مناقشه‌ی مرد دهری با بوحنیفه

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
آن گه‌ی منکر همی گردد که مصنوعات را صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم می نداری استوارم من روا دارم مدار
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست می کند آزادی موی سیه کافوروار
قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی آن گه‌ی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار