بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
|
|
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
|
دولت با هنران را فلک مرد افگن
|
|
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
|
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
|
|
تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
|
کی ز دوران فلک طعمهی تقدیر شود
|
|
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
|
ز بر عرش زند خیمهی اقبال و محل
|
|
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
|
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار
|
|
که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
|
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
|
|
که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
|
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
|
|
از چنین حادثهها مردان گردند سمر
|
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
|
|
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهی ضر
|
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر
|
|
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
|
شیر پرزور نه از پایهی خواریست به بند
|
|
سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
|
سخت بسیار ستارهست بر این چرخ ولیک
|
|
پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
|
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل
|
|
چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
|
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
|
|
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
|
که گرش دایره کین ور شود از نقطهی بخت
|
|
بشکند دایره را قوت بختش چنبر
|
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک
|
|
طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
|
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت
|
|
نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
|
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد
|
|
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر
|
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
|
|
کند از مسکن او حادثهی چرخ حذر
|
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت
|
|
خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
|
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز
|
|
که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
|
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
|
|
آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
|
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان
|
|
فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
|
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید
|
|
خانهی عقل دو صد کله ببندد ز درر
|
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ
|
|
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر
|