ای جوان زیر چرخ پیر مباش
|
|
یا ز دورانش در نفیر مباش
|
یا برون شو ز چرخ چون مردان
|
|
ورنه با ویل و وای و ویر مباش
|
اثر دوزخ ار نمیخواهی
|
|
ساکن گنبد اثیر مباش
|
گر سعیدیت آرزوست به عدن
|
|
در سراپردهی سعیر مباش
|
تو ورای چهار و پنج و ششی
|
|
در کف هفت و هشت اسیر مباش
|
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک
|
|
ناقدی باش و جز بصیر مباش
|
در میان غرور و وهم و خیال
|
|
بستهی دیو بسته گیر مباش
|
هر دمی با گشاد نامهی عقل
|
|
گر تو سلطان نهای سفیر مباش
|
منی انداز باش چون مردان
|
|
گر نهای زن منی پذیر مباش
|
گر ترا جان به وزر آلودست
|
|
داروی وزر کن وزیر مباش
|
از برای خلاف و استبداد
|
|
به سرو دنب جز بگیر مباش
|
ای به گوهر و رای طبع و فلک
|
|
بهر آز این چنین حقیر مباش
|
مار قانع بسی زید تو به حرص
|
|
گر نهای مور زود میر مباش
|
از پی خرس حرص و موش طمع
|
|
گاه گوز و گهی پنیر مباش
|
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه
|
|
در نیاز پیاز و سیر مباش
|
از کمان یافت دور گشتن تیر
|
|
تو ز کژ دور شو چو تیر مباش
|
گر همی در و عنبرت باید
|
|
بحرها هست در غدیر مباش
|
گر خطر بایدت خطر کن جان
|
|
ورنه ایمن بزی خطیر مباش
|
چون ترا خاک تخت خواهد بود
|
|
گو کنون تخت اردشیر مباش
|
تا ز یک وصف خلق متصفی
|
|
شو فقیهی گزین فقیر مباش
|
فقه خوان لیک در جهنم جاه
|
|
همچو قابوس وشمگیر مباش
|
چون زفر درس و ترس با هم خوان
|
|
ورنه بیهوده در زفیر مباش
|
در ره دین چو بو حنیفه ز علم
|
|
چون چراغی بجز منیر مباش
|
چون تو طفلی و شرع دایهی تست
|
|
جز ازین دایه سیر شیر مباش
|
مجمع اکبر ار نخواهد بود
|
|
طالب جامع کبیر مباش
|
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت
|
|
ره مخوفست بیخفیر مباش
|
با چنین غافلان نذر شکن
|
|
جز چو پیغمبران نذیر مباش
|
از پی ذکر بر صحیفهی عمر
|
|
چون نکو نهای دبیر مباش
|
با تو در گورتست علم و عمل
|
|
منکر «منکر» و «نکیر» مباش
|
پاس پیوسته دار بر در حق
|
|
کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
|
خار خارت چو نیست در ره او
|
|
پس در آن کوی خیر خیر مباش
|
همه دل باش و آگهی نیاز
|
|
بیخبر بر در خبیر مباش
|
زیر بیآگهی کند زاری
|
|
پس تو گر آگهی چو زیر مباش
|
چون قلم هر دمی فدا کن سر
|
|
لیک از بن شکر بیصریر مباش
|
چون به پیش تو نیست یوسف تو
|
|
پس چو یعقوب جز ضریر مباش
|
ای سنایی تو بر نظارهی خلق
|
|
در سخن فرد و بینظیر مباش
|
در زحیری ز سغبهی گفتن
|
|
گفت بگذار و در زحیر مباش
|
در هوای صفا چو بوتیمار
|
|
دردت ار هست گو صفیر مباش
|
با قرارست نور دیدهی سر
|
|
چشم سر گو: برو قریر مباش
|
شکر کن زان که شرع و شعرت هست
|
|
خرت ار نیست گو شعیر مباش
|
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو
|
|
تو به پاداش او جریر مباش
|
خود نقیریست کل عالم و تو
|
|
در نقار از پی نقیر مباش
|
از پی یوسف کسان به غرض
|
|
گاه بشرا و گه بشیر مباش
|
همه بر کشتهای تشنه ز قحط
|
|
ابر باش و بجز مطیر مباش
|
هر کجا پای عاشقیست روان
|
|
باد کشتیش باش و قیر مباش
|
ای سنایی خواجهی جانی غلام تن مباش
|
|
خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
|
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد
|
|
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
|
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو
|
|
جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
|
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش
|
|
نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
|
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش
|
|
مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
|
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی
|
|
چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
|
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
|
|
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
|
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو
|
|
مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
|
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی
|
|
همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
|
در سرای تیرهرویان همچو جان گویا مشو
|
|
در میان خیرهرایان همچو تن الکن مباش
|
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش
|
|
گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
|
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود
|
|
چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
|
همچو کژدم گر نداری چشم بینیشی مرو
|
|
یا چو ماهی گر زبانت نیست بیجوشن مباش
|
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای
|
|
ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
|
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست
|
|
در جهان تیرهای بیبادهی روشن مباش
|
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم
|
|
با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش
|
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنیست
|
|
گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش
|