آتش عشق بتی برد آبروی دین ما
|
|
سجدهی سوداییان برداشت از آیین ما
|
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی
|
|
لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
|
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ
|
|
مایهی مهرش عطا دادست ما را کین ما
|
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او
|
|
او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
|
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را
|
|
لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهی دین ما
|
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهی مزاج
|
|
لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
|
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین
|
|
هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
|
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام
|
|
کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
|
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح
|
|
لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
|
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام
|
|
ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
|
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
|
|
هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
|
آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد
|
|
حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد
|
لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما
|
|
یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد
|
رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی
|
|
وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد
|
یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم
|
|
تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد
|
سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح
|
|
جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد
|
نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا
|
|
در جهان روز کوری حجرهای بنیاد کرد
|
جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام
|
|
دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد
|
مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد
|
|
عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد
|
این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس
|
|
لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد
|
لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری
|
|
یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد
|
آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد
|
|
کز جمال روی خوب او بود مه را جمال
|
شمسهی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر
|
|
آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
|
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت
|
|
لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
|
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا
|
|
مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
|
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی
|
|
وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
|
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید
|
|
لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
|
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار
|
|
یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
|
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ
|
|
مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
|
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو
|
|
حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
|
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار
|
|
مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
|
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت
|
|
دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر
|
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
|
|
نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
|
یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را
|
|
بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
|
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج
|
|
نور او روشن همی دارد ره همنام را
|
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه
|
|
مایهی خونی نماند اندر جگر ضرغام را
|
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر
|
|
حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
|
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد
|
|
من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
|
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او
|
|
دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
|
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که
|
|
تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
|
سایهی او روز کوشش خاره گرداند چو موم
|
|
همت او روز بخشش صبح بخشد شام را
|
لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان
|
|
اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را
|
مایهی فضلش به دست آورد تیر چرخ را
|
|
رایت رایش شکست آرد کمان سام را
|
زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب
|
|
پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال
|
فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم
|
|
یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم
|
خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس
|
|
فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم
|
روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور
|
|
یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم
|
آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات
|
|
آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم
|
لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب
|
|
لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم
|
سیم بخشد شاعران را همتش بیگفتگوی
|
|
دوست دارد زایران را سیرتش بیترس و بیم
|
نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند
|
|
جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم
|
تافته هرگز نبینی میم و را و دال را
|
|
یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم
|
شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب
|
|
کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم
|
چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش
|
|
نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم
|
آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش
|
|
نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال
|
ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام
|
|
همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام
|
عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا
|
|
اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام
|
آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس
|
|
روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام
|
لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه
|
|
ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام
|
دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت
|
|
عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام
|
یافهگویان را ز راه لطف بدهی آب و نان
|
|
مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام
|
جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس
|
|
یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام
|
نکتهی یک دانشت را مشتری سازد کلاه
|
|
وعدهی یک بخششت را آسمان باشد غلام
|
وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا
|
|
لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام
|
رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص
|
|
یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام
|
در دها و در سخا و در حیا و در وفا
|
|
در جمال و در کمال و در مقال و در خصال
|
ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال
|
|
لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال
|
لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ
|
|
یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال
|
همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط
|
|
فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال
|
دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار
|
|
یافه باشد شاعران را بیقبولت قیل و قال
|
تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات
|
|
آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال
|
ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز
|
|
سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال
|
لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا
|
|
همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال
|
یافتی علمی چو نفس ذات کلی بیکران
|
|
اینت علمی بینهایت وینت فضلی با کمال
|
از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز
|
|
در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال
|
لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو
|
|
گوهرت را از سواد سود شست و میل مال
|
لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد
|
|
بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال
|
دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو
|
|
لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو
|
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس
|
|
یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو
|
لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ
|
|
لولو شکر نثار جان کند مرجان تو
|
تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا
|
|
آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو
|
یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه
|
|
روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو
|
نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر
|
|
مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو
|
تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت
|
|
دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو
|
ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو
|
|
حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو
|
جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو
|
|
مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو
|
این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع
|
|
یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو
|
هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان
|
|
کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال
|
لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل
|
|
داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل
|
فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم
|
|
گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل
|
رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا
|
|
لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل
|
یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز
|
|
یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل
|
قاعدهی کارت محمدوار باشد خلق خوب
|
|
آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل
|
یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد
|
|
یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل
|
نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار
|
|
راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل
|
آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات
|
|
عرصهی گردون به چشم همتت باشد قلیل
|
بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم
|
|
یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل
|
وقتهای روشنت را هست بیطمعی قرین
|
|
وعدههای صادقت را هست بیصبری دلیل
|
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
|
|
باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال
|
ای که تا طبع سنایی نامهی مدحت بخواند
|
|
لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند
|
لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان
|
|
کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند
|
مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم
|
|
نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند
|
فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع
|
|
موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند
|
اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر
|
|
روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند
|
خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت
|
|
آسمان اندر شمار ساحران نامش براند
|
رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش
|
|
عقل را بر تارک اندیشه بیحکمت نشاند
|
محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد
|
|
من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
|
حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ
|
|
ابتدا جامهی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
|
این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت
|
|
فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال
|
دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد
|
|
لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد
|
بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد
|
|
بار شکر همره الفاظ در بار تو باد
|
نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست
|
|
رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد
|
مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست
|
|
آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد
|
حفظ ایزد سال و مه بر ساقهی کام تو باد
|
|
عون گردون روز و شب در کوکبهی کار تو باد
|
مسند اقبال دنیای برون از ملک دین
|
|
هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد
|
در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ
|
|
بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد
|
جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب
|
|
آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد
|
عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت
|
|
نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد
|
لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود
|
|
هیت دین را بقا از خیر بسیار تو باد
|
یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت
|
|
احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد
|
دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام
|
|
تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال
|