زنم

با عصای موسوی خود اسب تازد سامری

روان را ندارد به راه هوا

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

گله صاحبش برزد آواز و گفت

به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی

شد دماغ شب از خیال تهی

ممان رخت و مه تخت سالار نو

فرو برده آهن برآورده زر

گر چه جنان آمد نزد جنین

هیچ هیچست این همه هیچست و بس

جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم

زدن بر زمین نامبارک بود

لعل را سفت و نافه را بشکافت

شده مردم شهر ازو شهر بند

سرو در رقص بود و گل در خواب

به دیدار گنجینه بشتافتند

پس ازینت به نام خود خوانم

به استاد گفت این زن زشت کیست

کاب سردم دهی به آتش گرم

به گردنکشی کرده گردن دراز

که نوا صد نه صدهزار زدی

سیاست کند دست شه را قوی

ز رنج ماندگی تا روز خفتند

گراینده‌تر شد بدو مهر شاه

تکیه کردند بر فراخی سال

همان خوردم از جام جمشید می

فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ

درین دستبرد استواری تراست

همه در خدمتش فرمان پذیرند

در آن چشمه کو بر گذرگاه بود

چگونه کنم هریکی را عذاب

هرکه کار خدا کند بیقین

بنالید و برزد یکی باد سرد

که ای نامداران و گردان من

در این بوم بیگانه کم کن نشست

گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر

از آن گل شاخ امیدی دمیده

بزرگان که از تخمه‌ی ویسه‌اند

به سختی همی گشت ز ما سپهر

به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ

چو هیشوی شد پیش دندان ببرد

که داند که چندین نشیب و فراز

پس و پیش چون آفتابم یکیست

تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی

چشم چو بر خار مغیلان نهی

من این همی ندانم دانم که چون تو نیست

مرا داد توفیق گفتن خدای

بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار

چو بر مردم کشی دارد شرابش

در آشتی هیچ گونه مجوی

چو از شمع خالی کنی خانه را

کانچه گزیدست به نزد عوام

دیده ز بس پرتو خورشید تاب

چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان

چنین آمداست آدمی را نهاد

دگر گفت کای شاه برترمنش

ای زاغ بیا که مرد یاری

هم حضرت ذوالجلال دیدی

دگر زان مجوسان گنجینه سنج

بسازد که ایران و شهریمن

آنکه در اول به سرای سپنج

بیا تا کژ نشینم راست گویم

بهر مدتی بانگی آید ز کوه

محو او گشتند آخر بر دوام

باد چو بر شمع ره انداخته

نخلستانی بدان زمین بود

هر آیینه کز خاطرش تافتم

هر دو در سر چنان نشاندش غرق

نظم که سرمایه پایندگی است

چو کار کالبد گیرد تباهی

نمودند خواهش بدان کان گنج

سگ دوست شد و تو آشنانه

رو نظری جو که هدایت در اوست

چو صبح آمد کنیز از جای برخاست

شراره که اکسیر زر ساخته

آن کن که کلید آن خزینه

به دادار دارنده سوگند خورد

درین پسته منه بر پشت باری

کجا آنکه من دوستارش بدم

در دیده چو گل کشیده‌ام میل

عمود گران برکشیدند باز

در او ده پانزده من عود چون مشک

دو کشتی بهم باز پیوسته داشت

با تربت آن بت وفا دار

فکر کن در صنعت آن پادشاه

بر افراخته طاقی از تیغ کوه

شبانی بیابانی آمد ز راه

تو دور و من از تو نیز هم دور

چشمه گیرم که خوشگوار بود

برون برد لشگر بر آن تیغ کوه

وزین قصه چون باز پرداختم

چون در گذرد جوانی از مرد

و دیگر که از مرگ شاهان داد

چو شمع از جدا گشتن جان و تن

سیاست نگر تا چه تعظیم کرد

کان غم که بدو برات می‌داد

من اینجا مدتی رنجور ماندم

که از بهر من دل نداری نژند

چو سروی که پیدا کند در چمن

بسا یوسفان را که در چاه بست

سخن نشنو ازمرد افزون منش

به نوبتگه شه دو هندوی بام

نگهبان دز رنج بسیار برد

ز مقدس تنی چند غم یافته

دیده مردم خیال پرست

دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش

بنا کردن نیکی از من بود

چو گویی همان گوی کموختی

که هردم چرا گردی از من نهان

دگر روز آستان بوسان دویدند

بجائی رساند آن نواگر نواخت

گرد بر گرد باغ برگردید

هنر نیست روی از هنر تافتن

ز مهتر زادگان ماه پیکر

جهاندار پاسخ چنین داد باز

که ز هر خشک و تر چه شاید کرد

بدین جام و این تخت آراسته

با فروشنده گفت شاه بگوی

به هر خشکساری که خسرو رسید

پاسخش داد و گفت نام رهی

بجنبید خسرو چو دریای نیل

شکر یزدان ز دل رها کردند

در آنوقت کان شغل می‌ساختند

وان ملک را که بد ملکشه نام

چوبا یکدگر هم درود آمدند

گفت چون من در این جهانداری

گشاده بخار از تن کوه درز

گر آن کور چشمان به من نگروند

روزیش میشود فراوانا

به روز سپید و شب لاژورد

که دو شاخ پدید کرد ز فرق

مکن خویشتن را بدو پای بست

هم سر کلام حق شنیدی

دو شیر سرافراز و دو رزمساز

که دوری ز بیغاره و سرزنش

که آید نیوشنده را زان شکوه

نکوشی به فریاد ناسودمند

پس آنگه یکی سخت سوگند خورد

سراسر بگیرد بران انجمن

ز هر سو به دامن زر انداخته

سگ را حق حرمت و ترا نه

به نشو خاص ازان گل سر کشیده

سایه در خورشید گم شد والسلام

که تا شاه را سوی آن غار برد

به صد دیده بگریست بر خویشتن

گذشته سخنها برو بر شمرد

جامه زده چون بنفشه در نیل

ز گیسو بنفشه ز عارض سمن

بسا گردنان را که گردن شکست

زیر گل و خاک نهان کرده گنج

گفتی غم دل به زاری زار

نیی دید بر رسته از قعر چاه

که از دیدنش در دل آمد شکوه

که باشد تشنه‌ی تیغ چو آبش

رنجور من و تو نیز رنجور

بدی را بدایت ز دشمن بود

ز رنج آمده تیغ داران ستوه

مردمک دیده به توفان دهی

پولاد بود نه آبگینه

سر دشمن افکند در پای پیل

به یونان زمین پیش دستور خویش

تاج زرش خاک سیه ساخته

کارایش نقشبند چین بود

سوی هفت پیکر فرس تاختم

ز بیداد داور ستم یافته

تن را به سگان سپرد باری

از بند خودش نجات می‌داد

که چرمی چنین را به از سیم کرد

یکی مقبل و دیگر اقبال نام

شب پره‌ای در گذر آفتاب

آن کوره آتشین شود سرد

به آتشکده کس نیاکند گنج

نه درویشی به کار آید نه شاهی

پایه او غیر چه داند که چیست

بسوزاندی بجای هیمه خشک

دیگر باره پیدا شوی ناگهان

به دستان از ملک دستوریی خواست

مایه اکسیر سعادت در اوست

شکم‌واری طلب نه پشت‌واری

فروغم فراوان فریب‌اند کیست

چه خواریها کز او نامد برویم

به آموختن درجگر سوختی

در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر

شقایق دریدن خشن بافتن

ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار

از فریب خیال بازی رست

دو رویند و با هر کسی پیسه‌اند

میان دو کشتی رسن بسته داشت

ز ننگ لقبهای اینی و آنی

که با جان روشن بود بدکنش

به پیش آرد این روزگار دراز

دلی دارم از جای برخاسته

اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی

کاین کنیزک چگونه دارد خوی

که جوید همی نام ازین انجمن

نبینی دگر نقش پروانه را

نیست سوی خاص بر آنسان گزین

نگیرد کسی یاد جز بدنژاد

سخن جز بجنگ و بکینه مگوی

که دانا بدو عیب و علت شناخت

همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری

چشم کندن بگو چه کار بود

آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم

خیال سکندر درو یافتم

کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه

ببارید باران گیا بردمید

شفقت از سینه‌ها جدا کردند

شد از مهر گردنده یک باره مهر

در همه باغ هیچ راه ندید

میانه حجابی برافراختند

بشر شد تا تو خود چه نام نهی

زمین را فتاده بر اندام لرز

چون شود آب گرم و آتش سرد

بدان آب چشمه فرود آمدند

خو گرفتم به میهمانداری

که هم کوتهست این سخن هم دراز

بدین عذر از رکابش دور ماندم

که درویشی آورد ما را به رنج

بود دین‌پروری چو خواجه نظام

ترا باد تأیید و فرهنگ و رای

به درگاه ملک صف بر کشیدند

همه ساله در بند کارش بدم

بود در خدمتش هفتاد دختر

ز کری سخنهای من نشنوند

که آرد فرامش کنان را به یاد

بعد از آن گفت پیش فرمائید

بیزدان که بیزارم از تخت و گاه

چو هومان و لهاک و فرشیدورد

من آن خاک بیزم به غربال رای

نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست

به نوعی گشته هر شاخی برومند

تگ روزگار از درازی که هست

نگر تا چه افسون درآموختی

نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر

به پوزش بیاراست قیصر زبان

شود سوی این بیشه‌ی خوک خورد

همان نازنینان گلنار چهر

کانچه دو صد باشد سوی شمال

باد در پرده‌ی هر پاک زاد

در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت

بخواند ز مردم یکی را به نام

اسامی درین عالمست ار نه آنجا

خوش آنروزی که بزمش جای من بود

کسی کو برد آب و آتش بهم

به خار از بر شعله‌ی آذری

همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی

کرده اشارت که بر هوشیار

دارد حدیثش ذوق تو از کارخانه‌ی شوق تو

خردمند را چون مدارا کنی

تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن

مانده در این ره خرد دور رو

از غایت وهم و غور ادراک

به روز جوانی و نوزادگی

زان دو شرط هنر که در خورد کرد

صحبت یاران ملایم خوش است

ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش

پی خضر گفتی در آن راه بود

دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم

بی‌زنگله پای خویش میسند

با تو ز موافقی و یاری

پس هیچ پشتی چنان نگذرم

ازو شاه ایران شود دردمند

از طرف اهل دلی یک نگاه

بعنین و سترون بین که رستند

زن پاکدامن‌تر از بوی مشک

سگ صلح کند به استخوانی

پرتو این آتش انجم سپند

به نزدیک شکر شد کام و ناکام

یکی را به لنگرگه خویش ماند

پیری نه که در میانه افتد

به خورشید و ماه و به تخت و کلاه

هزاران پرده بستم راست در کار

دگر نیز بینم که چون خفت شاه

او بر سر شغل و محنت خویش

چنین تا برآورد بیژن خروش

چو بریان شد کباب خوانش این بود

کنون بر بساط سخن پروری

از حله به حله نخل گاهش

چون همه بر هیچ باشد از یکی

طلب کرد یاران دمساز را

ندانیم چون دیگران پیشه‌ای

تا چون به خزینه در شتابی

شد ز ماهان شریک ناپیدا

ز تیزی و سختی که آن سنگ بود

جمالی چو در نیم‌روز آفتاب

مجنون ز حدیث آن نکورای

سر نوش‌زاد از خرد بازگشت

به بالای آن طاق پیروزه رنگ

به قانون از آن ناله خرگهی

در جستن گنج رنج می‌برد

کنون دانم که آن سختی کشیده

فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه

تو نتوانی این ملک را داشتن

دبیر زبان آور از گفت شاه

سخن سنج و دینار گنجی مسنج

تظلم کنان سوی راه آمدند

سوی روسی آورد یک ترکتاز

که بشتاب و تعجیل کن سوی من

مردمان را چه می‌کند مردم

مبین سرسری سوی آن شهریار

چوخستو بیاید به دیگر سرای

در آن جای بیگانه از خشک و تر

بخوبی هر یکی آرام جانی

گشادند سفره بران چشمه سار

چون من از چشم خود شوم درویش

چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ

همان چوگان و گوی آغاز کردند

چو از خویشتن روی بر تافتی

بر در خویشتن چو بار نیافت

از آن بیشتر کاوری در ضمیر

تو کز ایشان به افسری داری

در این کشور از هر چه من دیده‌ام

از بد و نیک هرکرا دیدم

بفرمود دانا که از جای خویش

گفت بشری تو ننگ آدمیان

ز غوغا بر آوردن خیل روس

گر بدو رغبتی کند رایم

به صورتگری بود رومی به پای

هرگهی کافریدگان خدای

به رسم شبانان از او پیشه ساخت

کسی کو ز مردم گریزنده‌تر

چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن

به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه

هم دیدن وهم شنودنت پاک

کرشمه کنان نرگسی نیم خواب

بترسد ز پیروز بخت بلند

عمودگران برنهاده بدوش

به صحرا نهاد از دل آن راز را

مگر در جهان کردن اندیشه‌ای

چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم

اگر نیز بیند سر من کلاه

شربت طلبی نه زهر یابی

زدم لاف پیری و افتادگی

کرد نر ماده ماده را نر کرد

یکی را زهر دربار و یکی قند

سم چارپایان بر آن سنگ سود

ز هر علتی یافت عقل آگهی

ناکس نکند وفا به جانی

بدو گفت بیداد رفت ای جوان

مگر بازبینی یکی روی من

که بستانم و باز ریزم بجای

تیری نه که بر نشانه افتد

گنج عدویی‌ست به خاکش سپار

که یاقوت را درج دارد نگاه

شکیبنده با من به یک نان خشک

وان دام و دد ایستاده در پیش

حریم وصل او مأوای من بود

جهان کرد برنامه خوانان سیاه

که هم تیغ زن بود و هم تاجدار

از جای نشد ولی شد از جای

هست بلی پرده در غنچه باد

کشیده کمر کوهی از خاره سنگ

همانا که خود خضر با شاه بود

در باغ ارم گشاده راهش

کند در این ره نظر تیزرو

عنانگیر انصاف شاه آمدند

چو بر سرخ گل شعر نیلوفری

کردم همه شرط سوکواری

چشمش بکن و به پای خود بند

ز فیض دجله گو یک قطره کم باش

در آن غار چون ساخت آرامگاه

بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد

یاری این طایفه دایم خوش است

که بر پشت و شکم چیزی نبستند

زنم کوس اقبال اسکندری

به شکر باز گفت احوال بادام

رهبر مقصود تو سد ساله راه

هنوزم پرده کژ می‌دهد یار

که خیز ای فلان سوی بالا خرام

تنور و آتش و بریانش این بود

دیده خفاش چه داند که چند

قدمی چند ای رفیقانا

که در پیش رویش خجالت برم

در طول و عرض دامن آخر زمان نگر

هم ایدر پر از درد ماند به جای

باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار

هنرهای خویش آشکارا کنی

چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد

وانجمن را چه می‌دهد انجم

نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی

یکی را به قدر رسن پیش راند

همی بگذراند سخنها ز دست

چنین دیو با او هم‌آواز گشت

چه آب و چه نان و چه میده چه پانی

بدو میل مردم ستیزنده‌تر

بنام بزرگ و بننگ و نبرد

هرچه خواهی بها بیفزایم

بیست شمارند به سوی یمین

نه بر وارثان نیز بگذاشتن

ابر هر دوان کرده باشد ستم

که در دانشی مرد خوارست گنج

هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری

درآمد پی باد پایان به سنگ

نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم

ماند ماهان ز گمرهی شیدا

ز گلزار آتش بریدند مهر

این همه پس هیچ باشد بی‌شکی

به ایزد چنان دان که ره یافتی

من ملیخا امام عالمیان

که بر خود چنین برقعی دوختی

چشمه گر صد شود چه سود از بیش

به اینست و این را پسندیده‌ام

چون نظامی سخنوری داری

نخستش بزد زخم و آنگه نواخت

رکن دیوار خویشتن بشکافت

بیارندش آن طشت پوشیده پیش

شکر نعمت نیاورند به جای

ولایت ستان باش و آفاق گیر

به مشگوی ملک باشد رسیده

چو تند اژدهائی دهن کرده باز

سرگذشتی که داشت پرسیدم

که چشمه کند خورد را خوشگوار

همان نخجیر کردن ساز کردند

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

به زیبائی دلاویز جهانی

تکاور شده زیر شیران شموس

مصقل همی کرد چینی سرای

ببرد سران گرازان بتیغ

قبا جوشن و اسب تخت منست

دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان

چو دولاب کو شربت تر دهد

که داند کزین گنبد تیزگرد

به غیر از من نبودش همزبانی

کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند

سرطشت پوشیده را برگرفت

اگر این که گفتم بجای آورید

کنون آن گرامی کتایون کجاست

گر چه به لاف و به تکلف چنو

ز بدگوی بد گفته پنهان کنم

تا تربیت کنند سه فرزند کون را

زر نه متاعیست بلایی‌ست زر

بجز مرگ در راه حقت که آرد

ز بسیاری لشگر اندیشه کرد

دو پر مایه بیدار و دو پهلوان

مذاق هرکس از شاخی برد بهر

رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک

گروهیش خوانند صاحب سریر

هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند

چند شوی همچو گل بوستان

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد

دل خود در اندیشه نگذاشتی

چون دید شه آن شگفت کاری

آن بینی بد ز روی تشبیه

کرد چون خواهش صنم همه راست

سفالی ز ریحان برآراسته

به شادی بر لب شط جام‌جم گیر

پا بکش از صحبت هر بلهوس

چنین داد پاسخ که دندان نبود

چو آمد گه زادن او را فراز

درخواستی آنچه بود کامت

خود به چنین جا که خرد مانده لال

یکی کهتری باشدش دوردست

که بر ملک این خانه دعوی بسی است

گرت عقلی است بی‌پیوند میباش

گرمی خورشید ز عیسا بپرس

بادی که ندارد از تو بوئی

ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم

هر آنچ از شاه دید او را خبر داد

فیض ازل از نظر اهل راز

او زمزم گشته ز آب دیده

دگر باره این بسته را پای داد

شد آبم و او به موئی تر نیامد

بزد بر میان پلاشان گرد

پیرامن هر چه ناپدیدست

گر این خلق را نیستی این گهر

به خوان زر نهادندی فرا پیش

که هرگز نپیچم سوی مهر اوی

جز آمدنی که نامد از دست

سخن رانم از فرو فرهنگ او

که کشتی درآمد به گرداب تنگ

جزو و کل برهان ذات پاک اوست

نزهت گاهی چنان گزیده

پژوهنده راز کیخسروم

دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد

هرچه فرهنگ را به کار آید

گفتا چه گمان بری که مستم

سر زلف بیچان چو مشک سیاه

چو شه دید کز سنگ پولادسای

نباشد برو پایدار این سخن

شخصی ز قبیله بنی‌سعد

نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر

عروسی که با مهر مادر بود

همه آراسته با رود و جامند

که چون از تو پاکی پذیرفت خاک

چو شاه از جهان رسم آتش زدود

همان زیرکان را که کار آگهند

کزین بگذری سفله آن را شناس

گروهی بر آن کوه دین پروران

کزان ره روش بود برداشته

موشکان جمله پیش میرفتند

چشم دادن ز بهر چشمه نوش

کنون گر به غم شادمانی کنم

روان در سخن گفتن آژیرکن

بران نان کو بویاتر از مشک بود

درین کردند ماهی عمر خود صرف

شبانه عجب ماند از آن داوری

مستی و ماندگی دماغش سفت

برآورد پیروزی شاه دست

شه از دلدادگی در بر گرفتش

چو اوتار آن ارغنون شد تمام

شد درون تا کند تماشائی

زمان تا زمان از سپهر بلند

هرچه در آسمان و در زمیست

چو سقراط مهر خود از خلق شست

خواجه چین گشاده کرد زبان

طلب کردن جای او رای نیست

آن فراخی شود بر ایشان تنگ

نیرزید با کمترین روسیی

ای نظامی بلند نام از تو

هر آن نقش کان صفه گیرنده شد

روزی آمد غریبی از سر راه

وگر دعوی آرم به پیغمبری

ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر

کمان کن خرد را سخن تیرکن

هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار

شتابنده را در سکون جای داد

ندارم ازو گنج گوهر دریغ

وآدیمزاد را بیاراید

کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی

نبستی کسی حکم کس را کمر

درو سور چند است و چندی نبرد

برافراخت چون خواست آمد ببن

ز تقلید رای فلان و فلانی

از ین سرستاند بدان سر دهد

سر کینه جستن بپای آورید

روزی آرند لیک از آهن و سنگ

نظم سرایند گه آن و گه این

نمک یافته ماهیی خشک بود

یکی پیر و باهوش و دیگر جوان

که از پاک یزدان ندارد سپاس

زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری

به پیرانه سر چون جوانی کنم

زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم

صوفیانه برآورد پائی

تنشان همچو بید لرزانا

به قوت یکی روز درمانده‌ایم

ره رو و ره برنماند و راه شد

عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست

نامش نبرم به هیچ روئی

همان حجت ملک با هر کسی است

سواری سرافراز مهترپرست

وآنچه در عقل و رای آدمیست

بکن خانه پاک را نیز پاک

به خار و به خارا برانباشته

مکیدن جز از شیر پستان نبود

چون توان؟ آب را به زر بفروش

درخواسته خاص شد به نامت

به ریحانی از بیشه‌ها خاسته

از وی انصاف آن هنر درخواست

کفش و دستار و جامه هرسه سیاه

دهن باز کرد آن دمنده نهنگ

به کشگینه‌ی گرمش آمد نیاز

جدول کش خود خطی کشیدست

مانده و مست بود بر جا خفت

خراشیده میشد سم چارپای

ولایت ستان بلکه آفاق گیر

وایشان حرمی در او کشیده

گفت کین نوشبخش نوش لبان

فلک را به فرهنگ سوراخ کرد

به قنطال روسی درآمد شکست

کز مردمی است رستگاری

چو مه منزل به منزل می‌خرامند

به ار پرده دارش برادر بود

برافرازم اکلیل و اورنگ او

بگذشت بر او چو طالع سعد

یافته کار او نظام از تو

بیاور اگر صد و گر پنجهند

صبوری در آن تاختن پیشه کرد

در بادیه چشم کس ندیده

وزین حرفت نیفکندند یک حرف

مسلمان و فارغ ز پیغمبران

وزو مشگبو گشته مشکوی شاه

یا شیفته‌ای هوا پرستم

قدم تا فرق در گوهر گرفتش

بدانچت هست از او خرسند میباش

نگردد یکی لحظه آرام گیر

هر شرط که باید آن همه هست

کله خود و نیزه درخت منست

کهن زنبیلی از بغداد کم گیر

به پاداش نیکش پشیمان کنم

نهانیهای خلوت را به در داد

یکی را قند قسمت شد یکی زهر

چنان کابی به آبی بر نیامد

تو اینجا نشین تا من آنجا روم

هزار و هفتصد مثقال کم بیش

مرا گر ستمگاره خواند رواست

برآورد ز آتش پرستنده دود

یار وفادار به دست‌آر و بس

به آن نی دل خویش خوش داشتی

نمی‌بودیم دور از هم زمانی

به فتح دگر باش فیروزمند

چون پوزه پیه سوز بر پیه

به افروزش این سو پذیرنده شد

در صفت خویش سراسر زبان

که جای آفریننده را جای نیست

هست زبان را چه مجال مقال

همه خلق سقراط را بازجست

الحذر ای زر طلبان الحذر

در آن کار جست از خرد یاوری

خوبی یوسف ز زلیخا بپرس

شد آن عود پخته به از عود خام

کرده دری بر رخ مقصود باز

فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی

نبینم بخواب اندرون چهر اوی

چه حجت کند خلق را رهبری

همه مهره‌ی پشت بشکست خرد

دران داوری ماند گیتی شگفت

یکی خوان زرین بفرمود شاه

یکی خط بنوشت بر پهلوی

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه

بهرچ از سر تیغم آید فراز

ببندم در کینه بر کشورت

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان

چو بشکست بشکستنی خردشان

از طوق طوع گردن این چار نرم دار

عرش بر آبست و عالم بر هواست

در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای

در این مرز و بوم از پی سروری

برفتند با پند افراسیاب

لعل بستان و آنچه دارم چیز

بود نوشروان عادل کافری در عهد خود

بر آن رفت فتوی دران داوری

این همه حقا که سوی زیرکان

دریغ آیدش بهره‌ی تن ز تن

اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد

نه آتش گل باغ جمشید بود

چودندان برآمد ببالید پشت

گهی بر خرمن مه مشک پوشند

چشم از ره او جدا نکردند

یکی غارگه بود نزدیک دشت

ببالا دراز و به اندام خشک

چو رزم آیدت پیش هشیار باش

نه ایمن‌تر ز خرسندی جهانیست

نگویم بداندیش را نیز بد

پاسخش داد ماه نوش لبان

اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند

از قربت حضرت الهی

بسی خواند شاهش بر خویشتن

دل نغنوده بی او بغنوادت

نبایست کو نزد ما دستگاه

هشیار شد از خمار مستی

گروهی ز دیوان دستور او

چگونه راست آید رهزنی را

سپاسش را طراز آستین کرد

دیدش به کناره سرابی

همان رومی رایت افراخته

بدان تا شکر آگه باشد از کار

همه آورده بود زیر نورد

یادی که ز تو اثر ندارد

گه آن را گه این را رسن تاختی

بخوردی زان نواله لقمه‌ای چند

ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار

وآن خط که ز اوج بر گذشته

ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ

چو قاصد به دستور دانا رسید

گوش بر نغمه ترانه نهد

لیلی و دگر عروس نامان

پس از دورهائی که بگذشت پیش

به مقدس رسان رایت خویش را

نزل او چون به شرط فرمودم

شاهنشه عشقم از جلالت

نماینده‌ی غار با شاه گفت

بفرمود تا از تن گاو و گور

همه دانم به عقل خویش تمام

گر زینکه تن از تو هست مهجور

بر آن ماه‌رو شه چنان مهربان

خروش رحیل آمد از کوچگاه

جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست

چو بر شقه‌ی کاغذ آمد عبیر

بگریم بر آن تخت بدرام او

به الهام یزدان ز روی قیاس

خسروان دیگر زکان گزاف

بباید چو آید بر شهریار

چو پوسیده چوبی که در کنج باغ

ناگهان گربه جست بر موشان

ازین پس نخواهم چمید و چرید

برون رفته بد شاه روزی به دشت

ولی آنکس که با تلخی کند خوی

بفرمود تا مردم روزگار

ز میرین و اهرن برآشفت و گفت

جهان پیش خورد جوانیت باد

دربند در سرای کون است

ز پستی کند سوی بالا شتاب

زمانی بی‌سبب در خشم سازی

تواند که بانوی عاجز نواز

پایه معنی ز فلک برتر است

چه معجز بود در سخن یاورم

جسم در او راه به جایی نیافت

برون شد به صحرا و بنواختش

زر بده و صحبت یاران بخر

چنان بود کان مرد خاتم پرست

دعوی گل راه به سوییش هست

ندارد هنرهای شاهانه کس

آنکه ترا مایه جان می‌دهد

بدو گفت کاین بد دلارام تو!

نه کس راز او را تواند شمرد

ز دست یکی زان دو فرخ همال

برام پیر و جوان بر شتاب

که هرگز نماند سخن در نهفت

کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار

کلیچه پز خوان خورشید بود

ک بنهاد گنجور در پیشگاه

دمی افکنده طرح دلنوازی

داد دادی باز هر مظلوم را از داوری

که لشگرگه خسرو آنجا گذشت

بجوشن نپوشید باید برت

و گر خویشتن تاج را پرورید

وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی

کزان گفته باشم بداندیش خود

در پای قدر تارک آن نه فرو سپر

نکته سرا مرغ ملایک پر است

بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم

که هست از بصر هر دو را یاوری

گربه نگارند نه شیر آفرین

نسازد یک جهان زهرش ترش روی

نه بازت رهاند همی جاودانی

خطر بین کزین سان رسن باختی

چون مبارز به روز میدانا

هر چه طلب می‌کنی آن می‌دهد

کی کمال تو عقده بند زبان

بپرسندگان زو نیاید جواب

نابرده ز نفس خود خجالت

تا صورت باده‌ی نگون است

همی گوشت جویم چو گشتم درشت

فروزنده باشد به شب چون چراغ

به چرم اندر آرند سم ستور

خواست رود قوت پایی نیافت

به گرد سرش جعد مویی چومشک

در آن دشت بر مرد چوپان گذشت

باز آمدی آنچنانکه خواهی

زین چه نکوتر که دهی زر به زر

به نخجیر خواهد شدن مهد شاه

به حکمت نبشتند منشور او

بگذاشت سگی و سگ‌پرستی

زانکه نکو رنگی و بوییش هست

در بسته را جست با خود کلید

فزون از همه زندگانیت باد

عطفیست به میل بازگشته

به مشکاب بر دفتر خسروی

در احوال خود گشته یزدان شناس

که جز یاد او نامدش بر زبان

بر خاطر من گذر ندارد

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

برافکن ز گیتی بداندیش را

نشد شاه انجم بر آن انجمن

کس را بر او رها نکردند

بگذر از آب و هوا جمله خداست

چنین پردگی را چنان پرده‌دار

کنم زندش از آب حیوان خویش

رفتند بدان چمن خرامان

بر او بسیار بسیار آفرین کرد

شد اندام کاغذ چو مشگین حریر

که دارند بینندگان باورم

جانم ز تو نیست یک زمان دور

تنت را ز دشمن نگهدار باش

که ریزد آبروی چون منی را

ز رومی مده هیچکس را سری

افتاده خراب در خرابی

کارزو خواه را ندارد دوست

چنان کز دیده رفت از دل روادت

زنم بوسه‌ای بر لب جام او

نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست

بدین آگهی خیره کردی تباه

چو مغز پسته و پالوده قند

جز ایزد پرستی ندارند کار

بگوید هر چه پرسد زو جهاندار

گهی در خرمن گل باده نوشند

نبودم بجز خون در آن خانه هیچ

شود ز آرزوها ببندد دهن

سر تازیانه‌ام کند ترکتاز

خواندم و حشمتش بیفزودم

ز هندی در آب آتش انداخته

که با شیرین کند یک نکته بر کار

که کیخسرو اینک در این غار خفت

واگهی دارم از حلال و حرام

گشاید به ما بر در گنج باز

آن بصورت زن و به معنی مرد

درافتاد ماهی در آب زلال

می‌زنند از خزینه بخشی لاف

بدین بود مشغولی کام تو!

