ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش
|
|
چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
|
همچو شانه بستهی هر تارهی مویی مشو
|
|
همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
|
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو
|
|
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
|
همچو طوطی هر زمانی صدرهی دیبا مپوش
|
|
پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
|
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش
|
|
تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش
|
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو
|
|
بندهی هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش
|
عاشق جانی به گرد حجرهی جانان مگرد
|
|
با جعل خو کردهای رو، طالب گلشن مباش
|
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر
|
|
طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش
|
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان
|
|
تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش
|
سید آل نظیری آن امام راستین
|
|
پیشوای راستان صاحب کلام راستین
|
ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش
|
|
عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش
|
چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او
|
|
یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش
|
یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو
|
|
یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش
|
یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو
|
|
ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش
|
گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست
|
|
همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش
|
ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت
|
|
یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش
|
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
|
|
یار در غارست با تو غار گو پر مار باش
|
سینهی فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد
|
|
دیدهی دیوانگان را گل چه باشی، خار باش
|
ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست
|
|
همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش
|
مدح خواجهست این قصیده اندرین دعوی مکن
|
|
خواجه این معنی نکو داند تو زیرکسار باش
|
آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری
|
|
قرة العین جهان صاحب قران شاعری
|
ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن
|
|
صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن
|
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی
|
|
روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
|
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست
|
|
بر در کعبه حدیث عقبهی شیطان مکن
|
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق
|
|
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن
|
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار
|
|
چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن
|
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد
|
|
راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن
|
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز
|
|
گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن
|
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند
|
|
چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن
|
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی
|
|
هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن
|
صحبت حور ارت باید کینهی رضوان مجوی
|
|
تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن
|
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
|
|
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام
|
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای
|
|
آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای
|
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست
|
|
هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای
|
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس
|
|
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای
|
زو گزیدهتر نبیند هیچ کس معنی گزین
|
|
زو ستودهتر نیابد هیچ کس مردمستای
|
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل
|
|
قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای
|
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان
|
|
در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای
|
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن
|
|
آب گردد استخوان ناچار در حلق همای
|
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو
|
|
همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای
|
معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب
|
|
این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای
|
خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج
|
|
شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای
|
شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست
|
|
شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست
|
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر
|
|
لفظها دیدم فصیح و نکتهها دیدم غور
|
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او
|
|
لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر
|
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب
|
|
وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر
|
اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر
|
|
شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر
|
از قفای بحتری از حله در تا قیروان
|
|
بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر
|
مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح
|
|
ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر
|
معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف
|
|
خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور
|
از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون
|
|
زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر
|
هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران
|
|
مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر
|
مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب
|
|
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر
|
آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری
|
|
بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری
|
شعر او همچون سلامت عالم آراید همی
|
|
نکتهی او چون سعادت شادی افزاید همی
|
نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود
|
|
گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی
|
مادر بد مهر گفتستند عالم را و من
|
|
این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی
|
کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک
|
|
هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی
|
هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود
|
|
از میان جان و دل گوید چنین باید همی
|
سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند
|
|
مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی
|
آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان
|
|
گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی
|
زین شگفتی من خود از اندیشه حیران ماندهام
|
|
تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی
|
گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن
|
|
چون به عالم هر که دانایست بستاید همی
|
در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه
|
|
از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه
|