ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی
|
|
حیران شده از ذات لطیف تو جهانی
|
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف
|
|
خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی
|
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن
|
|
پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی
|
از شوق تو در دیدهی جویان تو ناری
|
|
در عدل تو در سینهی اعدات دخانی
|
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
|
|
ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی
|
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور
|
|
وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی
|
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
|
|
جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی
|
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید
|
|
از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی
|
کار همه عیاران از سوز وصالت
|
|
چاهیست پس از راه درانداخته جانی
|
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
|
|
وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی
|
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت
|
|
بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی
|
ای قوم بگریید که مهمان گرامی
|
|
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی
|
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را
|
|
از رحم میآراید هر ساعت خوانی
|
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت
|
|
ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی
|
دریافتهایم این را حقش بگزاریم
|
|
باشد نگزارند به ماه رمضانی
|
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم
|
|
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی
|
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی
|
|
بر یاد جمال العلما جان فشانی
|
آن شاه امامان که عروسان سخن را
|
|
بیکار ندیدست ز گفتار زمانی
|
آن چرخ شریعت که مه روزهی او را
|
|
از تربیت اوست بهر جای امانی
|
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری
|
|
وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی
|
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
|
|
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
|
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
|
|
امروز بجز در کف تو نیست عنانی
|
رمحست در آب حیوان لیک نباشد
|
|
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
|
برنامهی دین کس به از آن میننویسد
|
|
جز نام ابوبکر محمد عنوانی
|
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
|
|
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
|
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
|
|
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
|
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
|
|
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
|
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
|
|
افلاک چو عزم تو ندادست روانی
|
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
|
|
در هر نکتت مایده جانی و جهانی
|
نه دایره امروز همی گوید یارب
|
|
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
|
از راستی پند تو مانا که نماندست
|
|
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
|
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
|
|
چندین درر از فایده در غالیه دانی
|
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
|
|
کس مشکلی از شرع نمیکرد بیانی
|
امروز بنامیزد از آثار یقینت
|
|
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
|
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
|
|
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
|
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
|
|
در خدمت تو بندد با جزع میانی
|
جان تو که مجدود سناییت ندارد
|
|
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
|
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
|
|
بی آب چو آتش نشود از پی نانی
|
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
|
|
در شهر که میگوید ازین سان سخنانی
|
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
|
|
نگشاید جز از قیل شکر لسانی
|
احباب ترا باد خزانی چو بهاری
|
|
اعدای ترا باد بهاری چو خزانی
|
ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی
|
|
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
|
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
|
|
خیمهات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
|
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
|
|
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
|
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
|
|
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
|
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
|
|
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
|
بار سازی بر خرت آلت نمیبینی همی
|
|
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خرنی
|
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
|
|
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
|
از هوای آدمیت سینه را معزول کن
|
|
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
|
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
|
|
پردهی دیگر نوازی زخمهی دیگر زنی
|
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
|
|
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
|
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
|
|
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
|
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
|
|
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
|
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
|
|
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
|
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
|
|
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
|
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
|
|
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
|
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
|
|
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
|
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
|
|
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
|
گر ازین دعوی بیمعنی قدم یکسو نهی
|
|
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
|
نکتههای خوب من چون شکر آید مر ترا
|
|
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
|
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
|
|
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
|
ای سنایی راست میگویی ز کج گویان مترس
|
|
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی
|
زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی
|
|
گاه آن آمد یکی کاین دام و دم بر هم زنی
|
از دم خویشی تو دایم مانده اندر دام دیو
|
|
گر برون آیی ملک گردی و جام جم زنی
|
با تو اندر پوست باشد بیگمان ابلیس تو
|
|
تا تو اندر عشق دم در خانهی آدم زنی
|
چون نگفتی لا مگو الله و اثباتی مکن
|
|
گر قدم در کوی نفی خود نهی محکم زنی
|
گویی الاالله و آنگاهی ز کوته دیدگی
|
|
گه رقم بر علم و گاهی تکیه بر عالم زنی
|
در نهاد تو دو صد فرعون با دعوی هنوز
|
|
تو همی خواهی که چون موسا عصا بر یم زنی
|
از مراد خود تبرا کن اگر خواهی که تو
|
|
در میان بیمرادان یک نفس بی غم زنی
|
چون ولایتها گرفت اندر تنت دیو سپید
|
|
رستم راهی گر او را ضربت رستم زنی
|
کی دهد عیسا ترا از جوی عینالسلوی آب
|
|
چون تو عمدا آتش اندر چادر مریم زنی
|
نشنود گوش تو هرگز صوت موسیقار عشق
|
|
تا تو در بزم مراد خویش زیر و بم زنی
|
پای بیرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آی
|
|
تا به دست نیستی با پاکبازان کم زنی
|
عشق خرگه کی زند اندر هوای سر تو
|
|
تا تو خرگه زیر جعد زلف خم در خم زنی
|
حال را با قال همره کن تو اندر راه عشق
|
|
ورنه چون بیمایگان تا کی دم مبهم زنی
|
عشق تو بربود ز من مایهی مایی و منی
|
|
خود نبود عشق ترا چاره ز بیخویشتنی
|
دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو
|
|
تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی
|
با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی
|
|
با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی
|
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری
|
|
حلقه به گوشیست درو حلقهی هر در که زنی
|
پردهی نزهت گه تو روی بلال حبشی
|
|
عود سراپردهی تو جان اویس قرنی
|
جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری
|
|
عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی
|
راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی
|
|
باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی
|
چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی
|
|
چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی
|
ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت
|
|
باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی
|
از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو
|
|
جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی
|
چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم
|
|
دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی
|
از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی
|
|
من چو بیایم تو نهای من چو نمانم تو منی
|
بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم
|
|
خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی
|
بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم
|
|
پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی
|
شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی
|
|
اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی
|
کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا
|
|
غمزهی تو عمر هبا خندهی تو عیش هنی
|
کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهی تو
|
|
عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی
|
ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی
|
|
در سر منی مکن که به ترکیب چون منی
|
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
|
|
او را کجا رسد سخن مایی و منی
|
از آهن مذهب معمور کرده باش
|
|
تا بر محک صرف زند زر معدنی
|
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب
|
|
گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی
|
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل
|
|
سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی
|
همسایهی تو گرسنه در روز یا سه روز
|
|
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی
|
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر
|
|
پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی
|
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت
|
|
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی
|
طمع بقا چه داری معجون شخص تو
|
|
با دست و آتشست و گل تیره و منی
|
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
|
|
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
|
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
|
|
سازند مار و مور رفیقی و برزنی
|
