بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد | دریای آتشینم در دیده موج خون زد | |
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل | بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد | |
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت | گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد | |
دیوانگان خود را میبست در سلاسل | هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد | |
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد | دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد | |
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک | هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد | |
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی | کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد |