بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین
|
|
کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
|
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو
|
|
اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
|
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ
|
|
زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
|
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک
|
|
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
|
مایهی آتش برو غالب چنان شد کز تفش
|
|
آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
|
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک
|
|
باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
|
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام
|
|
دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
|
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت
|
|
همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
|
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر
|
|
دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
|
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک
|
|
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
|
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او
|
|
بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
|
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم
|
|
دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
|
دیدهی دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
|
|
گر چه در ظلمت عدو چون دیدهها سازد مقر
|
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو
|
|
تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
|
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان
|
|
تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
|
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو
|
|
نیزهها گردد ز فرق تاجداران تاجور
|
گرز بندد پردهای بی جامه بر راه قضا
|
|
تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
|
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز
|
|
چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
|
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست
|
|
کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
|
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا
|
|
رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر
|