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
|
|
در کار و بار مردم و در عالم دنی
|
چون صدرهی تو بافته از پنبهی فناست
|
|
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
|
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفتهاند
|
|
در تیرگی گور ز صحرای روشنی
|
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
|
|
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
|
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
|
|
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
|
در زیر خشت چهرهی خاتون خرگهی
|
|
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
|
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
|
|
ایدون کنند کز گل ایشان تو میکنی
|
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
|
|
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
|
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
|
|
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
|
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
|
|
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
|
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
|
|
دین محمدی و طریق معینی
|
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
|
|
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
|
هر چند صدهزار گناهست مایهاش
|
|
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
|
از رحمت خدای دلش نا امید نیست
|
|
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
|
بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی
|
|
بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی
|
بیا تا سوز مشتاقان و راه بیدلان بینی
|
|
ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی
|
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی
|
|
ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی
|
ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی
|
|
ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی
|
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی
|
|
گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی
|
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری
|
|
ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی
|
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته
|
|
کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی
|
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان
|
|
چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی
|
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان
|
|
که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی
|
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست
|
|
اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی
|
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید
|
|
کزان تحقیقها حالی تو لا یابی و لم بینی
|
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان
|
|
حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی
|
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش
|
|
ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی
|
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر
|
|
که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی
|
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد
|
|
نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی
|
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی
|
|
نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی
|
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند
|
|
نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی
|
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را
|
|
کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی
|
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی
|
|
چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی
|
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان
|
|
چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی
|
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت
|
|
ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی
|
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی
|
|
وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی
|
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
|
|
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
|
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
|
|
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
|
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
|
|
درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
|
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
|
|
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
|
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
|
|
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
|
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
|
|
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
|
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
|
|
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
|
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
|
|
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
|
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
|
|
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
|
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
|
|
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
|
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
|
|
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
|
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
|
|
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
|
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
|
|
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
|
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
|
|
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
|
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
|
|
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
|
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
|
|
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
|
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
|
|
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
|
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
|
|
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
|
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
|
|
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
|
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
|
|
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
|
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
|
|
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
|
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
|
|
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
|
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
|
|
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
|
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
|
|
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
|
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
|
|
که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی
|
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
|
|
به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی
|
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهی دو گیتی را
|
|
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
|
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
|
|
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
|
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
|
|
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
|
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی
|
|
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
|
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
|
|
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
|
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
|
|
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
|
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
|
|
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
|
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
|
|
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
|
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
|
|
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
|
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
|
|
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
|
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
|
|
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
|
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
|
|
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
|
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
|
|
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
|
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
|
|
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
|
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
|
|
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
|
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
|
|
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
|
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
|
|
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
|
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
|
|
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
|
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
|
|
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
|
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
|
|
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
|
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری
|
|
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
|
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
|
|
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
|
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
|
|
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
|
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
|
|
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
|
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
|
|
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
|
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان
|
|
که تا چون زادهی ثانی بقای جاودان بینی
|
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
|
|
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
|
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
|
|
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
|
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن
|
|
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
|