در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
مایه‌ی آتش برو غالب چنان شد کز تفش آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
دیده‌ی دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور
گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر