در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد

مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
ناله‌ی داوود هم برخاست از صحرای غیب حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گه‌ی باشد سزای آتش ترسا درخت کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر کی شود در حلقه‌ی مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار