کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
|
|
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
|
باد بوی گل رویش به گلستان آورد
|
|
آب گلزار بشد رونق عطار برفت
|
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم
|
|
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
|
بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
|
|
که مرا در حق این طایفه انکار برفت
|
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
|
|
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
|
آخر این مور میان بسته افتان خیزان
|
|
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت
|
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
|
|
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
|
به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
|
|
دلش از دست ببردند و به زنار برفت
|
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
|
|
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت
|
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
|
|
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
|