چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
|
|
گر کشد بر جامهی جاهت فلک نقش طراز
|
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
|
|
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
|
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
|
|
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
|
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
|
|
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
|
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
|
|
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
|
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
|
|
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
|
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
|
|
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
|
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
|
|
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
|
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
|
|
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
|
یکی بهتر ببینید ایها الناس
|
|
که می دیگر شود عالم به هر پاس
|
دمی از گردش حالات عالم
|
|
نمییابم نجات از بند وسواس
|
چو دل در عقدهی وسواس باشد
|
|
چه دانم دیدن از انواع و اجناس
|
کجا ماند جهان را روشنایی
|
|
چو خورشید افتد اندر عقدهی راس
|
چو سود از آرزو چون نیست روزی
|
|
دهش ماند دهش جز یافه مشناس
|
یکی بین آرمیده در غنا غرق
|
|
یکی پویان و سرگشته ز افلاس
|
بدور طاس کس نتوان رسیدن
|
|
توان دور فلک پیمودن از طاس
|
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست
|
|
بهر کار این سخن را دار مقیاس
|
سکندر جست لیکن یافت بهره
|
|
ز آب زندگانی خضر و الیاس
|
بسی فربه نماید آنکه دارد
|
|
نمای فربهی از نوع آماس
|
به ریواس ار توان لعبت روان کرد
|
|
روان نتوان بدو دادن به ریواس
|