در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر
باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر
با چنین اسبی و تیغی قلعه‌ی دشمن شده همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل خانه‌ی غم پست کرد آن کامران و نوش خور
باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم گوهرین گردد ز بویه‌ی فضل تو در دل فکر
هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر