ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
|
|
ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
|
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
|
|
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
|
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
|
|
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
|
شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس
|
|
بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار
|
گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟
|
|
گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار
|
چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین
|
|
آنکه شد از علم او دین محمد آشکار
|
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم
|
|
اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار
|
بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنتست
|
|
ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار
|
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ
|
|
ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار
|
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او
|
|
هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار
|
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
|
|
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار
|
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر
|
|
یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار
|
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد
|
|
حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار
|
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری
|
|
تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار
|
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست
|
|
سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار
|
آمدی تو بیخبر و ز خویش رفتی بی خبر
|
|
نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار
|
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی
|
|
چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار
|
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون
|
|
هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار
|
خانهای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش
|
|
صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار
|
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست
|
|
کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار
|
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
|
|
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
|
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست
|
|
نسر واقع در حمل چون کردهاند آنجا نگار
|
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
|
|
حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
|
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش
|
|
تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
|
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن
|
|
بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
|
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش
|
|
معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
|
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
|
|
تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
|
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را
|
|
گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
|
می چنین گوید که زرقست این مسلمانی و فن
|
|
خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
|
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او
|
|
دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
|
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز
|
|
پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
|
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه
|
|
چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
|
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:
|
|
می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
|
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن
|
|
کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
|
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش
|
|
مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
|
آنک میدارند روزه گوید ار او راست مزد
|
|
ساغری میبایدم معشوق زیبا در کنار
|
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو
|
|
عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
|
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین
|
|
شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درماندهوار
|
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی
|
|
داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
|
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم
|
|
رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاجدار
|
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود
|
|
بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
|
درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید
|
|
از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
|
حلقههای آهنین دیدم ز سنگ آمد برون
|
|
اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار
|
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو
|
|
آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
|
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد
|
|
زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
|
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ
|
|
حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
|
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق
|
|
مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
|
خصم میگوید که صانع نیست عالم بد قدیم
|
|
این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
|
آن گهی منکر همی گردد که مصنوعات را
|
|
صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
|
تختهای را منکری کت صانعی باید قدیم
|
|
می نداری استوارم من روا دارم مدار
|
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون
|
|
می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
|
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
|
|
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
|
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان
|
|
ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
|
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین
|
|
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
|
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش
|
|
سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
|
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی
|
|
تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
|
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست
|
|
می کند آزادی موی سیه کافوروار
|
قطرهای آب آمد اندر کوزهای کش سرنگون
|
|
صورتی زیبا پدید آورد از وی بیعوار
|
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند
|
|
کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
|
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی
|
|
آن گهی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
|
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید
|
|
هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار
|
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
|
|
آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار
|
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود
|
|
گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار
|
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست
|
|
چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار
|
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات
|
|
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار
|
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف
|
|
عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار
|
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند
|
|
آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار
|
آنچه میگوید بدیدم من به یونان خانهای
|
|
این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار
|
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل
|
|
قادر معطی و دانا خالق بر و بحار
|
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع
|
|
محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
|
بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر
|
|
چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
|
چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت
|
|
کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار
|
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن
|
|
ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار
|
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست
|
|
میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار
|
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول
|
|
اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار
|
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای
|
|
شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار
|
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد
|
|
دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار
|
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان
|
|
زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار
|