در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت

چه شد ار هست ظاهرت عریان باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمه‌ی خور چو می بپوشد ابر نه برهنه بهست چشمه‌ی خور
بصر حکمتی برهنه بهی زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامه‌ی جانت که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد از جوانی و عمر خود برخور