در ستایش قاضی ابوالبرکات‌بن مبارک فتحی

هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل حروف جامه‌ی جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامه‌ی غوک است پیکر درمش کنون چو پیکر مرده‌ست جامه‌ی دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد که آفرید خداوند بهر راحت ماش