آراست جهاندار دگرباره جهان را
|
|
چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
|
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
|
|
خورشید بپیمود مسیر دوران را
|
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
|
|
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
|
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
|
|
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
|
گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار
|
|
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
|
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
|
|
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
|
ابری که همی برف ببارید ببرید
|
|
شد غرقهی بحری که ندید ایچ کران را
|
آن ابر درر بار ز دریا که برآید
|
|
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
|
از بس که ببارید به آب اندر لولو
|
|
چون لولو تر کرد همه آب روان را
|
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
|
|
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
|
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
|
|
شادی روان داد مر آن شاد روان را
|
بر کوه از آن تودهی کافور گرانبار
|
|
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
|
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
|
|
تا بر کند آن لالهی خوش خفته ستان را
|
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
|
|
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
|
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
|
|
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
|
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
|
|
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
|
آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
|
|
تو طعمهی من کردهای آن مار دمان را
|
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
|
|
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
|
طاووس کند جلوه چو از دور به بیند
|
|
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
|
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
|
|
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
|
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
|
|
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
|
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
|
|
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
|
گنجشک بهاری صفت باری گوید
|
|
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
|
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
|
|
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
|
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
|
|
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
|
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
|
|
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
|
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
|
|
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
|
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
|
|
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
|
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
|
|
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
|
نازیدن ناز و نواهای سریچه
|
|
ناطق کند آن مردهی بینطق و بیان را
|
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
|
|
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
|
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
|
|
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
|
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
|
|
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
|
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
|
|
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
|
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
|
|
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
|
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
|
|
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
|
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
|
|
جبار نگهدار، این کون و مکان را
|
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
|
|
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
|
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
|
|
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
|
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
|
|
کی غافل، بگذار جهان گذران را
|
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
|
|
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
|
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
|
|
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
|
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
|
|
در نار مسوزید روان از پی نان را
|
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
|
|
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
|
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
|
|
از قبضهی شیطان بستانید عنان را
|
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
|
|
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
|