به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
|
|
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
|
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
|
|
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
|
نگار خانهی چین است و ناف آهوی چین
|
|
درون چین دو زلف و برون چین قباش
|
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
|
|
چو ابر پردهی خورشید سایهی بالاش
|
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
|
|
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
|
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
|
|
میان دایرهی ماه وزیر جرم سهاش
|
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
|
|
چو من برابر او باشم از گل رعناش
|
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
|
|
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
|
که دیده روزی با نور روی او پیوست
|
|
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
|
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
|
|
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
|
کسی که بستهی او شد زمانه داغی کرد
|
|
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
|
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
|
|
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
|
بلای دوستی او مرا شرابی داد
|
|
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
|
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
|
|
سواد دیدهی من سود خوابی از سوداش
|
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
|
|
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
|
دل شکستهی تاریک ازو بدان جویم
|
|
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
|
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
|
|
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
|
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
|
|
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
|
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
|
|
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
|
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
|
|
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
|
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
|
|
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
|
چو کنیت برکات مبارک فتحی
|
|
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
|
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
|
|
خدای مایهی ترس و امید همچو قضاش
|
فرود مرکز چرخست قاعدهی حلمش
|
|
ورای عالم عقلست همت والاش
|
دلیل مایهی ناز و نواز گشت دلش
|
|
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
|
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
|
|
بدیدهی خرد و روح در نیافت سناش
|
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
|
|
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
|
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
|
|
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
|
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
|
|
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
|
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لیم
|
|
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
|
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
|
|
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
|
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
|
|
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
|
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
|
|
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
|
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
|
|
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
|
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
|
|
کسی که ناطقهی او نشد کلید ثناش
|
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
|
|
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
|
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
|
|
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
|
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
|
|
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
|
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
|
|
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
|
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
|
|
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
|
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهی او
|
|
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
|
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
|
|
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
|
شدست مایهی اندیشه همچو سودا لیک
|
|
فزونترست بدیدار قوت صفراش
|
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
|
|
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
|
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
|
|
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
|
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
|
|
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
|
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
|
|
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
|
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
|
|
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
|
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
|
|
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
|
بسی نماند که این ملک را تمام کند
|
|
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
|
جزای نیکی او بینیازی ابدست
|
|
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
|
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
|
|
خزانهی بد و نیک خدای ملک دعاش
|
کسی که شحنهی او عصمت خدای بود
|
|
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
|
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
|
|
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
|
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
|
|
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
|
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
|
|
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
|
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
|
|
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
|
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
|
|
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
|
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
|
|
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
|
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
|
|
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
|
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
|
|
حروف جامهی جان پوشد ار کشد صحراش
|
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
|
|
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
|
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
|
|
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
|
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
|
|
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
|
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
|
|
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
|
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
|
|
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
|
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
|
|
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
|
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
|
|
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
|
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
|
|
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
|
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
|
|
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
|
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
|
|
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
|
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
|
|
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
|
کنون چو جامهی غوک است پیکر درمش
|
|
کنون چو پیکر مردهست جامهی دیباش
|
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
|
|
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
|
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
|
|
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
|
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
|
|
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
|
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
|
|
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
|
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
|
|
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
|
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
|
|
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
|
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
|
|
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
|