ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر و جهان بهره‌ی خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گوینده‌ی خاموش بجز نامه نباشد بشنو سخن خوب ز گوینده‌ی خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند در علم و عمل فایده‌ی خویش همی دوش
زین خانه‌ی الفنج و زین معدن کوشش بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟ ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!