خفته تا وقت نیم روز بماند

به یک حمله از جای خود بردشان

بدهم خط بدانچه دارم نیز

بدین یک هنر پادشاهست و بس

دیدن باغ را بهانه نهد

به خانم همی کرد بازی بدست

نه اندیشه داند بدو راه برد

بهر نسبت اندازه‌ای ساختش

تا واحد است اصل شمار و نه از شمار

عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست

گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو

شب افروز کرمی که تابد ز دور

ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ

هرچه باید ز دلبری و جمال

چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود

من و زن در آن خانه تنها و بس

و گر جز بدین گونه گویی سخن

همان بهر جانش که دانش بود

شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب

به دین حنیفی پناه آورند

ز هر گونه گوهر برو ریختند

چون ز گرمای آفتاب سرش

شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت

چو زاندازه شد خواهش شهریار

اگر خوش خویی از گران قلتبانان

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

یکی گفت گیرم کنون مهتری

بدین نیکی آرندم از دشت و رود

کاندیشه چو سر به خط رساند

گفتم ای من نخوانده نامه تو

سخن آوری جلد و بینی بزرگ

دلیل آنکه تا پیکر این کنیز

نظر کردی به محتاجان درگاه

چو بدخواه پیش توصف برکشید

این هنر قدت خداوندی

گروهی ز پاکی و دین پروری

مقصودم از این حکایت آنست

چون شکیبنده شد در آن‌باره

اگر سروی شد از بستان عالم

پس کوه خارا شود ناپدید

گلزار شکفته از جبینت

یک تنم بهتر از دوازده تن

چو نانی هست و آبی پای درکش

بدین گونه مساح منزل شناس

زینگونه یکی نه بلکه صد بیش

به خدای جهان خورم سوگند

شکر برداشت شمع و در شد از در

گلوی هوا درکشید ای شگفت

چون لنگر بیت خویشتن لنگ

دانه در خاک شور می‌ریزند

فرس با من چنان در جنگ راند است

سکندر که راه معانی گرفت

از شهوت عذرهای خاکی

شورش باغ بنگرد که ز کیست

در آن جای پاکان یک اهریمنست

در آموز اول به من رسم و راه

چون گل به میان سبزه بنشست

ز برقع نیستشان بر روی بندی

ز پرگار معنی که باریک شد

سر تیغم آرد جهان را به چنگ

از بیم ددان بدان گذرگاه

نیامد فرصتی با او پدیدش

چو من نزل خاص تو جان داده‌ام

نداند چو رومی کسی نقش بست

از رنج دل تو هستم آگاه

حدیث چشمه و سر شستن ماه

چو دیدند سیمای اسکندری

به مهرش شبی شاه در برگرفت

ندید آنچه زو رستگاری بود

مگر کین آن نامداران خویش

فلک پیش ازین برمن آسوده گشت

بسیچنده در آب پیروزه رنگ

نمدها و کرباسهای سطبر

کسی کز قند باشد چاشنی یاب

پنج موش گزیده را بگرفت

فروزنده‌ی گوهر نیک و بد

همانگه نشست از بر بادپای

درآموزد از رای و تدبیر خویش

جان به حیل می‌کند اینجا مقام

زمین عجم گور گاه کیست

حکایت از میان ما بدر نه

بنه هر چه با خود گران داشتند

جان طلب و بگذر ازین آب وخاک

چو شه با غنیمت شد از دستبرد

بخت تو بر چیست چه داری بگو

رهی دارد از صاعقه سوخته

صحبت ناجنس نباید گزید

بدان چیزها دارد اندیشه راه

در خم این دایره پرشکن

ببینم که آن تخت خسرو پناه

آن جفت سبیل تاب داده

نگین دان او را چه زود و چه دیر

گوا بود دستان و رستم برین

نیی دید کز دور می‌زد شبان

فرود آمد از باره بیژن چو گرد

خطی چارسو گرد خود درکشید

هزیمت در افتاد بدخواه را

خروشان بکردار غرنده میغ

به پوزش بیامد بر پاک رای

ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار

پذیرا شدندش به پیغمبری

دوران بی‌شمار به شادی همی شمر

ز اندک تلخیی گردد عنان تاب

بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم

سپاس غنیمت غنیمت شمرد

کنم تازه پیکار و کین کهن

جهانجوی و خنجرگزاران خویش

کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری

همه پشت بر مهر و ماه آورند

همه یک بدیگر برآمیختند

جسم رها کن که شوی جان پاک

همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی

پس آنگه زمن راه رفتن بخواه

وگر بدخویی از گران قلتبانی

ز خشم و صلح ما کس را خبر نه

هر یکی کدخدا و ایلخانا

ز خرمای شه نخلین برگرفت

جادویی بود نی هنرمندی

تا طمع از خویش نباید برید

معصوم شده به غسل پاکی

که باشد بدو دیده را دستگاه

سه چرده و تندگوی و سترگ

زمزمه‌ای بود برون از سخن

پذیرا شدندش به پیغمبری

ز بی‌نوری شب زند لاف نور

برای و بدانش ز ما مهتری

کیستی و در چه شماری بگو

معنیش فراخ و قافیت تنگ

جهان داد شاهی جهان‌شاه را

جگر نیز با جان فرستاده‌ام

جسم که باشد که بود تیزگام

توقیع کرم در آستینت

سرتازیانه دهد بید رنگ

درو نقش امیدواری بود

کز فضله بر او گره فتاده

کاحسان و دهش حصار جانست

گه صقل چینی بود چیره دست

که با دوستان خدا دشمنست

اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست

بر جمله خلق بسته شد راه

پی چشمه‌ی زندگانی گرفت

نویسنده را چشم تاریک شد

دل ز مردم برید یکباره

بر سبزه ز سایه گل همی‌بست

به ضیق النفس کام گیتی گرفت

به آسایشم داشت بر کوه و دشت

همو بود زیبای شاهنشهی

می‌گفت به حسب حالت خویش

ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس

ببندند بر پای پویان هژبر

که نارد چشم زخم آنجا گزندی

هم چاره شکیب شد در این راه

مرا گفت کی شوی فریاد رس

کجا چشمش در افتادی ز ناگاه

تو را رای وآرام باید گزید

جز باز پس آمدن نداند

ز نیکان و از نیکنامان درود

تو باقی مان که هستی جان عالم

که بدین داوری شوم خرسند

که خوش باشد به یک جا شمع و شکر

دل کاردان در نیامد به کار

که جای آشتی رنگی نماند است

نداند نه از دانشی بشنود

که هست آزاد طبعی کشوری خوش

در و پای بیگانه وحشی پیست

که در بند توقف بد کلیدش

به نزدیک آن غار بگذاشتند

باغ چونست و باغبان را چیست

رفیق مغ و مونس هیربد

درستی داد قولش را بر شاه

ز پیچش کمر در کمر دوخته

گرمتر گشت از آتش جگرش

چه زاری کند با من از مرگ شاه

همه دارد چنانکه بینی حال

گه کرد بالا گهی کرد زیر

سیه از بهر چیست جامه تو

بسیچید تا ماهی آرد به چنگ

سرمه در چشم کور می‌بیزند

شد آن مرز شوریده بر مرزبان

یک فنی بوده در دوازده فن

نشست اندران خط نوا برکشید

بزرگان لشکر همه همچنین

کس این بند را می‌نداند کلید

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

از این بود پر بود پیشت عزیز

به ما چیزی از علم اکسیر خویش

بر مرکز مراد تو ایام را مدار

درنگر کین عالم و آن عالم اوست

مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم

چو شد ملک در ملک آن ملک بخش

پس آگاهی آمد به پیروز شاه

بخوبی در جهان یاری ندارند

چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض

خدا را نشاید در اندیشه جست

که خوکرده‌ی جنگ توران منم

چنین بود خود در خور کیش اوی

بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم

اگر دیدمی در خود افزایشی

ده اسب گرانمایه زرین لگام

گفت بگذار از این سخن بگذر

به نزد زمره‌ی آدم همی تازی پی روزی

وز آنجام نا جانور بشنوم

به بام جهان برشوی چون سنایی

بپرسید کسری که از کهتران

چرا برگذشتی ز شاهنشهان

وزین حال اگر نیز گردان شوم

یعنی که کسی ندارم از پس

شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت

جهانجوی چوبینه دارد لقب

چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود

بدو بخشیدی آن زرینه خوان را

برابر چو بینی کسی هم نبرد

لیک از انجا که راست اندیش است

من از هر سه دانه که دانا فشاند

آورده برات رستگاران

هرکه از من خرد به صد نازش

مخور غم تا توانی باده خور شاد

نه پوینده را بر زمین پای بود

مجنون که بدان ددان خورش داد

ملک نیز آنچه در ره دید یسکر

به خرسندی برآور سر که رستی

از آن آمدم بر سر این سریر

روزی دو در این رحیل خانه

در گل شوره دانه افشانی

چو ما را نیست پشمی در کلاهش

بر آمودگانی چو دریا به در

از پای گوزن بند بگشاد

دیده بگشاد بر نظاره راه

ملک پنداشت کان هم بستر او بود

جهان را که از غم به راحت کشید

هرجا که نسیم او درآمد

کوه و دریا و دشت و بیشه و رود

همه زیرکان را ز یونان و روم

شه پیل پیکر به خم کمند

تا او نشدی ز مرغ تا مور

زان گلی چند بوستان افروز

به تعلیم او خاطر آراستند

مگر دید کز راه فرخندگی

زآلایش نفس باز رسته

کرد در راه آن حصار بلند

همه رهگذرها بروبند پاک

اگر شوربائی به چنگ آوری

پرگار چو طوف ساز گردد

چشم بگذار بر من ای سره مرد

مطیعان آن خانه‌ی ارجمند

شد از ابر نیسان صدف باردار

به کینه کند درمن اکنون نگاه

بخواهم ز کیخسرو شوم‌زاد

چنان باز گردانش از نزد خویش

ز ناز هنرمند ترکانه‌وش

پس از آفرین آفریننده را

ترش رویش کند یک تلخ بادام

دو بدین چنگ و دو بدانچنگال

در این سالها کایمنی از گزند

بسی آفرین کرد فرزند را

نگین تا به بالا گرفتی قرار

مار که بر دست خودت جا دهی

شکفته گلی خورد او خار بن

در آن ساعت که چشمش کردی انگیز

به غارت مبر گنج غاری چنین

لاف ز بالای پدر می‌کنی

جهان را چنین گنج گوهر بسیست

چند توان بود به دوری صبور

چنان بود در ناله نی به راز

وحشی ازین گفته فروبند لب

جهان آفرین را سپاسی تمام

گویی تو که عقربی ز سوراخ

گر از مرگ خواهد تن شه امان

به زنهار بر دست رستم نهاد

چو این مایه در تن نمی‌دانیش

سلیح و سر و اسپ آن نامجوی

از آن جمع کانجای شد جای گیر

دد و دام را از بیابان و کوه

که آمد ز توران بایران سپاه

که تخم سیاوش بگیتی مباد

بر خیال چشمه‌ی معبودیه کرد اختصار

پدیدار شد لل شاهسوار

تا چرخ را مدار بود گرد این مدر

شکر جوید کز آن شیرین کند کام

بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم

درآورد قنطال را زیر بند

نهاده برو داغ کاوس نام

مران پاک دامن خردمند را

گرت هم سنایی کند نردبانی

شود زنده از چشمه‌ی زندگی

یکی نامداری از ایران منم

زود بری دست و به صحرا دهی

کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی

پژوهنده را فال فرخنده بود

این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری

که تیغ خشم سازد غمزه‌اش تیز

یک به دندان چو شیر غرانا

به میدان فراخی روان کرد رخش

دستها را ز دستها پیشی است

خود بنما تا چه هنر می‌کنی

در گام نخست باز گردد

درودی کزین جانور بر شوم

دو دیده برای تو دارد جهان

دیده بر افروز به نور حضور

ز سنگی که پوینده شد زو هلاک

برار از جهان نام شاهی بلند

هم از پهلوانانشان باشد نسب

آورده پی برون شدن شاخ

بی‌فافیت است مرد بی کس

که دارد سکندر دو گوش دراز

کز امید من باشد آن رفق بیش

روز نهان است و عیان است شب

می‌باید ساخت با زمانه

زیارتگه نیک مردان شوم

نبینند ازو جز گداز و گزند

نیست غیر او وگر هست آن هم اوست

بازار هوای خود شکسته

که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست

وزو دانش و داد درخواستند

بامدادان به من دهد بازش

کرد از پی خود حصاری آباد

که افتادگان را شوم دستگیر

همان مهربانی شد از مهر و ماه

کرا باشد اندیشه‌ی مهتران

چشمش بوسید و کردش آزاد

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم

از سر زیرکی طلسمی چند

کس پی ننهاد گرد آن گور

به دیدار تازه به گوهر کهن

که بینائی او داد بیننده را

سزاوار جان بداندیش اوی

سوسن بشکفت و گل برآمد

رمنده نشد دولت نازکش

تنور و هر چه آلت بودی آن را

هرچه هستند زیر چرخ کبود

از بهر چو ما گناهکاران

طلب کردمی جای آسایشی

بلائی محکم آمد سرپرستی

نباید که گردد تو را روی زرد

مبادا کز سرت موئی برد باد

من مرده را باز رنگ آوری

کشیدم پشم در خیل و سپاهش

گرد بر گرد خویش کرد نگاه

کنیزک شمع دارد شکر او بود

بدین هندسه در مساحت کشید

بر نیارد مگر پشیمانی

شد آن بوم ویران عمارت پذیر

سرد مهری مکن به آبی سرد

درختی برومند خواهم نشاند

که ز سیمرغ کس نداد خبر

براندیش لختی ز کاری چنین

که در آن بوستان بدند آنروز

نه پرنده را در هوا جای بود

همای عشق بی پرواز می‌گشت

به صورت زن زشت می‌خوانیش

به گیتی جز طرب کاری ندارند

برآراست و انگاه درخواست جام

یکایک باز گفت از خیر و از شر

دوانید بر خود گروها گروه

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

شبان پیش بیننده بود آشکار

بیاورد و سوی پدر کرد روی

کلید در گنج با هر کسیست

بدان شهر باید شدن بی‌گمان

جوینده‌ی رضای تو سلطان دادبخش

جمله یک ذاتست اما متصف

آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود

چو آیی سوی کشور خویش باز

جفاپیشه بدگوهر افراسیاب

گفت شر کاین سخن فسانه بود

جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان

بدانست کان چشمه‌ی جان فرای

بدیبای رومی بیاراستند

چنین گفت کان کس که داناترست

ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

ترنم سرای تهی مایگان

بسی سر جدا کرده دارم ز تن

چو باشد وقت زور آن زورمندان

چنین داد پاسخ که ما را خرد

به چنگ و به دندان رهش رفته گیر

چون طالع خویشتن کمان گیر

تو پیروزی ار پیشدستی کنی

چو این مرد چاکر باندک سپاه

یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب

همان زاهد که شد در دامن غار

باغ گل جست و گل به باغ ندید

بین که تا نفگی ز بینش پیش

چه باید ز خون خلط پرداختن

عشق است خلاصه وجودم

ازین بر دل اندیشه و باک نیست

اگر هستی شود دور از تو از دست

به آسودگی عمر نو کردمی

عاقل به اگر نظر ببندد

شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه

ز بس سر زیر او بردن خمیدم

هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر

این حلقه که گرد خانه بستند

دو سمن سینه بلکه سیمین ساق

بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی

شوم بر درم ریز خود در فشان

ایشان که سلاح کار بودند

حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز

زهی خوانی که طباخان نورش

مگر قوت را چاره سازی کنیم

چون رفت گوزن دام دیده

پیکر هر طلسم از آهن و سنگ

چنان بر من آشفته شد روزگار

به فرخندگی فتح را گشت جفت

بر هر چمنی که دست می‌شست

اصل هریک شناختم به درست

طریق پرستش رها می‌کند

چگونه توان داد پا لغزشان

ما را چه محل که چون تو شاهی

کاورد وقت آرزو خواهی

به فرمان شه راه میروفتند

نخستین درپادشائی زنم

زینسان ورقی سیاه می‌کرد

در زمینی درخت باید کشت

مرا تا بدینجا سرآید سخن

ز رود خوش و باده خوشگوار

هم از ره درآمد بر شهریار

گفتمش بازگو بهانه مگیر

یکی و بدو هر یکی را نیاز

زمین را که چندست و ره تا کجاست

سکندر برایشان در دین گشاد

خروشان همی بود زین گفت و گوی

آندو موش دگر که جان بردند

وگرنه چنان دان که رفتم ز دست

چو خسرو را به زهر آلوده شد قند

سوی چشمه‌ی زندگی راه جست

بدو گفت قیصر که ای ماهروی

ز روسی برون شد به آوردگاه

هر که در این ره به طلب گام زد

چو نه مه برآمد بر آبستنی

تبسم در میان هر دم فتادی

در آن داوری ساعتی پی فشرد

شمع که ز آینده ازو گشته دود

شه از جمله استواران خویش

ریشش به در دهان مردار

شد آیینه جان من زنگ خورد

ازان پس همی خوان و می خواستند

بن غار خواندش نگهبان دشت

دل گیو بد زان سخن پر ز درد

چو سوی کف دست گردان شدی

دویدند هر یک به آواز او

ز روسی بسی خون و خون ریختند

شه از گفت آن مرد دانش بسیچ

از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار

ز کیخسرو آگاهی آمد بروی

که جز کام شیران نبودش کفن

به جنبش درآمد رگ رستنی

بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم

خبر تا بود ما را صلح دادی

بسی ز انجمن نامور خواستند

نهادند سر بر خط ساز او

مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی

گزیدی تو اندر خور خویش شوی

دارنده‌ی بقای تو سبحان دادگر

ترازوی تدبیر او کرد راست

ز کینه نیاید شب و روز خواب

گشت بقای ابدش نامزد

زود بردند خبر به موشانا

شبانه زبیننده پنهان شدی

بینش خویش را به بینش خویش

ز زهر چشم شیرین شکر خند

عشق آتش گشت و من چو عودم

دم از کار کشورگشائی زنم

ز دیدار ایشان همی‌بگذرد

چون بر لب مبرزی سیه مار

که ره ناورم سوی سامان کار

درآمد به بخشش چو ابر بهار

ز جایی بیاید به درگاه شاه

خانه کند روشن و آن یک کبود

در سجده کمان و در وفا تیر

کنم سرکشی لیک با سرکشان

یکایک همه خلق را کارساز

جمله یک حرف و عبارت مختلف

از بهر چنین بهانه بستند

به نام آن بن غار بلغار گشت

گریوه به پولاد میکوفتند

جمالت چشم دولت را نظر گاه

زان گریه که دشمنی بخندد

مکن کار کوتاه بر خود دراز

پرستندگان را جفا میکند

بهر آرزو بر تواناترست

پیرامن او حصار بودند

خیالی بود آفرینش پذیر

تو دانی دگر هر چه خواهی بکن

خبرم ده ز قیروان و ز قیر

زان بقعه روان شد آرمیده

کنون یافت آن چشمه کانگاه جست

بجز دین و دانش بسی چیز داد

سرت پست گردد چوسستی کنی

در سایه خود کند پناهی

برآهنگ سامان او پی نبرد

به روزی نه کان روز بود اختیار

کنند از شیر چنگ از پیل دندان

شمشاد دمید و سرو می‌رست

پیام آور دیگ همسایگان

به خرسندی مسلم گشت از اغیار

اگر کیش فرزند ما پاک نیست

عمری به هوس تباه می‌کرد

یکی شیر پرطاس روبه کلاه

چنین نانی بر آرند از تنورش

کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست

بحمدالله چو تو هستی همه هست

بدان گونه کان نغز گوینده گفت

ز بس تار غمش خود را ندیدم

به اقصای مداین کرده پرواز

به خلوت با چو من مهمان نشستی

ستمگاره شد باد و کشتی شکست

کاورد میوه‌ای چو باغ بهشت

به یک دست آتش به یک دست آب

تشنه را زین بسی بهانه بود

یکی محرم خاص را خواند پیش

آرزو خواه را به جان کاهی

جهان را به شادی گرو کردمی

جز دلی با هزار داغ ندید

که آن کبر کم گردد از مغزشان

هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ

ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد

بر در باغ داشتند یتاق

گرفتند و کشتند و آویختند

که چون گردد آن باد روز نبرد

بدین خلط و خون عاشقی ساختن

ز هر گونه مجلس بیاراستند

فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ

ز خلق جهان بی نیازی کنیم

به آب حیات آمدش رهنمای

چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر

مرا آزمودی بدین رزمگاه

مرد می‌باید که باشد شه شناس

برآورد خواهد همی سر ز ننگ

ملکزادگان را برافروز چهر

چنین گفت پس شهریار زمین

از فلک نیز و آنچه هست در او

ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی

فرستاد نزدیک دانا فراز

نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی

کدامست دانا بدوشاه گفت

هش و دانش و رای دستور ماست

چو روز جوانی به پایان رسید

یعنی که وبالش آن نشانداشت

غار بر غار دید منزل خویش

مرین ترک را ناگهان بشکند

هرانچ او ندارد در اندیشه جای

تو در قدری و در تنها نکوتر

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

کانج ازین گرده‌هات نغز نمود

ز بی آلتی وانماندم به کنج

دانا به اگر نیاورد یاد

باده چون خاک را دهد ساقی

دگر روزی که خوان لاجوردی

چو کوهی روان گشته بر پشت باد

گر خاست و گر نشست حالی

وزین کس که با او بهم ساختند

همان کهبد که ناپیداست در کوه

ترنگا ترنگی که زد ساز او

زآنجا که تو روشن آفتابی

چشم باید گهر ندارد سود

دلم کورست و بینائی گزیند

نهاد نگین را چنان بد حساب

سیاره شب چو بر سر چاه

وانکه با او مکاس بیش کند

جوابش داد کای از مهتران طاق

ز حکمت برآرایم آنگه سخن

با سرو بنان لاله رخسار

هرکه رفتی بدان گذرگه بیم

چنین بسته بود آن فروزان نگار

همه یک یک از هوش رفتند پاک

تا هر که ز حلقه بر کند سر

گفت باید که داریم معذور

چه تدبیر سازم که چرخ بلند

وگر بایدت تا به حکم نوی

عشق آمد و خاص کرد خانه

تا بران حور پیکران چو ماه

از آنان که بودند فراش راه

ز بس روسیان سرانداخته

روزی دو سه با سگان آن ده

به حمله جان عالم را بسوزند

به خون ریختن سربرافراختست

همان ربع مسکون ازو شد پدید

چو دیدند شاهی چنان چاره ساز

بیا تا بامدادان ز اول روز

تن شاه را بر زمین دید پست

بخورد آب حیوان به فرخندگی

که چه بنشسته‌اید ای موشان

قرار آن شد که دیگر باره شاپور

چنین زد مثل شاه گویندگان

که لشکر بنزدیک جیحون رسید

سروش سراینده‌ی کار ساز

نمودش تلخ آن زهر پر از نوش

به وقت ولادت بفرمود شاه

همه دوده را سر برافراختی

چو من دیدم آن نازنین را چنان

خیز که این راه به پایان بریم

به سنگی رسم سخت بگدازمش

منم ترک زلال عیش جسته

بدان دیده دل را هراسان کنم

آن ریش که هست همبر گه

زن کار پیرای روشن ضمیر

ناخلفی پا چو نهد در میان

سبب جستن پردگیهای راز

خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه

کسانی که سالار آن کشورند

ببودند یک هفته با رود و می

شبان را به خود خواند و پرسید راز

به کار آزمائی دلش تیز شد

مریز آب خود را در این تیره خاک

سران سپه را که بردند رنج

خاکتان بر سر ای جوانانا

همه روی کشور سپه گسترید

ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ

بدان مسکن از ما که داند رسید

باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار

که دادش عشوه‌ی ماه قصب پوش

که ای نامداران با آفرین

کند کار جویندگان را دراز

بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی

برین نیکبختی که تو ساختی

همینست رسم و همینست راه

کنم تازه با رنجهای کهن

همه لشکرش را بهم برزند

رخت به سرچشمه حیوان بریم

کامیزش تیر در کمان داشت

فتادند چون مرده بر روی خاک

زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

ز آب زندگانی دست شسته

کلاه مرا در سر آرد کمند

دگرگونه رمزی ز من بشنوی

نیز ازین نغز تر تواند بود

پرتو عزت برد از دودمان

من رخت کشیدم از میانه

که دارنده را داشتی در حجاب

تنی چند رفتند نزدیک شاه

خاک سیه است بر سر گه

زان غم که مخالفی شود شاد

به از زند زردشت و آواز او

از آن پرورشها که آید به کار

گر ببیند شاه را در صد لباس

آن موکب از او نبود خالی

رهی زاده شاه اسکندرند

به چاره گری در گشادند باز

گشتی از زخم تیغها به دو نیم

بر ما نه شگفت اگر نتابی

که یابندگانند جویندگان

بسی را بناحق سرانداختست

که دانش بود مرد را درنهفت

سرگشته شود چو حلقه بر در

در آن عزم رایش سبک خیز شد

به رنجی که نتون از آن رنج رست

شویم از گنبد پیروزه پیروز

یوسف روئی خرید چون ماه

که دانا کند سوی اختر نگاه

گرفتی از تنور صبح زردی

سلیح هم آورد را گوش دار

می‌زیست چنانکه مرگ از او به

سوی آفریننده شد رهنمای

به پرواز قناعت رست از انبوه

مار هر غار از اژدهائی بیش

آمد به نشاط و خنده در کار

که تا بر تو فیروز گردد سپهر

تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر

وز آزرم ما دل بپرداختند

چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند

جواب سکندر چنین داد باز

ندیدم مثل تو مهمان در آفاق

به ناوک چشم کوکب را بدوزند

سپیده دم از مشرق آمد پدید

کین گهر بیش از این تواند بود

به خود بر همه کاری آسان کنم

چو پروانه شود دنبال آن نور

به کشتی رسم تشنه بنوازمش

چشم نامحرمی نیابد راه

بقای ابد یافت در زندگی

آگهم نارسیده دست بر او

جهان باد و از باد ترسد ترنج

زود قصد هلاک خویش کند

بدان خواسته گشت خواهش پذیر

کارزوئیست این ز گفتن دور

برون رفتم از خانه زاری کنان

نام دهقان کجا بود باقی

عجب بین که بر باد کوه ایستاد

که تا گرد بیژن کی آید ز راه

بسی قصه‌ها گفت با او به راز

بزرگان به ایوان کاوس کی

کز این آب شد آدمی تابناک

به خروارها داد دیبا و گنج

بقم کشتی کیش پرداخته

شبان راز آن نی بدو گفت باز

دگر گفت باز تو ای شهریار

در غلط نبود که می‌داند که کیست

دریای مروتست رایت

بدین زندگی آتش زند سوز

چو بشنید گفت ستاره شمر

زمرد را سوی کان آورد باز

جهان چون مار افعی پیچ پیچ است

دراین قطره آب ناریخته

شاه را طیره کرد گفتارش

چنین گفت کان کو به فرمان دیو

تو نیز گر آن کنی که او کرد

برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش

همان پیشینه رسم آغاز کردی

بد پسند آمدست خوی کنیز

جز ناله کسی نداشت همدم

چو شه دید کان لشگر بی قیاس

سرم می‌خارد و پروا ندارم

وزان خواسته کو تبه کرد نیز

در سلسله فلک مزن دست

به تدبیر آنم که سر چون نهم

به تنهائی قناعت کن چو خورشید

اگر حور بهشتی هست مشهور

دهقان منگر که دانه ریزد

نه گرگ جوان کرد بر میش زور

همه چیزیت هست از خوبروئی

گرو تیز گردد تو زو برمگرد

با هستی من که در شمارست

ز شاهان گیتی در این غار ژرف

کجا خازن لشگر و گنج من

زین سیاهی خبر ندارد کس

از انجمن رصد فروشان

سریری ز گفتار صاحب سریر

که این نامه از من که اسکندرم

می‌آریم و نشاط اندیشه گیریم

گه قبله ز گور یار می‌ساخت

به پیغمبری کویم آنگه درش

یکی مشت سنگ آوریدند پیش

جز تو کز داد و دانشت حرمیست

تا یک چندی نشاط می‌ساخت

شبان چون از این بازی آگاه گشت

که شفقت برای داور دستگیر

گرچه طاقت نماند در پایش

همه در هراسیم از ین دیو زاد

به هر مرز و هر بوم کو راند رخش

پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه

در هر اطراف کاوفتد خطری

پنج موش رئیس را بدرید

غنی کردشان از زر انداختن

کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر

خیر در کار خویش خیره بماند

ازین گونه هرگز نگفتم سخن

نظامی چو می‌با سکندر خوری

اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را

جز یکی کو رقیب آن دز بود

که جوید بزرم من رنج خویش

یکی منظری بود با آب و رنگ

همی زهر ساید بنوک سنان

چون درون رفت خواجه از سوراخ

به خود نامدم سوی ایران ز روم

بدان درد و زاری سپه را بخواند

بفرمود کز زیرکان سپاه

اگر چه بود شهد زهر مانند

ز راز نهفته نشانش دهد

به پرسش بدو گفت ز انباز خویش

ازین غار باید عنان تافتن

چون گذر روزنه را دود بست

به هر کشوری پادشائی فرست

بیا ای با خیالت گفتگویم

به غفلت نشاید شد این راه را

کسوت جسم از سر جان برکشیم

که حکم تو بر چارحد جهان

زنبیل گه است آن دهان نیست

ز سامان به سامان همه کوی و شهر

همی آمد از راه پور جوان

که نزدیک خود خواندمت بارها

جهاندار هشتم سر و تن بشست

ز شیران برطاس و روسی دیار

مبارز طلب کرد و جولان نمود

همان یار خود را خبردار کرد

که این نی ز چاهی برآمد بلند

بجز کین نجستم ز سر تا به بن

ز پیران فراوان سخنها برآند

که تابد مگر سوی ایران عنان

خدایم فرستاد از آن مرز و بوم

ازان پس کند گنج من گنج خویش

به جانش یک جهان تلخی پراکند

نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار

شد این آزمون کرد بر کوه و دشت

تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی

مگر بر تو پیدا کند راز خویش

ندیدم ز خاقان کسی شادتر

از آبادی آن بوم را داد بخش

کین سلسله را هم آخری هست

شمع فروزنده ز پرتو نشست

عقابی گرفتست روز شکار

بسی خرمیهاست آمیخته

که سم ستوران ازینست ریش

که آب رفته باز آید بجویم

زعفران گشت رنگ گلنارش

نگهدار ادب تاز خود برخوری

خضرای نبوتست جایت

یک دو قدح آب بقا در کشیم

سوی چار مادر نه یک مادرم

نه شیر ژیان داشت پروای گور

جز سایه کسی نیافت محرم

یک پاره گه است آن زبان نیست

براین زیر دستان فرمان پذیر

که خواند خدا نیز پیغمبرش

آن بین که ز دانه دانه خیزد

چون همه اوست این غلط کردن ز چیست

به رشوت مگر کم کند رنج من

ز نو هر زمان خلعتی ساختن

گاه از پس گور دشت می‌تاخت

مگر آن کاین سیاه دارد و بس

بمالیدش انگشت بر نبضگاه

بر افروخته شاه گیتی فروز

خوناب جهان نبایدت خورد

نپردازد از راه کیهان خدیو

توئی دیو بند از تو خواهیم داد

دران ره نباشند منزل شناس

من نیستم آنچه هست یارست

هرکه آن راه رفت عاجز بود

تنور و خوانی از نوساز کردی

چگونه پی از کار بیرون نهم

شد مصر فلک چو نیک جوشان

هشیوار یاران گزین در نبرد

که همسر شرک شد در راه جمشید

به غار اژدها را توان یافتن

آخر ز نشاطگه برون تاخت

تو شنیدم که بد پسندی نیز

که در عشقش سر خود را بخارم

که را بود چون من حریفی شگرف

ترا آن به کزو در دست هیچ است

همی بر دل ما نسنجد به چیز

ز شیرین شکری و نغز گوئی

که ابر از تو پنهان کند ماه را

گربه با چنگها و دندانا

آب چشمی بر آب چشمه فشاند

که دیبای نو را کند ژنده پوش

دانم آنرا به تیزتر نظری

دویدم مگر یابم از توشه بهر

هم به رفتن پذیره شد رایش

طلبکار جائی به جائی فرست

کیست کو را به جای خود کرمیست

گرفتار شد تیغزن ده هزار

یافتندش کنیزکان گستاخ

وز آن جنبش آرام جانش دهد

ریاحین را به بستان آورد باز

تنی چند را سر درآید به راه

طرب سازیم و شادی پیشه گیریم

که او نیز خورد آب ازان آب خورد

بهشت است آن طرف وان لعتبان حور

رونداست بر آشکار و نهان

بیاسود و جای نیایش بجست

نهان داشتم با تو گفتارها

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

که شیرین ترست از نیستان قند

مقرنس برآورده از خاره سنگ

به نام آوری خویشتن را ستود

بدان داستان گشت فرمان پذیر

موشکانرا از این مصیبت و غم

در غلط افتادن احول را بود

سواران جنگی چو سیصد هزار

طرفها به شاهان گرفتار کن

هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر

و آن رقیبی که بود محرم کار

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد

به زخم خودش کردم از زخم پاک

خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من

ده‌اند اهرمن هم به نیروی شیر

کنون هرچ گفتم ترا گوش دار

سری کو سزاوار باشد به تاج

به نوشین روان داد پس دخترش

مهین بانو که آن اقلیم دارد

آن نخل که دارد این زمان خار

تنی چند بگزید عیاروش

چنین گفت کو را بکوبید پشت

چودانی که با او نتابی مکوش

همه روز این شگرفی بود کارش

بدان تا حق از باطل آرم پدید

گفت کای در خور جفا بدی

پویه می‌کرد و زور پایش نه

مرد گذرنده چون در او دید

ندیدم دری کان نه در بسته بود

اگر با مرغ باید مرغ را خفت

بداندیش و بیکار و بدگوهرند

در دیده مور بود جایش

که دید است بر هیچ رنگین گلی

یکی عیب است اگر ناید گرانت

اگر شادیم اگر غمگین در این دیر

آن میل کشیده میل بر میل

عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه

زبانم خود چنین پر زخم از آنست

زخم برداشتند و خستندش

گر حکم طبایع است بگذار

سه در ساختم هر دری کان گنج

چو از دست تو ناید هیچ کاری

کردمش لابهای پنهانی

همخوان تو گر خلیفه نامست

نشان بس بود کرده بر کردگار

که گر قطره شد چشمه بدرود باد

دید کز تشنگی بخواهد مرد

شد بی تو به خلق بر مروت

همه چاره ای کرد در کوه و دشت

پس این گریوه در این سنگلاخ

گر رسد پادشاهیی به زوال

تنها بنشست زیر سروی

در آن منزل آرامگاه آورند

کجا لشگرم تا به شمشیر تیز

او چنین و تو آنچنان بگذار

کم گردد عشق من در این غم

چو همخوان خضری برین طرف جوی

به نعل ستوران درش یافتیم

من که الحق شناختم به قیاس

چو اندازه‌ی نبض دید از نخست

دگر نسبتی را که دانست باز

سکندر چو دید آن چنان زاریی

ز خون برادرش فرشیدورد

شناسندگان برگرفتند ساز

چنان آزرده گشتش طبع نازک

درآمد به بازیگری ساختن

که آرام و شهر و نژادش کجاست

چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو

پرتو جمعی ز سر یک تن است

سکندر ز گفتار او روی تافت

در این وادی که بی‌رویت زدم پای

بر آنگونه کز چند بیدار مغز

غسل بر آریم در آب بقا

به مغرب گروهی است صحرا خرام

دندان سیاه او که پیداست

شگفتی نشد کاب حیوان گهر

به پیش خداوند گردان سپهر

که پرطاسیان را درین خام چرم

بیاورد و بنهاد پیش پدر

دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر

اجابت نکردی چه بود از قیاس

نماند از سیه سفت محمل کشی

فرستاد پنهان به دزدار خویش

به چندین کنیزان وحشی نژاد

شد لباس همه سیاهانا

برفت آفرین را بگسترد چهر

که با مهتر خود چرا شد درشت

به هفتاد و هفت آب لب را بشوی

شکلی و شمایلی نکو دید

بدو گفت پیروز باش ای پسر

که از دختران او بدی افسرش

ز کشتن بود فتنه را ناگزیر

یکی دشت بینی چو دریا فراخ

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

این چه گستاخیست و بی خردی

ز دور فلک باز جستند راز

وز گور به گور بود پایش

راه می‌رفت و رهنمایش نه

دهند این تبش را ز جانم گریز

به پرطاسی من شود پشت گرم

کو نیز رسد به آخر کار

که آرند جان وخرد را به زیر

نشان از دلیلی دگر بازجست

ز من عالی آوازه‌تر بلبلی

فردا رطب ترآورد بار

پیش از آن دانمش به پنجه سال

بسختیش از آن نعل برتافتیم

کماندار و سختی کش و سخت کش

می‌رفت چو نیل جامه در نیل

بدین زیردستی نه اندر خورند

وزانسان برایشان ستمکاریی

ز من بند هر قفل یابد کلید

گر انجم آسمان شود کم

ره نرفتی مگر به گام شمار

شکسته سبو برلب رود باد

که سختی به من سخت پیوسته بود

بر بسته‌تر از در نبوت

این نظر مردی معطل را بود

که بوئی در نمک دارد دهانت

چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت

چون از تو خورد ترا غلامست

سازگاری کجا بود در کار

همه عمر این روش بود اختیارش

نشد زخمه زن تا نشد زخمناک

چون بر پر طوطیی تذروی

دزد پنداشتند و بستندش

تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت

جداگانه بر هر دری برده رنج

به دست دیگران میگیر ماری

من عراقی و او خراسانی

که هرچ او می‌دهد زخم زبانست

چو گردون به انگشتری باختن

هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار

جان ازان جایگه نخواهد برد

مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد

به هر سو یکی را طرفدار کن

سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی

کاهل فرهنگ را تو داری پاس

سخنهای خوب اندر آغوش دار

که پیش آورد برگ از اندازه بیش

بجیحون همی کرد خواهد گذار

نه‌ایم ایمن ز دوران کهن سیر

بر او گاه دراج و گاهی تذرو

بسی زینگونه زر و سیم دارد

درآورد نغمه به آن جفت ساز

ز رویین و لهاک شیر نبرد

شنیدم درین شیوه گفتار نغز

که عاجز گشت نازش در تدارک

سخن را درستی به شاه آورند

بگوید مگر مر ترا گفت راست

سرین گاه او مشک باید نه عاج

مجلسی از مشعله‌ای روشن است

مناسک رها کرده ناسک به نام

گرم بر سر نیایی وای و سد وای

پیاده سوی غار خسرو شتافت

چهره بشوئیم ز گرد فنا

چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار

در کون سگ استخوان حرباست

نوازنده را ناشدن حق شناس

که بر وی ز دیبا نبد مفرشی

کند ماهی مرده را جانور

پرندی سیه بسته بر گرد ماه

مده خرمن عمر خود را به باد

خاک بر سر کنان همی گفتند

کنون گاه کینست و آویختن

نهاد از میان گوان پیش پای

که ترسم دگر باره ایرانیان

سپاهی که هنگام ننگ و نبرد

بشد با گریه‌های خنده آلود

چو بشنید هومان بترسید سخت

یکی جفت تنها تو را بس بود

چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی

چنین داد پاسخ که پرسیدمش

ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان

بسی نیز تاریخها داشتم

پذیرفتم او را من ازبهر شاه

خامه‌ی رد برسر هر بد کشیم

پرسید سخن زهر شماری

به اندرزشان گفت از آواز کوه

بیاویز پایش ز دار بلند

به مردن شمع عمرم گشته نزدیک

نمک در مردم آرد بوی پاکی

بدان هر سه دریا بدان هر سه در

من که کارم همه نمونه بود

مجلس جمع است فروزان ز شمع

بیرون‌تر ازین حواله گاهیست

چو تندی کنم تندری گوهرم

چو وقت آمد نماند آن پادشائی

نی نی که درون آبخانه

وآخر چو به کار خویش درماند

از آن پیش کاین هفت پرگار نیز

چو دربندی بدان میباش خرسند

شب تیره تا برکشید آفتاب

وآن غنچه که در خسک نهفته است

برآموده چون نرگس و مشک و بید

مرنج ار با تو آن گوهر نماند

برفتند با شادمانی ز جای

هر که از قدم تو سرکشیده

به هر دانشی دفتر آراسته

سزد گر با من او همدم نباشد

ای دریغا هیچ کس رانیست تاب

چندان که زبان به در کند مار

طلب کرد مرد زبان بسته را

ستمدیده را گشت فریادرس

خواجه در داده تن بدان خواری

عشق از دل من توان ستردن

سر حق شناسان برارم ز خاک

بسی کوفتیمش به پولاد سخت

بدو گفت کسری که ده دیو چیست

بر سبزه نشسته خرمن گل

به مشرق گروهی فرشته سرشت

بفرمود از آنجا که در خورد بود

چو می‌باید شدن زین دیر ناچار

نخری زرق کیمیاسازان

ز تاریخ آن خسرو تاجدار

اگر سرخ سیبی درآمد به گرد

چنین هم نگه دار تن در خورش

گروهی در آن دشت یاجوج نام

کجا رأی پنهان شدن داشتی

سکندر منم خسرو دیو بند

گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش

به سیر سپهر انجمن ساختند

ازین دست خوارست بر ما سخن

شگفتی در آن ماهی مرده بود

از من او را خریده گیر به ناز

ز بسد چناری برافراخته

دل گرمش به آب سرد فریفت

چنان کان ددان در خروش آمدند

ور درآید به دانه کم بیشی

کمر بندد و چرب دستی کند

تا نزد شاه شب سه پایه خویش

دوان رهبر از پیش و فرزانه پس

با وی از هیچ لابه در نگرفت

به ایزد شناسی همین شد قیاس

رسیدم به ویرانه‌ای دور دست

قدر مایه رستند بی برگ و ساز

در او جان نه و عشق جان منست

چرائی ز درگاه ما گوشه گیر

دلیر و تنومند و سخت استخوان

بدان تا بدو بازگردد گزند

خروشان همی بود دیده پرآب

جز خامشیش ندید کاری

یکی حرف ناخوانده نگذاشتم

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

نهادند سر سوی پرده‌سرای

نشد پاره پولاد شد لخت لخت

بیابانی بند بگسسته را

دیگری به ز من چگونه بود

ابا گیو گودرز خون ریختن

گر ریگ زمین توان شمردن

به کار آمد اینست که آمد به کار

به فریاد نامد ز فریاد کس

لبش پر زهر و زهرش شکر اندود

کانجا به طریق عجز راهیست

چو آیم به رزم اژدها پیکرم

دوائی که داروی آن درد بود

نه بر دامن راستی دیدمش

او نیز رحیل نامه برخواند

کند خط عمر مرا ریز ریز

خداوند شمشیر و تخت بلند

لوح فنا را رقم رد کشیم

پیغام ده گل شکفته است

گریزان سوی روس رفتند باز

ز رونق میفتاد نارنج زرد

بیا روزم چنین مگذار تاریک

نالید چو در بهار بلبل

کنم دامن عالم از گنج پر

چو ما آدمی زاده و دیو فام

ریده‌ست سگی سیاه دانه

یا مرغ زند به آب منقار

که بر چشمه‌ی زندگی ره نمود

تو با چندین نمک چون بوی ناکی

شمع چو بنشست شود تیره جمع

نپذیری فریب طنازان

به باطل پرستان درارم هلاک

به کاری نامد آن کار و کیائی

نباید که بگزایدت پرورش

دولت قلمیش در کشیده

که جز منسکش نام نتوان نوشت

که تو گنجی بود گنجینه دربند

از چه از تهمت گنه کاری

تو کانی کان ز گوهر در نماند

به هر نکته‌ای خامه‌ای خواسته

ز کس بختم نبد زو هم نباشد

ز کردار ایشان تو دل بد مکن

ای دریغا رئیس موشانا

نباید که جنبد کسی زین گروه

ز جیحون بگردون برآورد گرد

پرده از روی کار بر نگرفت

چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار

ترازوی انجم برافراختند

ابر شاه کرد آفرین خدای

کزیشان خرد را بباید گریست

به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی

از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند

بلرزید برسان برگ درخت

اوفتادی سرش ز کالبدش

ببندند بر خون دارا میان

دیدها کور و جهان پر ز آفتاب

غلامی دو با او دگر هیچکس

داده گیرم چو دیگرانش باز

بر او کبک نالنده چون فاخته

تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت

شکیبنده و زورمند و جوان

من به سالی خبر دهم پیشی

از این نگذرد مرد ایزدشناس

بود ترسان دلش ز سایه خویش

به صد مهر مهمان پرستی کند

نشاط از غم به و شادی ز تیمار

نگین را ز کف دور نگذاشتی

که بسیار کس مرد بی کس بود

درو درگهی با زمین گشته پست

بدین بی زبانی زبان منست

بیا یا بگو حجتی دلپذیر

به موی سیه مهره‌های سپید

عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود

همم رنج و مهرست و هم درد و کین

کزان گونه گفتار رستم شنید

بهم کردم آن گنج آکنده را

چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید

دلش پر شکوه، جانش پرشکایت

که جاوید بادی و پیروز و شاد

چو هندو جواب سکندر شنید

دلیران بدرگاه افراسیاب

نگوید همی پیش من راز خویش

که از کهتران نیز در کارزار

ز دنیا برم رنگ ناداشتی

وان کو کمر وفات بسته

شمع نه‌ای، جامه‌ی شمعی چه سود

بیاورد چندی گهرها ز گنج

به تدریج از آن رهگذرهای سخت

شرف خواهی به گرد مقبلان گرد

مکن کاری که از جور تو میرم

این سخن گفت و پی به کین افشرد

درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش

چون از سخنش امید برداشت

چند نشینیم در این کنج تنگ

و گر در چاه یابی پایه خویش

صلیبی دو گیسوی مشگین کمند

زان پرده نسیم ده نفس را

هستش بن گوش ظرف زرنیخ

به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر

پذیرفته از هر فنی روشنی

نالید و بناله در نهانی

چنین گفت کای دادگر یک خدای

سر آن بهتر که او همسر ندارد

درآمد بیابانی کوه گرد

دلتنگ مباش اگر کست نیست

بیاورد پیش سپهبد سرش

بدین بختم چنو همخوابه باید

جز این هر چه در خارش آرد قلم

در صحبت من چو یافتی راه

گر نبینی این خرد را گم کنی

چو از قدسیان این حکایت شنید

پلنگان درم بر سر کوهسار

ناسوده چو مار بر دریده

شب چو نقش سیاه‌کاری بست

کمر بسته و تیغ برداشته

اگر پای بط بر سر آرد چنار

نقش این کارنامه ابدی

مرا بیم و باک از جهانداورست

بر این زرد گل گرستم کرد باد

پراکنده گشتند بر روی دشت

دواگر بود جمله آب حیات

نهاد انگشت بر چشم آن پریوش

چو دیوان آهن دل الماس چنگ

اسد بود طالع خداوند زور

برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز

بخور آن چنان کان بنگزایدت

بعد از آن متفق شدند که ما

چو کردی به پیدا شدن رای خویش

از طلسمی بدو رسیدی تیغ

طرازی نوانگیزم اندر جهان

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

اشارت کند تا رقیبان تخت

چون زحد رفت خواستاری من

درآرند لشگر به یونان و روم

بعد از آزردنش به چنگ و به مشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

