بخت این کند که رای تو با ما یکی شود | تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود | |
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن | کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود | |
آن را مسلمست تماشای نوبهار | کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود | |
ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج | پایت ضرورتست که در مهلکی شود | |
سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد | گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود |