دل بی لطف تو جان ندارد | جان بی تو سر جهان ندارد | |
ناید ز کمال عقل عقلی | تا نام تو بر زبان ندارد | |
ناید ز جمال روح روحی | تا عشق تو در میان ندارد | |
جز در خم زلف دلفریبت | روحالقدس آشیان ندارد | |
روح ار چه لطیف که خداییست | بی نطق تو خانمان ندارد | |
عقل ار چه بزرگ رهنماییست | بی مدح تو آب و نان ندارد | |
زلف تو یقین عاقلان را | جز در کفن گمان ندارد | |
روی تو رخان عاشقان را | جز در کنف امان ندارد | |
بیجادت چشم بیدلان را | جز چون ره کهکشان ندارد | |
با نور تو ماه را کلاوهش | چه سود که ریسمان ندارد | |
خورشید که یافت خاک کویت | هرگز سر آسمان ندارد | |
گلنار که دید رنگ رویت | زان پس دل بوستان ندارد | |
ای آنکه جمالت از گهرها | آن دارد آن که کان ندارد | |
از یوسف خوشتری که در حسن | «آن» داری و یوسف «آن» ندارد | |
درد تو بر آسمان چارم | جز عیسی ناتوان ندارد | |
رخسار تو قد گردنان را | جز چون خم طیلسان ندارد | |
با ناز و کرشمهی تو وصلت | بامیست که نردبان ندارد | |
بی خوی خوش آن لطیف رویت | باغی ست که باغبان ندارد | |
در عالم عشق کو نسیمی | کز زلف تو بوی جان ندارد | |
با عشق تو عقل را خزینهش | چه سود که پاسبان ندارد | |
با دولت تو سیه گلیمی | گر سود کند زیان ندارد | |
خوش زی که جمال این جهانی | نقشیست که جاودان ندارد | |
ای از پس پرده چند گویی | کز حسن فلان نشان ندارد | |
چون روی نمود هر که هستی | گستاخ بگو فلان ندارد | |
در بزم ببین که چون عطارد | دارد سخن و دهان ندارد | |
در رزم نگر که همچو جوزا | بندد کمر و میان ندارد | |
دارد همهچیز جان ولیکن | انصاف بده چنان ندارد | |
ای آنکه ز وصف تو سنایی | آن دارد آن که آن ندارد | |
بیقامت خود مدارش ایرا | تیر تو چنو کمان ندارد | |
زین گونه گرانی از سنایی | هرگز سبکی گران ندارد | |
بلبل به میان گل چه گوید | حیست یکی که جان ندارد | |
ما طاقت عدل تو نداریم | کز فصل کسی زیان ندارد |
□
ای چو عقل از کل موجودات فرد | وی جوان از تو سپهر سالخورد | |
خاکبوسان سر کوی تواند | روشنان کارگاه لاجورد | |
پاسبانان در و بام تواند | چرخ و خورشید و مه گیتی نورد | |
تا سنایی کیست کاید بر درت | مجد کو تا گویدش کز راه برد | |
ای همه دریا چه خواهی کردنم | وی همه گردون چه خواهی کرد گرد | |
نام او میدان و نقش او بسی | کز حکیمان او زیاد اندر نبرد | |
زان به خدمت نامدم زیرا بود | پیش بینا مرد عریان روی زرد | |
کز ضعیفی دیدگان شب پرهست | کو بماندست از رخ خورشید فرد | |
ساختم جلابی از جان جانت را | وز دم خرسندی آنرا کرده سرد | |
چون بزرگان نوش کن جلاب جان | می بخردان مان و گرد میمگرد | |
ورد جوید روز مجلس مرد عقل | بوالهوس جوید به مجلس خارورد | |
زان که مقلوب سنایی یانس است | گر نگیرم انس با من بد مگرد | |
انس گیرم باژگونه خوانیم | خویشتن را باژگونه کس نکرد | |
گر تن و جانم به خدمت نامدند | عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد | |
صدر تو چرخست و تن را بال سست | روی تو مهرست و جان را چشم درد | |
جان من آزاد کن تا عقل من | هر زمان گوید: زهی آزادمرد | |
تازه گردانم بنا جستن که باد | تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد |