سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
|
|
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
|
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
|
|
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
|
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
|
|
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
|
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
|
|
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
|
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
|
|
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
|
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
|
|
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
|
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
|
|
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
|
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
|
|
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
|
تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها
|
|
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
|
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
|
|
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
|
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
|
|
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
|
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
|
|
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
|
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
|
|
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
|
عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود
|
|
مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار
|
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
|
|
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
|
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
|
|
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
|
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
|
|
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
|
دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان
|
|
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
|
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
|
|
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
|
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو
|
|
ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار
|