ای برادر زکی بمرد و بشد | تا یکی به ز ما قرین جوید | |
تا ز آب حیات آن عالم | تن و جان از عدم فرو شوید | |
من ز غم مردهام که کی بود او | باز از آنجا به سوی من پوید | |
پس تو گویی که مرثیت گویش | زنده را مرده مرثیت گوید |
□
ای دریغا که روز برنایی | عهد بشکست و جاودانه نماند | |
از زمانه غرض جوانی بود | لیک از گردش زمانه نماند | |
آب معشوق را زمانه بریخت | و آتش عشق را زبانه نماند | |
ای سنایی دل از جهان برکن | بر کس این دور جاودانه نماند |
□
این جهان بر مثال مرداریست | کرکسان گرد او هزار هزار | |
این مر آن را همی زند مخلب | آن مر این را همی زند منقار | |
آخرالامر برپرند همه | وز همه باز ماند این مردار |
□
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست | درست گرددت این چون بپرسی از بیمار | |
به کارت اندر چون نادرستیی بینی | چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار |
□
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار | زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار | |
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار | گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار | |
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار | ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر | |
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر | مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر | |
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر | سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر | |
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر | وز سگ هزار بار منم زشت کارتر | |
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان | کس راز حال من نبود کارزارتر | |
اینست جای شکر که در موقف جلال | نومیدتر کسی بود امیدوارتر |
□
زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار | زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار | |
گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر | سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار | |
تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم | ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار | |
آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد | روی مال خویشتن بیند که روی وامدار |
□
ای به نزد عاشقان از شاهدی | از همه معشوقگان معشوقتر | |
کس ندید اندر جهان از خلق و خلق | هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر |
□
هیچ نیکو نبود هرگز بد | هیچ خر آن نبود هرگز حر | |
پشت کس را نکند ز آب تهی | تا شکمشان نکنی از نان پر |