ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در
|
|
ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال
|
هزار نافهی مشک ازل دهد هر شب
|
|
برای نفخهی عشاق بر جنوب و شمال
|
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید
|
|
کند منور از نور او وهاد و تلال
|
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله
|
|
نهد به چهرهی خوبان چین به قدرت خال
|
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر
|
|
بداده چهرهی مه را هزار نور و نوال
|
بریده است به مقراض عزت و تقدیس
|
|
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال
|
خورنده لقمهی جودش ز عرش تا به ثری
|
|
به درگه صمدی عاجزند جمله عیال
|
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید
|
|
شدهست بندهی درگاه او دهور و طوال
|
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان
|
|
کند خضوع کمالش همه جبال و رمال
|
به عزتش بشتابد بهار در جوشش
|
|
به امر اوست روان سیل دجلهی سیال
|
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف
|
|
مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال
|
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان
|
|
چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال
|
مدبری که ندارد شریک در عزت
|
|
معطلی ست بر او وجود عقل فعال
|
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهی میم
|
|
ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهی دال
|
نهاده در دل عشاق سرهای قدم
|
|
چگونه گوید سر ازل زبان کلال
|
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد
|
|
به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال
|
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
|
|
نهادهاست به پایش هزارگونه شکال
|
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون
|
|
مراست جام وصالش همیشه مالامال
|
به نغمههای مزامیر عشق او هستم
|
|
شراب وصلش دایم مرا شدست حلال
|
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل
|
|
شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال
|