همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
|
|
زمرهای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
|
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو
|
|
روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
|
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب
|
|
سایهوار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
|
نیزهای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف
|
|
بارهای در زیر ران هامون برو گردون سیر
|
بارهای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی
|
|
همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
|
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او
|
|
گر چه در روزهست مفتی کی نهد حکم سفر
|
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار
|
|
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
|
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان
|
|
خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
|
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل
|
|
آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
|
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهرهای
|
|
بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
|
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو
|
|
میفزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
|
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
|
|
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفهتر
|
با چنین اسبی و تیغی قلعهی دشمن شده
|
|
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
|
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر
|
|
بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
|
ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند
|
|
وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر
|
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز
|
|
نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
|
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت
|
|
مویشان در عرقشان گشتهست همچون نیشتر
|
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل
|
|
خانهی غم پست کرد آن کامران و نوش خور
|
باز چون در بحر فکرت غوطهخوردی بهر نظم
|
|
گوهرین گردد ز بویهی فضل تو در دل فکر
|
هیچ فاضل در جان بینثر و بینظمت نراند
|
|
بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر
|