ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
|
|
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
|
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
|
|
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
|
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
|
|
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
|
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
|
|
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
|
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
|
|
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
|
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
|
|
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
|
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
|
|
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
|
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
|
|
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
|
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
|
|
بود هم فر فرزدق داعیهی جر جریر
|
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
|
|
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
|
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
|
|
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
|
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
|
|
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
|
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
|
|
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
|
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
|
|
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
|
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
|
|
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
|
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
|
|
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
|
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
|
|
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
|
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار
|
|
کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر
|
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
|
|
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
|
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
|
|
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
|