هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
|
|
حروف جامهی جان پوشد ار کشد صحراش
|
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
|
|
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
|
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
|
|
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
|
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
|
|
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
|
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
|
|
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
|
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
|
|
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
|
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
|
|
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
|
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
|
|
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
|
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
|
|
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
|
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
|
|
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
|
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
|
|
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
|
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
|
|
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
|
کنون چو جامهی غوک است پیکر درمش
|
|
کنون چو پیکر مردهست جامهی دیباش
|
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
|
|
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
|
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
|
|
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
|
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
|
|
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
|
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
|
|
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
|
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
|
|
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
|
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
|
|
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
|
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
|
|
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
|