نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
|
|
گر برد ذرهای از خاطر مختاری تیر
|
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین
|
|
پیش اندازهی صدقش به کمان آید تیر
|
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم
|
|
از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
|
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن
|
|
برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
|
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش
|
|
هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
|
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان
|
|
آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
|
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم
|
|
به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
|
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او
|
|
هست امروز به بند سخنان تو اسیر
|
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک
|
|
صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
|
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش
|
|
باد چون خاک از آن شعر شود نقشپذیر
|
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ
|
|
نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
|
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس
|
|
معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
|
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهی تو
|
|
هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
|
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر
|
|
وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
|
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود
|
|
تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
|
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت
|
|
نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
|
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل
|
|
در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
|
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع
|
|
ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
|
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک
|
|
بحر اخضر شمرد دیدهی او چشم ضریر
|
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک
|
|
اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر
|
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف
|
|
آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
|
ای میر سخنان کز پی نفع حکما
|
|
مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
|
لیکن از بیخبری بیخبرانست که یافت
|
|
سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
|
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم
|
|
آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
|
چهره و ذات ترا در هنر از بیمثلی
|
|
خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
|
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم
|
|
آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
|
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود
|
|
او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
|
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز
|
|
کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
|
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان
|
|
تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
|
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک
|
|
از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
|
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل
|
|
ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
|
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر
|
|
چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
|
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک
|
|
چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
|
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری
|
|
چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
|
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز
|
|
من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
|
تا بر چهرهگشایان نبود چشم چو دل
|
|
تا بر گونهشناسان نبود شیر چو قیر
|
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
|
|
دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
|
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر
|
|
نامهی شعر به توقیع جواز تو امیر
|