نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی
|
|
زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی
|
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی
|
|
زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی
|
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند
|
|
آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی
|
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج
|
|
به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی
|
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش
|
|
روز عید و شب قدر از حرکات کلهی
|
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
|
|
توبهای بود برو از همه سوها گنهی
|
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند
|
|
نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی
|
دل و جان را زخم و حلقهی او با رخ او
|
|
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی
|
از بس اندیشهی زلفینش به غم در پوشید
|
|
دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی
|
دیده با چهرهی او کرد حریفی تا من
|
|
در میان دو رخش دارم بر پادشهی
|
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او
|
|
دارم از محنت این دل ز محبت گنهی
|
چون بپیوست غمش با رحم هستی من
|
|
نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی
|
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی
|
|
که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی
|
چار طبعند و نه افلاک که پایندهی حسن
|
|
نیست بر چهرهی او مر همه را پنج و دهی
|
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو
|
|
ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی
|
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی
|
|
کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی
|
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم
|
|
کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی
|
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب
|
|
دارد آن چه مگر از چشمهی خورشید رهی
|
بسر او سنایی به نکویی و به عدل
|
|
نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی
|
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ
|
|
همچنو دیدهی بهرام ندیدست شهی
|
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری
|
|
رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی
|