در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
کرده وهمش عرصه‌ی گردون قدرت را مقام کرده فهمش تخته‌ی قانون قسمت را ز بر
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
غاشیه‌ی تمکین او بر دوش دارند آن کسانک عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک هر سلاحی در خزانه‌ی او بیابی جز سپر
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر