هر آن سخن که کند رشته نوک خامهی او
|
|
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
|
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
|
|
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
|
شدست مایهی اندیشه همچو سودا لیک
|
|
فزونترست بدیدار قوت صفراش
|
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
|
|
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
|
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
|
|
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
|
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
|
|
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
|
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
|
|
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
|
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
|
|
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
|
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
|
|
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
|
بسی نماند که این ملک را تمام کند
|
|
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
|
جزای نیکی او بینیازی ابدست
|
|
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
|
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
|
|
خزانهی بد و نیک خدای ملک دعاش
|
کسی که شحنهی او عصمت خدای بود
|
|
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
|
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
|
|
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
|
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
|
|
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
|
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
|
|
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
|
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
|
|
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
|
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
|
|
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
|
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
|
|
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
|
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
|
|
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
|