نبض و قاروره را چنان دانم

بسی گرد ویرانه کردم طواف

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار

اگر نام پیدا کند یا نشان

به که از بیع او بداری دست

ز ماهی و آن آب گوهر فشان

به معذوری خویش حجت نمای

از آن مختلف رنگ شد روزگار

بفرمود تا هیچ بیمار و پیر

شگفت آمد این داستان شاه را

نه چندان غنیمت به خسرو رسید

همه کینه از دوده‌ی خویش دید

جهاندار و روزی ده و رهنمای

ز بانگ تبیره نیابند خواب

دهم باد را با چراغ آشتی

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

همان اسپ با جوشن و مغفرش

دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار

در آن مهره آورده با پیچ و بند

تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی

از ایران وز شاه ایران زمین

می‌رویم پای تخت سلطانا

ورق پاره‌های پراکنده را

او فگندش زین و مرکب برد

ولی خود دیر پروا در حکایت

می‌گفت ز روی مهربانی

نهنگان خورم بر لب جویبار

فزونی نجویند با شهریار

نهان دارد از هرکس آواز خویش

یکی گوش ناسفته نگذاشته

سبک سنگیی باشد از بیش و کم

که ما یافتیم از کشیدنش رنج

روشنی شمع نیاید ز دود

بر منظره ابد نشسته

دگر داد تاریخ تازی نشان

وفا چون کند چون درآید وفات

به روز حشر دامان تو گیرم

کو پرده کژ نداد کس را

نگهدارم آوازه‌ی هست خویش

عنان سوی بیت‌المقدس کشید

چند توان کرد به یک جا درنگ

می‌دار زبان ز عیب کوتاه

که دارد به باد این چنین سرگذشت

درخت گل سرخ سرسبز باد

وآن ریش گهی به طرف زرنیخ

بگذشت و ورا به جای بگذاشت

بر او سینه‌ی بط زند زیر زار

نبرید و شمشیر شد ریز ریز

دو دیوند با زور و گردن فراز

من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟

بسازند با شاه پیروز بخت

چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ

روزگار از سپیدکاری رست

در تو بستم به طالع رصدی

جداگانه در هر فنی یک فنی

سمنبر گفت سالی سوسن و سیر

که از دانش برتو ران برترست

نغنوده چو مرغ پر بریده

نگردد دران راه جنبش پذیر

که زود از مقبلان مقبل شود مرد

کافت تب ز تن بگردانم

سعادت نامه یوسف بنه پیش

کزو دیده‌ی دشمنان گشت کور

گهر آن به که هم گوهر ندارد

ببیشی خورش تن بنفزایدت

کز او سرسام را گرمابه پاید

نگین را زدی نقش بر جای خویش

ماه عمرش نهان شدی در میغ

که خواهد ز هر کشوری نورهان

جمله او بینی و خود را گم کنی

چو دیگر کسان شاه را سجده کرد

شرمش آمد ز بیقراری من

خرابی درآید در آن مرز و بوم

بانگهائی برو زدند درشت

به دهلیز غار اندر آورد رخت

بینی آن دیگران که لایق هست

بران گفته گردند دامن فشان

شربتی آب سوی تشنه بیار

به شب بازی دیگر آمد پدید

زمین را بوسه داد و کرد شبخوش

که بودست هابیلشان رهنمای

که اندازه‌ای آید آنرا پدید

شتابنده چون دیو در هر شکاف

بسر برد سوی وطن راه را

که دارد پدر هفت و مادر چهار

وگر نیست حجت به حاجت به پای

ز آوای شیپور و زخم درای

بزرگان ترکان افراسیاب

ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا

تن بط بود در خور آبگیر

چنین پاسخ آورد هومان بدوی

درون پرجوش و دل با سینه در جنگ

خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی

چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام

گرفته بدست اندرون جام می

گمانم که هست از نژاد بزرگ

دگر نامداری ز کارآگهان

از آن کیمیاهای پوشیده حرف

کای یار موافق وفادار

نیست ترا نقد خرد در کنار

همان تا لب رود جیحون براند

به نظارگان گفت گیسوی من

ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست

بیان کردم غم و درد نهانی

ماند بی خویشتن صنم تا دیر

به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم

این هفت فلک به پرده سازی

در بن این شیشه سیماب گون

چو بر سنبل چرد آهوی تاتار

چو گنجینه‌ی غارش آمد به دست

زآنجا به دیار او گذر کرد

گوشش که بریده باد از بیخ

گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار

شکر دانم از هر لب انگیختن

فریاد ز بی کسی نه رایست

به روز جوانی تو کردی رها

دلم می‌جست و دانستم کز ایام

ملک در سراپای آن جانور

مغزش ز حرارت دماغش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

چو زیر از قدر تو جای تو باشد

دریغ آیدم کاین نگارین نورد

در قامت حال خویش بنگر

جمله دارند ای عجب دامن به دست

به طوفان شمشیر زهر آب خورد

که بود آب حیوان دگر جایگاه

باغ ارم از امید و بیمت

بی‌خود افتاد بر در غاری

بهرجوهری ساختندش خراش

چو نظم گزارش بود راه گیر

مقبل آن کس که دخل دانه او

نباید که شد جان ما بی‌سپاس

حصار جهان را که سرباز کرد

به گنجینه تخت بارش دهند

نه این گویم ای مادر مهربان

ملک بر وعده ماه شب‌افروز

جهانجوی را کار از آن درگذشت

فرشته کنم دیو هر خانه را

رسیده ز سر تا قدم مویشان

مکن درخورش خویش را چار سوی

تا بشه عرض حال خویش کنیم

به پیدا و پنهان شدن گرد شهر

دیده آتشین من برکش

شرف یافته آفتاب از حمل

دگر خشم ور شکست وننگست وکین

چو یک رنگ خواهی که باشد پسر

چون به افسون در آتش آرم نعل

چو هر یک جداگانه شاهی کنند

در آن‌باره کاسمانی بود

بگرد جهان این خبر گشت فاش

هرکه طبعت بدو شود خشنود

گروهی شمالیست اقلیمشان

کای ز داغ تو باغ ناخشنود

چو بنشست خلوت فرستاد کس

گفت شهریست در ولایت چین

ز سیم و زر و قندز و لعل و در

که هرچ از زمین باشد و آسمان

سرائی کهن یافتم سالخورد

مگر چون شود راه پاسخ دراز

که پیر کهن کو بود سالخورد

فرستاده‌ی پی مبارک ز راه

جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار

مرا بی‌سپاه از دم اژدها

شب و روز بر یاد کاوس کی

غلط کرد ره بود ناگزیر

بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی

که گفتی برافشاند خواهد روان

که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

تراشنده را سوی خود خواند و بس

تو گویی برآید همی دل ز جای

ز گفتن بکردند مژگان پر آب

از ستم‌های خیل گربانا

ز یکدیگران کینه خواهی کنند

تشنه و غرق آب و از جان سیر

سوی بازار شکر کرد آهنگ

وی چون من وهم به من سزاوار

مجوسی و رومی غلط کرد راه

چنین گفت کای شهریار جهان

که پرخاش جویست و گرد و سترگ

که مهر از دل آید فزون از زبان

گلابی ز هر دیده‌ای ریختن

جهان بین خود را بکشتی نشاند

زان نکنی رسم تواضع شعار

از طعن محال خویش بگذار

چو خواهد می‌خوشگوارش دهند

زدریای قلزم برآورده گرد

دگر چیزی نمی‌گویم تو دانی

زو اهل قبیله را خبر کرد

چو بر آتش آری برآرد نفیر

ز بیت المقدس سرآغاز کرد

بند چو دیوم به هزاران فسون

سوزنده چو روغن چراغش

به عبرت بسی دید و جنباند سر

به ارزیز برخاست ازوی تراش

چون کفچه بود به روی زرنیخ

هست از جهت خیال بازی

گراینده از علم سوی عمل

که رنجش به راحت کند بازگشت

به نزدیک یزدان نیکی‌شناس

کاخر کس بی کسان خدایست

چو دل باش یک مادر و یک پدر

نبینی نشانی تو از رویشان

واتشم را بکش به آبی خوش

بر چنین آورد به خانه او

برانگیختم گنجدانی شگرف

گرفت آن پند را یکسال در دست

چنان خور که نیزت کند آرزوی

جزیت ده نافه نسیمت

شتر با شتر خانه‌ها گشت پر

نسیمش بوی مشک آرد به بازار

بی‌بها در حرم فرستش زود

که در صحرا بود زین جنس بسیار

برآرایم از گنج ویرانه را

علم دان هر که بالای تو باشد

چو نمام و دوروی و ناپاک دین

زیانی دید خواهم کام و ناکام

هراسنده شد مرد یزدان پرست

چون در آسمان نهانی بود

بود در سفینه گرفتار گرد

وز همه دورند و با او هم‌نشست

ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر

کهربا را کنم به گوهر لعل

به واماند خود چاره‌سازی کنم

نیست اینجا نقیب باغ چه سود

دری در نشسته بر او دود و گرد

شهری آراسته چو خلد برین

ز دشواری منزل آمد به درد

هر گیاهی به چشم او ماری

که شد کان یاقوت یاقوت باش

درین فکرت که فردا کی شود روز

نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام

برون آید از زیر آن پرده راز

نهایت گهی باشدش بیگمان

ببینید در طاق ابروی من

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

به سقراط شد داد پیغام شاه

که خرم بمینو بود جان تو

که ما سربسر مر تو را بنده‌ایم

گر آید بایران بجنگ آن سپاه

ز مشغولی ملک خود هر کسی

بدین زور و این برز و بالای تو

مزاج شاه نازک بود بسیار

تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر

گر آبیست روشن در این تیره خاک

ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت

ز هرچش بپرسم نگوید تمام

گر خود به مثل چو شمع مردی

چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت

به شبگیر برزین بشد با سپاه

آه که دیوانه شدم تا به چند

تو پنداری که تو کم قدر داری

یکی روز برخاست پنهان به راز

بس به صد خستگی ز جا برخاست

به دستش نامه‌ی جانان خود داد

ای سرو جوانه جوانمرد

کجا عدل من سر برارد چو سرو

بر آن افسانه چون بگذشت سالی

کفه چو خالی‌ست شود سرفراز

زین پرده ترانه ساخت نتوان

بدو گفت کای مرد آهسته رای

دگر آهو که خاشاکست خوردش

در چرت زدن سرش مه و سال

زنیگونه گزارشی عجب کرد

کسی را که در گریه آرم چو آب

و گر یک دانه رفت از خرمن شاه

بدو گفت کای پور پشت سپاه

کاینک به فلان خرابی تنگ

نمودار اکسیر پنهانیم

بلی هست آزموده در نشانها

تو دانی که سالار توران سپاه

ای مصعد آسمان نوشته

در دولتی کو؟ کزین دستکار

بسی خرد را کرده از خود بزرگ

ای ز پیدایی خود بس ناپدید

از بی‌پدری مسوز چون برق

فلاطون چنین پرده بر ساختست

سکندر به قدس آمد از مرز روم

گر دویدی مهندسی یک ماه

کابد الدهر تا بود بر جای

همان پارسی گوی دانای پیر

بسوزی یکی گر خبر بشنوی

مرا داد پیروزی و فرهی

چو شه دید کوسنگ را آس کرد

شکافی کهن دید در ناف سنگ

به چنگال و دندان همه چون دده

نام آن شهر شهر مدهوشان

از آن مایه کز خانه‌ی اصل برد

در آن باغ مرغان به جوش آمده

شاه موشان نشسته بود به تخت

ز می نیزهم شادمانی گزین

فشانند بر تخت کیخسروش

او در آن دیوخانه رفته ز هوش

مرا کار با نغز گفتاریست

دهم آنک از کس ندارد سپاس

چو تو بارگی سوی راه آوری

سنگ از اکسیر من گهر گردد

عطارد به جوزا برون تاخته

چون به باغ کسان دراید دزد

نصیحت پذیران به اندرز شاه

شاه در هرکه دید ازان پریان

درشتم به چنگال و سختم به زور

ظن چنین برد کز چنان تسلیم

ز پیرایه و جوهر و زر و سیم

نشستند پیران جوانان شدند

خبرده که بیرون از این بارگاه

جهان دیده‌ی دانای حاضر جواب

چو دید ارشمیدس که دانای روم

در او آتشی روشن افروخته

چو بر دشمنان شاه شد کامگار

بگیتی پراگنده فرمان تو

جمله‌ی عالم تو و کس ناپدید

آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار

ز بیداد شاهین نترسید تذر و

سر تخت ایران سزد جای تو

خاک در دست من به زر گردد

هژبر دلاور نیاید براه

که جز وی کس آن پرده نشناختست

دید از دور خیل موشانا

به نیکی وهم نیست یزدان شناس

راه صحرا گرفت و می شد راست

به گیلان ندارم سر بازگشت

زان حرف حریف را ادب کرد

کامد آواز آدمیش به گوش

ستاره‌شناسی بیامد ز راه

غلط کردن آبخوردش چه باک

که چون شد به باد آن گل خسروی

فزونی و دیهیم شاهنشهی

ز فرزند با درد انباز گشت

مه و زهره در ثور جا ساخته

پهلو به سوی زمین نبردی

تعزیت خانه سیه پوشان

به خون ریختن چنگ و دندان زده

ره دور بیراه دانان شدند

وی با دل گرم و با دم سرد

که مست ازکسی نشنود آفرین

بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم

چینن گفت و شد گفت او دلپذیر

واین پرده به خود شناخت نتوان

یابد امیدواری از پس بیم

بسی گوسفندان رهانده ز گرگ

گذر بر سپید و سیاه آوری

می‌پیچد همچو مار بر سنگ

نامدش رغبتی چو مشتریان

ز برندگی نامش الماس گرد

بخندانمش باز چون آفتاب

چون گنج به خاک بازگشته

زدنش هست باغبان را مزد

ودیعت به خواهندگان می‌سپرد

ببینید در صبح پیشانیم

باشد از نام او صحیفه گشای

بر درش چون فلک نبردی راه

مزاج شه شد از حالی به حالی

ندارد سوی ما فراغت بسی

چون ابر مشو به گریه در غرق

بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم

فدا بادش فلک با خرمن ماه

رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ

بجای مشک خاشاک است گردش

نه نامه، پاره‌ای از جان خود داد

توئی تو کز دو عالم صدر داری

ز هر یک دگرگون خروش آمده

که هر کش دل جهد بیند زیانها

فرخ‌زاد گوید که هستم به نام

فشانند بر سر نثار نوش

پر چو شد افتاد به خاک نیاز

به دیوار او بر نشانم نگار

ندارد طبع نازک تاب آزار

به خامی درم پهلوی نره گور

همچون سر کیر بعد از انزال

همه کار من خود غلط کاریست

در تن این شیشه توان بود بند

نگین را به کف درکشید از فراز

سر نامداران و دیهیم شاه

سخنهای سربسته را سرگشای

نه پرهیز داند نه شرم گناه

بدان جانور داد نزلی عظیم

چنین داد پاسخ برای صواب

سوی شهر پوشیده جستند راه

چگونه کشید انگبین را ز موم

به چیزی دیگر هست یا نیست راه

بر او هیمه خروارها سوخته

شد از فرخی کار او چون نگار

نباشی جز از پهلوانی بزرگ

همیشه بزی شاد و برترمنش

سر مرز توران به پیران سپرد

که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت

من آیم بفرمان این کار پیش

به ویران و آباد نفرین اوست

عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال

که گر شه مرا خواند نزدیک خود

کنون آنچ دیدم بگفتم همه

جان نهان در جسم و تو در جان نهان

گر پرده شناس ازین قیاسی

چو دشمن درآرد به تاراج دست

چنین گفت کای مرد گردن فراز

مردمانی همه به صورت ماه

به زیرش رام شد دوران توسن

زناسک بمنسک در آری سپاه

از کف پای خارهای چو تیر

سزای دهش گر نیایش بدی

آی از در آنکه در چنین باغ

در این ره چو من خوابنیده بسیست

پدر کز من روانش باد پر نور

چون نظر برگشاد دید دوتن

از سرعت آسمان خرامی

به عذری چنین پای او بوسه داد

گلی گر شد چه باید دید خاری

چو یزدان پسندی پسندیده‌ای

چون حرفت او حریف بشناخت

به دستم دراز دولت خوش عنان

دل عالم توئی در خود مبین خرد

جز پریچهره آن کنیز نخست

نه چنان کز پس قرانی چند

چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند

کنونم می‌جهد چشم گهربار

بدو گفت ازین شوم ده باگزند

دیوانه و دردمند و رنجور

بلی هر چه ناباورش یافتم

بگیرند هنگام تک باد را

شر که آن دید دشنه باز گشاد

گر رفت پدر پسر بماناد

به سختی در آن غار شد شهریار

همی گفت با هر کس از هر دری

باد سحری چو بردمم ز دهن

چو بیدادگر دشمن آگاه گشت

پرندی چنین زنده‌دارش کنم

مسوز از پی دست پرورد خویش

ما که لختی به چوب خستیمت

شکسته بسی را بهم بسته‌ام

نپذرفت یعنی که با گنج و ساز

جهان چون زرش داد در دیک خاص

آن پری پیکر حصارنشین

همه یکباره کردنش تعظیم

ستا زن برآورده بانگ سرود

چو رویین و پیران ز مادر نزاد

نیوشندگان را در آن داوری

خروشان دست هم را بوسه دادند

بر آراسته قوس را مشتری

وزان جایگه سوی ایوان گذشت

برهنه یکی تیغ هندی به دست

شرط است که پرسی آخر کار

شبانی کند گرگ بر گوسفند

بود نازک دو طبع اندر زمانه

جهان خسرو از مردم آن دیار

وای که هرچه کنم اهتمام

در آن جام فیروزه ریزند می

پست نشد پایه اهل صفا

در آن شهر با فرخی تاختند

برانگیخت آوازی از خشک رود

فرود آمد از خنگ ختلی خرام

که راز مرا با که پرداختی

سیه زنگیی دیدم آتش پرست

همه‌ی خون خامست نوشیدنم

اگر هست چون زان کس آگاه نیست

کای تو شاهنشهی بدورانا

چو فرشیدورد گرامی نژاد

وگر نامداری ز ایران سترگ

بدین چاره شاید بدو راه بست

عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار

که جویند از پی رنجش بهانه

ز بهر تو دارم تن و جان خویش

نشانی مگر یابد از یار غار

سپاهی فرستاد با او نه خرد

سپهر اندرین نیز چندی بگشت

به پیش جهاندار شاه رمه

ز گرد زمین رستگارش کنم

آیی و زدائی از دلم داغ

پرسش ببرد به جانب دار

چنین لشکری گشن وزین گونه ساز

بیابانیان را نباشد نیاز

که هست این گرانمایه‌تر جوهری

دل پر درد رو بر ره نهادند

می گذشتش چو سوزنی ز حریر

سرودی نوآیین‌تر از صد درود

هم پرده خود نمی‌شناسی

جز بن این شیشه نیابم مقام

به ناخن بسنبند پولاد را

خرد چیزها داند از نیک و بد

سری بگشای بر نظامی

گر چه فرو دست تواش گشت جا

خلاصی که از خاک باید خلاص

زحل در ترازو به بازیگری

قلمش درکشد سپهر بلند

ز تو دور بادا بد بدکنش

که آواز داد آمد از کوه و دشت

ز هابیل یابی به قابیل راه

چون دیو ز چشم آدمی دور

دل بیگناهان پر از کین اوست

بسی بسته را نیز بشکسته‌ام

طبر زد چنین شد طبر خون چنان

کان گو بشکن گهر بماناد

ای نهان اندر نهان ای جان جان

بنه دست بر سوزش درد خویش

از آن تشنگان روی برتافتند

حرفی به خطا دگر نینداخت

همه چون ماه در پرند سیاه

بدین همت توان گوی از جهان برد

نیارد کسی یاد که آنجا کسیست

برآوردش درخت سیر سوسن

مرا بر فزونی فزایش بدی

مرا پیرانه پندی داد مشهور

طلب کرد کارآگهی هوشیار

عوض باشد گلی را نوبهاری

شاید ار دست و پای بستیمت

چه خواهم دید بسم‌الله دگربار

همان شیر بر گور نارد گزند

کدامست آهرمن زورمند

وزان پس نظر سوی دانش نهاد

مار پیسه کنم ز پیسه رسن

ز تمکین او روی بر تافتم

جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای

غلط شد زبان زان زبان آوری

بود نقاش کارخانه چین

ز پرگار موصل برون برد رخت

در دلش هیچ نقش مهر نرست

سفالین سبوئی پر از می بدست

زو یکی مرد بود و دیگر زن

به فیروزی آرند نزدیک وی

پیش آن خاک تشنه رفت چو باد

به جایی‌خوش آرامگه ساختند

وگر نیست بر نیستی راه نیست

که دید آنچه مقصود بودش تمام

سخن را به گوش که انداختی

که از تری آرد فلک را فرود

سوی پادشه رفت و پنهان نشست

همه‌ی چرم خامست پوشیدنم

چو برگاشت او پشت بر شهریار

ای ز جمله پیش و هم پیش از همه

چونکه پختم به دور هفت هزار

بدین نامه نامور دیر باز

ازین کشور این مرد را باز جوی

کان هر گنج کافرید خدای

چنان دان کایزد از خلقت گزید است

ولیکن دلش میل آن ماه داشت

پا که از برگ گل فکار شود

چنین داد پاسخ به کسری که آز

گر باربدی به لحن و آواز

به یادآور ای تازه کبک دری

شبی بر عادت پارینه برخاست

چون قلم را به نقش پیوستی

با من به مراد دل نشینی

نماید که رفتن بدو رای نیست

که از بی‌دولتان بگریز چون تیر

گر از پشت من رفت یک قطره آب

از خوردن زخم سفته جانش

توانم در زهد بر دوختن

بتی گر کسر شد کسری بماناد

هرکرا زان شهر باده‌نوش کند

گستاخ سخن مباش با کس

بر آتش نهاده لویدی فراخ

مرا زین قصر بیرون گر بهشت است

بسی از جهان آفرین یاد کن

موقوف نقاب چند باشی

جگرها به خون در نمک یافته

وجودش که ساکن شد از تاختن

در چراغ دو چشم او زد تیغ

همه در خرام و خورش ناسپاس

همه پیش حکمت مسخر شوند

ازین سوزت ایام دوری دهاد

ماند حیران در آنکه چون سازد

ستم را به شفقت بدل کرده نیز

ششم خانه را کرده بهرام جای

کمربست و آمد به پیگار او

تا تو ای نقب‌زن درین پرگار

بدان تا پژوهش سگالی کنند

جهاندار گفت از حساب کهن

گربه کرده است ظلم بر ماها

هردو بر دوش پشتها بسته

بپرسیدی از گوهر و نام من

چو زهره به بابل درآمد نخست

سوی مرز خوارزم پنجه هزار

ز خون گر در و کوه و دریا شود

چو بیژن چنین گفت گیو از کران

خبرهای شهر آشکار و نهفت

مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر

یکی طبع شهان و شهریاران

دگر کین مینگیز در هیچ بوم

چو گشتاسپ برخاست از بامداد

به ره بردن لشگرش پیش داشت

اینست که با سرشکسته

بدان را ز نیکی کنم ناصبور

چه خوش باشد که دمسازی کند بخت

یکی گفت اشارت بدان مهره بود

مرتبه‌ی شمع نگردیده پست

بهرچ آن خوش آید به دندان او

مور چو در شیشه بود سرنگون

به شکر خدا روی بر خاک سود

به بیداد خون سیاوش بریخت

گزارش چنان کردمش در ضمیر

چو لختی شد آن آتش آمد پدید

اگر گفتی آزادی از تند میغ

ز شادابی کام آن سرگذشت

چو بر نسبتی راند انگشت خود

سنانم ز پهلو درآید به ناف

سر گوسفندی بر شه فکند

چو خالی شد از خاصگان انجمن

بدل دیگر آمد ترا کام من

درازای ما همچو پهنا شود

نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار

به بزم آمدن مجلس افروختن

نگه کرد و آن کارش آمد گران

سوی ما نیز دمسازی کشد رخت

کمربسته رفت از در کارزار

نمک سود فربه در او شاخ شاخ

چون شود چون به زیر خار شود

سر پرخرد سوی قیصر نهاد

پیدا شده مغزن استخوانش

که چون بر سر خاک من بگذری

بپوینده شاید که گویی بپوی

یا گردن خرد و دست بسته

درآمد به برگ عدم ساختن

دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت

نبیند کس او را بدین روزگار

یکی از گلرخان و گلعذاران

بی‌پرده مزن دمی بر این ساز

نمک را ز حسرت جگر تافته

نه بینی در ایشان کس ایزد شناس

گر چه که از دود فروتر نشست

من نارون و تو سرو بینی

که مهر تو را در دلش جای نیست

خدایت درین غم صبوری دهاد

جانش از آنجا مگر آید برون

در برقع خواب چند باشی

چو خدمتگران گشته خدمت نمای

بسا مشکلی را که حل کرده نیز

جمله از خود دیده و خویش از همه

تا عذر سخن نخواهی از پس

به آزرم تر سکه زن بر سخن

ره خویش از الماس خالی کنند

منم آن گنج را طلسم گشای

دیگ پختی چنین به هفت افزار

بمانم بر او نام او را دراز

نبود آگه از بخت بیدار او

به جای دگر یافته جای خواب

به شکر باز بازاری برآراست

چنان بود کان پیر پیشینه گفت

جهان خاص از پی تو آفرید است

می‌شدند از گرانی آهسته

سرا در کوی صاحب دولتان گیر

ز هاروتیان خاک آن بوم شست

غم مریم مخور عیسی بماناد

ستمکاره دیوی بود دیرساز

نباید رفت اگر چه سرنبشت است

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ای شهنشه اولم به قربانا

آن سوادش سیاه‌پوش کند

که خوانندگان را بود دلپذیر

پرستش برین یاد بنیاد کن

که شفاف و تابنده چون زهره بود

درگذاری درایی از دیوار

سر کینه خواهان مکش روی روم

نرد با خام دست چون بازد

دروغی نمی‌گویم اینک مصاف

نامدش کشتن چراغ دریغ

ز نیکان بدی را کنم نیز دور

آب را چون صدف گره بستی

که الحق فریبنده‌ی دلخواه داشت

بدین مرز باران آتش ببیخت

نتابند گردن ز فرمان او

نمودش که میبایدم گوسفند

بخسبد برآواز او دام و دد

وگرنه سرت را برد سیل تیغ

یکی شد به دریا یکی شد به دشت

برو گرد پیدا تن خویشتن

که شد سوخته هر که آنجا رسید

که فتح از خدا آمد او خاک بود

سالی یکدانه میگرفت از ما

بام تو پر پاسبان، در پر عسس

نخست آفرین کرد مر شاه را

نشستن‌گهی سازمش زین سریر

سپهدارشان شیده‌ی شیر دل

آنچه در سر نبشت آن سلبست

مرا کوه گوشست نام ای دلیر

تراشنده کاین داستان را شنید

در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان

که اورا نبینند خشنود ایچ

بتوقیع گفت آنک گردان سپهر

به خونریزی شهریاران مکوش

زهر طعمه‌ای کان بود جستنی

از سواد قلم چو طره حور

که پیروزی شاه بر دست اوست

به هر وقتی آوازی از کوهسار

همان شیرینی پارینه دریافت

چو بیدار شد دشمن آمد مرا

کس نه همراه و رهنماش مگر

بفرمود تا آتش موبدی

ز قنوج تا قلزم و قیروان

هرچه پرسند از آسمان و زمین

بدین اندیشه چون دلشاد گردی

ز یک چشمه رویا شده دانه شان

نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد

بشر رفی نگه دار هنگام را

چو صبحت گر شبی باید به از روز

گیا بینی از خاکم انگیخته

به شیری که خوردم ز پستان تو

نرگسی را به تیغ گلگون کرد

گر آید دختر قیصر نه شاپور

همه توشه‌ی ره ز شیرین و شور

شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت

نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

با پرده دریدگان خودبین

ولیکن درخت من از گوشه رست

به اول شبیخون که آورد شاه

مرد گفتا که باغ باغ منست

گیرم ز منت فراغ من نیست

چو زنگی مرا دید برجست زود

گر سخت بود کمان و گر سست

مرد کو را بدید بر ره خویش

بیچاره پدر چو زو خبر یافت

شکر بوزه با نوک دندان دراز

برخیز و نقاب رخ برانداز

یکی برنگردیم زین رزمگاه

نوشش از بهر جان فروزی تست

برون زاسمان و زمین برمتاز

بیار آنی که عمری بوده باشیم

کسی را من سر برافراختم

چو قیصر ورا دید خامش بماند

چو درنا شدن هست چندین دلیل

خس نشود کس به زبردست کس

چنین طالعی کامد آن نور ازو

ز طبع زود رنج پادشاهان

یکی راز پوشیده از موی جست

با جامه‌ی دلق می‌کشندش

چو با استواران بپرداخت راز

مور کی از شیشه نماید صعود

دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ

دل شهریاران پر از بیم اوست

بسی در شگفتی نمودن طواف

بیائید یک لشگر از چین و روم

شه از گوسفندان پروردنی

ندارد کس از سر کشان پای تو

چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب

چو کرد آفرین داور خویش را

به فرزانه گفت این شرار از کجاست

دل پادشا را به خود بیم کرد

حال حرصش شده فراوانا

ار یار باشد خداوند ماه

بدشمن ممان این سخن گر بدوست

که تا فتنه را خون نیاید به جوش

به خواب خوشم در شبستان تو

مپرس از من ، بپرس از دادخواهان

گشادست با رای او چهر و مهر

که آن مهره با موی دید از نخست

در خلوت هیچ پرده منشین

بران نامور پیشگاهش نشاند

سایه در زیر و آفتاب ز بر

به پای کسش در نینداختم

چو میغی روان بود تیغم روان

وز دار به حلق می‌کشندش

گستاخ کشیدن آفت تست

به از راست گفتن جوابی ندید

که تا راه داند بدان سنگ برد

دمی دوری ز هم ننموده باشیم

شاهی دو سه را به رخ درانداز

کشند از هنرمندی و بخردی

چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت

تا ندمد بال و پرش از وجود

پروای سرای و باغ من نیست

همان گنجها داد درویش را

طعامی ندارند جز رستنی

آب همانست و همانست خس

روی از وطن و قبیله برتافت

سرین سوده پائین فرو ریخته

بران راهزن دیو بر بست راه

سوی تو چون راه یابد هیچ کس

نوش بادت بخور که روزی تست

بپیچید برخود به کردار دود

به شیرینی رسد هر کو شکر یافت

گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست

چراغ از مشعل روشن برافروز

ز جا گر بجنبد شود بیخ سست

ازین قصرش به رسوائی کنم دور

همه درفزونیش باشد بسیچ

ز بند تاج و تخت آزاد گردی

که نائی به سررشته‌ی خویش باز

ببیژن نمود آنگهی راه را

سایه را نقش برزدی بر نور

دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار

چه گویم زهی چشم بد دور ازو

پدر بوسپاسست مردی چو شیر

به روز و به شب گاه آرام را

کز آتش ستاند بشمشیر دل

رسیدی به نام یکی زان دیار

هم از آن آگهی دهم هم ازین

که باشد بروجاودان جای گیر

بترسم که رنج از من آمد مرا

سهی سرو را گشت میدان فراخ

ماند زن را به جای و آمد پیش

عنان سخن را کشد در گزاف

نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

به بازی نشد پیش کس جبرئیل

گوهری را ز تاج بیرون کرد

شکر خواره را کرده دندان دراز

بر من این دود از چراغ منست

در این غار تنگ این بخار از کجاست

بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست

به شه گفت کاهنگ رفتن بساز

نگیرد کسی در جهان جای تو

که آتش فروزنده گردد ز موم

وز آنهاکه باشند هم خوردنی

روان کرد بر بیسراکان بور

بدو پادشاه شغل تسلیم کرد

دو چشمه شده آسیا خانه شان

به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب

این زمان پنج پنج میگیرد

عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست

بفرزند گفت این جوانی چراست

وگر همسری را دریدم جگر

سپاهی بکردار پیلان مست

عاقبت عشق سر گرائی کرد

من از وهر با این سپاه آمدم

مرا رغبت آنگه پدید آمدی

صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه

وگر گاه خشم جهاندار نیست

ببرزین سالار و گنج و سپاه

کباب تر و بوی افزار خشک

این سفره ز پشت بار برگیر

با دری چون دهان شیر فراخ

بگفت این و جانش برآمد ز تن

به زنهار گفتش که کام تو چیست

چو دوری چند رفت از عیش سازی

چودانی که هستی سرشته ز خاک

می‌نمود اندران پریشانی

فسون نامه زند را تر کنند

آخر به زبان نیکنامی

نیست در هیچ دانش آبادی

بهای در بزرگ از بهر این است

به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد

گر سست بود ملالت آرد

نیاز آنک او را ز اندوه و درد

به دستان می‌فریبندم نه مستم

همه خاک فرش مرا برده باد

می‌گشت چو دیو گرد هر غار

بانگ بر زد برو که هان چه کسی

و گر باشی به تخت و تاج محتاج

فلک بر تو زان هفت مندل کشید

آن پرده طلب که چون نظامی

گر به خون گردنم بخواهی سفت

چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد

چهله چهل گشت و خلوت هزار

