گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
|
|
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
|
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس
|
|
تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
|
جوی میبینی روان در باغهای دلبران
|
|
عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
|
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران
|
|
هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
|
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان
|
|
تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
|
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته
|
|
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
|
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ
|
|
و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
|
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان
|
|
و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
|
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری
|
|
آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
|
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد
|
|
دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
|
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش
|
|
ماهرویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
|
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار
|
|
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
|
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
|
|
کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
|
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد
|
|
یا به نام که برآید نعرهای زان انجمن
|
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید
|
|
برده او را بیگنه افگنده در چاه ذقن
|
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین
|
|
حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
|
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده
|
|
ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
|
مردهی هجرم حیات من به وصل روی تست
|
|
گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
|
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا
|
|
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
|
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید
|
|
تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
|