تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
|
|
دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
|
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
|
|
خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
|
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
|
|
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
|
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
|
|
غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
|
اهل معنی میگدازند از پی اعلام را
|
|
زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
|
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
|
|
هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
|
لحظهای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
|
|
در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
|
بیست سال اندر جهان بیکفش باید گشت از آنک
|
|
پای روحالله ازین بر دوخت نعلین هوا
|
دانهی در، در بن دریای الا الله درست
|
|
لاالهی غور باید تا برآرد بیریا
|
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
|
|
وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
|
دیده گوید تا چه میجوید برون از لوح روح
|
|
نفس گوید تا چه میخواند برون دل ذکا
|
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
|
|
و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
|
روح داند گشت گرد حلقهی هفت آسمان
|
|
ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
|
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
|
|
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
|
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
|
|
یار هر سگبان نباشد رازدار پادشا
|
بابل نفسست بازار نکورویان چین
|
|
حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
|
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
|
|
شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
|
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
|
|
کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
|
آن نمیبینند کز انکارشان پوشیده ماند
|
|
با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
|
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
|
|
گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا
|
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
|
|
چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
|
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار
|
|
با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
|
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور
|
|
نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
|
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید
|
|
خطبهی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
|
تا برون ناری جگر از سینهی دیو سپید
|
|
چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
|
مهره اندر حقهی استاد آن بیند بعدل
|
|
کز کمند حلقهی نظارگان گردد رها
|
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل
|
|
یا برون از حلقهی نظاره چون طفلان دوتا
|
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان
|
|
این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
|
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش
|
|
دیده بر خورشید تابان افگند بیمقتدا
|
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطرهاش
|
|
جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
|
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را
|
|
دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
|
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان
|
|
یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
|
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد
|
|
در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا
|
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
|
|
مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
|
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام
|
|
بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
|
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد
|
|
باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
|
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو
|
|
چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
|
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور
|
|
لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
|
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار
|
|
وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
|
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی
|
|
تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
|
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور
|
|
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا
|
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب
|
|
هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا
|
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر
|
|
چون نمانم بندهای گوید، سنایی شد فنا
|
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق
|
|
تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا
|
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
|
|
این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
|
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد
|
|
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
|