چاشنی گیریش به جان کردم

چشم تشنه چو کرده بود تباه

چو افتاد در لشگر این گفتگوی

نیوشنده چون نام خود یافتی

برآمد یکی باد و زد بر چراغ

چون در آن برج شهربندی یافت

چو بیدادگر دید خون ریختش

مپندار کز خون گردنکشان

به سوز دل مادر پیش میر

دل شاه ترکان از آن تازه گشت

ندارند جز خواب و جز خورد کار

مبخشاد یزدان بر آن رهنمون

ز خوی دیر صلح فتنه سازان

به حرفی مسجل کنم نام او

کمر خواست از گنج و انگشتری

نخستین به نوک مژه راه رفت

انگشت ز کون به در نیاری

وگر بی‌شگفتی گزاری سخن

بیان سازد غم هجران مارا

نگه کرد فرزانه در غار تنگ

کو پر همت که از اینجا پریم

چو زاد آن گرامی به فالی چنین

سرزنش ناخن از این پستی است

گرفتند هر یک پی آن پیشه را

به کین پدر بنده را دست گیر

من اینجا نشینم به فرمان شاه

تو آن شب چراغی به نیک اختری

بنفشه دگر باره شد مشگپوش

جهان را ز دشمن تهی دید جای

سکندر به امید آب حیات

شد آوازه بر درگه شاه نیز

دو اسبه سپه سوی ظلمات راند

بفرمود دادن بدو بی قیاس

چون شده تائب و مسلمانا

ازان کار بر دیگر اندازه گشت

نگردد تباه اختر هور و ماه

که ماند درین جنبش آرام او

وین پرده ز روی کار برگیر

بپرس از من ، مپرس از بی نیازان

برو زار و گریان شدند انجمن

خلافی پدید آمد اندیشه را

ز دروازه مقدس آویختش

یکی نامور افسری مهتری

گفته و کرده را پشیمانی

به بزم آمدن دور باشد ز کار

کم زآنکه فرستیم پیامی؟

معلوم شود که حکه داری

میان بست هر یک بدین جستجوی

فرستنده‌ی تو بدین جای کیست

معروف شوی به نیکنامی

رساند نامه‌ی حرمان ما را

نه زنجیر دام گلوگیر شد

وگرنه به زندان دفتر کنند

وانگهی بر تو جانفشان کردم

رخت به سرمنزل عنقا بریم

فرو ریخت برگ از درختان باغ

که بخشایش آرد به من بر بخون

دیوانه خویش در طلب کار

کش چو تو عادت به زبردستی است

نمیرد یکی تا نزاید هزار

برافروخت باغ از نهالی چنین

ور سخت بود خجالت آرد

وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست

که باشد جوان مرده و او مانده پیر

همی کرد در رنج و سختی ثبات

پدید آمد نشان بوس و بازی

خاک در چشم کدخدائی کرد

کز اول با بزرگان همنشین است

نکرده ز من هیچ هم عهد یاد

زمین را تخت کن خورشید را تاج

مرا از چنین کار تیمار نیست

نیارند از ره دستان به دستم

شبیخون من چونت آمد به یاد

بنیروی خویش این گمانی چراست

برج از آن ماه بهره‌مندی یافت

زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار

اباهای پرورده با بوی مشک

سپاهی بدین رزمگاه آمدم

همی کور بینند و رخساره زرد

که با جنگ ایشان شود کوه پست

که بیرون ز مندل نشاید دوید

بیشتر زین سخن نخواهم گفت

ندادم به درندگان دگر

فرامش مکن راه یزدان پاک

دعا کرد و با آن دعا کرده گفت

چون درایم چو روبه از سوراخ

چو خون سیاوش نماند نشان

فحل و داناتر از من استادی

که پیغام شه با کلید آمدی

با که داری چو باد هم نفسی

ندارد نوی نامه‌های کهن

آب ناداده کرد همت راه

که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ

ببخشای بر جان کاوس پیر

چو شاه از ره آید کنم عزم راه

به رغبت سوی کوه بشتافتی

بر آن ماندگان نایبی برنشاند

شب افروز چون ماه و چون مشتری

ستد مرد وحشی و بردش سپاس

سر نرگس آمد ز مستی به جوش

که هاروت با زهره شد همستیز

به آرامش و رامش آورد رای

درد دل چون به شاه خود گفتند

گرچه در جان گنج پنهان هم تویی

جوان گرچه دانا بود با گهر

مکش تیغ بر خون کس بی دریغ

چو بشنید گفتار کاراگهان

چون ازین برشمرد لافی چند

ازان باز جویم همی نام تو

شبان گفت پیغمبرم زود باش

موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه

کزین بگذری خسرو ادیو رشک

شهنشاه زو در شگفتی بماند

سخن را به اندازه‌ای دار پاس

نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو

خامه برداشت پای تا سر خویش

دگر موبدی گفت کز شهریار

از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد

همان جفته نهاد آن سیم ساقش

وزان کس که با او شدند انجمن

قدری چو برین نمط بشتافت

نکشتم نهانی کسی را به زهر

منادی برانگیخت تا در زمان

سیم در پای سیم ساق کشید

بدین تسکین ز خسرو سوز می‌برد

از این مندل خون نشاید گذشت

نبشتم بسی کوه و دریا و دشت

پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن

اگر هوش مرا در دل ندانند

نهی دست بر شوشه خاک من

به فرمان پذیران دنیا و دین

هرکه در ملک خود چنین آید

رنگ از دو سیه سفید بزدای

تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟

گیائیست آنجا زمین خیزشان

این سخن گفت و رخت بر خر بست

ای فلکها به خویش تو بلند

براه نیا خلق را ره نمود

بسی باز جستند بالا و پست

گفت مردی غریب و کارم خام

ناکرده سخن هنوز پرواز

گل روی آن ترک چینی شکفت

دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ

جامه و رخت و گوهرش برداشت

مجنون و سلام روزکی چند

به هنگام سیل آشکارا شدن

در گنج بگشاد و روزی بداد

گله پیشرو کرد از اندازه بیش

کسی زین هر دو گر خود بهره‌مند است

نه حرفی که عالم زیادش برد

ببوسید و پس بر سر او نهاد

فروزنده چاهی درو دید ژرف

ای آمده پشت پشت بر پشت

ز ریچارها آنچه باشد عزیز

شهپر همت چو بیابد مگس

چنان در دویدن شدی ناصبور

شد به فرودست چو ساعد مقیم

در احکام هفت اختر آمد پدید

تو دانی که او را بدی گوهرست

چو در نافه‌ی مشک آشنائی دهد

شهنشه پذیرا شد آن خانه را

که هر جا که تابی به اوج بلند

ز قلب ملک پیش آن تند مار

که چون شاه با من چنان کرد عهد

به اندرز گفتن همه گفتنی

ارسطو چو بشنید کان هوشمند

سر خویش را سبزی از چشمه جست

شاه فرمود کای عزیزانا

ز کار گذشته بسی کرد یاد

به مژگان همی خون دل برفشاند

به یاد آری از گوهر پاک من

چو بلبل بود دانه تیزشان

که داند خشم و ناز او که چند است

چنین بود پیمان بیک روزگار

که چرخ ایستادست با تیغ و طشت

هم فلک زاد و هم فلک پیوند

دلش پر زکین و سرش پر ز باد

گذر اندر سواد دیهی یافت

مگر کاشکارا به شمشیر قهر

ز بیداد او برگشاید زبان

کی حکه‌ی تو رود به انگشت

ضدی ز چهار طبع بگشای

به دزدی شدن پیش دزدان خطاست

کز آنسان کسی در نداند نبشت

بین که گرفتند بتانش به سیم

کز رهگذری برآمد آواز

نه باران بشوید نه بادش برد

نه پر ماند بر نوبهاری تذرو

کی کندش فرق ز سیمرغ کس

افتاده و سر نهاده بر سنگ

به خشنودی آمد به مأوای خویش

گرانمایه گوهر کم آمد بدست

آشکارا بر تن و جان هم تویی

بودند به هم به راه پیوند

که دنیا بدو داد خواهد کلید

به فرمانده‌ی آسمان و زمین

گنبد سیم را به سیم خرید

بدین افسانه خوش خوش روز می‌برد

شمال آمد و راه میخانه رفت

به جفتی دیگر از خود کرد طاقش

یکی دردمندی بود بی‌پزشک

من آن دانم که در بابل ندانند

تف و دود آتش ز دلها زدود

ابی آزمایش نگیرد هنر

مرد بی دیده را تهی بگذاشت

هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار

به من بگرو از بخت خوشنود باش

که پیدا کنم در جهان کام تو

همه زار و خوارند بر چشم من

پراندیشه بنشست شاه جهان

نشاید ز ری تا بخارا شدن

خیره شد بشر از آن گزافی چند

که می‌تافت زان چاه نوری شگرف

تو نو باش گرهست گیتی کهن

ترنج و به و نار و نارنج نیز

هست ماهان گوشیارم نام

بر او بوی خوش بر گوائی دهد

آرزوی مرا در اندر بست

که باور توان کردنش در قیاس

بر پرندی نگاشت پیکر خویش

گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند

ملک ازو زود بر زمین آید

به همخانگی برد فرزانه را

همان بدنژادست و افسونگرست

کزان ره نگشتی به شمشیر دور

ترا نیز خونست و با چرخ تیغ

که جائی چنین هست ناخفتنی

برون رفت جوشنوری نیزه‌وار

که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست

به فرهنگ دانا کسی پی نبرد

برانگیخت زینگونه کاری بلند

که برقع کشم بر عروسان مهد

من تلافی به گربه خواهم کرد

جمله‌ی جانها ز کنهت بی‌نشان

بد و نیک هر گونه باید کشید

فشانی تو بر من سرشکی ز دور

بکاراگهان گفت کای بخردان

چون بران داستان غنود سرم

کنون گر بگویی مرا نام خویش

رقیبان شه چارها ساختند

کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه

اگر در زمانه کسی بی‌گزند

که مردی گزینند فرخ نژاد

همان به که با این چنین باد سخت

از آن هر شبان روز بهری خورند

گفت کاینجا چگونه افتادی

به ایرانیان گفت مهران ستاد

از آن روشنائی کس آگه نبود

شب آمد همچنان آن سرو آزاد

وزان نامه کز قیصر آمد بدوی

آن دهی بود بر کرانه‌ی دشت

مغنی چو زهره به رامشگری

به دارای دولت سرافراختم

ابری از کوه بردمید سیاه

ملک نقل دهان آلوده می‌خورد

دل ارشمیدس درآمد به کار

که هر کو بدین خانه بیداد کرد

به نیکی گرای و غنیمت شناس

سر اینجا به بود سرکش نه آنجا

وز آنجا به تدبیر آزادگان

فروزنده گلهای با بوی مشک

بر سر صورت پرند سرشت

یک عهد کن این دو بی‌وفا را

چنان کن که چون سر به راه آوری

کمر به کمر گرد بر گرد کوه

در یک آرزو به خود در بست

آن تحفه که در میانه می‌رفت

تنی چار پنج از غلامان خاص

به حجت نویسان دیوان خاک

چون کنیزان نشان او دیدند

شخصی غزلی چو در مکنون

من از هول زنگی و تیمار خویش

با خود غزلی همی سگالید

خیر چون رفته دید شر ز برش

بر فلک چون پرم که من زمیم

از آن فرخی مرد اخترشناس

گله هرچ بودش بدشت و بکوه

دگر روز خواهش برآراستند

همت اگر پایه فزایی کند

به شرطی که چون من در این دستگاه

چنین گفت با هرک بد یادگیر

چو خواهم نبیند مرا هیچکس

کیری به طلب که از بلندی

چه خوش داستانی زد آن هوشمند

گر کست از راه خوش آمد ستود

حصاریست این بارگاه بلند

فراوان بمالید رخ بر زمین

نه در کس جهانسوزی آموختم

دلی را که بر دوستی رهبر است

سخن گر چو گوهر برآرد فروغ

فروماند ازان زیرکی تنگدل

چهل روز در جستن چشمه راند

به پرخاش کردن گشادند چنگ

ازان راز پنهان دلم سفته شد

در آن مرغزار خوش دل‌گشای

چو یک ماهه ره رفت سوی شمال

که در پادشاهی بگردد بداد

همی خواند بر کردگار آفرین

یکی وادیی بود دریا شکوه

برون ناورم چون گل از گوشه رخت

همی‌داشت این راستیها بیاد

انبیا بر خاک راهت جان فشان

چون در غزلی روانه می‌رفت

برون از زبان حجتی دیگر است

کادمی هیچ از آن طرف نگذشت

چون ملیخا در ابر کرد نگاه

بدینگونه بخت بدش یاد کرد

که بر ناگزاینده ناید گزند

یک دست کن این چهار پا را

به تندی شود جان او دردمند

همانجا بخسبند و درنگذرند

به دارنده‌ی خود پناه آوری

می‌خواند ز گفتهای مجنون

کین خرابی ندارد آبادی

ز دارا به دولت سرانداختم

صراحی درخشنده چو مشتری

گه نوجه نمود و گاه نالید

همی آب تیره درآمد به جوی

به جاوید مانان مینوی پاک

چو خصمی که گردد ز خصمی خجل

کی رسم در فرشته کادمیم

داستان گوی دور شد ز برم

فرو پژمریدند بر خاک خشک

درآمد سوی آذر آبادگان

به امید شکر پالوده می‌خورد

همه ز آفریننده دار این سپاس

سخن می‌گفت و شه را دل همی داد

حکایت به چاهی فرو گفته شد

که نعل اینجاست در آتش نه آنجا

به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت

که شود داستان به دورانا

چو زری که آید برون از خلاص

ز هر تلخ و شوری بباید چشید

کشت ماری وز اژدهائی رست

ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار

نواهای آن پرده نشناختند

شوم شاد دل سوی آرام خویش

وز نشانهای باغ پرسیدند

من ایدون شنیدستم از موبدان

رسانم سرش را به خورشید و ماه

نبد آگاهیی ز خیر و شرش

گذرگاه خورشید را گشت حال

ببخشید بر لشکرش همگروه

چو ناباور افتد نماید دروغ

آنچه نباشی تو نباید شنود

در او گشته اندیشها شهر بند

که بیدار باشید برنا و پیر

خبر داد تا کرد خسرو سپاس

بر دوش فلک کند کمندی

بدین دعوتم معجزآنست و بس

پشه بی‌بال همایی کند

نه بی حجتی خرمنی سوختم

فروماندم آشفته در کار خویش

فشانم من از آسمان بر تو نور

در آن پویه کردند لختی درنگ

که جوینده را سوی آن ره نبود

خوش افتاد شه را که خوش بود جای

بر او سایه نفکند و در سایه ماند

در آن باب فصلی دگر خواستند

چو مرغان پرنده بر شاخسار

براهی که هرگز نرفتی مپوی

ز گردان شمشیرزن سی هزار

که چون ماه ترکان برآید بلند

بهر جا که او آتشی دید چست

همه هرچ گفتی بدین رزمگاه

حرف خوش آمد مشنو کان خطاست

چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون

ز تعلیم دانا فروبست گوش

رساند بدین بارگاه آگهی

فرخ‌زاد را جمله فرمان برید

چو بر آفتاب افکند ماه جرم

به گلگون گلابی دلاویزتر

چو با من یکایک بگفت و بمرد

کیری که چو بر سرش نشینی

چو لشگر بر رحیل افتاد شب را

به اندیشه بنشست بر کنج کاخ

آمد آن مه دران خرابه شتاب

همت اگر پای به میدان نهد

چوزو بستد آن خانه‌ی پاک را

کم آزار شو کز همه داغ و درد

اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه

وزان جایگه شد سوی تخت باز

به زندانیان زمین زیر خشت

زبان برگشادم به آیین زنگ

هر بیت که گفتی آن جهان گرد

عقل اگر از تو وجودی پی برد

فراوان در آن وادی الماس بود

دعای تو بر هر چه دارد شتاب

کی پرده در صلاح کارم

گفت کابری سیه چراست چو قیر

سکندر که بر سفت مه زین نهاد

بدو پادشا بگروید از هراس

خوناب جگر ز دیده ریزان

مگرد ایچ گونه به گرد بدی

زدم گردن فور قتال را

به خود کم شوم خلق را رهنمای

خواستم تا به نیشکر قلمی

بر سر خون و خاک می‌غلتید

چون تربیت حیات کردی

نگفتم جز این با کس ای نیک رای

بعد یکهفته لشگری آراست

دگر ننگ دیوی بود با ستیز

سوی تخت خانه زمین در نبشت

وان پری رو به زیر پرده شاه

پری‌روی بر طاق منظر نشست

ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست

مرا نیز ازو پایگاهی رسد

این بر و بوم جای دیوانست

چو اندیشه زاین پرده درنگذرد

قصه گو رفت و قصه ناپیدا

شه از مهر فرزند پیروز بخت

یافتندش دران گواهی راست

می ناب می‌خورد بر بانگ رود

کز جهان هر کرا هوای منست

دروغی که ماننده باشد به راست

بدان روشنی ره بسی باز جست

نخواهم که آرم به کس بر شکست

درونی که مهر آشکارا کند

مگر کرمیی در دل تنگ داشت

ز قطب فلک روشنائی نمود

ز شمشیر پرطاسی خشمناک

به هر جا که موکب درآری به راه

چو گردون گردنده لختی بگشت

بر شاه خیره مبر آبروی

لیک هرگز ره به کنهت کی برد

گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار

وگر بشکنم مومیائیم هست

یکایک بگویم به پیش سپاه

وابر دیگر سپید رنگ چو شیر

ز خورشید ایرانش آید گزند

فلک هر زمان می‌رساندش درود

سیصد و سی هزار موشانا

به نیکی گر ای اگر بخردی

همچو مهتاب کوفتد به خراب

من آمین کنم تا شود مستجاب

که روشن‌تر از آب در طاس بود

شیر از آشوبشان غریوانست

ز بسیار واندک بدی گر بهی

در عیش بگشاد بر ناز و نوش

حل همه مشکلات کردی

همیشه ببد کرده چنگال تیز

پسندیده جانش به یزدان سپرد

به بالا شدن ز آسمان برگذشت

بجوشنده برخود به کردار کرم

خدمت اهل پرده داشت نگاه

امید تو باد پرده دارم

برآمد فرو شد به یک لحظه بود

به عنبر برآمیخت آن خاک را

گمانند قیصر بتن خویش اوست

چون بخت خود اوفتان و خیزان

به اندازه سر کلاهی رسد

به نزهت نشینان خاک بهشت

با چنین قلعه‌ای که جای منست

بر یاد گرفتی آن جوانمرد

دل تنگ را داد میدان فراخ

گرفتم به چین جای چیپال را

بیم آن بد که من شوم شیدا

سبزه رویانم از سواد زمی

کم آزار یابد کم آزار مرد

ز نالندگی سر به بالین نهاد

مهر بنشست و داوری برخاست

ملک پرسید باز آن نوش لب را

دعا گفتم آوردم او را به چنگ

نباید کردنش سر پنجه با ماه

به که چشمش نبد که خود را دید

به از راستی کز درستی جداست

گزین کرد شاه از در کارزار

وگر گفته‌ام باد خصمم خدای

گوی فلک در خم چوگان نهد

در گنج بگشاد و برشد به تخت

ز گفتار و کردار او مگذرید

همان مردم شهر بیش از قیاس

اندر ته پا سپهر بینی

نشانده جهان از جهان درد سر

مضحکه‌ی خلق مشو کان بلاست

پس پرده راز پی چون برد

بر پهلوانان گردن‌فراز

هم آتش فرو کشت و هم زند شست

بر او راه روشن نمی‌شد درست

همایون ز کم دیدن آمد همای

نشاند آن تنی چند را زیر دست

مدارا فزون از مدارا کند

که بر چشمه و سایه آهنگ داشت

فلک منزلی چند راه در نوشت

کنی داور داوران را پناه

جوانمرد رومی درآمد به خاک

همان پیش منشور و خاقان چین

چنین گفت کای نامداران من

سیه مارکورا سر آید بکوب

گر از من به چشمی رسد چشم درد

ز گفت پدر پس برآشفت سخت

چون تویی جاوید در هستی تمام

گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف

چو شه دید راز جگر سفت او

گشسب سرافراز مردیست پیر

چند ازین قصه جستجو کردم

برآسود ازان جای آسودگان

برآمد بر آنسان که ناسود هیچ

سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر

دگر دیو کینست پرخشم وجوش

که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟

سخن راند از گنج درخواسته

در شد اندر تریچ دهقانی

گو چو پروانه در نظاره نور

ز قابیل و هابیل کین خواستم

درودم رسانی رسانم درود

به ار پهلو کند زین نرگس مست

کسی را که کوتاه باشد خرد

خورند آنچه یابند بی ترس و بیم

به تعلیق آن درس پنهان نویس

مجنون به میان موج خونست

بود چون غنچه مهربان در پوست

به جانی کزو جانور شد نبات

سرم پیچد از خفتن و تاختن

مجنون زره ضعیف حالی

ستوده‌ترآنکس بود در جهان

چو دریا که گوهر برآرد زغار

رسن در میان بست مرد دلیر

از باده بیخودی چنان مست

صاحب باغ چون شناخته شد

زان نافه به باد بخش طیبی

ز خورشید روشن توان جست نور

از شکر توشه‌های راه کنم

بشر گفتا که حکم یزدانی

همه با نیزه‌ها و تیر و کمان

نجوید دگر پرده‌ی راز را

گفت لله و فی الله‌ای سره مرد

نظامی سبکباش یاران شدند

بود کردی ز مهتران بزرگ

شبان آنچنان گردن افراز گشت

سوی بلخ بامی فرستادشان

کم خود نخواهی کم کس مگیر

کیری که اگر سری فشاند

که از بینوائی و بی‌مایگی

ازان آگهی شد به هر کشوری

همه ساز آهنگها نرم خیز

گر نبود همت ازین نه صدف

خط استوا بر افق سرنهاد

زاغ که شد باز سفیدش لقب

به شادی گرائید از اندوه رنج

کسانی که نزدیک شه محرمند

در آن خطه بود آتشی سنگ بست

پریوار با آن پری چهره زیست

ز پیکان شه گردش روزگار

ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور

چو سرمست گشت از گوارنده می

نیارد جهان آفتی برسرت

دگر رومیی رفت و هم خاک دید

همه با سیف‌های برانا

بسی پند و اندرزها دادشان

جوان بود و هشیار و پیروز بخت

بیائی بیایم ز گنبد فرود

کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار

بر سقف فلک خلل رساند

بزرگان و گردان توران زمین

فرو شد در آن چاه رخشنده زیر

ز سوراخ پیچان شود سوی چوب

به هر پادشاهی و هر مهتری

سزد گر بود داد را دستگیر

به خواهندگان داد بسیار گنج

به جان داوری کارد از غم نجات

عقده‌ی سد خنده گشاید ز لب

برآمد چنین گفتن ناگزیر

خبرهای انجام و آغاز را

لیلی به حساب کار چونست

گوهر مقصود که آرد به کف

در سفال شکسته ریحانی

ندانم جز این چاره‌ای ساختن

ز ناسک به منسک زه آراستم

جهانگیر و خنجر گزاران من

تا شکر ریز بزم شاه کنم

که نقشی عجب بود و نقدی نفیس

نه دریای ماهی که دریای مار

دستها کلی فرو بستی تمام

کاگه نه که در جهان کسی هست

ممیران کسیرا و هرگز ممیر

فروشست ازو گرد آلودگان

بیدق از هر سوئی فرو کردم

باشد که به ما رسد نصیبی

میانجی به قطب شمال اوفتاد

بدین گونه تا ماه گردد دو نیم

ز مردم بتابد گه خشم هوش

بود از همه خواب و خورد خالی

توانم درو توتیا نیز کرد

بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟

گله‌ای داشت دور از آفت گرگ

نهد پیشم چو سوسن دست بر دست

گرفتم در این سایه همسایگی

بدین نیاکان خود ننگرد

که شد راه سایه ازین کار دور

آشکارا ستیز و پنهان دوست

که آن پادشاهی بدو بازگشت

که نیکش بود آشکار و نهان

تو ماندی و غم غمگساران شدند

آن کن از مردمی که شاید کرد

ولی کم بود چشمه از سایه دور

این چنین پر کند تو خود دانی

که خواندی خودی سوزش آتش پرست

هر دو را دل به مهر آخته شد

چه ایمن کسی کو نهان چون پریست

پای در نه سخن مگوی از دور

بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ

به بزم اندرون شاه را همدمند

بجز ساز کاهنگ او بود تیز

یکی را به رفتن شد آموزگار

گل از آب گلگون برآورد خوی

چو سربسته گنجی برآراسته

درستی طلب کرد بر گفت او

که پرطاس را بخت چالاک دید

گزندی نه برتو نه بر لشگرت

چنین داد پاسخ که او را ز آز

ای درون جان برون جان تویی

گز نیم محرم شکر ریزی

صدش هیربد بود با طوق زر

نشان جست باید ز هر مهتری

گفت ازین بگذر این بهانه بود

و گر با جوش گرمم بر ستیزد

حدیث سر کوه و مردم گیا

بود دهقان جوانی آزاده

گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد

مجنون جگری همی‌خراشد

چو دستور ازین گونه بنمود راه

جوابی شکرینش داد شکر

بر چنین قلعه مرد باید بار

بیچاره سلام را دران درد

شد روسیان را بر خویش خواند

فرو شستم از ملک رسم مجوس

نه بخشایش آرد بروبر نه مهر

زان لوح که خواندی از بدایت

خدایم در این کار یاری دهاد

زماران دروصد هزاران به جوش

جز در خفت و خیز کان دربست

چون دید پدر سلام دادش

نگین بین که از مهر انگشتری

به موجی که خیزد ز دریای جود

هوا را مبر پیش رای وخرد

جفای ستمکاره زو بازداشت

مرا زنده پندار چون خویشتن

چو گیرد گمی ماه ناکاسته

چارپایان خوب نیز بسی

فوج‌های پیاده از یکسو

به جائی رسیدند کز آفتاب

بدو گفت رستم که نامم مجوی

بیش از آن کرده بود فرزین بند

چو خسرو به بیداد کارد درخت

گه از هر سخن بر تراشم گلی

چنین گفت کای شاه پیروزگر

آشتی کردنش روا دیدند

غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد

عتاب خود استاد ازاو دور داشت

که من اینجا به خود نیفتادم

غلیواژ را با کبوتر چکار

که گستهم نوذر بد آنجا بپای

در آن کارعلوی بسی رنج برد

نیست خوش آمد به در از چند حال

سکندر شه هفت کشور نماند

کیری که کند بروت بر باد

نشان جست ازان آتش تابناک

بپیمودم این بوم ایران بر اسپ

همه پخته بودند یاران تمام

جوانمردی چون تو شیرافکنی

به پیروزی آن می مشگبوی

ملک زاده‌ای بود هندی به نام

دزی دید با آسمان هم نورد

بدین داستانها زند رهنمای

از آن راز جویان پنهان پژوه

بفرمود کارد رقیبی شگرف

اگر چشمه با سایه بودی صواب

سوی من نبینند بر آب و سنگ

وگر زانکه در رهگذرهای نو

ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی

ازین مرز تا خان آذرگشسپ

کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار

من آیم به جان گر تو آیی به تن

تو بر من به سستی گمانی مبر

هرچه گویم آن نه‌ی هم آن تویی

بگردد برو پادشاهی و تخت

بسی سر بریده به هندی حسام

اگر مهتری باشد ار کهتری

تیر باید که بر نشانه بود

در خاطر ما فکن یک آیت

بر آن گل زنم ناله چون بلبلی

کمر برمیانست دور از نیاز

دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر

برآوردم آتش ز دریای روس

یکی را به خود خواند هاتف ز کوه

هم هنرمند و هم ملک زاده

نیست نامرد را درین دز کار

پاس دار شهم به شب خیزی

ز چشم بدان رستگاری دهاد

که دیدست ماران گوهر فروش

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

نز خواب گزیر بود و نز خورد

دلش را بدان عشق معذور داشت

شره گردد از جمله برخاسته

هیچ خدمت رها نکرد از دست

ثلیلی نمک از که می‌تراشد

به آتش پرستی گره بر کمر

به طاعتگران جای طاعت گذاشت

به دشنام او لب نباید گشاد

پس دلخوشیی تمام دادش

ندیدند بیش از خیالی به خواب

به امری کزو سازور شد وجود

کانچنان چارپا نداشت کسی

که پارم بود یاری چون تو در بر

بجز باده کو در میان بود خام

چنان جوشم کز او جوشن بریزد

که بر آن قلعه بر شوم به کمند

تیغ‌ها در میانه جولانا

بسی روز و شب را به فکرت سپرد

زانکه با طبعش آشنا دیدند

می و مشگ می‌ریخت بر طرف جوی

دیو بگذار کادمیزادم

که چون می‌دمد روشنی زان مغاک

سواران روشن دل و رهنمای

نماند کسی چون سکندر نماند

بی‌غرضی نیست خوش آمد سگال

شنیدم به افسانه از هر تنی

سد رخنه کند به سد فولاد

سخن کارگر شد پذیرفت شاه

که سازند از او زیرکان کیمیا

به باز ملک در خور است این شکار

چگونه رساند به پیغمبری

نبرده کسی نام او در نبرد

که نادیده را نیست اندیشه جای

نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف

سزاوارتر جایگاهی نشاند

کسی بایدت پس رو و پیش رو

ستور مرا پای ازینجاست لنگ

کجا سایه با چشمه‌ی آفتاب

چونکه جمع آوری لشگر شد

گزین کرد دیگر سپه سی هزار

تو این گفته‌ها از من اندر پذیر

بفرمود کان آتش دیر سال

همه موبدان را بر خویش خواند

رخت چو در کوی خوش آمد برند

ز پیران مرا دل بسوزد همی

سوی عطفگاه زمین تاختند

از سپیدی اویس و از سیاهی بلال

کیری که چو بر فلک بر آید

کسی را گزینید کز رنج خویش

مخور می به تنها بر این طرف جوی

مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج

ندیدم کسی را که دلشاد بود

بجویید تا این بجای آورید

به تک خاست آنکس که بشنید نام

فرستم زلف را تا یک فن آرد

ای خرد سرگشته‌ی درگاه تو

طرفه بر بط زنی گزیده سرود

چو گردون سر طشت سیمین گشاد

شدم بر سر تخت جمشید وار

دادم اندیشه را به صبر فریب

جز آن کان شخص را بوی دهان بود

پراکنده نی آتشی گرد بود

فتد سال تا سال از ابر سیاه

دگر دیو نمام کو جز دروغ

زان صرف که یافتیش بی‌صرف

مدان خالی از هم نشینی مرا

به آن نام کز نامها برترست

دوش بودم به ناز و آسانی

آفتابست شاه عالمتاب

چو در پرده نی نفس یافت راه

مجنون به خدنگ خار سفته است

چوخواهی که رنج تو آید به بر

مجنون چو صلابت پدر دید

سکندر ز مستی شده نیم‌خواب

چون سفره تهی شد از نواله

ابر تیره دخان محترقست

هم آخر پس از رنجهای دراز

که دشنام او ویژه دشنام ماست

اگر به ز خود گلبنی دیدمی

خانه‌ای هفت و هشت با او خویش

همان سنگ اعظم که کان زرست

خانه‌داری و اعتماد سرای

نظامی که نظم دری کار اوست

هرکرا این نگار می‌باید

بران گرگ درنده چون شیر مست

شاد گشتند از آشنائی او

چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو

نخوانده به مهمان تو تاختم

چو این داستان گفت شه یک به یک

به هر جا گرایش کند جان تو

عروسان دز شربت آمیختند

چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار

حکیمان نگر کان نگین ساختند

چنان می‌نماید که در بزمگاه

گر اندیشی آنرا که نادیده‌ای

چو بگذشت ازین داستان یک دو سال

ازو کار مقدس چو با ساز گشت

ز پای و ز دست آهن انداختش

دست چون ابر و برق بر سر رود

توانگر بد و بومش آباد بود

ستمکاره تنینی آن جایگاه

که بینم تو را گر نبینی مرا

بپرهیز وباشدش گنج خویش

سواران گرد از در کارزار

در دفتر ما نویس یک حرف

بود نور و ظلمت به فرمان تو

همه رنجها را به پای آورید

گر ز طمع نیست زتو بد برند

ز گنج فریدون گشادم حصار

غراب سیه خایه زرین نهاد

دیده من شده برابرش آب

با صورت کهکشان سر آید

که بی مار نتوان شدی سوی گنج

در آن سایبان رایت افراختند

در پای پدر چو سایه غلتید

عقل را سر رشته گم در راه تو

به آن نقش کارایش پیکرست

دری نظم کردن سزاوار اوست

لیلی به کدام ناز خفته است

تا شکیبد دلم نداد شکیب

شکیبش را رسن در گردن آرد

همان راز پوشیده بشنید شاه

مهمان به وداع شد حواله

نداند نراند سخن با فروغ

تو خوشبوئی ازین به چون توان بود

گل سرخ یا زرد ازو چیدمی

از خراسان و رشت و گیلانا

نه یکی جان هزار می‌باید

جوانم ولیکن باندیشه پیر

سر خویش در پایت انداختم

مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار

ز آموزگاران مپرتاب سر

ز مهرش روان برفروزد همی

روان آب در چنگ و چنگی در آب

شنیده سخن پیش ایشان براند

بر چنین نکته عقل متفقست

سوی هاتف کوه شد شادکام

کجا از پی و خون و اندام ماست

بکشتند و کردند یکسر زکال

او توانگر بد آن دگر درویش

بر آشفت پولاد هندی بدست

یک‌یک آورد مشفقانه به جای

خرامنده شد چون خرامان تذرو

بر بساط ارم به مهمانی

سررشته‌ی راز را یافت باز

سعی کردند در رهایی او

حریفان پیشینه را باز جوی

به حکمت چگونه برانداختند

نیوشنده را دست شد بر فلک

چو دید اندر او کان گوگرد بود

در آن شربت از لب شکر ریختند

چرا زیرسایه شدآن چشمه سار

ز منسوج زر خلعتی ساختش

سخن بین که چون کیمیا پرورست

چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای

غزاله شد از چشم چینی غزال

به نیکی مرا یاد ناورد شاه

سوی ملک مغرب عنان تاز گشت

منم بیژن گیو لشکرشکن

بجیحون فرستاد تا بگذرند

نشستند با شاه ایران براز

