به جنگ من آمد زمانه، نبینی
|
|
سرو روی پر گردم از کارزارش
|
چو دود است بیهیچ خیر آتش او
|
|
چو بید است بیهیچ بر میوه دارش
|
به خرما بنی ماند از دور لیکن
|
|
به نسیه است خرما و نقد است خارش
|
نخرد بجز غمر خارش به خرما
|
|
ازین است با عاقلان خارخارش
|
پر از عیب مردم ندارد گرامی
|
|
کسی را که دانست عیب و عوارش
|
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
|
|
به بیخیر خارش، به بینور نارش
|
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
|
|
که او سوی من نیز خوار است بارش
|
به دین یافته است این جهان پایداری
|
|
اگر دین نباشد برآید دمارش
|
چو من از پس دین دویدم بباید
|
|
دویدن پس من به ناچار و چارش
|
چو من مرد دینم همی مرد دنیا
|
|
نه آید به کارم نه آیم به کارش
|
نبیند زمن لاجرم جز که خواری
|
|
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
|
کسی را که رود و می انده گسارد
|
|
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
|
تو،ای بیخرد، گر خود از جهل مستی
|
|
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
|
نبید است و نادانی اصل بلائی
|
|
که مرد مهندس نداند شمارش
|
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
|
|
که بر شر یازد همیشه سوارش
|
یکی بدنهال است خمر، ای برادر
|
|
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
|
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
|
|
کرا جهل یار است یار است مارش
|
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
|
|
که گرد دروغ است یکسر مدارش
|
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید
|
|
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
|
به خواب اندرون است میخواره لیکن
|
|
سرانجام آگه کند روزگارش
|