معجزی خود ز معجز ادبار | نزد هر زیرکی کم از خر بود | |
خود همه کس برو همی خندید | زان که عقلش ز جهل کمتر بود | |
زین چنین کون دریده مادر و زن | ریشخندش نیز درخور بود |
□
چون خاک باش در همه احوال بردبار | تا چون هوات بر همه کس قادری بود | |
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان | تا همچو آتشت ز جهان برتری بود |
□
دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک | هر زمان بر رادمردی سفلهای مهتر شود | |
آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو | سایهی جوهر فزون ز اندازهی جوهر شود |
□
چون تو شدی پیر بلندی مجوی | کانکه ز تو زاد بلندان شود | |
روز نبینی چو به آخر رسد | سایهی هر چیز دو چندان شود |