گر آیند حاضر میت نوش باد

ز خون سیاوش جگرخسته اوست

چون به جگر شد دل قصاب بند

من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز

بسی حمله کردند دست آزمای

جهاندیده مردی درشت و درست

سر سخت چنان که جمله عالم

آفتاب ار توان بر آب زدن

می و مرغ و ریحان و آواز چنگ

یکی مهتری نامبردار بود

همه خستگانند از افراسیاب

ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز

گل سرخ بر دامن خاک ریخت

باز دانسته پرده‌ها را راز

جمله‌ی عالم به تو بینم عیان

مجنون به هزار نوحه نالد

مگر موبد پیر در باستان

بگویم غمزه را تا وقت شبگیر

چند پرسیدم آشکار و نهفت

بنمای به ما که ما چه نامیم

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

به اندازه آنک در دشت و کوه

بماند سخن چین ودوروی دیو

کرد از سر عاجزی وداعش

چو آتش فرو کشت از آن جایگاه

همان راه گنجینه دشوار بود

همتش سوی راه باید داشت

کی تاج سرو سریر جانم

مگر کز تو کارم به جائی رسد

به پرگار هفت آسمان بلند

دبیری بیاموز فرزند را

برانداختم دخمه عاد را

لب از خفته‌ای چند خامش مکن

یکه موشی وزیر لشگر بود

گرچه شاهش چو سرو بالا داد

شد آگه که در عرضگاه جهان

تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ

چو از ران خود خورد باید کباب

دست و پایش ز بند بگشادند

گرفتند یاران زمامش به چنگ

وابر کو شیرگون و در فامست

چنان گوید این نامه نغز را

کرد صحرا نشین کوه نورد

برون آورید از نظرهای تیز

مردی آمد که من همال توام

نهادند شاهان خوان زرش

به پوشیدگی کرد رمزی پدید

شد از چنبر مهد میدان گرای

بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد

در آن انجمن بود بسیار کس

به مولائیش حلقه در گوش کرد

زمین از هوا روشنائی ربود

چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز

که آن رازداران که خدمتگرند

بسا کس که من دیده انگاشتم

برافرنجه آورد از آنجا سپاه

خبر داد تا برکشندش ز چاه

هوشمند و دلیر و فطانا

همه دل پر از خون و دیده پرآب

سر خوک را بگسلانم ز تن

به شاه آزمائی گشاده نفس

من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار

بکشتی رخ آب را بسپرند

ز ترکان کنون راد و آهسته اوست

تو بینی نبیند تو را هیچکس

بزرگان فرزانه و رزم ساز

در گردن او نیاورد خم

مضحک و مبکی و منوم ساز

همان خوردنیها که بد درخورش

وز بت گر و بت شکن کدامیم

بوسه زند بر قدم گوسفند

که او رای درویش سازد نخست

که در پویه بنمای لختی درنگ

به فهرست هفت اختر ارجمند

وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

که بر آخر اسب سالار بود

که روشن کند خواندنش مغز را

لیلی چه نشاط می‌سکالد

این خبر کس چنانکه بود نگفت

از او سیر کردند چندان گروه

نهفتیده‌ی کس نماند نهان

عذرم بپذیر ناتوانم

بریده دل از بیم کیهان خدیو

طریق شدن ناپدیدار بود

ز گهواره در مرکب آورد پای

آب نتوان بر آفتاب زدن

چار شرطش نگاه باید داشت

گشادم در قصر شداد را

سراینده‌ی بلبل ز بستان گریخت

بگذاشت میان آن سباعش

مدارا کن اندر میان با درنگ

ببین عیب جمال خویشتن نیز

فرو خفتگان را فرامش مکن

سمندش را به رقص آرد به یک تیر

در مزاجش رطوبتی خامست

که چون باشد آن ناله‌ی رود خیز

چوهستی بود خویش و پیوند را

بتی تنگ چشم اندر آغوش تنگ

چون بیابانیان بیابان گرد

حجاب سیاهی سیاست نمود

او چو سایه به زیر پای افتاد

بدین طشت و خایه زد آن داستان

از شریکان ملک و مال توام

به دل دوستی سوی من ننگرند

بوسه بر دست و پای او دادند

روان کرد سوی سپاهان سپاه

در این بینوائی نوائی رسد

وگر نی حسابت فراموش باد

سر بخت کس درنیامد ز پای

چه گردم به در یوزه چون آفتاب

برو کین رفته فراموش کرد

در او آهنین قفل زرین کلید

برآمد دعا گفت بر جان شاه

که ما درنیابیم ازان پرده راز

خیالش در اندیشه بنگاشتم

وز افرنجه بر اندلس کرد راه

کزان هست شوریده زین هست سرد

یکی گفت سالار خوالیگران

بدان تا شب تیره بی ساختن

زان مرحله رفت سوی بغداد

جهاندار فرمود کاید وزیر

کجا راد فرخ بدی نام اوی

زین کیر که می‌دهم نشانت

بپرسیدش که عیب من کدامست

نباید که پوینده شیدا شود

چون نگه کرد سرو سیمین را

در هدف گربه چو افتاد موش

ای کار مرا تمامی از تو

پریچهرگان سرائی چو ماه

ز گیسو مشک بر آش فشانم

نخستین جگرخسته از وی منم

مجنون همه درد و داغ دارد

دل شاه را مرد مردم شناس

به آگاهی مرد یزدان شناس

هرکسی از تو نشانی داد باز

چشم با چشمه‌گر نمی‌سازد

از آن بوالفضولان بسیار گوی

به امید آن کوه دریا ستیز

جست بادی ز بادهای نهفت

می‌بین و مپرس حالتم را

فرو ماند خسرو در آن سایگاه

چو شه دیدکان کان الماس خیز

ور ای دون که تنگ اندر آید سخن

سراندیب را کار برهم زدم

چو آن‌جا رسی می درافکن به جام

گفت باید یکی ز ما برود

شرط اول درین زناشوئی

چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد

فرو خورد خاک آن پری زاده را

چو دستان سام و چو گودرز و گیو

میان دوتن کین وجنگ آورد

سوی من فرستش هم اکنون دمان

نشینم چو سیمرغ در گوشه‌ای

سینه‌ی شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود

عاقبت مملکت رها کردم

به نیکی سرآینده را یاد کرد

دبیری رساند جوان را به تخت

کسی کاین مرادش میسر شود

زان بهشتم بدین خراب افکند

چگونه رساند نوا سوی گوش

آمد آن پیره‌زن به دم دادن

دل دوستان را بدو نور باد

از برای علف به صحرا گشت

به دانا رسید این سخن گنج یافت

عذرها خواستند بسیارش

بدان نازنین شهر آراسته

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

کمان خواست از دایه و چوبه تیر

که باید به زودی نمودن شتاب

چو زنگی زبان مرا چرب دید

ملک زاده هندی چو شد سخت کوش

سرانجام چون دیدمش وقت کار

بسی کردم اندیشه را رهنمون

دگر بندیان را ز بیداد و بند

ز یکسو سیاهی براندود حرف

چو آمد گه دعوی و داوری

روی گل رنگ و زلف مشکین را

خود نشان نیست از تو ای دانای راز

نیروی دل نظامی از تو

همه صف کشیدند بر گرد شاه

همی‌نالد از شاه وز مهتران

خامه خام را به خم دادن

که اندازدش ابر سیلاب ریز

به نادان رسید انده و رنج یافت

همه شادی شاه بد کام اوی

به جنگ اندرون هیچ تندی مکن

با خیالش خیال می‌بازد

گرش جو نباشد سکندر شود

قدم بر قدمگاه آدم زدم

گله را می‌چراند دشت به دشت

لیلی چه بهار و باغ دارد

برد هوش و آرد دیگر ره به هوش

گذرگاه دارد چو الماس تیز

کند نا سزا را سزاوار بخت

بگرفته بسی قصیده بر یاد

سوی خوابگاه نظامی خرام

به ترسائی عقل صاحب قیاس

خویشی از خانه پادشا کردم

میکن به قضا حوالتم را

نه آن بود کز وی گرفتم شمار

کز آن عیب این نکوئی زشت نامست

بکوشد که پیوستگی بشکرد

چو عودش بر سر آتش نشانم

که با خوش‌دلی بود و با خواسته

ببینیم تا بر چه گردد زمان

نیکنامی شدست و نیکوئی

ناله‌ی گردون کفایت باشد از تقدیر بار

چو سایه شده روز بر وی سیاه

برو آفرین کرد و فرمانش داد

باز بنگر که بوالفضول چه گفت

چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو

وزو دیده‌ی دشمنان دور باد

نزد گربه به شهر کرمانا

هر دو یکدل شدند در کارش

هم از مردم شاه گیرد قیاس

گم شد از من چو روح گشت بلند

وزان بوالحکیمان دیوانه خوی

ز ایران نیاید یکی تاختن

ازین چاه کاتش برآید نه آب

وصف دگر کرد به هر تار موش

گهی کاغذش برهدف گه حریر

از حکه مگر دهم امانت

از آن روشنائی بدو بخش نور

که پر درد ازویست جان و تنم

دهم گوش را از دهن توشه‌ای

دگر سو گذر بست دریای ژرف

برفتن نشست از بر بارگیر

مگر راز این پرده پیدا شود

چنان چون پری زادگان باده را

به خلعت برآراست و کرد ارجمند

وزآن گونه گفتار شیرین شنید

برآورد شمشیر هندی به دوش

نیاوردم این بستگی را برون

به دانش نمائی و دین پروری

شد آزاد و از تیغش آزاد کرد

که آن چیز کو خود کند آرزوی

دگر چون نیا شاه آزادمرد

چیست کان نیست در خزینه شاه

دل تاجور شادمانی گرفت

بیامد بر شاه گفت این نشان

گرچه چندین چشم گردون بازکرد

جوابش داد کان عیب است مشهور

جهانی دگر هست پوشیده روی

ماند حیران که این چه جانور است

بردم از جامه و جواهر و گنج

زین دل به دعا قناعتی کن

پژوهنده‌ای بود حجت نمای

ز تاب زلف خویش آرم به تابش

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مجنون کمر نیاز بندد

اگر خاصگان را زبان هست نرم

چو آواز تندر خروش آورند

دومین شرط آن که از سر رای

چون خواهم چون که در چنین روز

فرو مانده حیران در آن فر و زیب

خبر دادم از رستم و لخت او

دگر دیو بی‌دانش وناسپاس

هرجا که یکی قصیده خواندی

گر آن کیمیا را گهر در گیاست

به هر شمع کز دانش افروختند

گفت برگو که بادجنبان چیست

هم از ترس ماران هم از رنج راه

نپنداری ای خضر پیروز پی

یا بیا پای تخت در خدمت

دبیریست از پیشه‌ها ارجمند

بدو گفت خسرو که ای پر هنر

درو کان گوگرد افروختست

چو طوس و چو رستم یل پهلوان

پس به عذری که خصم یار شود

بدو گفت هومان که ای سرفراز

نواگر نوای چکاوک بود

یارب این در علم تست و کس نداند سر این

بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

کسی کاورد با تو در سرخمار

هر کجا دیدی آبخورد و گیاه

ملالت گرفت از من ایام را

با من آن یار فارغ از یاری

شتابنده را زان نمی‌داشت سود

فرستاد بر هر سوی لشکری

چو شد رسته‌تر کار شمشیر کرد

تو همه تن عیب و خوش آمد سگال

همان نسبت آورد رایش به دست

ای کیدی مرده رنگ چونی

کتب خانه پارسی هر چه بود

چنان دان که از غنچه‌ی لعل و در

به یاد شه آن مشتری پیکران

بفرمود کارند نوشابه را

از آن چرب و شیرین رها کرد حرب

چنان راند برنده الماس را

کس از دانش و دین او سرنتافت

ثنا گفت بروی چو شاه این شنید

به امید آن کاب حیوان خورد

همی برد ره رهبر هوشمند

همیشه بپیش بدیها سپر

هم ندید از راه تو یک ذره گرد

فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار

در آن انجمن گشت شاه آزمای

بدیدار پیرانت آمد نیاز

آنچه ز اندیشه باز دارد رنج

فریبرز و شاپور شیر دمان

شکوفه کند هر چه آن گشت پر

وندرین دشتش از کجا گذر است

مگرش از گنه بازگشتن بود

به جز این نقد نو رسیده ز راه

اشارت چنان شد که آرند زود

سپارد همه کاسه بر چار سوی

کردی آنجا دو هفته منزلگاه

کسی سوی وادی نرفت از سپاه

که هر کس که بینی غم جان خورد

که داد این ستوده به گردنکشان

نباشد خردمند و نیکی شناس

وز بهر خدا شفاعتی کن

که سیمای دولت بود دل فریب

هم از جام کیخسرو و تخت او

کز کنیزیش نگذراند نام

لیلی به رخ که باز خندد

گیای قلم گوهر کیمیاست

زمین را ز دوزخ به جوش آورند

کزو مرد افگنده گردد بلند

هوش شنونده خیره ماندی

که از می مرا هست مقصود می

به هر کیسه کز فیض بر دوختند

گردد این راه را طلسم گشای

چشم تو ببیندم بدین روز

به آنجا توان کردن این جستجوی

که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور

خیره چون گاو و خر نباید زیست

فرو بندم به سحر غمزه خوابش

چو دشمن زند تیز ناوک بود

یا که آماده باش جنگانا

رخنه باغ استوار شود

رهی دید روشن بدان ره شتافت

یا غلط کرد یا غلط کاری

چو زهره کشیدند رطل گران

که از دل همی برکشد باد سرد

به گوگرد از آن کیمیا را نهفت

بسی چاره‌ها ساخت از هر دری

ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد

نام نهادت به هنر بی‌مثال

به امید شه دل توان کرد گرم

وی کله پز دبنگ چونی

به شادی پی کامرانی گرفت

براو ظلمت خویش را برگمار

به کنج ارم بردم آرام را

به یکسو ز پرگار چرخ بلند

که دانای پیشینه بر پرده بست

که دشمن فریبست شیرین و چرب

بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید

فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود

که سر در سم افکند پرطاس را

به تنها نخورد آنچنان تابه را

موشکی بود ایلچی ز قدیم

به ایران زن و مرد ازو با خروش

کسی را کجا چون تو کهتر بود

در آن دایره کاین سخن رانده‌ام

دگر بیژن گیو با گستهم

نه زمین هم دید هرگز گرد تو

چه دانی تو پیران و کلباد را

از آن ره که او عمر پرداز گشت

وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین

نام آن شهر باز پرسیدم

ز بهرام بهرام پورگشسب

از آن می همه بی‌خودی خواستم

دستگاهیش ده به سم سمند

از آبی کزو سرو آزاد رست

نبوید نیازد بدو نیز دست

از آن کیمیا با همه چربدست

خیالم را بفرمایم که در خواب

مردمی کم تو از برای خدای

این پری از کجا پرید اینجا

سخنهای سربسته از هر دری

مجنون ز فراق دل رمیداست

چو با آلت و رای باشد دبیر

چو دور چرخ با هر کس بسازی

بگفتا خوری باده دانی سرود؟

تا پرده ما فرو گذارند

شاه از آن احتراز کو می‌ساخت

ز مشرق به مغرب رساندم نوند

در خانه را چون سپهر بلند

از آمدن تو روسیاهم

به نزدیک او رای و شرم اندکیست

به فرقی که دولت براو تافتست

دگر باره گفتش به من گوی راست

نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای

چون علف خورد جای را می‌ماند

ز سرمستی خون آن اژدها

چو شه زان خورش خورد و شربت چشد

گفت بشر اینهم از قضای خداست

بخاری که در سنگ خارا شود

سومین شرس آنکه از پیوند

وز آن پس نشاط سواری گرفت

خار بردند و رخنه را بستند

چو آموخت بر هر کسی دین و داد

چنین بود فرمان یزدان پاک

بسی آتش هیربد را بکشت

آنکه ستاید به خوش آمد ترا

وگر نرم ناید ز گوینده گفت

هر بیت که گفته‌ام نشانت

چو یک نیمه از روز روشن گذشت

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

که شاها مرا یک درم درخورست

چو گشت اندک اندک ز پرگار دور

خبر داشت آنکو درین غار خفت

به صحرا شد و پرده را ساز کرد

همه پاسداران آن آستان

به فرمان شه کرد روسی شتاب

نمی‌گفت چیزی که آید به کار

ز روسی یکی شیر شوریده سر

شد روانه به شهر کرمانا

گرچه بر سرکرد خاک از درد تو

سواری سرافراز و پیچنده اسب

زدم بر جهان قفل و بر خلق بند

وین پرده که هست بر ندارند

هیچ بی حکم او نگردد راست

بلرزد دل مرد خسروپرست

سرانجام کار آشکارا شود

همان سد یاجوج کردم بلند

نشیند بر پادشا ناگزیر

ور پری نیست چون رسید اینجا

ز هر حکمتی ساخته دفتری

لیلی به چه راحت آرمید است

راه گم کرده را به من بنمای

به پائی که راه رضا یافتست

گرفتند عبرت بدین داستان

تا شود پایگاهش از تو بلند

سزد گر نباید بدو خاک شست

بدان تا به دست آورد چاره‌ای

درون پرور خویش را خوانده‌ام

عذرت به کدام روی خواهم

غور دیگر کنیزکان بشناخت

کنند آب و دانه یکی مه رها

که ملک جهان بر دو قسمت چراست

بدین خاکش دواند تیز چون آب

به چشمش بدو نیک هردو یکیست

چو گیتی را همه کس عشق بازی

سوی تخت کیخسروی سر کشید

ز دشمن بترسید سبکسر بود

گله بر جانب دگر می‌راند

چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار

به هر دوریی دورتر گشت نور

گروی زره را و پولاد را

رفتم وآنچه خواستم دیدم

چو گرگین چون زنگه و گژدهم

فلک نیمه راه زمین در نوشت

چون گشاید طلسمها را بند

فرو میرد از خواری وخیرگی

وز شبیخون رهزنان رستند

بسی هیربد را دوتا کرد پشت

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

درشتی بود شاه را در نهفت

که بیدادگر شاه گردد هلاک

پی شاهی و شهریاری گرفت

از تو نکوتر نشناسد ترا

به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد

مار سیهی‌ست بهر جانت

اگر بخشی از کشوری بهترست

دریغی نه چندانکه خواهند هست

بدان بی‌خودی مجلس آراستم

رسانید مه را بر آفتاب

برون رفت و عطری بر آتش فشاند

چو نومید شد عاقبت بازگشت

طلسمات بیهوشی آغاز کرد

بگفتم بلی پیشم آورد رود

به گردن در آورده روسی سپر

به رفتن شده چون فلک بی‌قرار

نرم نرمک به گربه حالی کرد

کنون گر همه ویژه‌یار منید

بگرگین میلاد گفت آنگهی

بفرمود شه تا رقیبان گنج

جزین نامداران لشکر همه

آفتاب از شوق تو رفته ز هوش

بدو گفت چندین چه پیچی سخن

دگر چون عنان سوی راه آوری

ز اندیشه‌ی من بخواهد گذشت

شهری آراسته چو باغ ارم

به قدس آوریدم چو آدم نشست

بهاری کهن بود چینی نگار

چنین داد پاسخ که از بیش خورد

وگر خوار گیرد تن ارجمند

نگارین مرغی ای تمثال چینی

جهانی بدین خوبی آراستن

گفت کای چشم بد ز روی تو دور

در ین در نشان دهد که کدام

عقاب سیه بر کمرهای سنگ

که این نامه را نغز و نامی کند

مرا بگذار تا گریم بدین روز

ز دانا بپرسید پس شهریار

دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ

به رفتن دگر باره لشگر کشید

دانی که حساب کار چونست

پیرزن را ز خانه بیرون کرد

به پرهیز گاران پاکیزه‌رای

مرا ساقی از وعده ایزدیست

لیلی چو سماع این غزل کرد

تن خویش آژیر دارد ز رنج

کشته کوه کابر ساقی اوست

در آن غم که تدبیر چون آورد

بنشستند پیش خواجه به ناز

ندانم که دور از چه سان میرود

گفت در دست حکمت آر عنان

غنا ساز گنبد چو باشد درست

مرد گفت ای جوان زیباروی

به یونان فرستاد با ترجمان

از قضا را دران دو روز نه دیر

همان لعبتان ستمدیده را

شب تیره بنشست با بخردان

جهاندار گفت از خداوند گاه

گویی که ز شاعران شهرم

چو از هوشمندان ستد هوش را

سرافکنده و برکشیده کلاه

کسی را بود کیمیا در نورد

درودی شهنشه بر آن غار خواند

رهانید خود را به صد زرق و زور

درآمد به نارود چالش کنان

از او بستدم رود عاشق‌نواز

چنین تا گذرگه به جائی رسید

که منم ایلچی ز شاهانا

هر شبی در روی می‌مالید گوش

کیستی تو بدین لطافت و نور

به اندازه قدر او گنج خواه

نباشند بیمار تا روز مرگ

چند گوئی حدیث پیر زنان

ندیدم چنو مرزبانی به دشت

چه باید جهانی دگر خواستن

سررشته ز دست ما برونست

به پستی نهد روی سرو بلند

مگر آرزو بازگردد بدرد

کشند از پی میهمان پای رنج

زدم نیز در حلقه کعبه دست

تا ز در جفت من شود نه ز بام

بگریست وز گریه سنگ حل کرد

به عالم گشائی علم برکشید

به باریک بینان مشکل گشای

که چون دیو با دل کند کارزار

خوردن آب چه ندارد دوست

بسی خوشتر از باغ در نوبهار

بسی دید هر یک شکاری به چنگ

هریک از مشک برکشیده علم

چرا هر لحظه بر شاخی نشینی

کز آن سایه خود را برون آورد

تو مادر مرده را شیون میاموز

بیابد بی‌اندازه از شاه گنج

که بودند شاه جهان را رمه

گرامی کنش را گرامی کند

که بیژن بتوران نداند رهی

پنجه آنجا گشاده بود چو شیر

سر آب را سوی بالا مکن

که یکباره شد روشنی ناپدید

به افسونگر نگر چه فسون کرد

صبوح از خرابی می‌از بیخودیست

باز گفتند قصه‌ها دراز

صدای خوش آرد به اوتار سست

به یکی موی رستی از یک موی

برون رفت و عطری بر آتش فشاند

به دل سربسر دوستدار منید

به کشور گشودن سپاه آوری

جهاندیده و رای زن موبدان

نبشت از زبانی به دیگر زبان

هم پنجه نادران دهرم

ز بی سازیش پرده بستم به ساز

چه نیک و چه بد در جهان میرود

به خون مخالف سگالش کنان

درآمد به پائین آن تختگاه

شد آواره ز ایشان چو پرنده مور

که او عشوه‌ی کیمیاگر نخورد

همان زیب و زر پسندیده را

دیگر گونه زد رود خاموش را

خبر آورده‌ام برای شما

به کین پدر بست خواهم میان

ابا پهلوانان چنین گفت شاه

به آیین زردشت و رسم مجوس

نبینی که پیکار چندین سپاه

ماه نیز از بهر تو بگداخته

تو با او برو تا سر آب بند

سر زخمه بر رود بگماشتم

دگر گفت هرکس نکوهش کند

پیکر هریکی سپید چو شیر

چو میرد از ایشان یکی آن گروه

پژوهنده گفتا چو از یک درم

که دادی بدو بردع و اردبیل

سرش برگراید ز بالین ناز

غلاف نازکی داری دریغی

ز هندی چنان هندیی خورد باز

ملکی با پری و یا مردم

دیو بود آنکه مردمش خوانی

به خوشبوئی خاک افتادگان

وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام

منم کز یاد او پیوسته شادم

ببنده چه دادست کیهان خدیو

ز ظلمات مشغل برافروختم

سیاهی پدید آمد از کنج راه

زانسرو بنان بوستانی

اصل باد از هوا بود به یقین

چو زانسان عقابان پرنده دید

یکی مرده شخصم به مردی روان

من که محتاج آب آن دستم

بلاغت چو با خط گرد آیدش

ز گنبد چو یک رکن گردد خراب

که درین باغ چون شکفته بهار

چنان برگشاید پر و بال او

تا چنان شد به چشم شاه عزیز

چو پیداست کاینجا توانیم زیست

کرد را بود دختری به جمال

زر و زیور آرند خروارها

چارمین شرط اگر به جای آرد

به تعجیل میراند بر کوه و رود

ز هرگونه با او سخن ساختند

ز دیوار و در گفتی آمد خروش

رو، رو،که بسی ز شعر دوری

به هر طایفه کاوری روی خویش

چو دستور آمد به دستور شاه

بماندند یاران ازو در شگفت

چو بیرون غار آمد و راه جست

سروشی در آن راهش آمد به پیش

بر آراست نوشابه را چون بهار

در آن نسبتش بخت یاری نداد

عزم جنگ کرده شاه موشانا

جهان را چپ و راست انداختند

یکی نامور گشت باکوس وخیل

نه از کاروانی و در کاروان

به خوش‌خوئی طبع آزادگان

از کسوت نظم و نثر دوری

شهنشاه را چون پژوهش کند

بمالید بر دست او دست خویش

از دگر آبها دهان بستم

بگردانم این بد ز ایرانیان

خبری ده که با خبر گردم

که کیخسرو خفته آمد به هوش

خورندش همانسان در آن دشت و کوه

هر مه از حیرت سپرانداخته

می‌دید در او یکی نهانی

که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز

عقابین اندیشه را سرکشید

که بجنباندش به خار زمین

که هر ساعت کنی بازی به تیغی

خجالت برد شه که چیزیست کم

به ظلم جهان تخته بردوختم

که از کار کوته کند دست دیو

که او در عمرها نارد به یادم

سرودی فریبنده برداشتم

که ترکان همی رزم جویند و گاه

نام او هایل بیابانی

بدویست و زو آمد این رزمگاه

به خدمت در آن خانه چندین عروس

همیش راهبر باش و هم یار مند

مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز

خوش آواز را ناخوش آید جواب

که شد از دوستی غلام کنیز

که نیک اختری خیزد از فال او

براندیشه معنی بیفزایدش

جهان خوش نباشد که گردد سیاه

که ازو خواجه باد برخوردار

ز سیفور و اطلس شتر بارها

همه در جامه سیاه چو قیر

به آنجا سفر کردن از بهر چیست

ره سوی شهر زیرپای آرد

که گیرد دو اسبه سوی روم راه

لعبتی ترک چشم و هندو خال

که بیهوش را آرد از هوش باد

به می دامن لب نیالوده‌ام

وزو هر کسی عبرتی برگرفت

نشد هیچ هنجار بر وی درست

لغت‌های بیگانت آرند پیش

کجا سبزه‌ای دید آمد فرود

به پوشیدنیهای گوهر نگار

یا برو پای تخت در خدمت

بحر در شورت سرانداز آمده

چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ

چنان بود فرمان فرمان‌گزار

از آنجا بسیچید بیژن براه

گرچه زان ترک دید عیاری

که بی‌لشکر گشن بیرون شود

که زیرکتر ما در این ترکتاز

به آزرم سلطان درویش دوست

گرامی که خواری کند آرزوی

فرستاد و بهرام را مژده داد

همه آفت دیده و آشوب دل

جوابش داد شکر کای جوانمرد

چون تو صد آدمی زره بر دست

صنم تن گدل ز تنگ دلی

بسی گنج دادش ز تاراج روس

نه مردار ماند در آن خاک شور

چنین داد پاسخ که دست خرد

ز مهرم گرد او بوئی نگردد

برد روشنک را برآراسته

بفرمود کارند میشی هزار

در سرائی فرو نهادم رخت

نقص در باشد اربها کنمش

همان روسی دیگر آمد به خشم

به بازی نیندوختم هیچ نام

ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر

کز دوری دوست بر چه سانست

گر از می شدم هرگز آلوده کام

تا من آیم به بارگاه پدر

جهان گفت یکسر گرفتی تمام

دید کوهی بلند و گفت این کوه

به صد رنج دل یک نفس می‌زنم

میهمانیست دلستانان را

هر آن نیک و بد کاید از در برون

سروی آب از رگ جگر خورده

به ار ملک عالم ببخشد به من

بران برنهادند یکسر که شاه

درآوردم او را به بانگ و خروش

تو هجو تمام شاعرانی

ز جنس حبش خادمی نیز چند

اگر همگنان رای جنگ آورید

فرو ماند خسرو که تدبیر چیست

نشاط اندر آرد به خوانندگان

چو آنجا نشستنگه آمد درست

شنیدم که ابری ز دریای ژرف

به الهام یاری ده رهنمون

چو از ماندگی گشت پرداخته

بکوشید تا در خروش آورد

دل دوستداران پر از خون شود

بکوشید و رستم پلنگ آورید

نبینند کان فربهست این نزاد

حلال خدایست بر من حرام

سخنهای مهران برو کرد یاد

دامنی‌تر خشک لب باز آمده

هم به تسلیم شه رها کنمش

به دارای درگه بود رهنمون

داد بیرون دمی به صد خجلی

بر نهادم ز جامه تخت به تخت

نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور

برآمد به اوج و فرو ریخت برف

بر دوست چگونه مهربانست

نشاید جدا کرد او را ز خوی

به درویش قانع که سلطان خود اوست

چو دیگی که از گرمی آید به جوش

چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟

پرسم از وی حدیثهای هنر

به غفلت نپرداختم هیچ گام

به انجم رساند سرم ز انجمن

غم من بر دلش موئی نگردد

بخط آن نماید که دلخواه‌تر

یا که آماده باش جنگانا

هم افتاد تا برهم افتاد چشم

بباید بسیچید ما را بجنگ

همچنان کرد خویشتن‌داری

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

که بر تخت بنشیند آن تاجدار

ز کردار آهرمنان بگذرد

نگر چون شد از ما و نگشاد راز

نازنینی به ناز پرورده

به دیدار نیکو به بالا بلند

از دگرها چرا بود به شکوه

به اینجا گذشتن چه باید نخست

ماهرویان و مهربانان را

مفرح رساند به دانندگان

هریکی بر گریوه مردست

نماینده‌ی رسم این راه کیست

ز جیحون بران سو گذارد سپاه

همان دفتر و گوهر و خواسته

ننگ همه نکته پرورانی

دگر باره شد عزم را ساخته

ز گل شان فرو رفته در پا به گل

نوائی که در خفته هوش آورد

بدان تا نخسبم جرس می‌زنم

نی سیر مغز از هوسهای خام

لغتهای هر قومی آری برون

دگر ره بر آراستش چون عروس

بفرمود تا بوق با گاودم

قراخان که او بود مهتر پسر

بیاورد گرگین میلاد را

بسی نافه مشک و دیبای نغز

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

خود را ز سخنوران شماری

بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام

سگالش نمودند کارآگهان

جهانجوی پویان ز بردع برفت

مرا این سخن پیش بیرون شود

گر آن نامهربان از مهر سیر است

در او دختری جادو از نسل سام

گفت یک یک ز جان بی آرام

کوه را صد عقبه بر ره مانده

جز این یک هنر نیست کان آب و خاک

چنین چند را کشت تا نیمروز

به ستاری که ستر اوست پیشم

گفت بشر ایزدیست این پیوند

گلو باز برند یک‌باره شان

دگر باره شه گفت کای بدسگال

گر نیوشی چو زهره راه نوم

یکی ارجمندی بود کشته خوار

به سرسبزی صبح آراسته

ندانست چندانکه نسبت گرفت

چون باز شدند سوی خانه

گر جوابم دهد چنانکه سزاست

گربه گفتا که موش گه خورده

سر تاجداران برآمد به تخت

خرد باد جان تو را رهنمون

بدو داد سنگی کم از یک پشیز

تا شبی فرصت آنچنان افتاد

از آن برف سر در جهان داشته

خردمند باید که باشد دبیر

گهی خورد ریحانیی زان سفال

رسن زلف تا به دامن بیش

ندانم کسی کو به جان و به تن

جستم احوال شهر تا یک سال

خردمند شه گفت: ای ساده مرد

من و این زن رفیق و یار توایم

فسرده‌دلان را درآرد به کار

هر زن خوبرو که در شهرست

براین نیز چون مدتی در گذشت

به فرمان شه جای بگذاشتند

تو خوانی مرا پرده داران راز

شبی چند می خورد با او به کام

نمود از بیابان به دریا شتافت

زبان دان شوی در همه کشوری

دمیدند و بستند رویینه خم

ز جنگ یلان کوه هامون شود

همواز ره را و فریاد را

به یونان زمین راه برداشتند

من نیایم برون ز کرمانا

بفرمود تا رفت پیش پدر

ز گردنکشان لشکری برد تفت

چنین دان و از دل فروشوی گرد

سر از داد و دانش نپیچیده‌ام

مردک تو کدام شعر داری

بیاید به چاره بنالد بدوی

دره تا گریوه شد انباشته

کنی انگشت کش چو ماه نوم

پای در گل تا کمر گه مانده

قصه‌ی خویش و غصه‌ی بهرام

در آن کار سرگشته ماند ای شگفت

کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان

کاتشی در دو مهربان افتاد

شد در صدف آن در یگانه

مراد و ستر دارد از خویشتن

به مقبولی نزل ناخواسته

چو با شاه گیتی کند کارزار

که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم

بتابید خورشید بر کوه و دشت

ز مردار دورست و از مرده پاک

خواهم او را چنانکه شرط وفاست

زمانه بر چنین بازی دلیر است

غم آلودگان را شود غمگسار

همان بردبار و سخن یادگیر

گهی کوفت پائی به امید مال

که یکی پست و دیگریست بلند

چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت

که راهی درازست پیش اندرون

که هست این سیاهی حجابی نهان

هردو امشب نگاهدار توایم

کز ایشان فزوده شود هوش و مغز

کس خبر وا نداد ازآن احوال

چو آهوی پی کرده را تند یوز

دیده را از جمال او بهرست

پدر کرده آذر همایونش نام

کرده مه را رسن به گردن خویش

که این سنگرا دار با خود عزیز

به اندازه خود نکردی سال

چو شد نوبت کامرانی تمام

به سرهنگی از پرده دارند باز

نپوشد سخن بر تو از هر دری

درافکند کشتی به دریای آب

از ایوان به میدان خرامید شاه

پدر بود گفتی بمردی بجای

برفت از در شاه با یوز و باز

ز مهر کسان روی برتافتم

چنین داد پاسخ که داد وخرد

ای کیدی مستراح بردار

هوایی کزو سنگ خارا گداخت

تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

هران خون که آید به کین ریخته

نه کس با من شبی در پرده خفته است

نوازش کند سینه‌ی خسته را

گفت ز آنجا که کارنامه‌ی تست

آتش از شوق تو چون آتش شده

به شب زنده داران بیگاه خیز

دوالی ملک را بدو داد دست

شکیبائی کنم چندان که یک روز

گفت بازم ز حجت افکندی

بهر مدت آرند بر ما شتاب

نگهبان آن تخت زرین ستون

داننده راز راز ننهفت

ز شمشیر دیوان خرد جوشنست

کجا کان الماس بینند زیر

چو عاجز شد از راه نایافتن

ورنه بینی که نقش بس خردست

شوی من باشد آن گرامی مرد

لیکن اندر خفا تدارک کرد

سکندر در آن برف سرگشته ماند

تواز کشتن او مدار ایچ باک

به یاری دگر نیز نوبت رسید

پای شه در کنار آن دلبند

ز مرد نگینهای با آب و رنگ

هشیوار و سازیده‌ی پادشا

درون رفت شاید بهر سان که هست

دل قوی کن میان ما به خرام

دو حاجت نمودی نه بر جای خویش

چون نظر ساختم ز هر بابی

زدم زخمه‌ای چند زنگی فریب

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

ز شاه جهان روشنک بار داشت

همه جمع آمده درین باغند

نگر تا به طوفان ز دریای آب

چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب

که ایزد دو گیتی بدان آفرید

در آن کوش از این خانه‌ی سنگ بست

فرو بست ازو روسیان را نفس

سه مه بر سر آب دریا نشست

بیاراستند از بر پیل گاه

گنهکار او باشد آویخته

بنخچیر کردن براه دراز

گشایش دهد کار در بسته را

لشگر معظمی ز گربانا

ببالا و دیدار و فرهنگ و رای

بفرمود تا بار دادند شاه

ز رهبر نشایست سر تافتن

چو نیروی تن بود با ما بساخت

دم درکش و شاعری مکن بار

تن پادشا راهمی‌پرورد

یکی کم ز من دیگری از تو بیش

باد ازین گونه گل بسی بردست

پای بر آتش چنین سرکش شده

شرف ما به بارنامه‌ی تست

که همسنگ این سنگی آری بدست

کنند آشیانهای ما را خراب

دیدم آزاده مرد قصابی

با مادرش آنچه دید بر گفت

کس خویش هم خویش را یافتم

به خاکی غریبان خونابه ریز

دل وجان داننده زو روشنست

نه درم را کسی در دور سفته است

شد او نیز در نوبتی ناپدید

بر آن کان فشانند یک یک دلیر

به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ

درآیداز در مهر آن دل‌افروز

ز کان سخن ریخت گوهر برون

چوخون سرخویش گیرد به خاک

به باز آمدن ره که آرد بدست

نقش تا چند بر قلم بندی

چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند

زبان خامش از بد به تن پارسا

برون بردم از جان زنگی شکیب

کانچه گفتم تمام داند کرد

صدف در شکم در شهوار داشت

در خزیده میان خز و پرند

که آنجا بود گنج و اینجا کلید

شمع بی دود و نقش بی داغند

در و لعل و فیروزه بی وزن و سنگ

پی ز پی بر مگیرد و گام از گام

در این کشمکش چون نمایم شتاب

ز دل هوش بردی ز دانا شکیب

بداند نیوشنده بی ترجمان

نیامد دگر سوی پیگار کس

دوال دوالی بر او عقد بست

بیاورد صیدی ز دریا به دست

بزد مهره در جام بر پشت پیل

ز چندان سپه نیمه او را سپرد

همی رفت چون پیل کفک افگنان

به اندازه باشد سخن گسترید

اگر دادگر چند بی‌کس بود

دوشینه به گه کشی رسیدم

ز ما گوسپندان به غارت برند

شد از راه رغبت به تعلیم او

جهاندیده روی شهنشاه دید

وگر کشته گردد کسی زین سپاه

کنیزان منند اینان که بینی

بر عاشقان نیک اگر بد شوم

چون تو شایسته خداوندی

باد بی تو بی سر و پای آمده

کنون در شبستان خز و پرند

قدر مایه مردم که ماندند باز

کمند دل در آن سرکش چه پیچم

ابر چون سیل هولناک آرد

به شب ناله تلخ زندانیان

گرش ناتوانی تمنا کند

عمر بادت که داد و دین داری

سوی کیش قیصر گراید همی

به فرمانبری زانکه فرمان بدوست

همانا کز آشوب چندین هوس

تا مادر مشفقش نوازد

رفت ماهان میان آن دو دلیل

گربه‌های براق شیر شکار

که پیروزی شاه بر تخت شاه

شکیبا و با دانش و راست‌گوی

حریفانه با من درآمد به کار

خوب روی و لطیف و آهسته

یکی تاج زرین زمرد نگار

گذشته سخن یاد دارد خرد

به برهان این معجز ایزدی

وانکه زین شرط بگذرد تن او

چو موکب درآمد به یونان زمین

قلعه آن در آب کرده حصار

از آنسو که خورشید میشد نهان

عذر آنرا که با تو بد کردیم

مقیمان آن دز خبر یافتند

سحر غمزش که بود از افسون مست

به آرامگه تافت هندی عنان

به هاروتی از زهره دل برده بود

مثال آنچنان شد که دریای ژرف

به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت

در اینجا کنی کشت و کارنوی

چو پیرایه‌ی گوهری دادشان

زمین را تو گفتی براندود نیل

بهشت بلندش بود جایگاه

سر گور و آهو ز تن برکنان

برآموده از للی شاهوار

از صفاهان و یزد و کرمانا

جهاندیده و نامداران گرد

ورا پاسبان راستی بس بود

تو نیکی و یابد مخالف بدی

خورشهای ما هر چه باشد خورند

بر خاک رهش فتاده دیدم

بران نامدار آفرین گسترید

گرانبار شد گوهر نازنین

آن دهادت خدا که این داری

باد در کف باد پیمای آمده

من پذیرفتمت به فرزندی

تکاپوی میکرد با همرهان

از آن گوسفندان کشیدند پوست

از بد هر کسی زبان بسته

در چاره گریش چاره سازد

همان به که معشوق خود خود شوم

چو نیرو نماندم شدم دردمند

به دانش روان را همی‌پرورد

که در خلوت تو با ایشان نشینی

عنان داد یک ره به تسلیم او

به قندیل محراب روحانیان

خاک در آبخورد خود کردیم

رسن در گردن آتش چه پیچم

خدایش به خواندن توانا کند

ز دیهیم ما سر بتابدهمی

به هم سنگ او سیر گردی و بس

وآتش منجنیق این بر کار

گزافه سخن را نباید شنید

وفادار و پاکیزه و تازه‌روی

چو سرمست شد کرد راز آشکار

راه را می‌نوشت میل به میل

چو هاروت صد پیش او مرده بود

کوه را سیل در مغاک آرد

به سامان چاره کسی ره نیافت

بر فریب زمانه یافته دست

نماید به پیروزی بخت راه

خون بی‌شرط او به گردن او

قرار ز ناشوهری دادشان

سوی رخنه‌ی غار بشتافتند

به خون و خوی آلوده سر تا میان

نخواندند یک حرف ازان لوح راز

در آنجا بر کشته را بدروی

نماید که درهاست ما را شگرف

هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ

بفرمودتا در بخارا بود

ز چنگال یوزان همه دشت غرم

سخن کان به ابرو درآرد گره

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

پرسیدم از او که چیست حالت

به محتاجی طفل تشنه به شیر

به بردع فرستادشان بی گزند

نگه کرد شاه اندرو یک زمان

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

بلی من باشم آن کاول درآیم

چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد

گر قناعت کین به خشک و تری

آب را نامانده آبی بر جگر

کجا کان الماس بشناختند

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

زمینم من به قدر او آسمان‌وار

از نکوئی و نیک رائی او

سرآمد به بالین چو تن گشت سست

سکندر چو فرمود کردن شتاب

هرچه نیک اوفتد ز دولت تست

وگر خود بود آنک خوانیم خیم

ز گرگ آن چنان کم گریزد گله

جزیره بسی دید بی‌آدمی

مادر ز پی عروس ناکام

خیز و با ما یکی زمان به خرام

لشگر گربه چون مهیا شد

وگر ناامیدیش گیرد به دست

چو با این هنرها شود نزد شاه

بپرسید کان نسبت دلپسند

وانکه تیغش بر اوج دارد میل

گرم نیست روزی ز مهر کسان

عزیزی بود زار و خوار و نژند

که امشب در این کاخ ویرانه رنگ

تا دم صبح هیچ دم نزدند

پرندی مکلل به یاقوت و در

شاه چون گرم گشت از آتش تیز

چو آمد شب آن نیم روشن دیار

هرکه این شرط را نکو دارد

همان گوهری جام یاقوت سنج

خلق از آن سحر بابلی کردن

ستد سنگ ازو شهریار جهان

به چوب و لگد راه را کوفتند

هراسنده گشتند از آن داوری

در این گردد از حال خود هر چه هست

نهنگان دریا گشایند چنگ

ملک چون چنان دید بنواختش

دلیران لشکر بسان پلنگ

همه یکسره رای فرخ نهید

دریده بر و دل پر از داغ و گرم

کلیدیست بر قفل بسیار گنج

داد فرمان به سوی میدانا

بپشت پدر کوه خارا بود

نبودش بدو جز به نیکی گمان

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

کزان گرگساران سگ مشغله

زینگونه که ساخت پایمالت

به میدان خراسان سالار گفت

بدان خانه تا خانه گردد خراب

عهد آن چیز باد بر تو درست

وابش از شوق تو بگذشته ز سر

حاضر خدمتم به ماحضری

برون رفت و میشد زمی برزمی

از آن گوشت لختی بینداختند

دورتر باشد از گذرگه سیل

سرگشته شده چو مرغ در دام

جهان بر گهر گوهری نو نهاد

به نومیدی دردمندان پیر

که با او ندارد دل از دیو بیم

زمین را کی بود با آسمان کار

سیه مشک بر عود کرد اختیار

نپاید به بالین سر تندرست

جز پی یکدگر قدم نزدند

به می بنشینم و عشرت فزایم

همه درزش از گرد کافور پر

گزیده به شاهی ز چرخ بلند

که تا برکشند آن بنا را بلند

راه جستم به آشنائی او

خدایست رزاق و روزی رسان

نشاید نشستن مگر پیش گاه

به امید مالی گرفتم درنگ

کیمیای سعادت او دارد

به دست آورد هر امیدی که هست

گفت با آن گل گلاب انگیز

که هش رفتگان را کند هوشمند

تا براری ز هرکه خواهی کام

اگر آفرینست ناگفته به

دلنهاده به بابلی خوردن

سپارنده‌ی سنگ از او شد نهان

به نیرنگها برف را روفتند

سزاوار خود خلعتی ساختش

که کس را نکرد آسمان یاوری

در آن بر یکی حال باید نشست

که جوید گهر در دهان نهنگ؟

بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین

دمادم فرستد سلیح و سپاه

همه گردن گور زخم کمند

نهادند نامش پس از مهد بوس

که گرزاسب را بازکرد او ز کار

کرد ازسر درد ناله بنیاد

چو درما به کشتن ستیز آورند

دگر زنگیی هست همزاد من

نشاینهای مهران ستاد اندروی

بدانید کو شد به بد پیشدست

کند با جنس خود هر جنس پرواز

بدین تخت و این جام دولت پرست

خواجه زان اختر فلک مایه

خاک در کوی تو بر در مانده

سیه تا سیه دیدم این کارگاه

بسی پیش باز آمدش جانور

ولی آن دلستان کاید در آغوش

بشر بانگی بر او زد از سر هوش

به ذل غریبان بیمار توش

زن جادو از هیکل خویشتن

می‌گفت گرش گذارم از دست

جهان خوش بود بردل نیک‌خوی

چو الماس دوسیده شد بر کباب

پذیرفت از آرنده‌ی آن پیام

وآنچه دور افتد از عنایت تو

چون دهل بر کشید بانگ خروس

لشگر موشها ز راه کویر

هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس

سخنها چوبشنید از و شهریار

ندانم که در پرده‌ی آواز او

کاری رطب دانه رسیده من

در حاجت از خلق بربسته به

بدین داستان زد یکی مهرنوش

برآشفت گردون چو زنجیریی

شب ز خالش سواد یافته بود

عماری و اشتر به هرای زر

چون بهم صحبتش پیوستم

شتابنده می شد در آن تیرگی

وانکه پی بر سخن نداند برد

به چاره‌گری شاه از آن کنج غار

روی درکش به کنج پنهانی

فرود آمدند از دو جانب سپاه

دگر پرسشی کرد مرد دلیر

چگونه شوم بردری نور باش

دو پرگار برزد جهان آفرین

ز بهر عمارت در آن رخنه گاه

ز بی‌راهی خود به راه آمدند

ز گردان چو دریای جوشان زمین

مکافات بد را نشاید نشست

چه بیژن چه طهمورث دیوبند

بسا جام و تختا که آری بدست

لشگر گربه از کهستانا

خورش را شتر نگسلاند ز راه

چه گفت اندرین کار او شهریار

به زنگی بدل گشت کشمیریی

به جنبش در آمد ز هر سو عقاب

کز یاری نادرست فریاد

بدید و بخندید وشد تازه روی

برون آمد و رفت بر کوهسار

آن شیفته گشت و این شود مست

خاکساری خاک بر سرمانده

بر زمین بوسه داد چون سایه

یزکها نشاندند بر پاسگاه

به اشک یتیمان پیچیده گوش

به کله داریش کمر بستم

دور باد از تو و ولایت تو

نمود اژدهائی بدان انجمن

زریگ سیه تا به آب سیاه

نگردد بگرد در آرزوی

کبوتر با کبوتر باز با باز

که هست او خداوند و مابنده نام

بکوشند و بر ما گریز آورند

گر بزرگست زود گردد خرد

نه من چون من بتی باشد قصب پوش

ز دربانی آدمی رسته به

پرستار با هوش و پشمینه پوش

چگونست و چون پرورم ساز او

دیده جان و جان دیده من

عماری کشان جمله زرین کمر

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

هم از آدمی هم ز جنس دگر

شادمان بین دران گل افشانی

خدا داد و بر داده کردم سپاس

گفت با حکم کردگار مکوش

خطر در دل و در نظر خیرگی

صبح بر ناقه بست زرین کوس

به فرمان اسکندر اسکندروس

مه ز تابندگیش تافته بود

که باشد بر او این همه دور باش

که بالا چرائی تو و خلق زیر

که می خوردنش نیست بی یاد من

در این آفرینش دران آفرین

بسی مالشان داد جز برگ راه

وز آن شهر نزدیک شاه آمدند

خروشی برآمد ز درگاه شاه

سپه را ز بیکند بیرون کشید

تذروان بچنگال باز اندرون

چو دیدند خلق آتشین اژدها

چنین داد پاسخ که فرمان ما

شد قحط در این دیار سر گین

گرم بازپرسی که چون بوده‌ام

بر شاه اگر صورتم بد کنند

ازان پس بپرسید و بنواختش

بزرگان به پاسخ بیاراستند

نشاید باد را در خاک بستن

مرا کاشکی بودی آن دسترس

از هنرها که بود حاصل او

چند گویم چون نیایی در صفت

کباب و نمک هر دو برداشتند

شد آن راه از موی باریک‌تر

چو بشنید این سخن شاه از زبانش

سرو با قامتت گیاه فشی

به عزلت نشینان صحرای درد

چنین زیور نغز گوهر نشان

باد تا بر سپهر تابد هور

سخنهای باینده گویم کنون

گریزیم از ایشان بر این کوه سخت

پلست این و بر پل بباید گذشت

ور صابریی بدو نمایم

هر بتی را که دل درو بندی

در بیابان فارس هر دو سپاه

چو این سبز طاوس جلوه نمای

چنین گفت کسری به موبد که رو

چو ترتیب ایشان به واجب شناخت

دادمش نقدهای رو تازه

رقیبی دگر گفت کای شهریار

که هرکو به مرگ پدر گشت شاد

فلاطون چو دانست کان سرفراز

چون ز ترتیب این ورق پرداخت

همایون‌تر آن شد که این بزمگاه

من نه کز سر کار بی‌خبرم

وز آنروز غافل نبود از بسیچ

تنگی پسته شکر شکنش

چو گوئی که یک رویه هستیم بار

آندو زندان که بی کلید شدند

دروهیچ از ایشان نیامیختند

ارسطو که دستور درگاه بود

یکی گنجدان یافتیم از نهفت

یکی هاتف از گوشه آواز داد

نمودند حالت که از ما بسی

رزم دادند چون دلیرانا

چون کنم چون من ندارم معرفت

که ای پهلوانان ایران سپاه

به نوشابه دادند گوهر کشان

چکان از هوا بر سمن برگ خون

چیزهائی برون ز اندازه

یکی نامور جایگه ساختش

ز تاریکی شام تاریک‌تر

نمایم که یک دم نپیموده‌ام

که دلرا به شادی بود رهنمون

نورزید و بنهفت پیمان ما

دل خویش کردند از آتش رها

بر ناید ازو وزو برآیم

بوسه را راه بسته بر دهنش

از دل خویش ریخت در دل او

خلاقت نه بر من که بر خود کنند

به کردار پرندگان بر درخت

ورا پایگاهی بیارای نو

دوستت دوستکام و دشمن کور

سپید استخوانی ربود از همای

به ناخن کبودان سرمای سرد

در همه علمی از تو بیشترم

بدین معنی گواهی داد جانش

که روزی به هر کس خطی باز داد

در آن غار جز مار نگذاشتند

ورا رامش و زندگانی مباد

نه باهم آب و آتش را نشستن

که نگذارمی حاجت کس به کس

مهر بروی نهی و بپسندی

به دریا بود سیل را بازگشت

پیش آنکس که اهل بود انداخت

ندیده چو تو شاه چندین دیار

هردو از دیده ناپدید شدند

سران سپه را یکایک شناخت

طشت مه با تو آفتابه کشی

همایون بود خاصه در بزم شاه

دمان تالب رود جیحون کشید

وزو کوه بر کوه بگریختند

خوش حال نماند هیچ گه چین

چرا زیر و بالا درآری به کار

به درد دل از جای برخاستند

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

به یونان زمین نایب شاه بود

به تعلیم او گشت صاحب نیار

که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت

سوی کوه شد باز نامد کسی

بفرمودمش تا به ارزانیان

که ای نامدار جهان شادباش

بدان طفل یک روزه مانم که مرد

ملک زاده را در خرام و خورش

شب تیره چون چادر مشک‌بوی

گر تو ای دل طالبی در راه رو

دری کو را بود مهر خدائی

چو چشمه روان گردد از کوهسار

کرد استاد در همه جای

باز ماهان در اوفتاد ز پای

ببردند و خوردند بالای کوه

ز بیم وی افتادن و خیزان شدند

چو وصلش نیست از هجران چه ترسم

همیشه خردمند و امیدوار

به ناخفتگیهای غمخوارگان

ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک

بر حسرت او دریغ می‌خورد

لیک علت به خود نشاید گفت

ندارند پائی چنان آن گروه

در این مندل خاکی از بیم خون

دشمنانت چنان که با دل تنگ

درم خواه وخلعت سزاوار اوی

جنگ مغلوبه شد در آن وادی

سرانجام چون رفت راهی دراز

کسی کو بساید عنان و رکیب

آن خرامنده ماه خرگاهی

بدین سان همی راه بگذاشتند

ملک گفت سرور منم زین گروه

تو از تیرگی روشنایی مجوی

برون شد خطی گرد خود در کشید

روز تا روز قدرش افزودم

چو بر تخت کیخسروی تاختی

آوریمش به کنج خانه تو

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

گفت برخیز و این ورق بردار

همایون کن تاج و گاه سریر

از تو یک نکته می‌کنم درخواست

شه روس را نیز با طوق وتاج

سپه بود سرتاسر رودبار

بپوشید نوشابه تشریف شاه

هر جا که ز گه شنید بویی

سکندر که جست آب حیوان ندید

مگر ما که هستیم چون اژدها

نه هنگام رفتن درنگی نمود

به بنگاه خود هر کسی رفت باز

بیفگند وخورشید بنمود روی

می‌نگر از پیش و پس آگاه رو

ندیده جهان را همی جان سپرد

فرود آمد از تاجگاه سریر

گشاید در گنج سود و زیان

تا نهد سر بر آستانه تو

می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد

نه امید باز آمدن نیز بود

خاصه در پرده بریشم ونای

نبیند جز از شادی روزگار

پس هر عقابی دوان ده گروه

سر از تخت گردون برافراختی

سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ

آهنی را به زر بر اندودم

که ما را درارند از آن تیغ کوه

در اندیشه آن شغل را چاره ساز

دهد ناسفته گی بروی گوائی

که در دل نشستست گفتار اوی

به درماندگیهای بیچارگان

چو سر زیر باشد نباشد شکوه

تنی نازنده از زندان چه ترسم

چون فرو ماندگان بماند به جای

نباید که یابد بخانه شکیب

نوا ساخت تا نسبت آمد پدید

همه دشت را باغ پنداشتند

که با آتش آب اندر آید به جوی

هر طرف رستمانه جنگانا

همی داد چون جان خود پرورش

وین طبق پوش ازین طبق بردار

که بندد کمر پیش یزدان پاک

شد طلبکار آب چون ماهی

نیارم سر آوردن از خط برون

ره بپندار خود نباید رفت

نجسته به خضر آب حیوان رسید

کانچه پرسم مرا بگوئی راست

چو تشریف خورشید رخشنده ماه

همیشه ز رنج و غم آزاد باش

رها کرد و بنهاد بر وی خراج

بیاورد کشتی و زورق هزار

به نزد سکندر گریزان شدند

از شوق کشیدهای و هویی

به دریاش باید گرفتن قرار

به عزم سفر توشه راه کرد

ز دل کرده آزرم هر کس رها

نشیب زمین دیگر آمد فراز

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

تن و جان ما سربه‌سر پیش تست

به دفع چنان سخت پتیاره‌ای

نگارین رخش را به ناز و به نوش

کسی کودهش کاست باشد به کار

سالکان را بین به درگاه آمده

بود سرمایه‌داران را غم بار

در این بندگی خواجه تاشم تو را

چند گه جادوئی شد اندر ساز

روز چون عکس روشنائی داد

جهان جمله دیدم ز بالا و زیر

بدین حال و مندل کسی چون بود

بیشیت هست بیش دانی باد

نه آسانیی دید بی رنج کس

به رنجی که خسبد برآسودگی

ندانیم کاواز آن پرده چیست

لیلی که چو گنج شد حصاری

بر در شهر شو به جای بلند

هر الماس کز گوش افتاده بود

دگر نغز گوئی زبان برگشاد

آنقدر موش و گربه کشته شدند

نیندیشد از کار بد یک زمان

بفرمود کز روم وز هندوان

دگر باره پرسید هندوی پیر

چو بیژن به بیشه برافگند چشم

خانیی آب بود دور از راه

سوی نوبتگاه خود بازگشت

گر بود پاسخ تو راست عیار

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خواجه ارکان سخن به گوش آمد

که هست اژدهائی در آتشکده

ما که در پرده ره نمی‌دانیم

همه روی صحرا ز گور و پلنگ

کردمش صید خویش موی به موی

سر رستنی زیر زیبا بود

بیک هفته بر آب کشتی گذشت

بیابانی از ریگ رخشنده زرد

خورد از سر رغبت تمامش

جداگانه از بهر هر پیکری

سکندر به تاریکی آرد شتاب

چو روسی به شهر خودآورد رخت

بود سالی اکنون کزان کان گنج

نبرده جوانی جوانمرد بود

که بکشتی و زنده کردی باز

سپه بود یکسر همه کوه ودشت

وز همه بیش زندگانی باد

که زندانی مبدل خون بود

گرانمایگان برگشادند راه

آنگاه نهاد شعر نامش

ثوابت بود گر کنی چاره‌ای

دگر باره خرم شد از تاج و تخت

بپوشد همه فره شهریار

غم و شادمانی کم و بیش تست

می‌بود چو ماه در عماری

نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش

هنوزم نشد دیده از دید سیر

که روشن زمانه برینست و بس

تهیدست ایمن است از دزد و طرار

گر آیم به تو بنده باشم تو را

به عشقی که پاکست از آلودگی

بود ازان خانی آب آن به نگاه

بر شاه برد آنکه آزاده بود

بفرمود پرداختن زیوری

سواران جنگی گزیده گوان

ره راست گیرد نگیرد کمان

بجوشید خونش بتن بر ز خشم

خبرهای نصرت رساندش به گوش

که نیاید حساب آسانا

گه به دنیا و گه به دیبا روی

که تا چند کیخسرو و کیقباد

جمله پشتاپشت همراه آمده

که روشن دلش مهر پرورد بود

خاک بر خون شب گوائی داد

بلند اخترش باز دمساز گشت

این ورق را به تاج در دربند

که جان چیست در پیکر جان پذیر

شهوت خفته در خروش آمد

سر آدمی به که بالا بود

راست گردد مرا چو قد تو کار

نوازنده ساز آن پرده کیست

نقش بیرون پرده می‌خوانیم

چو قاروره در مردم آتش زده

بر آن خط کشیدند پرگار تنگ

ره روشنی خضر یابد بر اب

که جز طین اصفر نینگیخت گرد

خوریم و نداریم خود را به رنج

دگر گفت باهرکسی پادشا

هست با هر ذره درگاهی دگر

نه آن مرغم که بر من کس نهد قید

در خلق را گل براندوده‌ام

جهاندار بهرام را پیش خواند

گرچه در طبع پارسائی داشت

به پیروزی عقل کوتاه دست

نپیچید از آن پس سر از داد او

این خبر شهره گشت در آفاق

تو با چرخ گردان مکن دوستی

می‌زد نفسی گرفته چون میغ

به اندازه هر یکی چیز داد

چو بشنید شه حکم یا جوج را

تا ز شهری و لشگری هرکس

از حد دولت تو دست زوال

زهر دانشی چاره‌ای جست باز

نه این سی و شش گر بود سی هزار

دگر هر که خشنود باشد به گنج

شه الماسها را بهم گرد کرد

برآورده گیر این چنین صد نگار

حمله‌ی سخت کرد گربه چو شیر

گشت ماهان در آن گریوه تنگ

دلیران گردنکش از تازیان

نماید مرا کاتشی تافتست

گرازان گرازان نه آگاه ازین

وانگه از بهر این دل‌انگیزی

چو زین تخت بازوی شه شد قوی

کوزه پر کرد ازاب آن خانی

چو ما راه آن پره نشناختیم

مرد قصاب از آن زرافشانی

کسی کو بدان اژدها بگذرد

پی غلط راندن اجتهادی نیست

ببین ای سکندر به تقویم راست

بخرطوم پیلان و شیران بدم

به ار شاه را جای باشد بلند

گه می‌خورد این سخنوری نیست

به حلوا پزی صد کس آتش کند

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

برآسوده از آن تفتن و تافتن

به بیهوشی از نسبت اولش

من اینجا نشستم چنین بیهمال

پدر داشت پیری نود ساله‌ای

برآن ریگ بوم ارکسی تاختی

کز جهان جادوئی برامد طاق

همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم

می‌خورد غمی نهفته چون تیغ

کند کیقبادی و کیخسروی

به تخت از بر نامداران نشاند

که‌گه مغز اویی و گه پوستی

که پیل افکند هر یکی عوج را

همه ساله می خورد بر یاد او

بزرگست وبخشنده و پارسا

تا برد سوی خانه پنهانی

دور و مهجور باد در همه حال

بپوشیدشان بردنی نیز داد

همین نکته گویم سرانجام کار

نیازد نیارد تنش را به رنج

نه هر بازی تواند کردنم صید

شراری از او کالبد یافتست

بدش آبگون بود و نیکوش زرد

کافتدش بر چو من عروس هوس

به خرسندی زهد خلوت پرست

درین در بدین دولت آسوده‌ام

بسیچیده‌ی جنگ شیر ژیان

پس ز هر ذره بدو راهی دگر

که بیژن نهادست بر بور زین

ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای

بعد از آن زد به قلب موشانا

طبع با شهوت آشنائی داشت

هراس دز و رنج ره یافتن

بر غلط خواندن اعتمادی نیست

که این نکته را ارتفاع از کجاست

کوه بر کوه دید جای پلنگ

همان ساعتش یا کشد یا خورد

کرد بر تازه گل شکرریزی

از آن پرده اینک برون تاختیم

صید من شد چو گاو قربانی

فرو برده خاکش سرانجام کار

گذرهای جیحون پر از باد و دم

که فرخ بود مردم چاره ساز

این داخل شعر و شاعری نیست

که تا دیده‌ها زو شود بهره‌مند

دگر زنگیی رفته جویای مال

نهادند سر بر خط مندلش

به حلوا دهان را یکی خوش کند

زمین زیرش آتش برانداختی

بپرسید زان پس که با ساوه شاه

ز کشتی همه آب شد ناپدید

گر آید خسرو از بتخانه چین

همه فال خسرو در آن پیش تخت

پرستار دیرینه مهرک چه کرد

گویند که مردکی چو یاری

گشادم در رازهای سپهر

فرو مردن جان و آتش یکیست

کاهو از دشت سوی خود خواند

چو پاسخ چنین یافت از پیلتن

دلتنگ چنانکه بود می‌زیست

تنی کانهمه مالش و تاب یافت

بدان گونه سدی ز پولاد بست

تو چه دانی تا کدامین ره روی

وز آنجا سوی پستی آورد میل

فرستاده‌ی شهریار از برش

به حرفی که در دفتر مردمیست

طاقتش رفت از آنکه خورد نبود

موشکی اسب گربه را پی کرد

شه از راز آن کیمیای نهفت

کمربسته خواهند سیصد هزار

چه جویی زکردار او رنگ و بوی

بگرگین میلاد گفت اندرآی

ز ما چند کس کرد بر کوه ساز

به چنین شرط راه برگیرد

چهل روز خود را گرفتم زمام

کسی کو به گنج و درم ننگرد

سگالش گریهای خاطر پسند

ناگهان ناله‌ای شنید از دور

پریچهره با آن پری پیکران

ترسم این پرده چون براندازند

دگر هاتفی گفت کای اهل روم

مردیش مردمیش را بفریفت

دگر زیرکی گفت کای شهریار

گفت وقتی چو زهره در تسدیس

شب و روز خسرو در آن مرغزار

آنچنان کردمش به دادن گنج

در آن روز اول که فرمود شاه

نوائی دگر باره برزد چو نوش

همانا که بر جای ترکیب خاک

ز گنجینه‌ی آن همه سیم و زر

کنم آشتی گر فرستم سپاه

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

بی‌تنگ دلی به عشق در کیست

به مالشگر آسایش و خواب یافت

که روزیش اندک شد و روی زرد

بیابان آموی لشکر کشید

فرود آمد از کوه چون تند سیل

که ناید ز پیران کسی سوی راه

کشد و باز زنده گرداند

از عقل برون ز شعر عاری

ز شورستان نیابد شهد شیرین

ز دستور پرسید و دستور گفت

هم از ماه دادم نشان هم ز مهر

بخواهد ربودن چو به نمود روی

که تا رستخیزش نباشد شکست

نیامد یکی بانگ از آن کوه باز

به نقشی که محمل کش آدمیست

خورشی جز دریغ و درد نبود

ز دشت سواران نیزه گزار

شدند از بسی گنج و گوهر گران

وگرنه ز یکسو بپرداز جای

همه روز او برخوشی بگذرد

گربه شد سرنگون ز زینانا

گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار

یا شود میر قلعه یا میرد

خردمند را با رعونت چکار

وز کدامین ره بدان درگه روی

بر شاه شد خواند درس از برش

کامد از زخم خورده‌ای رنجور

به پیروز بختی برآورد تخت

با غلط خواندگان غلط بازند

در این بد بود گر کسی را شکیست

مرد بود از دم زنان نشکیفت

کادیم از چهل روز گردد تمام

با سلیمان نشسته بد بلقیس

که از رهروان باز دارد گزند

کامد از بار آن خزانه به رنج

ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک

فروزنده ریگیست این ریگ بوم

که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش

همانا که یک پشته مانده دگر

چنین داد پاسخ بدو جنگجوی

بیامد پس لشکر افراسیاب

اگر شبدیز توسن را تکی هست

ترا زیور ایزدی در دلست

چنین داد پاسخ که او شد درشت

آلود به گه زبان خامه

جهان دیدگان را شدم حق شناس

به زیر سهی سرو و بید و خدنگ

گفت و گویی بهر کران افتاد

رخ شاه شد چون گل ارغوان

در آن پویه تعجیل میساختند

بلیناس داند چنین رازها

چو طالع نمود آن بلند اختری

آن زمان کورا عیان جویی نهانست

به دردی که زخمش پدیدار نیست

چو دیدیم کایشان گرفتند کوه

الله الله فتاد در موشان

با سمن سینگان سیم اندام

هر آنکو چهل روزه را نزد شاه

فرو خفت کاسایش آمد پدید

برو تا بنزدیک آن آبگیر

بدان گه بود بیم رنج و گزند

طبق پوش برداشت از خون در

به که با این درخت عالی شاخ

چو در چار بالش ندیدم درنگ

دگر دین یزدان پرستست و بس

چو آتش در او گرم دل گشت شاه

بر پی ناله شد چو ناله شنید

شه آن تخت را چون به خود ساز داد

شد پرستنده وان ورق برداشت

جوانمرد بود از پدر ناشکیب

بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد

زمین بوسه دادند بر شکر شاه

بودشان از جهان یکی فرزند

چو یکمه در ان بادیه تاختند

برد روزی مرا به خانه خویش

پشیمان شود هر که بردارش

بجز سفر اعظم که در بخردی

چو بیهوش بود او به یک راه نغز

چو امشب رسیدی تو مهمان ما

نیاید نبیند بسر بر کلاه

که دولت جوان بود و خسرو جوان

چو من با گراز اندر آیم بتیر

شد آسوده تا صبح صادق دمید

غلغلی در همه جهان افتاد

بر اندیشه‌ی رزم بگذاشت آب

ز تیزی نیز گلگون را رگی هست

می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ

که با ساوه شاه آشتی نیست روی

اندود به گه تمام نامه

جهان آفرین را نمودم سپاس

به زیور چه پوشی تنی کز گلست

بران کرده‌ی خویش بنهاد پشت

