ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته
|
|
جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته
|
تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز
|
|
کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته
|
بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای
|
|
طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته
|
تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت
|
|
در هوا چون فاخته پری و بال آخته
|
مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست
|
|
آب و آتش آشنا را داند از نشناخته
|
یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد
|
|
از پسش دشمن همی آمد علم افراخته
|
آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد
|
|
کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته
|
آتش نمرود و آن لشکر نمیبینم به جای
|
|
زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته
|
ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید
|
|
هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته
|