ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم
|
|
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
|
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
|
|
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
|
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
|
|
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
|
غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من
|
|
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
|
پاک و بیعیبم و بینندهی عیب همه خلقان
|
|
در گذارنده و پوشندهی عیب همگانم
|
همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم
|
|
همه من گویم و گوینده نی کام زبانم
|
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
|
|
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
|
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
|
|
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
|
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهی طبعم
|
|
نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
|
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه
|
|
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
|
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
|
|
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
|
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
|
|
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
|
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
|
|
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
|
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
|
|
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
|
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
|
|
زود باشد که شوی کشتهی تیغ خذلانم
|
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی
|
|
آفرینندهی اشیاء و خداوند جهانم
|
من فرستادهی توراتم و انجیل و زبورم
|
|
من فرستادهی فرقانم و ماه رمضانم
|
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
|
|
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
|
منم که بار خدایی که دل متقیان را
|
|
هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
|
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
|
|
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
|
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
|
|
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
|
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
|
|
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
|
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
|
|
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
|
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
|
|
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
|
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
|
|
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
|
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهی من من
|
|
خوش نشین بنده که من دادهی خود را نستانم
|
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید
|
|
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
|
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی
|
|
که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم
|
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
|
|
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
|
مایه ده آدم تویی میوهی دل مریم تویی
|
|
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
|
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
|
|
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
|
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
|
|
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
|
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
|
|
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
|
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
|
|
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
|
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
|
|
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
|
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
|
|
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
|
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
|
|
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
|
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
|
|
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
|
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
|
|
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
|
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
|
|
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
|
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
|
|
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
|
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
|
|
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
|
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
|
|
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
|
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
|
|
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
|
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
|
|
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
|
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
|
|
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
|
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
|
|
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
|
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
|
|
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
|
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
|
|
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
|
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او
|
|
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
|
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین
|
|
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
|
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
|
|
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
|
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد
|
|
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
|
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
|
|
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
|
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
|
|
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
|
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
|
|
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
|
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
|
|
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
|
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای
|
|
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
|
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
|
|
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
|
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
|
|
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
|
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
|
|
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
|
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
|
|
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
|
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند
|
|
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
|
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
|
|
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
|
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
|
|
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
|
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
|
|
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
|
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
|
|
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
|
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهی شوق تو
|
|
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
|
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
|
|
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
|
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای
|
|
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
|
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
|
|
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
|
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
|
|
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
|
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
|
|
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
|
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم
|
|
عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم
|
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار
|
|
من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم
|
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد
|
|
آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم
|
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او
|
|
برگ بیبرگی ندارم بینوایی چون کنم
|
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او
|
|
او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم
|
کدیهی جان و خرد هرگز نکرده بر درش
|
|
خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم
|
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش
|
|
از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم
|
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
|
|
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم
|
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست
|
|
من که در دل عشق دارم بیوفایی چون کنم
|
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل
|
|
دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم
|
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم
|
|
پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم
|
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم
|
|
زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم
|
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست
|
|
با سیهرویان دین زهد ریایی چون کنم
|
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی
|
|
جز به سعی باده خود را بیسنایی چون کنم
|
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد
|
|
من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم
|
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه
|
|
من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم
|
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک
|
|
عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم
|
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
|
|
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
|
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
|
|
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
|
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
|
|
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهی بم
|
نشانده شعله ز انگشتها به بادهی خام
|
|
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
|
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
|
|
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
|
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
|
|
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
|
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
|
|
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
|
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
|
|
بمانده خیره و پوشیده جامهی ماتم
|
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
|
|
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
|
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
|
|
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
|
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
|
|
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
|
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
|
|
برین صفت رود آری مه چهارده هم
|
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
|
|
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
|
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
|
|
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
|
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
|
|
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
|
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
|
|
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
|
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
|
|
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
|
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
|
|
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
|
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
|
|
