در ستایش قاضی ابوالبرکات‌بن مبارک فتحی

هر آن سخن که کند رشته نوک خامه‌ی او زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایه‌ی اندیشه همچو سودا لیک فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف» به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست خزانه‌ی بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنه‌ی او عصمت خدای بود شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش