چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود
|
|
بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
|
درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید
|
|
از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
|
حلقههای آهنین دیدم ز سنگ آمد برون
|
|
اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار
|
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو
|
|
آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
|
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد
|
|
زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
|
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ
|
|
حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
|
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق
|
|
مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
|
خصم میگوید که صانع نیست عالم بد قدیم
|
|
این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
|
آن گهی منکر همی گردد که مصنوعات را
|
|
صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
|
تختهای را منکری کت صانعی باید قدیم
|
|
می نداری استوارم من روا دارم مدار
|
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون
|
|
می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
|
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
|
|
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
|
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان
|
|
ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
|
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین
|
|
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
|
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش
|
|
سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
|
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی
|
|
تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
|
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست
|
|
می کند آزادی موی سیه کافوروار
|
قطرهای آب آمد اندر کوزهای کش سرنگون
|
|
صورتی زیبا پدید آورد از وی بیعوار
|
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند
|
|
کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
|
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی
|
|
آن گهی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
|