بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
|
|
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
|
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
|
|
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
|
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
|
|
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
|
گفتم لب تو را که دل من تو بردهای
|
|
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
|
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
|
|
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
|
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
|
|
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
|
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
|
|
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
|
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
|
|
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
|