هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
|
|
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
|
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
|
|
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
|
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
|
|
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد
|
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
|
|
دیوانهام کند چو پری وار بگذرد
|
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
|
|
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
|
بازار حسن جمله خوبان شکستهای
|
|
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد
|
غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
|
|
الا دمی که در نظر یار بگذرد
|
آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
|
|
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد
|
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
|
|
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
|
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
|
|
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد
|