خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
|
|
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
|
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
|
|
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
|
یگانهای که به پیش خدایگان زمین
|
|
نمود مردمی اندر دیار هندستان
|
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
|
|
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
|
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
|
|
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
|
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند
|
|
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
|
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
|
|
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
|
محمد فرج آن سرور نو آبادی
|
|
که سروری را صدرست و قایدی را کان
|
ستودهی همه کس مهتری جوانمردی
|
|
که افتخار زمینست و اختیار زمان
|
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید
|
|
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
|
کمال گردد در جاه او همی عاجز
|
|
جمال ماند در وی او همی حیران
|
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات
|
|
دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان
|
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
|
|
ز یشک و پنجهی شیر نژند و پیل دمان
|
کند چو سندان در مشت سونش آهن
|
|
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
|
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
|
|
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
|
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین
|
|
هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان
|
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
|
|
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
|
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
|
|
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
|
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
|
|
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
|
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
|
|
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
|
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست
|
|
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
|
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
|
|
نه موسی و ترا هست نیزه چون ثعبان
|
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال
|
|
سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان
|
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
|
|
به گاه رادی اسباب جود را میزان
|
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
|
|
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
|
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
|
|
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
|
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
|
|
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
|
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
|
|
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
|
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
|
|
ایا معین طرب را سخای تو بستان
|
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
|
|
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
|
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
|
|
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
|
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
|
|
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
|
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
|
|
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
|
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
|
|
که ای خدای مر او را به کامها برسان
|
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
|
|
همیشه تا نبود جان زر بجز در کان
|
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
|
|
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
|
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
|
|
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
|
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
|
|
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
|