مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
|
|
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
|
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
|
|
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
|
نالهی داوود هم برخاست از صحرای غیب
|
|
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
|
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
|
|
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
|
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
|
|
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
|
وآن گهی باشد سزای آتش ترسا درخت
|
|
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
|
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
|
|
کی شود در حلقهی مردان میدان پایدار
|
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
|
|
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
|
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
|
|
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
|
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
|
|
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
|
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
|
|
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
|
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
|
|
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
|
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
|
|
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
|
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
|
|
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
|
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
|
|
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
|
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
|
|
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
|
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
|
|
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
|
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
|
|
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
|
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
|
|
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
|
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
|
|
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
|