در وحدانیت ذات باری

ای پنجه‌ی حرص در کشیده ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توان دید مقصود خلاصه‌ی مقشر
از توبه و از گناه آدم خود هیچ ندانی ای برادر
سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم آنجا که نبود شخص نان خور
بل گندمش آن گه‌ی ببایست کز خلد نهاد پای بر در
این جمله همه بدیده آدم ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گویی مجبور بدست یا مخیر
گر قادر بد خدای عاجز ور عاجز بد خدا ستمگر
کاری که نه کار تست مسگال راهی که نه راه تست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان در ظلمت خویش چون سکندر
کن چشمه که خضر یافت آنجا با دیو فرشته نیست همبر