ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش
|
|
چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
|
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
|
|
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
|
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
|
|
جامهی عافیتی صید کند زیب و فرش
|
صد هزاران رگ جان غمزهی خونیش گشاد
|
|
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
|
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
|
|
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
|
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
|
|
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
|
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
|
|
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
|
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
|
|
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
|
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
|
|
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
|
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
|
|
زان دو بیجادهی پر شکر عاشق شکرش
|
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
|
|
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
|
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق
|
|
کز پی دیدهی خود سرمه کنم خاک درش
|
از برای مدد عشق مرا بر دل من
|
|
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
|
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
|
|
هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
|
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
|
|
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
|
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
|
|
کاندر آن چهرهی پرنور و لب چون شکرش
|
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
|
|
خواهم از عارضهی بیخبری کور و کرش
|
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
|
|
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
|
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
|
|
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
|
برکاتی که ز جود کف با برکت او
|
|
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
|
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
|
|
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
|
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
|
|
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
|
آن نهالی که نشانند به نام کف او
|
|
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
|
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
|
|
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
|
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
|
|
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
|
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
|
|
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
|
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
|
|
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
|
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
|
|
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
|
هر که او چشم سوی چشمهی خورشید نهاد
|
|
سایهی قامت خود پیش نبیند بصرش
|
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
|
|
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
|
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
|
|
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
|
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
|
|
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
|
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
|
|
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
|
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
|
|
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
|
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
|
|
بندهی او شو ازین فاقه و خواری بخرش
|
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
|
|
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
|
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
|
|
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
|
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
|
|
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
|
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
|
|
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
|
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
|
|
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
|
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
|
|
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
|
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
|
|
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
|
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
|
|
رفت همچون الف کوفی روزی به درش
|
هم در آن روز برون آمد با چندان لام
|
|
که بنشناختم از کارگه شوشترش
|
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
|
|
که همو باز ندانست همی حد و مرش
|
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
|
|
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
|
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
|
|
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
|
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
|
|
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
|
که گرش چرخ نقابی کند از پردهی غیب
|
|
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
|
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
|
|
هر زمان تحفهی نونو ز قضا و قدرش
|
چون قضا و قدر از پردهی خشنودی و خشم
|
|
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
|
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
|
|
همچو لقمان شود از عمر نبیرهی پسرش
|