ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده
|
|
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
|
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
|
|
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
|
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
|
|
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
|
در آرزوی کوی خرابات همه سال
|
|
اول قدم از راه خرابی بسپرده
|
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
|
|
در بیخردی کیسه به طرار سپرده
|
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
|
|
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
|
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
|
|
تا مردهی زنده شوی ای زندهی مرده
|
این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه
|
|
وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه
|
طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین
|
|
خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه
|
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر
|
|
بر بساط صایبی خفتند طراران همه
|
در لحد خفتند بیداران دین مصطفا
|
|
بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه
|
حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید
|
|
زان که بیننگند و بیعارند عیاران همه
|
غارتی را عادتی کردند بزازان ما
|
|
در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه
|
بیخبر گشتهست گوش عقل حقگویان دین
|
|
بیبصر گشتهست گویی چشم نظاران همه
|
ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا
|
|
وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه
|
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست
|
|
آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه
|
و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران
|
|
آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه
|
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار
|
|
ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه
|
شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی
|
|
سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی
|
از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه
|
|
در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی
|
در میان دوکدان لاف هر تردامنی
|
|
نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی
|
دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر
|
|
در خرابهی بام گلخن طبل عطاری مجوی
|
خلعت بوذر نداری گام دینداری منه
|
|
قوت حیدر نداری نام کراری مجوی
|
خار پای راه درویشان آن درگاه را
|
|
در کف دست عروس مهد عماری مجوی
|
هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد
|
|
صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی
|
گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را
|
|
در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی
|
بر سر طور هوا طنبور شهوت میزنی
|
|
عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی
|
ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند
|
|
نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی
|
تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی
|
|
بر در میدان این درگاه طنازی کنی
|
کوزه و ابریق برداری و راه کج روی
|
|
جامهی صدیق در پوشی و غمازی کنی
|
ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق
|
|
از سر انگشت دف زن ناوکاندازی کنی
|
نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی
|
|
پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی
|
چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث
|
|
از گل و گرمابه و از شانهی رازی کنی
|
رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست
|
|
کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی
|
تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل
|
|
در کف محنت چو گوی پهنهی غازی کنی
|
نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق
|
|
با خس و خاشاک میخواهی که بزازی کنی
|
وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین
|
|
وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی
|
مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر
|
|
کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی
|