مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار | نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی | |
دراز کاری دارم که هر سگی را من | بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی |
□
خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد | اندر حکایت خلفا زید باهلی | |
گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر | بر نغمت سحاق براهیم موصلی | |
کس کرد و باز خواست دگر روز بدرهها | گفتا فساد باشد و نوعی ز جاهلی | |
«هو ینصرف» لقبش نهادند مردمان | واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلی | |
لاینصرف تویی ز بزرگان روزگار | وینک ز نام خویش مر این را دلایلی | |
در نحو وزن افعل لاینصرف بود | نام تو احمدست به میزان افعلی |
□
ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی | یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی | |
چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی | کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی | |
نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان | آخر کسی که رازی با او گشادمی | |
امروز بس زدی پس و بسیار بدترم | فردا مباد گر بود او من مبادمی |
□
خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل | خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی | |
هر که از بیچشم دارد مردمی و شرم چشم | همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی | |
مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع | چشم او بیمردمست و جسم او بیمردمی |
□
احوال خود چه عرض کنیم هر زمان همی | بینم مضرت تن و نقصان جان همی | |
منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر | آن را که رفت باید با کاروان همی |
□
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر | در پیشش ار نیافتمی روی زردمی | |
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست | گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی |