عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
|
|
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
|
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
|
|
هر چه تدبیرست جز بازیچهی تقدیر نیست
|
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
|
|
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
|
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
|
|
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
|
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
|
|
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
|
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
|
|
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
|
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
|
|
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
|
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
|
|
زان که غمزهی یار یک دم بیگشاد تیر نیست
|
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
|
|
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
|
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
|
|
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
|
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
|
|
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
|
تا نمانی بستهی زنجیر زلف یار از آنک
|
|
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
|
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
|
|
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
|
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
|
|
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسسیر نیست
|
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
|
|
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
|
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
|
|
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
|
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
|
|
جز ز صنع شاه عالمدار عالمگیر نیست
|
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
|
|
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
|