مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور
|
|
تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بیخبر
|
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل
|
|
خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
|
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء
|
|
آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
|
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری
|
|
جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
|
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست
|
|
هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
|
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد
|
|
شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
|
کرده وهمش عرصهی گردون قدرت را مقام
|
|
کرده فهمش تختهی قانون قسمت را ز بر
|
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور
|
|
سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
|
غاشیهی تمکین او بر دوش دارند آن کسانک
|
|
عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
|
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک
|
|
حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
|
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت
|
|
گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
|
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب
|
|
گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
|
ذرهای از برق قهرش گر برافتد بر سما
|
|
نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
|
سایهای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین
|
|
بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
|
ذرهای از باد عزمش گر بیابد آفتاب
|
|
یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
|
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول
|
|
صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
|
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک
|
|
هر سلاحی در خزانهی او بیابی جز سپر
|
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه
|
|
وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
|
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل
|
|
پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
|
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب
|
|
می برون آری و هستی و هر زمانی بندهتر
|