آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
|
|
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
|
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
|
|
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
|
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
|
|
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
|
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
|
|
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
|
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
|
|
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
|
من توبه کرده بودم زین هرزهها ولیکن
|
|
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
|
ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا
|
|
جز آرزوی صحبت تو کار ندارم
|
یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال
|
|
زان جز غم روی توفیاوار ندارم
|
دکان ترا جز فلک شمس ندانم
|
|
افعال ترا جز دل ابرار ندارم
|
بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم
|
|
بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم
|
مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست
|
|
هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم
|
آنجا که بود مجمع احرار ترا من
|
|
جز پیشرو سید احرار ندارم
|
چندانت به نزدیک من آبست که هرگز
|
|
من خاک قدمهای ترا خوار ندارم
|
من لطف ترا جز صفت باد ندانم
|
|
من قهر ترا جز گهر نار ندارم
|
گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز
|
|
کان روی نکو دیدم تیمار ندارم
|
چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله
|
|
گر برترت از گنبد دوار ندارم
|
چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من
|
|
آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم
|
خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را
|
|
پاکیزهتر از گوهر شهوار ندارم
|
این گوهر منظوم که دارم به همه شهر
|
|
جز مکرمت و جود تو تجار ندارم
|
صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن
|
|
یک تن به همه شهر خریدار ندارم
|
حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی
|
|
در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم
|
دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس
|
|
چه باکم اگر بدرهی دینار ندارم
|
هستند جهانی و گل انبوی مه دی
|
|
من بهر خلالی را یک خار ندارم
|
شب نیست که در فکرت یک نکتهی نیکو
|
|
تا روز بسان شب بیدار ندارم
|
در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت
|
|
صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم
|
با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت
|
|
با جان عزیز تو که شلوار ندارم
|
همنام تو از پیرهنی چشم پدر را
|
|
با نور قرین کرد و من این عار ندارم
|
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری
|
|
روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم
|
این مکرمت و لطف بجا آر ز حری
|
|
هر چند به نزدیک تو بازار ندارم
|
کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر
|
|
جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم
|
با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم
|
|
من قدر ترا جز فلک نار ندارم
|
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا
|
|
جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم
|
خود چرخ همی گوید کز حادثهی خویش
|
|
او را به همه عمر دل آزار ندارم
|
دی بدان رستهی صرافان من بر در تیم
|
|
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
|
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
|
|
بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
|
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
|
|
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
|
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
|
|
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
|
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
|
|
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
|
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
|
|
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
|
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
|
|
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
|
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
|
|
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
|
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
|
|
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
|
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
|
|
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهی سیم
|
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
|
|
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
|
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
|
|
جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم
|
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
|
|
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
|
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
|
|
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
|
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
|
|
کرده آن نقرهی سیمینش به الماس دو نیم
|
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار
|
|
الف خویش نهان کردم در حلقهی میم
|
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
|
|
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
|