که گردون گردان برآرد بلند

که شد ساخته سد اسکندری

چو بیمار نالنده از بوی سیب

به زخمی که با مرهمش کار نیست

اندک اندک به جای نان می‌خورد

رهی بی قلاوز همی تاختند

نشستم در این چار دیوار تنگ

که بگیرید پهلوانانا

به رنج و به گنج و به آزرم کس

ازو نیز هم رخت پرداختند

پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

به کیخسرو مرده جان باز داد

و آن زمان کورا نهان جویی عیانست

به تندی در او کرد لختی نگاه

پای برداشت بر امید تمام

که صاحب طلسمست بر سازها

نشود دست هرکسی گستاخ

نشانی بد از مایه‌ی ایزدی

خسته در خاک و خون جوانی دید

به خرم دلی برگرفتند راه

دست و پایش گشاده از پیوند

گرفتیم دشت آمدیم این گروه

کرد برگی ز رسم و عادت بیش

ز در دامن شاه را کرد پر

دد و دام را کرد بیدار مغز

پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش

روانست حکم تو بر جان ما

موشکان طبل شادیانه زدند

پراگند هر سو هیونی دوان

پراگنده بر گرد کشور سوار

ملک گفت کارایش خسروی

بدانگه که از بیشه خیزد خروش

گه خورد و نهاد شعر نامش

بیامد بدرگاه و بنشست مست

چو پایان آن وادی آمد پدید

و گر مریم درخت قند کشته است

بدیشان فراوان بکرد آفرین

گر او جنگ را خواهد آراستن

بلیناس را گفت شاه این خیال

از آن مرحله سوی شهری شتافت

گر عیان جویی نهان آنگه بود

از پژوهندگان در گاهی

چو خوش دید دل را کشی می‌نمود

نبردم به سر عمر در غافلی

تا به جائی رسیدشان ناورد

به صبری که در ناشکیبا بود

بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر

ستوران ز نعل آتش انگیخته

سپاهی که هستند با نوش زاد

بدو گفت کاهریمنی سان توست

اولم خوان نهاد و خورد آورد

ز هر جو که انداختم در خراس

ز فرمان یزدان نگردد سرش

دگر باره زد نسبت هوش بخش

دست و پائی ز درد می‌افشاند

ازان کان چو گوهر گرای آمدند

گفت بلقیس کای رسول خدای

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

باز ماندن ز راه روی نداشت

چو صبح دوم سر بر افلاک زد

بر در شهر بست پیکر ماه

چنین است خود گنبد تیز گشت

این عزیمت که بشر بر وی خواند

نگهداشت آن پیر فرتوت را

ازان هر کس افکند در رخت خویش

شه از گوهر افشان آن کان گنج

به شرطی که چون آید آن ره نورد

یافت دارای دولت آگاهی

که آباد بادا به گردان زمین

رطب‌های مرا مریم سرشته است

ببوسید بر تخت و آمد به زیر

همیشه جز از می‌ندارد بدست

یکی مرد هشیار روشن روان

بجای خوی از سینه خون ریخته

به اندازه‌ی طالع و بخت خویش

هزیمت بود آشتی خواستن

می‌خواند به نزد خاص و عامش

به شرمی که در روی زیبا بود

چگونه نماید به مال بدسگال

که بسیار کس جست و آن را نیافت

کجا سر به پیچند چندین ز داد

مگر در هنرمندی و عاقلی

که ارسطو ز جاجست همچون درخش

بهر فتح و ظفر فراوانا

در تضرع خدای را می‌خواند

فرستاده با نامه شهریار

دهد چشم بینندگان را نوی

تو بردار گرز و بجای آر هوش

سرشت بدی نیست هم گوهرش

چو دیگر کسان سرخ یاقوت را

خدمتی خوب در نورد آورد

دری باز دادم به جوهر شناس

ور نهان جویی عیان آنگه بود

به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود

که بدانجای دل قرار آورد

چو گنجی روان باز جای آمدند

هم دران دیو بوالفضولی ماند

اگر جانی آتش بود جان توست

ره نه و رهروی فرو نگذاشت

شفق شیشه‌ی باده بر خاک زد

من و تو تندرست سر تا پای

سکندر به دریای اعظم رسید

تا درو عاشقان کنند نگاه

کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد

گهی کوه گیرند ازو گاه دشت

ز گوهر برآمودن آمد به رنج

به مشک سیه نقش زد بر حریر

دو هفته برآمد بفرمان شاه

ببینید گفت از چپ و دست راست

ببیژن چنین گفت گرگین گو

من ار شخص خود را چو گلشن کنم

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

طفلی به رفاقت پدر بود

گر او را دعوی صاحب کلاهی است

فروماند سرگشته بر جای خود

و دیگر که بدخواه گردد دلیر

ور بهم جویی چو بی‌چونست او

به فریاد فریاد آن یک نفس

ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند

زان هوسها که بود در بهرام

تا شب آن روز رفت کوه به کوه

دگر باره در کار عالم روی

تو در کنج کاشانه پنهان شوی

زهر دانشی دفتری خوانده‌ام

برین همنشانست پرهیز نیز

چو رفتند یک ماه از آن راه پیش

هزار آفرین بر سخن پروری

شاه موشان بشد به فیل سوار

هرکه را رغبت اوفتد خیزد

نخواندی که جان چون سفر ساز گشت

تو آن را جز از باد و بازی مدان

خردمند گفت این چنین پیکری

پیش آن شاهدان قصر بهشت

جوانی و شاهی و بخت بلند

روزکی چند می‌شدند بهم

بیاراست این برکه‌ی لاجورد

نازنین را ز سر برون شد ناز

در آن ژرف دریا شگفتی بماند

چیست فرزند ما چنین رنجور

شگفتی بسی دید شه در نهفت

هرچه بایست بود بر خوانش

ارسطو نخستین ورق در نوشت

پسند آمدش کان سخنهای چست

سکندر چو راز رقیبان شنید

به صندوق زادش نهان کرده بود

لشگر از پیش و پس خروشانا

که بالا و پهنای لشکر کجاست

بجنبید در پادشاهی سپاه

که بر سازد از هر جوی جوهری

که پیمان نه این بود با شاه نو

کز معنیش اندکی خبر بود

زین خبر در دلش نماند آرام

شکیبنده چون شخص بیجان شوی

مرا نیز از قصب سربند شاهی است

گزاف زنان بود و رای بدان

چوبیند که کام توآمد بزیر

شما را به خود چشم روشن کنم

روان شد سراپرده‌ی خسروی

غرفه‌ای بود برکشیده ز خشت

چو راند سوی جنگ قیصر سپاه

که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد

چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام

که نفروشد او راه یزدان به چیز

سم باد پایان شد از پویه ریش

که گنجور خانه در آن خیره ماند

که نومید باشد ز فریادرس

خون خود را به دست خود ریزد

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

آن زمان از هر دو بیرونست او

سفال زمین را به ریحان زرد

پیش آن زخم خورده رفت فراز

به نرخ ره آوردش آورده بود

دست و پائی ز تندرستی دور

نداند نمودن جز افسونگری

آمد از جان و از جهان به ستوه

که نتوان ازان ده یکی باز گفت

به جز از آرزوی مهمانش

که یونانیش اوقیانوس خواند

وانفضولی نکرد یک مو کم

چرا خوش نباشد دل هوشمند

از آن کس که آمد بدو بازگشت

رهی دید باز آمدش ناپدید

به دعوی گه حجت آمد درست

نخواهد جز ایرانیان را به جنگ

چو بازآمد از هر سوی رزمساز

نخواهم کردن این تلخی فراموش

نبینی که چون بشکفد نوبهار

گه رزم چون بزم پیش آوری

زان حسن سخن چو غنچه بشکفت

هم آخر به نیروی بخت بلند

که من در دل آن دارم ای هوشمند

بامدادان عنان به صحرا داد

تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی

گشادم در هر ستمکاره‌ای

بفرمود تا کرسی زر نهند

بر آن کار چون مدتی برگذشت

گفت ویحک چه کس توانی بود

به صدقی که روید زدین پروران

محیط جهان موج هیبت نمود

گربه را هر دو دست بسته بهم

هران کس که ترساست از لشکرش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

بفرمود شب بزمی آراستن

تو برداشتی گوهر و سیم و زر

چون ز هرگونه خوردها خوردیم

فلاطون دگر نامه را نقش بست

بدو گفت زین ده کدامست شاه

تر و خشکی اشک و رخسار من

خواجه بر غرفه رفت و بست درش

از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟

در بیابان گرم و بی‌آبی

اگر شاه خواهد شتاب آورم

چون جهان سپید گشت سیاه

دران شب که از رای برگشتگی

درد او را دوا شناختنیست

حدیث سرافیل و آوای صور

چون به هر تخت گیر و تاجوری

بدان راهش آنگه نیاز آمدی

چو دانست کوهست خلوت گرای

چو ز آتش بود جنبش جان نخست

سرو را باد و باد را پا داد

همی از پی کیش پیچد سرش

که جان شیرین کند مریم کند نوش

همان جام فرخ برابر نهند

جهان شد به ایران بر از روم تنگ

بازگشتند رهبران ز برش

بتازید یک ماه بر کوه و دشت

نگفتم که ده میشد از راه دور

به فرمانبری ماند این داوری

سوی نیکویها نماینده راه

سپاه از گله رست و شاه از گزند

می و مجلس و نقل در خواستن

به وحیی که آید به پیغمبران

زین حکایت رسیده شد خبری

ندانم در مرگ را چاره‌ای

که آن اژدها را رسانم گزند

زگیتی بر آمد سراسر خروش

هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی

تو بستی مرین رزمگه را کمر

به کهگل براندود دیوار من

با کلاف و طناب و ریسمانا

راهرو نیز باز ماند ز راه

چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟

سخن از هر دری فرو کردیم

بدو چشم روشن شود روزگار

این‌چنین خاکسار و خون‌آلود

درآمد به اندیشه سرگشتگی

چون‌شناسی علاج ساختنیست

سر اژدها در طناب آورم

مغزشان تافته ز بی‌خوابی

ز هر دانشی کامد او را به دست

چنین گفت با شاه گردن فراز

از آن پیشتر جای رفتن نبود

خندید و نهفته با پدر گفت

کزو یک تن رفته باز آمدی

به دوزخ توان جای او باز جست

پیاده به خلوتگهش کرد رای

چنین داد پاسخ که آن دشمنی

که چندین سپه را برین دشت جنگ

یکی درجست و دریا در کمین یافت

تن اینجا به پست جوین ساختن

بدو گفت هرمز که پس چیست رای

کاین مردک غلتبان چه چیز است

پدید آمد آراسته منزلی

جوان آن در بسته را باز کرد

چون تمنای آن تماشا داشت

آنچ گویی و انچ دانی آن تویی

بدان ره کزو نیست کس را گزیر

چو کرسی نهاندند و خسرو نشست

برون برد شه رخت از آن سنگلاخ

در مغاکی خزید و لختی خفت

بجز مرگ هر مشکلی را که هست

ز حیرت در آن کار سرگشته ماند

شاه گفتا بدار آویزند

چنینست کیش مسیحا که دم

بشبگیر گاه خروش خروس

از آن نکته‌ها مردم تیزهوش

چو بیژن شنید این سخن خیره شد

میزبان چون ز کار خوان پرداخت

شد آگه که دانای دستان نواز

چنین داد پاسخ که راه خرد

سریری ملک را سوی بزم خواند

بود در ناف غرفه سوراخی

هر آن گنج کارد به تنها برم

می‌دویدند با نفیر و خروش

جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای

این ستم بر جوانی تو که کرد

سوم درج را کرد سقراط بند

بر تمنای آن حدیث گزاف

چو گوینده دیگر آن کان گشاد

جبرئیلت چو آورد پیغام

فرو رفتن آفتاب از جهان

دگر آنکه گفتی به وقت فراغ

شد آن گنج را دید در گوشه‌ای

رفت جائی که آن تمنا داشت

زنی تیز و گردد کسی زو دژم

یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت

به جام جهان بین کشیدند دست

به طبعست و پرخاش آهرمنی

روشنی تافته درو شاخی

که از دیدنش تازه شد هر دلی

به دستان بر او داشت پوشیده راز

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

ز هر دانشی بی‌گمان بگذرد

به چاره گری چاره آمد به دست

برو گر توانی بکن چاره‌ای

عمارت‌گهی دید و جایی فراخ

سر نهادند مرم از اطراف

بدان راهبر کو بود دستگیر

وزین در سخن با وی آغاز کرد

ز هر سوی برخاست آوای کوس

خویش رابشناس صد چندان تویی

همه چشمش از روی او تیره شد

دل آنجا به گنجینه پرداختن

این سگ روسیاه نادانا

وینچنین زینهار بر تو که خورد

به کنجی نشینم به تنها خورم

تا رسیدند از آن زمین به جوش

به نیکوترین جایگاهی نشاند

روی خویش از روند کان نهفت

زهر جوهری کان بود دلپسند

بیش از اندازه پیشکشها ساخت

پر از لعل و پیروزه کردند گوش

این حکایت بدو بگوی تمام

که عنوان آن نامه را کس نخواند

علف باید و ساز و جای درنگ

در آن ژرف دریا نبودی نهان

اینها که کند بیان چه چیز است

اساسی دگر باره نتوان نهاد

فرو مردن جان بود چون چراغ

ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز یک سو بدریای گیلان رهست

همه ساله نباشد سینه بر دست

چو ساقی چنان دید پیغام را

چنین داد پاسخ که گر بدسگال

اینست اگر ز شعر مطلوب

کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک

تو را نیز از آن قسمتی بامداد

گفت بهرام کارزو داریم

تو بدو بشناس او را نه به خود

جهاندار با ره بسیچان خویش

به بازی نبردم جهان را به سر

در آن زرعگه کشتزاری شگرف

ناگه آواز پای اسب شنید

به آن در کزین درگذشتن به دوست

چو گشت این سه فهرست پرداخته

گربه چون دید شاه موشانرا

نه پروای رای مسیحابود

بزرگان هر کشوری با سپاه

خردمند شدسوی آتشکده

ببیشه درآمد بکردار شیر

هرکس از گرمی جوانی خویش

ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست

همان خوی نیکوکه مردم بدوی

می لعل بگرفت با او به دست

خیر گفت ای فرشته فلکی

خبر داشت کان رفتن ناگهان

به درختی سطبر و عالی شاخ

دعا تازه کردند بر جان او

چشم خواجه ز چشمه سوراخ

ز شغل جهان گشت مشغول خواب

تا چو از حضرت تو گردد باز

چو با چشمه شه آشنائی نیافت

وانچه من دادمش به هم پیوست

غلط گفته‌ای جان علوی گرای

کز این آمدن شه پشیمان شدست

حجابی مغانی بد آن آب را

که هنرهات پیش چشم آریم

به فرجام خصمش چلیپا بود

به هرجا گرد رانی گردنی هست

ز باده برافروخت آن جام را

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

چشمه تنگ دید و آب فراخ

ره آورد چشم از ره آورد پیش

نمیرد ولیکن شود باز جای

بپیچد سر از داد بهتر به فال

بماند همه ساله با آب روی

که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک

چنین تا شدند از می آنروز مست

مرا و ترا بازگشتن به دوست

پیشم آورد و عذر خواه نشست

نوازش گرفته ز باران و برف

برآسوده از تابش آفتاب

نهادند سر سوی درگاه شاه

راه از و خیزد بدو نه از خرد

کمان را بزه کرد مرد دلیر

که شغلی دگر بود جز خواب و خور

غیرتش شد چو دیگ جوشانا

بر سر راه شد سواری دید

دهم تا دلت گردد از تاج شاد

سبز و پاکیزه و بلند و فراخ

سیاه اژدها دید سر بر زده

گر پری زاده‌ای وگر ملکی

ز سختی کشی سست پیمان شدست

لوح محفوظ را بجوید راز

به جان باز بستند پیمان او

داد بر باد زندگانی خویش

که آن پرده‌ی کژ بدو گشت راست

چراگاه اسبان و جای نشست

کسی راست کو را سر آید جهان

گوساله‌ی ماست شاعر خوب

سخنهای با یکدگر ساخته

سوی چشمه‌ی روشنایی شتافت

نپوشیدی از دیدها تاب را

کدامست وچون بایدت مرد جنگ

بدین روی جیحون و آب روان

نبودم عاشق ار بودم به تقدیر

به بخشش درآمد کف مرزبان

چه گفت آن گرانمایه‌ی نیک رای

بگذار که شاعری نه اینست

به نادیدن روی دمساز تو

تماشای او در دلش کار کرد

نازنین را که آن همه رم و رام

واصفان را وصف او درخورد نیست

بیایید گو خاک را زر کنید

از آن بردباری کز او یافتند

دگرگونه دید آن زمین را سرشت

مرکب خویش گرم کرده سوار

ز سبزی و تری و تابندگی

حکایت ز شخصی که او جان سپرد

همچو شیری نشست بر زانو

دگر هرکه هست از پراگندگان

در گنجهای کهن باز کرد

بر خسرو آورد با رای و هوش

چو ابر بهاران بغرید سخت

سبزه در زیر او چو سبز حریر

من و زنگی اندر سخن گرم رای

وزین گوهران گوهر استوار

چو آن اژدها در بلیناس دید

کرده بر هر طرف گل افشانی

چو شد حرف آن نسبت او راه درست

گفت چندین نورد گوهر و گنج

نخفتم شبی شاد بر بستری

کار من طرفه بازیی دارد

مثل زد که هر کس که او زاد مرد

چاره‌ای کو علاج را شاید

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

هرکه در راه او نهادی گام

فلک هر شبان روزی از چشم دور

سپه نیز بر حکم فرمان شاه

ز تاریکی آمد دلش را هراس

بود بهر شکنجه‌ی بهرام

بدآموز و بدخواه و از بندگان

پشیمانم خطا کردم چه تدبیر

به فرمان او پاک بشتافتند

ز مردان شیرافگن تیز چنگ

در دگر دست مرکبی رهوار

بر او جان و دل را شتابندگی

که ناگه به گوش آمد آواز پای

که بیداد را نیست با داد جای

تن خشندی دیدم از روزگار

به محرومی گوش از آواز تو

ره آبگینه بر الماس دید

مداوای جان سکندر کنید

به تو آن چاره ساز بنماید

هم آب روان دید هم کار و کشت

چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

لایق هر مرد و هر نامرد نیست

فرو ریخت پیکان چو برگ درخت

که بر یاد کیخسرو این می بنوش

کند آن ریسمان به دندانا

قصه من درازیی دارد

به پایش بجنباند و بیدار کرد

بر نسنجیده هیچ گوهر سنج

که نگشادم آن شب ز دانش دری

سیم ساقی و نار پستانی

بپیچید و بنهاد در یک نورد

گشتی از زخم تیغ دشمن کام

در گنج بگشاد بر میزبان

دیده از دیدنش نشاط پذیر

ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد

خورش آورد مرد روشن روان

که هنجار خود را نداند قیاس

آیین سخن نه اینچنین است

نبشت آن او آن خود را بشست

به باز آمدن برگرفتند راه

به دریا درافکندی از چشمه نور

چنین داد پاسخ که جنگی سوار

میان اندرون ریگ و دشت فراخ

مزاحی کردم او درخواست پنداشت

برانگیخت آن جادوی ناشکیب

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

از شعر تو شروه لران به

همه راه بر باغ و دیوار نی

چو با گور گیران ندارند زور

زان تمنای شه که در خور یافت

عجز از آن همشیره شد با معرفت

ز تاراج آن سبزه پی کرده گم

بخور کاختر فرخت یار باد

ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای

روشنانی چراغ دیده همه

به آن آرزو کز منت بس مباد

ز جا جستم و در خزیدم به کنج

موشکان را گرفت و زد بزمین

از ایشان یکی برتری رای نیست

همه لشکر از گنج و دینار شاه

ضمیرم نه زن بلکه آتش‌زنست

برفت از پس خوک چون پیل مست

هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

وزیشان امیدست آهسته‌تر

به آیین جمشید هر روز شاه

مردم از تشنگی و بی آبی

بگویند جان داد و این نیست زرق

آکنیده خمی سفال درو

غنی کردش از دادن طوق و تاج

چون درآمد به نزد ماهان تنگ

بدو گفت برخیز و با من بساز

مگر این طفل رستگار شود

به اقرار او مغز را تازه کرد

من که قانع شدم به اندک سود

تواند درون رفت بی رهنمون

به ما در فرو رفتن آفتاب

همان پویه در راه نوشد که بود

جای جولان خویشتن دریافت

برآسوده از رنج و شایسته‌تر

دروغی گفتم او خود راست پنداشت

که مریم صفت بکر آبستنست

نباید که سیر آید از کارزار

تشنه را جهد کن که دریابی

بدین عاجزی کاین چنین کس مباد

به پای خود آیند گوران به گور

که با آتش آب اندر آری به جوی

دم باد با رای ایشان یکیست

برونم جهاند ازین تنگنای

شدی بر سر گاه هر صبحگاه

سپنج ستوران بیگانه سم

این همه دادنم ز بهر چه بود

گله در گله کس نگهدارنی

ز داده بود تا فرو مرده فرق

بسر بر نهادند گوهر کلاه

کو نه در شرح آید و نه در صفت

یکی خنجر آب داده بدست

همش تاج زر داد و هم تخت عاج

که شدندی به خاک یکسانا

خوشتر از میوه رسیده همه

برون آمدن را نداند که چون

نشد آن قلعه را طلسم گشای

بسی جادوئیهای مردم فریب

پیکری دید در خزیده به سنگ

گهی خار در خاطرم گه ترنج

به سلامت امیدوار شود

بدین جام دستت سزاوار باد

آبی‌الحق خوش و زلال درو

که تا از جهانت کنم بی نیاز

سراپرده و خیمه بر سوی کاخ

مدارای او بیش از اندازه کرد

گر قطع شود ترا زبان به

به آن درجها دست کردی دراز

اشارت به چشمه است و دریای آب

همان مادیان پیشرو شد که بود

همان بزمش آید همان رزمگاه

دلش تازه‌تر گشت زان آگهی

دل من هست از این بازار بی‌زار

مکلل به گوهر قبائی پرند

وگر خود دگرگونه باشد سخن

در شروه اگر هزار حال است

جوانی در آن کشته چون شیرمست

ز جان درگذر کان فروغیست پاک

گشت همراه شیر گیری شاه

قسم خلق از وی خیالی بیش نیست

بلیناس کو تا به افسونگری

نوازش همی کرد با بندگان

به داد آفرینی که دارنده اوست

گفت کای ره‌نشین زرق نمای

ز لشگر یکی دست برزد فراخ

سکندر چو دانست کز هر علوم

لشگر از یکطرف فراری شد

وزین گوهران آز دیدم به رنج

به بر گستوان و بجوشن چو کوه

تقاضای آن شوی چون آیدش

همه جنگ را پیش او تاختند

وانکه لختی نمود چاره‌گری

درآمد سیه چهره‌ای چون زگال

به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد

چو شه جام را دید بر پای خاست

هر عروس از ره دل‌انگیزی

بخندید دانا کزین داوری

چون که دید آن فضول آب زلال

نشد کارگر هیچ در چاره ساز

آب اگر نیست رو که من مردم

همان چشمه گرم کو راست جای

شد سلیمان بدان سخن خوشنود

ز گنجینه‌ی هر ورق پاره‌ای

چیست پاداش این خداوندی

گه تیر خوردن عقاب دلیر

چهل روز دیگر چو رفت از شمار

جوانمرد را پیر دیرینه گفت

نازند راه آوان زان راه

که همواره سیری نیابد ز گنج

قسم خواهی به دادار و به دیدار

بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست

شهی نو گزیند سپهر کهن

کرده بر سور خود شکر ریزی

کند چاره‌ی جان اسکندری

به دریا حوالت کند رهنمای

برخشنده روز و شبان سیاه

برو زین سخنها مکن هیچ یاد

همان جان ده و جان برآرنده اوست

نگه داشت آیین فرخندگان

برهنه سروپای بیلی به دست

روزکی چند منتظر می‌بود

کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ

ز نور الهی نه از آب و خاک

شدند انجمن لشکری همگروه

زو خبر دادن محالی بیش نیست

زمین را بدندان برانداختند

چو پروین به گوهر کشی ارجمند

شاه از یک جهت گریزانا

چه کسی و چه جای تست اینجای

که هست اندرین پرده رازی نهفت

همچو ریحان تر میان سفال

که از سنگ و آهن برون آیدش

ور یکی قطره هست جان بردم

فلاطون شد استاد دانش به روم

هم فسونش ز چاره شد سپری

سوی جادوی خویشتن گشت باز

حکم کن تا کنم کمربندی

به ار جز منی را به دست آوری

بیامد بدرگاه شاهنشهی

به پشت اندر آورده یک پشته مال

در شعر تو یک ادا محال است

پدید آمد آن تیرگی را کنار

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

به پر خود آید ز بالا به زیر

چونیرو ببازوی خویش آوریم

سپهدار خود دیده بد روزگار

سخن را رشته بس باریک رشتم

بر آن جام عقدی ز بازوی خویش

نگردد بهنگام نیروش کم

زین حسن سخن زبان بیاموز

که چون این وثیقت رسد سوی تو

چو آبی به یکجا مهیا شود

چو زد آهو بسی و گور انداخت

کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند

ز خوبی و چالاکی پیکرش

فرستاد نامه به هر کشوری

کجا شد فلاطون پرهیزگار

گر خبر باز دادی از رازم

نچیده یکی میوه‌تر هنوز

بر افزود پایش در آن سروری

از میان رفت فیل و فیل سوار

بدو گفت شاه از هنرها چه به

چو شد کار لشکر همه ساخته

ز پیروزه جامی ترنجی نمای

ز دندان همی آتش افروختند

گفت با بشر کای خجسته رفیق

دگر گونه هندو سخن کرد ساز

که پوشیده رویان او در نهان

هر آن جادویی کان نشد کارگر

اژدهائی نشسته بر گنجش

چو هنگام رفتن رسد شاه را

چونکه جبریل گشت هم نفسش

بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر

ساقی نوش لب کلید نجات

کسی کو نهد دل به مشتی گیا

گرچه بگشاد از آن طلسمی چند

برون آمد از زیر ابر آفتاب

جان یکی دارم ار هزار بود

نهادش به سختی ز گردن به زیر

چو عاجز شدی رایش از داوری

وزیشان دل شاه پرداخته

نرفتی بگفتار آموزگار

تو گفتی که گیتی همی سوختند

برافشاند و بنشست و بنهاد پیش

لحن آهو نواز را بنواخت

راه و روش بیان بیاموز

و گرچه در شب تاریک رشتم

شود حوضه و در به دریا شود

هنر هرچ داریم پیش آوریم

که گردد بدو مرد جوینده مه

سزاوار تاج کیانی سرش

به هر مرزبانی و هر مهتری

ز بسیار واندک نباشد دژم

ور نه حالی سرت بیندازم

مگر نکته‌ای با من آرد به کار

نگردد بگرد تو چون آسیا

نگیرد گره طاق ابروی تو

سرآرند برخویشتن بر زمان

ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز

به سختی توان زادن از راه فکر

مخزن تاج و تخت و ایوانا

باز پرسم بگو که از چه طریق

به پرسیدن خوابش آمد نیاز

هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند

که یک نیمه نارنج را بود جای

به ترنجی رسیده نارنجش

بدان تا برون آورد راه را

باز گفت آنچه بود در هوسش

به جادوی خود باز پس کرد سر

دادش آبی به لطف آب حیات

ز بی آبی اندام خسرو در آب

بر دگرها نگشت نیرومند

برو گردنی سخت چون تند شیر

هم در این کفه کم عیار بود

ز فیض خدا خواستی یاوری

به نزد خودش داد بالاتری

هست این قصه‌ی عجیب و غریب

بیاراست قلب و جناح سپاه

نخستین ازان لشکر نامدار

به چاره‌گری زیرک هوشمند

گرازی بیامد چو آهرمنا

بر حدت طبعم آفرین کن

دگر گفت کای شاه نوشین‌روان

چو قرص جوین هست جان پرورم

چنین تا کی چو موم افسرده باشم

برتر از علمست و بیرون از عیانست

نه از پاک یزدان نکوهش بود

سخن گفتن بکر جان سفتن است

فروزنده بیلش چو زرین کلید

نار پستان بدید و سیب زنخ

آهوان رمیده با دل ریش

معیب بود تا بود در مغاک

نمودار والیس دانا کجاست

چنین داد پاسخ که هر کو ز راه

مصیبت نداری نپوشی پلاس

گرائیدشان دل به افسون خویش

سواری دگر گوسپندی گرفت

رفت و آورد جبرئیل درود

یکی مادیان بایدش تندرست

هم ایوان او ساز زندان اوی

یکی نصفی لعل مدهون به زر

گشت ماهان ز بیم او لرزان

که بیننده‌ی خواب را در خیال

گفتم ای خواجه این غلامی چیست

در آن تخت بی تاجور بنگریست

تشنه گرم دل ز شربت سرد

دوید از پس آنچه روزی نبود

این سفالین خم گشاده دهان

از آن پیش کان پشته را باز کرد

از سر بی‌خودی و بیرائی

نشست اولین روز بر تخت عاج

یادگار عبید زاکانا

ابا آنک بردند فرمان اوی

پای کوبان درامدند ز پیش

به از نار دانه چو یک نارتر

برافروزم و گر نه مرده باشم

تخمی افشاند چون کشاورزان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

چو روزی نباشد دویدن چه سود

بداند مگر کین گزند از چه خاست

نگردد بود با تنی بیگناه

نه شرم از یلان چون پژوهش بود

نه هر کس سزای سخن گفتن است

نشان برومندی از وی پدید

در سر کار شد به رسوائی

تبش کرد و زان کار بندی گرفت

یکی نیمه زان شوربا باز خورد

به هنجار منزل شوی ره شناس

زانک در قدوسی خود بی‌نشانست

سواران شمشیر زن سی هزار

بر آن جام می بی باده لختی گریست

زره را بدرید بر بیژنا

خورد بر قدر آنکه شاید خورد

معلق بود چون بود گرد خاک

پخته‌تر پیشم آی خامی چیست

فسون فساینده را کرد بند

نام آن سیب بر نبشته به یخ

که زادن همان باشد او را نخست

تا به لب هست زیر خاک نهان

امان دادشان از شبیخون خویش

از که؟ از کردگار چرخ کبود

چه نیرو برون آورد پروبال

طلایه که دارد ز دشمن نگاه

غم گرده‌ی گندمین چون خورم

گر هجو کسی کنی چنین کن

به تارک برآورده پیروزه تاج

بدر بر یکی مرد بد از نسا

همان ساقه و جایگاه بنه

به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ

به دری سفالینه‌ای سفته گیر

چو ناکشته ز ایراینان ده هزار

زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت

گهی بیل برداشت گاهی نهاد

نگه کرد همزاد او خفته بود

چو سوی خویش خواندشان به سرود

زنده شد جان پژمریده او

سکندر چو زین عبرت آگاه گشت

به وقتی که آن طالع آید بدست

نپیچی به ناله نگردی ز راه

در گنج یک سر بدو برمبند

بخوانید سقراط فرزانه را

به دنبال روزی چه باید دوید

گزین کرد خسرو برستم سپرد

در ترازوی مرد با فرهنگ

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت

گه از بی شرابی گه از بی شهی

بیابد ز گیتی همه کام ونام

که منزل به منزل رود کوه و دشت

گفت کای ره‌نورد خوب خرام

ز لعل و زمرد یکی تخته نرد

وآب این خم بگو که تا به کجاست

چو زاده شود کره باد پای

بود در روضه گاه آن بستان

جهانرا به فرمان خود رام کرد

گفت کاین را دوا دو چیز آمد

در آن بحر کورا محیطست نام

بی‌مرادی کزو میسر شد

بر آن راهرو نیم جوبار نیست

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

پرده خواب راست کرد به رود

همان میسره راست با میمنه

خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ

مثل زد بر آن جام و تخت تهی

بتابیم خیره سر از کارزار

وگر چه چنین خوار شد ارجمند

کنی در سرانجام گیتی نگاه

تو بنشین که خود روزی آید پدید

پرستنده و کاردار بسا

چمنی بر کنار سروستان

ز خشک و ترش دست کوتاه گشت

کزو جادوئی را دراید شکست

گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد

از انجام فرجام و آرام و کام

گشاید مگر قفل این خانه را

معلق بود آب دریا مدام

بدو گفت کای نامبردار گرد

چند برنای خوب در سر شد

همی سود دندان او بر درخت

سرودی به گرمابه در گفته گیر

چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت

سرش باز برند حالی بجای

گوش کن سرگذشت بنده تمام

در آن رام کردن کم آرام کرد

این محقر چه وزن دارد و سنگ

ببیند جهان در جهان سرگذشت

شاد گشت آن چراغ دیده او

بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد

کوه پایه نه گرد او صحراست

همان کرد با او که او گفته بود

وان دو اندر جهان عزیز آمد

که او را یکی جو در انبار نیست

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

درم ماند بر وی سیصد هزار

بیاراست لشکر گهی شاهوار

لب آنکس را دهم کو را نیاز است

که بی تاجور تخت زرین مباد

چه گوید تو را دشمن عیبجوی

هیچ کس را درخودی و بی‌خودی

جهاندار خواندش به آزرم و گفت

چو خورشید پوشد جمال را جهان

در زمان کان نفس فرو بردند

دیده‌ای را کنده بود ز جای