آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
|
|
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
|
آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی
|
|
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
|
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
|
|
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
|
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
|
|
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
|
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
|
|
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
|
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
|
|
الا به سر خویشتنت کار نباشد
|
سهلست به خون من اگر دست برآری
|
|
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
|
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
|
|
مه را لب و دندان شکربار نباشد
|
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
|
|
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
|
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
|
|
صوفی نپسندند که خمار نباشد
|
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی
|
|
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
|
عطار که در عین گلابست عجب نیست
|
|
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
|
مردم همه دانند که در نامه سعدی
|
|
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
|
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
|
|
کان یار نباشد که وفادار نباشد
|