چه شد ار هست ظاهرت عریان
|
|
باطنت دارد از هنر زیور
|
از برون گر چه هست عریان بحر
|
|
از درون هست فرشش از گوهر
|
کمر گوهرین کجا یابی
|
|
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
|
زان زیادت پذیری و نقصان
|
|
که تو یک رویهای بسان قمر
|
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
|
|
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
|
چشمهی خور چو می بپوشد ابر
|
|
نه برهنه بهست چشمهی خور
|
بصر حکمتی برهنه بهی
|
|
زان که پوشیده نیک نیست بصر
|
هستی ای تاج عصر میر سخن
|
|
از دلیل و حدیث پیغمبر
|
لیکن این آبگون آتش بار
|
|
کردت از خاک تخت و باد افسر
|
زان چنینست جامهی جانت
|
|
که تو آب و هوایی از رخ و فر
|
پس نه آب و هوای صافی راست
|
|
تختش از خاک و خانه از صرصر
|
لقبت گر چه هست زشت حسن
|
|
هستی از هر چه هست نیکوتر
|
خادمانند نامشان کافور
|
|
لیک رخشان سیهتر از عنبر
|
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
|
|
ماده آمد یکی و دیگر نر
|
چنگ در شاخ هر مهی میزن
|
|
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
|
باشد از نار طبع یابی نور
|
|
باشد از شاخ فضل یابی بر
|
ورنه بگذار زان که میگذرد
|
|
خیر چون شر و منفعت چون ضر
|
چون تو دانا بسیست گرد جهان
|
|
تنگدل زین سپهر پهناور
|
آن حسن را به زهر کشت مدار
|
|
تو مدار از زمانه طعم شکر
|
تا همی چرخ پیر عمر خورد
|
|
از جوانی و عمر خود برخور
|