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
|
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
|
|
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
|
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
|
|
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
|
پسرا تا به کف عشوهی عشق تو دریم
|
|
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
|
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک
|
|
بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
|
نظری کرد سوی چهرهی تو دیدهی ما
|
|
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
|
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم
|
|
بندهی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
|
سوختهی آن روش و چابکی و غنج توایم
|
|
شیفتهی آن خرد و خط و سخا و هنریم
|
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب
|
|
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
|
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک
|
|
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
|
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
|
|
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
|
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی
|
|
زیر سایهی علم عشق تو همچون کمریم
|
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن
|
|
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
|
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق
|
|
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
|
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست
|
|
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
|
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا
|
|
باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم
|
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت
|
|
تا سپیدهدم لرزان چو ستارهی سحریم
|
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب
|
|
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
|
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم
|
|
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
|
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت
|
|
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
|
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت
|
|
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
|
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
|
|
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
|
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
|
|
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
|
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب
|
|
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
|
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه
|
|
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
|
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای
|
|
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
|
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
|
|
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
|
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی
|
|
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
|
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم
|
|
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
|
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را
|
|
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
|
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا
|
|
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
|
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد
|
|
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
|
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن
|
|
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
|
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک
|
|
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
|
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم
|
|
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
|
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال
|
|
بندهی شهر تو و دشمن شهر پدریم
|
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم
|
|
گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم
|
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو
|
|
گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم
|
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم
|
|
با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم
|
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار
|
|
غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم
|
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما
|
|
ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم
|
همتی داریم عالی در ره دیوانگی
|
|
درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم
|
فتنهی خویشیم هر یک در طریق عاشقی
|
|
جامهمان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم
|
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
|
|
کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم
|
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم
|
|
از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم
|
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم
|
|
تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم
|
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند
|
|
ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم
|
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست
|
|
دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم
|
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم
|
|
سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم
|
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم
|
|
پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم
|
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم
|
|
پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم
|
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم
|
|
رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم
|
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم
|
|
پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم
|
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن
|
|
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم
|
خواجهی جانیم از آن از خودپرستی رستهایم
|
|
نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم
|
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما
|
|
غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم
|
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری
|
|
عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم
|
دیدهی بیدار باید تا بینند نظم او
|
|
تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم
|
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم
|
|
راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم
|
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
|
|
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
|
تا کی غم امام و خلیفهی جهان خوریم
|
|
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
|
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
|
|
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
|
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
|
|
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
|
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
|
|
بهر گل و کلالهی خوبان کلک زنیم
|
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
|
|
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
|
دست حریف خوبتر آید که در قمار
|
|
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
|
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
|
|
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
|
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
|
|
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
|
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
|
|
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
|
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
|
|
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
|
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
|
|
خر پشته در سفینهی نوح و ملک زنیم
|
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
|
|
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
|
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
|
|
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
|
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
|
|
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
|
خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم
|
|
نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
|
همچو خد و خوی خوبان پردهها را بردریم
|
|
همچو زلف ماهرویان توبهها را بشکنیم
|
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان
|
|
بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
|
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان
|
|
زین هوس خانهی هوا تا کی نه ما اهریمنیم
|
دیدهی جانهای ما هرگز نبیند مامنی
|
|
تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم
|
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار
|
|
بستهی این طارم پیروزهی بیروزنیم
|
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد
|
|
بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم
|
آروزها را برون روبیم از دل کارزو
|
|
شیوهی آبستنانست و نه ما آبستنیم
|
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما
|
|
نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم
|
عاقبت ما را گریبانگیر ناید زان که ما
|
|
نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم
|
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف
|
|
تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم
|
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد
|
|
هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم
|
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی
|
|
خرقهی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم
|
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند
|
|
ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم
|
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته
|
|
کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم
|
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
|
|
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
|
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم
|
|
پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
|
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما
|
|
ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
|
از خیال چهرهی غماز رنگ آمیز او
|
|
بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
|
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم
|
|
چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
|
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید
|
|
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
|
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر
|
|
توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
|
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم
|
|
بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم
|
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم
|
|
آن گهی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
|
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم
|
|
و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
|
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم
|
|
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
|
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید
|
|
جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
|
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم
|
|
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
|
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی
|
|
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
|
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت
|
|
صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
|
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند
|
|
بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
|
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما
|
|
ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
|
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق
|
|
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
|
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری
|
|
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
|
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر
|
|
کاشکارا آن گهی گردی که ما فرمان کنیم
|
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست
|
|
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم
|